دانشجویان بعد از اشغال سفارت برنامهای نداشتند
خاطرات جان لیمبرت، گروگان سفارت آمریکا
ترجمه: شیدا قماشچی
تاریخ ایرانی: بحران گروگانگیری در ایران با گذشت ۳۶ سال هنوز یکی از اسفناکترین وقایع دیپلماتیک در تاریخ آمریکا به شمار میآید. بسیاری از شهروندان ایرانی که از حکومت محمدرضا شاه ناراضی بودند از سال ۱۹۷۷ به تظاهرات علیه دولت پرداختند. پس از دو سال اعتراض و اعتصاب شاه در سال ۱۹۷۹ ایران را ترک کرد و آیتالله خمینی به عنوان رهبر جمهوری تازه تأسیس اسلامی به قدرت رسید. شاه به متحدان سابقش - به خصوص ایالات متحده - پناه برد تا در آنجا از کمکهای پزشکی نیز بهره گیرد، ایالات متحده نیز به درخواست شاه پاسخ داد. انقلابیون خشمگین اصرار داشتند تا شاه به ایران مسترد شود تا محاکمهاش کنند و به سزای اعمالش برسد. ۳۰۰۰ دانشجوی مبارز به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند و نزدیک به ۶۰ دیپلمات را به گروگان گرفتند، به این ترتیب بحران ۴۴۴ روزۀ گروگانگیری در ۴ نوامبر ۱۹۷۹ (۱۳ آبان ۱۳۵۸) آغاز شد.
انقلابیون از آمریکا میخواستند تا شاه را به ایران تحویل دهد. پس از بحثهای داخلی فراوان و با توجه به بیماری وخیم شاه و سالها خدمتی که او به آمریکا کرده بود، جیمی کارتر تصمیم گرفت که شاه را به ایران نفرستند. برنامههای تلویزیونی همچون «نایتلاین با تد کاپل» در شبکۀ ایبیسی به طور روزانه از وضعیت گروگانها گزارش میدادند و روزشمار «گروگانگیری آمریکاییان» را پیگیری میکردند. در نهایت، مذاکرات طولانی و تبلیغات منفی بر روحیۀ مردم آمریکا تأثیر گذاشتند و ریگان با شعار انتخاباتی «بامداد برای آمریکا» در سال ۱۹۸۰ به قدرت رسید.
جان لیمبرت، یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در تهران و مسئول میز ایران در وزارت خارجه ایالات متحده در دوره اول اوباما، در خاطراتش لحظاتی همچون آغاز حمله به سفارت، حماقت خودش در تلاش برای آرام کردن جمعیت و نخستین روزهای گروگانگیری را توصیف میکند.
«مردم فقط میخواهند یک اعلامیه بخوانند و بروند»
من یک هفته پیش از آغاز حوادث به بیرون از تهران سفر کرده بودم و اطلاع چندانی از آنچه در پایتخت میگذشت نداشتم، اما یکشنبه صبح برای ما آغاز هفتۀ کاری بود. بروس لینگن کاردار سفارت و ویکتور تامست رئیس بخش سیاسی به همراه یکی از ماموران امنیتی برای یک قرار ملاقات به وزارت امور خارجه رفته بودند، ملاقاتی که از چند هفته پیش به دنبال آن بودند. آن روز صبح گروههای زیادی در اطراف سفارت رفتوآمد داشتند تا به تظاهرات دانشگاه بپیوندند. یکی از مسیرهای انتخاب شده برای تظاهرات دانشگاه از روبروی در سفارت میگذشت. حدود ۱۰:۳۰ صبح تعدادی از گروهها در مقابل سفارت جمع شده و شعارهایی را فریاد میزدند. این اتفاق تازهای نبود ولی این بار به جای آنکه به سمت دانشگاه ادامۀ مسیر دهند به سفارت حمله کردند.
تعدادی مأمور محلی با اونیفورم پلیس مسئول حفاظت از سفارت بودند. هر کسی که بودند، پلیس واقعی یا محافظین محله، با آغاز حمله ناپدید شدند و در برابر جمعیت مقاومت به خرج ندادند. معترضان از نردههای در سفارت عبور کرده و وارد محوطه شدند.
در آن زمان در سفارتخانهها به تدبیرات امنیتی امروزی مجهز نبودند. برای حفاظت از سفارت از سیم خاردار و موانع تکنولوژیکی و … خبری نبود. نردههای اطراف سفارت هم بیشتر جنبۀ تزیینی داشتند.
به این ترتیب معترضین وارد سفارت شدند. ما درهای ساختمان سفارت و کنسولگری را بستیم. سفارت از مجموعۀ چندین ساختمان تشکیل شده که در زمینی به بزرگی ۳۰ جریب در مرکز شهر تهران بنا شدهاند. تصمیم گرفتیم که درهای ساختمانها را ببندیم و منتظر واکنش دولت میزبان بمانیم. همانطور که ۹ ماه پیش از آن نیز دولت واکنش نشان داده بود و در ۱۴ فوریه که گروهی به سفارت حمله کرده بودند دولت وارد عمل شده و مهاجمین را عقب رانده بود. فکر میکردیم که این بار هم ماجرا به همان شکل خواهد بود و بهتر است درها را قفل کنیم و منتظر بمانیم.
من در ساختمان اصلی سفارت بودم. با واشنگتن تماس تلفنی گرفته بودیم. در واشنگتن نزدیک ۲ یا ۳ بامداد بود. این مثالی است که من همیشه از آن استفاده میکنم. ما با مرکز تماس گرفتیم و آنها ما را به هال ساندرز معاون وزیر در امور آسیای نزدیک و یا یکی دیگر از معاونان وصل کردند. من از این مثال استفاده میکنم زیرا متوجه شدهام که اخیراً افراد ناکارآزمودهای به این سمتها منصوب میشوند.
گفتم: «ببینید، در چنین موقعیتی نیاز داریم با یک فرد کارآزموده و باتجربه در تماس باشیم. مهم نیست چقدر باهوش باشند و یا با چه افراد مهمی آشنا باشند. ما به بهترین فرد احتیاج داریم.» البته با توجه به نتایج میبینیم که این حرفم تا چه حد تاثیرگذار بود، ولی خب این مسالۀ جانبی است.
ما پای تلفن با واشنگتن بودیم. آن سوییفت که مأمور دوم بخش سیاسی بود، در آن لحظه مسئول امور خارجی محسوب میشد. او مشغول صحبت با واشنگتن بود و من با دولت ایران تماس گرفتم. مایکل مترینکو با افرادی که میشناخت تماس گرفت. من اول با وزارت امور خارجه و بعد با دفتر نخستوزیر تماس گرفتم. وزارت امور خارجه فراواقعی بود. در ابتدای تماسم خانمی که در آنسوی خط بود من را با مترینکو اشتباه گرفت. ما دو نفر از کسانی بودیم که فارسی صحبت میکردیم و قبل از آنکه بتوانم توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده است، او گفت: «آقای مترینکو، خوشحالم که با شما صحبت میکنم، پاسپورتها را برایتان فرستادیم، ویزاها آماده شدند؟» تمام آنچه که توانستم بگویم این بود: «خانم، اول اینکه من مترینکو نیستم، دوم اینکه اگر فکری برای این وضع پیش آمده نکنید باید فکر ویزاها را از سرتان بیرون کنید.» نمیدانم که ویزاها را گرفتند یا نه ولی این حال و هوای آن دوره بود: «من ویزایم را میخواهم و همزمان شعار مرگ بر آمریکا هم میدهم.»
با دفتر نخستوزیر تماس گرفتم و آنها به ما اطمینان دادند: «نگران نباشید، الان برایتان کمک میفرستیم. مردم فقط میخواهند اعلامیه بخوانند و بروند.» گفتم: «بسیار خب. بگویید سریع بخوانند و پیش از آنکه اتفاقی بیافتد بروند.» مرتب یادآوری میکردم که: «گوش کنید، شما مسئولید. امنیت ما و امنیت این محوطه وظیفۀ شماست. اگر خونی ریخته شود و یا کسی آسیب ببیند شما مسئول خواهید بود.» حرفم کوچکترین تأثیری نگذاشت. گفتند که نیروهای کمکی در راه هستند تا مردم را بیرون کنند و هر لحظه سر خواهند رسید. بعد از مدت کوتاهی مطمئن شدیم که هیچ نیرویی در کار نیست و کسی به کمک ما نخواهد آمد. دوباره تماس گرفتم و اصرار کردم: «هیچ خبری نشد»، «نه، نه، اصلاً نگران نباشید.» گفتم: «بسیار خب، برای من توضیح دهید که چه کاری انجام میدهید» و آنها جواب دادند: «خب، برای بعد از ظهر جلسهای ترتیب دادیم تا تصمیم بگیریم که چه کار کنیم.» گوشی را گذاشتم. یادم میآید که به آن سوییفت گفتم: «آن، ما دستتنها هستیم. هر اتفاقی بیافتد فقط خودمان هستیم.» باز هم میگویم اگر دولت کارآمدی داشتیم هال ساندرز در واشنگتن میتوانست مقامات رده بالا را از خواب بیدار کند تا آنها با دولت ایران تماس بگیرند و آنها را از وخامت اوضاع خبردار کنند و معترضین به بیرون از سفارت رانده شوند، ولی هیچ کس نبود که بتوانیم با آن تماس بگیریم. هیچ کس به تلفن ما جواب نمیداد، همۀ آنچه که در اختیار داشتیم یک سری دستنوشته بود.
معترضین وارد سفارت میشوند
مردم اول بیرون ساختمان اصلی بودند و بعد وارد ساختمان شدند. یک پنجره را شکستند و میلهها را بیرون کشیدند و وارد زیرزمین سفارت شدند. محافظان سعی کردند که با استفاده از گاز اشکآور مردم را متفرق کنند. بالاخره موفق شدیم همه را، از جمله کارکنان ایرانی سفارت (فکر میکنم کارکنان ایرانی تعدادشان از کارکنان آمریکایی بیشتر بود) در طبقۀ دوم جمع کنیم و پشت درهای فلزی پناه بگیریم. درهای فلزی را بستیم و منتظر شدیم. معترضین به طبقۀ دوم رسیدند و بیرون در فلزی ایستادند. مطمئن نبودیم بیرون ساختمان کنسولگری چه اتفاقی در حال شکلگیری است. بخشی از دفترها بیرون ساختمان اصلی سفارت بودند. نمیدانستیم بر سر کارمندان این دفاتر چه آمده است. مأمور امنیتی سفارت رفت که پیگیر شود ولی خودش اسیر شد.
ما یکسوی در آهنین منتظر بودیم و معترضین بیرون آن. نمیدانستیم آنسوی در چه اتفاقی میافتد. میترسیدیم که ما را به آتش بکشند. تا جایی که میدانستیم کار به خونریزی نکشیده بود. تا آن لحظه هیچ فرد مسلحی را ندیده بودیم و مردم فقط چماق به دست داشتند. میدانستیم که هیچ کس از هیچ طرف آسیبی ندیده و هیچ گلولهای شلیک نشده است.
کاردار به وزارت امور خارجه رفته بود و ما با او در تماس رادیویی بودیم و به او گفتیم: «ببین که آنجا چه کار میتوانی بکنی، بهتر است آنجا بمانی و برای ما کمک بفرستی. به اینجا برنگرد.»
از آن روز به بعد و در تمام طول خدمتم در وزارت امور خارجه این ارتباط رادیویی باعث آزار همکارانم بود، چرا که من فکر میکنم این تماس باعث نجات جان همکارانمان در وزارت امور خارجه شد.
به هر حال معترضین به پشت در رسیده بودند. موقعیت کیش و مات بود. به بنبست رسیده بودیم و تنها بودیم.
احمقانهترین تصمیم دوران خدمتم در وزارت امور خارجه
ایرانیان و آمریکاییان بخش کنسولگری موفق شدند که خارج شوند. آن روز ما خدمات ویزا ارائه نمیدادیم. در دیگری میان کنسولگری و خیابان کوچک پشت مجموعۀ سفارت وجود داشت که دانشجویان به آن حمله نکرده بودند. در نتیجه گروهی از آن در فرار کردند. سؤال این بود که پس از رسیدن به خیابان اصلی چکار باید بکنند؟ فکر میکنم یک عده به سمت راست رفتند و عدهای به سمت چپ. آنهایی که به سمت راست رفتند شش نفر بودند که توسط کاناداییها نجات یافتند، دو زوج از کارکنان بخش کنسولگری از آن جمله بودند. باقی دستگیر شدند.
در را قفل کرده بودیم و افراد مشغول از بین بردن اسناد بودند. از طریق تلفن با واشنگتن در تماس بودیم. با کاردار هم که به وزارت امور خارجه رفته بود، تماس رادیویی داشتیم. در بنبست قرار گرفته بودیم. چه کار باید میکردیم؟
فکر میکنم یکی از احمقانهترین تصمیمات دوران خدمتم در وزارت امور خارجه را گرفتم. داوطلب شدم که بیرون بروم و با مردم صحبت کنم. من فارسی بلد بودم و میتوانستم بیرون بروم و با آنها صحبت کنم تا شاید موفق شوم که آنها را متفرق کنم و یا دستکم روند پیشرویشان را به تعویق بیاندازم. در میان آنها هیچ فرد مسلحی ندیده بودیم و کسی مجروح نشده بود. در نتیجه این کار را انجام دادم. از در بیرون رفتم و شروع به صحبت کردم. ابتدا متعجب شدند، چون فکر میکردند که ایرانی هستم. دائم به آنها اطمینان میدادم: «نه، نه، من ایرانی نیستم. من از کارمندان آمریکایی سفارت هستم، شما باید اینجا را ترک کنید.» سعی کردم به طور کاملاً حرفهای و با لحنی بسیار قاطع با آنها حرف بزنم: «شما نباید اینجا باشید. امور اینجا به شما مربوط نیست. باید هرچه سریعتر از اینجا خارج شوید. دارید مشکل درست میکنید. فکر میکنید که هستید؟» به همین ترتیب ادامه دادم، ولی کسی به حرفهایم اهمیت نمیداد.
یک داستان کوتاه در این مورد برایتان بگویم. حدود سالهای ۱۹۹۱ و ۱۹۹۲ یک فیلم تلویزیونی در مورد گروگانگیری ساخته شد. فیلم خوبی نبود ولی چندان بد هم نبود. در قسمتی از فیلم میبینیم که هنرپیشهای که نقش من را ایفا میکرد سعی دارد با گروگانگیرها صحبت کند ولی دستگیر میشود. یکبار در جایی این فیلم را به تماشاچیان نشان میدادم تا برایشان مثال بزنم. یکی از تماشاچیان که شاید نمیدانست این هنرپیشه نقش من را ایفا کرده است زمزمه کرد: «خدای من! چه آدم کودنی!» البته که او از واژۀ کودن استفاده نکرد و صفت دیگری به کار برد. باید اعتراف کنم که حق با او بود. همیشه گفتهام که این بدترین و سخیفترین بخش دوران خدمتم در وزارت امور خارجه و ناموفقترین مذاکرهام بوده است.
بیرون که رفتم چند دقیقه به وراجی ادامه دادم، اما مردم مضطرب و از خود بیخود شده بودند. نمیدانستند که سربازان ما بیرون میآیند و به آنها شلیک میکنند یا نه و مطمئن نبودند که چه اتفاقی خواهد افتاد. در آن لحظه فردی را دیدم که اسلحه داشت و نگران شدم. به هر ترتیب من دستگیر شدم. بعد اعلام کردند که اگر ظرف پنج دقیقه در را باز نکنند به من و مأمور امنیتی - که پیش از من دستگیر شده بود - شلیک خواهند کرد. در آخر آن سوییفت و بروس لینگن شرط را پذیرفتند. آنها ریسک نکردند و در را باز کردند. در آن هنگام بود که بسیاری از کارمندان دستگیر شدند. عدهای خود را در گاوصندوق پنهان کرده بودند و موفق شدند چندین ساعت بیشتر در آنجا دوام بیاورند.
خوشحال بودم که زندهام ولی نمیدانستم که آیا از این ماجرا جان سالم به در خواهیم برد یا نه. نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان است. با توجه به آنچه که پشت سر گذاشتم خوشحال بودم که زنده هستم.
نکتۀ دیگر این بود که فکر میکردیم: «این ماجرا نمیتواند ادامه بیابد. بالاخره کسی پیدا میشود که به ختم این غائله کمک کند. هر کسی که مسئول این ماجراست اجازه نخواهد داد که این وضع ادامه پیدا کند. ظرف دو یا سه روز ماجرا تمام میشود: یا آنها ساختمان را ترک میکنند و یا ما را با هواپیما رهسپار خواهند کرد.»
زمانی که متوجه شدیم درخواست گروگانگیران استرداد شاه به ایران است همه چیز تغییر کرد. با خودم فکر کردم که واقعاً غیرممکن است. پس از اندکی به این نتیجه رسیدم: «شاه برای من چه کاری انجام داده؟ اگر آنها میخواهند ما را با شاه معاوضه کنند و اگر میخواهند کیسینجر را پای مذاکره بکشانند من هیچ مخالفتی ندارم. به نظرم معاملهای منطقی است.»
دستهای ما را بستند و به ما چشمبند زدند و از اتاق بیرون آوردند. ما را از پلهها به پایین هدایت کردند و آنجا بود که عکس مشهور این واقعه ثبت شد. به خاطر دارم که روزی سرد و بارانی بود و هوای تازه پس از هوای دودآلود داخل ساختمان لذتبخش بود، خوشحال بودم که زنده هستم. آنها سپس ما را به آنسوی محوطه سفارت بردند، فکر میکنم خانۀ سفیر یا معاون سفیر و هر کدام از ما را به اتاقهایی فرستادند.
استعفای دولت موقت خبر خوبی نبود
به آنجا که رسیدیم با دانشجویان صحبت کردیم. هیچ نقشهای در میان نبود. به نظر میآمد آنها نمیدانستند که گام بعدیشان چه خواهد بود. این کار که انجام شد، «حالا چه میشود؟» هیچ برنامۀ خاصی نداشتند. برنامه این بود که سفارت را تسخیر کنند و ببینند چه پیش خواهد آمد.
در کلاس آموزشی که یک نصف روز در آن شرکت کرده بودم به ما آموخته بودند که در صورت قرار گرفتن در چنین شرایطی تلاش کنیم تا نقاط مشترکی با گروگانگیران بیابیم. اگر به چشم یک فرد مستقل به ما نگاه کنند احتمال آنکه کشته شویم کمتر است. تصمیم گرفتم که با آنها صحبت کنم به طوری که انگار دانشجویان خودم هستند.
اوضاع بسیار بدتر شد. در حقیقت ما منتظر بودیم که کسی برای نجاتمان بیاید ولی هیچ کس نیامد. روزهای اول اجازه داشتیم که اخبار را بشنویم و دانشجویان بسیار مشتاق بودند تا بازتاب خبری اقدامشان را در سطح بینالمللی مشاهده کنند.
ما به اخبار تهران و بیبیسی فارسی گوش میدادیم. اما روز بعد روند اتفاقات تغییر کرد. من شب را در اتاق آشپز معاون سفیر گذراندم. صبح روز بعد حدود ساعت ۹ یا ۱۰ به اتاق آمدند و ما را کشانکشان بردند، بر صندلی طنابپیچمان کرده و چشمانمان را بستند. با چشمبند در اتاق نشسته بودیم و به صدای فریادهایی که از بیرون میآمد گوش میدادیم. این بدترین اتفاقی بود که تجربه کردم. نمیدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد فقط میدانستم اگر این مردم عصبانی پایشان به داخل سفارت برسد ما را خواهند کشت.
آنها برای این اقدامشان دلایلی داشتند ولی شرط اول زندانی بودن آنست که توقع هیچگونه منطق و دلیلی را نداشته باشی. در چنین شرایطی منطق و دلیل به کنار گذاشته میشود. این تنها راه برای زنده ماندن است. با همۀ آنچه در توان داری سعی میکنی تا همه را آرام کنی ولی کار چندانی از دستت بر نمیآید. از روز اول به بعد دیگر نمیتوانستیم با یکدیگر تماس داشته باشیم ولی از آنچه که بعدها دیدم و شنیدم، فکر میکنم همه بسیار حرفهای برخورد کردند.
ما در آنجا نشسته بودیم و رادیو روشن بود. به بدترین پیشامدها فکر میکردم. خیلی عجیب بود، هرگز فراموش نمیکنم که رادیو موسیقی خاکسپاری ملکه مری اثر هنری پرسل را پخش میکرد. فیلم پرتقال کوکی را به یاد دارید؟ این موسیقی فیلم پرتقال کوکی است. بسیار زیباست، یک قطعه موسیقی فوقالعاده است، ولی چیزی نبود که بخواهم در آن شرایط گوش بدهم. موسیقی امیدبخشی نبود. ماجرا ادامه یافت.
این وضعیت چندین ساعت ادامه یافت تا اینکه حدود ظهر برایمان غذا آوردند و به ما غذا دادند. به یاد نمیآورم که غذا چه بود. به نظرم آمد که نشانۀ خوبی بود، با خودم گفتم: «اگر بنا بود به ما شلیک کنند که به ما غذا نمیدادند»؛ و این وضعیت تا باقی روز ادامه یافت. عجیب است آدم میتواند به چه چیزهایی عادت کند. فکر میکنم بعد از آن ما را به اتاق خوابهای مجزا بردند. یکی از همکاران به دارویی احتیاج داشت و من مرتباً این موضوع را یادآوری میکردم. آنها متوجه زبان انگلیسی همکارم نمیشدند. باز هم معلوم نبود که چه اتفاقی قرار است بیافتد. فکر میکنم همگیمان به این امید بودیم که: «این ماجرا نمیتواند تا ابد ادامه بیابد و بالاخره کسی به نجاتمان خواهد آمد.» طی چند روز آینده به این موضوع فکر میکردم. به یاد دارم که از رادیو خبر استعفای دولت موقت را شنیدم. خبر خوبی نبود. به این ترتیب چند روز آینده را در اتاقهای مختلف خانۀ سفیر (یا معاون سفیر) با دستان بسته و دراز کشیده روی زمین سپری کردیم.
به خاطر دارم که یک روز مجلۀ تایم را برایم آوردند و در آن مقالهای منتشر شده بود دربارۀ ورود شاه به آمریکا و در این مقاله از کارتر نقل قول کرده بودند که او علیرغم نارضایتیاش با این موضوع موافقت کرده است. پس از اینکه توافق را انجام داده، گفته است: «چه کاری میتوانم بکنم حالا که سفارتمان تسخیر شده و عدهای از مردم کشورمان در آنجا به گروگان گرفته شدهاند.» میتوانید تصویر کنید که با خواندن این مقاله چه حالی به من دست داد.
بیشتر طول روز چشمبندها را بر میداشتند. تنها وقتی از چشمبند استفاده میکردند که میخواستند ما را جابجا کنند. درست به خاطر ندارم که روز چندم بود، نیمه شب سر رسیدند و گفتند: «بسیار خب، بیدار شوید، باید برویم.» اول فکر کردم: «چه خوب، بالاخره کسی برایمان کاری کرد.» اما من را با گروه دیگری به داخل ماشین هل دادند. پس از اندکی رانندگی به ویلایی در شمال شهر تهران منتقل شدیم. بعدها فهمیدم که شایعاتی مبنی بر تلاش برای نجات ما شکل گرفته و در نتیجه تصمیم گرفتهاند تا ما را در چندین نقطۀ مختلف از شهر جای دهند. این ویلا به یکی از ثروتمندان ایرانی تعلق داشت که یا اعدام شده بود و یا فرار کرده بود چرا که لباسهایش هنوز داخل کمد آویزان بودند. من در اتاق خواب ساکن شدم، یک تشک روی زمین قرار داشت. مأمور روابط عمومی سفارت و یکی دیگر از کارمندانمان نیز در آن اتاق بودند. ما سه نفر به مدت ۱۰ روز یا شاید دو هفته آنجا نشستیم. به جز ما افراد دیگری هم در آن خانه بودند...
برای من تعدادی کتاب به زبان فارسی آوردند. من کتابها را میخواندم و از آنها به عنوان بهانهای برای آغاز مکالمه استفاده میکردم. میپرسیدم: «میتوانید این ایده را برایم توضیح دهید؟ برایم بگویید که این موضوع چیست. منظور نویسنده در این بخش چه بوده است؟» و یا «معنی این کلمه را نمیدانم»؛ و به این ترتیب راجع به آن موضوع حرف میزدیم. برخوردمان فقط در همین حد بود.
پروازی که از آن جا ماندم
بعدها بازجوییهایی انجام شد. آنها نتوانستند من را چندان قانع کنند. میدانم که دیگران درگیر بحثهای طولانی شدند. نمیخواستم با آنها وارد بحثهای سیاسی بشوم. زمانی که آنها شروع میکردند میگفتم: «ببینید، در یک چنین شرایطی نمیتوانیم بحث سیاسی بکنیم. اگر بحث آزاد میخواهید باید شرایط آزادی را هم فراهم کنید. اگر مایلید راجع به این موضوعات صحبت کنیم ما را آزاد کنید، با هم به یک کافه میرویم و آنجا صحبت میکنیم. ولی تحت این شرایط امکان بحث وجود ندارد.» یکی دیگر از مسائلی که در کلاسهای ۳ ساعته آموختم این بود که از بحثهای سیاسی بپرهیزم. آنها سعی ندارند تو را قانع کنند. اگر میخواستند متقاعدت کنند روش دیگری را انتخاب میکردند. من هم نمیتوانم آنها را قانع کنم.
باید از روشهای روانشناختی استفاده میکردم و موفق شدم این کار را انجام دهم و دروغهای کوچکشان را رو کنم. یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم این بود که مچشان را در دروغهای کوچکی که میگفتند بگیرم و بگویم: «چه بد که دروغ میگویید، چون دروغ باعث میشود که روزه و نمازتان باطل بشود، اینطور نیست؟» یا حرفهایی مانند: «آن کتی که به تن کردهاید برایم آشناست. مال یکی از ماهاست. درست است؟ این یک جنس دزدی است. مطمئنم اگر از صاحبش اجازه میگرفتید با خوشحالی کت را به شما میداد»، «اگر در زمین غصبی یا بدون اجازۀ صاحب زمین نماز بخوانید، نمازتان باطل میشود. مهمانان من در منزلم نماز میخواندند ولی همیشه از من رضایت میطلبیدند.» جنگ کوچک روانی انجام میدادم. نمیدانم تاثیری داشت یا نه. بعضی از این افراد به قدری ساده و بیآلایش بودند که ممکن است تحت تأثیر قرار گرفته باشند. به هر صورت این روش کمی من را آرام میکرد…
هرجا که بودیم خیلی زود خودمان را تطبیق میدادیم. به سرعت عادت میکردیم. با خود میگفتیم: «بسیار خب، فعلاً در اینجا سر میکنم تا ببینم چه اتفاقی میافتد.» یاد میگرفتیم که در لحظه، همان ساعت و همان روز و هفته زندگی کنیم.
درست به خاطر ندارم که چه زمانی بود ولی به هر حال در یک مقطع خاصی متوجه شدیم که ماجرا بیشتر از آنچه فکر میکردیم طول کشیده است. به یاد دارم که حمله به سفارت روز یکشنبه انجام شد و من برای روز جمعه بلیط سفر به عربستان سعودی را داشتم تا آنجا با خانوادهام ملاقات کنم. روز اول با خودم فکر میکردم «چه داستانهایی برای تعریف کردن دارم!» ماجرا ادامه یافت و فکر کردم: «امیدوارم به موقع به پروازم برسم»؛ و البته که ماجرا باز هم به همین ترتیب ادامه یافت.
نخستین بار زمانی متوجه عمق فاجعه شدم که خانوادهام به مناسبت کریسمس سال ۱۹۷۹ برایم یک بسته فرستادند. در این بسته کتابهایی مثل جنگ و صلح، برادران کارامازوف و میدل مارچ قرار داشت که هر کدام متوسط ۱۱۰۰ صفحه بودند. با خودم فکر کردم: «سعی دارند چیزی را به من بفهمانند.»
دانشجویان نوبت کاری و روال مخصوص به خودشان را داشتند. نمیدانستم این روال چه بود و سازماندهی چگونه صورت میگرفت ولی مطمئناً کسی بود که برنامهریزیها را مرتب کند، حتی برای ترتیب دادن غذا و باقی مسائل.
یک ماه و نیم پس از دستگیری، من را به ساختمان مجموعۀ سفارت برگرداندند. یک روز کسی آمد و من را از اتاق بیرون کشید و برای بازجویی برد. من را به اتاق سابق خودم بردند، مردی آنجا نشسته بود و یک پاکت کاغذی به سر داشت تا شناخته نشود. با خودم فکر کردم «یک جای کار اشتباه است. پاکت کاغذی را باید بر سر من میگذاشتند، نه بر سر او!»
اسناد سفارت را منتشر کردند
مضحک بود. راجع به کودتای ۱۹۵۳ که توسط سیآیای و کرمیت روزولت برای سرنگونی مصدق انجام شد از من بازجویی میشد. بازجو از من پرسید: «نقش تو در کودتا چه بود؟» و من پاسخ دادم: «من آن موقع ۱۰ سال داشتم. فکر نمیکنم نقش مهمی در کودتا داشته باشم.»
- در مورد کودتا چه میدانی؟
- همۀ آن چیزی که خواندهام.
- چه خواندهای؟
- کتابی که توسط پرفسور ریچارد کاتم از دانشگاه پترزبورگ نوشته شده.
- منظورت کتاب ناسیونالیسم در ایران است؟
تعجب کردم، در ایران عدۀ کمی این کتاب را میشناختند، کتاب نایابی بود که به زبان انگلیسی نوشته شده بود. نمیدانم به فارسی ترجمه شده بود یا نه. شاید نسخۀ ترجمه شدهٔ قاچاقی وجود داشت ولی ایرانیانی که من میشناختم کتاب را نخوانده بودند. البته که این کتاب یکی از متون مرجع دربارۀ دوران مصدق محسوب میشد. در نتیجه با کسی طرف بودم که از باقی نوزده سالهها یک سر و گردن بالاتر بود.
اما نمیدانم در بازجوییها به دنبال چه بودند. از من پرسیدند: «ایرانیانی که با آنها در تماس بودید چه کسانی هستند؟» پاسخ دادم: «مردی که در خشکشویی کار میکند، نانوا، آیتالله منتظری، این وزیر، آن وزیر»، از همۀ کسانی که میشناختم نام بردم. فکر کردم اسامی سیصد نفر را به آنها بدهم و بگذارم خودشان میان اسامی جستجو کنند. با این وجود دلیلی برای این اتفاقات نمییافتم.
یکبار که از من بازجویی میکردند متوجه شدم که تمرکزشان بر آنچه که در سفارت میگذشت و آنچه که آمریکا انجام میداد، نیست. آنها میخواستند بفهمند: «ایرانیان چه میدانند؟» و من سه هزار ایرانی میشناختم. از هر سه هزار نفر نام بردم تا جایی که متوجه شدند این روش بیهوده است.
نکتۀ دیگری اتفاق افتاد: اواخر ماه فوریه و اوایل مارس بود که زندانیان سلول کناری من یک رادیوی ترانزیستوری را از نگهبان دزدیدند و آن را به دست من رساندند و من توانستم به رادیو تهران گوش دهم. تا آن زمان به اخبار دسترسی نداشتیم و فقط از گوشه و کنار برخی اخبار به گوشمان میرسید. آنجا برای نخستین بار بود که فهمیدم اتحاد شوروی به افغانستان حمله کرده است. تا آن زمان نمیدانستم.
بعد متوجه شدم که دانشجویان با رسانهها جلسه میگذارند. کنفرانس مطبوعاتی برگزار میکردند و آن را «کنفرانس مطبوعاتی برای افشاگری» مینامیدند و طی آن برخی از اسناد سفارت را منتشر میکردند. آنها به بررسی اسناد میپرداختند، تعداد این اسناد بسیار زیاد بود. به دنبال اسامی ایرانیانی بودند که با آنها خصومت داشتند. نه سلطنتطلبان بلکه ناسیونالیستها، سکولارها و لیبرالهایی که عضوی از ائتلاف بودند و سپس این اسناد را منتشر میکردند. آنها با رادیو و تلویزیون نیز متحد بودند که میتوانستند چنین جلسات مطبوعاتی را برگزار کنند.
همانطور که پیشتر اشاره کردم هدف حملۀ آنها سلطنتطلبان و یا آمریکاییان نبودند، بلکه اعضای جبهۀ ملی، جنبش سوسیال دموکراتی که به آنها «لیبرال» میگفتند هدف قرار میگرفتند. فکر میکنم تعریف آنها از واژۀ لیبرال با تعریف رونالد ریگان همخوانی داشت. در هنگام بررسی اسناد به نام یکی از این افراد برمیخوردند، با آنها ملاقات میکردند و از این واقعیت برای تخریب متحدین سابقشان بهره میبردند.
آنچه که در آن زمان اتفاق میافتاد به بازی شطرنج شبیه بود ولی یک شطرنج سه بعدی که به صورت رزمی اجرا میشد…
تظاهر کردند که قصد شلیک به ما را دارند
چند گروه مختلف بودیم ولی اجازه نداشتیم با یکدیگر صحبت کنیم. شاید چهار یا شش نفر در هر محوطه بودیم ولی اجازۀ حرف زدن نداشتیم. حدود ماه ژانویه بود که گروهی از ما را در زیرزمین یکی از ساختمانها زندانی کردند، اتاقی بزرگ که چندین اتاقک مربعی در آن ساخته بودند. این اتاق به نام «مسافرخانۀ قارچ» شناخته میشد. در آنجا هم اجازۀ صحبت با یکدیگر را نداشتیم ولی من توانستم با یکی دیگر از گروگانها شطرنج بازی کنم. حضور افراد دیگر به نوعی برایم دلخوشی بود.
فکر میکنم نگهبانان نگران عناصر سرکش میان خودشان بودند. برای نمونه، تا جایی که من میدانم این یک عملیات تجربی و فیالبداهه بود ولی هر بار که به ما نزدیک میشدند غیرمسلح بودند مبادا یکی از ما به آنها حمله کند و اسلحه را به دست بیاورد. هر از گاهی میان ما و نگهبانها گفتوگو پیش میآمد ولی نگهبانها مرتب تعویض میشدند تا ارتباطی میان ما شکل نگیرد.
یکی از سیاستهایی که ما به خرج میدادیم این بود که دانههای بدگمانی را در دلشان میکاشتیم. من اخباری که از رادیو و جاهای دیگر میشنیدم را به نوعی به گوششان میرساندم، اخباری که نمیبایست از آنها اطلاع میداشتم. میخواستم مظنون شوند که یکی از افراد خودشان خبررسانی کرده است…
یکبار ساعت دوی صبح به سراغمان آمدند و ما را بیرون کشیدند، کنار دیوار به صف ایستادیم و تظاهر کردند که قصد شلیک به ما را دارند. نمیدانم چرا، هیچ وقت نفهمیدم. آمدند و ما را از جایمان بیرون کشیدند، ما را در یک ردیف کنار هم ایستاندند، تفنگ را پر کردند و سپس گفتند «حالا میتوانید برگردید». هیچ وقت نفهمیدم. اغلب اوقات از خودم میپرسم منظورشان از این حرکت چه بوده است.
یکی از نکاتی که زندانیان از ابتدای تاریخ تاکنون به آن پی بردهاند این است که به دنبال هیچ منطق و دلیلی در اتفاقات نباشند. هرچه سریعتر به آن عادت کنید برای خودتان بهتر است. در نتیجه سؤالهایی از این دست را نمیپرسید که «چه کار میکنند و دلیلشان چیست؟» این کار را میکنند چون میتوانند…
هیچ وقت این فکر که ایالات متحده ما را رها کرده است به ذهنم خطور نکرد. فکر میکردم ایرانیان دوست دارند که ما اینطور فکر کنیم ولی ما میفهمیدیم که چقدر مساله مشکل و پیچیده است، دولتی وجود نداشت که با آن مذاکره صورت بگیرد، قدرت در دستان مردم خیابان بود. چه کار میشد کرد؟ چه گزینۀ دیگری داشتند؟ بعضی اوقات از میان نامهها یا از طرق دیگری میفهمیدیم که چقدر نگران ما هستند.
ما روشهایی داشتیم که با یکدیگر نوشتههایی رد و بدل کنیم. با ضربههای آهسته، کد ساخته بودیم و چون تماسمان با بیرون کم بود سؤالهایمان محدود بودند به «حالت چطور است؟ چه کسی را دیدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ خوبی؟ افراد دیگر خوب بودند؟ کجا رفته بودی؟ خبری نداری؟» سؤالهایی از این دست. برای مثال فهمیدم که شش نفر از همکارانمان با کمک کاناداییها موفق به فرار شدهاند (داستانی که با فیلم آرگو معروف شد). موفق شدم که این خبر را پخش کنم. کسانی که از عملیات نجات خبر داشتند، خبر را پخش میکردند. آنها که از مرگ شاه آگاهی یافته بودند خبر را پخش کردند و...
پس از ماه آوریل ما را به خارج از تهران منتقل کردند. میدانستیم که بحرانی پدید آمده است. عصبانیت را میشد از صدای تظاهرکنندگان تشخیص داد. هر روز تظاهرات برگزار میشد. میتوانستیم از صدای مردم تشخیص بدهیم که یک تظاهرات عظیم دینی است یا از صدای جیغ و فریاد گوشخراش میفهمیدیم که تظاهرات کوچکتری توسط چپها شکل گرفته است. تظاهرات چپها با فریاد همراه میشد…
مشکل این بود که دولتی بر سر کار بود که از این حوادث فاصله میگرفت. آن میگفتند: «ببینید، ما در این کار دست نداریم. ما هم به اندازۀ شما از این موضوع ترسیدهایم.» مشکل آنجا بود که قدرت انجام هیچ کاری را نداشتند. در ظاهر روابط را حفظ کرده بودند. برای نمونه سه نفر از ما که در وزارت امور خارجه بودند از تلکس وزارتخانه برای ارتباط با آمریکا استفاده میکردند.
فکر میکنم برای ما هم لازم بود تا برای چندین ماه ظاهر قضیه را حفظ کنیم به این امید که دولت، یا هر چه که نام داشت، بتواند وارد عمل شود. به همین ترتیب مأموریت فرستادگان سازمان ملل به تهران در فوریه - مارس سال ۱۹۸۰ شکست خورد. یکبار به نظر رسید که قرار است به «دولت» تحویل داده شویم ولی این معامله در لحظۀ آخر به هم خورد…
یکی لباس مامور امنیتی ما را پوشیده بود
از نکات دیگری که در کلاس آموخته بودم این بود: «غذا هرچه هست بخورید تا بتوانید زنده بمانید.» من هرگز در ارتش نبودهام ولی شنیدهام که دوران سربازی بهترین محل آموزش برای غذا خوردن است. غذاها زیاد تعریفی نداشتند ولی برای زنده نگه داشتنمان کافی بود. فکر میکنم که آشپز پاکستانی کاردار تا مدتی برای ما آشپزی میکرد و سعی داشت با موادی که در اختیارش میگذاشتند بهترین غذا را فراهم کند.
یک روز همگی ما در یک محوطۀ عمومی نشسته بودیم و فردی وارد شد که لباس مأمور امنیتی ما را به تن کرده بود. این بچهها پول چندانی نداشتند و این موقعیت پیش آمده بود تا لباسهای خوب به تن کنند. مأمور امنیتی ما گفت: «هی، این کت من است.» وقتی به من نزدیک شد به او گفتم: «خیلی بد است، نه؟» او گفت: «چطور؟» گفتم: «چون حالا تمام نماز و روزههایت باطل میشود چرا که لباسها را بدون رضایت صاحبش پوشیدهای. تا جایی که من میدانم این یعنی همۀ عبادات تو باطل است.»
آنها جواهرات و ساعتها را برداشته بودند و میان خودشان تقسیم کرده بودند. یک کلکسیون بینظیر از موسیقی ایرانی داشتم که طی سالها از رادیو ضبط کرده و از آرشیوها جمعآوری کرده بودم. برخی از آنها بسیار نایاب بودند. به یاد دارم که یکبار در زیرزمین سفارت بودم و از اتاق کناریام صدای موسیقی میآمد. نوارهایم را دزدیده بودند!
ناگهان جنگ شد
پس از شکست عملیات نجات داخل آمدند و به ما گفتند وسایلتان را جمع کنید، از اینجا میرویم. البته که بارها جابجایمان کرده بودند ولی معمولاً از ساختمانی به ساختمان دیگر یا از اتاقی به اتاق دیگر نقل مکان میکردیم. اما گفتند: «نه، این بار دیگر فرق میکند، برای یک سفر طولانی آماده باشید.» نزدیک غروب ما را سوار ماشین کردند و به نقاط مختلفی از کشور فرستادند.
کلنل هالند بعدها گفت که یکی از بدترین تجربیاتش این بود که با چشمبند و دستان بسته او را سوار اتومبیل خودش کرده و به نقطۀ دیگری از کشور منتقلش کردند: «من را با ماشین خودم دور کشور میچرخاندند!» به هر صورت ما سوار یک ون شدیم. من را به اصفهان فرستادند. حدود ۳۰۰ کیلومتری جنوب تهران.
شرایط فیزیکی برایمان بهتر شده بود چون در یکی از منازل مصادره شده بودیم، اما مشکل اصلی در آنجا تنهایی بود. من ارتباط بسیار کمی با دیگران داشتم. تمام مدت در انفرادی بودم.
از لحاظ روانی احساس میکردیم که هرچه از تهران دورتر باشیم شانس آزادی ما کمتر است… کتابهای زیادی در دسترس بودند. تمام فعالیتم همین بود: مطالعۀ کتاب. یکبار هم برایم چندین نوار موسیقی آوردند. حتی اجازه دادند بخشهایی از المپیک سال ۱۹۸۰ را تماشا کنم.
اندکی پس از آنکه به اصفهان رسیدیم از عملیات نجات باخبر شدم. روزنامهای را دزدیدم که تکهای راجع به عملیات در آن نوشته شده بود. فقط همین را فهمیده بودم. آنها نمیگذاشتند چیزی به گوش ما برسد. یک خبر دیگری که در جولای متوجه شدم این بود که شاه مرده است. با مرگ شاه هیچ عذری برای گروگانگیری وجود نداشت…
فکر میکنم بزرگترین تغییری که پس از بازگشتمان در ماه آگوست پدید آمد، آغاز جنگ ایران و عراق در ماه سپتامبر بود. جنگ یک شوک بزرگ برای ایرانیان بود. تا آن زمان مشغول انقلاب بودند و ناگهان همه چیز بسیار جدی شد. جنگ خونینی به راه افتاد و ایرانیان در ابتدای جنگ صدمات بسیاری دیدند…
نامه به ما جزو تکالیف مدارس بود
نمیدانم چقدر از نامهها به دستم میرسید ولی حدس میزنم از هر ۲۰ نامهای که دوستان و خانواده برایم میفرستادند، فقط یک نامه به دستم میرسید. از هر ۱۰ نامهای که من مینوشتم شاید یکی به دستشان میرسید. نمیدانستیم عمق فاجعه چقدر است و چه اتفاقی در شرف وقوع است. بدترین بخش قضیه این بود که نامه ممکن بود از خانوادهام باشد یا از یک دانشآموز کلاس چهارم از ایالت ایلینوی که بخشی از تکلیف مدرسهاش فرستادن نامه برای ما بوده است. البته که این حرکت بسیار زیبا بود ولی اگر حق انتخاب داشتم ترجیح میدادم که نامۀ خانوادهام به دستم برسد. کودکی برایم نامه نوشته بود: «میفهمم که زندانی بودن چقدر سخت است، آخر من کلاس دوم هستم.»
پروندههای تاریخ ایرانی درباره تسخیر سفارت آمریکا را بخوانید:
خاطرات آخرین کاردار آمریکا در ایران
خاطرات مسئول سابق میز ایران در وزارت خارجه آمریکا
نظر شما :