شگفتی اکتبر ادعایی توخالی است
۱۴- نفرت از کارتر، نگرانی از ریگان
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
خب، بگذارید کمی برگردم به عقب. شما در جریان کل این مذاکرات کماکان با واشنگتن در تماس بودید؟
بله و نه. این قاعدهٔ کلی که ما میتوانیم با واشنگتن در تماس باشیم، تا اکتبر و اوایل نوامبر ادامه داشت. بعد از قطع روابط میان دو کشور، سوئیسیها میتوانستند بعضی وقتها بیایند به دیدنمان و برایمان نامه بیاورند. نامهها برای ما خیلی زیادتر از همکارانمان توی محوطهٔ سفارت بود، با اینکه سوئیسیها کلی نامه هم آنجا میبردند، اما همیشه هم بیهیچ اطمینان و تضمینی که به دست گروگانها برسند. وقتهایی که سوئیسیها میآمدند، میتوانستیم نظراتمان را روی تکه کاغذهایی بنویسیم و برای واشنگتن بفرستیم؛ تکه کاغذها را جوری که برای نگهبانها جلب توجه نکند، میدادیم به سوئیسیها، اگرچه نگهبانها هم واقعا خیلی دقیق ما را نمیپاییدند. راستش بیشتر وقتها در را میبستند و ما را توی اتاق با سوئیسیها تنها میگذاشتند. برای همین پیغامهایمان نهایتا به واشنگتن میرسید. یادم نمیآید چند تا پیغام فرستادیم. شاید چند ده تا شد. سوئیسیها آن پیغامها را محرمانه از مجرای ارتباطی خودشان میفرستادند به برن و از آنجا هم میرفت برای واشنگتن.
تماسهای تلفنی متناوبی هم داشتیم. همهشان در اواخر اکتبر و اوایل نوامبر تمام شد، وقتی تلفنی بهم شد. تلفن توی اتاق یک روز صبح زود زنگ خورد. ما نمیتوانستیم به بیرون زنگ بزنیم، اما هر از گاه تماسهایی از بیرون وصل میشد. تلفن صبح زود زنگ خورد و من جواب دادم؛ معلوم شد از شبکهای رادیویی است از سیاتل واشنگتن که درخواست مصاحبه داشتند. گفتم در موقعیتی نیستم که مصاحبه کنم. دوباره سعی کرد و باز زنگ زد. این بار تلفنچی وزارتخانه گفت «صحبتتون تموم شد؟»، گفتم «بله، صحبتم تموم شد.» نگران بودم نکند چیزی بگویم که سوءتعبیر شود و ضرری بزند، به خصوص به گروگانهای توی محوطهٔ سفارت. اما بار سوم که تلفن زنگ خورد، تصمیم گرفتم خطر کنم و چیزی در مورد حساسیت مذاکرات جاری بگویم و اینکه لازم است مردم آمریکا آرام بمانند و خونسردیشان را حفظ کنند. آن گفتهها، هر قدر هم مختصر بودند، درجا توجه رسانههای اینجا و خارج از کشور را جلب کردند و البته که تندروهای ایران هم آن را شنیدند و باعث شد وزارتخانه برای ابد تلفنها را قطع کند. حدس میزنم دلیل اینکه آن روز صبح تلفن وصل شد و در طول مکالمه هم وصل ماند، این بود که تلفنچی وزارتخانه کلمهٔ «واشنگتن» را شنیده بود و چون بهش گفته بودند هر از گاه باید تلفن وزارت امور خارجه از واشنگتن را وصل کند، به این نتیجه رسیده بود که تماس از طرف وزارتخانه است.
تا آن زمان متناوبا تماسهای وزارت امور خارجه ما را وصل میکردند. فاصلهٔ میان تماسها و مدت زمانشان مختلف بود؛ بعضی وقتها چند هفته خبری از هیچ تماسی نبود؛ بعضی وقتها اجازهٔ تماس هفتگی میدادند؛ بعضی وقتها فقط چند دقیقه بود؛ بعضی وقتها تا نیم ساعت طول میکشید؛ و بعضی وقتها هم «وصل»مان میکردند به همسرانمان. از این نظر خیلی خوش اقبال بودیم. گفتوگوهایمان با واشنگتن را حتما میپاییدند دیگر؛ فکر میکردیم ایرانیها مکالمات را ضبط میکنند. اما ما هم راههایی برای بیان نظراتمان پیدا میکردیم، سرخوردگیها و استیصالمان را بیرون میریختیم و خالی میکردیم؛ برای روحیهمان عالی بود.
بگذارید نکاتی دربارهٔ نگهبانهایمان در وزارتخانه بگویم. ارتشی بودند، از دانشجویان مبارز نبودند؛ فقط چند هفتهٔ آخر را دست دانشجوها بودیم. تعدادی از سربازها جزو انقلابیهای پرحرارت بودند، اما بیشترشان دلزده و خسته از کل این ماجرا بودند. بعضیشان مشتاق بودند انگلیسیشان را تقویت کنند و هر فرصتی را که پیدا میکردند، با ما حرف میزدند. از بعضیشان خیلی خوشمان میآمد. کارکنان عادی مستقر در آشپزخانهٔ وزارتخانه سر غذا و رفتن به دستشویی هوایمان را داشتند؛ اینها ایرانیهایی مسنتر بودند، مدتها در این ساختمان خدمت کرده بودند. با ما دوست شدند و آن روزها را که به یاد میآورم، مهری ازشان در دلم مینشیند و مانده.
روسای دیگر هیاتهای دیپلماتیک ساکن تهران را هم یادم هست که هر از گاه میآمدند به دیدنمان، به خصوص سفیر واتیکان در تهران را. او اجازه داشت هم کریسمسها و هم عید پاک بیاید به دیدنمان. بهترین تجسم پرهیزکاری، فروتنی، دوستی و به خصوص ایمان آئین مسیحی بود ــ ایمان به آیندهمان، ایمان به دعا و امید و خوشبینی. آدمی معرکه بود. ما بیشتر از هر کسی در آن دنیای بیرون از اتاق، عشق و ایمان او را حس میکردیم. او را همیشه با مهر به یاد میآورم. متأسفانه بعد از آمدن ما به خانه و قبل آنکه هیچ کداممان شخصا بتواند برود بگوید همهمان چقدر مدیونش هستیم، مُرد.
و البته دوتا همسلولی هم بودند ــ ویکتور تومست و مایکل هالند. راستش احترامم برایشان بسیار است. امکان نداشت در آن اتاق تنگ پیش معاشرانی بهتر از آن دو باشم. مایک همیشه اهمیت سر وزن و ورزیده ماندن را به یاد من میآورد و همیشه حواسش به هر فرصتی برای گریز بود، هر قدر هم ناامیدانه به نظر بیاید ــ ویک هم. ویک هم معاون من در سفارت بود و ایران را بهتر از همهٔ ما میشناخت. خوشبختانه فارسی بلد بود و تلویزیون ایران را توی اتاق کناریمان ــ اتاق نگهبانها ــ تماشا میکرد و من و مایک را مطلع نگه میداشت و یک درک ژرف و دقیقی از روان جمعی ایرانیها داشت که خیلی به دردمان میخورد.
باید به دوتا خانم گروگان هم اشاره کنم، ان سوئیفت و کیت کوب، که به وضوح با لیاقت و شجاعت از پس خودشان برمیآمدند. راستش به نظرم همهٔ همکارانم با لیاقت تمام آن بحران را تاب آوردند و جز یکی، دو مورد استثنا سرفراز ایستادند. برای من هیچچیزی زجرآورتر از تماشای مواردی نبود که دانشجوهای مبارز یکی یا تعداد بیشتری از گروگانها را برای کاری توی تلویزیون ردیف میکردند. ولی گروگانها فقط در معدود مواردی اجازه دادند دانشجوها ازشان سوءاستفاده کنند؛ راستش فقط یک بار پیش آمد، جوزف سوبیک گروهبان ارتش کاری کرد که همکاران و منافعمان را خیلی جدی به خطر انداخت، و باید تکلیفش را با خودش روشن کند که چطور میخواهد امروز با خاطرهٔ آن ماجرا به زندگیاش ادامه بدهد.
باید قبول کنم بابت شرایط بهتر زندگی کردنم در وزارتخانه به نسبت همکارانم در محوطهٔ سفارت، داوری کردن در مورد رفتار کارکنانم، آسان نبود و نیست، زیر آن فشار... کلا گروهی آدم بودند بسیار خوب و شجاع. با در نظر گرفتن رفتارهایی که باهاشان میشد و اذیتشان میکرد، با توجه به دوام آوردن و ساختنشان با آن فضا، با آن انزوا، با توجه به وظیفهشناسی و به خصوص آن اوایل در وضعیتی که حق حرف زدن با همدیگر هم ازشان دریغ شده بود، اینکه بیشتر وقتها غذای کافی هم نداشتند، رفتارشان عالی بود. کاملا شایستهٔ مدال افتخاری که گرفتند، بودند. به نظر من روحیه و رفتار عالی و بیاندازه حرفهای بودنشان از کارنامهٔ تکتکشان بعد آزادی هم مشخص است. هیچ وقت اختلاف و مشکلی بین این گروه متشکل از ۵۳ آمریکایی ــ که هر کدام هم شخصیت متفاوتی دارند ــ نبوده. بین این ۵۳ نفر به علاوه شش نفری که همراه کاناداییها فرار کردند... هیچ جور بدگویی از بقیه، هیچ جور گله از همدیگر، هیچ جور تغییر نظر علنی. بعضی ممکن است الان جور دیگری فکر کنند، اما به ندرت پیش آمده ــ یا حتی پیش نیامده ــ که کسی بیاید جوری که اختلاف و مشکلی باعث شود، تغییر نظرش را مطرح کند.
یکی از نکاتی که من آن شب توی آن هواپیمای الجزایری و در مسیر از تهران به الجزیره و بعد به ویزبادن سعی کردم به همکارانم منتقل کنم، تصورم از اهمیت و قدری بود که ما در چشم مردم ایالات متحده یا گروهی عظیم از آمریکاییهایی داریم که همهٔ این مدت زیر فشار و با اضطرابی شدید کار و زندگی کردهاند. با بلندگوی هواپیما به همکارانم چیزهایی را گفتم که ازشان خبر داشتم و احتمال میدادم آنها خبر نداشته باشند. هر کاری میتوانستم کردم تا به یادشان بیاورم که «ببینین، ما باید وقتی برگشتیم تصویرمون رو حفظ کنیم. تصویری که از ما توی وطن دارن، تصویر خیلی خوب و قشنگیه. هر کاری بکنیم، هر قدمی که برداریم، هر چی بگیم، رو این تصویر تأثیر میذاره.» گفتم: «به وطن که رسیدین و از این هواپیما که پیاده شدین، وقتی مصاحبه میکنین این تصویر توی ذهنتون باشه، یادتون باشه شما دارین از طرف وزارت امور خارجه حرف میزنین، کارنامهٔ وزارتخونه رو بازتاب میدین، نهاد دیپلماسی آمریکا رو، توان آمریکاییها رو زیر فشار؛ هر کاری میتونین بکنین تا این تصویر رو حفظ کنین.» به نظرم در این کار عالی و معرکه بودهاند.
من هم همینطور فکر میکنم. سوال آخر در مورد دست آخر بازی گروگانگیری. آن زمان که شما در وزارت امور خارجهٔ ایران بودید، آیا آنجا، چه ایرانیها و چه شما آمریکاییها، در انتخابات طرفداری خاصی از کارتر یا ریگان میکردند؟
البته که همهٔ مذاکرات و فرجام کار در بحبوحهٔ تبلیغات ریاستجمهوری آمریکا بود دیگر...
و به نسبت دورههایی دیگر، در تبلیغات خط خیلی پررنگی میان چپ و راست کشیده بودند.
درست میگویید. انتخابات برای همهٔ ما ۵۳ نفر مهم بود و هر کدام دیدگاه سیاسی خودمان را داشتیم. نهایتا همهٔ آن ۵۰ نفر بقیه هم چیزهایی از اتفاقات دنیای بیرون میدانستند دیگر. هر چه به پایان ماجرا نزدیکتر شدیم، اوضاع بهتر شد. ما سهتای توی وزارت امور خارجه که کلی خبرها داشتیم و کم و بیش با دقت انتخابات آمریکا را دنبال میکردیم. راستش یکی از مناظرهها را هم شنیدیم. فکر میکنم احساس عمومی ما این بود که بعید به نظر میرسد ریگان بتواند برنده شود. به نظر ما که آنجا نشسته بودیم، خیلی غریب و بعید میآمد این بازیگر کالیفرنیایی، گیریم هشت سال فرماندار کالیفرنیا هم بود، بتواند و امکان داشته باشد رئیسجمهور ایالات متحده شود. میدانستیم موضوع گروگانگیری تا حدی در تبلیغات انتخاباتی مطرح است، اما نمیدانستیم آن قدر زیاد. تصور کلی ما این بود که ریگان دارد در مورد این قضیه هم مثل کلی چیزهای دیگر تند حرف میزند.
نمیدانم چقدر میتوانم از احساس آن موقع ایرانیها در مورد این قضیه برایتان بگویم. آنها کارتر را تحقیر میکردند، از اول هم همین کار را کرده بودند و به نظرم به همین دلیل امیدوار بودند ببازد تا بیشتر بدنامش کنند، تا بیشتر بهش توهین کنند... گواه اینکه سر این قضیه، خدا هم طرف آنها است. خدا مقدر میکرد که کارتر ببازد. اما کلا بخواهم بگویم، نگران بودند بابت احتمال برنده شدن ریگان؛ قضیهٔ شگفتی اکتبر هم کلا همین بود دیگر.
میشود توضیح بدهید چی بود و...؟
خب، اصطلاح شگفتی اکتبر از نگرانی جمهوریخواهها در طول کارزار انتخاباتی آن دوره میآید، اینکه نکند کارتر در مذاکراتی که آن زمان در جریان بود، جوری موفق بشود که بتواند گروگانها را قبل انتخابات ماه نوامبر آزاد کند و به این ترتیب «شگفتی اکتبر» را رقم بزند، شگفتیای که میتوانست بخت بردنش را حسابی بالا ببرد. به نظرم بیشتر آدمها فکر میکردند اگر بحران گروگانگیری تا قبل انتخابات حل و فصل شود، بخت کارتر برای انتخاب مجدد مطمئنا بالا میرود ــ اگر نگوییم پیروزیاش قطعی میشد. قضیه برای مردم آمریکا خیلی عاطفی بود دیگر.
هر گزارش خبریای در مورد اینکه گروگانها چند روز است در آن وضعیت هستند، نهایتا حسابی فراگیر میشد و توجه جلب میکرد.
دقیقا. برای همین جای شگفتی نداشت که جمهوریخواهها نگران بودند نکند شگفتی اکتبر رقم بخورد. ظاهرا همین نگرانی بود که باعث شد آقای کیسی...
ویلیام کیسی؟
بله، به همراه افرادی از کارزار تبلیغاتی ریگان بروند با ایرانیها مذاکراتی بکنند ــ ظاهرا طرحشان این بود که ایرانیها را راضی به عقب انداختن آزادی گروگانها تا بعد انتخابات کنند، در قبال دادن این تضمین از سوی دولت جمهوریخواه آینده که تسلیحات مورد نیاز برای تعمیر و احیای برخی تجهیزات نظامی ایران به آنها داده خواهد شد. گفته شده قضیه تا آنجا پیش رفت که آقای کیسی و دیگران واقعا در جاهایی با ایرانیها دیدار کردند، مشخصا البته در مادرید اما در لندن و پاریس هم، تا این معامله را جور کنند.
آنها که قائل به چنین توطئهای از طرف جمهوریخواهها هستند، دلیل ظنشان را هم آزاد شدن ما نیم ساعت بعد از مراسم تحلیف ریگان میآورند و اینکه واقعا کمی بعد از شروع کار دولت جمهوریخواه، روند تحویل تسلیحاتی به ایران به واسطهٔ اسرائیل شروع شد.
الان میدانیم گزارشهای هیاتهای تحقیق هر دو مجلس آمریکا [سنا و کنگره] برای بررسی این مدعاها، خیلیهایشان را توخالی و نادرست اعلام کردند. هر دو هیات تحقیق گزارش دادهاند که هیچ سند معتبری در تأیید این ادعاها نیافتهاند. با این حال بدیهی است که قضیه هیچ وقت تمام و کمال نمیخوابد، مشخصا چون آقای کیسی زنده نیست و تهوتوی ماجرا را هم نمیشود کامل درآورد مگر اینکه آقای کیسی را از جهان مردگان فرا بخوانیم. من خودم بعد از دو تا گزارش مفصل هیاتهای تحقیق مجالس، که مفصل و با جزئیات این ماجرا را کاویده بودند، متقاعد شدهام که مدعاها صحت ندارد. متن گزارشهایی که از دل روند تحقیق این هیاتها بیرون آمد، خیلی کت و کلفتاند. راستش من مطلقا هم حاضر نبودم باور کنم آقای کیسی داشته چنین کارهایی میکرده، یا اینکه مشخصا باور کنم این کارها واقعا داشته به قصد معاملهای انجام میشده. این نکته که آقای کارتر داشت در ماه اکتبر ــ و تا روز قبل از انتخابات هم ــ با جدیت و پشتکار تمام تلاش میکرد بحران را فیصله بدهد، حقیقت دارد. جای تعجب ندارد و حقیقت است. معلوم است که او دلش میخواست این کار را بکند. معلوم است که او به دلایل سیاسی دلش میخواست این کار را بکند، اما او از ۴ نوامبر ۱۹۷۹ [۱۳ آبانماه ۱۳۵۸] به بعد، در هر روز از روزهای دولتش دلش میخواست این کار را بکند. دلش نمیخواست بحران یک روز بیشتر از آن ادامه یابد؛ بار آن برای دولت او در واشنگتن خیلی سنگین بود.
من به چند دلیل حاضر نبودم بپذیرم چنان کارهایی در جریان است، تا آن حد. به نظر من حتی این هم که کیسی پیر به نحوی با ایرانیها در تماس بوده، قابل قبول نیست، چون به لحاظ سیاسی خیلی احمقانه است خطری بکنی که ممکن است رو بشود، آن هم در واشنگتن که شهر افشاگریها است، آن هم در بحبوحهٔ تبلیغات انتخاباتی ماه اکتبر. اگر چنین چیزی افشا میشد، جمهوریخواهها دیگر کلا بختشان را از دست میدادند. شاید من ساده و خام باشم، اما زیر بار نمیروم باور کنم هیچ آمریکاییای ــ در یا بیرون قدرت ــ نقشی داشته در هر جور کاری که باعث میشده شهروندانی آمریکایی، به خصوص کسانی از دولت آمریکا، یک روز بیشتر از حد لازم زندانی بمانند.
مخاطبان برنامهٔ تلویزیونی فیل داناهیو، در اوج هیجانات و سر و صداها در مورد قضیهٔ شگفتی اکتبر، بابت این موضع متهمم کردند به ساده و خام بودن. اما من کماکان نظرم همان است، به خصوص حالا دیگر چون هیاتهای تحقیق مجالس آمریکا هم نهایتا اعلام کردهاند هیچ سند معتبری در تأیید این ادعاها نیست.
گفتم که ایرانیها هیچ احترام و حرمتی برای آقای کارتر قائل نبودند. این را میشود از یکی از جملات محبوبشان دریافت که به خصوص دانشجوها عاشقش بودند، اینکه «کارتر هیچ غلطی نمیتواند بکند»، اینکه خدا با آنها است. انقلابیها به کارتر توهین میکردند و ازش خوششان نمیآمد، به خصوص تندروترهایشان؛ کارتر را شخصا با شاه و ملکه یکی میدانستند و این یکی شمردن، با سفر جنجالی سال ۱۹۷۷ آقا و خانم کارتر به تهران سر جشن سال نوی میلادی، و حضورش در یکی از کاخهای شمال تهران همراه شاه و ملکه، مؤکد هم شده بود. کارتر همان جا آن اظهارنظر استثناییاش را کرد که شاه محبوب مردمش و در حکومت کردن فوقالعاده است. ایرانیها هیچوقت این قضیه را فراموش نکردند و در هر فرصتی نفرینش میکردند. از ریگان هم خوششان نمیآمد و در موردش نگران بودند. به نظرم اینکه ما نیم ساعت بعد از مراسم تحلیف دولت ریگان آزاد شدیم، منعکسکنندهٔ همین نگرانی است. دلشان نمیخواست حتی یک ساعت بیشتر از حد لازم خطر رویارویی با دولت ریگان را به جان بخرند، چون اگر قضیه میکشید به دولت ریگان، یعنی در بهترین حالت حل و فصل بحران چند ماه میافتاد عقب، و در بدترین حالت هم ممکن بود دولت ریگان به زور متوسل شود و درهم بکوبدشان.
آنجا هنوز جنگ خیلی سختی در جریان بود و به هم زدن اوضاع کاری نداشت.
دقیقا. جنگ ایران و عراق هنوز در جریان بود. به هر حال آن زمان دیگر در طول ماههای سپتامبر و اکتبر [شهریور و مهر] روند حل و فصل مسالهٔ گروگانگیری شروع شده بود؛ اول آلمانها واسطه شدند و بعدترش الجزایریها. مشخصا پای داراییهای مسدود شدهٔ ایران هم وسط بود، چون این قضیه باید حل میشد. من خودم آخر آن سال به این نتیجه رسیده بودم که موضوع قابل حل است، که همین الانها است که سروتهش هم بیاید. نمیخواستند این خطر را بکنند که ماجرا بیفتد دست دولت بعدی ایالات متحده. در نتیجه به نظر من آن زمان کاملا آماده بودند سریع توافقنامه را امضا کنند، که قال را بکنند و بروند پی کارشان.
نظر شما :