بازجویی از من درباره کودتای سال ۳۲ بود

خاطرات جان لیمبرت، گروگان سفارت آمریکا - ۲
۲۱ آبان ۱۳۹۳ | ۱۷:۵۲ کد : ۷۸۵۱ خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری
هدف از افشاگری‌ها، سلطنت‌طلبان و یا آمریکاییان نبودند، بلکه اعضای جبهۀ ملی، جنبش سوسیال دموکراتی که به آن‌ها «لیبرال» می‌گفتند هدف قرار می‌گرفتند...یکی لباس مامور امنیتی ما را پوشیده بود...گفتم حالا تمام نماز و روزه‌هایت باطل می‌شود چون لباس‌ها را بدون رضایت صاحبش پوشیده‌ای...با مرگ شاه هیچ عذری برای گروگانگیری وجود نداشت...نامه به ما جزو تکالیف مدارس بود...از لحاظ روانی احساس می‌کردیم که هرچه از تهران دورتر باشیم شانس آزادی ما کمتر است.
بازجویی از من درباره کودتای سال ۳۲ بود
ترجمه: شیدا قماشچی

 

تاریخ ایرانی: بحران گروگانگیری در ایران با گذشت ۳۵ سال هنوز یکی از اسفناک‌ترین وقایع دیپلماتیک در تاریخ آمریکا به شمار می‌آید. ۳۰۰۰ دانشجوی مبارز به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند و نزدیک به ۶۰ دیپلمات را به گروگان گرفتند، به این ترتیب بحران ۴۴۴ روزۀ گروگانگیری در ۴ نوامبر ۱۹۷۹ (۱۳ آبان ۱۳۵۸) آغاز شد. انقلابیون از آمریکا می‌خواستند تا شاه را به ایران تحویل دهد. پس از بحث‌های داخلی فراوان و با توجه به بیماری وخیم شاه و سال‌ها خدمتی که او به آمریکا کرده بود، جیمی کارتر تصمیم گرفت که شاه را به ایران نفرستند.

 

جان لیمبرت، یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در تهران و مسئول میز ایران در وزارت خارجه ایالات متحده در دوره اول اوباما، در خاطرات خود از برخوردهایش با دانشجویان تسخیرکننده گفته است.

 

بخش اول خاطرات را اینجا بخوانید:

 

پروازی که از آن جا ماندم

 

بعدها بازجویی‌هایی انجام شد. آن‌ها نتوانستند من را چندان قانع کنند. می‌دانم که دیگران درگیر بحث‌های طولانی شدند. نمی‌خواستم با آن‌ها وارد بحث‌های سیاسی بشوم. زمانی که آن‌ها شروع می‌کردند می‌گفتم: «ببینید، در یک چنین شرایطی نمی‌توانیم بحث سیاسی بکنیم. اگر بحث آزاد می‌خواهید باید شرایط آزادی را هم فراهم کنید. اگر مایلید راجع به این موضوعات صحبت کنیم ما را آزاد کنید، با هم به یک کافه می‌رویم و آنجا صحبت می‌کنیم. ولی تحت این شرایط امکان بحث وجود ندارد.» یکی دیگر از مسائلی که در کلاس‌های ۳ ساعته آموختم این بود که از بحث‌های سیاسی بپرهیزم. آن‌ها سعی ندارند تو را قانع کنند. اگر می‌خواستند متقاعدت کنند روش دیگری را انتخاب می‌کردند. من هم نمی‌توانم آن‌ها را قانع کنم.

 

باید از روش‌های روانشناختی استفاده می‌کردم و موفق شدم این کار را انجام دهم و دروغ‌های کوچکشان را رو کنم. یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم این بود که مچشان را در دروغ‌های کوچکی که می‌گفتند بگیرم و بگویم: «چه بد که دروغ می‌گویید، چون دروغ باعث می‌شود که روزه و نمازتان باطل بشود، اینطور نیست؟» یا حرف‌هایی مانند: «آن کتی که به تن کرده‌اید برایم آشناست. مال یکی از ماهاست. درست است؟ این یک جنس دزدی است. مطمئنم اگر از صاحبش اجازه می‌گرفتید با خوشحالی کت را به شما می‌داد»، «اگر در زمین غصبی یا بدون اجازۀ صاحب زمین نماز بخوانید، نمازتان باطل می‌شود. مهمانان من در منزلم نماز می‌خواندند ولی همیشه از من رضایت می‌طلبیدند.» جنگ کوچک روانی انجام می‌دادم. نمی‌دانم تاثیری داشت یا نه. بعضی از این افراد به قدری ساده و بی‌آلایش بودند که ممکن است تحت تأثیر قرار گرفته باشند. به هر صورت این روش کمی من را آرام می‌کرد…

 

هرجا که بودیم خیلی زود خودمان را تطبیق می‌دادیم. به سرعت عادت می‌کردیم. با خود می‌گفتیم: «بسیار خب، فعلاً در اینجا سر می‌کنم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد.» یاد می‌گرفتیم که در لحظه، همان ساعت و همان روز و هفته زندگی کنیم.

 

درست به خاطر ندارم که چه زمانی بود ولی به هر حال در یک مقطع خاصی متوجه شدیم که ماجرا بیشتر از آنچه فکر می‌کردیم طول کشیده است. به یاد دارم که حمله به سفارت روز یکشنبه انجام شد و من برای روز جمعه بلیط سفر به عربستان سعودی را داشتم تا آنجا با خانواده‌ام ملاقات کنم. روز اول با خودم فکر می‌کردم «چه داستان‌هایی برای تعریف کردن دارم!» ماجرا ادامه یافت و فکر کردم: «امیدوارم به موقع به پروازم برسم»؛ و البته که ماجرا باز هم به همین ترتیب ادامه یافت.

 

نخستین بار زمانی متوجه عمق فاجعه شدم که خانواده‌ام به مناسبت کریسمس سال ۱۹۷۹ برایم یک بسته فرستادند. در این بسته کتاب‌هایی مثل جنگ و صلح، برادران کارامازوف و میدل مارچ قرار داشت که هر کدام متوسط ۱۱۰۰ صفحه بودند. با خودم فکر کردم: «سعی دارند چیزی را به من بفهمانند.»

 

دانشجویان نوبت کاری و روال مخصوص به خودشان را داشتند. نمی‌دانستم این روال چه بود و سازماندهی چگونه صورت می‌گرفت ولی مطمئناً کسی بود که برنامه‌ریزی‌ها را مرتب کند، حتی برای ترتیب دادن غذا و باقی مسائل.

 

یک ماه و نیم پس از دستگیری، من را به ساختمان مجموعۀ سفارت برگرداندند. یک روز کسی آمد و من را از اتاق بیرون کشید و برای بازجویی برد. من را به اتاق سابق خودم بردند، مردی آنجا نشسته بود و یک پاکت کاغذی به سر داشت تا شناخته نشود. با خودم فکر کردم «یک جای کار اشتباه است. پاکت کاغذی را باید بر سر من می‌گذاشتند، نه بر سر او!»

 

 

اسناد سفارت را منتشر کردند

 

مضحک بود. راجع به کودتای ۱۹۵۳ که توسط سی‌آی‌ای و کرمیت روزولت برای سرنگونی مصدق انجام شد از من بازجویی می‌شد. بازجو از من پرسید: «نقش تو در کودتا چه بود؟» و من پاسخ دادم: «من آن موقع ۱۰ سال داشتم. فکر نمی‌کنم نقش مهمی در کودتا داشته باشم.»

 

- در مورد کودتا چه می‌دانی؟

 

- همۀ آن چیزی که خوانده‌ام.

 

-  چه خوانده‌ای؟

 

- کتابی که توسط پرفسور ریچارد کاتم از دانشگاه پترزبورگ نوشته شده.

 

- منظورت کتاب ناسیونالیسم در ایران است؟

 

تعجب کردم، در ایران عدۀ کمی این کتاب را می‌شناختند، کتاب نایابی بود که به زبان انگلیسی نوشته شده بود. نمی‌دانم به فارسی ترجمه شده بود یا نه. شاید نسخۀ ترجمه شدهٔ قاچاقی وجود داشت ولی ایرانیانی که من می‌شناختم کتاب را نخوانده بودند. البته که این کتاب یکی از متون مرجع دربارۀ دوران مصدق محسوب می‌شد. در نتیجه با کسی طرف بودم که از باقی نوزده ساله‌ها یک سر و گردن بالاتر بود.

 

اما نمی‌دانم در بازجویی‌ها به دنبال چه بودند. از من پرسیدند: «ایرانیانی که با آن‌ها در تماس بودید چه کسانی هستند؟» پاسخ دادم: «مردی که در خشکشویی کار می‌کند، نانوا، آیت‌الله منتظری، این وزیر، آن وزیر»، از همۀ کسانی که می‌شناختم نام بردم. فکر کردم اسامی سیصد نفر را به آن‌ها بدهم و بگذارم خودشان میان اسامی جستجو کنند. با این وجود دلیلی برای این اتفاقات نمی‌یافتم.

 

یکبار که از من بازجویی می‌کردند متوجه شدم که تمرکزشان بر آنچه که در سفارت می‌گذشت و آنچه که آمریکا انجام می‌داد، نیست. آن‌ها می‌خواستند بفهمند: «ایرانیان چه می‌دانند؟» و من سه هزار ایرانی می‌شناختم. از هر سه هزار نفر نام بردم تا جایی که متوجه شدند این روش بیهوده است.

 

نکتۀ دیگری اتفاق افتاد: اواخر ماه فوریه و اوایل مارس بود که زندانیان سلول کناری من یک رادیوی ترانزیستوری را از نگهبان دزدیدند و آن را به دست من رساندند و من توانستم به رادیو تهران گوش دهم. تا آن زمان به اخبار دسترسی نداشتیم و فقط از گوشه و کنار برخی اخبار به گوشمان می‌رسید. آنجا برای نخستین بار بود که فهمیدم اتحاد شوروی به افغانستان حمله کرده است. تا آن زمان نمی‌دانستم.

 

بعد متوجه شدم که دانشجویان با رسانه‌ها جلسه می‌گذارند. کنفرانس مطبوعاتی برگزار می‌کردند و آن را «کنفرانس مطبوعاتی برای افشاگری» می‌نامیدند و طی آن برخی از اسناد سفارت را منتشر می‌کردند. آن‌ها به بررسی اسناد می‌پرداختند، تعداد این اسناد بسیار زیاد بود. به دنبال اسامی ایرانیانی بودند که با آن‌ها خصومت داشتند. نه سلطنت‌طلبان بلکه ناسیونالیست‌ها، سکولارها و لیبرال‌هایی که عضوی از ائتلاف بودند و سپس این اسناد را منتشر می‌کردند. آن‌ها با رادیو و تلویزیون نیز متحد بودند که می‌توانستند چنین جلسات مطبوعاتی را برگزار کنند.

 

همانطور که پیش‌تر اشاره کردم هدف حملۀ آن‌ها سلطنت‌طلبان و یا آمریکاییان نبودند، بلکه اعضای جبهۀ ملی، جنبش سوسیال دموکراتی که به آن‌ها «لیبرال» می‌گفتند هدف قرار می‌گرفتند. فکر می‌کنم تعریف آن‌ها از واژۀ لیبرال با تعریف رونالد ریگان همخوانی داشت. در هنگام بررسی اسناد به نام یکی از این افراد برمی‌خوردند، با آن‌ها ملاقات می‌کردند و از این واقعیت برای تخریب متحدین سابقشان بهره می‌بردند.

 

آنچه که در آن زمان اتفاق می‌افتاد به بازی شطرنج شبیه بود ولی یک شطرنج سه بعدی که به صورت رزمی اجرا می‌شد…

 

 

تظاهر کردند که قصد شلیک به ما را دارند

 

چند گروه مختلف بودیم ولی اجازه نداشتیم با یکدیگر صحبت کنیم. شاید چهار یا شش نفر در هر محوطه بودیم ولی اجازۀ حرف زدن نداشتیم. حدود ماه ژانویه بود که گروهی از ما را در زیرزمین یکی از ساختمان‌ها زندانی کردند، اتاقی بزرگ که چندین اتاقک مربعی در آن ساخته بودند. این اتاق به نام «مسافرخانۀ قارچ» شناخته می‌شد. در آنجا هم اجازۀ صحبت با یکدیگر را نداشتیم ولی من توانستم با یکی دیگر از گروگان‌ها شطرنج بازی کنم. حضور افراد دیگر به نوعی برایم دلخوشی بود.

 

فکر می‌کنم نگهبانان نگران عناصر سرکش میان خودشان بودند. برای نمونه، تا جایی که من می‌دانم این یک عملیات تجربی و فی‌البداهه بود ولی هر بار که به ما نزدیک می‌شدند غیرمسلح بودند مبادا یکی از ما به آن‌ها حمله کند و اسلحه را به دست بیاورد. هر از گاهی میان ما و نگهبان‌ها گفت‌وگو پیش می‌آمد ولی نگهبان‌ها مرتب تعویض می‌شدند تا ارتباطی میان ما شکل نگیرد.

 

یکی از سیاست‌هایی که ما به خرج می‌دادیم این بود که دانه‌های بدگمانی را در دلشان می‌کاشتیم. من اخباری که از رادیو و جاهای دیگر می‌شنیدم را به نوعی به گوششان می‌رساندم، اخباری که نمی‌بایست از آن‌ها اطلاع می‌داشتم. می‌خواستم مظنون شوند که یکی از افراد خودشان خبررسانی کرده است…

 

یکبار ساعت دوی صبح به سراغمان آمدند و ما را بیرون کشیدند، کنار دیوار به صف ایستادیم و تظاهر کردند که قصد شلیک به ما را دارند. نمی‌دانم چرا، هیچ وقت نفهمیدم. آمدند و ما را از جایمان بیرون کشیدند، ما را در یک ردیف کنار هم ایستاندند، تفنگ را پر کردند و سپس گفتند «حالا می‌توانید برگردید». هیچ وقت نفهمیدم. اغلب اوقات از خودم می‌پرسم منظورشان از این حرکت چه بوده است.

 

یکی از نکاتی که زندانیان از ابتدای تاریخ تاکنون به آن پی برده‌اند این است که به دنبال هیچ منطق و دلیلی در اتفاقات نباشند. هرچه سریع‌تر به آن عادت کنید برای خودتان بهتر است. در نتیجه سؤال‌هایی از این دست را نمی‌پرسید که «چه کار می‌کنند و دلیلشان چیست؟» این کار را می‌کنند چون می‌توانند…

 

هیچ‌ وقت این فکر که ایالات متحده ما را رها کرده است به ذهنم خطور نکرد. فکر می‌کردم ایرانیان دوست دارند که ما اینطور فکر کنیم ولی ما می‌فهمیدیم که چقدر مساله مشکل و پیچیده است، دولتی وجود نداشت که با آن مذاکره صورت بگیرد، قدرت در دستان مردم خیابان بود. چه کار می‌شد کرد؟ چه گزینۀ دیگری داشتند؟ بعضی اوقات از میان نامه‌ها یا از طرق دیگری می‌فهمیدیم که چقدر نگران ما هستند.

 

ما روش‌هایی داشتیم که با یکدیگر نوشته‌هایی رد و بدل کنیم. با ضربه‌های آهسته، کد ساخته بودیم و چون تماسمان با بیرون کم بود سؤال‌هایمان محدود بودند به «حالت چطور است؟ چه کسی را دیدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ خوبی؟ افراد دیگر خوب بودند؟ کجا رفته بودی؟ خبری نداری؟» سؤال‌هایی از این دست. برای مثال فهمیدم که شش نفر از همکارانمان با کمک کانادایی‌ها موفق به فرار شده‌اند (داستانی که با فیلم آرگو معروف شد). موفق شدم که این خبر را پخش کنم. کسانی که از عملیات نجات خبر داشتند، خبر را پخش می‌کردند. آن‌ها که از مرگ شاه آگاهی یافته بودند خبر را پخش کردند و...

 

پس از ماه آوریل ما را به خارج از تهران منتقل کردند. می‌دانستیم که بحرانی پدید آمده است. عصبانیت را می‌شد از صدای تظاهر‌کنندگان تشخیص داد. هر روز تظاهرات برگزار می‌شد. می‌توانستیم از صدای مردم تشخیص بدهیم که یک تظاهرات عظیم دینی است یا از صدای جیغ و فریاد گوش‌خراش می‌فهمیدیم که تظاهرات کوچکتری توسط چپ‌ها شکل گرفته است. تظاهرات چپ‌ها با فریاد همراه می‌شد…

 

مشکل این بود که دولتی بر سر کار بود که از این حوادث فاصله می‌گرفت. آن می‌گفتند: «ببینید، ما در این کار دست نداریم. ما هم به اندازۀ شما از این موضوع ترسیده‌ایم.» مشکل آنجا بود که قدرت انجام هیچ کاری را نداشتند. در ظاهر روابط را حفظ کرده بودند. برای نمونه سه نفر از ما که در وزارت امور خارجه بودند از تلکس وزارتخانه برای ارتباط با آمریکا استفاده می‌کردند.

 

فکر می‌کنم برای ما هم لازم بود تا برای چندین ماه ظاهر قضیه را حفظ کنیم به این امید که دولت، یا هر چه که نام داشت، بتواند وارد عمل شود. به همین ترتیب مأموریت فرستادگان سازمان ملل به تهران در فوریه - مارس سال ۱۹۸۰ شکست خورد. یکبار به نظر رسید که قرار است به «دولت» تحویل داده شویم ولی این معامله در لحظۀ آخر به هم خورد…

 

 

یکی لباس مامور امنیتی ما را پوشیده بود

 

از نکات دیگری که در کلاس آموخته بودم این بود: «غذا هرچه هست بخورید تا بتوانید زنده بمانید.» من هرگز در ارتش نبوده‌ام ولی شنیده‌ام که دوران سربازی بهترین محل آموزش برای غذا خوردن است. غذاها زیاد تعریفی نداشتند ولی برای زنده نگه داشتنمان کافی بود. فکر می‌کنم که آشپز پاکستانی کاردار تا مدتی برای ما آشپزی می‌کرد و سعی داشت با موادی که در اختیارش می‌گذاشتند بهترین غذا را فراهم کند.

 

یک روز همگی ما در یک محوطۀ عمومی نشسته بودیم و فردی وارد شد که لباس مأمور امنیتی ما را به تن کرده بود. این بچه‌ها پول چندانی نداشتند و این موقعیت پیش آمده بود تا لباس‌های خوب به تن کنند. مأمور امنیتی ما گفت: «هی، این کت من است.» وقتی به من نزدیک شد به او گفتم: «خیلی بد است، نه؟» او گفت: «چطور؟» گفتم: «چون حالا تمام نماز و روزه‌هایت باطل می‌شود چرا که لباس‌ها را بدون رضایت صاحبش پوشیده‌ای. تا جایی که من می‌دانم این یعنی همۀ عبادات تو باطل است.»

 

آن‌ها جواهرات و ساعت‌ها را برداشته بودند و میان خودشان تقسیم کرده بودند. یک کلکسیون بی‌نظیر از موسیقی ایرانی داشتم که طی سال‌ها از رادیو ضبط کرده و از آرشیوها جمع‌آوری کرده بودم. برخی از آن‌ها بسیار نایاب بودند. به یاد دارم که یکبار در زیرزمین سفارت بودم و از اتاق کناری‌ام صدای موسیقی می‌آمد. نوارهایم را دزدیده بودند!

 

 

ناگهان جنگ شد

 

پس از شکست عملیات نجات داخل آمدند و به ما گفتند وسایلتان را جمع کنید، از اینجا می‌رویم. البته که بارها جابجایمان کرده بودند ولی معمولاً از ساختمانی به ساختمان دیگر یا از اتاقی به اتاق دیگر نقل مکان می‌کردیم. اما گفتند: «نه، این بار دیگر فرق می‌کند، برای یک سفر طولانی آماده باشید.» نزدیک غروب ما را سوار ماشین کردند و به نقاط مختلفی از کشور فرستادند.

 

کلنل هالند بعدها گفت که یکی از بدترین تجربیاتش این بود که با چشم‌بند و دستان بسته او را سوار اتومبیل خودش کرده و به نقطۀ دیگری از کشور منتقلش کردند: «من را با ماشین خودم دور کشور می‌چرخاندند!» به هر صورت ما سوار یک ون شدیم. من را به اصفهان فرستادند. حدود ۳۰۰ کیلومتری جنوب تهران.

 

شرایط فیزیکی برایمان بهتر شده بود چون در یکی از منازل مصادره شده بودیم، اما مشکل اصلی در آنجا تنهایی بود. من ارتباط بسیار کمی با دیگران داشتم. تمام مدت در انفرادی بودم.

 

از لحاظ روانی احساس می‌کردیم که هرچه از تهران دورتر باشیم شانس آزادی ما کمتر است… کتاب‌های زیادی در دسترس بودند. تمام فعالیتم همین بود: مطالعۀ کتاب. یکبار هم برایم چندین نوار موسیقی آوردند. حتی اجازه دادند بخش‌هایی از المپیک سال ۱۹۸۰ را تماشا کنم.

 

اندکی پس از آنکه به اصفهان رسیدیم از عملیات نجات باخبر شدم. روزنامه‌ای را دزدیدم که تکه‌ای راجع به عملیات در آن نوشته شده بود. فقط همین را فهمیده بودم. آن‌ها نمی‌گذاشتند چیزی به گوش ما برسد. یک خبر دیگری که در جولای متوجه شدم این بود که شاه مرده است. با مرگ شاه هیچ عذری برای گروگانگیری وجود نداشت…

 

فکر می‌کنم بزرگترین تغییری که پس از بازگشتمان در ماه آگوست پدید آمد، آغاز جنگ ایران و عراق در ماه سپتامبر بود. جنگ یک شوک بزرگ برای ایرانیان بود. تا آن زمان مشغول انقلاب بودند و ناگهان همه چیز بسیار جدی شد. جنگ خونینی به راه افتاد و ایرانیان در ابتدای جنگ صدمات بسیاری دیدند…

 

 

نامه به ما جزو تکالیف مدارس بود

 

نمی‌دانم چقدر از نامه‌ها به دستم می‌رسید ولی حدس می‌زنم از هر ۲۰ نامه‌ای که دوستان و خانواده برایم می‌فرستادند، فقط یک نامه به دستم می‌رسید. از هر ۱۰ نامه‌ای که من می‌نوشتم شاید یکی به دستشان می‌رسید. نمی‌دانستیم عمق فاجعه چقدر است و چه اتفاقی در شرف وقوع است. بدترین بخش قضیه این بود که نامه ممکن بود از خانواده‌ام باشد یا از یک دانش‌آموز کلاس چهارم از ایالت ایلینوی که بخشی از تکلیف مدرسه‌اش فرستادن نامه برای ما بوده است. البته که این حرکت بسیار زیبا بود ولی اگر حق انتخاب داشتم ترجیح می‌دادم که نامۀ خانواده‌ام به دستم برسد. کودکی برایم نامه نوشته بود: «می‌فهمم که زندانی بودن چقدر سخت است، آخر من کلاس دوم هستم.» 

کلید واژه ها: جان لیمبرت سفارت آمریکا


نظر شما :