خاطرات دوران گروگانگیری با سه وزیر خارجه
فریدون مجلسی
نخستوزیر و وزیر خارجه که خودشان خبر نداشتند، به تهران بازگشتند. در آغاز سفیر سوئد رابط و واسطه بود. به همین دلیل مرا که متصدی میز سوئد هم بودم برای حضور در دیدارهای او با وزیر و تهیه گزارش احضار کردند. رسم چنین بود که مقامات دولتی هیچ گاه در خلوت و به تنهایی با سفرا ملاقات نکنند. ما این رسم پسندیده را که به نفع خود مقامات نیز هست، به نورسیدگان آموخته بودیم. دکتر یزدی گمان میکرد که مانند دفعه پیش این بار هم کار با ماچ و بوسه فیصله خواهد یافت. چنین نشد و یکی دو روز بعد اصولاً دولت موقت سقوط کرد و یزدی رفت. وقتی او تازه آمده بود با غرور به خاطر مبارزات از راه دور پیشین و سرمست از باده پیروزی از وجود شاهی کوچک در پس ذهن دیگران [یعنی ما] سخن میگفت که باید زدوده میشد. در پس ذهن همه و البته غیر از خودش و خودشان. موعظه میکرد و موعظهگر خود را در موضعی برتر میپندارد. محسوس بود که آن برتری را باور داشت و به خود میگرفت. مانند نگاه مغرورانه و خمار و همراه با احساس برتری زاهدانه کسانی که به اعتبار رعایت مناسک برای خودشان جایگاهی ویژه در دربار الهی قائلند. به هر حال او، با وجود فشار، زیر بار مسئولیت اداری و اخلاقی پاکسازیهای گسترده نرفت.
در دولت بعد که مستقیماً زیر نظر شورای انقلاب بود، ابتدا بنیصدر وزیر خارجه شد. باز سفیر سوئد با یادداشتی آمده بود. با او نزد وزیر رفتیم. او را از زمان دانشجویی میشناختم. اما او البته مرا نمیشناخت و به یاد نداشت. وقتی گزارش آماده شده را به دستش میدادم، گفتم: «میگویند برای نشان دادن حسن نیت عجالتاً زنان و پیران و بیماران را آزاد کنید. خب، چه مانعی دارد؟» ما اینطور بار آمده بودیم، مصلحتگرا، آرامشطلب و محافظهکار و اضافه کردم: «در این صورت اصل موضوع یعنی گروگانها هم فعلاً باقی میمانند.»
بنیصدر نگاهی به من انداخت. گرچه مرا نمیشناخت اما با توجه به ظواهر لابد میتوانست شناخت و قضاوتی کلی داشته باشد. گفت: «خیال میکنید اینها زن و پیر و مریض سرشان میشود؟» حیرت کردم. اکنون مدتی میشد که «ماها» فهمیده بودیم که «آنها» ما را از خودشان نمیدانند و آنان را «اینها» خطاب میکردیم. اما، «بنیصدر تو هم؟» تازه هنوز تا رئیسجمهور شدنش مدتی مانده بود. حیرت کردم. آیا میخواهد من خوشم بیاید؟ چرا؟ آیا بین آنها هم تفاوتها و اختلافهایی وجود دارد؟ تا جایی که «اینها» خطابشان کند؟ آن روزها هنوز به اختلاف و دوگانگی جامعه توجه نداشتم. جامعهای که قبلاً حاکم بود و مخالفانی از درون خود داشت و جامعهای که خود را نسبت به آن بیگانه و غریبه میپنداشت ظاهراً. بنیصدر هم به رغم همه گرایشهای فرهنگی و ریشهای و حتی اعتقادی و مسلکی به جامعه اول تعلق داشت!
بزودی بنیصدر جای خودش را به قطبزاده داد. سفرا برای پادرمیانی جهت آزادی گروگانها میآمدند و میرفتند و چون غالباً اروپایی بودند، من طبق روال اداری پای ثابت بسیاری از آن دیدارها و عهدهدار تهیه گزارشهایش بودم. کار ما به امور اداری قانونی و مشخص مربوط میشد. اینکه قطبزاده با ارتباطات شخصی مشغول مذاکره خصوصی برای خریداری و تحویل گرفتن شاه از مانوئل نوریگا، رئیس سازمان امنیت و رئیس و دیکتاتور بعدی پاناما بود یا نبود، مقولاتی است که ما هم آن را در کتابها و گزارشهای غیررسمی خواندهایم. اما وظیفه مشکلی برعهده داشتم. نوع آموزش و تربیت اداری ما چنان بود که به هیچ عنوان و بهانهای نقض مصونیت نمایندگان دیپلماتیک را بر نمیتافتیم و باید در این مذاکرات در تیم مدافع آن عمل خطیر و پرهزینه شرکت میکردیم!
از طرفی بیم آن میرفت که کشور هر لحظه با واکنش شدید نظامی مواجه شود. اکنون اطمینان دارم اگر به جای کارتر کس دیگری رئیسجمهور آمریکا میبود، حتی اگر کلینتون ملایم و متین هم میبود، به جای آن ریسک و آبروریزی و اعزام چند هواپیما و هلیکوپتر به طبس که به آن شکست انجامید، به شیوهای دیگر، مانند رفتار کندی در ماجرای کوبا که منجر به بازگرداندن کشتی شوروی شد، با مساله برخورد میکرد. همچنان که ریگان که قطعاً ادامه آن وضع را تحمل نمیکرد، آنان را همچون هدیهای در لحظه ادای سوگند ریاست جمهوری خود تحویل گرفت.
قرارداد الجزیره که به آن بیانیه میگویند، مبنای توافقی برای استرداد گروگانها شد و دعاوی شرکتهای آمریکایی به داوری ویژه در لاهه محول شد و متقابلاً، طبق بدیهیات حقوق بینالملل، آمریکا متعهد شد در امور داخلی ایران دخالت نکند. کلمه «بیانیه» هم کلاهی شرعی بود برای «قرارداد» تعهدآوری که ضمناً نیازی به تصویب مجلس نداشته باشد!
باری در آن گیر و دار به یاد دارم روزی گروهی از سفرای اروپایی به دیدار قطبزاده آمده بودند. تعداد زیاد بود و یکی از بانوان همکاران سیاسی نیز حضور داشت. سفیر اسپانیا مقدمالسفرای گروه و سخنگو بود. ایشان که با توجه به استدلالش احتمالاً توسط دوستی ایرانی به اصطلاح شارژ شده بود، گفت: «هرچه در سوابق تاریخی گشتم جز یک مورد سابقه دیگری برای گروگانگیری نمایندگان دیپلماتیک دولتی توسط دولت دیگر نیافتم. متأسفانه آن مورد هم به ایران باز میگردد و مربوط به زمانی است که چنگیزخان گروهی دیپلماتیک [؟] برای توسعه بازرگانی به ایران اعزام کرده بود، که توسط یکی از بستگان شاه [سلطان محمد خوارزمشاه] که حاکم اترار بود، بازداشت و کشته شدند. این واقعه متأسفانه چنان نتایج وخیمی به بار آورد که ایران هنوز از عواقب آن رنج میبرد!» از سخنانش بوی تهدید میآمد و بار دیگر اصرار میورزید که مساله فیصله یابد و البته گوش شنوایی نبود.
نکتهای که بعدها برایم جالب شد اینکه در آن جلسه، ظاهراً در آخر بهمن یا اوائل اسفند ۱۳۵۸، یکی از حاضران کن تیلور، سفیر کانادا بود. او با حالتی خونسرد روبروی من نشسته بود. با آنچه بعداً آگاه شدیم میتوانم قیافهاش را به قول فرنگیها پوکر فیس بنامم، یعنی مانند قماربازی که نمیخواهد طرف از قیافهاش دست او را بخواند. کمتر از یک هفته بعد آگاه شدیم که در همان روز مذاکره، شش دیپلمات آمریکایی که در روز گروگانگیری در سفارت نبودند و به او پناه برده بودند، هنوز میهمانش بودند. او بود که چند روز بعد آن شش نفر را با پاسپورت و مهر واقعی کانادایی و با جعل مهر ورود به فرودگاه مهرآباد روانه کرده و پس از آن سفارت کانادا را تعطیل کرد و خودش و دیپلماتهای واقعی کانادایی هم ایران را ترک کردند. بعد از ترک آنها بود که گریز شش دیپلمات آمریکایی اعلام شد. در واقع پناهندگی آنها در سفارت یک رخداد بود و گریزشان هم عملیات عجیبی نبود، با این حال هالیوود از آن فیلمی پرحادثه به نام آرگو تهیه کرد که مطابق معمول در آخرین لحظه مأموران امنیتی ایران از گریز آنان آگاه میشوند و با جیپهایشان روی باند فرودگاه هواپیما را تعقیب میکنند و هواپیما در آخرین لحظه قیژی برمیخیزد و میرود! آقای کن تیلور هم که در واقع ترتیب نگاهداری و گریز بیخطر آنها را داده بود، به آن تحریفات آرتیستی و هالیوودی اعتراض کرد!
قطبزاده مانند معمول از اینکه سفارت آمریکا لانه جاسوسی بوده است و دانشجویان آنجا را گرفتهاند [یعنی ربطی به دولت ندارد] و غیره سخن میگفت، که مورد قبول آنها نبود. آن روز هم با شتاب گزارش را آماده کردم. عجله داشتم زیرا شخصاً در آرزوی حل سریع آن بحران و نگران واکنشهای شدید و آثار بعدی بودم که نمونهای از آن حمله صدام حسین به ایران بود. قطبزاده هم عجله داشت. هلیکوپتر که اکنون به آن بالگرد میگویند در حیاط وزارت خارجه آماده بود. بعد از زاهدی برای نخستین بار وزیر خارجه از این وسیله استفاده میکرد. دو بار از دفتر او تلفن کردند. گفتم که گزارش را آماده کردهام و دارد ماشین میشود. بزودی آماده شد. آن را خواندم. به دفتر وزیر بردم. به منشی دستور داده بود که خودم آن را نزد او ببرم. دلیلش را نمیدانم. شاید میخواست اگر اصلاحی لازم باشد فوراً انجام دهیم. وقتی وارد اتاقش شدم گزارش را گرفت. آن را خواند. ایرادی نداشت. تشکر کرد. داشت آستین پیراهنش را که بالا زده بود بر میگرداند و دکمه آن را میبست. سپس کراوات شیکی را که بسته بود گشود. در حالی که کتش را از روی صندلی برداشته بود و میپوشید با اشاره به کراوات گشوده شدهاش، به من چشمکی زد و گفت: «حالا باید بروم قم خدمت امام!»
دومین باری بود که از حرکت این وزیران شگفتزده میشدم. با خود اندیشیدم که «قطبزاده، تو هم؟» در آن زمان ماجراهای تظاهرات زهرا خانم به سود قطبزاده در زمانی که رئیس تلویزیون بود و سخنرانی معروفش خطاب به «ملت من!» هنوز داغ بود، و او را چهرهای تند و دو آتشه میپنداشتیم. شاید او هم پیروزی انقلاب را به حساب سوابق مبارزات از راه دور خود در خارج از کشور و آن شیرینکاری حضور و کیکپرانی در میهمانی سفارت در واشنگتن گذاشته بود. احتمالاً فکر میکرد اگر به این راحتی بتوان انقلاب کرد و وزیر شد، چرا بار دیگر به حساب خودم این کار را تکرار نکنم! در همان ایام در مصاحبهای که از تلویزیون پخش شد، از او پرسیدند: «عقیده شما درباره اینکه انقلاب فرزندان خود را میخورد چیست؟»، گفت: «انقلاب ما با آن انقلابها فرق میکند!»
از لحظه گروگانگیری سیل گزارشهای نمایندگیهای ما در اروپا درباره واکنشهای مقامات و مطبوعات حوزههای آنان سرازیر شده بود. هنوز وزارت خارجه را خانهتکانی نکرده بودند. اغلب کارمندان همان قدیمیها بودند. با همان دیدگاهها و روشهای کلاسیک دیپلماتیک. طبعاً در اغلب گزارشها از آن واقعه ابراز شگفتی و نگرانی شده بود. واکنشها در همه مطبوعات و نزد همه مقامات کشورها منفی و انتقادآمیز بود. ما نیز از روی آنها گزارشهای کلیتری تهیه میکردیم. به این امید بودیم که شاید اینگونه واکنشها و انعکاس آنها دلهایی را نرم کند و گره را بگشاید که بیاثر بود.
با اینکه گزارشهای دریافتی از استکهلم متفاوت بود و آقای امیرانتظام پس از برکناری از معاونت نخستوزیری و سخنگویی دولت به عنوان سفیر در کشورهای اسکاندیناوی انتخاب شده بود، از آغاز رنگ مخالفت با آن اقدام نداشت؛ از این جهت برای ما جای شگفتی بود و تصور میکردیم که شاید آن گزارشها را جوانان پرشوری که به تدریج به کادر سفارتخانهها میپیوستند تهیه کرده باشند. حتی گزارشی از سخنرانی ایشان در این باره در یکی از دانشگاههای سوئد (گویا در دانشگاه اوپسالا) دریافت شد. از این رو وقتی خبر بازگشت و دستگیری او را شنیدم تعجب کردم. هرگز تصور نمیکردم با ایشان با آن سوابق مبارزاتی چنین رفتاری بشود.
آخرین خاطرهام مربوط به دیدار سفیری است که آمده بود اتمام حجت کند که یا گروگانها را آزاد کنید و یا یک تحریم اقتصادی عمومی را پذیرا باشید! حرف تازهای نبود. پاسخ منفی قطبزاده هم چیز تازهای نبود. آنچه برایم تازگی داشت سخن بعدی آن سفیر بود که در پایان جلسه، این بار به عنوان نماینده کشور خودش گفت که میخواهد اطلاع دهد کشور او ضمن داشتن امکانات صنعتی... به دلیل بیطرفی در اینگونه تحریمها شرکت نخواهد کرد. با احساسی حرفهای با خود اندیشیدم که اگر در مقام یا موقعیت او قرار میگرفتم چه میکردم؟ کار او را تأیید نمیکردم! اگر به جای او میبودم اجرای آن مأموریت ثانوی بازاریابی را حداقل به جلسه دیگری با همان وزیر یا با مقام دیگری موکول میکردم!
در زمان گروگانگیری سه دیپلمات هم به صورت میهمان دیپلمات در جنب سالن مجلل پذیرایی در طبقه بالای عمارت وزارت خارجه بودند یعنی ساختمان شماره یک. دوست ارجمند و فقیدم دکتر ذوالعین رئیس اداره پذیراییهای دولت با آنها تماس مستمر و روزانه داشت و نوعی رابطه دوستانه میان آنها برقرار بود. دکتر ذوالعین مردی باسواد و بسیار هنرمند بود، نقاشیهای مینیاتوری طنزآمیز او با چهرههای بیشمار سبک ویژه خودش بود. به دنبال این آشنایی یکی از اسیران مقیم وزارت خارجه که البته نسبت به اسیران سفارت از مزیت با هم بودن، چشمبند نداشتن و آشپزخانه بسیار خوب وزارت خارجه برخوردار بودند، کاریکاتوری از عقاب پر و بال شکسته آمریکا کشیده بود که در کتابخانهام کپی آن را داشتم.
گروگانگیری موجب جنگ و سختگیری نسبت به ایران شد. دولت موقت با یک پرخاش برکنار میشد، اما حزب توده و چپ تحت تأثیر آنکه بعد از انفعال ٢٨ مردار شرمسار بودند فرصت را برای انتقام آن شکست مناسب دانستند و تداوم آن بحران را که موجب کینه بیشتر و ماندگارتر نسبت به آمریکا و غرب میشد مغتنم شمردند و می شمارند و آن احساس هنوز آثار خود را در مبارزه با مذاکرات هستهای و هرگونه همزیستی مسالمتآمیز با غرب نشان میدهد. کتاب اخیر آقای آبراهامیان به نام «کودتا» نیز که همه مطالب آن تکراری است حکایت از همین اصرار دارد که بگوید انفعال حزب توده به دلیل دستور خود مصدق بود که خواسته بود آنها در خانه بمانند.
باری، گروگانگیری برای آمریکا این سود را داشت که چهره جهانی مخدوش آن کشور را از فجایع ویتنام ترمیم و آن خاطرات تلخ را در پس این رخداد در نقش مظلوم پنهان کرد. من چند روز پس از آخرین دیدار با قطبزاده تصفیه و بازخرید شدم و به قول ظریفی ما را از مدارسه بیرون رفتیم! و از خدمات دولتی معاف شدم، به این ترتیب دستکم یک دعاگو برای خود باقی گذاشت.
نظر شما :