امیرخسروی: شوروی از تشکیل حزب توده بیخبر بود/ انفعال حزب در ۲۸ مرداد ناشی از بیکفایتی رهبری بود
آقای بابک امیرخسروی، حزب توده حزبی برخاسته از نیروهای سیاسی درون جامعه بود یا حزبی که بر اساس دستورات کمینترن در قالب جبهههای ملی ضد فاشیستی جنگ جهانی دوم پدید آمد؟
من به این پرسش در نوشتههای خود، به ویژه در کتاب «نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران» به تفصیل پرداختهام. مطالعات من و گفتوگوهایم با برخی از پایهگذاران موثر حزب توده، نظیر ایرج اسکندری و اردشیر آوانسیان، مرا قانع ساخته است که با اطمینان بگویم که حزب تودۀ ایران واقعاً بدست ایرانی، با فکر اصیل ایرانی و به ابتکار و رهبری عدهای از آزادیخواهان مترقی و شخصیتهای ملی و همراهی برخی عناصر مارکسیست و کمونیست، با برنامهای دموکراتیک و مترقی اصلاحطلبانه (رفرمیست)، حزبی ملتزم به قانون اساسیِ مشروطه و فعالیت در چارچوب آن، برای تحقق خواستههایش، پا به حیات گذاشت.
ایرج اسکندری دو ماه پیش از درگذشتش، در مصاحبه با زندهیاد آذرنور و من، پس از شرح چگونگی تشکیل حزب، که فکر و اندیشۀ ساختار و سمتگیریهای آن، حتی گزینش نام «توده» نیز از آن اوست، میگوید: از همان زندان رضاشاه میان آنها (از جمله رضا رادمنش، محمد بهرامی، خلیل ملکی، مرتضی یزدی و عباس نراقی)، موضوع تشکیل حزب پس از آزادی از زندان، در همان چارچوبی که در بالا به آن اشاره کردم، مطرح بوده است. اسکندری پس از این توضیحات چنین شهادت میدهد: «من اینها را میگویم تا دانسته شود، اینکه در آن موقع میگفتند حزب را گویا شورویها تشکیل دادهاند، ادعای نادرستی بوده است.»
هیچ یک از اینها نه عضو حزب کمونیست بودند و نه به طریق اولی با کمینترن رابطه داشتند تا احیاناً حامل رهنمودی از سوی آنها باشند. از گفتههای او و مصاحبهاش با ما، کاملا پیداست که نه او و نه دیگر دستاندرکاران تشکیل حزب، کوچکترین ارتباطی با شورویها و به ویژه کمینترن نداشتند. دو نفر از کسانی که به خاطر سوابق عضویت در حزب کمونیست ایران از سابق با کمینترن ارتباط داشتند، منظورم اردشیر آوانسیان و رضا روستا، آن زمان هنوز در تبعید به سرمی بردند و در گامهای نخستین و در رایزنیها و گفتوگوهای آغازین نقشی نداشتند. تمام اقدامات اولیه برای تشکیل حزب بر محور و به ابتکار ایرج اسکندری و یارانی نظیر عبدالحسین نوشین پیش میرود.
اسکندری جزو ۱۵ نفر اولیهای بوده است که بلافاصله پس از آزادی از زندان در سوم شهریور ۱۳۲۰، دست به کار تدارک تشکیل حزب میشوند. جلساتی تشکیل میشود و طی آنها اندیشه ایرج و همفکران او برای تاسیس حزب تودۀ ایران با ساختاری دموکراتیک و ملی، مورد پذیرش قرار میگیرد. سلیمان محسن اسکندری (عموی ایرج) را نیز به خاطر وجهه ملی و اعتبار سیاسیاش، و به پیشنهاد ایرج اسکندری به همکاری دعوت میکنند. و این چنین در مهرماه ۱۳۲۰ جلسۀ موسسان حزب در منزل سلیمان میرزا تشکیل میشود. رضا روستا که تازه از تبعید برگشته بود در این جلسه حضور مییابد، از جمله شرکتکنندگان که ایرج به خاطر داشت: سلیمان میرزا اسکندری، رضا رادمنش، عبدالحسین نوشین، محمد بهرامی، عبدالقدیر آزاد، میرجعفر پیشهوری، ابوالقاسم موسوی، اسماعیل امیرخیزی، علی امیرخیزی و عباس اسکندری را میتوان نام برد.
اردشیر آوانسیان پس از مراجعت از تبعید و آگاهی از تشکیل حزب، تنها کسی بود که معتقد به تشکیل حزب کمونیست ایران بود. وی در خاطرات شفاهیاش که در مسافرت من به ایروان در شهریور ۱۳۶۵ نقل کرده است، موضع خود را چنین بیان کرد: «وقتی وارد تهران شدم با روستا و اسکندری ملاقات کردم. هیچ رفیقی از کمینترن و یا شوروی نیامد مرا ببیند. من هیچ وقت از کمینترن سوال نکردم که این حزب توده را که تشکیل دادهاند آیا خوبست یا بد؟ اول گفتم حزب توده کار خبطی است، ولی فکر کردم دیدم کار درستی است. و رفتم دنبال تشکیل کروژوکهای مارکسیستی که تا کنفرانس اول و انتخاب کمیتۀ مرکزی ادامه داشت».
اسناد حزب کمونیست اتحاد شوری و کا.گ.ب که پس از فروپاشی آن به دست پژوهشگران افتاده، نشان میدهد که کمینترن کاملا از تشکیل حزب بیخبر بوده است، ولی هنگامی که اطلاع مییابد، از آن حمایت میکند. دربارۀ ناوارد بودن نظریۀ جبهۀ ضد فاشیستی و رهنمودهای کمینترن در این راستا، باید در نظر داشت که این تزها برای کشوری صادق بود که در آنجا حزب کمونیست وجود داشته و فعال بوده است.
از چنین خاستگاهی است که حزب کمونیست، با همکاری سایر نیروهای آزادیخواه و ضد فاشیست دست به تشکیل جبهه گستردهتری میزند. حزب کمونیست ایران در همان دهۀ بیست و سی میلادی در زمان رضا شاه منحل شد. قاطبه رهبران آن از جمله دبیرکل آن (سلطانزاده) در شوروی به دستور استالین کشته و نابود شدند. چند نفر از کادرهای آن نظیر رضا روستا و اردشیر آوانسیان و میرجعفر پیشهوری، شانس آوردند که به زندان رضا شاه افتادند و جان سالم بدر بردند. غیر از پیشهوری، هیچ یک در تشکیل حزب حضوری نداشتند.
حضور تعدادی از اعضای حزب کمونیست ایران و اعضای ۵۳ نفر در گرایش حزب توده به سوی حزب کمونیست روسیه و شوروی چه نقشی داشت؟
۵۳ نفر، نه حزب و تشکلی بود، نه برنامه و کار پایهای داشت. کلاً جوانان و روشنفکران مترقی یا چپ دموکرات ـ ملی بودند که به تدریج در آن وانفسای فضای بستۀ دوران رضاشاه، دورِ مجلۀ دنیا به رهبری زنده یاد دکتر تقی ارانی، گرد آمده بودند. هستۀ مرکزی مجله هم، تقی ارانی و ایرج اسکندری و بزرگ علوی بودند که هیچکدام عضو حزب کمونیست نبودند.
در میان ۵۳ نفر، کامبخش بود که به طور مسلم با کمینترن رابطه داشت و کارهایی میکرد که ربطی به۵۳ نفر نداشت و روح آنها بیخبر بود و انصافاً نباید به حساب این عده گذاشت. از اسناد چنین برمی آید که دکتر ارانی ملاقاتهایی با رهبران حزب کمونیست ایران در اروپا داشته و نیز سفری به مسکو کرده است.
بیتردید ارانی یک مارکسیست دانشمند و آگاه بود و از طریق مجلۀ «دنیا»، با ظرافت افکار چپ و مترقی را ترویج میکرد. میتوان گفت که این پیش زمینهها و این افراد در روند گذار حزب تودۀ ایران از حزبی چپِ اصلاح طلب به سوی حزبی مارکسیست ـ لنینیست، بسیار موثر بوده است. ولی نه در اسناد کنگرۀ اول حزب توده ایران (۱۰ مرداد ۱۳۲۳) و نه حتی در کنگرۀ دوم (۵ اردیبهشت ۱۳۲۷)، سخنی از مارکسیست ـ لنینیست بودن حزب در میان نیست.
تا آنجا که به خاطر دارم، حدود سال۱۳۳۰ شمسی در یک سند تحلیلی درون حزبی، برای اولین بار حزب تودۀ ایران به مثابه حزبی مارکسیست ـ لنینیست، بیان میشود. البته این سند رسمیت نداشت تا اینکه در پلنوم وسیع چهارم که در سال ۱۳۳۶ در حومۀ مسکو در خانۀ ییلاقی استالین برگزار شد، از سوی این ارگان رسمی مورد تائید قرار گرفت. تردیدی نیست که حزب تودۀ ایران سالها پیش از آن، به ویژه پس از حادثۀ ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، خویشکاری (Fonction) یک حزب کمونیست لنینی را در عمل داشته است.
اما شیفتگی به شوروی، حتی پیش از آن تاریخ در میان تودهایها راه یافته بود، که علت اساسیِ و عمیقتر دیگری داشت. آنچه به طور کلی در این راستا میتوان گفت این است که چه ۵۳ نفر و چه قاطبه پایهگذاران حزب توده، مثل بیشتر ملیون ایران، به اتحاد شوروی، همچون دولت بر آمده از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ مینگریستند، و به آن احترام و اعتقاد صادقانه و بیپیرایهای داشتند.
برای فهم درست مساله باید موضوع را در برش زمانی ـ مکانیِ آغاز دهۀ بیست و بحبوحۀ جنگ جهانی دوم ضد فاشیستی قرار داد. ایرانیان آن زمان و حتی نسلهایی پیشتر از آن، احیای استقلال تقریبا از دست رفتۀ ایران در آغاز دهۀ بیستم را، مدیون انقلاب فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ روسیه میدانستند، که در پی آن، با بستن قرارداد دوستی ایران و روسیۀ شوروی در ۱۹۲۱، به سلطۀ تزاریسم و ستمها و تجاوزهای تزارها پایان داده بود. همۀ ملیون و آزادیخواهان ایران بدان واقف بودند و به صداقت و دوستی شوروی باور داشتند. شاهد آن نامۀ دکتر مصدق به ماکسیموف، سفیر شوروی در مرداد ۱۳۲۳ است که در آن از جمله مینویسد: «آقای ماکسیموف... علاقۀ من به شما از نظر مصالح ایرانست و چنانچه در مجلس علناً اظهار داشتم، گذشتۀ شما ثابت کرده است که هر وقت دولت شوروی از صحنۀ سیاسی ایران غایب شده است، روزگار ایران تباه گردیده است...»
البته آن روز که دکتر مصدق این سخنان را صادقانه میگفت، نه ایشان و نه کس دیگر، خبر نداشت که چند سال پیش از این سخنان، در سالهای ۴۰-۱۹۳۹، مولوتف، وزیر امور خارجه استالین، در پایتخت آلمان، بر سر تقسیم جهان، با ریبنتروف وزیر خارجه هیتلر، قرارداد تقسیم جهان را امضا کرده بودند که ایران در تمامت آن، در قلمرو و منطقه نفوذ جهانی شوروی قرار میگرفت. خوشبختانه با حملۀ آلمان به روسیه، و فرجام دیگری که جنگ جهانی دوم یافت، این قرارداد از ارزش افتاد.
علاقه و احترام پایهگذاران حزب توده ایران به شوروی گذشته از ملاحظات همین مصالح ایران که عمومیت داشت، به خاطر تمایلات و باورهای سیاسی ـ اجتماعی آنان برای عدالت اجتماعی و حمایت از محرومان جامعه بود که شوروی مظهر و تجسّم جهانی آن پنداشته میشد. این امر در وجدان تودهایها، احساس نوعی نزدیکی و همسویی با شورویها را پرورش میداد. تودهایها براین پندار بودند که به اردوی زحمتکشان جهان تعلق دارند که شوروی رهبر جهانی آن بود.
چنین علاقه و احساس، در نفس خود، بیگانهپرستی نبود. تودۀ حزبی و کادرها و بسیاری از رهبران حزب، از این تبار بودند. متاسفانه همین احساسات صادقانه و بیشائبۀ پایه گذاران حزب توده ایران به «اولین میهن پرولتاریای پیروز» و توهمات ناشی از آن، زمینۀ ذهنی مساعدی فراهم آورد که بر بستر آن، شورویها برای سوق دادن حزب توده به سوی یک جریان وابسته و تبدیل آن به ابزاری برای پیشبرد سیاست خارجی آزمندانه خویش و سلطه بر جهان، حداکثر سوءاستفاده را کردند. تبدیل حزب تودۀ ایران از یک حزب چپ آزادیخواه مترقی و مستقل ملی به سوی وابستگی، امری است که به تدریج و گام به گام پیش آمد و با گذشت زمان، به ویژه در مهاجرت به کشورهای سوسیالیستی پس از رویداد ۲۸ مرداد، عمیقتر شد.
حزب توده در جریان جنبش ملی شدن نفت تا پیش از قیام سی تیر برعلیه دولت مصدق بود اما پس از قیام سی تیر به حمایتی البته با اکراه و احتیاط از آن پرداخت. دلیل مخالفت ابتدائی و چرخش بعدی چه بود؟
اگر بخواهم در یک جمله علل خصومت رهبری حزب با دولت ملیِ دکتر محمد مصدق را بیان کنم باید بگویم: رهبری بر سرِ کار حزب در آن دوران سرنوشتساز، ماهیت و جایگاه جنبش ملی شدن صنعت نفت را در پیکار مردم ایران برای رهایی از قید استعمار انگلستان، درنیافت. و نقشی که این جنبش میتوانست در روند تکاملی خود و به ویژه، در صورت پیروزی، برای تامین و استقرار آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی ایفا نماید، ندید و اولویت آن را درک نکرد. ندیدن خصلت ضداستعماری این جنبش موجب شد که به نقش دکتر مصدق همچون پیشوای این جنبش پی نبرد و به جنگ با او رفت. پیامد این سیاست نادرست آن شد که بجای مشارکت فعال در این جنبش به مقابله با آن پردازد، و بر مبارزۀ طبقاتی دامن زد. نتیجۀ آن تفرقۀ نیروهای سیاسی و تضعیف آن، و فرجاماش نیز شکست جنبش در مقطع ۲۸ مرداد بود.
رهبری حزب با تکیه بر یک تِز لنینیِ معروف به «هژمونی پرولتاریا در انقلاب دموکراتیک»، که معنایش مبارزه میان بورژوازی و طبقۀ کارگر برای کسب رهبری آنست، به چالش جبهۀ ملی و رهبر محبوب و فرازمند آن دکتر مصدق رفت. حال آنکه تِز لنینی، اگر هم درست بوده باشد، کوچکترین سنخیتی با اوضاع و احوال و شرایط ایران آن روزی نداشت. راه انداختن دائمی اعتصابات و تظاهرات خیابانی که منجر به درگیری و تنش و تشنج در جامعه میشد و آن همه توهین و ناسزا به دکتر مصدق و کارشکنیها و چپ رویها، تماماً پیامد این سمتگیری نادرست و خانمان برانداز بود.
از سویِ دیگر، رهبری حزب به خاطر عدم درک ماهیت واقعی این جنبش، شعار دکتر مصدق و جبهۀ ملی در مورد ملی شدن صنعت نفت را، ناشی از تضاد منافع امپریالیسم امریکا و انگلستان برای تسلط به منابع نفتی ایران میپنداشت و مصدق را آلت دست سیاسی امریکا برای راندن رقیب انگلیسی میدید. لذا شعار ملی شدن صنایع نفت را با هواداران آن، یکجا میکوبید. این رفتار با شدت کامل تا سی تیر ۱۳۳۱ ادامه داشت.
پس از قیام ملی سی تیر و خیزش تودۀ مردم در فاصلۀ ۲۶ تا۳۰ تیرماه، در حمایت از پیشوای ملی خود، به ویژه در پی فشاری که از مدتها پیش، از سوی کادرها و بدنۀ حزب به رهبری وارد میشد تا سیاست خود در قبال دکتر مصدق را اصلاح بکند و سیاست درست و ملی اتخاذ نماید، و شرکت خودانگیختۀ تودهایها در قیام سی تیر و روزهای بعد در کنار نیروهای وابسته به جبهۀ ملی، چنان وضعی به وجود آورده بود که دیگر ادامۀ سیاست قبلی ناممکن بود. آنچه در آن روزهای سرنوشتساز گذشت، به برجستهترین وجه، نادرستی سیاست گذشتۀ رهبری را به نمایش گذاشته بود که دیگر قابل دفاع نبود.
لذا پس از سی تیر، به ویژه پس از رویداد نهم اسفند، ناسزاگوییهای سخیف و انگزدنهای شرمآور به دکتر مصدق در مطبوعات و اعلامیههای رهبری کاهش یافت. اما درنگ در نوشتهها و هنجارهای رهبری حزب نشان میدهد که سیاست حزب تغییر ماهوی نیافت. رهبری حزب تا پایان متوجه نشد که مسالۀ اساسی و مرحلهای در آن ایام، تحقق قانون ملی شدن صنعت بود که با تامین حاکمیت ملی و استقلال ایران در آن برش تاریخی در پیوند بود. رهبری حزب در دوران پس از سی تیر نیز، بجای تکیۀ اصلی بر وحدت نیروهای ملی و چپ ایران، همچنان بر تنور جنگ طبقاتی میدمید. حتی اقدامات و ابتکارهایی نظیر نامههای سرگشاده به دکتر مصدق و پیشنهاد جبهۀ متحد ضد استعمار با جبهۀ ملی و احزاب هوادار مصدق، صادقانه نبود و بیشتر جنبۀ تاکتیکی داشت. لذا علیرغم تعدیل نسبی در رفتار، گوهر سیاست رهبری حزب تقریباً تا به آخر، همچنان به روال گذشته، چالش با جبهۀ ملی و دولت دکتر مصدق بود. دکتر مصدق دشوارترین دوران حکومت خود را در همین ماههای پس از سی تیر گذراند. دشواریهای مالی و پولی بیداد میکرد و برای حل دشواریهای گوناگون داخلی و خارجی، کشور نیاز به آرامش داشت.
در این اوضاع و احوال، به تحریک رهبری حزب، دستکم سه اعتصاب بزرگ کارگری به راه افتاد. منظورم اعتصاب کارگران راه آهن در مهرماه ۱۳۳۱، اعتصاب کارگران کارخانۀ دخانیات در اردیبهشت ۱۳۳۲ و اعتصاب کارگران کورهپزخانه در تیرماه ۱۳۳۲ میباشد. دو اعتصاب اول که در مهمترین واحدهای اقتصادی دولتی صورت گرفت، به ویژه اعتصاب کارخانۀ دخانیات که آن ایام از مهمترین منابع درآمد مالی دولت بود، مستقیماً برای چالش با دولت دکتر مصدق و در جهتِ تضعیف آن صورت گرفت. مثلاً این نکته شگفتآور است که چرا رهبری حزب آن همه اصرار میورزید که اعتصاب کارگران راه آهن درست درهمان روزهایی برپا شود که دکتر مصدق عازم شورای امنیت بود؟
مورد دیگر اعتصاب کارگران کارخانۀ دخانیات بود که از هر لحاظ نادرست و زیانبار بود. ماجرای غمانگیز ربودن و قتل سرتیپ افشارطوس تازه پایان یافته بود. و دولت مصدق در میان معضلات گوناگون به موفقیتهای کوچکی در زمینۀ فروش نفت به ژاپن و ایتالیا دل بسته و در کار تحقق برنامههای خود بود و سخت نیاز به آرامش داشت. اعتصاب کارخانۀ دخانیات در آن لحظه همچون ضربهای بر پیکر دولت بود. بنگاه دخانیات سودآورترین دستگاه دولتیِ آن زمان و بزرگترین ستون درآمد دولت مصدق بود.
نمایندگان دولت دکتر مصدق، به ویژه زیان اقتصادی بزرگی را که این اعتصاب به صندوقِ دولتِ تنگدست وارد میکرد، یاد آور شده و ملتمسانه به کارگران میگفتند: «شما دستمزد کارگران بیکار شدۀ نفت را میپردازید. کارخانه را نبندید» این گفتارها هرچند در تودۀ کارگر اثر میگذاشت، و لیک فعالان کارگری که به حزب توده گرایش داشتند، دنبال دستورات حزب و تحقق آنکه ادامۀ اعتصاب بود، میرفتند. بدین جهت، رهبری حزب سرسختانه اعتصاب را تا مرز برخورد و درگیری با دولت مصدق کشاند که دود آن بیش از همه به چشم کارگران رفت.
علت انفعال حزب در روز ۲۸ مرداد و در روزهای بعدی که منتهی به فروپاشی سازمان نظامی شد در چه بود؟
من عمیقاً براین باورم که عامل واقعی که منجر به بیعملی و عاطل و باطل ماندن تشکیلات عظیم و مبارزه تودۀ ایران در ۲۸ مرداد گردید، اساساً ناشی از بیکفایتی و ضعف و ندانمکاریِ رهبری بود، که از آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت و روی کار آمدن دولت دکتر مصدق، به اشکال مختلف، خود را به نمایش گذاشته بود.
در پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی که با شرکت نسبتاً چشمگیر کادرهای حزب در سال ۱۳۳۶برگزار شد، شرکت کنندگان به اتفاق آرا و به درستی روی همین عامل اساسی انگشت گذاشتند و کمیتۀ مرکزی را محکوم کردند. واقعیت این بود که تشکیلات حزب تودۀ ایران، طی ۱۲ سال فعالیت علنی و زیرزمینی و در جریان مبارزات و نبردهای گوناگون، به طور فزایندهای گسترش و قوام یافته بود. کادرهای فراوان جوان، کاردان و با دانش سیاسی نسبتاً رضایت بخش، در دامن آن پرورش یافته بود. اما برخلاف این پدیدۀ ارزشمند، رهبری حزب متناسب با چنین آهنگ رشد بدنۀ حزب و همسو با کادرها، پیش نرفته بود. گذشته از آن، تعدادی از رهبران معتبر حزب نظیر ایرج اسکندری و رضا رادمنش و احسان طبری و... که میتوانستند کیفیت رهبری را بالا ببرند، در مهاجرت بودند.
در آن سالهای پرحادثه و پیچیده، رهبری حزب در دست ۵ نفر بود. افرادی نظیر دکتر بهرامی، مهندس علوی، دکتر یزدی و حتی دکتر جودت، فینفسه انسانهای خوب و در رشتههای تخصصی خود، افراد بسیار برجستهای بودند. ولی دانش سیاسی حزبیِ آنها بسیار ناچیز بود. کیانوری در میان آنها برجستهترین بود. دهها کادر در کمیتههای ایالتی و محلی یافت میشدند که یک سرو گردن از آنها بالاتر بودند ولی نقشی در تعیین سیاستهای حزب نداشتند. در شرایط فعالیت زیرزمینی و تشکیلات مخفی حزب که پس از بهمن ۱۳۲۷ تحمیل شد و قرار گرفتن رهبریت حزب فقط در دست چند نفر، زمینه را برای خودکامگی این ۵ نفر فراهم کرد، که با سوءاستفاده از اصل تشکیلاتی «مرکزیت دموکراتیک» و شرایط مخفی، مانع از عملکرد دموکراتیک حزب میشدند و امکان هرگونه تغییر و تحول در رهبری را ناممکن ساختند.
شرایط فعالیت زیرزمینی و مخفی، امکان گردهمایی و کار جمعی را سلب کرده بود. با این حال خوب به یاد دارم که اعتراضات پراکنده گسترده بود و کادرها خواستار تشکیل کنفرانس و کنگرۀ حزبی بودند، ولی رهبری با لطایفالحیل، امروز و فردا میکرد. نتیجه آن شد که در اوایل دهۀ سی، رهبری از لحاظ رشد کمی و کیفی، در مقایسه با رشد حزب، دیگر در سطح انتظارات جنبش و صحنۀ سیاسی پیچیده و حساس ایران نبود. بدنۀ حزب در آن سالها بسیار بزرگ و تنومند شده، ولی سر آن همچنان کوچک و ناتوان مانده بود. بیتحرکی و دست روی دست گذاشتن رهبری در ۲۸ مرداد، پیامد آن بود و بر بستر این پیش زمینهها، قابل توضیح و فهم است. لذا تِزهایی از این قبیل که گویا شورویها دخالت داشتند و مانع شدند و به ادعای مثلاً دکتر فریدون کشاورز که گویا در ۲۸ مرداد، کیانوری نه به منزل دکتر مصدق، بلکه به سفارت شوروی تلفن میکرده و از آنجا دستور میگرفته است، افسانهپردازی بیش نیست. تمامی این مباحث در پلنوم وسیع چهارم حزب در حضور خودِ ایشان به بحث گذاشته شد. نادرستی اینگونه ادعاها مسلم است.
این نکته نیز ناگفته نماند که در ۲۸ مرداد، در واقع هیچ کس، حتی در میان دشمنان داخلی و خارجی نهضت ملی، گمان نمیکرد که میتوان حکومت ملیِ به ظاهر استوارتر از همیشه را با تظاهرات یک جماعت آشوبگر سرنگون ساخت. تظاهرات چاقوکشانی نظیر شعبان بیمخها و طیبها، پیش از آن، بارها اتفاق افتاده و مردم پایتخت با آن آشنا بودند. در آغاز و تا دو سه ساعت اول، تصور عمومی بر این بود که کار جماعتی که از سبزه میدان به راه افتاده بود، به روال گذشته، جز نعرهکشی و آتش زدن به کیوسکها و دفاتر روزنامهها و جمعیتهای وابسته به چپ، پیامدی نخواهد داشت. این سابقۀ امر، در بیعملی و دست روی دست گذاشتن رهبری حزب، به ویژه در آغاز آن، نقش داشته است.
میتوان گفت همۀ نیروها، از جمله دولت دکتر مصدق، تا حدی غافلگیر شدند. رهبری حزب وقتی به وخامت اوضاع، و تا حدی با تاخیر، واقف شد، که دیگر کار از کار گذشته بود. اینکه چه عواملی موجب گردید که تظاهرات اولیۀ واقعاً گروهی اوباش در صبح ۲۸ مرداد، در بعدازظهر همان روز به سقوط دولت ملی دکتر مصدق منجر شود، ناشی از عوامل گوناگون بود که من در کتابم به تفصیل به آن پرداختهام و خطاهای گوناگون نیروهای مختلف را، چه از سوی حزب توده و چه دولت و شخص دکتر مصدق، به تفصیل شرح دادهام.
برخلاف آنچه که در پرسش شما مطرح شده، چنین نبوده است که رهبری حزب پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد منفعل میماند و دست بکاری نمیزند. بلکه بر عکس، رهبری حزب، برای جبران بیعملی خود در ۲۸ مرداد و آرام کردن موج اعتراضات شبکۀ حزبی، به اقدامات ماجراجویانۀ متعددی دست میزند که در قطعنامههای پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی، به حادثهجوییهای «بلانکیستی» معروف شد.
بیگمان در بیعملیِ و منفعل ماندن رهبری حزب در ۲۸ مرداد، اختلافات گروهی و خصومتها و پروندهسازیها علیه یکدیگر، که کلاً به فلج تشکیلات انجامیده بود، بیاثر نبود. در قطعنامۀ پلنوم وسیع چهارم در بررسی خطاها که منجر به پیروزی کودتا گردید، میخوانیم «اختلاف شدید در دستگاه رهبری موجب فلج رهبری میشد». ای کاش در آن لحظات حساس، حزب تودۀ ایران از رهبری مدبر و عاقلی برخوردار بود تا بجای اتخاذ سیاست تعرضیِ ماجراجویانه، هنگامی که نظامیان بر کشور مسلط شده بودند و توازن نیروها کاملاً تغییر یافته بود؛ از دست زدن به یک مبارزۀ نابرابر، سیاست عقبنشینی منظم را پیشه میکرد و مانع از تلف شده نیروهایش میشد.
تدارک نوعی قیام و اِعمال ضربت در سی مرداد ۱۳۳۲، دستبردهایی که بدست گروههای پارتیزانی صورت گرفت، خرابکاری در فرودگاه قلعه مرغی، تماس با سران ایل قشقایی برای انجام یک رشته عملیات حادثهجویانه، برپایی هرروزۀ میتینگهای موضعی که به درگیریهای دائمی با نظامیان و پلیس و دستگیری گستردۀ کادرهای حزبی منجر شد، در شمار این اقداماتِ تعرضی زیانبار بود.
در واقع در ۲۸ مرداد، رهبری حزب، هنگامی که دولت دکتر مصدق بر سر کار بود و مخالفان نهضت ملی فراری بودند، و ارتشیان در مجموع، یا وفادار به نهضت و یا بیطرف مانده بودند، دست روی دست میگذارد. ولی درست پس از سقوط دولت مصدق و روی کار آمدن سرلشگر زاهدی و بازگشت شاه به قدرت و اعلام حکومت نظامیان، به عبارت دیگر هنگامی که توازن نیروها بهم خورده و کاملاً به نفع کودتاگران تغییریافته بود، دست به تعرض، یعنی خودکشی زد. وگرنه، سازمان مخفی حزب به آن آسانی زیر ضربه نمیرفت و حزب نیز از هم نمیپاشید.
به چه دلیلی ناگهان و در آستانه پیروزی انقلاب در پلنوم شانزدهم کمیتۀ مرکزی، اسکندری از دبیر اولی حزب برکنار و کیانوری به این سمت برگزیده شد؟
در واقع این تغییر پیش از پلنوم، در۱۷ دی ماه ۱۳۵۷، در نشست هیات اجرائی صورت گرفت، اما در پلنوم ۱۶ام رسمیت یافت. از آنجا که کیانوری در خاطراتش میگوید علت تغییر دبیر اولی از اسکندری به وی ناشی از اختلاف نظر سیاسی میان آن دو بوده است، کمی مکث روی آن را لازم میبینم. تقریباً از یک سال پیش از این تغییر، حدوداً پس از خیزش مردم تبریز، که حکایت از تکوین و پیدایش یک جنبش سیاسی عمومیِ ضد رژیم بود، بحثهایی در ارزیابی از وضع کشور و چه باید کرد در رهبری حزب در مهاجرت آغاز شده بود. به طور خلاصه، دو گرایش اساسی در برابر هم بود. ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری اندیشهپردازان اصلی این دو گرایش بودند. تقابلِ نظری آنها به ویژه پس از اعلامیۀ ۱۳ شهریور ۱۳۵۶ که طی آن هیات اجرائیه برای اولین بار شعار سرنگونی شاه را مطرح ساخت، شدت میگیرد. جوهر فکری اسکندری و سیاستی که او پیشنهاد میکرد، تاکید بر اولویت مبارزه برای آزادیهای دموکراتیک، احیاء مشروطیت و تشکیل جبهۀ گسترده برای دستیابی به آنها بود. در مقابل، کیانوری بر پیگیری شعار سرنگونی و تشکیل جبهۀ واحد براین پایه را مدنظر داشت و بر آن پای میفشرد.
من در نوامبر ۱۹۷۸، به مناسبتی در آلمان شرقی بودم. طی یک هفته اقامت در آنجا با قاطبه اعضای هیات اجرائیه دیدار و گفتوگو داشتم و طی آن از این اختلاف نظرها، آگاهی یافتم. نکات اصلیِ اختلاف نظر را در یادداشتهای روزانهام که از این دیدار برداشتهام، قید کردهام. کیانوری در دیدار با من، مکاتباتش با هیات اجرائیه و نامههایی از ایرج اسکندری و چند نفر دیگر را برایم خواند و نامۀ تحلیلی مفصل خود را نیز برای مطالعه و گفتوگوی بعدی، در اختیار من گذاشت. من از این گزارش یادداشتهایی برداشتهام که به روشنی مضمون اختلاف نظرها را بازتاب میدهد.
کیانوری در نامۀ ژانویۀ ۱۹۷۸ خود به هیات اجرائیه با استناد به نامههای مارس و ژوئیۀ ۱۹۷۷ اسکندری، مینویسد: رفیق ایرج پیشنهاد کرده است که شعار عمدۀ سیاسی حزب، یعنی سرنگون کردن رژیم استبدادی شاه به مثابه نخستین هدف همۀ نیروهای ملی ترقیخواه ایران را برداریم و به جای آن شعار زیر را به عنوان شعار عمده سیاسی حزب در دوران کنونی برگزینیم: "متحد کردن همۀ نیروها و مبارزۀ متفق برای تحصیل آزادیهای دموکراتیک و پایان دادن به رژیم دیکتاتوری" و یا "کوشش در تشکیل جبهۀ وسیع ضد دیکتاتوری به منظور مبارزۀ مشترک برای استقرار آزادیهای دموکراتیک." البته با ژرفتر شدن جنبش در ایران اختلاف بر سرِ شعارِ "سرنگونی شاه" به حاشیه میرود و بر سرِ آن توافق عمومی برقرارمی شود. اسکندری نیز به این خواست میپیوندد و یا به آن تمکین میکند.
پاراگراف زیر از نامۀ ۲۸ فوریۀ ۱۹۷۸ ایرج اسکندری به هیات اجرائیه، این موضوع را به روشنی بازتاب میدهد: «... نظر به این جهات است که پیشنهاد میکنم که طرح سند جامعی از جانب هیات اجرائیه تهیه شود که در عین نشان دادن هدفهای حزب، نخستین وظیفۀ استراتژیک آن که عبارت از سرنگون کردن رژیم استبدادی محمدرضا شاه برای انجام انقلاب دموکراتیک است، لزوم مبارزۀ پیگیر و بیدریغ در راه تحصیل آزادیهای دموکراتیک به ویژه در لحظۀ کنونی برای آزادی بیان و قلم و اجتماعات و تظاهرات و عمده بودن آنها در شرایط کنونی تصریح شده، آمادگی حزب تودۀ ایران را برای همکاری، وحدت عمل و اتحاد براین مبنی با نیروهای ملی و دموکراتیک اعلام دارد. در صورتی که سر این مطلب توافق نباشد، پیشنهاد میکنم که تمام مسئله به مشورت اعضاء کمیتۀ مرکزی و مشاورین گذاشته شود.»
با اوج گرفتن اعتبار و موقعیت آیتالله خمینی در چشمانداز حکومت پس از شاه، اختلاف نظر بیشتر بر سر چگونگی مناسبات با روحانیت دور میزد. اسکندری چنانکه در گفتوگو با من و آذرنور در خاطراتش میگوید: «نظر من این بود که ما باید از نیروی مذهبی که دور خمینی گرد آمدهاند حمایت کنیم، نه اینکه موافقت کنیم یک حکومت آخوندی بر سرکار بیاید. اختلاف من با آقایان هم بر سر همین مسئله بوده است.»
بنابراین، به نظرمی رسد برکنار کردن اسکندری و دبیر اولی کیانوری در آستانۀ انقلاب بهمن، دیگر ربطی به اینگونه اختلاف نظرها نداشته است. علت واقعی را میباید در جای دیگری پیجویی کرد. امیدوارم روزی با دستیابی به اسناد کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی و کا.گ.ب؛ پرده از روی این رازها برداشته شود.
با این حال، شواهد موجود نشان میدهد که از حوالی نوامبرـ دسامبر ۱۹۷۸ شورویها نیز به این جمعبندی رسیده بودند که باید از شاه دست شست. آنها نیز رفتن او را قطعی میدیدهاند. منتهی این فکر قویاً حاکم بود که معضل برکناری شاه بدونِ جنگ داخلی میسر نخواهد شد و ارتش ایران صحنه را به راحتی خالی نخواهد کرد و احتمال جنگ داخلی و دخالت ارتش امریکا در پیِ آن، بسیار محتمل به نظرمی رسید.
در چنین صورتی، دولت شوروی نیز ورود ارتش خود به شمال ایران را، اجتنابناپذیر میدید و در فکر چارهاندیشی و آمادهباش بود. هنگامی که در ۱۳۶۴، به دیدار اردشیر آوانسیان به ایروان رفته بودم، تعریف میکرد که در آستانۀ انقلاب، پرواز شبانهروزِ هواپیماهایِ تانک بَر شوروی که به سوی سرحد ایران عازم بودند، خواب و آسایش را از مردم ارمنستان سلب کرده بود.
در یک چنین چشماندازی، برای حزب کمونیست شوروی، نقش حزب تودۀ ایران که به او همچون ابزاری برای پیشبرد سیاستش در ایران مینگریست، کنترل رهبری حزب اهمیت ویژهای یافته بود. از نگاه آپاراتچیکهای شوروی، کیانوری خودی و محرم و مورد اعتماد آنها بود. وانگهی سازمان حزب در ایران، هرچه بود، زیر نظر و تحت مسوولیت کیانوری قرار داشت. کیانوری اضافه بر آن فردی سازمانده بود و تجربۀ تشکیلاتی و سازماندهی طولانی داشت. لذا بیش از هرکس مناسب آن سناریویِ جنگ داخلی پنداریِ شورویها بود.
ایرج اسکندری با همۀ سجایایش، واقعاً مرد چنین میدانی که تصور میشد پیش خواهد آمد، نبود. سابقه کار تشکیلاتی نداشت و سازمانده نبود. ایرج، مرد میدان سیاستهای باز و علنی بود. برجستگی خود را هنگامی که نمایندۀ مجلس و یا وزیر بود، به نمایش گذاشته بود. به همین جهت، اتفاقاً اسکندری مناسبترین مرد آن میدانی میتوانست باشد که در عمل در ایران پیش آمد.
تغییر رژیم نسبتاً با مسالمت صورت گرفت، و حزب توده ایران به طور علنی پای به میدان گذاشت. در سناریویی که پیش آمد، اسکندری به خاطر خصوصیات فردی ـ فرهنگی خود و نیز مواضع سیاسی و رویکردِ اعتدالیاش به مسائل، میتوانست مانع از سیاست یکسویه نگرِ افراطی حزب در قبال آیتالله خمینی گردد.
اسکندری در مصاحبهاش با مجلۀ تهران مصور سیاست دوگانهای برای حزب در قبال حاکمیت مطرح میسازد و میگوید (نقل به معنی): ما باید در مبارزه برای آزادیها و دموکراسی از دولت بازرگان و در مبارزه با امپریالیسم از آیتالله خمینی و هواداران او حمایت بکنیم. اسکندری بیگمان، نه گامی در جهت تشکیل سازمان مخفی نظامی برمی داشت و نه دست به تشکیل شبکهای حزبیها برای جمعآوری اخبار برای شورویها دست میزد. اگر سیاست و روش اسکندری جا میافتاد، احتمال داشت حزب به آن صورت زیر ضربه قرار نگیرد. و اگر هم چنین پیش میآمد، به حیثیت و اعتبار او در افکار عمومی آن همه صدمه وارد نمیشد.
برای فهم بهترِ ماجرایِ برکناری اسکندری و برگزینیِ کیانوری بجای وی، جریان مسافرت سیموننکو در دسامبر۱۹۷۸به آلمان دموکراتیک، تا حدی روشنگر است. سیموننکو مسوول سیاسی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی در رابطه با ایران بود. او طی این سفر، با اعضایِ رهبری حزب دیدار و گفتوگو میکند. از ورای این گفتوگوها میتوان با دغدغۀ ذهنیِ شورویها آشنا شد و به علل این جابهجاییها تا اندازهای پی برد. گفتوگوهای اسکندری با سیموننکو در برلین، با شرکت گوتمن وارترود و ولفگانگ که از مسوولان کمیتۀ مرکزی و بخش ایرانِ حزب سوسیالیست متحدۀ آلمان دموکراتیک بودند، کاملاً گویا است.
اسکندری در خاطراتش تعریف میکند: «از من پرسید به عقیدۀ شما الان در ایران چه باید کرد؟ گفتم عقیدۀ من این است که ما بلافاصله به ایران برویم، خودم هم به آنجا بروم و برای سقوط شاه و تغییر رژیم باید از خمینی پشتیبانی کرد.... تشکیلات حزبمان را منظم کرده و شروع بکار بکنیم. بعد گفت نظرتان راجع به کیانوری چیست؟ گفتم با کیانوری نمیتوانم کار کنم. در این جهت همکاری من با ایشان مقدور نمیباشد. زیرا او یک نظریاتی دارد و من عقیده ندارم و صحیح نیست که با او باشم... راجع به کیانوری اصرار کردند و این طرف و آن طرف. و من بالاخره گفتم که من دیگر با این شخص نمیتوانم کارکنم، به خصوص در ایران این همکاری مشکلتر است... حالا او رفت و چه گزارشی داد، آن را من نمیدانم.»
از این گفتوگو میتوان دریافت که علت برکناری اسکندری ناشی از اختلافنظر در مسائل سیاسی نبوده است. این نیز مستفاد میشود که در آن لحظه شورویها در فکر برکناری اسکندری نبودند. اصرار آنها حفظ کیانوری همچون فرد مورد اعتماد و مطلوبشان در کنار او بود. اسکندری قربانی صداقت و صراحت خود میشود. گزارش سیموننکو از این گفتوگوها، زمینهساز تصمیم حزب کمونیست شوروی برای برکناری اسکندری است. غلام یحیی صدر فرقۀ دموکرات آذربایجان، مامور ابلاغ آن به هیات اجرائیۀ حزب است.
در جلسۀ ۱۷ ژانویۀ ۱۹۷۹ هیات اجرائیه، در وسط صحبت اسکندری که در حال قرائت گزارش پلنوم ۱۶ام بود، ناگهان غلام یحیی رییس فرقۀ دموکرات آذربایجان در باکو، تکه کاغذی از جیباش درآورده و با بریدنِ صحبتِ اسکندری میگوید: «منیم بیر تکلیفیم وار» (به آذری یعنی من پیشنهادی دارم). آنگاه از روی آن تکه کاغذ میخواند، تا به همه حالی کند که دستور از بالاست: «پیشنهاد میکنم رفیق اسکندری از دبیری معاف و رفیق کیانوری به جای او به سمت دبیر اول انتخاب شود.»
با شناختی که اعضاء هیات اجرائیه از سرسپردگیِ او به شورویها داشتند، تکلیف خود را فهمیدند. پیشنهاد بدون بحث و به اتفاق آراء تصویب میشود. ایرج در خاطراتش میگوید: «بالاخره گفتم رفقا! آخر باید رفقای حزبی یک توضیحی بدهند که بنده چه عملی انجام دادهام که منتهی به برکناری من شده؟ اگر جرمی و تخلفی، اشتباهی، اشکالی در کار بود، آنها را باید تصریح بکنید، قطعنامهای صادر بکنید و یا چیزی بنویسید که در غیاب پلنوم چرا مرا برداشتهاید؟ بلافاصله احسان طبری گفت هیچگونه ایراد تشکیلاتی و سیاسی ما به شما نداریم. گفتم بسیار خوب رفیق! اگر نظر رفقا براین است، خواهش میکنم آن را در صورت جلسه منعکس بکنید که معلوم بشود که هیچ ایرادی وارد نشده است. طبری که منشی جلسه بود با خط خودش در صورت جلسه قید کرد. اگر این صورت جلسه پیدا بشود در آن نوشته که هیچگونه ایراد سیاسی تشکیلاتی به رفیق ایرج اسکندری وارد نیست.»
فراز و فرودِ ایرج اسکندری، تبلورِ غمبارِ تباهی و هبوطِ رهبری حزب تودۀ ایران در آستانۀ انقلاب بهمن است. در آغاز این گفتوگو، یادآوری کردم که ایرج اسکندری به واقع معمار و پایهگذار حزب تودۀ ایران بود. اینک در پیرانه سر، بیآنکه خطایی از او سرزده باشد، به سفارش بیگانگان، این چنین تحقیر و مچاله شده، و بیآنکه صدای کسی از رهبری حزب به اعتراض بلند شود، برکنار میشود. با این تصمیم، به نبرد «که بر که» که بر سرتاسر زندگی حزب تودۀ ایران سایه افکنده بود، نبردی که بین دو گرایش، که در یک سویی آن ایرج اسکندری و رضا رادمنش و در سویی دیگر عبدالصمد کامبخش و کیانوری قرار داشتند، به سود جناح کیانوری رقم خورد.
حزب پس از پیروزی انقلاب به دفاع کامل از حکومت جدید پرداخت و تمام قد در کنار رهبر آن آیتالله خمینی ایستاد. دلیل آنچه بود؟
رهبری حزب توده، در دوران طولانی، در کشورهای سوسیالیستی و در محیط و جو خفقانی که مردم آن در زندگی در «سوسیالیسم واقعاً موجود» مشغول بودند، اساساً از هرگونه فعالیت سیاسی و جنب و جوش اجتماعی بیبهره بود، به «فعالیت حزبی» مشغول بود. ابواب جمعیِ حزب نیز مرکب از ۱۰۰ تا۲۰۰ نفر مهاجرین تودهای بود که در شهرها و کشورهایِ مختلف بلوک شرق پراکنده بودند. قاطبۀ آنها نیز در همین محیط بسته و کم تحرک، در شهرها و کشورهایی که غیر از خودی، ایرانی دیگر کمیاب بود، بسر میبردند. تاثیرات منفیِ پدیدۀ انحطاط نسبی و تدریجی، ناشی از سکون و عدم زاد و ولد اجتماعی، پیامدهای فاجعهآمیزی در اخلاق و نظام فکری رهبری حزب داشت و با پیر شدن افراد رهبری روبه وخامت گذاشته بود. در آستانۀ انقلاب بهمن، متوسط سن اعضاء رهبری ۶۵ سال بود. دور ماندن از تغییرات و تحولات اجتماعی در کشور، قطع رابطه با بدنۀ سازمانهای حزبی در داخل، عدم تلاش جدی و واقعی برای انتقال رهبری و مرکزیت به ایران، دل خوش کردن به زندگی در مهاجرت سوسیالیستی، به بیگانگی روزافزون رهبری نسبت به واقعیتها و جریانات کشور انجامید. از پیامدهای جنبی پدیدههای فوقالذکر از جمله بیگانه ماندن نسبی رهبری به جامعهای بود که ربع قرن قبل از انقلاب دچار تغییرات و تحولات زیادی شده بود.
حزب در شرایط مهاجرت فقط به اتکا و امکاناتی که احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی در اختیار وی میگذاشتند به حیات رسمی خود ادامه میداد. به جرات میتوان گفت که اگر کمکها و امکاناتی که در اختیار حزب گذاشته بودند قطع میکردند، فعالیت رهبری حزب و موجودیت حزب تودۀ ایران در مهاجرت، چند ماه بیش، دوام نمیآورد. نه پلنومی تشکیل میشد، نه رادیو «پیک ایران» در کار بود، نه هیات تحریریههای مجلۀ دنیا و نامۀ مردم با آن طول و تفصیل وجود میداشت. دیدیم که وقتی مصلحت و منافعشان در رابطه با شاه ایجاب کرد، رادیو در بلغارستان را در حساسترین لحظۀ جنب و جوش سیاسی در کشور تعطیل کردند. مقالۀ احمد قاسمی تحت عنوان «پنیر بلغاری و رادیو پیک ایران» نیشدارترین بیان این واقعیّت بود.
در چنین اوضاع و احوال، رهبری حزب در مهاجرت، آگاه از ناتوانی خود در انجام کوچکترین تحول سیاسی در کشور، در انتظار و آرزوی حرکت مردم به رهبری این یا هر جریان سیاسی روز شماری میکرد. لذا با نزدیک شدن انقلاب بهمن و تبلور آیتالله خمینی به مثابه رهبر بلامنازع انقلاب، به ستایش و کرنش در برابر وی پرداخت و رهبری آقای خمینی را پذیرفت، به این امید که زیر چتر آقای خمینی به استقرار حزب در ایران و فعالیت علنی دست بیابد. نورالدین کیانوری معمار و مبلغ اصلی این سیاست و مشی بود.
موقعی که رهبری حزب به ایران منتقل شد، در درون کشور نیز از نیروی چندانی برخوردار نبود. مجموعۀ نیروهای متشکل و هواداران حزبی، از سازمان نوید گرفته تا گروههای کوچک و پراکنده، از چند صد نفر تجاوز نمیکرد. آنها هم از جوانان کم تجربه بودند که شناخت بسیار سطحی، کلی و یکجانبه از حزب تودۀ ایران داشتند و اغلب از طریق تبلیغات رادیو «پیک ایران»، یا در زندانها به همت رفقای قدیمی زندانی حزب توده به سوی حزب جلب شده بودند. بیشترشان در یکی دو سال پیش از انقلاب به هواداران حزب پیوسته بودند.
هستۀ مرکزی رهبری، آگاه از ضعفها و مشکلات خود و از خوف اینکه رفقای داخل، رهبری مهاجرت را نپذیرند، و به ویژه از آن جهت که به اعتبار آن بیفزاید، دست به دستکاری و رنگ و روغنکاری رهبری زد. بدوا در پلنوم ۱۶ (اسفند ۱۳۵۷) همۀ رفقای افسر زندانی را به اضافۀ صفر قهرمانی به عضویت کمیتۀ مرکزی برگماشت. سپس بلافاصله بعد از استقرار در ایران، هیات اجرائیه، راساً و بدون مشورت با کمیتۀ مرکزی یا طرح آن، همۀ شش افسر زندانی و علی خاوری را به ترکیب هیات اجرائیۀ منتخب پلنوم ۱۶ اضافه نمود. کیانوری در صحبتهای خصوصی در توجیه عمل خود میگفت: «با این عمل جلو تجزیه حزب و انشعاب را گرفتم.»
بیگمان ضعف عمومی حزب، از موجبات گرایش رهبری برای یافتن چتر حمایت یک نیروی سیاسیِ قویتری بود. و در این راستا، امکان نزدیکی با نیروهایِ هوادار آیتالله خمینی در میان نیروهای سیاسی موجود، بیش از دیگران نیروهای محتمل بود، زیرا میان حزب تودۀ ایران با دیگر احزاب سیاسی شناخته شده، نظیر جبهۀ ملی، نهضت آزادی، حزب ایران اختلافات قدیمی و حلنشدنی، از زمان دولت دکتر مصدق، همچنان مشکلآفرین بود. نمونۀ آن موضع دولت موقت مهندس بازرگان در آغاز کار بود. وی با استناد به لایحۀ غیرقانونی بودن آن حزب از زمان شاه، موافق با فعالیت علنی حزب نبود.
حزب توده ایران با سازمانهای چپ نیز، سابقۀ چندان خوبی نداشت. در این میان، تنها با نیروهای اسلامیِ طرفدار آیتالله خمینی بود که از گذشتۀ مثبت و دوستانه برخوردار بود. حمایت رهبری حزب از قیام ۱۵خرداد، و پخش برخی از اعلامیههای ایشان از رادیو پیک ایران، وسیلۀ مناسبی برای نزدیکی با مهمترین قدرت سیاسی آن زمان بود. بر حسب تصادف، موضع ضد امریکایی آیتالله خمینی که البته دلایل خاص خود را داشت، در عمل، با موضع ضد امپریالیستی حزب که بازتاب نگرش جهانی او به این موضوع بود، از منظر حزب، به نوعی همسوئی یافت و زمینهساز تئوریک سیاست فرصتطلبانۀ حزب برای حمایت بیقید و شرط گردید.
بنا به اسناد احزاب کمونیست و کارگری جهان، دوران کنونی، دوران گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم و تضاد اصلی جهانی نیز تضاد میان جبهۀ کشورهای سوسیالیستی و متحدان آن، با امپریالیسم جهانی به رهبری امریکا فرمولبندی شده بود. رهبری حزب در حمایت از مبارزۀ ضد امریکایی گرایش آقای خمینی، بر این پندار نیز بود که دارد وظیفۀ «انترناسیونالیستی» خود را انجام میدهد.
رهبری حزب میپنداشت که با تشدید جنبۀ ضد امریکایی انقلاب، در شرایط آرایش قوای بینالمللی و وضع سیاسی ـ جغرافیائی ایران و روش دوستانۀ شوروی، جمهوری اسلامی ایران راهی جز آن نخواهد داشت که به تدریج به سوی جبهۀ سوسیالیستی، همانند مصر زمان ناصر، سوریه و الجزایر روی آورد. تصور خوشبینانه این بود که شدت مبارزۀ ضد امپریالیستی و نزدیکی بیشتر با شوروی، به تفاهم و نزدیکی حاکمیت جمهوری اسلامی با حزب تودۀ ایران خواهد انجامید.
رهبری حزب توهم داشت که وقتی که انقلاب ضد امپریالیستیتر و خلقیتر میشود، حتماً باید به سوی وحدت عمل بیشتر و اتحاد بیشتر نیروهای اصیل انقلابی و ضد امپریالیستی برود. طبیعی و قانونمندانه این است و این را باید انتظار داشت (پرسش و پاسخ کیانوری). حال آنکه آقای خمینی از کمونیستها بیزار بود. در پاسخ به استفتائی که از آقای خمینی به تاریخ شعبان ۱۳۹۷ شد، میگوید: «من صریحاً اعلام میکنم که از این دستجات خائن چه کمونیست، چه مارکسیست، چه منحرفین از مذهب تشیع... به هر اسم و رسمی باشد، متنفرم و بیزارم و آنها را خائن به مملکت و مذهب میدانم.» (پیام انقلاب جلد اول ص. ۱۶۸)
رهبری حزب، اشغال سفارت را به فال نیک گرفت و در گرد و خاک راه انداختنهای ضد امپریالیستی خط امامیها نقش ویژهای داشت. اشغال سفارت امریکا را منفجر ساختن ستاد براندازی انقلاب ایران میدید که «ماسک از چهرۀ کریه امپریالیسم جهانخوار امریکا کنار زد.» (اسناد پلنوم ۱۷) کیانوری میگفت: «تشدید مبارزۀ علیه امپریالیسم و ارتجاع داخلی زمینه را برای تشکیل چنین جبههای (جبهۀ متحد خلق) مسلما هموار خواهد کرد. ما با تمام قوا در جهت تقویت این روند میکوشیم.» (پرسش و پاسخ ۱۵ آبان ۱۳۵۹).
براین اساس رهبری حزب به تئوریزه کردن نظریات آیتالله خمینی پرداخت. با حرکت از خصلت ضد امپریالیستی انقلاب، انقلاب بهمن ۵۷، بدواً در ردیف سلسله جنبشهای رهاییبخش ملی خلقهای جهان سوم، جاسازی شد. (مجلۀ دنیا شمارۀ ۵ سال ۱۳۵۷ از طبری «برخی مسائل نظری مربوط به انقلاب ایران»). و با حرکت از این فرضیه به جستجوی سایر قانونمندیهای آن رفتیم. در این شبیهسازی، تعریف و بیان کیفی نیروهای سیاسی رهبریکننده انقلاب بود. از آنجا که رهبری انقلابهای ملی ـ دموکراتیک «بدست اقشار متوسط جامعه میافتد که هستۀ اساسی آن دموکراسی انقلابی نامیده میشد» (همان مقاله) و از آنجا که سرکردگی انقلاب بهمن را عملا روحانیون هوادار آیتالله خمینی بدست آورده بودند، چنین نتیجه گرفته شد که «همه نشانۀ آنست که خط امام به عنوان خطی که نمایندۀ دموکراسی انقلابی است... باید به حساب آید.» (همان مقاله) در دنبالۀ همین منطق، آیتالله خمینی به مثابه «برجستهترین شخصیت مذهبی ـ سیاسی و اجتماعی دوران اخیر جامعۀ» معرفی گردید. (اسناد پلنوم ۱۷)
رهبر انقلاب و رهبر طبیعی جبهۀ متحد خلق پیشنهادی حزب طبقۀ کارگر، مورد ستایش قرار گرفت و در همین مسیر به «کلیۀ نیروها و سازمانها و نهادهای انقلابی» توصیه کرد که در تحت رهبری آزموده و با درایت امام خمینی «متحد شوند. (اسناد پلنوم ۱۷ام) تجسم امام به عنوان خطی که نمایندۀ دموکراسی انقلابی است، چشم ما را در شناخت واقعی همین خط امام کمسو کرد. بگذریم از اینکه میان درک حزب تودۀ ایران از امپریالیسم و آیتالله خمینی تفاوت اساسی وجود داشت. آیتالله خمینی ضد امپریالیسم امریکا نبود و گرایشی هم به اتحاد شوری نداشت، او اساساً ضد اجنبی بود، چه امریکا و چه شوروی باشد.
]آیتالله[ خمینی در آستانۀ انقلاب کُنه فکریاش را چنین بیان میکند: «ما اصل عقیدهمان این است که امریکا نباید باشد، نه تنها امریکا، شوروی هم نباشد. اجنبی نباید باشد.» (سخنرانی ]آیتالله[ خمینی ۱۳۵۷/۰۷/۲۰). این سخنان وی نیز که ۲۰ سال پیش از آن بیان کرده بود و در جریان محاکمات سران حزب زینتبخش دیوارها بود شایان توجه است: «امریکا از انگلیس بدتر، انگلیس از امریکا بدتر و شوروی ازهر دو بدتر، همه از هم بدتر و همه از هم پلیدترند. لیکن امروز سر و کار ما با امریکاست.» (سخنرانی در۲۰ جمادیالاخر سال ۱۳۸۴ قمری)
با حرکت از نظریۀ عمده کردن مبارزۀ ضد امپریالیستی و آن هم با درک خود از این مقوله، و با معرفیِ آیتالله خمینی همچون «رهبر انقلاب و رهبر طبیعی جبهۀ متحد خلق پیشنهادی حزب طبقۀ کارگر»، معیار سنجش نیروهای انقلابی از غیر آن، درجۀ حمایت و وفاداری آنها به خط امام و عملاً حاکمیت جمهوری اسلامی شد. کیانوری در پرسش و پاسخ شمارۀ ۱۱ بهمن ۱۳۵۹ به صراحت میگوید: «تضاد ضدامپریالیستی معیار عمومی تشخیص نیروهای مترقی و ارتجاعی را تشکیل میدهد.»
بدین جهت، از همان آغاز از توقیف آیندگان، بامداد، آهنگر اظهارِ شادمانی شد. سرکوب جبهۀ دموکراتیک ملی، نهضت آزادی، حزب ملت ایران، جبهۀ ملی ایران و سایرین، قدمی در راه تعمیق جنبش ضد امپریالیستی ـ ضد سرمایهداری ایران تلقی شد. گروههای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی نظیر رنجبران، پیکاری، اتحادیۀ کمونیستها، کومله، حزب دموکرات کردستان ایران و سایر دستههای ضد انقلابی را در ردیف «ستون پنجم سیاسی امریکا که به صورت گروهکهای فاشیستمآب چپنمای چینی ـ امریکایی ظاهرشدهاند» (اسناد پلنوم۱۷ص. ۹) محکوم ساختیم.
رهبری حزب خط امام را «تئوریزه» کرد و از آنچه خود آفریده بود، ایدئولوژی ساخت. آنگاه اسیر همین ایدئولوژی خود آفریده شد. اعتقاد راسخ در میان رهبران طراز اول حزب این بود که «تا امام زنده است نگرانی نداریم.» تصور این بود که هجوم به حزب تنها در صورت «یک کودتای ارتجاعی در ایران» و روی کار آمدن «حکومتی شبیه محمدرضا» محتمل است. (پرسش و پاسخ کیانوری ۸ آبان ۱۳۵۹) در چنین سناریویی، تصور این بود که هم حزب توده و هم خط امامیها، تواماً زیر ضربه خواهند رفت و آن وقت جبهۀ متحد خلق در سنگر مبارزۀ مشترک علیه رژیم کودتا، بین نیروهای اسلامی با بینش انقلابی و هواداران سوسیالیسم علمی برقرار خواهد شد.
حلقۀ محاصره علیه حزب هر روز تنگتر میشد، صدای گوش خراش زنگهای خطر از هر سو به آسمان رفته بود، اما تمام این اقدامات «به حساب گروه ناآگاه» گذاشته میشد که در حاکمیت رخنه کردهاند. حتی بعد از ضربۀ اول و دستگیری کیانوری و دیگران، باز رهبری حزب در اعلامیۀ خود به شخص امام خمینی خطاب میکند و از او میخواهد تا برای نجات انقلاب پای به جلو بگذارد.
نظر شما :