هیولای ترسناک حزب توده
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
کودتای ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲ این قاعده را به تردید میکشد که تاریخ قصهٔ جنبشهای اجتماعی مقاومتناپذیر است نه فردیت و شخصیت مردان و زنان حقیقی. گروهی دور از ذهن از آدمها رخدادها را پیش بردند و رخدادها پیششان برد، از شاه تا ماموران سیآیای وسط اصل میدان بازی، و نیز فراموش نکنیم قلچماقها، آشوبگرها و دودوزهبازهایی در خیابانهای پایتخت ایران. ویژگیها و خصایص هر کدام اینها تأثیری بسیار ژرف بر تک تک رخدادهایی میگذاشت که داشتند در جامعهٔ ایران میافتادند. فراتر از همهٔ اینها، کودتا کودتای خود مصدق بود، چون وفق شخصیت و خصوصیات او شکل و قالب گرفت، شکست خورد، و بعد از نو جان گرفت، بر دماغهٔ کشتی خیزان و به تاخت وجدان او.
راست باشد یا نه، از پی وقایع روز ۹ اسفندماه، اعتقاد مصدق اساسا بر این شده بود که شاه میخواسته او و دولتش را از سر راه کنار بزند (حتی اگر به معنای کشتن او باشد) و اینکه تسلیم یعنی ابطال ملی کردن صنعت نفت و نکوهش جنبش میهنپرستانهٔ حامی آن ــ عملا یعنی خود ایران. در واقعیت شاه، هر قدر هم رفقایی مثل علاء در حاشیه توطئه چیده بودند، بیشتر از همیشه بیمیل به حمایت از نامزدی بدیل برای نخستوزیری بود و مستأصل تلاش میکرد اوضاع را با خود مصدق رفع و رجوع کند. وسط خود تابستان هم زیر بار نرفت خودش سرکردهٔ هر جور تلاشی برای کنار زدن نخستوزیر باشد و در فکر بود گزارش مجلس را بپذیرد که داشت حقوق خاصهٔ شاه را جوری تفسیر میکرد که از وزن سیاسی او میکاست. شاه مداوم و بهکرات به مصدق نشان داد حاضر است خودش را خلع سلاح کند و دلش میخواهد با مصدق همکاری کند. مداوم و بهکرات تحقیر و پسزده شد.
مصدق راه نداده بود سرنگونی قاجارها یا سرنوشت دخترش خدیجه، راهبر رویکردش به دودمان پهلوی باشد. به دید خوشایند میآمد که سیاستش از خشم و غرض شخصی بری بود، تا حدی که از رقیب سرسختش سیدضیاء دفاع کرده بود وقتی ناعادلانه او را به زندان انداختند، و به شدت سرکوفتش کردند که بعد قیام تیرماه قوام را با تمام توان به پای میز محاکمه نبرد. حالا اما فکر میکرد شاه دیگر از حد گذرانده و خائن به کشور و همدست دشمنان آن شده. نخستوزیر به ضرورت و ناچار به مقام بالادستش پشت کرد.
مصدق حالا دیگر راضی به دیدن شاه هم نمیشد و این افتضاح بود. نرفتنش به دیدن شاه سر نوروز، خرقعادت غریبی بود. چند هفته بعدتر، حسین فاطمی را (که حالا آنقدری از اثرات سوءقصد بهبود یافته بود که هم منصب وزیر امور خارجه بگیرد هم سخنگوی دولت بشود) برای دیدن شاه فرستاد. فاطمی عزل علاء را خواست که گفتوگوهایش با توطئهچینان ضد دولت افشا شده بود، و بنابراین چنان که شایسته بود، جای علاء را مصدقیای گرفت که بیانیهای داد در نسبت و همراهی شاه با جنبش ملیگرایی ــ بیانیهای که خودش نقض اصل بیطرفی نهاد سلطنت بود.
یک روزنامه امیدوارانه میپرسید: «آیا حالا که اختلافها حل و فصل شده، نخستوزیر به حضور شاه شرفیاب خواهند شد یا نه؟» پاسخ منفی بود و باز شایعهها از اختلافات و رنجشها در شهر پیچید. مصدق ادعا میکرد با دیدار شاه خودش را در خطر کشته شدن به دست گارد سلطنتی میاندازد، اما ضمنا پیشنهاد شاه را هم برای آمدن و سر زدن به او در خیابان کاخ رد میکرد. چنین دیداری «شأن و قدر اعلاحضرت را ملوث» خواهد کرد.
هنوز دو سال نگذشته بود از زمانی که محمدرضا پهلوی به زور از مجلس مؤسسان حق عزل دولت و انحلال مجلس گرفته بود. حتی به رغم داشتن این قدرت هم از به کار گرفتنشان وحشت داشت. چپگراهای دور و بر شاه حس تحقیرشان را نسبت به تاج و تخت و صاحبش پنهان نمیکردند. ملکه ثریا هر وقت میخواست خودش را با جواهراتی بیاراید، احساس دزد بودن میکرد چون مجبور بود کاغذ امضا کند و بعد از استفاده هم آنها را به مقام مسئولشان برگرداند. احمد رضوی هشدار میداد: «ما نمیتوانیم دخالتهای مقامهایی تشریفاتی را بپذیریم، دخالتهایی که نقض صریح قانون اساسی است.» فقط یک نفر با این نشانی میخواند، همان یک نفری که حالا از قلب عرصهٔ سیاست به جایی رانده شده بود که ثریا «کاخ تنهایی»اش میخواند. شاه که به هیچکس اعتماد نداشت و با هفتتیری زیر بالشش میخوابید، با هواپیما به رامسر یا جایی در تپههای کلاردشت میرفت، و در این سفرها حاضر نبود روزنامه بخواند یا رادیو گوش کند؛ سر خودش را به شنا یا رانندگی گرم میکرد. همزمان در تهران نزاع سخت در جریان بود و ادامه داشت.
شاید عزلت شاه به مصدق احساس رضایت و تلافی داده و تندروهای دور و برش را راضی کرده باشد، اما فرصتی خداداد برای آنهایی بود که میخواستند از نخستوزیر تصویر جمهوریخواهی مخفی ترسیم کنند که دارد کشور را به دست کمونیستها میدهد. اگرچه مردم کماکان مصدق را تحسین میکردند اما این تصور که ممکن است شاه سرنگون شود، بسیاری را سرشار از حس تشویش و دلواپسی میکرد. آخرین تلاش در این جهت ــ مورد رضاخان ــ واکنشی عمومی برانگیخته بود چون مردم فکر میکردند پایان تاج و تخت نشانهٔ پایان اسلام و آغاز بلشویسم است. مصدق به شاه اطمینان داد هیچ طرح و برنامهٔ جمهوریخواهانهای در سر ندارد. آیا همان قرآنی را برای شاه نفرستاد که رویش دست گذاشته و قسم وفاداری خورده بود؟
***
در بهار و اوایل تابستان ۱۳۳۲ خشونت در همهٔ اشکال ممکنش ایران را فرا گرفت. بدن طنابپیچ و مثلهٔ رئیس پلیس مصدق، سرتیپ محمود افشارطوس را در کوهستان اطراف تهران پیدا کردند، و آیتالله کاشانی از دوتا از مظنونان اصلی پرونده، بقایی و زاهدی، در مجلس استقبال کرد و پناهشان داد. حالا مجلس کانون نبردی حماسی بود که سرنوشت کشور را مشخص میکرد، آبستراکسیون میکرد تا جلسات به حد نصاب نرسند و نمایندههای ضد دولت تقاضای سلاح برای حفاظت از خودشان داشتند.
اتهامها و ضد اتهامها داشتند افراطیتر و افراطیتر میشدند: مصدق «شیطانصفت» که به بدسگالی چنگیزخان است، دارد طرح تعطیلی مجلس و سرنگونی دودمان شاهی میچیند؛ باید تبعیدش کرد، دولت قصد کشتار مخالفانش را دارد؛ برنامه دارند جوی خون راه بیندازند.
در این آب گلآلود یک رقیب دیگر هم داشت دست و پایی میزد، رقیبی که حس میکرد حالا فرصتی به کف آورده ــ حزب توده که فعالیتش ممنوع بود. طی دو سال گذشتهاش کمونیستها از الطاف دموکراتیک مصدق بهره جسته و سازمانهایی پوششی درست کرده و راه انداخته بودند که نظم و ابعادشان سیآیای را هم تحت تأثیر قرار داده بود. این قضیه احتمالا مصدق را هم ناراحت نکرده بود چون امیدوار بود با تصویر کردن خودش بهسان خاکریزی سد راه خطر همیشه در کمین کمونیستها، حمایت آمریکا را حفظ کند. اما حالا به رغم همهٔ اینها او اصلیترین متحدان ضد کمونیستش را از دست داده بود ــ کاشانی و بقایی که حامیانشان در خیابانها با حزب توده جنگیده بودند.
بعضی همراهان چپروی نخستوزیر، مخفیانه اتحادی تاکتیکی با توده علیه ارتش و دربار به هم زده بودند. حزب توده میتوانست برای چنین اتحادی نیروی عظیم انسانی، نظم و شبکهای گرانبها از آدمهایش در ارتش به ارمغان بیاورد. از سوی دیگر، خطر بستن دست و پای دولت به خاطر حزبی غیرقانونی پیرو دستورهای مسکو هم واضح و بدیهی بود. حزب توده پایش را به کارخانهها، مدارس و ادارات دولتی باز کرده بود. شبکهٔ نظامیانش به حدود ششصد افسری مینازید که در پلیس و نیروهای مسلح داشت. روزنامههایش از همان روز اول نخستوزیری به مصدق تاخته بودند. اگر این پیشدرآمدهای حزب توده، دامی برای گمراه کردن مخالفان بود چی؟
حالا این آغاز همکاری محدود و بسیار محتاطانهٔ ملیگراها با حزب توده، تأثیری قطعی و قاطع روی روابط مصدق با ایالات متحده داشت. در آبان ماه ۱۳۳۱ رأیدهندگان آمریکایی در برابر دوایت آیزنهاور، دموکراتهای ترومن را پس زده بودند. رئیسجمهور تازه سلحشوری خونسرد و آمادهٔ مبارزه بود که اعتقاد داشت آمریکا وادار است به مبارزه با «دشمنی سازشناپذیر که هدف اعلامشدهاش سلطه بر دنیا است» و اینکه «مفاهیم دیرپای آمریکایی در مورد بازی عادلانه و شرافتمندانه را باید بازنگری کرد». در خود آمریکا بساط بازی عادلانه و شرافتمندانه برچیده شده بود؛ سناتور جو مککارتی داشت برنامهٔ آزار و سرکوب مظنونان به کمونیست بودن را در وزارت امور خارجه و میان عامهٔ شهروندان هدایت میکرد. لحظهٔ خوبی بود برای عرض اندام کردن ارزشهای آمریکایی در خارج خاکش.
وزیر امور خارجهٔ نوآمده جان فاستر دالس بود. همزمان برادر جوانترش آلن هم رئیس سیآیای شد. این دو برادر جد اندر جد واشنگتنی ــ که نوههای یکی از وزرای پیشین امور خارجه و برادرزادههای یکی دیگرشان بودند ــ در دوران جنگ جهانی جاسوس بودند و بیشتر از علاقهای موقتی و گذرا به ایران داشتند. فاستر میترسید ایران هدفی اصلی برای گسترش کمونیسم باشد و آلن هم شاه را از گذر ضوابط تجاریاش در خاورمیانه میشناخت. هیچکدام از دو برادر نیاز به ترغیب چندانی نداشتند تا متقاعد شوند مصدق دیوانهای است خطرناک که دارد کشورش را در سراشیب دوزخ میاندازد و اینکه باید برود.
تغییر در هیات حاکمیت ایالات متحده برای مقامهایی بریتانیایی هم مهم بود که امید به اقدامی قاطع علیه مصدق داشتند. حالا دیگر با اخراج دیپلماتها و جاسوسهای بریتانیایی از تهران، برای توفیق یک عملیات مخفیانه در تهران، مشارکت مشتاقانهٔ آمریکاییها لازم و ضروری بود. ماننتی وودهاوس، مامور امآی۶، رفت به واشنگتن تا قضیهٔ مداخله را پیش بکشد، وانمود کرد علایق آمریکا برایشان اهمیت دارد، اهمیت منافع نفتی را برای بریتانیا کوچک جلوه داد و انگشت گذاشت روی خطر کمونیسم. در واقعیت به نسبت آمریکاییها، تصور اغلب مقامهای بریتانیایی این بود که حزب توده خیلی کمخطرتر از این حرفها است، و حوصلهٔ چرچیل هم خیلی زود از دست آنچه «وسواس» فاستر دالس در مورد کمونیسم در ایران میخواند، سر رفت، اینکه خسارت و زیان منافع بریتانیا برایشان مهم نبود. منشی مخصوص چرچیل به یاد میآورد که او میگفت: «مصدق هر کاری میتوانسته برای نابود کردن کشورش کرده اما هیچ نشانهای در دید نیست که ایران به کمونیسم نزدیکتر شده.» بامزهاش اینکه مصدق هم مثل همه تلاش کرده بود توجه آمریکاییها را معطوف به شر کمونیستها کند، حتی به رغم اینکه خودش ــ مثل بریتانیاییها ــ معتقد بود قضیه را زیادی بزرگ کردهاند.
بدل کردن این شر به هیولایی هراسناک بخشی کلیدی از لوازم کودتایی بود که حالا کمکم فکرش در سر سیآیای و امآی۶ افتاده بود. سیآیای به لطف چندین عملیات پیشینش برای مقابله با نفوذ شوروی، شبکهای از دستنشاندهها در ایران داشت که ازشان برای سامان دادن حملات به راهپیماییهای حزب توده و لکهدار کردن اسم آن استفاده میکرد، از این طریق که در بوق و کرنا کنند حزب توده مخلوق شوروی است. حالا دستنشاندههای بریتانیا هم به این ماموران اضافه شده بودند، از جملهٔ برجستهترینهایشان برادران رشیدیان. طراحان کودتا با استفاده از یک کارزار تبلیغاتی گسترده که مدام هشدار میداد و بلوا راه میانداخت تا نشان بدهد مهار مصدق دیگر از دست رفته، قصد داشتند این هراس را آرامآرام به مردم القا کنند که کشور دارد کمکم میافتد به دست کمونیستها.
به وضوح یک کارزار موازی دیگر هم راه انداخته بودند: این تصور را به مصدق و همچنین به دشمنانش بدهند که دولت ایران دیگر توشهٔ حسن ظن آمریکاییها را اندوخته ندارد. یک ماه طول کشید تا آیزنهاور به درخواست مصدق برای «کمک عاجل و مؤثر» آمریکاییها به قصد فائق آمدن بر «دشواریهای عظیم اقتصادی و سیاسی» جواب بدهد؛ عباراتی هم که در این پاسخ بهکار برد، سرد بودند و هیچ همدلی نداشتند. انتشار عمومی این نامههای رد و بدل شده، مصدق را بیشتر آشفته و سردرگم کرد. لوی هندرسون با رفتن به سفر برای مدتی نامعلوم، ارتباطش با مصدق را به کل قطع کرد و همه گونه مقامهای ایرانی دریافتند رفتار نمایندههای دولت ایالات متحده دیگر اصلا به اندازه قبل دوستانه نیست ــ نمایندههایی که تا پیش از آن مخاطب گفتوگوهای آنها و رابطشان با دولت آمریکا بودند. همهٔ اینها بخشی از یک کارزار بودند برای مرعوب کردن دولت، و اقداماتشان جواب هم داد.
مصدق مطلقا باور نداشت کمونیستها بتوانند خطری برایش باشند و لاف میآمد که حزب توده آلت دست او است نه برعکس. حق با او بود. اما در تهران رخدادها را داشتند جوری هدایت و دستکاری میکردند که مردم جور دیگری تصور کنند.
ملیگراهای طرفدار دولت برای مراسم سالگرد قیام تیرماه علیه قوام، برنامهٔ برگزاری راهپیماییای در میدان بهارستان ریختند، اما حزب توده هم میخواست باشد و مشارکت داشته باشد. آمیختن جمعیت دو گروه به همدیگر، خطر کردن به نظر میآمد و به همین خاطر مصدق با برگزاری راهپیماییهایی جداگانه موافقت کرد، یکی صبح برای ملیگراها و دومی بعد ناهار برای «دیگر گروهها» ــ که یعنی حزب توده.
چنین اوضاع و تمهیداتی صرفا این تصور را تقویت میکرد که حزب توده از موضع یک دشمن نخستوزیر برگشته و بدل به عنصری خشن و تهدیدکننده در اردوگاه حامیان او شده. راهپیمایی حزب توده سازماندهی به مراتب بهتری داشت و جمعیت بیشتری تویش شرکت داشتند. به بیان کنت لاو، خبرنگار «نیویورکتایمز»، راهپیمایی ملیگراها «جمعی پراکنده از چند هزار تظاهرکننده و آدمهای بیکار خیابان» گرد آورد که یک ساعت پیش از پایان برنامه هم متفرق شدند. از سوی دیگر معلوم شد حزب توده «جمعیت پرشور منظمیاند... تا جایی که چشم کار میکرد، میدیدی آن میدان وسیع و خیابانهای اطرافش را آدم فرش کرده.» یکی از رهبران حزب با دیدن نظم و ابعاد راهپیمایی حزب توده از لاو میپرسید «به نظر شما باز هم میتوانند حمایت ما را نخواهند؟ خودتان میبینید دیگر، که آنها چقدر کوچک و ما چقدر عظیمایم.»
خلیل ملکی، یکی از هوشمندترین و زیرکترین حامیان مصدق که خودش هم قبلترش کمونیست بود، قبول داشت که «حزب توده باعث شده ما خجالت بکشیم» و تأثیر این راهپیمایی سالگرد روی افکار عمومی خارج از ایران همانی بود که ملکی ازش میترسید. در واشنگتن فاستر دالس علنا از «فعالیتهای روزافزون حزب غیرقانونی کمونیست» اظهار تأسف کرد، فعالیتهایی که به نظر او «دولت ایران تحملشان میکند». تحمل میشد چون مصدق حاضر نبود «با اعتقادات مردم بجنگد»، و اگرچه سیاست خارجی شوروی از زمان مرگ استالین در اسفندماه ۱۳۳۱ در برزخ و پادرهوا بود اما حالا دو کشور داشتند در مورد ادعاهای مالی ایران ــ که از زمان جنگ معوق مانده بودند ــ مذاکره میکردند.
همهٔ اینها برای عملیات تبلیغی سیآیای مفید بود و به کار میآمد، عملیاتی که حالا با دقت و حساسیت شدیدی در جریان بود. مسوول این عملیات دونالد ویلبر بود، محققی از دانشگاه پرینستون که سابقهٔ کار در «دفتر مطالعات راهبردی» داشت، نهاد سلف سیآیای و قرار بود کتابی در شرح زندگی رضاشاه بنویسد. در روزنامههای تهران مقالاتی به سفارش ویلبر و با سرعتی معجزهآسا منتشر میشدند، و در بهار و تابستان ۱۳۳۲ چندین نشریهٔ تازه راه افتادند که همهشان یکریز حرفهایی علیه دولت میزدند. مالک یکی از این روزنامهها آنچه را ویلبر «وام شخصی» میخواند، تا ۴۵هزار دلار رساند؛ همزمان دستنشاندههای داخلی با وانمود به تودهای بودن، موج تبلیغاتی «تخریبی» به راه انداختند که روحانیان را تهدید میکرد اگر جلوی مصدق بایستند «مکافاتی سبعانه» در انتظارشان است. به مساجد حمله میشد و شایعههایی دهان به دهان میچرخید با این مضمون که نخستوزیر در خفا یک یهودی است. قشنگ نبود دیگر.
حالا دیگر زاهدی هم کارش را شروع کرده بود؛ ۶۰ هزار دلار گرفت و آن را خرج ایجاد شبکهای نظامی و ایلیاتی کرد که قرار بود در آینده او را به قدرت برساند. (زمان کودتا که نزدیکتر شد، این مبلغ هم دو برابر شد.) مصدق در غفلتی بهتآور مجال داد در تیرماه سرلشکر زاهدی در امن و امان و همراه جمعی محافظ از ساختمان مجلس خارج شود؛ از آن پس زاهدی به خفا رفت و سرگرم تدارکات لازم برای کودتا شد. اما معلوم شد او آنقدری در ساماندهی و هدایت یک شبکه زبردست نیست که رابطانش در سیآیای پیشبینی میکردند، و نهایتا مجبور شدند خودشان یک پایگاه نظامی پشتیبان برای او جفتوجور کنند. کار سختی بود چون نیروهای مسلح دو دسته شده بودند، مصدقیها ــ از جملهٔ مهمترینهایشان سرلشکر تقی ریاحی، فرماندهٔ ارتش و نیز بیشتر فرماندهان لشکر تهران ــ و سلطنتطلبان از جملهشان گارد سلطنتی و حدود چهل افسر فرماندهٔ یگان در پایتخت. قرار بود نهایتا این افسران، نیروی نظامی لازم را برای کودتای مسلحانه تدارک کنند.
آدم اصلی کماکان مانده بود: خود شاه...
نظر شما :