هویدا محصول دوره خلأ قدرت بود
مجید یوسفی
اما چگونگی انتقال قدرت از حسنعلی منصور جاهطلب به هویدا مطیع و فرمانبردار که همواره دستبوس و غلام چاکر شاه بود یکی از رازهای سیاست در ایران عصر پهلوی دوم است. چه آنکه همواره شخصیت شاه در مقاطع مختلف زمانی تغییراتی به خود دید که حدس و گمانه آن دشوار بود.
دکتر بهزاد اشتری، محقق و پژوهشگر تاریخ معاصر و کاردار اسبق ایران در ژاپن و اوکراین، در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» به شخصیت شاه، منصور و هویدا از حیث زمان و موقعیتهای سیاسی مختلف و همچنین جریانشناسی حاکم بر دهه ۳۰ و ۴۰ میپردازد.
***
در ابتدا تمایل داشتم که یک تصویری از جامعه سیاسی دهه ۳۰ و ۴۰ ارایه دهید که چطور در چنین جامعهای با حضور نخبگان سیاسی از نسل گذشته و مخصوصا عصر پهلوی اول، جریان جدیدی به نام کانون مترقی شکل میگیرد؟ کانونی که بعدها تنها حزب حاکم و مقتدر در کشور میشود که تمام مجموعه کشور در اختیار شاه و این حزب بود؟
ریشه شکلگیری کانون مترقی به تاسیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) و اصل چهار ترومن بر میگردد. همان گونه که میدانید در سال ۱۳۳۵ آمریکاییها سازمان امنیت را تاسیس کردند. عدهای از نزدیکان تیمور بختیار (اولین رئیس ساواک) به اضافه کسانی که پیش از این در رکن دو ارتش مشغول به کار بودند در این سازمان جذب شدند. علاوه بر این دو گروه، عدهای از درجهداران ارتش که چندان به اصول و قواعد مملکتداری اشراف نداشتند و از سطح پایین جامعه بودند به این مجموعه اضافه شدند. این سازمان در همان سالهای اول چون قاعده مدیریت جامعه را هم نمیدانست خشونتهای تندی مرتکب شد که سیطرهای در جامعه سیاسی داشته باشد. از ابتدای تاسیس این سازمان، آمریکاییها این هدف را دنبال میکردند که مدیریت سیاسی ایران را باید از بین کسانی که به آمریکا نزدیک هستند یا اساسا آمریکوفیل هستند انتخاب کنند. پیش از این عمده نخبگان سیاسی ما را کسانی تشکیل میدادند که در انگلیس، فرانسه، بلژیک و آلمان تحصیل کرده بودند. دکتر محمد مصدق در فرانسه و سوییس درس خوانده بود، دکتر غلامحسین صدیقی و دکتر علی شایگان در پاریس تحصیل کرده بود. عدهای هم همانند حسین علاء در انگلستان تحصیل کرده بودند. آمریکاییها به این نتیجه رسیده بودند که کسانی که در اطراف دکتر مصدق جمع شده بودند به جهت آنکه تمایل آنها بیشتر به اروپا بود، تعویض کرده و کسانی را در مسند کار بگذارند که تمایل به آمریکا و سیاستهای آنها داشته باشند.
در نتیجه، آمریکاییها این هدف را الگوی خود قرار دادند که همه نخبگانی که به آمریکا تمایل دارند را دور سازمان امنیت و اداراتی همچون اصل چهار جمع کنند. این جمعیت هسته و اساس یک سازمان اداری را تشکیل داد که بعدها به یک حزب تبدیل شد. از این جمع حدودا ۳۰ نفر به آمریکا اعزام شدند. این عده در آمریکا دوره د. پ. ا را دیدند. اگرچه از این عده ۲۴ نفر به کشور بازگشتند اما همین عده در نوع خود در تغییر روند سیاسی کشور به نفع آمریکا تا حدی موثر بودند.
چهرههای شاخص این جمع ۳۰ نفره چه کسانی بودند؟
عدهای همانند دکتر محمد سام که بعدها وزیر کشور شد. او پیش از وزارت کشور، استاندار کرمان و گیلان بود. اما پیش از همه اینها معلم انگلیسی در ورامین بود. یکی دیگر دکتر امین عالیمرد بود. ایشان بعدها معاون دانشکده علوم سیاسی دانشگاه ملی شد و بعدها در دوره جمشید آموزگار معاون نخستوزیر در امور اداری و استخدامی کشور شد و خیلی از افرادی دیگری که در سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ نقشهای سیاسی گرفتند.
آیا شخصیتهایی که کانون مترقی را پایهگذاری کردند هم در این گروه بودند؟
نه آنها شخصیتهای سیاستمدار شاخصی بودند، کسانی همچون ناصر یگانه، فلیکس آقایان، هادی هدایتی، محمدتقی سرلک و امیرعباس هویدا در همان زمان در حال نقشآفرینی بودند. در نتیجه نیت اصلی آمریکاییها این بود که در فضای خفقان و بدبینی سالهای دهه ۳۰ و خاطره ناگوار ۲۸ مرداد بر اساس اقتضائات جنگ سرد، طبقه جدید متوسط در ایران را شکل دهند و سیاست را به گونهای هدایت کنند که در دست طبقه متوسط باشد. این هدایتگری بیشتر به این دلیل بود که در گذشته بیشتر هژمونی سیاست در طبقه اشراف بود و گاهی بنا به تهدیدات شورویها به طبقه کارگر سوق داده میشد. این اعوجاجات سیاسی باعث شد که آنها به فکر طبقه متوسط باشند.
در واقع گروه پیشرو یا کانون مترقی بیشتر با منویات آمریکاییها شکل گرفت؟
اگرچه اکثریت آنها دانشآموخته اروپا بودند اما ضدیت آنها با شوروی محرز شده بود و کم و بیش به سیاستهای کلی آمریکا تمایل نشان میدادند.
نقش شاه در این داد و ستد سیاسی چگونه بود؟ آیا او هم بر اساس مشاوره آمریکاییها در این آرایش سیاسی نقش داشت یا اینکه منفعل بود و صحنهگردان سیاست در سالهای پایانی دهه ۳۰ خود آمریکاییها بودند؟
نه، مساله این است که بعد از کودتای ۲۸ مرداد وقتی صحنه سیاست خالی شد و نخبگان سیاسی هر کدام به سویی پرتاب شدند در دور و بر شاه دیگر کسی نمانده بود که شاه از آنها مشورت بگیرد. در گذشته رجالی همچون احمد قوام، محمدعلی فروغی، حسین علاء، علی امینی، امامی خویی بودند که شاه از آنها مشاوره میگرفت، اما بعد از کودتای ۲۸ مرداد همه اینها را از دست داد. بنابراین یک خلاء مشاور وجود داشت. مدل مدیریت آمریکاییها چه در ایران و چه در کشورهای دیگر این گونه بود که آخرین حلقه قدرت و اطلاعات سیاسی را در دست رییسجمهور و شاه قرار دهند. همین مدل در مصر برای انور سادات، حسنی مبارک و عمر سلیمان هم وجود داشت. حالا در چنین سیستم امنیتی که آمریکایی در ایران بنیان گذاشته بودند شاه در این چارچوب کم کم به یک قدرت فائقه تبدیل میشد. کتاب state & soldier «سرباز و دولت» اثر ساموئل هانتینگتون که در سال ۱۳۵۱ منتشر شد، نسخهای است که برای آمریکای لاتین و آفریقای آن زمان و بعد برای کشورهایی چون ایران نوشته شده بود. در حقیقت برای کشورهایی که نظامیان کودتا کرده بودند و دولت را در دست گرفته بودند، این کتاب بسیار راهگشا بود.
بنابراین شما معتقدید که شکلگیری کانون مترقی با طرح و برنامه آمریکایی در ایران نهادینه شد تا بعدها کشورهایی چون ایران از گزند تهدیدات کمونیستها مصون بمانند.
کانون مترقی که منصور در سال ۴۲ تشکیل داد از جمله کانونهای سیاسی بود که از قبل پیریزی فرهنگی و علمی شده بود. من تصور میکنم که اولین جلسات آنها در سالهای ۱۳۳۹ برگزار شده بود. دکتر شیخالاسلام که دانشگاه ملی را بنا گذاشت به تدریج کسانی که در آمریکا تحصیل کرده بودند را به دانشگاه کشاند. هیات علمی اولیه این دانشگاه کم و بیش دانشآموختگان آمریکایی بودند. شما وقتی به دانشگاه ملی میرفتید عمده اساتید معتبر و شناخته شده آن از تحصیلکردههای آمریکا بودند. همان طور که میدانید این دانشگاه اولین دانشگاه خصوصی ایران هم بود. در این نهاد، دکتر شیخالاسلام سعی داشت بخشی از جامعه نخبگان ایرانی را که عمدتا از طبقه متوسط جامعه بود به آنجا بکشاند. حالا تصور کنید جامعه علمی دانشگاه ملی همه آمریکایی یا دانشآموختگان آمریکا بودند، دانشجویان از افراد متمول و طبقه متوسط جامعه در کنار هم گرد آمده بودند که در واقع جامعه جدیدی از طبقه سیاسی آن زمان را تشکیل دادند.
آمریکاییها از طبقه متوسط چه تعبیری داشتند؟ آیا تصور میکردند که این طبقه میتواند جهت کشور را برای همیشه به نفع آمریکا رقم بزند؟
عمده اهداف آنها این بود که طبقه متوسط بخشی از جامعه است که دست کم به سمت پرولتاریای کارگری سوق نخواهد یافت. آمریکاییها در صدد آن بودند که با تقویت این گروه کاملا آنها را از گزند تهدیدات کمونیستها مصون بدارند. به تعبیر دیگر، گسترش و رونق طبقه متوسط حاصلی جز به حاشیه رانده شدن کمونیسم نداشت و آنها هم همین را میخواستند.
و دشوار است که به وجود بیاید؟
البته در طبقات فقیر به وجود میآید و در طبقات بالا هم این امکان وجود داشت که نفوذ کند. چون اگر به تاریخ رجوع کنید در آن زمان روشنفکران ما هم به تدریج جذب کمونیسم شده بودند. حتی هنوز هم بسیاری از روشنفکران ما چپ هستند. بنابراین کانون مترقی را ایجاد کردند که حزب ملیون و مردم که در واقع خیلی قلابی و نیمبند بوده و بعد از ۲۸ مرداد شکل گرفته بودند کنار زده شوند و این کانون وارد گود شد. این کانون در انتخابات بیست و یکم مجلس شورای ملی اکثر کرسیها را تصاحب کرد.
تقریبا ۹۰ کرسی!
بله.
مجموعا با فعالیتی که این فراکسیون کرده بودند ۱۲۲ نماینده داشت.
این متعلق به اتحاد این کانون با حزب ایران نوین بود که در آن زمان به شوخی میگفتند «اینا رو ببین». اول منصور وارد مجلس شد و یک فراکسیونی در مجلس تشکیل داد که بعد با گروه «ایران نوین» متحد شد که منجر به آراء بیشتری در انتخابات شد. در این مقطع تعداد نمایندگان گروه «کانون مترقی» بیشتر از حد انتظار شد و کم کم احساس میکرد که به جایگاه بیشتری نیاز دارد و باید حق سیاسی بیشتری به آن تعلق گیرد. در چنین موقعیتی شاه، منصور را نخستوزیر کرد.
در تاریخ و مستندات تاریخی این گونه آمده است که به منصور وعدههایی داده شد که احتمالا بعد از نمایندگی مجلس شورای ملی، پست نخستوزیری را به او خواهند داد. چنانکه حتی گفته شده که شاه از مدتها پیش او را برای این پست در نظر گرفته بود؟
نه این روایت درستی نیست. اگر هم بود یک رابطه غیرمستقیم بود. چون شاه در این سالها امیرعباس هویدا و حسنعلی منصور را نمیشناخت. به علاوه اینکه آنها هم در چنین جایگاهی نبودند. این دو، اساسا مهرههای برجستهای در سیاست ایران نبودند. اینها کارمند وزارت خارجه بودند و در آن وزارتخانه هم تا دبیر اولی رشد کرده بودند. یکی در دفتر اروپایی سازمان ملل کار میکرد و دیگری هم در سفارت ایران در بروکسل. معمولا دبیر اول و رایزن هم کسانی هم نیستند که با شخص شاه یا نخستوزیر در تماس باشند. به طور معمول در وزارت خارجه سفیر و معاون اول آن در جایگاهی هستند که با وزیر خارجه تماس مستقیم داشتند. در جمهوری اسلامی هم به همین صورت است. در دوره شاه هم سفرایی با شاه ارتباط داشتند که در کشورهای مهم عنوان سفارتی را یدک میکشیدند، کشورهایی چون آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان از جمله موقعیتهایی بود که سفرای آن میتوانستند به طور مستقیم با دفتر شاه تماس برقرار کنند.
بنابراین منصور و گروه او با حمایت آمریکاییها به این جایگاه رسیدند؟
آمریکاییها با حمایت مالی اینها را در جایگاهی قرار دادند که در انتخابات پیروز میدان شوند. این حمایت هم بیشتر در خلاء قدرتی که بعد از ۱۵ خرداد به وجود آمده بود ضرورت پیدا کرد. چون در این مقطع ما رجل سیاسی نداشتیم که در برابر روحانیت بایستند. در این مقطع اسدالله علم این جایگاه را به عهده گرفت و روبروی روحانیت ایستاد.
البته اسدالله علم بعد از این رفتار سیاسی که از خود نشان داد جایگاه و مشروعیت اجتماعی خود را از دست داد و سوخت؟
نه اینکه سوخت بلکه بیشتر جایگاه نزدیکتری به شاه پیدا کرد و وزیر دربار شد. اما مشروعیت اجتماعی خود را از دست داد.
کانون مترقی در این مقطع اساسا چه نقشی برای خود قائل بود؟
کانون مترقی یک حزب غیررسمی بود که اولین هدفی که برای خودش قائل بود تصمیم داشت وضعیت عقبماندگی کشور را از لحاظ فرهنگی، صنعتی، اقتصادی و سیاسی سر و سامان دهد. آنها خودشان را منجی کشور میدانستند.
چیزی که در مورد رفتارشناسی شاه باید در نظر گرفت این است که شاه به لحاظ سن و سالی که داشت بیشتر سعی میکرد رجال استخواندار پهلوی اول و دوم را تحمل کند. اگر نگوییم که آنها به شاه به دیده تحقیر مینگریستند اما میتوانیم بگوییم که آنها نگاه معمول و مرسومی به شاه نداشتند. در واقع شاه را به عنوان نماد قانون اساسی میشناختند اما دستور نمیگرفتند.
نه، نوع تعامل بر اساس قانون اساسی بود. در این وضعیت، مجلس شورای ملی یک وزنه مهم در برابر شاه بود.
نگاه جریانات سیاسی نسبت به کانون مترقی چگونه بود؟
جریانات سیاسی بیشتر این کانون را آلت دست آمریکا میدیدند. من یادم هست که سناتور عبدالله خواجه نوری یک بار در مجلس گفته بود که اینها بچه آمریکایی هستند.
بس نگاه جریانات سیاسی حاکم بر جامعه هم مثبت نبود؟
نه، چون آنها اعتقاد داشتند که اینها قرار است جایگزین خودشان شوند. چون آنها خودشان فراماسون بودند و قدمتی داشتند اما اینها بیشتر آمریکوفیل بودند.
بس میتوانیم نتیجه بگیریم که شاه از آنها بسیار استقبال کرد؟
بله، چون مجبور بود.
چرا؟
چون گروه و سیاستمدار دیگری نبود. قدیمیها شاه را قبول نداشتند و شاه هم دوست نداشت با آنها کار کند. این دوری و تضاد بیشتر جنبه شخصیتی داشت اما به لحاظ سیاسی مشکلی نداشتند. شما حسین علاء را در نظر بگیرید که با همه آدابدانی و مشرب متعادل فکری از سوی شاه تحمل نشد. چون علاء در چشمان شاه نقش پدری را داشت که هر از چند گاهی او را نصیحت میکرد. بنابراین شاه نیاز داشت که با گروه جدیدی که وارد عرصه سیاست کشور شده بودند کار کند. منصور برای شاه دم دستتر از دیگران بود. شاه طبعا منصور را نمیشناخت اما از آنجایی که پدرش وزیر رضاشاه بود و سالها بعد نماینده ایران در ژنو بود یک رابطهای ایجاد شده بود. از سوی دیگر، منصور همسن و سال شاه بود و شاه طبیعتا ترجیح میداد که با کسانی کار کند که در حول و حوش سن و سال او باشند. منصور هم همانند قوام و امینی نبود که خودش یک پشتوانه سیاسی داشته باشد یا گروه و تشکیلاتی داشته باشد که بعدها مزاحمتی برای شاه ایجاد کند. او وزنه سیاسی نداشت، بلکه بیشتر یک گروه جوانی همراه خود کرده بود که مورد توجه آمریکاییها قرار گرفت. آنها از همان سالهای اول سعی کردند که با حمایت مالی این گروه را در اذهان عمومی مطرح کنند. به علاوه اینکه منصور شخصیت جاهطلبی داشت و این کار را برای آمریکاییها تسهیل میکرد. آمریکاییها هم گفته بودند که اگر ما در نوسازی ایران جدید بخواهیم مشارکت جدی داشته باشیم و کوشش کنیم که ایران به دست کمونیستها نیافتد، باید از این نوع گروهها حمایت کنیم که ریشه و تبار اینها بیشتر به نهاد سلطنت نزدیک است تا آنکه به جریانهای جدید سیاسی نزدیک شوند. مثلا اگر دقت کرده باشید منوچهر گودرزی که اولین رییس سازمان امور اداری و استخدامی کشور در سال ۴۵ شد داماد جان کانلی، فرماندار تگزاس بود که وقتی جان اف. کندی را ترور کردند، کنار او بود. به همین صورت این نوع افراد را از آمریکا جمع کرده بودند که در ایران یک جامعه نوین بسازند.
حالا با چنین اقبالی که شاه و نظام پهلوی به منصور داشت چگونه ناگهان ورق برگشت؟
زمانی که شایع شده بود که منصور قصد کودتا دارد نگاهها ناگهان متوجه خطراتی شد که از جانب او احساس میشد. منبع خبر هم انگلیسیها بودند که خبر دادند منصور قصد کودتا دارد.
من این خبر را تاکنون جایی نخواندهام؟
چرا قبلا بارها گفته شده بود. ابراهیم یزدی و دامادش، شهریار روحانی در روزنامه کیهان ستونی داشتند که دست به افشاگریهایی میزدند. ایشان در سال ۵۹ و در روزنامه کیهان گفته بودند که منصور قرار بود کودتا کند و از طرفی با آمریکاییها قراردادی در حال تهیه و امضا داشت که نفت منطقه سیستان و بلوچستان را به آمریکاییها بدهد.
البته پیش از اینکه آقای ابراهیم یزدی و شهریار روحانی به این مسائل اشاره کنند در همان سال ۴۳ من دانشآموز دبیرستانی بودم که شایع شده بود قرار است منصور کنسرسیوم نفت را که حق ۱۰۰ هزار کیلومتر مربع اکتشاف داشت، به ۳۰۰ هزار کیلومترمربع برساند و این را به آمریکاییها امتیاز بدهد اما بعدها با شاه به توافق نرسید. او قرار بود که این امتیاز را در مجلس به تصویب برساند. گفتهاند که شاه یا انگلیسیها موافق این امتیازدهی نبودند و در برخی از اقوال است که از طریق سر شاپور ریپورتر که عواملی در ایران داشت مانع ایشان شدند. اما در نهایت بدست نیروهای موتلفه ترور شد. اما در همین اثنا عدهای از افراد متنفذ کانون مترقی هم بازداشت و یا در حبس خانگی نگه داشته شدند و حتی همسر منصور هم از سوی شاه تحتالحفظ به سوئیس برده و در آنجا در تیمارستانی نگه داشته شد.
در واقع بین گروههای مذهبی و شاه همسویی ایجاد شده بود؟
بله، البته ربطی به هم نداشتند. هر کدام نیت متفاوتی را دنبال میکردند اما منصور پایش را بیشتر از گلیم خود دراز کرده بود.
چرا همسر منصور را به تیمارستان بردند؟
چون همسر منصور ـ دختر امامی خویی ـ اینجا و آنجا صحبت و مصاحبه میکرد که شاه همسر من را کشته است و به همین بهانه او را در یک آسایشگاه روانی نگه داشتند.
حالا واقعا منصور شخصیتی داشت که چنین تصوراتی درباره ادامه مدیریت کشور در ذهنش خطور کند؟ اساسا در ذات این شخصیت بود؟
بله، ادبیات ایشان متفاوت بود. منصور در سخنرانیهایش همیشه میگفت «من به شاه گفتم». یادم هست که در تابستان سالی که منصور ترور شد، عدهای از کارگران درباره مشکلات دستمزد به او رجوع کرده بودند. من خودم شنیدم که منصور گفت «من به شاه گفتم» حتی علی امینی هم با همه آن ابهتی که داشت همیشه میگفت «به شاه عرض کردم» یا «ایشان ابلاغ فرمودند.»
در برخی اقوال آمده است که همان روز ترور منصور، شاه عملا هویدا را جایگزین وی کرد. شما چقدر با این قول موافق هستید؟
نمیتوان گفت جایگزین کرد. چون به هر حال منصور هنوز زنده بود. در واقع وی چهار یا پنج روز پس از ترور درگذشت. اما هویدا در این مدت به دستور شاه سرپرستی کابینه را به عهده گرفت. من فکر میکنم دلیل آن نیز دوستی نزدیک هویدا و منصور با هم و شباهتهای این دو به یکدیگر بود. منصور و هویدا هر دو در وزارت خارجه با همدیگر همدوره و همکار بودند. هر دوی اینها فرانکوفیل بودند. پدران این دو نیز در تاریخ سیاسی ایران جایگاههای مهمی داشتند. با این وجود طبیعی است اگر بگوییم در درون این دوستی صمیمانه نوعی از رقابت نیز جریان دارد. به نظر من در کانون مترقی هر چقدر که منصور آدم آمریکاییها بود، هویدا به سمت انگلیس متمایل بود. به تعبیر دیگر به نظر میرسد در گروهی که بر اساس یک برنامه آمریکایی تشکیل شده بود، هویدا نقش چشم و گوش بریتانیا را بازی میکرد. در تاریخ کشورهای جهان سوم از این دست تشکیلات و نفوذیهای درون آنها نمونههای بسیاری موجود است. بر این اساس میتوان نتیجه گرفت که هویدا همواره سایه منصور محسوب میشد که در یک لحظه تاریخی نقشی که برایش تعیین شده بود را برعهده گرفت و عجیب است که همانند منصور با گلوله از جهان رفت.
نظر شما :