اسناد محرمانه سفارت به اندازه کافی نابود نشد
۹- روزی که سفارت آمریکا اشغال شد
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
فردا صبحش، چهارم نوامبر [۱۳ آبانماه]، اولین روز کاری ما بعد از همهٔ آن اتفاقات روزهای قبل بود، اولین روزی که سفارت دوباره باز میشد. کماکان هم اینکه چطور آن تظاهرات عظیم روز یکم، سه روز قبلتر، را از سر گذرانده بودیم، کلی فکر و ذهنمان را درگیر خودش کرده بود. اتفاقات آن روز و اینکه از سر گذرانده بودیمشان، خودش گویای آن بود که حکومت جدی گفته نهایت تلاشش را برای حفاظت از سفارت میکند. به قول معروف، آن روز صبح بیشتر ما را هل داده بود به این سمت اطمینان و خیالی خام. در جلسهٔ آن روز صبح اعضای سفارت ــ مشخصا یادم نمیآید اما به گمانم ــ باری روزن و دیگران گزارش دادند در رسانهها چه خبر بوده و دربارهٔ شاه چهها گفته شده. الان جزئیاتش را یادم نمیآید. دربارهٔ برنامهٔ کاری آن روزمان حرف زدیم، اینکه چه کارها میخواهیم بکنیم. مشخصا یادم هست آن روز صبح تصمیم گرفتیم پرچممان را تمام مدت و بیست و چهار ساعته بالای تیرکش در اهتزاز نگه داریم، با دقت حفاظتش کنیم و بدنهٔ تیرکش را هم روغن بمالیم (در سفارت قبلا هم وقتهایی این کار را کرده بودند) تا دیگر مطمئن باشیم حتی اگر در تظاهراتی تلاش کردند از دیوارها بالا بیایند، نتوانند از تیرک بالا بروند و پرچم را پایین بیاورند.
یادم هست متفقالقول بودیم تفنگدارها را در وضعیت آمادهباش نگه داریم، اما کار سفارت طبق روال معمولش در جریان باشد. من آن روز صبح ساعت ده و نیم یا هر چی، قراری خیلی طولانی در وزارت امور خارجه داشتم که بنشینیم در مورد وضعیت مصونیت دیپلماتیک دفتر ارتباطات نظامی سفارت صحبت کنیم که حالا تعداد کارکنانش هم کم شده بود... تعداد کم و نوع کارش هم عوض شده بود. این دفتر قبلا یک گروه کمک و مشاورهٔ نظامی بود. ما به این نقش دفتر پایان دادیم چون دیگر قرار نبود کمک نظامیای بیشتر از کمکهای قبلیمان بدهیم، اما دفتر ارتباطات نظامی را لازم داشتیم تا بتوانیم ارتباطمان را با نیروهای نظامی ایران حفظ کنیم و بشود در مورد داراییهای نظامی آمریکاییشان به تعهداتمان عمل کنیم و سر خریدهای نقدی نظامی آتی هم حرف زد. باید مشکل پر گیر و گرفتاری که گمانم قبلا حرفش را زدیم، حل و فصل میکردیم، اینکه میخواهیم سفارشهای نیمهکاره را چه کار کنیم، تجهیزاتی که ایرانیها پولشان را داده بودند اما هنوز تحویلشان نشده بود.
قرار بود دفتر ارتباطات نظامی دفتری تازه باشد، دفتری با اسم نو و به خصوص روش کاری تازه، چون حضور نظامی ما در ایران به نسبت زمانی که دهها و صدها نظامی آنجا داشتیم، بیاندازه کوچکتر شده بود. قرار بود دفتری فعال داشته باشیم با حدود هشت نفر آدم که تویش کار کنند. این را به ایرانیها هم گفته بودم، اما ازشان تضمین مصونیت کامل دیپلماتیک برای این آدمها میخواستم، مصونیتی عین باقی کارکنان سفارتخانه. سختشان بود قبول کنند، آن زمان داشتیم روی جزئیات ماجرا کار میکردیم و میکوشیدیم حل و فصلش کنیم. برای همین هم بود که آن روز صبح رفتم به ساختمان وزارت امور خارجه.
همراه یکی از افسرهای امنیتیام رفتم، مایک هالند و آن یکی افسر امنیتی، الن گلاسینسکی، را گذاشتم سر خدمتش توی سفارت بماند. دوتایی از طریق واکیتاکی با هم ارتباط بیسیمی داشتند، ارتباطی مداوم بین هالند و سفارت، ارتباطی از پارکینگ وزارت امور خارجهٔ ایران با سفارت.
برنامه این بود که افسر ارشد واحد سیاسیمان هم همراهم بیاید که ان سوئیفت بود. افسر ارشدتر از او، رئیس واحد، ویکتور تومست بود اما او عجالتا به معاونت سفارت هم منصوب شده بود. قرار این بود که ان سوئیفت همراهم باشد. معلوم شد بیرون شهر یا جایی دور در حومهٔ شهر بوده (یادم نمیآید دقیقا کجا) و نتوانسته بود سر وقت به سفارتخانه برگردد تا ما را همراهی کند، اگرچه لیموزین ما که داشت از محوطه بیرون میرفت، دیدیم او پیاده وارد شد. این بود که آن روز صبح، گروه عازم ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران شد؛ من، ویکتور تومست و مایک هالند.
در خیابانها از کنار چند گروه تظاهرکننده گذشتیم، همهشان هم ــ از قبل میدانستیم و الان هم جلوی چشممان بود ــ عازم محوطهٔ دانشگاه تهران بودند که قرار بود تویش تظاهرات بزرگی برگزار شود در یادبود حملهای در زمان حکومت شاه به دانشگاه. به نظرمان نیامد عازم محوطهٔ سفارتخانهٔ ما هستند و این شد که طبق برنامه راهمان را به سمت ساختمان وزارت امور خارجه ادامه دادیم.
گفتوگوی خوبی داشتیم با دیپلماتهای حرفهای ایرانی؛ چای خوردیم و هیچ کدامشان هم قضیهٔ شاه را پیش نکشیدند. گفتوگویمان کاملا در چارچوب مسالهٔ مصونیت دیپلماتیک اعضای دفتر ارتباطات نظامی ما بود. تهش بدون اینکه قضیه حل شود، از همدیگر جدا شدیم، اما انتظاری هم نداشتیم. گفتوگوی نسبتا پرباری بود. رفتیم به پارکینگ ساختمان وزارت امور خارجه و آنجا دیدیم مایک هالند سخت مشغول گفتوگویی با همتایش در سفارت است. مایک به ما خبر داد در محوطهٔ سفارت درگیری شده و تظاهرکنندگانی دارند سعی میکنند از دروازههای ورودی رد شوند و بیایند تو.
سوار لیموزین شدیم و راه افتادیم؛ یک ماشین محافظ دیگر که پر مأموران ایرانی بود هم پشت سرمان. تازه یکی، دوتا چهارراه را رد کرده بودیم که شنیدیم وضعیت دارد در محوطه وخیمتر میشود؛ الن گلاسینسکی به ما توصیه کرد بهترین کار این است که سعی نکنیم برویم به آنجا و ما هم قبول کردیم. گفتیم برگردیم به وزارت امور خارجهٔ ایران برای پیگیری کارهایی که الان لازم است، برای کمک گرفتن از دولت موقت.
دور زدیم و برگشتیم به وزارت امور خارجه و پلهها را بدوبدو رفتیم بالا... میگویم بدوبدو چون یادم است، دویدن توی آن راهپله را یادم است، حس اضطرار و فوریت خیلی شدیدی داشتم آن لحظات... تا جانشین وزیر امور خارجه را ببینم، چون آن روز صبح، یزدی وزیر امور خارجه هنوز از الجزیره برنگشته بود؛ همراه نخستوزیر و در قالب هیاتی ایرانی رفته بودند در مراسم پانزدهمین یا بیستمین سالگرد انقلاب الجزایر شرکت کنند.
گمانم قبلا حرفش را زدیم که برژینسکی هم سرپرست هیات آمریکایی حاضر در این مراسم بود و در جریان این مراسم در الجزیره، روز یک نوامبر [۱۰ آبانماه] برژینسکی و بازرگان با همدیگر گفتوگو کرده بودند، گفتوگویی در عالیترین سطحی که تا آن زمان بین یکی از رهبران انقلاب و یکی از سیاستگذاران دولت آمریکا انجام شده بود.
این بود که آقای [کمال] خرازی را دیدیم، جانشین وزیر امور خارجه که تصادفا الان [سال ۱۹۹۲] نمایندهٔ دائم ایران در سازمان ملل در نیویورک است. ازش تقاضا کردیم، ازش خواستیم فورا کاری کند و کمکی برساند. معلوم هم بود میخواهد این کار را بکند، میخواهد حفاظت محوطهٔ سفارتخانهٔ ما را تأمین کند. خیلی بیخبر بود که چه اتفاقاتی دارد میافتد. موقعی که حرفمان را شروع کردیم، اطلاعاتش از ما هم کمتر بود. بعدش چندتایی تلفن زد به افرادی در دولت. من هم رفتم پای تلفن؛ مایک هالند و ارتباط بیسیمیاش هم که بود. در نتیجه تا جایی که همکاران محاصره شدهمان در آنجا میتوانستند خبر بدهند، میتوانستند ببینند و بفهمند، مدام داشتیم خبر میگرفتیم در محوطهٔ سفارت چه خبر است. آن موقع همهشان قایم شده بودند توی کنسولگری.
گمانم یک ساعتی یا در همین حدود گذشت تا اینکه بالاخره سر و کلهٔ یزدی، وزیر امور خارجه پیدا شد. از فرودگاه صاف آمده بود به ساختمان وزارت امور خارجه و بعد حرفهایمان در دفتر او ادامه یافت. همزمان رئیس ادارهٔ تشریفات وزارتخانه که معلوم بود دوست ماست و طی ماههای قبلش هم نهایت تلاشش را کرده بود تا وضعیت تأمین امنیت محوطهٔ سفارتخانهٔ ما را بهتر کند و معاشر خیلی خوبی هم بود، همینطور اینور و آنور میرفت و دستهایش را به همدیگر فشار میداد؛ به اندازهٔ ما نگران بود. منشی او و دیگر منشیها لای همدیگر میلولیدند. همه در وضعیت بلاتکلیفی و تا حدی بهت و گیجی بودند که واقعا چه اتفاقی دارد میافتد، چون هیچکدام هیچ تصویری از ماجرا نداشتیم. برای ما کل قضیه یا تلفن بود یا بیسیم.
وقتی ویکتور تومست و من وارد دفتر وزیر امور خارجه شدیم، درخواستهایم را در مورد حفاظت از سفارتخانه و بیرون کردن کلی آدمی که حالا داشتند از دیوارهای سفارتخانه وارد میشدند، تکرار کردم. آن موقع دیگر با همکاری وزارت امور خارجه تماس تلفنیام با واشنگتن هم برقرار شده بود؛ بیشتر باقی روز را نشستم کنار میز وزیر امور خارجه. تصمیمم این بود که تماسم را با واشنگتن قطع نکنم. چند ساعتی همین وضع را ادامه دادم. وزیر تا حدی داشت سعی میکرد کارهای معمول وزارتخانهاش را انجام بدهد و همزمان من داشتم با کلی آدم در واشنگتن حرف میزدم، از دیوید نیوسام بگیر و برو پایین.
دیوید نیوسام آن زمان معاون وزیر بود در امور سیاسی.
بله. اتفاق زجرآور این بود که در طول روز به تدریج معلوم شد اوضاع آن جوری که ما امیدواریم پیش نمیرود. وزیر امور خارجه، آقای یزدی، کسی بود که زمان حمله به سفارت در فوریهٔ قبل، خودش شخصا آمده بود به آنجا تا مهار و ادارهٔ سفارتخانه را دوباره به دست ما بدهد. حالا وزیر امور خارجه بود و باید میتوانست همان کار را باز هم تکرار کند دیگر. فکر هم میکنم در طول آن روز واقعا عزمش را داشت، دلش میخواست، سعی کرد این کار را بکند. اما آنجا که نشسته بودیم، هر آن بیشتر معلوم میشد که دیگر آن کانون قدرتی نیست که قبلترها بود.
همزمان هم البته ریخته بودند توی سفارتخانه. با سفارت که صحبت میکردیم، هم تلفنی و هم بیسیمی با ان سوئیفت و الن گلاسینسکی (علاوه بر ارتباط تلفنیمان با واشنگتن، یک ارتباط تلفنی هم با آنجا داشتیم)، از موضع خودم که وسط آن مهلکه نبودم، سعی میکردم دستورها و سفارشهایی را که به ذهنم میرسد، منتقل کنم. متأسفانه آن اتاق تبدیل شده بود به مرکز فرماندهی خیلی گیج و گول. من توی وزارت امور خارجه بودم و فقط با تلفن و تا حدی بیسیم دستشان بهم میرسید. معاون و قائممقام وقت سفارت هم همراهم بود و الان به قول معروف آنجا هیچ رئیسی نداشتند. بعد از ما سلسله مراتب شامل ان سوئیفت میشد که رئیس تازهوارد واحد ارتباطات نظامی بود، بعد سرهنگ اسکات از ارتش ایالات متحده و سرهنگ شفر از نیروی هوایی ایالات متحده که در ایران وابستهٔ نظامی مرتبط با امور دفاعی بود. من در ساعتهای مختلفی از آن روز گفتوگوهای مختلفی با هر کدام اینها داشتم و اعتراف میکنم که آخر هم نفهمیدم کی آنجا مهار فرماندهی را در دست گرفته. حالا که اوضاع داشت آن جور پیش میرفت، یک مسالهٔ کلیدی نابود کردن اسناد و تجهیزات بود. گمانم قبلا هم دربارهاش حرف زده باشیم. از قبلترها به ما دستور داده بودند حجم اسناد محرمانهمان را کم کنیم. ما هم ظاهرا به این دستور عمل کرده بودیم. میگویم ظاهرا چون الان که نگاه میکنیم، روشن است روند نابود کردنهایمان کافی نبوده، روند کارمان در بازگرداندن اسناد به واشنگتن کافی نبوده. راستش مدارکی هست که نشان میدهند افسرانی در واشنگتن، بعضی اسنادی را که فرستاده شده بودند به واشنگتن، دوباره برگرداندهاند به سفارت در تهران. به وضوح خیلی بیشتر از آن چیزی که باید، اسناد محرمانه داشتیم، میدانم که خیلی بیشتر داشتیم. تجهیزات نابودسازی اسنادمان هم کلا ناکافی و قدیمی بودند. تجهیزات خمیر کردن کاغذ یا هر چی که هست، کم داشتیم. بیشتر دستگاههایمان کاغذ خردکن بود.
آن روز صبح خیلی دیر شروع به نابود کردن اسناد کردیم. در گفتوگوهایی که من داشتم، به نظر نمیآمد خطر آنقدر جدی باشد. تلقی اولیهٔ همهٔ ما، هم در محوطهٔ سفارت و هم قطعا ما که در ساختمان وزارت امور خارجه بودیم، این بود که قضیه یکجورهایی تکرار حملهٔ ماه فوریه است و قصد دانشجوهایی که داشتند وارد سفارت میشدند، باز هم این است که مدت کوتاهی آنجا بمانند و انزجارشان را از ایالات متحده و ــ از آن مهمتر ــ نگرانیشان را از مسیری نشان بدهند که دولت موقت داشت انقلابشان را هدایت میکرد، امیدشان را به این نشان بدهند که میتوانند دولت موقت به رهبری بازرگان را تضعیف و بیثبات کنند.
به هر حال قصدشان واقعا هم همین بود. به رغم شعارهایشان که به درد تحریک کردن مردم توی خیابانها میخورد، قصدشان واقعا این نبود که شاه را برگردانند. قصدشان استفاده از این تمهید برای بیثبات کردن و برانداختن دولت موقت انقلاب و باز کردن راه برای ایفای نقش بیشتر عناصر تندروتر بود.
به هر صورت آن اولش هیچ به نظر نمیآمد اوضاع آن همه بد و وخیم است. الان که به گذشته نگاه میکنم، به نظرم باید نابود کردن اسناد را زودتر شروع میکردیم. در مقام رئیس هیات دیپلماتیک آمریکا در ایران، مسوولیت اینکه اسناد محرمانهمان به اندازهٔ کافی نابود نشد، با من بود و امروز هم کماکان بابتش احساس مسوولیت میکنم. حجم اسنادمان خیلی زیاد بود، خیلی دیر شروع کردیم و تجهیزاتی هم که داشتیم، بهترینهای موجود نبودند.
هیچوقت کسی بهتان گفته بود چه چیزها در سفارت است، بپرسد باید کاریشان بکنید یا نه؟
قبلتر در چند موردی مشابه این کار را کرده بودیم، اما باز هم نه آنقدری که باید. خیلی روشن، درس طبیعیای که باید از حملهٔ ماه فوریه به سفارت میگرفتیم این بود که لازم است کمترین رد را از امور دیپلماتیکمان به جا بگذاریم. هرچه کاغذ کمتر میداشتیم، بهتر بود. این درسی بود که گمانم بعد حملهٔ جماعتی به سفارتمان در تایوان تا مدت کوتاهی گرفته بودیم و رعایت میکردیم.
ابنای بشر آشغال جمعکناند. دوست دارند دور و برشان کاغذها و خردهریزهایشان را داشته باشند. گمانم اوضاع دیپلماتها هم بهتر از بقیه نیست، اگرچه باید باشد. اگر درک من درست باشد، ما میتوانستیم کل چیزهایی را که امکان داشت ازشان استفادهای بشود، در مرکز عملیاتیمان نابود بکنیم. این شکل نابود کردن درست و کامل بود. این جوری دیگر نمیتوانستند از چیزهایی که ما داشتیم، استفادهای بکنند. دیگر نمیشد دستگاهها را پیاده کرد و از تویشان بوردهایی کامپیوتری را درآورد که اطلاعات حساس رویشان ذخیره داشتند. اما کلی از کاغذها هم نابود نشدند، از جمله تعدادی اسناد خیلی حساس که در اختیار رئیس پایگاه بود.
البته که زمان نشان داد کلی از کاغذهایی که به نظر نمیآمد ضرورت و فوریتی برای نابودی داشته باشند، از جملهشان اطلاعات غیرمحرمانهٔ زندگینامهای، میتوانند در موقعیتی خاص چیزهایی خیلی زیانبار باشند، چون روی خیلی از آن کاغذها مهر و نشان سازمان اطلاعات مرکزی [سیآیای] داشت، حتی اگر هم غیرمحرمانه بودند. همین کافی بود تا خشم تندروترهای انقلاب برانگیخته شود، فرقی هم نمیکرد که اطلاعات توی آن اسناد ذاتا غیرمحرمانه و غیرتوصیفی بوده. همین کافی بود تا احساسات خیلی از ایرانیها به درد بیاید و جریحهدار شود.
درد واقعی همین است، دردی که من از همان زمان حسش کردهام، نه اینکه امنیتمان، منافع استراتژیکمان، یا منافع سیاسیمان در ایران و منطقه به خطر افتاد. چیزهایی که افشا شد، تأثیر خیلی جدیای روی اینها نداشتند. به هر حال همان زمان هم معلوم بود رابطهٔ ما با ایرانیها قرار نیست به این زودیها دوباره برقرار و تثبیت بشود. اما رنج انسانیای که بسیاری از ایرانیها بابت ناتوانی ما در نابود کردن اسناد گناهکاریمان بردند، این میراث است که امروز من را میآزارد.
از آن زمان به بعد همهمان یاد گرفتهایم که اگر قرار است دار و دستهای انقلابی به سفارتخانهتان حمله کنند، مطمئن شوید به نسبت دار و دستهٔ آدمهای تهران، کمتر حرارت و شور و عزم داشته باشند، چون در ماههای متعاقب آن اتفاق از خیلی جهات، حرارت انقلابیشان، شور انقلابیشان و عزم انقلابیشان معلوم بود، به خصوص از آن سختکوشی و پشتکاری که ساعتها و ساعتها، روزها و روزها (و احتمالا امروز هم هنوز) به خرج دادند تا کلی کاغذ تکهپاره را نوار به نوار به همدیگر بچسبانند.
کاغذها به نوارهای خیلی باریکی برش خورده بودند؛ فکر راحتتر این بود که سوزانده شوند.
آخر از آن طرف هم گمان اغلب ما این بود که حتی اگر نتوانیم سندها را بیشتر از آن نابود کنیم، هیچوقت کسی عزم به هم چسباندنشان را نمیکند. اما آنها کردند. نمیدانم رقم دقیق چیست ولی امروز بیشتر از پنجاه مجلد از آن اسناد را دارند در کتابفروشیهایی در تهران میفروشند.
از خیلی جهات روز بدی بود، ولی اتفاقاتی که آن روز افتاد و اتفاقات قبل و بعدش خیلی درسها داشتند. اما یکیشان قطعا کلیشه بود: «در سفارت، در یک هیات دیپلماتیک، کمترین رد را به جا بگذار.» در عصر کامپیوتر آدم فکر میکند میشود دیگر. از آن طرف به نظرم امروز هم همهمان قبول داریم که کامپیوترها و دستگاههای کپی این امکان را برایمان مهیا کردهاند که حجم کاغذی حتی بیشتر داشته باشیم.
خاطرات ثبت شدهای هم هستند که اصلا کسی ازشان خبر ندارد.
درست میگویید.
نظر شما :