سفری به سرزمین جنگلی‌ها/ در جست‌وجوی افسانه‌های میرزا کوچک‌خان

گزارش و عکس‌ها: امید ایران‌مهر
۳۱ خرداد ۱۳۹۱ | ۱۵:۳۳ کد : ۷۵۱۲ در هزارتوی جنگل سرخ
پیرمرد گفت: «چند سال قبل یک عده آمدند گفتند اگر کسی از رشت یا تهران آمد و از شما پرسید که این ساختمان مقرّ میرزا است بگویید بله، هست. اما...» چشمانش برق می‌زند و حقیقت را می‌گوید: «ولی آن زمان اصلاً اینجا ساختمانی نبوده.»... شاید زیر این خاک‌ها هنوز هم اسلحه‌های زنگ‌زده جنگلی‌ها باقی مانده باشد...در گوراب زرمیخ خیلی‌ها خود را از نوادگان و اقوام میرزا معرفی می‌کنند. خیلی‌ها فامیلی «جنگلی» دارند اما پیرمرد‌ها می‌گویند خیلی از جنگلی‌ها نسبتی با میرزا ندارند.

در زیر پلکِ خیس جنگل،

در سبزهای سبز جنگل،

«کوچک»،

چوپانِ تنهایی‌ست

که هر غروب در نی

فریاد جنگلی‌ها را

سر ریز می‌کند...

 

خسرو گلسرخی


تاریخ ایرانی: یکی از مشهور‌ترین میادین شهر رشت را میدان شهرداری می‌نامند. میدانی شلوغ و پر رفت و آمد که در بعدازظهر‌ها، فصل گرم باشد یا سرد، میزبان هزاران نفر است که از این سو به آن سو می‌روند، در مغازه‌ها به خرید و فروش مشغولند، دستفروشانی که با گاری‌هایشان انواع میوه‌ها و سبزیجات را می‌فروشند و مردمی که عصر‌ها با تمام شدن کار روزانه برای گردش و تفریح و خرید و شاید خوردن شامی در‌‌ همان حوالی به خیابان زده‌اند. همه این‌ها در مقابل چشمانِ او می‌گذرد. او که هنوز پس از سال‌ها سوار بر اسب چموش خود در میانه میدان به جماعت خیره مانده است. جماعتی که روایت‌های گوناگونی از او دارند.

 

گیلان سرزمین «مبارزان نهضت جنگل» است. گروهی از دهقانان، پیشه‌وران، ملاکان و روشنفکران که در کنار میرزا کوچک‌خان و همراه همیشگی‌اش دکتر حشمت، حدود یک سده پیش از این علیه نظم زمانه بنای عصیان گذاشتند، بر استبداد رضاخانی و استعمار روس و انگلیس شوریدند، دست به اسلحه بردند و سرانجام جمهوری شوروی گیلان را بنیان نهادند. حکومتی محلی که هر چه بود و هر چه کرد، هنوز هم برای بسیاری از گیلانی‌ها افتخارآمیز است و مایه مباهات.

 

کم نیستند گیلک‌هایی که هر ساله در میانه خردادماه همزمان با سالروز اعلام جمهوری جنگلی‌ها در وبلاگ‌ها و صفحات شخصی‌شان در شبکه‌های اجتماعی با افتخار از این روز یاد می‌کنند. از آن جمله جوانی که خرداد همین امسال در فیسبوک خود نوشت: «سالروز اعلام جمهوری گیلان توسط میرزا کوچک‌خان و یارانش در رشت که برای گیلانی‌ها خاطره و برای بسیاری آرزوست، مبارک باد!» این علاقه و عرق محلی در سراسر زندگی گروه کثیری از گیلانی‌ها ساری و جاری است اما این همه ماجرا نیست.

 

 

استادسرا؛ خانه آبا و اجدادی

 

از شلوغی میدان شهرداری که دور شویم در میانه خیابانی باریک بنام «استادسرا» بر سر در خانه‌ای قدیمی، تابلویی کوچک خودنمایی می‌کند که روی آن نوشته: «خانه میرزا کوچک جنگلی». ساختمان چوب‌نما است و نو. بازسازی به آشکار‌ترین شکل توی چشم می‌زند. دیگر اثری از نقش کهن و چوب‌های آبی که از آن زمان به یادگار مانده بود، نیست. کسی کنارم می‌گوید «همین که نگهش داشتن، خوبه...» حق می‌گوید.
 

 

نام اصلی میرزا کوچک‌خان، یونس استادسرایی بود. او ۱۳۴ سال پیش در همین خانه قدیمی متولد شد. دور تا دور حیاط پوستر‌ها و بنرهایی از میرزا و یارانش نصب شده و یک در میان جملاتی از او. مثل اینکه «من عاری از شرف می‌دانم کسی را که حقوق حاکمیت و استقلال را فدیه شغل و مقام کند» یا این یکی: «من استقلال ایران را خواهانم و بقای اعتبارات کشور را طالبم، آسایش ایرانی و همه ابناء بشر را بدون تفاوت دین و مذهب شایقم...»

 

وسط حیاط چاه آبی است که روی آن را پوشانده‌اند و آن‌سو‌تر سردیسی از میرزا که از طرف خانواده عشرت و حسین فرهپو تقدیم این خانه شده است. طبقه بالا برخی از وسایل قدیمی خانه شامل ظرف و ظروف، عکس‌ها و حتی گهواره چوبی میرزا در اتاق‌های مختلف چیده شده‌اند. طبقه پایین هم کتابخانه‌ای است که در آن علاوه بر کتاب‌های گوناگون درباره نهضت میرزا و یارانش اسنادی از آن دوران از جمله آرشیو کاملی از روزنامه جنگل نگهداری می‌شود. خانه میرزا شاید آن زمان در حاشیه شهر بوده یا اطرافش خلوت بوده اما حالا در یکی از شلوغ‌ترین و پر رفت و آمد‌ترین خیابان‌های شهر واقع است و هر دقیقه چندین اتومبیل از کنارش می‌گذرند. اطراف آن پر است از مغازه‌های گوناگون و خانه‌های مسکونی. مردمی که وقتی با یک غریبه از میرزا سخن می‌گویند غرور در کلماتشان آشکار است. مثل مردی که در همسایگی خانه میرزا زندگی می‌کند و وقتی از منش خود میرزا می‌پرسم، بی‌مکث و تامل با‌‌ همان لهجه شیرین گیلکی‌اش واژه «جوانمرد» را بر زبان می‌آورد. جوانمرد؛ درباره مردی که ۹ دهه پس از مرگ همچنان به چنین صفتی خوانده می‌شود، می‌توان نگاهی دیگر داشت؟

 

 

 

گوراب زرمیخ؛ افسانه مقرّ دوطبقه و جنگلی‌های قلابی!

 

از چند دوست گیلانی شنیده بودم که مقر میرزا و یارانش در محل تشکیل حکومت جمهوری شوروی گیلان هنوز هم دست نخورده باقی مانده است. بر اساس این روایت مقر جنگلی‌ها باید ساختمانی مخروبه، جایی در نزدیکی صومعه‌سرا باشد. شهرستانی زیبا در ۲۵ کیلومتری غرب رشت که پر است از باغ‌های چای و برنج. صومعه‌سرا از سه بخش مرکزی و چندین منطقه تابعه تشکیل شده که یکی از آن‌ها بنام میرزا خوانده می‌شود؛ بخش «میرزا کوچک‌خان جنگلی». بخش دیگر «تولمات» نامیده می‌شود و بنابر اسناد موجود، نخستین محلی است که میرزا کوچک‌خان و یار دیرینش دکتر حشمت پس از عزیمت از تهران به گیلان، با مساعدت ملاکی آزادیخواه به نام حاج احمد مدنی در آن ساکن شدند. هفت دهستان کسما، طاهر گوراب، ضیابر، هندخاله، لیفشاگرد، گوراب زرمیخ و مرکیه نیز از دیگر بخش‌های شهرستان صومعه‌سرا هستند و مقصد امروز ما نیز یکی از همین دهستان‌ها یعنی «گوراب زرمیخ» است.

 

حوالی عصر است که به گوراب زرمیخ می‌رسیم. تک خیابان اصلی دهستان که میدانی بنام «میدان میرزا کوچک» را در خود جای داده، پر است از جوانان و پیرانی که در گوشه قهوه‌خانه‌ها نشسته‌اند و به گفت‌وگو مشغولند. از چند نفر نشانی مقر میرزا را می‌پرسیم. بعضی‌ها به استادسرای رشت حواله‌مان می‌دهند، برخی به محل دفن میرزا در سلیمان‌داراب و بعد از پرس‌و‌جو از این و آن سرانجام مکانیکی میان‌سال، نشانی کتابخانه ارشاد شهرستان را می‌دهد و می‌گوید: «کنار چای‌باغ، مقر جنگی‌هاست.»
 

 

 

به راهنمایی مرد کمی آنسو‌تر وارد کوچه‌ای باریک و بی‌نام و نشان می‌شویم. پایگاه بسیج نبش کوچه است و در انتها با پله‌هایی به یک پارک محلی کوچک کنار دریاچه می‌رسد. از مردی که فرزندش را برای بازی به پارک آورده آدرس مقرّ میرزا را می‌پرسم. اول از معرفی کتابخانه و آنچه در آن وجود دارد می‌گوید و اینکه این ساعت تعطیل است. دوباره از مقرّ و محل مبارزه جنگلی‌ها می‌پرسم؛ به نقطه‌ای پشت ساختمان کتابخانه اشاره می‌کند و می‌گوید ساختمانی مخروبه در آنجا هست که می‌گویند مقرّ جنگلی‌هاست. با تعاریف دوستان گیلانی‌ام جور در می‌آید. یکی از آن‌ها هم گفته بود مقرّ میرزا به ساختمانی مخروبه تبدیل شده است. از پله‌ها بالا می‌روم و بعد از گذر از کنار کتابخانه از میان زمینی زراعی، عبور کرده و به پشت کتابخانه می‌رسم و ساختمانی دوطبقه و مخروبه را می‌بینم که از ظاهرش پیداست مربوط به سال‌ها پیش است. مردی که در پارک با او صحبت کردم فرزندش را در آغوش گرفته و کنجکاو به دنبالم آمده است. او می‌گوید پیرمردی را می‌شناسد که می‌تواند درباره این بنا صحبت کند. می‌رود و دقایقی بعد با پیرمرد بازمی‌گردد.

 

پیرمرد حدود ۷۰ سال دارد. با لهجه محلی سخن می‌گوید آنچنان که گاهی در میانه صحبت منظورش را متوجه نمی‌شوم. او جنگلی کوچک را وسط باغ چای نشانم می‌دهد و می‌گوید «زیر این دار و درخت سنگرهای سنگ‌چین میرزا و یارانش هنوز هم باقی مانده است اما باید فصل پاییز برای دیدنش بیایید.» او تمام زمین‌های روبروی ساختمان مخروبه را به عنوان محل استقرار میرزا و یارانش معرفی می‌کند و به نقل از پیرمردهای درگذشته روستا، می‌گوید «شاید زیر این خاک‌ها هنوز هم اسلحه‌های زنگ‌زده آن‌ها باقی مانده باشد.» وقتی از ساختمان می‌پرسم نگاهی به آن می‌اندازد و با صدایی آرام می‌گوید: «نمی‌خواهم دروغ بگویم.» وقتی با تعجب نگاهش می‌کنم، ادامه می‌دهد: «چند سال قبل یک عده آمدند گفتند اگر کسی از رشت یا تهران آمد و از شما پرسید که این ساختمان مقرّ میرزا است بگویید بله، هست. اما...» چشمانش برق می‌زند و حقیقت را می‌گوید: «ولی آن زمان اصلاً اینجا ساختمانی نبوده.» تعریف می‌کند که این زمین‌ها سال‌ها بعد مالکی پیدا کرد به اسم اسدالله مقیمی: «مالک این ساختمان را ساخت و در تمام مراحل ساخت آن من اینجا بودم. این زمین‌های روبرو هم بعد‌ها چا‌ی‌کاری شد. زمان میرزا اینطوری نبود.» پس میرزا و یارانش چطور در اینجا اتراق می‌کردند؟ پیرمرد می‌گوید: «خب جنگلی بودند دیگر. بعضی‌ها روی همین چمن‌ها می‌خوابیدند و بعضی دیگر هم کومه‌هایی چوبی درست می‌کردند و در آن‌ها می‌ماندند. ساختمانی نبود!» به ساختمان مخروبه نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چرا باید چنین جعلی انجام داد؟
 

 

 

حکایت میرزای مهربان و مباشران ظالم

 

به میدان اصلی روستا برمی‌گردیم. چند پیرمرد را می‌بینم که جلوی مغازه‌ای دور هم نشستهاند و گپ می‌زنند. نزدیک می‌شوم و قصدم از سفر به آنجا را توضیح می‌دهم. پیرمرد‌ها هر یک چیزی می‌گویند. بعضی‌ها درباره باغ چای می‌گویند و مقرّ میرزا. درباره پیرانی که از میرزا خاطره داشتند و حالا دیگر نیستند: «یه سیدموسوی بود که همین بالا‌تر خونه‌اش بود. اون خیلی می‌دونست از میرزا. چندبار از تلویزیون هم اومدن باهاش حرف زدن.»

 

مسن‌ترینشان حدود ۸۰ سال سن دارد و هرچند خود خاطره مستقیمی از میرزا و جنگلی‌ها ندارد اما از پیرترهایی که حالا دیگر نیستند خاطراتی شنیده است: «پدرم جوان‌تر که بود برای اسب‌های جنگلی‌ها علوفه جمع می‌کرد. تعریف می‌کرد که میرزا مرد مهربانی بود. وقتی علوفه‌ها را به آنجا می‌بردم، همیشه علاوه بر دستمزدم دو مشت کشمش هم به من می‌داد و تشکر می‌کرد.»

 

پیرمرد دیگر هم بنا بر آنچه شنیده میرزا را «آدمی خوب و دستگیر مردم» می‌داند اما از جنگلی‌هایی می‌گوید که وقتی میرزا به جنگل پناه برده بود به نام میرزا به مردم ظلم می‌کردند: «خودش خوب بود اما دو مباشر داشت که مردم را اذیت می‌کردند.»

 

یکی دیگر با تایید حرف او می‌گوید: «به باغ و خانه مردم حمله می‌کردند، گاو و گوسفند‌هایشان را می‌دزدیدند. شنیدم خیلی‌ها را به خاطر اینکه حاضر نشدند غذا بهشان بدهند کتک زدند...» همه اما تاکید می‌کنند و باور دارند که میرزا از تمامی این تعدیات و ظلم‌ها «بی‌خبر» بوده: «میرزا خودش آدم خوبی بود. اطرافش بد بودند.»

 

این‌ها را که می‌شنوم بی‌اختیار یاد روایتی می‌افتم که یکی از گورابی‌های ساکن رشت برایم تعریف کرده بود. ماجرای پدربزرگش که توسط جنگلی‌ها به گروگان گرفته شده بود: «کلی پول گرفتند تا ر‌هایش کردند.»

 

در گوراب زرمیخ خیلی‌ها خود را از نوادگان و اقوام میرزا معرفی می‌کنند. خیلی‌ها فامیلی «جنگلی» دارند اما پیرمرد‌ها می‌گویند خیلی از جنگلی‌ها نسبتی با میرزا ندارند: «وقتی سجل می‌دادن خیلی از اهالی رو خودشون فامیل جنگلی گذاشتن اما اینا هیچ ربطی به میرزا ندارن...»

 

 

سلیمان‌داراب؛ آخر کار میرزا

 

به رشت بازمی‌گردم. از میدان رازی (انتظام) – که به خاطر بیمارستانی که‌‌ همان حوالی است به این نام خوانده می‌شود - می‌گذرم، از جاده جیرده - که حالا نام شیون فومنی شاعر فقید گیلانی را روی تابلو‌هایش دارد - عبور می‌کنم، از کنار ورزشگاه ۶ هزار نفری رشت می‌گذرم، کمی آن‌سو‌تر از یک خروجی وارد خیابان ۱۶ متری سمیه می‌شوم و سرانجام به آخرین مقصد می‌رسم. سلیمان‌داراب؛ جایی که حالا هر کس بخواهد نشانی از میرزا بیابد به آنجا می‌رود. اینجا آرامگاه رهبر نهضت جنگل است. در محله‌ای نه چندان مرفه‌نشین و بلکه فقیرنشین. پر از دستفروشانی که هر یک چیزی برای عرضه دارند تا شاید از رهگذر فروش روزانه مرهمی بر زخم‌های بی‌شمار روزگار بگذارند.

 

پنج‌شنبه است و اینجا از همیشه شلوغ‌تر است. هر چند این تن در گور خفته در تنهایی مطلق جان داد، اما حالا مزار میرزا زیر سایه یک طاق بلند ۸ ضلعی، که آن را مثل یک مقبره واقعی از دیگران متمایز می‌کند، در میان ده‌ها مزار دیگر تنها به نظر نمی‌رسد. دور تا دور مزار پر است از پرچم‌های جمهوری اسلامی و روی مزار نوشته‌اند: «سردار جنگل؛ میرزا کوچک‌خان جنگلی. به ندای اسلام بپاخاست و انعکاس صدای مظلومانه مستضعفان ایران را در طنین غرش گلوله‌ها بگوش جهانیان رسانید.»
 

 

کنار مزار، سردیسی سنگی از میرزا نصب شده و روی پایه آن لوحی فلزی است که تصویری مشهور از میرزا روی آن نقش بسته است. جالب است که سال تولد او برخلاف مزارش که روی آن ۱۲۵۷ نوشته شده، اینجا ۱۲۵۵ است. دو سال اختلاف در دو یادواره‌ای که کمتر از ۲ متر با هم فاصله دارند!

 

اطراف مزار میرزا پر است از مردگانی که در زندگی خود دورانی را همراه او طی کرده‌اند. جنگلی‌هایی که هر یک حالا مزاری در کنار رهبرشان اختیار کرده‌اند و سالانه میزبان ده‌ها بازدیدکننده گیلک و غیرگیلک هستند که بعد از دیدن مزار رهبر نهضت جنگل، اتفاقی یا با اندکی دقت نام و نشانشان را می‌یابند.
 

 

در جست‌وجو میان قبر‌ها نام محمدعلی جنگلی را هم روی یکی از آن‌ها می‌بینم. از سن و سال و نام پدرش «میرزا بزرگ» به نظر می‌رسد که او برادر میرزا کوچک است. قربانعلی‌خان بلندبخش از دیگر افرادی است که روی مزارش نوشته شده «یار و همراه میرزا کوچک جنگلی». در میانه گشت و گذار در میان سنگ مزار‌ها، دیدن مزار میراحمد سیدفخری‌نژاد مشهور به شیون فومنی شاعر فقید گیلانی هم جالب است. دلیل انتخاب نام تازه برای جاده جیرده هم باید همین باشد.
 

 

در مسیر بازگشت سری به میدان شهرداری می‌زنم. میرزا هنوز هم آن بالا به جماعت نگاه می‌کند. جماعتی که هرچند وقتی از بیشترشان درباره میرزا بپرسی از او به نیکی یاد می‌کنند اما شاید کمتر کسی میانشان باشد که تا گوراب زرمیخ رفته باشد و نشانی از جمهوری گیلان دیده باشد. با این حال مطمئناً سال بعد و سال‌های بعد‌تر هم کم نخواهند بود گیلانی‌هایی که روی صفحات شخصی‌شان در شبکه‌های اجتماعی به خاطر جمهوری گیلان به دیگر ایرانیان فخر خواهند فروخت. حکومتی که «برای گیلانی‌ها خاطره و برای بسیاری آرزوست...»

کلید واژه ها: میرزا کوچک خان نهضت جنگل


نظر شما :