یادگار ویران کودتا
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
سرتیپ ریاحی نوعی خوشبینی فریبنده به جان مصدق ریخته بود. حالا دیگر زنجیرهٔ امور از هم گسست و از اختیار خارج شد. دفتری مطلقا تنها خیانتکار نبود. فرماندهان نظامی سربازان زیردستشان را از میدان بیرون نگه داشتند یا در گوششان خواندند صلاح در بیطرفی است. یکی از سرگردها حملهای موفقیتآمیز به زندان شهربانی به قصد آزاد کردن زندانیها کرد، از جملهشان سپهبد نادر باتمانقلیچ، گزینهٔ زاهدی برای ریاست ستاد ارتش. از ظهر به بعد، جمعیت دیگر دستورها را از ارتش و شهربانی میگرفتند. مشتی افسر خیانتکار دستگیر شدند. یکی از هواداران مصدق، این دستگیریها را بیاهمیت خواند، «نوشداروی بعد مرگ».
ساعت دو و نیم بعدازظهر، غلامحسین صدیقی وزارتخانهٔ کشور را به حال خودش گذاشت و راهی شمال شهر شد. به مقصد که رسید، دید نخستوزیر با حلقهٔ نزدیکانش، همراهان و وزیرانش، همه گیج و متحیر در طبقهٔ اول جمع شدهاند و تانک و سرباز دارد از خیابان کاخ دفاع میکند. دیگر حرف نه از فراخواندن هواداران به خیابانها بلکه از اعلامیهای رادیویی بود با این مضمون که به جمعیت دوباره اطمینان بدهند دولت هیچ نقشهٔ دشمنانهای علیه شاه ندارد. مصدق قبول نمیکرد: «من مسالهای با شاه ندارم که بخواهم چنین بیانیهای بدهم.»
از حدود ظهر، دار و دستههایی تندخو از غیرنظامیان و سربازها، از جمله کسانی از گارد رسما منحل شدهٔ شاهنشاهی، کمکم به نزدیکیهای خیابان کاخ رسیدند، اما مدافعان آنجا متفرقشان کردند. به تدریج سر و کلهٔ یورشآورندگانی بیشتر و بیشتر پیدا شد و نبرد سر خانهٔ نخستوزیر حسابی جدی شد؛ پای آتش اسلحه و مسلسل وسط آمد. گارد نخستوزیری ساختمانی چهارطبقه مشرف به ورودی شمالی خیابان کاخ را گرفته بود، و در خود محوطهٔ خانهٔ نخستوزیر هم مسلسل کار گذاشته بودند. گارد حفاظت از این مواضع بود که به حملهکنندگان واکنش نشان میدادند؛ پی در پی آتش میریختند.
زهرا و زنهای خدمتکارش از جملهٔ آخرین کسانی بودند که پیش از محاصرهٔ کامل از خانهٔ خیابان کاخ بیرون زدند. یکی از برادرزادههای مصدق آنها را برد به خانهٔ منصوره و احمد متین دفتری در همان نزدیکی. داخل خانهٔ محاصره شده سکوت شومی بود. در اتاق جلسات، حسیبی روی صندلی نشسته بود، غرق فکر. فاطمی روبهروی او نشسته بود. شایگان و رضوی در یکی از اتاقهای مجاور بودند و داشتند روی فرشی استراحت میکردند. صدیقی گفت گرسنه است و خدمتکاری برایش نان و مربا و چای آورد. بعدها به یاد میآورد «تازه لقمهٔ دوم را به دهان گذاشته بودم که از رادیوی اتاق کناری صدای هیاهو و دعوا شنیدم.» همه جمع شدند دور دستگاه. از پی سکوتی طولانی، صدای هیاهویی بیشتر آمد. بعد اعلام شد دولت سقوط کرده و شاه در راه وطن است.
البته که این حرفها دروغ بود اما مردم از کجا باید میدانستند؟ رادیو حالا جای منبر را گرفته و تبدیل شده بود به اصلیترین ابزار ارتباطی و تبلیغاتی مملکت و مصدق هم هیچ کار خاصی برای حفاظت و حراست از آن نکرده بود. ساختمان رادیو با کشته شدن فقط سه نفر سقوط کرده بود.
مصدق در اتاق خودش روی تختش نشسته بود. ناگهان ضجهای زد و بقیه شتابان ریختند توی اتاق و دیدند دارد تلخ میگرید. مصدق برای خودش یا دولتش نمیگریست، میگریست چون رادیو اعلام کرده بود فاطمی و سنجابی کشته شدهاند. این هم دروغ بود. فاطمی هنوز همان جا توی خانه بود! صدیقی «به سختی» نخستوزیر را آرام کرد. بعد سرتیپ ریاحی تلفن زد. آنقدر به جوش آمده بود که نفسش داشت بند میآمد. خبر داد همهٔ مراکز استراتژیک پایتخت سقوط کرده و اینکه ادامه دادن نبرد دیگر معنا ندارد. ساعت پنج بعدازظهر، از مقرش فرار کرد و رفت قایم شد.
آن زمان دیگر در خیابان کاخ کفهٔ معادلهٔ نظامی به نفع توطئهچیها چربیده بود. اتفاقی که کار را یکسره کرد، آمدن تانکهای شرمنی بود که بیرون ساختمان رادیو جاگذاری شده بودند. این تانکها را خبرنگار «نیویورکتایمز»، کنت لاو، به سمت خیابان کاخ گسیل کرده بود؛ خودش بعدتر به نقشش در «سرعت بخشیدن به پیروزی نهایی سلطنتطلبان» مباهات کرد. تانکهای شرمن شلیک کردند و اتاقهای مشرف به خیابان کاخ طبقهٔ اول خانه را خراب و تانکهای مدافعان خانه را ناکار کردند.
در گرماگرم نبرد، سرهنگ عزتالله ممتاز که فرماندهی نیروهای دفاعی را به عهده داشت، پیش مصدق آمد و تیرگی و غمباری اوضاع را تشریح کرد. سربازان زیردست ممتاز با تعصب از خانه دفاع کرده بودند، تلفات و صدمات سختی به حریف زده بودند و حتی در مواردی که به شدت مجروح شده بودند، نبرد را ادامه داده بودند. حالا دیگر در موضع ضعف بودند و مهماتشان داشت ته میکشید. ممتاز به مصدق قول داد تا پای جان خواهد جنگید. مصدق او را در آغوش کشید و بعد دوباره فرستاد بیرون.
مهمان بعدی مصدق سرتیپ فولادوند بود، فرمانده حملهکنندگان، که به او توصیه کرد استعفا بدهد. قبول نکرد اما گفت موافق است هر دو طرف پرچم سفید بالا ببرند. آتش توپخانه شدیدتر هم شد. رادیو اعلام کرد مصدق استعفا داده: دروغی دیگر. ساعت پنج و بیست و پنج دقیقهٔ بعدازظهر، سرلشکر زاهدی در رادیو خطاب به ملت صحبت کرد. اعلام کرد نخستوزیر قانونی کشور است و حکمش را شاه داده.
ساکنان خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ حالا دیگر هیچ راهی برای ارتباط با دنیای بیرون نداشتند. یکسر تنها بودند.
***
مصدق منتظر مرگ شد. با پیژامهای خاکستری به تن روی تختش نشست. چندتا از نزدیکترین همراهانش دورش بودند. این جمع شامل نمایندگانی از مجلس هفدهم، هیات وزیران و کارمندان خودش، آن روز صبح جمع شده بودند تا با رهبرشان مشورت و او را کمک کنند. متعاقب آن جلسه فقط فاطمی و سنجابی رفته بودند. باقی در اتاق کوچک و خفهٔ خانهٔ نخستوزیر نشستند که دری آهنی داشت؛ نخستوزیر داده بود این در را نصب کنند تا سد راه صداهای راهروی منتهی به بیرون خانه شود.
چند ساعت قبلترش، همین مردان غولهایی بودند که داشتند با گامهایی بلند وارد عصری تازه میشدند. حالا تنها مانده و خرد شده بودند، دور تخت معروف نشسته یا خم شده بودند؛ گلولههایی میخوردند به آجر دیوارها و از سقف آهنی کمانه میکردند، و خاکی که از دیوارهای ویران شدهٔ اطراف بلند شده بود، گردشان میگشت. صدای سهمگینی آمد؛ گلولهای شیشهٔ پنجرهٔ اتاق جلسات خانهٔ نخستوزیر را شکافت و خورد به در آهنی.
به این دوزخ که نگاه میکردند، در فکرشان چه میگذشت؟ غصهٔ خودشان و خانوادههایشان را میخوردند یا مملکتی را که برایش زحمت کشیده و ناکام مانده بودند؟ هر کس دلیلی برای دریغ خوردن داشت. حسیبی که حیثیتش را پای مخالفت با رسیدن به قراردادی نفتی گذاشته بود که میتوانست نجاتدهندهٔ دولت باشد؛ احمد زیرکزاده، از هواداران پرشور حزب ایران که تازه آن روز صبح مدافع جمهوری شده بودند؛ شایگان که بنا بود بذلهگوییهایش تا ابد فراموش نشود «متاعی که قرار بود به تهران بیاید، به بغداد رفت.» شاید حالا، در سکوت مهیب قبل از یاد رفتن، احساس تحقیر میکردند.
مصدق... مصدق بود. او مهمترین دلیل را برای سرزنش خودش داشت و حالا در فکر بود در این لحظه، بهترین کار چیست. گفت: «اگر من بمیرم، بیشتر به درد کشور و مردم میخورد تا اینکه زنده بمانم.» اعلامیهٔ شهادت بود. حتی فکر کردنش به مرگ هم از اساس و خالص ایرانی بود.
ناگهان پنجرهٔ پشت سر مصدق شکست. باقی تخت را کشیدند و از دم پنجره دور کردند. به مصدق التماس کردند که پا بشود و از اتاقخواب برود به اتاقی دیگر، دورتر از خط مقدم آتش. حتی این امکان هم بود که از بالای دیوار دربروند، مصدق قبلتر آن باری که به خانهاش حمله شد، همین کار را کرده بود. به نظر میآمد این پیشنهادها مصدق را رنجانده و خشمگین کرده. کماکان اصرار داشت که خواهد ماند. از رفقایش چنین انتظاری نداشت: «آقایان، التماستان میکنم هر جا میخواهید بروید.»
مصدق حتما میدانست آنها رهایش نخواهند کرد. محمود نریمان، از نمایندههای ملیگرای مجلس هفدهم، پیشنهاد خودکشی دستهجمعی داد: «چرا اینجا منتظر بنشینیم که آن بیمقدارها بیاید ما را بکشند؟» مصدق با عصبانیت این فکر را رد کرد و بعد هفتتیرهای خودش و نریمان را گذاشت توی گاوصندوق.
در طول چند دقیقهٔ بعدش نظر مصدق عوض شد. دفاعشان داشت به گل مینشست. حالا دیگر قضیه فقط زمان بود، اینکه پیش از آغاز یورش نهایی حملهکنندگان تصمیم بگیرند. شاید نهایتا دلش نمیخواست بمیرد. شاید به این نتیجه رسید که باید آدمهایی که دورش را گرفتهاند، نجات یابند تا بتوانند آرمانهای او را ابدی کنند. بعد از یک گلولهٔ دیگر که از بیخ گوششان گذشت، قبول کرد که همگی باید بروند به اتاقی دیگر. همراهانش کمک کردند از تخت پا شود.
حالا دیگر امیدی بود. مصدق سرپا شده بود و همه فکر فرار در سر داشتند. انتهای شرقی خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ مجاور خانهای بود وسط باغی؛ دست حملهکنندهها به آنجا نرسیده بود. جمع آمدند بیرون توی باغ، دم دیوار شرقی عمارت. سر جمع دوازده نفر بودند؛ ششتا از آدمهای ممتاز هم بهشان پیوستند، سهتاشان غرق خون.
نردبانی پای دیوار حیاط گذاشتند و تعدادی رفتند بالا و رسیدند به آن طرف. بعد نوبت مصدق شد. پای نردبان ایستاد و یاد ممتاز افتاد. سرهنگ را خواستند. جنگ مغلوبه شده بود و ممتاز داشت آن سربازانی را که میتوانستند، تشویق به فرار میکرد. خود ممتاز حاضر نبود تا پیش از آنکه مصدق از مهلکه نجات یابد، اسلحه زمین بگذارد. مصدق گفت: «شیر مادر حلالت». بعد کمکش کردند از نردبان بالا برود و برسد آنسوی دیوار.
فکر این بود: تا جایی که میشود از خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ دور شوند. توی عمارت کناری که کسی تویش زندگی نمیکرد تختی چوبی پیدا کردند و آن را به بغل خواباندند تا بتوانند رویش بروند و برسند آن طرف دیوار خانه. قضیه همینطور ادامه یافت، به سمت شرق میرفتند و از آشوب دور میشدند؛ در گذر از یک خانه که زن و بچه تویش بود، ازشان خوب استقبال نشد و در خانهای دیگر ساکنانش که روی پشتبام فرش پهن کرده بودند و داشتتند چای میخوردند، با شور و شوق منظره را تماشا کردند. سینهخیز دیوارهای بلند را میرفتند و پشت تنههای درختها خودشان را جمع میکردند. رفقای مصدق هوایش را داشتند و سالم ماند و طوریاش نشد. اقبال زیرکزاده کمتر بود. جایی افتاد و پایش شکست.
عمارت چهارمی که واردش شدند متعلق به تاجری بود که تابستان را رفته بود سفر و خانه را خالی گذاشته بود؛ فقط یک سرایدار مانده بود تا مراقب باشد. با تاجر تماس گرفتند و او هم خانهاش را با لطف تمام در اختیار آنها گذاشت تا شب را سر کنند.
کمی بعد ساعت هفت شب دیگر سر و صدای نبرد متوقف شد. هوا تاریک شد و از سمت خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ شعلههای آتش برخاست. مصدق و صدیقی ایستادند به تماشا. صدیقی به یاد میآورد که «احساس غریبی همهٔ ما را در بر گرفت و خیالات هولناک و افکار دردناکی از سرمان گذشت که توصیفشان سخت است.»
شب را در طبقات خانهٔ بیمبلمان و وسایل گذراندند. جز چند تکه نان خشک چیزی برای خوردن نبود. الوات گوش به فرمان زاهدی آمدند در زدند، دنبال فراریها میگشتند، اما خدمتکار عمارت دست به سرشان کرد و رفتند. بعد آتشنشانها آمدند؛ آب میخواستند تا بریزند روی شعلههای آتش خیابان کاخ.
فردا صبحش به محض اینکه زمان حکومت نظامی تمام شد، از همدیگر جدا شدند و هر کدام به راهی رفتند. مصدق، صدیقی، شایگان و سیفالله معظمی، وزیر پست و تلگراف، رفتند به خانهٔ مادر معظمی در همان حوالی. مصدق در فکر بود تا بیخطرترین و مطمئنترین راه را برای تسلیم شدن پیدا کند، اما به هر حال گروهی مأمور تجسس زودتر پیدایش کردند. یکیشان داشت توی یکی از اتاقهای طبقهٔ بالا میچرخید که نخستوزیر مخلوع را دراز روی تشک دید. مأمور ماشین صدا کرد و همگی به سرعت رفتند به ستاد شهربانی.
همان روز بعدازظهر، مصدق و سهتا همکارش را بردند به باشگاه افسران، جایی که سرلشکر زاهدی دولت تازهاش را تشکیل داده بود. کودتاچیها هم آنجا بودند تا به زاهدی تبریک بگویند؛ سرتیپ فولادوند، فرماندهٔ نیروهایی که به خانهٔ مصدق حمله کردند؛ سپهبد باتمانقلیچ، فرماندهٔ تازهٔ ارتش؛ و سرهنگ (حالا سرتیپ) نصیری، که حکم شاه را به مصدق رسانده بود، حالا احتمالا به نظر میآمد همهٔ اینها دیر زمانی پیش از این بوده.
نخستوزیر تازه بزرگوارانه ازشان استقبال کرد. جلو آمد تا با مصدق دست بدهد. گفت: «خیلی متأسفم که اینجا میبینمتون.»
***
در طول روزهای بعدی کلی آدم میآمدند و اطراف خیابان کاخ قدم میزدند و بربر نابودی محله را تماشا میکردند. ویرانههای سوختهٔ خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ را میدیدند و خون را و تکههای تنهای آدمها را کف خیابانی که کانون شدیدترین درگیریها بود.
از جملهٔ این بازدیدکنندهها خبرنگار روزنامهٔ «کیهان» بود. با همسایههایی صحبت کرد که در جریان نبرد همراه کودکان وحشتزدهشان گوشهای کز کرده و غارت خانههای خودشان را تماشا کرده بودند، به رغم اینکه هیچ ربطی هم به دولت مصدق نداشتند. این خبرنگار از گذر حرف زدن با این همسایهها و شاهدانی دیگر، توانست از اتفاقاتی سر دربیاورد که بعد بالا رفتن مصدق از دیوار خانه، آنجا افتاده بودند.
نیروی دفاعی که از هم پاشید، تانکها راه افتاده بودند به سمت خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹. یکیشان در را خرد کرد و وارد محوطه شد؛ از داخل خانه آتش کردند و تانک هم پاسخ سخت و سهمگینی داد. نهایتا آخرین تن از مدافعان خانه خاموش شدند و بعد تانک دومی وارد محوطه شد. وسط ویرانهها دو مرد ناشناس را تشخیص دادند و به سمتشان شلیک کردند. بعد معدود مدافعان جان بهدر برده خودشان بیرون آمدند و تسلیم شدند.
از آغاز جمع شدن جمعیت در صبح آن روز، توطئهچینها و هوادارانشان منتظر این لحظه بودند. پس آن دو تانک، تانکهایی دیگر بود و کامیونهایی پر از سرباز. جمعیت شلوغکن رسید؛ گردنکلفتهایی مثل طیب و شعبان بیمخ (که تازه از زندان آزاد شده بود)؛ سربازها، بعضی با لباسهای نظامی و بعضی در لباس غیرنظامی؛ هرجاییها و آدمهای ترسناک. آمدند به عقدهگشایی، دزدی و ویران کردن. از طیب و دیگران عکسهایی گرفتند که تویشان قیافهٔ قهرمانانی فاتح گرفتهاند.
خیلی نمانده بود حکومت نظامی شبانه شروع شود، اما این آدمها زمان زیادی احتیاج نداشتند. ستاد و خانهٔ معنوی نهضت ملی ایران را ویران کردند. دفترهای کار و اتاقخواب مصدق را غارت کردند، دهها هزار سند و نامه بردند یا نابود کردند سوابق و تاریخ این مرد را. کاشیها را از دیوار کندند و سیمهای وسایل ارتباطی را از توی قرنیزها بیرون کشیدند. بعضی غنایم را درجا برای رهگذران همان حوالی حراج کردند. یخچال برقی نوی خانه را ۳۶ دلار فروختند. در گاوصندوق نخستوزیر را از لولا درآوردند و محتویاتش را بردند. هر آنچه را نتوانستند ببرند، تبدیل کردند به زبالههایی بیمصرف. چنان که خبرنگار کیهان گزارش داد: «ظرف چند دقیقه خانه کاملا ویران و با خاک یکسان شد و هیچچیزی که به کوچکترین دردی بخورد، باقی نماند.»
غیرمنتظره بود که مصدق در زندان تازهاش دوباره یکی از چیزهایی را به دست آورد که از خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ به تاراج رفاه بود، عینک مطالعهای که در سفرش به آمریکا سفارش داده بود. در باشگاه افسران، یکی از نگهبانها بهش گفت: «من میدونم عینکتون کجاست»؛ چند دقیقه بعد عینک در دستان مصدق بود.
در مورد خانههای غلامحسین و احمد مصدق پشتکار مشابهی به خرج دادند، و خانهٔ چهارمی که همین نقشه را برایش داشتند، خانهای بود که مصدق به بازوی عمرانی دولت ایالات متحده اجاره داده بود. دست همه برای یغمای این یکی باز نبود. نظامیها اجازه ندادند جمعیت بعضی از باارزشترین اقلام آنجا را ببرند، اقلامی که مصادره و برده شدند به جای امن. همین که نظم دوباره به خیابانها برگشت و جمعیت رفتند، این اقلام ارزشمند هم بین افسران دلیر نظامی تقسیم شد.
غلامحسین خوش و خرم همراه خانوادهاش در خانهای زیبا زندگی میکرد. چیزی که از این خانه برایش ماند، مجموعهٔ لباسهایی بود که آن روز صبح به تن داشت و کلید آنجا که توی جیبش بود. چند هفته بعدتر که دستگیر شد و کشانکشان بردنش پیش دادستان نظامی، سخت توانست آنچه را میبیند، باور کند. گفت: «شما حتما مستحضرید که روز ۲۸ مرداد خانه و اموال من و پدر و برادرم غارت شد. عجیب است که حالا یکی از فرشهای خانهٔ خودم را اینجا زیر پای شما میبینم!»
بنا به گزارش خبرنگار «کیهان»، حدود ۳۵ نفر در نبرد خیابان کاخ کشته و ۳۵۰ نفر زخمی شدند (کنت لاو رقم کشتهها را بالای ۳۰۰ نفر در کل پایتخت و ۲۰۰ تا در نبرد بر سر خانهٔ نخستوزیر خواند). در گذر زمان، ویرانههای خانهٔ مصدق بدل شد به نماد سرنگونی او و وقاحت آنانی که بهش حمله بردند. مایملک شخصیاش مسیر غریبی پیمود. سالها بعد مهاجری ایرانی از استرالیا با مجید بیات تماس گرفت و ازش پرسید آیا مایل هست مقداری از اوراق شخصی پدربزرگش را بخرد یا نه. دوچرخهٔ ثابتی که غلامحسین برای ورزش ازش استفاده میکرد، اسبابی آن زمان نوظهور، غارتگران را مات و مبهوت کرد که چیست و انگشتنما و بدنام شد وقتی گفتند وسیلهای ارتباطی بوده که مصدق برای تماس با اربابان خارجیاش از آن استفاده میکرده. آن یکی سر شهر، یکی از هواداران مصدق شنید چه به سر خانهٔ او آمده و برآشفت. گفت: «یک روز دقیقا همین کار را با خانهٔ شاه خواهند کرد.»
نظر شما :