عصر حصر
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
خیلی طول کشید تا مصدق در ۸۴ سالگی بمیرد و اگرچه برای خانواده و دیگر اعضای جنبش ملیگرای ایران جسما زنده بود، اما یازده سال آخر زندگی او برای عموم مردم آغاز شکلگیری جایگاه اسطورهوار پس از مرگش بود: بنای پیکرهاش در قلب مردمان. قضات دادگاه عالی، سرافکنده از اشتباهی قضایی که داشتند مرتکب میشدند اما زیر فشار مقاومتناپذیر دولت، خجالتزده حکمی را که علیه او صادر شده بود، تأیید کردند. سه سال زود تمام شد، مردادماه ۱۳۳۶ آزادش کردند و او را فرستادند به احمدآباد؛ آنجا هم تحت نظارت نگهبانها بود و فقط خانواده و چندتایی خدمتکار قدیمی اجازهٔ تماس با او را داشتند، تقریبا تا زمان مرگش.
در دههٔ آخر زندگی مصدق، ایران در مسیر پیشرفت بود؛ شاه بنیاد حکومتی پلیسی پی ریخت که تا تسخیر سال ۱۳۵۷ مدام سفت و سختتر و متورمتر شد. همچنان که کشور از درآمدهای نفتی و وامهای آمریکایی پیش رفت، از رونق به رکود و بعد دوباره به رونق رسید، و در انتخاباتها همینطور دست برده میشد، مخالفان شکنجه میشدند، و سال ۱۳۴۲ معترضان سوراخ سوراخ شدند، فساد و عدم توازن اجتماعی هم رشد کرد. برنامهٔ شاه برای اصلاحات متجددانه نقطهٔ پایان اتحاد روحانیان و شاه بود، اتحادی که سال ۱۳۳۲ تاج و تخت را نجات داد. جای این اتحاد را گونهای صنعتیسازی گرفت با محوریت اقلیت ثروتمند و قدرتمند؛ فقرای بیزمین تبدیل شدند به طبقهٔ کارگر شهری، طبقهای تازه آلتدست هم مارکسیستها و هم اسلامگراها. شاه خودش را از ثریای نازا خلاص و برای بار سوم ازدواج کرد، و سال ۱۳۳۹ وارثی را که آنقدر مشتاقش بود، به دست آورد. میزان نفوذ و تأثیرش چنان زیاد شد که دیگر هیچ تصمیم مهمی را بی دستور و حرف او نمیشد گرفت؛ یکی از نخستوزیرها خودش را خطاب به مجلس «غلام» شاه معرفی کرد.
مصدق از همهٔ این ماجراها و اتفاقات به دور بود و با این حال حضورش کماکان همچون شبحی آزاردهنده باقی بود. شاه او را با جمهوریخواههای طرفدار جمال عبدالناصر مرتبط خواند که حالا سایهشان داشت بر منطقه میگسترد و سال ۱۳۳۷ به عراق هم رسید، جایی که جمعیت تصاویر عبدالناصر را حمل میکردند که داشت گردن شاه فیصل را میزد؛ از جمع دوستان ایران، یک پادشاهی دیگر هم به خاک افتاده بود. سه سال بعدتر، شاه یکی دیگر از اداهای هرازگاه تجددگرایانهاش را درآورد و ملیگراها اجازهٔ راهپیمایی در مسیری مشخص یافتند؛ اسم مصدق که آمد، تشویق و هلهله تا چند دقیقه ادامه یافت. مصدق از احمدآباد و به میانجی خانوادهاش که بهسان پیک عمل میکردند، همکاران قدیمیاش را راهنمایی میکرد، اما در اردوگاه ملیگراها هم اختلاف بود، آنقدر که سال ۱۳۴۱ مجبور شد هشداری موجز و مختصر بدهد علیه آنها که داشتند نشانههایی از سازش با دربار نشان میدادند. شاه سال ۱۳۴۴ یک بار دیگر تصمیم گرفت آنهایی که آرمانهای رقیب قدیمی را ترویج میکردند، سر جای خودشان بنشاند؛ آخرین جلوهها و مظاهر جبههٔ ملی را هم با موجی از دستگیریها محو کردند.
سال ۱۳۴۴ شاه به روزنامهنگاری فرانسوی گفت مصدق بابت امنیت خودش توی ملکی که دارد حبس است، چون «اگر برگردد به خانهاش در تهران، مردم توی خیابان دارش خواهند زد...او همان جایی که هست، راضی و خوشحال است. خوب میخورد و در هشتاد و شش سالگی به ورزش مورد علاقهاش میپردازد: خرسواری. دیگر چی میتواند بخواهد؟» لاف و گزافهٔ مشوش شاه به حقیقت این مثل صحه میگذارد که دو درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
شاه فخر میفروخت و زنبارگیهایش را میکرد؛ ثروتی به هم زد؛ همان قدر وحشیانه از دوستانی چون ارنست پرون برید که از همسرانش؛ و به رغم همهٔ اینها دلش میخواست به آدمی خوب بودن هم شهره شود. چطور ممکن بود آدم خوبی باشد؟ کشور تجربهٔ یک آدم خوب را کرده بود.
مصدق سه سال جوانتر از آنی بود که شاه ادعا کرد و خر هم سوار نمیشد، حقیقت این بود که احتمالا ساواکیهایی که سرتاسر ملک او را میپاییدند، نمیگذاشتند چنین کاری کند. شاه تقلا میکرد دوست داشته شود و بهش احترام بگذارند اما فقط هر روز بیشتر و بیشتر ازش میترسیدند و بیزار میشدند؛ همزمان کاری از مصدق در مورد خوشنامی روزافزونش بر نمیآمد. کارهایی که در مقام نخستوزیری کرده بود، خودشان سخنگوی او بودند. او وظیفهاش را انجام داده بود و هیچ نقشی در تحلیل و برداشت حامیانش از کودتا و دولتش نداشت. ازش کلمهای دریغ و پشیمانی از هر آنچه کرده، شنیده نشد. به عکس، شاه تا دم مرگ از پذیرش مسوولیت فرار میکرد و پی کسب همدردی و دلسوزی بود.
حضور و بودن مصدق حالا دیگر کاسته شده بود تا حد چند چیز: خانواده، مکاتبات و نظارت بر امور بیمارستان نجمیه و خرده املاکش. تا آخر عمر به کار رفتارهای بلندنظرانهٔ مختصر بود. صدها نامه از هواداران و دوستداران قاچاقی به احمدآباد رسید و هیچکدام هم بیپاسخ نماند. دیگر بازیگر هیچ نمایشی نبود و متانتش در پیمودن سراشیب عمر، روی تصویر کاریکاتوری قدیمی از مجنونی علیل خط بطلان کشید. دیگر خبری از نعرهها یا استغاثههای پیژامه به تن نبود. آنها بخشی از نمایشی بودند که اجرا میکرد و حالا دیگر نمایش تمام شده بود. اشکها، هرگاه که پایین میآمدند، واقعی بودند.
بعد از کودتا، روی عکسش بر کتابهای انجام تکالیف مدارس، تصویر شاه را چسباندند، اما بچه مدرسهایها کتابها را میگرفتند جلوی نور تا عکس او را بیابند و چهرهٔ مصدق را ببینند که داشت از پس شاه مستقیم نگاهشان میکرد. در تهران، وقتهایی که زهرا میرفت نان بخرد، غریبههایی با احتیاط میآمدند کنارش و ازش عکسی امضا شده از شوهرش میخواستند. زهرا به شوخی میگفت: «فکر میکنن این آدمی که هیچ کاری رو درست انجام نمیده، پیغمبره.» اما عادت کرده بود همیشه یک کپه از چنین عکسهایی اینور و آنور همراهش داشته باشد.
یک بار اجازه دادند آدمی فنیکار برای رفع کردن مشکلی برود به احمدآباد و بهش نگفتند دارد وارد خانهٔ کی میشود؛ خم شده بود داشت کارش را میکرد که نخستوزیر سابق آمد دم در. مرد زل زد به او، ابزارش تلقتلوق افتادند زمین، و خودش را انداخت جلو تا دست مصدق را ببوسد.
بعد از فاصله گرفتن هردم افزون متحدان سابق از همدیگر، متحدانی که هر چه داشتند به پای دربار ریخته بودند، درخشش جایگاه اسطورهوارش تابناکتر از قبل هم شد. آیتالله کاشانی شادی کودتا را کرده بود اما خیلی زود با دولتی که در به قدرت رساندنش کمک کرده بود، به مشکل خورد، و از خیلی پیش از زمان مرگش در سال ۱۳۴۰ دیگر تأثیرگذاریای نداشت. نه حسین مکی و نه مظفر بقایی هیچ کدام به مقامی بلندپایه که طمعش را کرده بودند، نرسیدند؛ دومی سال ۱۳۶۶ در زندان مرد.
در واپسین سالهای عمر مصدق، سروکلهٔ داراییهای قدیم هم در احمدآباد پیدا شد، اموالی که از غارت خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ به جا مانده بودند. سال ۱۳۳۵ مثلا کتابی به دست مصدق رسید که به تاراج رفته و بعد به طریقی افتاده بود دست کتابفروشی در میدان بهارستان. مصدق کتاب را «یادگاری» هدیه داد به مردی که آن را برایش برگردانده بود.
مصدق کماکان از خانوادهٔ حسین فاطمی نامهها میگرفت؛ همدیگر را بابت خسران مشترکشان دلداری و تسلی میدادند. در نامهای به برادرزادهٔ فاطمی نوشت: «هر وقت به مرارتهایی که آن مرد شجاع متحمل شد، فکر میکنم، نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم که متأثر نشوم، و اطمینان دارم که نام نیک او تا ابد در صفحات تاریخ ایران باقی خواهد ماند.» در نامهای دیگر به رئیس یکی از طوایف فارس، مصدق پیشنهاد او را در روز کودتا برای فرار به شیراز و پذیرفتن حمایتش به یاد میآورد. مصدق این پیشنهاد را رد کرده بود به همان دلیلی که همهٔ پیشنهادهای دیگر را رد کرده بود، چون از ریخته شدن خون منزجر بود و حاضر نبود دلیل ریخته شدن خونی باشد.
چه بازنشستهٔ بیآزاری، اما شاه باز هم ولش نمیکرد. به محض مستقر شدن مصدق در احمدآباد، جمعی اوباش گسیل شدند تا او را تهدید کنند و مجبور شد درخواست نگهبان بدهد. گروهی که آمدند تشکیل شده بود از چند سرباز و دو ساواکی و یکی از اولین کارهایی که کردند جلوگیری از قدم زدن او در اطراف ملک بود و معاشرت با مستأجرانش. ملک فیصل که سرنگون شد، نسیم جمهوریخواهی یک بار دیگر لرزه به تن شاه انداخت و نگهبانهای اطراف مصدق بیشتر هم شدند.
همانجور به زندانبانهایش رسیدگی و توجه میکرد که به زندانبانهای زمان حبس در بیرجند کرده بود. غلامحسین به یاد میآورد که رفتار ساواکیها جوری بود انگار «جزو اعضای خانوادهاند». دوتا از اتاقهایی را گرفتند که مصدق داده بود بسازند تا کلاس درس روستا شود، و سهمشان را از همان غذایی میگرفتند که خود مصدق میخورد. سر یک زمستان غلامحسین به دستور پدرش ده تا کت پشمی خرید. مصدق یکی را برداشت، چندتایی را پخش کردند بین روستاییها و دوتا هم نصیب ساواکیها شد.
بیشتر از همیشه به سنت مرتاضانهٔ مألوفش رجوع کرد که سادگی و پرهیزکاری را همنشین داشت. صبح زود پا میشد، لباس براقش را میپوشید، و فنجانی چای همراه نان و پنیر میخورد. بعد میرفت بیرون و توی آلونک چوبی کوچکی مینشست که داده بود توی باغ بسازند و از تویش میتوانست رفت و آمد کارگرانی را تماشا کند که سر زمین کار میکردند. ناهار و شام ساده بودند و تکراری. زلزلهای آمد و ترکهایی روی دیوارها انداخت، جلویشان را با روزنامه پوشاند. پرتقال در تهران چقدر گران شده، به بچههایش گفت دیگر برایش پرتقال نخرند.
عمدتا در خودش فرو رفته و اغلب از وضعیت کشور ملول بود، اما خانواده که بهش سر میزدند، سر حال میآمد. زهرا چند ماه نخست تبعید را پیشش ماند و بعد برگشته بود به جایی که در خیابان حشمتالدوله داشتند. از آن پس جمعهها میآمد، همراه بچهها و هر کس دیگری که اتفاقی آمده بود به دیدنشان مثلا نوهشان هدایت متین دفتری، یا خواهرزادهٔ مصدق فرهاد دیبا. خانواده با آمیزهای از مهر و احترام با او برخورد میکردند که رابطهٔ میان پیر و جوان را تار و پود میتند و معنا میبخشد. ممکن بود بدهد برای یکی از نتیجهها خری پالان کنند و غلامحسین هم به روستاییانی که بیماری و کسالت داشتند، دارو میداد. مصدق عامدانه از تبعیضهایی که بسیاری از خانوادههای ایرانی دچارش بودند، پرهیز داشت و به آداب قدیمیاش پایبند بود؛ یک بار حاضر نشد لب به صبحانه بزند تا اینکه مهمان بیملاحظهاش بالاخره چند ساعت بعد از بیدار شدن او، خودش را از تختخواب کند.
سال ۱۳۳۹ روزنامهها به صورت مسلسل خاطرات شاه را چاپ کردند، اوجش روایتی از نخستوزیری مصدق و رخدادهای مردادماه ۱۳۳۲. مصدق مبهوت تحریفهای فاحش شاه بود اما همین تحریکش کرد روایت خودش را از رخدادها به دست بدهد و شروع کرد به نوشتن جلد دوم خاطراتش که به دوران نخستوزیری و نزاعهایش با شاه میپرداخت و نسخههایی از آن را به غلامحسین و احمد داد تا امن و امان ازش حفاظت کنند. ساواکیها بو بردند اما موفق نشدند خاطرات را پیدا کنند.
سال ۱۳۴۴ زهرا ضیاءالسلطنه درگذشت. بعد از آبتنی کردن در خانهٔ ییلاقیشان وسط تپهها سینه پهلو کرده بود. زنی بود که روی پای خودش میایستاد، ارتباطهای خودش را داشت و در را رو به همه باز نگه داشته بود؛ او مرکز یک خانوادهٔ گسترده و پرجمعیت بود و به شدت دوستش داشتند. فرجام زندگی مشترک این زوج با مهری آمیخته به طنز و طعنه عجین بود. مصدق، زهرا را دست میانداخت که اغلب اوقات سرش به نماز و دعا است و میگفت: «خانم، من میخواهم بدانم تو چی از خدایت میخواهی که باید شب و روز مزاحمش بشوی؟» زهرا هم با همان تحقیر معمولش جواب میداد: «تو چه میدونی؟ برو پی کارت!» شاه اجازه نداد مصدق در زمان بستری بودن زهرا در بیمارستان نجمیه به دیدنش برود؛ زهرا که مرد، مصدق کنارش نبود.
از دست دادن زهرا، مصدق را از پا انداخت. زهرا «همهٔ اتفاقاتی را که سر من آمد، تحمل کرد... و وقتهایی که به احمدآباد میآمد، تسلایی بود و تأثیر عظیمی روی من میگذاشت. آرزوی من بود که پیش از او این جهان را ترک کنم اما حالا من ماندهام و او رفته و دیگر هیچ کاری نمیشود کرد جز اینکه از خدا بخواهم جان من را هم هر چه زودتر بگیرد و از این هستی رقتبار خلاصم کند.» طی ربع قرن پیشترش مصدق به تناوب احساساتی مشابه بروز داده بود، فقط با این سیاست که هالهای از هراس و حس ناخوشی بپراکند. نشان داده بود جسما و ذهنا قویتر از آنی است که آدمها را سوق داده بود در مورد او گمان کنند. حالا دیگر بسش بود.
ذهنش تا کمابیش پایان عمر تیز و هشیار باقی ماند، تا آن روزی که یکی از همبازیهای تختهنردش مچش را گرفت که دارد مهرههایش را قبل زمانی که باید، برمیدارد. مصدق گفت: «تو هم اگه میخوای میتونی برداری.» و بازی متوقف شد. پاییز سال ۱۳۴۵ کسانی که به مصدق سر میزدند، متوجه ورمی روی گونهٔ چپش شدند و بهش اجازه داده شد برای دادن آزمایشهایی به تهران برود. مراقبانش هم همراهش آمدند.
در تهران، بین آزمایشها مات و مبهوت تعداد ماشینهای توی خیابانها بود و سطحی بودن زندگی مدرن غمگینش کرد؛ اشاره کرد به یکی از مجلههایی که هیچوقت در احمدآباد ندیده بود و گفت: «این روزها مردم فقط به سطح توجه دارن و ظاهر چیزها.» لحظاتی حس طنزش گل میکرد؛ از زن جوانی از دوستدارانش پرسید چه جور شوهری دوست دارد: «چاق یا لاغر؟ طاس یا پرمو؟» اما نتیجهٔ آزمایشها شگون نداشت. ورم سرطانی بود.
کسانی که دوستش داشتند، دلشان میخواست نجاتش بدهند، اما خودش همان زمان هم به فکر میراثی بود که به جا میگذاشت. عصبانی شد وقتی فهمید غلامحسین از شاه خواسته اجازه بدهد او را برای درمان به خارج از کشور ببرند. «چرا من باید بروم به اروپا؟ پس شما به چه درد میخورید که ادعا دارید دکترید و در خارج درس خواندهاید؟ اگر شماها واقعا دکترید، پس همینجا من را درمان کنید!» به هر حال شاه اجازه داد دکترهای خارجی بیایند و او را همان جا معالجه کنند. این حتی خشمگینترش هم کرد. «نفرین خدا به هر کسی که میخواهد معادل هزینههای زندگی چند خانوادهٔ فقیر را صرف آوردن دکتر خارجی برای من کند!»
سرطان، خوردن غذا را برایش دشوار کرد، و نحیفتر و تکیدهتر شد. عمل موفقی کردند و غده را درآوردند، از پیاش دورهای از برقدرمانی که هیچ عاقلانه نبود و اثر فاجعهباری داشت؛ خونریزی داخلی قدیمیای که از دورهٔ جوانی مبتلایش بود، دوباره عود کرد. منتقلش کردند به بیمارستان نجمیه و آنجا در راهروی بیرون اتاق، خانواده برایش مراسم احیا گرفتند؛ واپسین جملات مهرآمیزش را همان جا خطاب بهشان زمزمه کرد.
کمی پیش از ساعت هفت صبح روز ۱۴ اسفندماه ۱۳۴۵ درگذشت.
نظر شما :