قطبزاده برای حل و فصل گروگانگیری خطر کرد
۱۱- سه وزیر خارجه: یزدی، بنیصدر و قطبزاده
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
اقدام دولت ایالات متحده در مسدود کردن داراییهای ایران در آمریکا هیچ اثری داشت؟
من اقدام کارتر را در مسدود کردن آن داراییها، هوشمندانهترین کاری میدانم که در طول کل مدت آن بحران انجام شد.
من هم.
بعدها معلوم شد که این حربهای نیرومند است در دست ما، مسدود کردن داراییها واقعا در موقعیتهای خاصی میتواند چنین کارکردی داشته باشد.
به خصوص موقعیتی مثل موقعیت ماجرای ایران.
درست میگویید، وقتی میزانشان آن قدر عظیم باشد. به نظر ما کار درستی کردند. یادم نمیآید آن زمان حس کرده باشیم قرار است چنین نتایج و پیامدهایی داشته باشد. به لحاظ روابط عمومی هم که بله، کار مفیدی بود برای ایرانیها روشن کنی جیمی کارتر هم میتواند خشن باشد، بیشتر از همه هم در این زمینه؛ به نظر من که کار خوبی کردند. خیلی از من میپرسند با سیاستهای جیمی کارتر متعاقب گروگانگیری تهران مخالف بودم یا نه و جواب همیشگی من هم ــ که باید بپذیرم معمولا زیادی ساده شده است ــ اینست که به نظرم جز انتخابهایی که کرد و احتمالا هر رئیسجمهور دیگری هم میکرد ــ از جملهشان مسدود کردن داراییها ــ گزینهٔ دیگری نداشت.
به هر حال او اتکایش را نه روی استفاده از زور بلکه بر روند مستمری از اعمال فشار به واسطهٔ ابزار دیپلماسی گذاشت، نهایتا هم به واسطهٔ تحریمهای اقتصادی، به واسطهٔ منزوی کردن دیپلماتیک ایران و استفاده و جستن مجراهای ارتباطی به هر شکلی که میشد و در توانش بود. راستش در مکاتبات محرمانهای که با تهران داشت، بهشان هشدار داد ــ ما هم از این قضیه خبر داشتیم ــ که اگر گروگانها محاکمه بشوند، دیگر ایالات متحده هیچ محدودیتی در اعمال واکنش نخواهد داشت، اینکه او آماده است در صورت لزوم، در صورت هر جور بدرفتاری فیزیکی با ما، از زور هم استفاده کند.
این خطر همیشه بود، نه؟
این قضیه را ضمنی فهماندند و چند باری محرمانه و مخفی بیانش هم کردند. واشنگتن هر روز صبح جارش نمیزد. امروز میشود دفاع جانانهای کرد از اینکه اگر جیمی کارتر از همان روز اول متوسل به زور شده بود، با توجه به وضعیتی که تهران از پی جنگ ایران و عراق داشت و رونالد ریگان هم بهش اشاره کرد، اوضاع جور دیگری پیش میرفت. احتمالا اگر از زور استفاده کرده بود، اوضاع جور دیگری پیش میرفت. منی که آنجا بودم، فکر نمیکنم استفاده از زور فکر خوبی بود. من طرفدار ــ به قول معروف ــ این فکر بودم که ما میتوانیم قضیه را به واسطهٔ مذاکره و گفتوگو و دیپلماسی و فشار حل و فصل کنیم... فشار دیپلماتیک و اقتصادی. من واقعا اعتقاد داشتم چنین فرایندی ارجحیت دارد، تا حدی چون فکر میکردم استفاده از زور و تهدید به اینکه مثلا اگر فورا گروگانها را آزاد نکنید، جزیرهٔ خارک را بمباران میکنیم، قدم گذاشتن در مسیر لغزندهای است که خیلی سخت میشود ازش جان سلامت بهدر برد، چون به نظرم در تهران شور و حرارت انقلابی آن قدر زیاد بود که تلافیاش را با اعمال زور و فشاری مشابه به گروگانها درمیآوردند. اگر این کار را بکنید، ما هم فردا سه تا گروگان را میکشیم، هفتهٔ آینده محاکمه و به عنوان جاسوس محکومشان میکنیم. شاید هم این تهدیدها یکدستی از آب درمیآمدند، نمیدانم. نمیتوانیم دوباره آن ماجراها را بازسازی کنیم تا ببینیم چه میشد. آن زمان اعتقاد من این بود که شور و حرارت انقلابی چنان است، عزم جزم و سفت و سختی آیتالله خمینی در مواضعش چنان است که گزینهٔ کوتاه آمدن او را از فهرست خارج کرده.
وقتی به اتفاقات بعدیای که در این کشورها افتادند، نگاه میکنی... جنگ ایران و عراق و غیره... به نظر میرسد تهدیدات اقتصادی هم در موردشان خیلی جواب نمیدهد.
درست میگویید. این دومین چیزی بود که باید در مورد انقلابیها بهش توجه میشد. آرمانها و شوری که داشتند، در اولویت بود. حرفی را که من زدم میشود یکجورهایی واکنش نرم و ملایم کسی هم تلقی کرد که بابت جان خودش یا بابت جان کارکنانش ترس دارد. بله، من بابت جان کارکنانم ترس داشتم. دلم میخواست ببینم جان سالم از آن مهلکه بهدر میبرند. من اعتقاد داشتم میتوانیم در گذر زمان جان سالم از آن مهلکه بهدر ببریم، تا حد زیادی به دلیل اینکه از دفعهٔ قبل بودنم در آنجا ایرانیها را میشناختم و بر اساس رفتار ایرانیها این دورنما را هم داشتم و مجاب شده بودم که مطلقا قصد ندارند و تصمیم نگرفتهاند ما را بکشند. فکر میکنم با صداقت و شرافت تمام میتوانم بگویم که اعتقاد داشتم موضع درست این است، نه فقط چون میخواستم جان سالم بهدر ببریم، بلکه چون در راستای منافع بلندمدتمان در منطقه هم درست بود چنین راهی در پیش بگیریم.
من آن زمان خشم و این اعتقاد را که بیایید کاری بکنیم، به عینه حس میکردم. اما در بلندمدت همگی شما از آنجا بیرون آمدید و کار ما به کشتن کلی آدمی نینجامید که در صورت توسل به زور احتمالا میکشتیم. این مسالهٔ خیلی غامض و پیچیدهای است که یک حکومت انقلابی در برابر هر کدام از اقدامات اساسا خیلی محدودی که در توان ماست، چه واکنشی نشان خواهد داد. ما میتوانیم کلی چیز را بترکانیم و بفرستیم به هوا، اما موضوع واکنش آن طرف است.
حرفتان درست است. من که از این ماجرا جان بهدر بردم، اما از آن زمان به بعد و با دیدن شیوهٔ رفتار دولتمان در قبال تروریسم، در این اعتقادم مصرتر هم شدهام. استفاده از نیروی نظامی در برخورد با تروریستها گزینهٔ خیلی پیچیدهای است که معمولا هم جواب نمیدهد. رونالد ریگان درست همان روزی که ما آزاد شدیم و به خانه برگشتیم، به محض رسیدن گروگانها به محوطهٔ کاخ سفید، هشدار داد اگر یک بار دیگر اتفاق مشابهی بیفتد، به سرعت تلافی خواهد کرد ... احتمالا در هر جایی. به رغم این حرفش، وقتی با اولین مورد از چنین بحرانهایی در دوران ریاستجمهوریاش مواجه شد، ربودن هواپیمای شرکت تیدبلیوای آمریکا در بیروت، از زور استفاده نکرد. چندتا آمریکایی را مدتی گروگان گرفتند دیگر. نهایتا «مذاکره» کرد، یا دستکم کوشید قضیه را بدون بهکارگیری زور حل و فصل کند.
به نظر من تنها دو باری که زور واقعا در برخورد با تروریسم کارآمد بوده، یکی بمباران طرابلس بود از سوی ریگان که به نظر میآید روی قذافی اثر داشت... تازه میشود در مورد این کارآمدی هم چند و چونهایی آورد... و دیگر تک مورد موفق هم که همه چیز سر جا و درست از آب درآمد، ماجرای کشتی تفریحی اچیللورو بود [که نیروهای جبههٔ آزادیبخش فلسطین آن را ربودند] و ما توانستیم با استفاده از زور تروریستها را بگیریم.
اما معمولا همه چیز سر جایش نیست، اوضاع درست پیش نمیرود و ناچار همه جور خطری هست؛ خدا میداند که سر مورد بعدی بحران گروگانگیری در بیروت، که چند سال ادامه داشت و همینطور کسانی را میربودند، اهمیت و قدر این قضیه را فهمیدیم. در طول آن سالها هیچوقت فکر نکردیم میتوانیم با قوای نظامیمان حمله کنیم به بیروت و آن نابکارها را بگیریم. آنها دیگر مسلما نابکار بودند و باید درهم کوبیده میشدند. اما ما نتوانستیم راهی برای این کار پیدا کنیم. نمیتوانستیم مطمئن شویم دقیقا کجایند و البته که نمیتوانستیم با اطمینان بگوییم در صورت توسل ما به زور، چه بر سر گروگانها میآید.
از حرف زدن با آدمها در واشنگتن چهها دستگیرتان میشد؟ گمانم آدمهای میز ایران بودند و دیوید نیوسام و چند نفر دیگر، نه؟ یکجورهایی همهاش این بود که «خم به ابرو نیارین، ما داریم همهٔ تلاشمون رو میکنیم»؟
بله. واقعا هم در واشنگتن داشتند همهٔ تلاششان را برای همهٔ ما میکردند. مدام ما سه تا را مطمئن میکردند که دارند همهٔ تلاششان را میکنند. اشاره کردم که خبرها را مدام به ما میدادند، در حد نسبتا معقولی، اما معلوم بود نه تمام و کمال. همه چیز را نمیدانستیم. خیلی چیزها در این مورد میدانستیم که واشنگتن دارد تلاش میکند چهها کند. میدانستیم دارد تلاش میکند از طریق سازمان ملل و دبیرکل آن، هیاتی برای تحقیق دربارهٔ این قضیه به ایران بفرستد. این موضوع خبر صفحهٔ اول روزنامههای آمریکا و مهمترین موضوع سیاست آمریکا از اواخر دسامبر و در کل ژانویه و بعد فوریه [از اوایل دیماه تا اواخر بهمنماه] بود. آن قدری از ماجرا خبر داشتیم که نگران باشیم.
ما سه تا به شدت نگران این بودیم که نکند دولت آماده شده با حکومت ایران معاملهای بکند، اینکه هیات تحقیق سازمان ملل بیاید و روند اینطور پیش برود که از ایرانیها «عذرخواهی» کنیم. به نظرمان در بلندمدت این به ضرر منافعمان بود و فکر میکردیم این یعنی رفع مسوولیت ایرانیها در قبال اصل بدیهی مصونیت دیپلماتیک ما سه نفر و همکارانمان در محوطهٔ سفارت. به نظرمان هر جور دست شستنمان از این اصل اشتباه بود. فکر میکنم حق دارم محکم این را بگویم که ما آن قدر در این اعتقادمان راسخ بودیم که آماده شدیم حتی تا حدی خطر کنیم. فکر میکردیم بهتر است خطر را به جان بخریم تا اینکه به خطایمان جلوی ایرانیها اذعان کنیم. سر قضیهٔ سازمان ملل خیلی عصبی و مضطرب بودیم.
سرآخر که این قضیه هم رفت هوا، چون آن زمان هنوز نظر آیتالله خمینی این بود که معاملهای نکند. اینکه آن زمان تن به هیچ سازشی نمیداد، امیدها به این ماجرا را به باد داد و منتفیاش کرد. راستش همین که هواپیمای هیات تحقیق از فرودگاه نیویورک پا شد، ما حس کردیم قضیه دارد منتفی میشود. مایی که در تهران نشسته بودیم، از طریق اخبار رادیو و تلویزیون شنیدیم آیتالله گفته تکلیف را مجلس روشن میکند، مجلسی که انتخاباتش هم هنوز برگزار نشده بود. انتخابات مجلس چند ماه دیگر بود. معلوم شد تصمیمگیری در مورد این موضوع موکول شده است به شش، هفت ماه دیگر. با چشماندازی که ما در تهران داشتیم، میدانستیم حرفی که آیتالله زده، از همان لحظهای که به زبانش آمده، قطعی و بیبرو برگرد است. این را که شنیدیم دیگر مجاب شدیم که کار هیات تحقیق از همان روز اولش بیفایده و عبث است. زمان نشان داد حق با ما بوده.
باید اضافه کنم که همزمان با همهٔ این اتفاقات، نقش وزیر امور خارجهٔ ایران هم تغییراتی کرد. آقای یزدی مقامش را از دست داد، بازرگان نخستوزیر هم؛ دولت موقت ۳۶ ساعت بعد از تسخیر سفارت استعفا داد و این به معنای تحقق یکی از اهداف اصلی تندروترهای حکومت انقلابی ایران بود. خواست آنها برکناری دولتی بود که به نظرشان آماده بود انقلاب را سوق بدهد به سمت رابطهٔ مجدد با ایالات متحده. آنها میخواستند جلوی این کار را بگیرند. با تسخیر سفارت بود که میتوانستند جلوی این کار را بگیرند. این شد که یزدی و بازرگان و دولتشان ظرف ۳۶ ساعت سقوط کردند و بعد کانون قدرت شد شورای انقلاب، شورایی که تا قبلش هم نقش ایفا میکرد، اما در پشت پرده. حالا دیگر قدرت متمرکز در شورای انقلاب و البته که نهایتا در دستان آیتالله خمینی بود.
وزیر امور خارجهٔ بعدی بنیصدر بود که از عملکردش در ماههای منتهی به تسخیر سفارت، به نظرمان یکجورهایی آدم روشنفکر و معقولی آمده بود، اما از هیچ لحاظ فکر نمیکردیم آدم مهمی باشد. تنها تماسی که ما با بنیصدر داشتیم، گمانم مال سپتامبر ۱۹۷۹ [شهریور ۱۳۵۸] بود که من از مشاور اقتصادیمان خواسته بودم برود او را ببیند. از سر گفتوگویشان که برگشت، گزارشی برای من آورد ــ از آن به بعد بیشتر بهم احترام میگذاشت ــ که میگفت او روشنفکری گیج و گول است، از آن انقلابیهایی که واقعا نمیدانند قدرت را چه کار کنند. کارهایش در دوران وزارت امور خارجه و سرآخر ریاستجمهوری بهم ثابت کرد واقعا چنین آدمی است.
بعد از آن رئیسجمهور شد. اواخر نوامبر و اوایل دسامبر آن سال [آذرماه ۱۳۵۸] موقعیتی پیش آمد که بابت مأموریتی تا آستانهٔ رفتن به مقر سازمان ملل در نیویورک هم برود. این یکی فرصت را هم آیتالله نقش برآب کرد.
بعد بنیصدر را از سمت وزیری برداشتند و اوایل دسامبر قطبزاده جایش را گرفت. مضمون یکی از اولین اظهارات عمومی قطبزاده این بود که لینگن و دو گروگان دیگر مستقر در وزارت امور خارجه آزادند بروند. این حرف سریع به همه جا مخابره شد، به خصوص به واشنگتن. ظرف چند ساعت از طریق منبعی واقعاٌ به ما توصیه شد که برای رفتن آماده شویم. اما بعد قطبزاده حرفش را اینطور برای ما روشن کرد که ما آزادیم فقط از ساختمان وزارت امور خارجه برویم. خودش هم نمیتوانست امنیت ما را بعد از ترک ساختمان تضمین کند. در نتیجه معلوم شد این قولش که ما آزادیم برویم، از اولش پوک و پوچ بوده.
سر این ماجرا افسانهای همهگیر شد که من آن زمان حاضر نشدم بروم چون نمیخواستم قبل از اینکه کارکنانم اجازهٔ رفتن بگیرند، خودم بروم. افسانه است. حقیقت این نیست. دلیل اینکه نرفتم این بود که مطمئن نبودم واقعا آزادم که بروم. گمانم اگر تمام و کمال آزاد بودم بروم میرفتم، اگر آزاد بودم از آن مملکت بروم، مشخصا چون واشنگتن از من انتظار داشت بروم. میتوانم با اطمینان بهتان بگویم خوشحال نبودم از رفتن، چون آن زمان ــ تازه یک ماه از گروگانگیری گذشته بود ــ هنوز هم فکر میکردم میتوانیم قضیه را حل کنیم و دلم نمیخواست همکارانم را پادرهوا بگذارم و بروم.
به هر حال که نرفتم. نتوانستم بروم. همزمان در محوطهٔ سفارتخانه دانشجوها هر از گاه و به دفعات با داد و بیداد از آیتالله و از کسانی دیگر ما را میخواستند. «شیطان بزرگ» را میخواستند، اسمی که روی ما گذاشته بودند، ما سه تا. این اتفاق در طول چند ماه بعدی سه، چهار، پنج بار افتاد. بعضی وقتها هیاهویش بیشتر از همیشه هم بود. همان روزهای اوایل تسخیر سفارتخانه، یک بار خبر آمد دم در وزارت امور خارجهاند، حضورا آمده بودند ما را ببرند. در همهٔ موارد تصمیم نهایتا با آیتالله بود و آیتالله هم تصمیمش این بود که نگذارد دست آنها به ما برسد. فقط اینکه چرایش را هم من هیچوقت نخواهم فهمید. گمانم نهایتا به این نتیجه برسم که حرکتش تا حدی ــ هر قدر هم خفیف ــ نمادین بود، به نشان احترامشان به شأن و مصونیت دیپلماتیک، حرکتی که میتوانستند در پیشگاه افکار عمومی دنیا، گواه «احترام»شان به اصل مصونیت دیپلماتیک بگیرند.
هیچ تماس یا دیداری با قطبزاده داشتید؟
دو بار. یک بار ماه فوریه بود که من را احضار کرد به دفترش، در اوج گرفتاریهای آمدن هیات تحقیق سازمان ملل و این امیدواری که در روند آن تحقیقات، مسوولیت سرپرستی و نگهداری گروگانهای داخل سفارت رسما از دانشجوها به دولت منتقل شود. فکر این بود که آنها هم از محوطهٔ سفارت به ساختمان وزارت امور خارجه و اتاقهایی مشابه ما منتقل شوند، مخصوص مهمانان دیپلماتیک. آنجا سه تا اتاق خیلی بزرگ داشتند. قرار بود منتقل شوند به آنجا و در یکی از آن اتاقها بمانند. راستش پنجاه تا تختخواب سفری و پنجاه تا کمد دیواری هم برای گروگانها و لباسهایشان تدارک دیدند و به آنجا آوردند.
من را خواست به دفترش ــ دفترش توی همان طبقهای بود که ما مستقر بودیم ــ که این را به ما بگوید و ازمان درخواست همکاری کند. تضمین بدهیم کسی اقدام به فرار از آنجا نخواهد کرد. نظریهاش این بود که دولت نهایتا آن قدری قضیه را به دست خواهد گرفت که خودشان سرخود خواهند توانست گروگانها را آزاد کنند. این اتفاق هیچوقت نیفتاد.
بعدتر یک بار دیگر هم دیدمش؛ آمد به اتاقمان و از ویکتور تومست درخواست همکاری کرد که برود در محاکمهٔ ضدانقلابهایی که دستگیر کرده بودند، علیهشان شهادت بدهد. من اولش خیلی از قطبزاده بدم میآمد چون زمانی که به قول خودشان رئیس صدا و سیمای ایران بود، تصویر و اهداف ایالات متحده را در ایران ناجور بیآبرو کرده بود. ادارهٔ تبلیغات بود دیگر. در ماههایی که من کاردار سفارت تسخیر نشده بودم، او آن اداره را داشت. آدم خیلی کمککننده و به دردخوری نبود. برای همین من هم ازش خوشم نمیآمد.
اولش که وزیر امور خارجه شده بود، ازش خوشم نمیآمد، اما آن ماههای اول که گذشت، حس کردم خودش ــ نسبتا هم زود ــ به این نتیجه رسید که قضیهٔ گروگانها سد راه انقلاب است و باید تمامش کرد. به نظرم واقعا دلش میخواست قضیه تمام شود و آماده بود سازش کند تا قال قضیه کنده شود. برای این کار خودش را به خطر انداخت. دل و جرات به خرج داد. متأسفم که نهایتا اعدام شد. به نظرم در عرصهٔ انقلاب، یکی از ایرانیهایی میآمد که میتوانست طی زمان انقلاب را به مسیری عقلانیتر و معتدلتر ببرد. اما جلو روی تندروترها آن قدر زیادی خطر کرد که نهایتا متهم شد به توطئه برای کشتن خود آیتالله ــ به حق یا ناحقش را کی میتواند بگوید. اتهامش این بود. نهایتا هم آیتالله اجازه داد اعدامش کنند، اگرچه گویا در حکومت انقلاب، قطبزاده یکی از نزدیکترین و صمیمیترین ارتباطها را با آیتالله داشت.
از حرفهایتان به نظرم میآید آیتالله تمام مدت در همهٔ عرصهها حضور داشت.
معلوم است، انقلاب آیتالله بود دیگر. اگر هم از دست میرفت، باز انقلاب او بود. ما هیچ شکی سر این قضیه نداشتیم. همان زمانی هم که دولت موقت سر کار و طرف حساب ما بود، این را میدانستیم. بازرگان نخستوزیر موقت هم بهتر از هر کس دیگری میدانست در موضوعات مهم و اساسی، تصمیمگیری نه با او بلکه با آیتالله است. در یکی از مصاحبههای معروفش علنا از این عبارت استفاده کرد که مثل چاقوی بدون تیغه است. قدرت واقعی دست او نبود.
آیتالله همهجا حضور داشت. کلی در تلویزیون میدیدیمش، به خصوص زمانی که گروگان بودیم. توی اتاق نگهبانها که کنار اتاق ما بود، معمولا میتوانستیم تلویزیون تماشا کنیم. نگهبانهای ارتشی اجازه میدادند این کار را بکنیم. سخنرانیها، موعظهها، خطابهها و اندرزهای تقریبا هر روزهٔ آیتالله به مؤمنان. اما مطمئنتان کنم که «احترام»مان را به او از دست ندادیم، احترام بابت اینکه میتواند با کلماتش، با افکارش، حضور فیزیکی و البته نقش محوریاش در وقوع انقلاب، کشور را هدایت کند.
۴۴ روز شد ۴۴۴ روز. فکر میکنم از گفتههایم تا اینجا معلوم باشد که من و دوتا همکارم و گمانم اغلب کارکنانم که در محوطهٔ سفارت بودند، فکر میکردیم قضیه حل میشود، که این هم یک نمونهٔ دیگر از ماجراهایی است که مثالشان را فوریهٔ پیش از سر گذرانده بودیم، که احتمالا یکی دو روزه حلش میکنیم. وقتی ۱۴ تا از همکارانمان آزاد شدند... سیاهپوستها، زنها، جز دوتا زن و یک سیاهپوست... برایمان نشانهٔ دیگری بود از اینکه فشار افکار عمومی دنیا کمکم دارد جواب میدهد و آیتالله ماجرا را تمام میکند. جور دیگر گفتنش اینکه ما با امید زندگی میکردیم و به هر تختهپاره و نشانهای چنگ میزدیم. بعدها معلوم شد که زیادی، خیلی زیادی، به هرکدام این تختهپارهها و نشانهها اهمیت دادهایم.
در چنان وضعیتی با امید زندگی میکنی دیگر، تا هر قدر که بتوانی. این است که به خودت میگویی «هی، تا روز عید شکرگزاری دیگه آزادت میکنن»، «کریسمس؟ ۵۳ تا آمریکایی رو کریسمس گروگان نگه نمیدارن که افکار عمومی دنیا فکر کنه چقدر سنگدل هستن.» خب، عید شکرگزاری و کریسمس سر رسید، سال نو سر رسید، عید سنتپاتریک سر رسید، تولدهایمان سر رسید. حتی دومین عید شکرگزاری، دومین کریسمس سر رسید. ما با امید زندگی میکردیم و مطمئنم همکارانم ــ در آن شرایط خیلی دشوارتر از من در محوطهٔ سفارت ــ هم با امیدی مشابه زندگی میکردند.
نظر شما :