دیدار با قطبزاده آخرین راهحل مسالمتآمیز بحران گروگانگیری بود
۱۰- تقلا برای آزادی گروگانها
تاریخ ایرانی: هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
اقداماتی که میکردیم چی، مثلا مسدود کردن سرمایههایشان؟
خب، حول و حوش هفتهٔ دوم نوامبر [نیمهٔ دوم آبان ماه] بود که بنیصدر که مثلا اقتصاددان بود، اشارههایی کرد به داراییهای ایران در ایالات متحده. شاید اینکه آنها باید اختیاردار آن داراییها بشوند. شاه کلی پول توی بانکهای آمریکایی داشت، صدها میلیون دلار و انقلابیون که قدرت را به دست آوردند یا چون فکرشان پی چیزهای دیگری بود یا چون بیتجربه بودند یا چون جای بهتری برای گذاشتن پولها نداشتند، بهشان دست نزده بودند. در نتیجه این پول اینجا در بانکها سپرده بود. ترس از این بود که حکومت تازه بخواهد بیرونش بکشد. یک روز عصر جلسهٔ مفصلی در طبقهٔ هفتم تشکیل شد و از من هم دعوت کردند همراه ونس و میلر، وزیر دارایی در آن شرکت کنم تا بحث کنیم که با داراییهای ایران چه باید کرد. مساله این بود که داراییهایشان را مسدود خواهیم کرد یا نه. میلر پرسید: «برای آزاد کردن گروگانها کمکمون میکنه؟ کسی میدونه چه تأثیری روی وضعیت گروگانها میذاره؟» بعد همه من را نگاه کردند که ته میز دراز تالار نشسته بودم. یکی دیگر از این جلسههای آدمهای رده بالا بود که هیچکدام از شرکتکنندگانش واقعا هیچ تخصصی ندارند. گفتم: «اگه این داراییها رو مسدود نکنیم، ایرانیها پول رو پس میگیرن و دیگه هیچوقت هیچکدوم از ادعاهایی که ما علیهشون میکنیم، امکان نداره به جایی برسن. از طرف دیگه مسدود کردن بین ما و اونها یه مسالهای پیش میاره که قضیهٔ آزاد کردن گروگانها رو پیچیده و سخت میکنه. اما من فکر میکنم باید داراییها رو مسدود کنیم.» این شد که این کار را کردیم و سر آخر تبدیل به مساله عمدهای هم شد. این کار به چشم ایرانیها نمونهٔ دیگری از رفتار خصمانه علیه آنها بود و نهایتا مانعی سر راه آزادی گروگانها شد. چنین وضعیتی بود دیگر. ما هر کاری میکردیم، آنها مخالفت میکردند.
بعد همزمان با انتشار بیشتر و بیشتر اسناد سفارت، حرف پیچید که ایرانیها میخواهند آمریکاییها را به اتهام جاسوسی دادگاهی کنند. میتوانید تصورش را بکنید چه وضعیت دشوار و پیچیدهای پیش میآمد اگر دادگاه برگزار میشد و خطر حکم مرگ گروگانها را تهدید میکرد؟ آمریکاییها هر روز صبح از خواب پا میشدند ببینند آیا تهدید مرگ را عملی کردهاند یا نه. این اتفاق برای دولت غیرقابل تحمل بود. در نتیجه به واسطهٔ سفارت سوئیس که حافظ منافع ما در آنجا بود، به تهران پیغام فرستادیم اگر آمریکاییها را دادگاهی کنند، «جلوی تبادلات تجاریشان را میگیریم». حالا معنای این حرف چی بود؟ فکر نکنم در واشنگتن هیچ کسی هیچ تصوری داشت از اینکه چطور میخواهند این کار را بکنند، ایرانیها هم هیچ تصوری نداشتند، اما آن پیغام تأثیرش را گذاشت و به بحثها در مورد دادگاهی کردن آمریکاییها پایان داد.
در نیمهٔ دوم نوامبر بعضی وقتها یاسر عرفات میرفت به تهران و توانست آیتالله خمینی را ترغیب به آزاد کردن گروگانهای سیاهپوست و زن کنند. فکر میکنم جمع اینها سیزده نفر بود. اما دوتا از زنها، ان سوئیفت و کیت کوب (از واحد آموزش و اطلاعات ایالات متحده)، حاضر به ترک ایران نشدند و گفتند ما افسریم و میخواهیم تا زمان آزادی همهٔ افسرها اینجا بمانیم. زنهای دیگر ایران را ترک کردند. مدتی بعد رابطهٔ سازمان آزادیبخش فلسطین و ایران از هم گسست و در نتیجه ما دیگر این گزینه را هم نداشتیم. هیچ راه کارآمدی برای دسترسی به ایرانیها نبود. در تمام طول بحران، تکیهٔ ما به واسطههایی بود که خواستههایمان را اجرا میکردند. مرکز تلفنی داشتیم با ده، دوازده افسر جزء یا داوطلب، از جملهشان همسر من. پنی لینگن و همسران تعدادی دیگر از گروگانها دفتر ارتباطی دیگری تشکیل دادند که تماسها را با وابستگان گروگانها حفظ میکرد.
داشتید از انبوه آدمهایی میگفتید که تلفن جواب میدادند.
همه جور تماسی داشتیم. پیشنهاد میدادند. مثلا خانمی به ما تلفن کرد و گفت دوست دختر روس قطبزاده در زمان دانشگاه رفتن او بوده و شاید بتواند باهاش تماس بگیرد. تماسی داشتیم از همسر جدا شدهٔ قائممقام رئیس بانک مرکزی. در تلاش برای یافتن راهی برای بیرون آوردن کارمندانمان از مخمصه، پیشنهادهای همهٔ این تماسها را هم پی میگرفتیم.
راستی آن اوایل رفتار ایرانیهای ساکن ایالات متحده هم خیلی خوشحالکننده نبود؛ سفارت که تسخیر شد، دانشجویان ایرانی اینجا در حمایت از دانشجوهای تهران تظاهرات میکردند.
خب، به گمانم ایرانیهای حاضر در ایالات متحده سالها بود علیه شاه تظاهرات میکردند و این قضیه در جریان انقلاب شدت هم یافت. من نمیدانم چند نفر در حمایت از دانشجوهای اسیرکننده تظاهرات کردند اما بسیاری از ایرانیها به وضوح از چشم مردم افتادند. در این دوره دوستان ایرانی من روزگار فلاکتباری از سر گذراندند؛ آمریکاییهایی شماتتشان میکردند که شاید ایران و عراق را هم نمیتوانستند از همدیگر تشخیص دهند.
من آن زمان سرکنسول سفارت ایالات متحده در ناپل بودم و یکی از دوستانم که در بخش صدور ویزا بود، بهم زنگ زد و گفت: «ما میخوایم ناپل رو جایی اعلام کنیم که ایرانیها بتونن برن درخواست ویزا بدن.» من گفتم «نه، تو ناپل این کار رو نکنین. ما داریم سعی میکنیم نذاریم ایرانیها بیان تو.» این نگرانی بود که نکند بخواهند سفارتخانههای دیگر را هم تهدید کنند.
چون ما دستمان به مقامهای صاحب قدرت ایران نمیرسید (اگر جز آیتالله خمینی میشد گفت کسی قدرتی دارد) برای هر کسی که به سرمان میزد شاید نفوذ و تأثیری داشته باشد، پیغام میفرستادیم. به همهٔ پایگاههای دیپلماتیکمان پیغام دادیم با رهبران مذهبی آن پایتخت تماس بگیرند و از آنها بخواهند با رهبران مذهبی ایران تماس بگیرند. با رهبران دانشجویی آن پایتخت تماس بگیرند و از آنها بخواهند با دانشجوهای تسخیرکنندهٔ سفارت تماس بگیرند. مکمل هر پیامی مجموعهای از نکات پیشنهادی برای مطرح کردن بود، چیزهایی که باید میگفتند. با چهرههای کارگری تماس بگیرند، با همه. مدام این پیغامها را برای پایگاههایمان میفرستادیم و در خواست کمک میکردیم، که در تلاش برای برقراری ارتباط با مقامهای ایران هر کاری از دستشان برمیآید، بکنند. هیچ کاری نتیجه نمیداد. کریسمس رهبران مذهبی آمریکا رفتند به ایران و به جایی نرسیدند. بعد سازمان ملل وارد ماجرا شد. قبلترش دست به دامان دادگاه بینالمللی و شورای امنیت شده بودیم و همهاش عبث بود چون ایرانیها هیچ توجه و اعتنایی نمیکردند.
سر آخر بعد اینکه کورت والدهایم، دبیرکل سازمان ملل، رفت به تهران و ایرانیها باهاش بد رفتار کردند، کاخ سفید هال ساندرز و من را احضار کرد تا برویم آنجا و دوتا آقا را ببینیم که فکر میکردند شاید بتوانند کمکی به ما بکنند. ماه دسامبر بود و گمانم این زمان دیگر شاه همکاری مختصری با ما کرده و فکر میکنم به پیشنهاد کارتر از ایالات متحده رفته بود به پاناما. شاید خاطرتان باشد که پاناما از تصمیم سیاسی مخاطرهآمیز کارتر برای مذاکره در مورد پیمان کانال پاناما کلی سود برده بود و عمر توریخوس میخواست این لطف را تلافی کند و موافقت کرد شاه را به خاک کشورش بپذیرد. جزیرهٔ کوچکی بهش دادند که میتوانست تویش زندگیاش را سر و سامان بدهد. دوتا آقا از پاناما به واشنگتن آمده بودند تا پیشنهاد کمکشان را بدهند. یکیشان هکتور ویلالون بود، آرژانتینی بیکلهای با سبیل آمریکای لاتینی مختصر که دوست قدیمی توریخوس بود، و آن یکی کریستین بورگت، وکیل تندروی فرانسوی با موهای بلند که از زمان بودن آیتالله خمینی در پاریس و قبلترش با انقلابیهای ایرانی آشنا بود. آنها احتمالا میتوانستند با قطبزاده وزیر امور خارجه تماس بگیرند و ببینند میشود از نفوذ او استفاده کرد یا نه. خب، چه زوج قشنگی. تا این حد تنزل کرده بودیم؟ یکیشان کلاهبردار به نظر میآمد و سر و ریخت آن یکی هم خیلی عجیب و غریب بود. ولی ما که کس دیگری را نداشتیم. در ملاقات توی کاخ سفید نشستیم پیششان و آنها گفتند به قطبزاده زنگ میزنند ببینند راغب هست آنها باهاش در ارتباط باشند یا نه. قطبزاده موافقت کرد. میدانیم آنها واقعا با قطبزاده حرف زدند چون تماس تلفنیشان را گوش کردیم. خب، خیلی خب، حالا دیگر یک مجرای ارتباطی داریم، میخواهیم با این مجرای ارتباطی چکار کنیم؟ هال ساندرز که استاد مذاکره بود و تازه هم از جلسات مذاکرهٔ اعراب و اسرائیل در کمپ دیوید آمده بود، این فکر را پیش کشید که باید سناریویی برای پیشبرد امور آماده کنیم. مطابقش ایالات متحده و ایران گامهای دوجانبه برخواهند داشت که نهایتا به آزادی اسرا خواهد انجامید بعد از اینکه ما گناهان گذشتهمان را در قبال ایرانیها پذیرفتیم، مثلا اقداماتمان در دوران مصدق.
راهی ژنو شدیم. همیلتون جردن، مشاور اصلی کارتر، هم وارد ماجرا شد. یادم میآید اولین باری که دیدمش گفت: «تو همونی که برژینسکی قدیمها توی جلسات اعضا در موردش حرف میزد و میگفت یک تنه داری سعی میکنی سیاست آمریکا توی ایران رو شکست بدی. خوشحالم از دیدنت.» به نظرم خیلی از برژینسکی خوشش نمیآمد. همهمان اسمهای مستعار روی خودمان گذاشتیم و سوئیس را راضی کردیم توی برن بهمان جایی بدهد. مخفیانه از آمریکا زدیم بیرون و ما را در برن بردند به هتلی محشر و در تمام این مدت داشتیم با بورگت و ویلالون حرف میزدیم و سناریویی مینوشتیم که باید تحویل قطبزاده میشد تا آنها هم مطابقش گامهای خودشان را بردارند. در طول فوریه سناریویی مفصل و پرجزئیات آماده کردیم. دوتا رابطمان در پاریس زندگی میکردند. بنابراین من رفتم به آنجا تا در ارتباط با آنها باشم و هال ساندرز و جوردن برگشتند به واشنگتن. من چند هفته ماندم آنجا. بعد ماجرا به هم خورد. ما گام اولمان را برداشتیم، آنها گام اولشان را برنداشتند. ما گام دوممان را برداشتیم، آنها گام دومشان را برنداشتند. قضیه کلا به باد رفت. حالا که نگاه میکنیم، به نظر میآید از ایرانیها خواستههای زیاده از حد داشتیم. خیلی ساده، سناریوی ما برایشان زیادی پیچیده بود. یک توضیح دیگر هم بود، شاید توضیح درست. آیتالله خمینی راضی نبود. میگفت ما با آمریکاییها مذاکره نمیکنیم. امروز در دولت هیچ کسی قرار نیست در مورد آزادی گروگانها تصمیم بگیرد. مجلس ایران قرار است به این مساله بپردازد، آنها تصمیم را خواهند گرفت. خب، مجلس ایران وجود نداشت. هنوز انتخابات برگزار نکرده بودند. زودترین زمانی که ممکن بود این اتفاق بیافتد سپتامبر [شهریورماه] و الان مارس [اسفندماه] بود. یعنی ما ماهها منتظر شویم تا روند سیاست در ایران طی شود. اما ما دست برنداشتیم. کماکان از میان دوروبریهای آیتالله خمینی پی راهی بودیم. یک بار ویلالون پیغامی جعلی سرهم کرد و بهشان گفت از طرف واشنگتن است؛ پیغام در مطبوعات ایران چاپ شد و نشان میداد ما چقدر مصالحهجو بودهایم و هستیم. مجبور بودیم پیغام را تکذیب کنیم. سر و کارمان با یک مشت آماتور بود و به هیچ جا نمیرسیدیم.
گمانم اوایل آوریل بود که همراه جوردن با هواپیمای ریاستجمهوری رفتیم به پاریس. قطبزاده آنجا بود و جوردن گفت برویم آخرین تلاشمان را هم بکنیم. رفتیم به آپارتمان ویلالون. قطبزاده هم آمد. قبلا یکی دو باری همیلتون را دیده بود. حاضر بود همیلتون را ببیند چون کارمند وزارت امور خارجه نبود. مقام دولتی نبود. بنابراین او را هم شخصا و هم در عرصهٔ سیاست مقام بالاتری میپنداشتند، آدمی صاحب استقلال نظری بیشتر از ما که به نظرشان بردههای گوش به فرمان سیاست آمریکا بودیم. همیلتون در را باز کرد و گفت: «هنری، بیا تو. صادق، میخوام با هنری پرکت آشنات کنم از وزارت امور خارجه.» قطبزاده جوری رفتار کرد انگار افعی نیشش زده، چون آیتالله خمینی هر گونه تماسی را با مقامهای آمریکایی ممنوع کرده بود و حالا یکی از همین مقامها خدمتش معرفی شده بود. خیلی سریع این قضیه را رفع و رجوع کردیم اما در آن جلسه هیچ چی نشد. قطبزاده هیچ تضمینی نداد. این بود که ما بیهیچ دستاورد تازهای، ملول و اوقات تلخ، با هواپیمای ریاستجمهوری برگشتیم. بعدتر فهمیدم این آخرین فرصت برای رسیدن به راهحلی مسالمتآمیز بوده. بعد تصمیم گرفتیم دوره بیافتیم در پایتختهای دنیا و ببینیم چه کارهای دیگری از دستمان برمیآید. هال ساندرز و من رفتیم به رم و با یک کشیش فلسطینی حرف زدیم، فکر میکنم اسمش اسقف کاپوچی بود که روابطی با ایرانیها داشت و سعی کردیم ترغیبش کنیم از نفوذش برای ما استفاده کند. اصلا و ابدا. رفتیم به ژنو چون یکی از نمایندههای صلیب سرخ تاگی در سفرش به تهران، گروگانها را دیده بود. رفتم این نماینده را دیدم و بهم گفت همهٔ گروگانها را دیده و حال همهشان خوب است و همهشان توی سفارتخانهاند. صلیب سرخ اینجور ارتباطات و دیدارها را علنی نمیکند. به واشنگتن که برگشتم، گزارش ماوقع دادم. در واشنگتن گوشم مدام به حرفهای سفیرمان در سازمان ملل بود. اتفاق بعدیای که افتاد اینکه وارن کریستوفر بهم زنگ زد و پرسید: «این آقای سازمان مللی میگه گروگانها همه توی سفارتخونهان؟» گفتم «آره»؛ «کی دیدهشون؟»؛ «همین چند روز پیش.» تنها چیزی که میخواست بداند، همین بود. از خودم پرسیدم چرا زنگ زده به من این سوالها را بپرسد. اتفاقی باید در جریان باشد، عملیات نجات؟
گمانم یک هفته یا در همین حدود بعدتر بود که هال ساندرز ساعت پنج صبح بهم زنگ زد و گفت: «میدونی همون اتفاقی که نگرانش بودیم، در جریان بوده؟ خب، اتفاق افتاد و نتیجه هم نداد. میتونی بیای وزارتخونه، باید چندتایی تلفن بزنیم.» این بود که رفتم به وزارتخانه و متوجه شدم عملیات نجات شکست خورده. باید زنگ میزدیم به خانوادهها و قضیه را بهشان میگفتیم. کارتر داشت میرفت سخنرانیای بکند و مسوولیت ماجرا را بپذیرد، اما باید اول به خانوادهها زنگ میزدیم و بهشان خبر میدادیم چی شده و ما چقدر کم از ماجرا باخبر بودهایم. دوران ناگواری بود چون میدانستیم این اتفاق برای ما به معنای عقبنشینی بیشتر است، انگار در تلاشهایمان برای آزاد کردن این آدمها احتیاج به عقبنشینی بیشتر هم داشتیم.
شورویها هم نقشی در این ماجرا داشتند؟
هیچ کس از شورویها نخواست کاری بکنند. هیچ کس فکر درخواست از آنها هم نکرد. بعد اقدامات دیپلماتیکمان به میانجی واسطهها که عقیم ماندند و عملیات نجاتمان که آن هم عقیم ماند تصمیم این شد که برگردیم به دیپلماسی سنتی. ما تحریمهایی اعمال و روابطمان را با ایران قطع کرده بودیم. بعدتر به این قضیه برمیگردم. هال ساندرز و من سفری رفتیم به پایتختهای اروپایی و در جریانش هر قدر هم مستأصل سعی کردیم حمایت وزارتخانههای امور خارجهٔ فرانسه، انگلستان و آلمان را جلب کنیم. در اتریش رفتیم برونو کریسکی را ببینیم، وزیر امور خارجهشان. دوباره شروع کردیم به اقدامات رسمی. نتیجهٔ بهتری عایدمان نکرد اما دستکم این حس را بهمان داد که داریم کاری میکنیم.
تصمیم کارتر به اقدامات جدی و خشن در ماه آوریل [فروردینماه] درست قبل عملیات نجات باعث قطع رابطه با ایران شده بود. از زمان پیروزی انقلاب، ایران سفارتخانهاش را در اینجا حفظ کرده بود. در واپسین روزهای حکومت شاه، در سفارت انشعاب شد؛ بین کارکنانشان کسانی جزو انقلابیون بودند. بعد از اینکه سفیر زاهدی رفت، نفر شمارهٔ دو همایون سعی کرد سفارتخانه را همانطور که تعلیم دیده بود، به شکل سنتیاش اداره کند و نگه دارد. اما از یک طرف انقلابیون تهدیدش میکردند و از طرف دیگر سلطنتطلبها؛ مجبور بود فقط بجنگد برای اینکه زنده بماند. تهدید میشد و حس میکرد جانش در خطر است. من پا وسط گذاشتم کمکش کنم. همین که انقلاب پیروز شد، حکومت تازه بیرونش انداخت. آدمهایی را که نمایندهٔ آیتالله خمینی در این کشور بودند یا به نظر او مقبول میآمدند، راه دادند تو. علی آگاه که در آمریکا زندگی میکرد و آدمی خیلی مذهبی بود بدون هیچ تجربهٔ دیپلماتیکی، شد کاردار سفارت. منصور فرهنگ که استاد دانشگاه و روزنامهنگار بود، بهش مشاوره میداد. سفارتمان که تسخیر شد، کماکان رابطه را با آنها حفظ کردیم و امیدوار بودیم آنها پیامهایی مثبت به تهران بفرستند. این بود که گذاشتیم سر کارشان باشند.
در روال دیپلماتیک معمول، به این اتفاقها اقدامات متقابل میگویند. آیا آن زمان به این قضیه پرداخته شد که ما هم آنها را گروگان بگیریم؟
این کار را نمیکردیم تا حدی چون روی این قصه اصرار داشتیم که سفارت ما را در تهران دانشجوها تسخیر کردهاند نه حکومت ایران. البته که حکومت «غیررسمی» اما حقیقی ایران با نکردن کاری برای جلوگیری از تسخیر، آن را تصدیق و ازش پشتیبانی کرده بود. اما ما گام منطقی دیپلماتیک را که قطع روابط بود، برنداشتیم چون آن روزها ایران هنوز کشور مهمی بود و میدانستیم اگر روابط را قطع کنیم، برقراری مجددش ممکن است تا ابد طول بکشد. تا الان که معلوم شده حق با ما بوده. در واقعیت علیآقا، کاردار سفارت، کمابیش با ما موافق بود، اگرچه دفاع کردنهایش از تلقی ایران از گروگانها در تلویزیون و مطبوعات آمریکا، عصبانیمان میکرد. اما گذاشتیم سر جایش بماند. سر آخر جان کارتر از همهٔ این اتفاقها به لب رسید و قطع روابط کردیم.
نظر شما :