تماس پسران طالقانی با افسر سیاسی سفارت آمریکا
مهمانان آیتالله - فصل سوم: ملاقات صبحگاهی
تاریخ ایرانی: «مهمانان آیتالله» عنوان کتابی است نوشته مارک باودن، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که پنج سال برای نوشتن آن تحقیق کرده و با حدود ۳۰ نفر از گروگانها و ۲۰ نفر از گروگانگیرها در جریان دو بار سفر به ایران در سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ گفتوگو کرده است.
«تاریخ ایرانی» در سی و پنجمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا در تهران، ترجمه چند فصل از این کتاب را که بیانی توصیفی – تحلیلی دارد، منتشر میکند.
***
جان لیمبرت که داشت در راهروی عریضی قدم میزد که محیط طبقه دوم ساختمان ثبت اسناد را میپوشاند، برنامههای آن روزش را پایین و بالا میکرد، به این امید که شاید در آن بین یک ساعت جور کند که بزند بیرون برای آرایشگاه رفتن. راهی جلسهای بود که در سفارتخانه، هر روز کاری را رسماً آغاز میکرد. او که معاون رئیس بخش سیاسی سفارت بود، هفته گذشته را در سفر به جنوب ایران گذرانده بود و به نظرش میرسید که موی قهوهای پرپشتش که حالا روی گوشهایش را میپوشاند، دیگر حسابی ژولیده میزند.
لیمبرت معمولاً در این جلسه صبحگاهی شرکت نمیکرد، جلسهای که عمدتاً جانشین سفیر، بروس لینگن، کاردار سفارت ادارهاش میکرد و مدیران دپارتمانهای مختلف در آن حاضر میشدند. امروز او به جای رئیسش، ان سوئیفت، مدیر اول بخش سیاسی دعوت شده بود که تازه به مأموریت رفته بود. همه مشتاق بودند از تغییر عقیدهاش در طول سفر به شهرهای آبادان و شیراز بشنوند. لیمبرت یکی از افسران بلندپرواز نیروی امور خارجه بود که نه اهل زدوبند بود و نه سوهان روح. مرد چابکرفتار و خوشبرخوردی بود با چهرهای بسته و بینیای بزرگ که بالایش را عینک دورسیاه سادهای، با خطوط خشن قاب میگرفت و پایینش را سبیل قهوهای پتوپهنی میپوشاند و در یک کلام، آنچه در صورتش به چشم میخورد و بر آن حاکم بود، همین بینی خوشنشین بود. پشت عدسیهای خوشتراش با تهرنگی روشن، چشمهای بازیگوش آدمی شدیداً کنجکاو و عاشق تفریح دو دو میزد. دوخت راحت و گشاد کتوشلوارش داد میزد که سالهای اخیر را عمدتاً خارج از ایالات متحده گذرانده است. گماردنش به کار در ایران، برای او ایدهآل بود، مأموریتی که برای او ساخته شده بود. او سالهای سال در این کشور بود، نخست در سپاه صلح و بعدتر در مقام معلمی مشغول نوشتن رساله دکترایش در مطالعات خاورمیانه. فارسی را چنان روان حرف میزد که وقتی لباسهای ایرانی میپوشید، کسی باورش نمیشد ایرانی نباشد. البته این آخری ضرورتاً در سفارت آمریکا نکته مثبتی فرض نمیشد، چرا که نوعی سوءظن نهادینه شده در آن رواج داشت که معطوف بود به افسران نیروی وزارت خارجه که «محلیپرست» یا «بومیزده» شده بودند؛ اما ایران ناگهان در چشم واشنگتن اهمیت فوقالعاده پیدا کرده بود و مجموعه مهارتها و تجربیات لیمبرت کیمیا حساب میشد. هنوز چند ماهی از ورودش به این کار نگذشته بود و هنوز حواسش به تأثیرگذاری مناسب بود و به همین دلیل، با خودش میگفت کاش پیشتر به موهایش رسیدگی کرده بود.
لیمبرت یکی از دو افسر سیاسیای بود که با سوئیفت کار میکردند، دومی مایکل مترینکو بود که لیمبرت از پیش از انتصاب اخیر میشناخت. مترینکو تا حدی فارسی را یاد گرفته بود، آن هم از پروانه، زن ایرانی لیمبرت که وقتی سرباز داوطلب سپاه صلح بود، آموزگارش بود و او را بهترین شاگردش میدانست. در کنار مدیر آن بخش، ویکتور تامست حضور داشت که در عین حال نقش قائممقام فرمانده گروه اعزامی را نیز ایفا میکرد، این سه نفر از جملهٔ شمار بسیار معدود کارشناسان مسائل ایران در وزارت خارجه بودند که فارسی را روان حرف میزدند. آنها به لطف تجربه سالهایی که در این کشور گذرانده بودند و همچنین مهارتهای زبانیشان، به پاداش دسترسی به منابع اطلاعاتی موجود در سفارت دست یافته بودند که حتی در سطوح عالیهاش هم پر از تازهواردان بود. لیمبرت، تامست و مترینکو تضاد بالاخص صریحی با گروه سه نفره ایستگاه سازمان سیا داشتند که هیچ کدامشان فارسی حرف نمیزدند و مجموع تجربهشان از ایران کمتر از پنج ماه بود. این تور برای هر سهشان بختی بود برای خوش درخشیدن؛ چرا که میتوانستند روزنامههای محلی را بخوانند، حرفهای رادیو و تلویزیون را بفهمند و با تنوع گستردهای از ایرانیان وارد گفتوگو شوند، آنها تنها کسانی بودند که میتوانستند حرف دل این کشور را حقیقتاً با گوشت و پوستشان بشنوند.
جلسه صبح دورادور میز درازی در «حباب» (The Bubble) برگزار میشد، اتاق غریبی با دیوارهایی از پلاستیک شفاف، محیطی کاملاً بسته داخل اتاقی عادی در بخش جلویی طبقه دوم ثبت اسناد که به قصد گریز از استراق سمع الکترونیکی طراحی شده بود. دیوارهای پلاستیک شفاف فضا را مجزا و عایق میساخت و مانع از کار گذاشتن مخفیانه ابزار سمعی درون دیوارها، کف زمین یا سقف میشد. سر میز، از هیکل پر، ورزشکارانه و آفتابگرفته کاردار سفارت، خوشبینی مألوفش میبارید. لینگن، پسر پرورشگاهی در مینهسوتا ظاهر جوانیاش را دستنخورده به میانسالی آورده بود، با دسته موهای تیره ریخته روی پیشانیاش که هر کدام جهت خود را انتخاب کرده بود. لینگن از ماه ژوئن در تهران بود و بدون اطلاع قبلی به سفارت ایران گمارده شده بود زیرا رژیم جدید بدون طی تشریفات قانونی عذر والتر کاتلر را خواسته بود، یعنی مردی را رد کرده بود که پرزیدنت کارتر به عنوان سفیر منصوب کرده بود.
سفیر جدید معرفی نشده بود، با این حساب، لینگن عالیرتبهترین مقام دولت آمریکا در تهران بود. او بههیچوجه تخصصی در امور ایران نداشت، اما ربع قرن پیش در همین شهر، افسر نیروی وزارت خارجه بود، در روزهای مستی مردافکنانهٔ مابعد کودتای افسانهای کرمیت روزولت آنقدری فارسی آموخته بود که صرفاً بتواند از پس مقتضیات معمول روزمره برآید. لینگن برخلاف برخی از کارمندانش چندان مورد لطف نبود و حالا قرار بود انتصابش آغازگر گفتوگویی با حاکمان جدید این کشور باشد که مجابشان کند این ایالات متحده منفور، علیرغم پیوندهای دوستانه و تنگاتنگش با پادشاهی سرنگون شده، آماده پذیرش ایران نوین است. او میپنداشت بخش عظیمی از وظیفهاش دادن اطمینان و روحیه به این جماعت کوچک آمریکایی است که به کسری از اندازۀ معمولش آب رفته بود، چرا که تمامی پرسنل غیرضروریاش به خانه بازگردانده شده بودند، به اضافه اعضای خانواده آن معدودی که مانده بودند. یک رهبر محتاطتر به احتمال زیاد، غصه شب و روزش یافتن روشهایی برای رویارویی با بد و بدتر شدن بود و مثلاً اسناد و مدارک را از بین میبرد یا باز هم از سر و ته تعداد کارکنانش میزد؛ اما لینگن که نطفهاش با امید و خوشبینی و انرژی مثبت بسته شده بود، ورد زبانش و خواب شبش این شعار بود که اوضاع رو به بهبود است و همه چیز دارد برمیگردد به وضعیت معمولش. او سخت کار میکرد تا روحیه اعضای سفارت را بهبود بخشد، از همین رو، کارش برنامهریزی و سازماندهی برای فعالیتهای تفریحی و سیاحتی کارکنان بود، مثلاً لیگ تنیس با دیگر سفارتها و بازیهای سافتبال، حتی مجوز برداشتن برخی محدودیتهای امنیتی را هم صادر کرده بود: شاهکارش صحه گذاشتن بر درخواست بازگشایی باشگاه نوشخواری تفنگداران دریایی در مجتمع مسکونیشان چسبیده به محوطه سفارتخانه بود، عملی که با توجه به خصومت دینی انقلابیون با الکل، معنایی دیگری نمیداشت مگر نوعی دهنکجی غیرضروری و بیثمر. فعالیتها و تلاشهای خالصانهاش حقیقتاً جواب داد. روحیه جمعی و خلقوخوی فردی سفارتخانه، از هنگام ورود او به طرز چشمگیری بالا رفته بود و لینگن شده بود محبوب قلوب همکاران و کارکنانش؛ اگرچه برخی دورنمای گلوبلبلش را دیدن جهان از پس عینک خوشبینی میدیدند، حتی بدبینها هم ناگزیر اذعان میکردند نشانههای امیدوارکنندهای رصد میشود.
علیرغم سیل هر روزه شعارهای نیشدار و کلام زهرآلود، قدرتهای انقلابی گروهی را بیرون رانده بودند که در ماه فوریه، به سفارت حمله کرده و کوتاه مدتی اشغالش کرده بودند؛ در ساخت کنسولگری جدید مجتمع سفارت همکاری کرده بودند، در بنای سازه بتونی مدرنی که برای رسیدگی و راهاندازی کارآمدتر هزاران ایرانیِ ویزاجویی که همچنان هر روز بیرون سفارت صف میکشیدند ـ رأی مثبتی از جانب جماعتی حاضر در صحنه. به تازگی این ایرانیان غربزده را «خائن» خوانده بودند، ذهنهای گندیده آمریکاپرستی که باید از بدنه ملت تصفیه شوند. طعنههایی از این دست و تشویق اخیر آیتالله خمینی به «انواع حملات» به آمریکا حالا آنچنان معمول و مرسوم شده بود که هشدار و زنگ خطری را برنمیانگیخت. صرف حال و هوا و ذهنیت عمومی خوانده میشد. جان گریوز، رئیس متظاهر دفتر نمایندگی سازمان اطلاعاتی ایالات متحده، آن هفته به واشنگتن تلگراف زده بود که فضای عمومی در تهران به کفایت بهبود یافته که برنامهاش از سر گرفته شده و تعداد کارکنانش افزایش یابد. لینگن حتی توصیه کرده بود به تعدادی از اعضای خانواده آنهایی که مشغول کار در سفارت بودند، در صورت درخواست کتبی فردی، اجازه بازگشت به تهران داده شود.
تصمیم موافقت با پرواز شاه به نیویورک برای معالجه سرطان، زنگ تهدید برای بر باد رفتن همه چیز را به صدا درآورده بود. چند هفته پیش، در ملاقات با ابراهیم یزدی، وزیر امور خارجه که به قصد اطلاع دادن این خبر صورت گرفته بود که شاه اجازه ورود به ایالات متحده را به دست آورده است، یزدی قول داده بود از هیچ کاری که در توانش باشد، برای محافظت از سفارت دریغ نورزد، اما هشدار داده بود توقعی بیجا خواهد بود که قول دهد سفارت در امن و امان میماند. اواخر سپتامبر، لینگن در تلگرامی دوپهلو به واشنگتن پیشبینی کرده بود که این حرکت موجب بدبیاری خواهد شد؛ اما سرنخ چندان پررنگی نداده بود که این بدبیاری چه دردسر جدیای برای خود سفارت خواهد بود. او از بهبودی کلی در روابط میان آمریکا و ایران نوشته بود که البته خودارزیابیای بس خوشبینانه بود، با این حال، اذعان کرده بود که این پیشرفت کند است. «چندان از آن مایه برخوردار نیست که از ضربه ورود شاه به ایالات متحده به خوبی و خوشی گذر کند.» او به تفوق روحانیون اشاره کرده بود که «میترسم حالوهوای عمومی را در مورد هرگونه ژست و حرکتی از جانب ما در تأیید شاه وخیم سازد»، در تأیید کسی که به عنوان خائن و جنایتکاری مورد لعن و نفرین است که عدالت خواهان استرداد او به ایران بود تا مورد محاکمه قرار گیرد و از قرار معلوم، به صف بلند مقامات رژیم سابق به جوخههای اعدام سپرده شود. «با توجه به نوع فضا و موضع عمومی علیه شاه که مورد حمایت آنانی است که آرای عمومی را کنترل میکنند، بعید میدانم مریض بودن شاه بتواند چندان نقشی در اصلاح واکنش اینجا داشته باشد.» در جمله بعدی، او از این اعتقاد محکم به نحوی پس نشست: «شاید بتوانیم موضع خود را قابل دفاعتر سازیم، اگر در نگاهشان اینگونه دیده شویم که ما او را تحت شرایط مشخصاً انساندوستانه پذیرفتهایم.» به عبارت دیگر: خوششان نخواهد آمد، لیکن اگر خوب عمل شود، اثر این کار میتواند فاجعهبار نباشد.
این یکی از چندین عاملی بود که کفه ترازو را به نفع پذیرش درخواست شاه برای رفتن به نیویورک با هدف عمل جراحی سنگین کرد. در اکتبر، کارتر از مشاوران ارشدش در باب این پرسش نظر خواست و بیشترشان از پذیرش شاه حمایت کردند. پرزیدنت پرسید: «اگر آنها بریزند توی سفارت ما و مردممان را گروگان بگیرند، توصیهتان چه کاری خواهد بود؟» از آن جمع یک نفر هم جوابی نداشت.
سفارت به انتظار بدترین چیز، کمربندها را محکم کرد. درست سه روز قبلتر، لینگن از ترس تظاهرات خشمگین، دستور داده بود تمامی پرسنل غیرضروری محوطه را ترک کنند و کل تفنگداران سفارت در آمادهباش قرار گیرند؛ اما معترضان که تعدادشان در اطراف دانشگاه تهران، هزاران نفر تخمین زده شد، کاری نکردند جز نوشتن چند شعار اضافی با اسپری رنگی بر دیوارهای سفارتخانه. تعطیلات جمعه و شنبه به آرامی گذشت و یکشنبه صبح، معلوم بود آرامش به ساختمان برگشته است؛ آرامشی برخاسته از این حس که بدترین توفان را به خیر گذراندهاند.
سفارت در روزهای کیاوبیای خود، نزدیک هزار نفری کارمند داشت و حالا تعدادشان به زور به شصت و اندی نفر میرسید. حتی در وضعیت تعطیل، بنیاد درهمتافتهای با سیاههای بلندبالا از مقاصد و وظایف بود. لینگن و بخشهای کوچک اقتصادی و سیاسیاش سرشان گرم آن بود که واشنگتن را با دیدگاهی تر و تازه به شرایط جاری ایران مجهز سازند. مستشاران امور دفاعی و وابستگان نظامی تازه سازمانیافته در کار غربال آنچه از پیوندهای دفاعی دیرپای میان دو کشور بر جای مانده بود و شمار اندک افسران اطلاعاتی شروع به انجام رساندن وظیفه سنگین و چالشگرانهای کرده بودند مبنی بر اقناع ایران به اینکه آمریکا دشمن نیست. بخش کنسولگری نیز با جریان سیل درخواستکنندگان ویزا کنار میآمدند که توده عظیمی از ایرانیان را شامل میشد که به اقناع نیازی نمیدیدند: صفی به بلندی یک مایل روزها قبل از گشایش کنسولگری جدید در تابستان آن سال در حال شکلگیری بود. حضور کم تعداد سازمان سیا در سفارتخانه محدود میشد به سه افسری که در تلاش بودند تا شرایط در حال تغییر را مفهوم سازند و با هرکس که به مراکز جدید قدرت نزدیک باشد، دوست شوند. اداره کردن مجتمع سفارت، ساختمانها و کارمندان، مدیریت عملیات امنیتی و مأموریت سفارت، وظیفهای بزرگ بود که کارمندان زیادی را در برمیگرفت که بیشترشان هم ایرانی بودند. افسران نیروی وزارت خارجه با پیوندهای فرهنگی سروکار داشتند که برخیشان در محل سفارتخانه بودند و مابقی در سراسر تهران پخش بودند. این وظیفه کاری مرکب و پرفعالیت بود، چنانکه هیأت نمایندگی در هر کشور بزرگی با منافع گسترده وظیفهای شاق و سنگین بر عهده دارد. چهرههای حاضر در اتاق کنفرانس لینگن گویای جوانب و سویههای این فعالیت جاری بود، کارشناسان جدیای که در برخی موارد، دههها در فلان یا بهمان کشور انجام وظیفه کرده بودند.
مالکوم کالپ، افسر سازمان سیا که تازه چهار روز پیش رسیده بود، به گروه از جلسهاش با دیوید راکفلر، اندکی پیش از آنکه ایالات متحده را ترک کند، گفت. راکفلر یکی از آمریکاییهای گردن کلفتی بود که همراه با هنری کیسینجر، وزیر امور خارجه سابق، لابی سنگینی را تدارک دیده بود تا پرزیدنت کارتر به شاه اجازه ورود دهد. کالپ گفت که راکفلر به او گفته است «امیدوارم برایتان دردسر زیادی درست نکرده باشم.» از اطراف میز کنفرانس لینگن، صدای خنده افراد خارج از روابط قدرت بلند شد. این گروه آشکارا فاقد وزنی بود که توان رقابت با نفوذ اتحاد کیسینجر و راکفلر را داشته باشند و تعارفات و اظهار تأسف متظاهرانه و دیرهنگام راکفلر پوچ و توخالی مینمود؛ اما معدودی از حاضران اتاق از این حرف دلشان آشوب شد. اکثر آنهایی که حالا در تهران مانده بودند، علیالخصوص کارشناسانی چون لیمبرت، تامست، مترینکو، رئیس ایستگاه سیا، تام ایهرن و دو افسرش، کالپ و بیل دورتی، به همان اندازه وابستگان و مستشاران نظامی، با مخاطره راحت بودند. بعضی انگیزه میهنپرستی دلشان را قوی میکرد، بعضی بلندپروازی و بعضی مخصوصاً رابطان و کارکنان دونپایه وزارت امور خارجه، پول خطر کردنشان را میگرفتند ـ حضور در تهران ۲۵ درصد تبعیض محل کار را شامل میشد؛ یعنی در ایستگاه تهران، فرد یک چهارم بیش از دریافت معمول حقوق میگرفت. برای بعضی، فرصتی بود برای فرار از ازدواج شکستخورده یا وظایف خانوادگیای که بیش از حد طاق و کمرشکن شده بود. بسیاری از آنها در تهران بودند، دقیقاً از آن رو که در پی وظایف شغلی نامتعارف یا خطرناک بودند. تنش و اضطراب در میان افرادی که میتوانستند بر آن غلبه کنند، روحیهافزا بود و قوت قلب میداد و شغلشان را هر چه بیشتر سرزنده کننده و کمیاب میساخت. با این حال، همگان را قدرت غلبه بر تنش نبود.
بعضی از آنهایی که در این اتاق بودند، پیش ال گولاسینسکی جوان و تنومند، رئیس امنیت سفارت میرفتند تا میزان مخاطره را طبق ارزیابی او جویا شوند و پیش خود سبک سنگین کنند که آیا بمانند یا آنجا را ترک کنند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. او همیشه قوت قلبشان میداد. گولاسینسکی معتقد بود پیچ خطر را رد کردهاند. بعد از تهاجم وحشیانه ماه فوریه، مجتمع سفارت برای ماههای متمادی توسط گروهی از تفنگداران محلی غیرقابل اعتماد پاسبانی میشد که او سرانجام توانست ردشان کند. اضطراب بر جای بود اما او احساس میکرد وقایع تحت کنترل درآمدهاند. گولاسینسکی تظاهراتهای ادامهدار را در نظر داشت و فکر میکرد حتی ممکن است اقدامات تروریستی مجزا و گهگاهی هم پیش آید ـ چند هفته پیش، یک دیپلمات آلمانی در تهران مورد هدف گلوله قرار گرفته بود؛ اما اینها مخاطرات با درصد پائین بودند. او شخصاً هر کس را که ازش در مورد حمله بعدی میپرسید، دلگرمی میداد که رخ دادن چنین چیزی بعید است و توصیه میکرد فکرش را از سر بیرون کند. برای قوت استدلالش، او همواره ظاهری شجاعانه و مطمئن به خود میگرفت.
همان روز صبح او رویارویی و برخوردی بالقوه را خنثی کرده بود. گشت کمیته محل، دارودستهای از جوانان مسلح که عدالت انقلابی را در محلات شهر فراهم میکردند، پیدایشان شده بود تا به برداشتن پوستر بزرگی از آیتالله خمینی اعتراض کنند که در طول تظاهرات بزرگ قبلی، تظاهرکنندگان از دروازه ورودی روزولت آویزان کرده بودندش. گولاسینسکی پیش آمدن رویارویی را خنثی کرده بود، آن هم با ردگیری پوستر ـ فرمانده تفنگداران، دانلد شیرر، آن را برداشته بود. گولاسینسکی آن را برگردانده بود و قول گرفته بود دیگر جایی آویزانش نکنند که جلوی دید نگهبانان سفارت را بگیرد. او این داستان را در جلسه صبحگاهی تعریف کرد، با این نتیجهگیری که رویارویی، اگر به خوبی با آن برخورد شود، به صلح و آشتی ختم به خیر میشود.
آنگاه لیمبرت جریان سفرش به جنوب را گفت و قول داد گزارش کتبی مفصلترش را بعدها عرضه کند. بحث به تظاهرات «روز دانشآموز» کشانده شد که برای همان صبح برنامهریزی شده بود. برخی از حضار بر آن باور بودند که سفارتخانه باید آن روز تعطیل شود تا دردسر برنیانگیزد؛ حال آنکه بقیه ضد این عقیده استدلال میکردند. تامست میگفت سفارت باید باز باشد. او گفت: «اگر قرار باشد هر زمان که در تهران تظاهراتی هست، ما تعطیل کنیم، باید کل سال تعطیل باشیم.» این نظر غالب شد. بعد بحث بر سر آن شد که آیا باید بر روز عزای رسمی صحه بگذارند و پرچم ایالات متحده را که روبهروی کنسولگری است، نیمافراشته کنند که تصمیم آن شد که نکنند. با توجه به اقدام برای ربودن پرچم از روی میله، نیمافراشته ساختنش ممکن بود به اقدامی دوباره دامن زند. گولاسینسکی جلسه را به خاطر آنچه در پی بود، ترک کرد. پیشاپیش ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر بیرون ورودی روزولت ایستاده بودند و تابهحال که آرامش را حفظ کرده بودند. تجمع بزرگ قرار بود عناصر رقیب در میان گروههای دانشجویی و دانشآموزی مختلف را گردهم آورد و انجمنی باشد از محافظهکاران مذهبی که پرشمارتر بودند و از دانشگاههای مختلف سراسر شهر میآمدند و چپهای کمشمارتر اما بهتر سازماندهیشده که اکثراً در دانشگاه تهران متمرکز بودند. از آنجا که خیابان واقع در جلوی سفارت مستقیماً به دانشگاه تهران راه میبرد، جماعت عظیمی از دانشجویان روان به سوی مرکز تجمع ناگزیر کل صبح در حال عبور از روبهروی سفارتخانه بودند که لاجرم هیاهو و سرودها و شعارها معمولش بود. گولاسینسکی میگفت که تظاهرات «ما را هدف نگرفته است».
برای ایرانیان، سیزدهم آبان معنا و مفهوم متممی داشت که کارکنان آمریکایی به آن توجه نکرده بودند. آن روز پانزدهمین سالگرد روزی بود که شاه، آیتالله خمینی را از ایران تبعید کرده بود. لینگن جلسه را با اعلام این موضوع خاتمه داد که او آن روز صبح، قرار دیداری در وزارت خارجه دارد و از همین رو، او و تامست چند ساعتی بیرون خواهند بود. گولاسینسکی به معاونش، هاولند که قرار بود لینگن را تا وزارتخانه همراهی کند، توصیه کرد در مسیرشان از خیابانهای اطراف دانشگاه تهران حذر کنند.
لیمبرت همین که از راهرو به سمت دفترش راه افتاد، تصمیم گرفت رفتن به آرایشگاه را عقب بیندازد. این کار چند ساعتی او را از دفترش دور نگه میداشت و خوش نداشت وقت اداریاش را صرف کوتاه کردن مو کند. تصمیم گرفت در عوض، گزارش سفرش را مکتوب کند.
مایکل مترینکو تازه به سر کارش رسیده بود. جمعیت شلوغتر از همیشه واقع در ورودی شرقی را نادیده گرفت. تظاهرات اغلب آخر صبح بدتر میشد. مترینکو جغد شبانه بود و معمولاً یکی از آخرین افرادی که خود را سر کار نشان میدادند. او کار حقیقیاش را ساعتها بعد آغاز میکرد و با ایرانیها ملاقات میکرد، غذا میخورد، نوشیدنی میزد، دود میکرد و گپ میزد و در عین حال، سعی میکرد از اوضاع سر در آورد. همانطور که باور داشت، شغلش هم همین بود و چه شغل فریبندهای بود!
برای یک دانشجوی علوم سیاسی، بودن در تهران، درست در آن زمان، مثل زمینشناسی بود که بر لبه آتشفشانی فعال اردو زده باشد. انقلاب این باور را در ذهن مردم عادی روشن میکند که آنها میتوانند نه تنها خودشان، کشورشان و کل جهان پهناور را از نو بسازند، بلکه خود طبیعت بشری نیز در دستانشان آماده نو شدن است. این طرحهای عظیم همواره ناکام میمانند، خمیره بشر دگرگونناشدنی است و تصور هر کسی از کمال چیزی است متفاوت از بقیه. این حقایق همگی در زمانی فراموش میشوند. آنهایی که در چنگال راستکرداری اسیرند، این مجال ـ نه نیاز ـ را میبینند که چیزهای ناخالص و هرزه را از باغ جدید و شکوهمند خود بیرون اندازند. این فرایند همواره از مقامات رژیم سرنگون شده آغاز میشود، یعنی از مؤلفان گذشته جنایتکارانه که در دادگاهها محاکمه میشوند، در خیابانها یا بر بامهایی راه برده میشوند که قرار است در آنجا تیرباران یا حلقآویز شوند. مجریان جدید بعد از آن سراغ کسانی میروند که با نظام قدیم صرفا همکاری کردهاند، همچنین حامیان یا متحدان خارجیشان.
این نقطه جایی بود که آن موقع، اوضاع بعد ۹ ماه بدان رسیده بود. جریانهای سیاسی و مذهبی در سالهای هیجانی پیش به هم پیوسته بودند، متعصبان اسلامگرا، دموکراتهای ملیگرا، سوسیالیستهای اروپایی و کمونیستهای تحتالحمایه شوروی... آنها همگی با هم متحد شده بودند تا شاه را سرنگون کنند. حالا آنها داشتند به هم دندان نشان میدادند. مبارزه مسابقهای دانشگاهی نبود، مسألهای بود بر سر مرگ و زندگی. بازندگان به محبس میرفتند، ترور میشدند یا در جوخههای تیرباران پشتبامی به صف میشدند، ملعون به عنوان خائن و جاسوس. تهران دیگ جوشانی بود از دسیسه، انشعابات اسرارآمیز، قیامها، توطئهها و عملیات سری. این پیمانهای بزرگ، مردمی که با جدیت تمام سیاست میورزیدند، خویش و کشورشان را از نو ابداع میکردند، از مارکس نقل قول میآوردند، از جفرسون، از محمد. مترینکو با هیچ طرف نبود، او در وسط چیزها بود. دیگران قیام سیاسی را در کتابخانهها میآموختند، حال آنکه او در برابر یکی از آنها قرار داشت و این انقلاب، به طور خاص، برانگیزنده و اصیل بود.
در وزارت خارجه، او در ۳۳ سالگی هنوز جوانکی بود در آن بوروکراسی ملالآور، اسرارآمیز و لاکپشتی که به زحمت قدم برمیداشت و بسته به زمان و مکان فعالیتش، درخشان عمل میکرد یا مطلقاً به واقعیت کور بود. وزارت خارجه سازمانی بود که به سن و سال و سنت، به حد افراط، احترام مینهاد و درحالیکه افسران جوان تعلیم دیده و کارشناس بینالمللیای چون مترینکو تربیت میکرد که در مسائل منطقه خودشان خبره میشدند، به این شهرت داشت که نادیدهشان میگیرد یا اعتمادی به آنها ندارد. این سازمان وظیفه داشت سیاست و فرهنگهای خارجی را مورد تحقیق قرار دهد و درک کند، اما افسرانش هر چه در حوزه مأموریتشان بیشتر پیش میرفتند، مشکوکتر میشدند، انگار فاصله گرفتن از اطلاعات دستوپا شکسته به معنای دور شدن از حقیقت نیز میبود. هر چه گزارشها از وضع موجود مقدس فاصله میگرفت و رویه تثبیت شده را به چالش میکشید، برای خواستن عذرش آمادهتر میشد. هراسی نهادینه شده از بومی شدن وجود داشت.
مترینکو از این امر مطلع بود، اما بدان اعتنایی نداشت. او مشغول عملآوری ایران بود. او جاهطلب بود؛ اما نه برای ترفیع یا حقوق. بلندپروازیهایش فکری و شخصی بود. او اهل شهری کوچک در پنسیلوانیا بود، از خانوادهای نامتعارف. خانواده مترینکو آپارتمانی غولآسا و بیدروپیکر داشتند و یک متل در اولیفانت که بیش از پنجاه اتاق داشت و یک معدن زغال سنگ بزرگ در شمال فیلادلفیا که با آن یک ساعت و نیم فاصله داشت. او بزرگ شده محیطی بود پر از مهاجر و مسافرانی که در خانه خانوادگیاش وول میخوردند و همین امر افقهایش را وسعت بخشیده بود و از او مردی ساخته بود که در خارج از کشورش هم به اندازه هر جای دیگری آسوده و گویی در خانه بود. او چشمان آبی سیر و پیشانی پهنی داشت، با اجزای پهن به ارث برده از نیاکانی که از زمره اسلاوهای پنسیلوانیا بودند. سبیلش تقریباً دور لبهای کلفتش را میگرفت. عینک پهن دورسیمیاش شیک بود، اما موهای قهوهایاش را کوتاه نگه میداشت که با سبک انبوه و بلند آن روزها ناهمخوان بود. مترینکو همه چیز را به شیوه خاص خودش انجام میداد. تنومند اما کندرفتار بود؛ جودو را پیش یک پلیس ایرانی یاد میگرفت؛ اما تمرینات و تقلاهایش برای تناسب اندام نمیتوانست به پای شکمبارگیهای شبانهاش و خود را به خوراک و نوشیدنی و توتون بستنش برسد. او این شکمچرانیها را با طرز کلام غرورآمیز و دقیقی همراه میساخت که ویژگیاش جملات مرکب طولانیای بود کاملاً پرداخته و صیقل خورده، انگار از پیش بر کاغذ آورده و از بر کرده باشد. جملاتش مانند اظهاراتی بود که مابین پکهای طولانی و فکورانه پیپ به زبان آورده شده بودند، با این تفاوت که عمل مترینکو سیگار بود که دمبهدم آتش میکرد. گهگاه هم نمیتوانست بیحوصلگیاش از مراوده با دیگران را پنهان سازد که کلامش را متظاهرانه و متکبرانه نشان میداد. او روزانه با ایرانیانی سروکله میزد که اطلاعاتشان از تاریخ و زبان خودشان کمتر از او بود و با آمریکاییهایی سلوک داشت، چه در تهران و چه در واشنگتن دور که اکثرشان رؤسایش بودند اما فاقد مهارتهای زبانی و تجربهاش از ایران و همچنین غرق کردن کامل خود در کار. او همیشه بیش از همه اطرافیانش در مورد موضوع صحبت میدانست.
او به شیوۀ خاص خودش در تصویرگری به این توصیف رسیده بود که ایران کم و بیش اندازه ایالتی بزرگ از آمریکا است. در خود حدود ۳۸ میلیون نفر را جای میدهد که اکثریت گستردهای از آنها حتی نقش کمرنگی در تعیین سرنوشت کشور ندارند. به مانند تکتک ایالات موطنش یا هر کشور کوچکی، تصمیمات را نسبت خردی از تحصیلکردهها و رابطهمندها میگرفتند. او تصور میکرد در کشوری به اندازه ایران، به لحاظ نظری میتوان اکثر افراد آن اقلیت را شناخت. او چند صد اسم و سابقه گرد آورده بود، شبکهای وسیع از آشنایان. او ترجیح میداد آدمها را نه در دفتر کارشان که در رستوران یا خانهشان ببیند تا آرام و خودمانی رفتار کنند و حرف دلشان را بزنند و پیش نیامده بود که اتفاق بدی پیش بیاید که مرتبط باشد با این درد دل کردنها و پیش مایکل مترینکو خود را سبک کردن، چرا که گزارشهای او هیچگاه در داخل یا خارج ایران منتشر نمیشد. او سنگ صبور و پارتی ارزشمندی بود. او طرف مشورتی بدون پیشداوری، اما خوشقلب و همدل بود. خوب گوش میداد، سؤال میپرسید، همدردی میکرد و هیچوقت بحث نمیکرد مگر اینکه در شناخت احساسات و ایدههای طرف گفتوگو به کار آید. در همه جا، آدمی از این دست کیمیا بود، اما در جامعهای مثل ایران مترینکو چون تریاک بود. آدمها همین که خود را بر زمینی نامطمئن مییافتند، دربهدر دنبالش میافتادند و سعی میکردند خوشهای از دانش و هوشش بچینند. او شب به شب بینشهای مجذوبکننده برداشت میکرد و برای وزارتخانه گزارشهایی بیپرده و گزنده، مستند و استدلالی مینوشت، گزارشهایی که بتوان با تمامی دیگر گزارشهایی مخلوطش کرد که خطمشی آمریکا را پیش میبردند. مترینکو هیچگونه توهمی از این دست نداشت که درخشندگی کار میدانی و دیدگاههایش برتر از گزارشهای متعلق به سازمان سیا و دیگر نهادهای نظامی، مطبوعاتی و دیگر سازمانها و واحدهای سرویس خارجی فعال در این حوزه و بر تارکشان در حال درخشش است. او راضی به ایفای نقشش بود. او این کار را محض خودش میخواست، دوستش داشت چون مجال زندگی مرفه دور از وطن را برایش فراهم میکرد. اگر در عین حال، خدمتی هم برای ایالات متحده از دستش برآمد، چه بهتر. اگرچه در نهایت، مترینکو مشغول کار برای خودش بود.
اکثر کارمندان آمریکایی شاغل خارج از کشورشان، در پیلههای آمریکاییای زندگی میکردند که با نهایت دقت و مراقبت ساخته شده باشد، یا ایمن در حصار دیوارهای محوطه سفارتخانه یا در مجتمعهای آپارتمانی، همراه با دیگر همکارانشان. آنها مواد غذاهای آمریکایی معمول را از خواروبارفروشی مجهز سفارتخانه میخریدند، تلویزیون آمریکا را تماشا میکردند و بعد از ساعات اداری با دیگر کارمندان سفارت وقت میگذراندند، به جز مترینکو که برخلاف افسران نیروی وزارت خارجه، به کل و با گرمی آغشته فرهنگ محلی شده بود. او با ایران اخت شده بود، به لطف کمابیش سه سال کار در این کشور در سپاه صلح پیش از پیوستن به بخش اداری. او به قابلیت قاطی شدنش مینازید و آن را استعداد ویژه خود میشمرد. از نظر دیگر آمریکاییهای شاغل در سفارت، او تک افتاده بود، آدمی عجیب و غریب و حتی نخبهگرا. جان والش، یکی از منشیهای بخشی که مترینکو در آن بود، او را خارج از عرف میشمرد، مردی که دلش به شب بیداری با ایرانیها خوش بود و خودش را با تنباکوی میوهای خفه میکرد. مترینکو ایران را بیش از جاهای دیگری که در آنها کار کرده بود ـ سوریه و اسرائیل ـ دوست داشت، ایران و زبانش، بازارهایش، دیدنیهایش، آداب اجتماعیاش، غذایش، هنرش و روحیاتش. سیاحتها و پرسهزنیهای شامگاهیاش که اغلب تا سحر ادامه مییافت، مجالی بود برای به نمایش گذاردن این شور و شوقی که خصوصاً در میان آمریکاییها به ندرت خریدار مییافت.
آن روز صبح، او اگرچه از همیشه هم زودتر، آخرین کسی بود که سر کار حاضر شده بود. او زنگ ساعتش را روی ساعت هشت گذاشته بود. دو تا از پسران آیتالله محمود طالقانی، امام جمعه پیشین تهران که چند هفته قبلتر، به طرز مشکوکی فوت شده بود، صبح زود آن روز یکشنبه، مترینکو را با اصرار و خواهش وادار به ملاقات کردند. این پسرها متقاعد شده بودند که پدرشان که در ایران محبوبالقلوب و مورد احترام بود ـ بهطوری که خیابان روبهروی سفارت، تخت جمشید، عاقبت به نام او درآمد ـ کشته شده است؛ اگرچه سندی برای اثباتش وجود نداشت. هیچ کس واقعاً نمیدانست در تهران چه خبر است. در تهران، دولت موقت به ریاست بازرگان اوضاع را مدیریت میکرد تا اینکه قانون اساسی نوشته شد. نوشتن قانون اساسی جدید را مجلس خبرگان انجام داد. حالا خانواده طالقانی به فکر مترینکو افتاده بودند. یکی از پسران، مهدی، گفته بود قصد دارد کشور را برای دیداری با یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادیبخش فلسطین ـ ساف ـ ترک کند. مترینکو بهتزده و کمی هم ذوقزده بود که مهدی و برادرش میخواستند پیشاپیش با او صلاح و مشورت کنند. یک واسط ساف میتوانست چاشنی هیجانآوری برای گزارش بعدیاش باشد.
برای همین بود که مترینکو چندان خیالی برای جمعیتی برنداشت که آن روز صبح از کنارشان رد میشد. همان قیلوقال غالب بود، مردان جوانی با ریش و زنانی مانتوی سیاه گشاد پوشیده و پیرمردهای ریش سفیدی با دندانهایی به زردی نشسته، اکثرشان پرچم و پارچهنوشته همراه کرده، مشتهای گره کرده در هوا در حال تکان دادن، سر دادن شعارهایی ظفرگون و در عین حال جویای انتقام، آتش زدن پرچمهای آمریکا و عروسکهای گندهای از پرزیدنت کارتر. مترینکو اهل دستکم گرفتن کارهایی که از این جماعات برمیآید، نبود؛ او در تبریز در بحبوحه طغیانهایی که متعاقب فرار شاه صورت گرفت، اجسادی را که آویخته از درختان تاب میخوردند، دیده بود. او به سرنوشتی مشابه نزدیک شده بود؛ اما احساسی که این جمعیت برآشفته در او برمیانگیخت، نه هراس که تحقیر بود. آنچه او در این جمع میدید، چنین بود که آنها چیزی جز آلت دست مردمانی قدرتمندتر نبودند.
به آن محدوده سبز نسبتاً آرام که وارد شد، همان عطر آشنای کاج به سراغش آمد. از پلههای پشتی کنسولگری بالا رفت و از راهپلهای صعود کرد که به دفترش در طبقه دوم میرسید، آنجا برای خودش فنجانی قهوه ریخت، سیگاری آتش زد و منتظر تماسی از جانب نگهبانان ماند که به او بگویند برادران طالقانی رسیدهاند. آن روز برنامه فشردهای داشت. بعد از ملاقات با دو برادر، یکی از کارمندان دانشگاه تهران برای بردن پاسپورتش میآمد. مترینکو بعدش برنامه داشت با دوستان تبریزیاش ناهار بخورد که در میانشان، شهردار سابق تبریز هم بود. هماتاقی قدیمیاش از سپاه صلح در تهران بود و قرار گذاشته بودند برای شام همدیگر را ببینند. وقتی از میان پلاستیک شیری بالای کیسههای شنی پشت پنجرهاش بیرون را نگاه کرد، خشکش زد؛ چرا که میدید چهل، پنجاه فوت آنطرفتر، عدهای دارند از دیوار بالا میآیند. همانطور که داشت حیران و مبهوت معترضانی را تماشا میکرد که در طول حیاط جلویی میدوند، تصور کرد نگهبانان سفارتخانه چه وظیفهای در پیش دارند.
نظر شما :