ژوراسیک‌ پارک سوسیالیسم

انقلاب سرخ کاسترو زنده است؟
۰۲ دی ۱۳۹۵ | ۲۲:۲۷ کد : ۸۰۳۵ کوبای فیدل؛ میراث کاسترو
سوسیالیسم کوبایی به این اندازه محبوب و جذاب نبوده است؛ همان سوسیالیسمی که از برآمدن دوباره آن وحشت دارند.
ژوراسیک‌ پارک سوسیالیسم
یوخن مارتین گوچ/ ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی

 

تاریخ ایرانی: هنگامی که نخستین بار با کوبا آشنا شدم، تقریبا ۱۲ ساله بودم. سال‌های دهه ۱۹۸۰ بود و در کلاس مدرسه‌ای در برلین شرقی نشسته و به نقشه سیاسی جهان که کنار تخته‌سیاه آویزان بود نگاه می‌کردم. جهان بر روی این نقشه به صورت کاملا حرفه‌ای و تمیزی به دو بخش سرخ و آبی قسمت شده بود. قسمت‌های سرخ اردوگاه سوسیالیسم و قسمت‌های آبی کشورهای سرمایه‌داری را نشان می‌داد؛ اما بخش سرخ‌رنگ حتی از آتلانتیک نیز فرا‌تر رفته و به آمریکا و به قلب تاریک امپریالیسم می‌رسید، اما معلم‌ها با غرور و افتخار لکه سرخ بسیار کوچکی را نشان می‌دادند که در فاصله‌ای اندک از میامی قرار داشت. این لکه‌‌ همان کوبا بود و در این کشور برادران سوسیالیست ما زندگی می‌کردند، کشوری که در قلب کارائیب قرار داشت.

 

بعد‌ها اما این لکه سرخ کوچک به صورت مداوم در معرض سقوط و فروپاشی قرار گرفت. هنگامی که در سال ۱۹۹۲ قصد سفر به کوبا را داشتم تقریبا همه به من گفتند که باید عجله کنم؛ زیرا به باور آنان آن کوبای قدیمی و کهن در آینده نزدیک دیگر وجود نخواهد داشت! زیرا اتحاد جماهیر شوروی دیگر وجود نداشت و ظاهرا کوبا نیز در انتظار چنین سرنوشتی بود. در آن زمان چه چیزی در سراسر جهان مترادف سوسیالیسم بود؟ پاسخ: سقوط.

 

به دلایلی که خاطرم نیست، این سفر تازه ۱۰ سال بعد یعنی در سال ۲۰۰۲ انجام گرفت و کوبا همچنان‌‌ همان‌جا بود. با این حال هنوز هم همه می‌گفتند: این آخرین شانس است، قبل از آنکه کوبایی وجود نداشته باشد عجله کن! در آن سال‌ها همچنان انتظار می‌رفت که کوبا به سرنوشت دیگر کشورهای کمونیستی دچار شود.

 

اما اکنون؟ بعید به نظر می‌رسد که سرنوشت کوبا فروپاشی باشد و این کشور از چنین خطری بسیار فاصله دارد. از آن گذشته کوبا در آستانه تغییر و تحولات شگرف قرار دارد و حتی باراک اوباما رئیس‌جمهور آمریکا نیز برای سفر به این کشور عجله داشت و بالاخره نام خود را به عنوان اولین رئیس‌جمهور ایالات متحده که پس از ۸۸ سال از کوبا دیدن می‌کند در دفتر تاریخ به ثبت رساند و البته این پرسش مطرح است که آیا این رویداد‌ها می‌تواند به معنی پرتاب انقلاب به زباله‌دان تاریخ باشد و یا؟

 

اگر از آلمان نگاه کنیم، ظاهرا این سقوط و فروپاشی امری کاملا منطقی به نظر می‌آید؛ اما اگر به کوبا برویم متوجه رویدادهای هیجان‌انگیزتری می‌شویم. در این کشور همه‌ چیز درهم و بغرنج و پیچیده است. با این حال حتما دلیلی وجود دارد که آن لکه کوچک سرخ هنوز زندگی می‌کند و عمری به مراتب بیشتر از آلمان شرقی داشته است. آیا این تداوم حیات تنها به دلیل وجود نظام دیکتاتوری و یا امری کاملا اتفاقی است؟ من با چنین پرسش‌هایی در چمدان خود، به سوی هاوانا پرواز کردم و در واقع به سوی سوسیالیسم بازگشتم.

 

شاید این سفر من بسیار دیرهنگام بود؛ زیرا اکثر خبرنگاران و گزارشگران مدت‌ها قبل مطالب خود در مورد کوبای در آستانه تغییر و تحول را منتشر کرده بودند، حتی پاپ هم به کوبا سفر کرده بود، اما من عقیده دارم که‌ گاه باید اندکی صبر و تامل کرد تا برخی پدیده‌ها فرصت انجام داشته باشند. تغییر پروسه‌ای آهسته و تدریجی است و کوبا کشوری بسیار کند به شمار می‌رود. به همین خاطر چیزی به عنوان دیرکرد و تاخیر در این سرزمین معنا ندارد و همیشه بسیار زود است.

 

اما اولین کسی که در هاوانا ملاقات می‌کنم یک سرمایه‌دار است. او کوبایی ۳۸ ساله‌ای به نام «داریان گارسیا» است که پیرو مذهب کاتولیک است و به نوعی یک معلم به شمار می‌آید. آقای گارسیا در یک بعدازظهر و در کلاس درس واقع در انجمن کلیسای «ایگلسیا دو رینا» انتظار ما را می‌کشد. از نقاط دور و نزدیک به اینجا آمده‌اند و آن فضای نه‌ چندان بزرگ پر از پیر و جوان و زنان و مردان است. صندلی به اندازه کافی وجود ندارد و فشار جمعیت زیاد است. با این حال آقای گارسیا در همین کلاس لبالب از جمعیت یک دوره تجارت را درس می‌دهد که نام آن چندان برای این مردم آشنا نیست: «چگونه می‌توان دست به یک تجارت کوچک زد؟»

 

ثبت شرکت در هاوانای سوسیالیست کار ساده‌ای است. تنها کافی است که دو عکس پاسپورتی و ۳۰ پزو پرداخت کنید. برای این کار باید به وزارت کار رفت و تقاضای صدور مجوز برای «تجارت خصوصی» را تسلیم کرد؛ اما مدیر شدن در هاوانا به‌‌ همان اندازه دشوار است. گارسیا می‌گوید: «آگاهی‌های تجاری بسیار اندک است و گاهی فکر می‌کنم که به بچه‌ها درس می‌دهم.»

 

به گفته گارسیا در حال حاضر ۲۱۱ فعالیت تجاری خصوصی در کوبا وجود دارد و رانندگی تاکسی، رستوران‌داری، اجاره اسب و چهارپایان، رسیدگی به درختان نخل و حتی پر کردن گاز فندک نیز از جمله این فعالیت‌ها محسوب می‌شود. نام این مشاغل شرکتی و مدیریتی به صورت رسمی «فعالیت بر مبنای مدل اقتصادی» است؛ اما متاسفانه کسی برای کوبایی‌ها توضیح نمی‌دهد که این فعالیت چگونه انجام می‌گیرد و داریان گارسیا دقیقا به همین خاطر آن کلاس را تشکیل داده است.

 

آن دوره آموزشی فردا به صورت رسمی آغاز می‌شود و من در دفتر گارسیا در آن انجمن کلیسایی نشسته‌ام. گارسیا پیش از این به عنوان استاد اقتصاد در دانشگاه هاوانا مشغول بود و از دو سال پیش دوره‌هایی برای موسسان شرکت‌ها راه‌اندازی کرده است که هزینه‌های آن از سوی کلیسای کاتولیک تامین می‌شود. البته شرکت در این دوره‌ها رایگان است و در نوع خود اتفاقی عجیب در هاوانا محسوب می‌شود. معمولا افراد زیادی با شور و شوق در کلاس‌های گارسیا شرکت می‌کنند اما خیلی زود خسته می‌شوند. گارسیا می‌گوید: «هر بار ۱۲۰ نفر نام‌نویسی می‌کنند. روز اول ۸۰ نفر در کلاس حاضر می‌شوند، پس از سه ساعت شمار آن‌ها به ۶۰ نفر کاهش می‌یابد و در ‌‌نهایت ۲۰ نفر باقی می‌مانند.»

 

گارسیا در مورد این مسئله دو توضیح ارائه می‌دهد؛ توضیح اول: «تصویر ذهنی بسیاری از کوبایی‌ها از سرمایه‌داری بسیار کودکانه و افسانه‌ای است، تصویری است که بیشتر از سریال‌های تلویزیونی آمریکایی، فیلم‌های هالیوودی و اقوام مقیم در میامی گرفته شده و در ذهن این مردم جای گرفته است. اقوام آن‌ها از آمریکا عکس خودروهای جدید، غذای رستوران‌ها و تلویزیون‌های جدید را برای آن‌ها می‌فرستند و هیچ‌ کس از خودش نمی‌پرسد پشت این تصاویر چه چیزی مخفی شده است؟ آن‌ها از خودشان نمی‌پرسند که آیا اقوامشان برای خرید این کالا‌ها هفت روز هفته را به کارهای پست مشغول‌اند یا نه؟ مردم در اینجا خیال می‌کنند که میامی شبیه هاوانا است با این تفاوت که در آنجا پول وجود دارد و سپس در دوره آموزشی نام‌نویسی می‌کنند و وقتی به آن‌ها می‌گویم که به این سادگی‌ها هم که خیال می‌کنند نیست، ناامید می‌شوند.»

 

با خودم فکر می‌کنم که این وضعیت چقدر برای من آشناست. بی‌تردید سرمایه‌داری هرگز مانند امروز جذاب نخواهد بود. با این حال وقتی ناگهان در میان نظام سرمایه‌داری قرار بگیریم متوجه می‌شویم که بسیاری از این جذابیت‌ها و زیبایی‌ها تنها از دور وجود داشته و از نزدیک صورت دیگری دارد.

 

و توضیح دوم: «احساس منفی! ۷۰ درصد از جمعیت فعلی کوبا پس از انقلاب به دنیا آمده‌اند. این در حالی است که ما همه فرزندان سوسیالیسم بودیم و در مدارس سوسیالیستی تربیت شدیم. آیا ما دلمان می‌خواهد که سرمایه‌دار، یک تاجر و یا به قول کوبایی‌ها یک «بیسنرو» شویم؟»

 

گارسیا هرگز دلش نمی‌خواست که روزی یک بیسنرو شود: «من در اینجا آن نوع از سرمایه‌داری تمام‌ عیار را تدریس نمی‌کنم. شخصا به شدت خواهان آن نوع از سرمایه‌داری هستم که بومی، عادلانه و اجتماعی باشد. سرمایه‌داری‌ که از ارزش‌های مورد قبول پاپ فرانسیس پیروی کند.» آیا یک سرمایه‌داری از نوع مورد پسند پاپ فرانسیس می‌تواند جانشین سوسیالیسم فیدل کاسترو شود؟

 

هنگام بازگشت به هتل در‌‌ همان حال که در خیابان راه می‌روم با خودم فکر می‌کنم که این ایده لزوما هم بد نیست. در واقع نوعی راه سوم به نظر می‌رسد. من به عنوان یک شهروند سابق نظام سوسیالیستی از ۲۶ سال پیش در نظام سرمایه‌داری زندگی می‌کنم اما هنوز هم دلیل وجود آن ۱۰ هزار فروشگاه ویژه عرضه ماست را نمی‌فهمم. به چه دلیل باید پولم را در حراج‌ها و همین‌طور برای خرید چیزهایی صرف کنم که نیازی به آن‌ها ندارم؟ آیا فقط به این خاطر که پول باید چرخش داشته و به اصطلاح «کار کند»؟ اصلا به چه دلیل باید پیوسته به دنبال سود باشم؟ به چه دلیل همه‌ چیز در نظام سرمایه‌داری حول محور رشد اقتصادی می‌چرخد و همین چیز‌ها است که از سرمایه‌داری نه‌ تنها نظامی غیرجذاب بلکه نظامی غیراخلاقی می‌سازد. آیا این نظام چهره‌ای دقیقا مانند دونالد ترامپ ندارد؟

 

بی‌تردید زندگی در نظام سوسیالیستی نیز مشکلات خاص خود را دارد. من در خلال سفر به کوبا در هتل هابانا لیبره که هتلی قدیمی است و در سال ۱۹۵۸ به عنوان یکی از هتل‌های شرکت معظم هیلتون تاسیس شد اقامت دارم. تنها چند ماه بعد از افتتاح این هتل بود که فیدل کاسترو و مردانش پیروزمندانه وارد هاوانا شدند و این هتل برای مدتی کوتاه به عنوان ستاد مرکزی انقلاب مورد استفاده قرار گرفت. کاسترو به مدت سه ماه در سوئیت ۲۳۲۴ همین هتل زندگی می‌کرد و نشریات بین‌المللی برای مصاحبه با او به اینجا می‌آمدند.

 

در حال حاضر من در طبقه بالای آن سوئیت یعنی در طبقه بیست و چهارم اقامت دارم. اگر کاسترو اینجا بود حتما به طبقه پایین می‌رفتم و مودبانه از او چند سوال می‌پرسیدم. به عنوان مثال می‌پرسیدم که آیا در نظام سوسیالیستی چیزی به نام آسانسور کاربردی ندارد؟

 

این هتل شش آسانسور دارد که البته در حال حاضر تنها سه آسانسور همچنان کار می‌کند و بقیه مشکل فنی دارند. البته شمار آسانسورهای خراب ‌گاه به چهار دستگاه می‌رسد. به همین خاطر من در طبقه بیست و چهارم چنان برای رسیدن آسانسور انتظار می‌کشم که گویی در انتظار ورود یکی از قدیسین هستم. این انتظار ۲۰ تا ۳۰ دقیقه طول می‌کشد و این وضعیت هر روز بر همین منوال است.

 

این هتل البته اینترنت هم دارد که برای هر ساعت استفاده از آن باید ۵ دلار پول بپردازیم؛ اما سرعت اینترنت چنان پایین است که کاربر را عصبی می‌کند. با این حال من به همین اینترنت نیاز دارم و برای خرید بلیت اینترنت به رسپشن هتل می‌روم؛ اما در آنجا به من تنها یک برگ کاغذ داده می‌شود و باید به مرکز تجاری شهر بروم. در مرکز تجاری آن برگه را به یک خانم کارمند عبوس می‌دهم و بعد از آنکه یک دوجین برگه دیگر را امضا کردم چهار برگه حاوی کد اینترنت به من تحویل داده می‌شود.

 

با خودم فکر می‌کنم که ظاهرا انتظار و برگه‌های مختلف ویژگی سوسیالیسم از نوع کوبایی است. سکون و بوروکراسی تاب و توان را از استخوان‌هایم می‌گیرد و احساس می‌کنم که بازگشتی رویاگونه به آن سرزمین فراموش‌شده یعنی آلمان شرقی داشته‌ام. در آن کشور نیز برای سوار شدن به ماشین و ناهار خوردن در یک رستوران باید انتظار می‌کشیدیم و خرید مایحتاج زندگی نیز همین حکایت را داشت؛ اما انتظار آینده‌ای درخشان که همه‌ چیز آن بهتر باشد نیز از جمله همین انتظار‌ها بود.

 

در چنین وضعیت فرساینده و خسته‌کننده‌ای بود که با «پلایو تری کوئروو» ملاقات کردم. آقای کوئروو سردبیر بزرگترین روزنامه پایتخت یعنی «گرانما» است. گرانما در واقع نام آن کشتی‌ای است که زمانی کاسترو و همرزمانش را به کوبا آورد. گرانما در واقع به معنی مادربزرگ است اما روزنامه گرانما ارگان رسمی کمیته مرکزی حزب کمونیست کوبا است و بدین ترتیب می‌توان آن را سنجه‌ای مناسب برای ارزیابی اراده اصلاحات و تغییرخواهی در قلب حزب و یا رهبران بلندپایه کشور، مورد بررسی قرار داد.

 

پلایو کوئروو ۴۹ سال دارد و در بدو ورود به دفترش این احساس به انسان دست می‌دهد که گویی در موزه انقلاب حضور دارد. در این دفتر بیش از همه آن پرتره بسیار بزرگ از چه‌گوارا با پس‌زمینه سرخ آتشین به چشم می‌خورد. عکس قاب‌گرفته و بزرگی از فیدل کاسترو نیز بر روی‌‌ همان دیوار است و جملاتی نوشته شده که در واقع متن سوگندی است که در سال ۱۹۵۸ خورد که تا جان در بدن دارد علیه آمریکایی‌ها خواهد جنگید و البته یک صندلی چرم و سفیدرنگ با پایه چرخان نیز دیده می‌شود.

 

کوئروو می‌گوید: «این کاناپه فیدل است. هر وقت اینجا می‌آید روی این می‌نشیند. قبلا هر روز به دفتر روزنامه می‌آمد.» قبلا؟ و پاسخ: «تا اواسط دهه ۱۹۹۰.»

 

ما در برابر آن کاناپه سفید می‌نشینیم و انگار که در مقابل یک روح نشسته‌ایم. فیدل کاسترو‌ گاه‌وبیگاه برای گرانما مطلب می‌نوشت. در آخرین مطلبش نوشت که اعتمادی به آمریکایی‌ها ندارد. پلایو کوئروو هم البته اعتمادی به آمریکایی‌ها ندارد اما با نزدیک شدن به آمریکا موافق است. او در مورد نوع نگرش خود می‌گوید: «روابط تازه با ایالات متحده آمریکا سندی است بر اثبات اینکه مقاومت ملت کوبا بیهوده و بی‌فایده نبوده است.»

 

روزنامه گرانما از پنجاه سال پیش و غالبا در هشت صفحه نازک منتشر می‌شود و وظیفه و رسالت آن در تمام این سال‌ها مشخص است: «دفاع از انقلاب و دستاوردهای آن». به گفته کوئروو البته در این اواخر وظیفه جدیدی نیز برای این روزنامه تعریف شده است: «انعکاس خطا‌ها و تنش‌های اجتماعی.»

 

کوئروو نیز درست مانند رائول کاسترو به یک طرح مشخص برای اصلاحات باور دارد. به گفته وی بیش از هر چیز به شفافیت و بحث و تبادل نظر بیشتر نیاز است. کوئروو از داخل یک پوشه نامه‌ای را بیرون می‌کشد که ظاهرا یکی از خوانندگان خطاب به سردبیر نوشته است. هرساله نزدیک به ۱۰ هزار نامه به تحریریه این روزنامه می‌رسد و غالب نامه‌ها اظهار نارضایتی از نوعی روزمرگی سوسیالیستی است. برخی از این نامه‌ها روزهای جمعه در دو صفحه مخصوص نامه‌های خوانندگان چاپ می‌شود. کوئروو در حالی که آن نامه را نشان می‌دهد، می‌گوید: «برخی از این نارضایتی‌ها را به وزارت کشاورزی منعکس می‌کنم. برخی مشکل تهیه مواد اولیه دارند و البته وزارتخانه مذکور و یا هر نهاد دیگری که مورد سوال قرار بگیرد ۶۰ روز مهلت دارد که پاسخ بدهد. اگر پاسخ ناکافی باشد در این صورت ما هم در مورد آن در روزنامه تفسیر می‌نویسیم. این کار را اخیرا شروع کرده‌ام.»

 

البته کوئروو قصد دارد و می‌خواهد که مطالب تحلیلی بیشتری در روزنامه‌اش چاپ شود: «اگر در جامعه بر سر مسئله‌ای بحث‌وجدل وجود داشته باشد ما هم باید آن را منعکس کنیم و در آن مشارکت داشته باشیم.» تحریریه روزنامه گرانما نیز در نوع خود شگفتی‌برانگیز است. انتظار از یک روزنامه حزبی این است که به نوعی یک خانه سالمندان باشد اما در اینجا افرادی از ۲۵ تا ۴۰ سال کنار هم نشسته‌اند و کار می‌کنند. «آملیا دوارته دولا روزا»، دبیر سرویس پاورقی شبیه مدل‌های عکاسی است. شاید یکی از دلایل ماندگاری کمونیست‌های کوبایی‌‌ همان زیبایی آن‌ها باشد. این گروه برخلاف کمونیست‌های آلمان شرقی نام‌هایی مانند اریش و یا مارگوت ندارند و به جای آن نام زیبایی مانند آملیا دوارته دولا روزا را یدک می‌کشند و چنین نامی یادآور نام‌های زیبا در رمان‌ها است.

 

البته این موارد نباید ما را از مطرح کردن یک پرسش اساسی غافل کند: آقای کوئروو به عقیده شما کوبایی‌ها واقعا چه می‌خواهند؟ نوسازی سیستم؟ و یا براندازی کامل آن؟ و آقای کوئروو در پاسخ می‌گوید: «۹۵ درصد از کوبایی‌ها از ما حمایت می‌کنند.» و من از خودم می‌پرسم که آیا جناب کوئروو واقعا به این حرف خود باور دارد و یا می‌خواهد باور داشته باشد.

 

از آنجا به سوی آرشیو روزنامه گرانما می‌رویم، یعنی به‌‌ همان دنیایی که گرد و غبار بر آن حکومت می‌کند و گویی فاصله آن با دنیای امروز به اندازه فاصله کره ماه از زمین است. در این محل پنج میلیون اسلاید نگهداری می‌شود و همه این اسلاید‌ها در کشوهای چوبی قدیمی قرار دارند. بر روی برخی از این کشو‌ها تنها سه نام به چشم می‌خورد: «فیدل. رائول. چه»

 

و ناگهان متوجه می‌شویم که این نام‌ها چه ریشه‌های عمیقی دارند. «فیدل. رائول. چه». هر کوبایی با شنیدن این نام‌ها یا دچار نفرت می‌شود و یا عشق و شوریدگی. اینکه شخص طرفدار سوسیالیسم باشد یا نباشد هیچ ارتباطی با آن عشق و نفرت ندارد. این وضعیت از زمان پیروزی انقلاب در ۵۷ سال پیش همچنان به همین صورت بوده و هست. در آن زمان نام رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا دوایت آیزنهاور بود و کنراد آدناور صدارت عظمای آلمان را بر عهده داشت. بسیاری از سیاستمداران امروزی در آن زمان نوجوانانی بیش نبودند که در کوچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند و هنوز خبری از بیتل‌ها هم نبود، اما این سه نام یعنی فیدل، رائول و چه از ۵۷ سال پیش همچنان بر کوبا حکومت می‌کنند و همواره در این سرزمین حضور داشته‌اند. اما امروز؟

 

باراک اوباما در سال جاری از کوبا دیدن کرد. این در حالی است که تا همین چندی پیش حتی تصورش هم نمی‌رفت که یک رئیس‌جمهور آمریکا قدم در این جزیره بگذارد. این سفر مانند سفر به ماه امری عجیب و سوررئال بود. رائول کاسترو ۸۴ ساله و فیدل کاسترو ۸۸ ساله دوران حکومت ۱۰ رئیس‌جمهور آمریکا را تجربه کردند و این یازدهمین رئیس‌جمهور بود که توانست صلح و آشتی میان دو کشور برقرار کند.

 

البته آمریکا و آمریکایی‌ها به نوعی حضور بلندمدت در کوبا دارند. این حضور غالبا به صورت نوعی از سرمایه‌داری یعنی خرید و فروش خودرو نمایان است. این دسته از آمریکایی‌ها در دفا‌تر شیک خود در گوشه و کنار شهر می‌نشینند و ظاهری کاملا مشخص در کوچه و بازار دارند.

 

به هر حال هاوانا یک ویرانه سوسیالیستی است، شهری آکنده از توده‌های زباله و کابل‌های آویزان انتقال برق که به شدت خطرناک نشان می‌دهد. ترامواهای کهنه نیز به رفت‌وآمد خود ادامه می‌دهند و ظاهرا قرار است که خرید و فروش ملک رونق بگیرد و از هم‌اینک دلال‌ها دندان تیز کرده‌اند. این گروه آینده‌ای درخشان برای آن خانه‌ها و عمارت‌های دوران استعمار تصور می‌کنند و نقشه‌های زیادی کشیده‌اند. از قرار معلوم وقت سرمایه‌گذاری رسیده است! اما بسیار بعید به نظر می‌رسد که تا چند سال آینده بتوان فکر سرمایه‌گذاری در هاوانا داشت. به هر حال قیمت بسیار ارزان آپارتمان در هاوانا هر کسی از جمله من را وسوسه می‌کند. با خودم می‌گویم شاید در آینده گران‌تر شود. در برلین سال‌های دهه ۱۹۹۰ نیز آپارتمان ارزان بود و این وضعیت یادآور‌‌ همان دوران است، دورانی که سرمایه‌داری ناگهان سر از خاک برکشید و همه نقشه‌ها و برنامه‌ها را تغییر داد.

 

در منطقه قدیمی «هاوانا کاساس» با ژوئل ۳۳ ساله که تی‌شرت به تن و دمپایی‌های کهنه‌ای به پا دارد آشنا می‌شویم. او در نگاه اول شبیه به یک دانشجو است اما از چند ماه پیش به دلالی ملک مشغول است. قبل از ورود به این شغل در یک دوره آمریکایی ۱۰ ساعته آموزش از راه دور شرکت کرده و آن را با موفقیت گذرانده است.

 

وضعیت این شغل چطور است ژوئل؟ و پاسخ: «بسیار خوب. بسیاری از آمریکایی‌ها مایل‌اند که بلافاصله معامله را تمام کنند. اروپایی‌ها هم به سرعت می‌خرند قبل از آنکه آمریکایی‌ها همه را بخرند.» به نظر می‌رسد که رقابت از همین حالا آغاز شده است. با این حال هنوز بازاری وجود ندارد. در واقع اتباع خارجی نمی‌توانند در کوبا ملکی را به نام خود کنند. با این حال هر جایی که قانون باشد راه‌های دور زدن آن‌ هم وجود دارد.

 

در حال حاضر اکثر خارجی‌هایی که به خرید ملک در کوبا تمایل دارند، در جست‌وجوی همسران صوری و کاغذی کوبایی هستند. جالب آنکه اکثر این خارجیان را زنان تشکیل می‌دهند. داشتن یک همسر کوبایی البته می‌تواند جذاب باشد اما مسئله این است که آیا این فرد پس از خرید آپارتمان باز هم به همسر خارجی خود وفادار خواهد ماند و یا به ناگاه تصمیم به جدایی از او خواهد گرفت. در این حالت همسر کوبایی، یک آپارتمان و احیانا مستغلات زیبا و آن شهروند خارجی یک حساب بانکی خالی نصیبش خواهد شد.

 

آیا مشتری‌ها از این مسائل وحشت ندارند؟ ژوئل شانه‌ای به نشانه پاسخ منفی بالا می‌اندازد و می‌گوید: «دیروز یک آمریکایی همین‌ جا نشست و گفت که می‌خواهد به هر صورت ممکن یک آپارتمان بخرد. از من پرسید که آیا حاضرم همسر صوری او بشوم. به نظر شما این احمقانه نیست؟ او تا پیش از آن اصلا من را ندیده بود اما می‌خواست به این ترتیب به پول کلانی دست پیدا کند.»

 

این حرص و طمع کاملا محسوس است. این طمع در واقع موج عظیمی است که کوبا را درمی‌نوردد. البته مسئله بر سر چند خانه و آپارتمان نیست بلکه مسئله این است که کوبا به چه کسی تعلق دارد؟

 

فیدل کاسترو پس از پیروزی انقلاب همه شرکت‌های خارجی را خلع ید کرد. در میان این شرکت‌ها، نام غول‌های آمریکایی نظیر تکزاکو، کوکاکولا، یونایتد فروت و جنرال موتورز نیز به چشم می‌خورد؛ اما چیزی نخواهد گذشت که همین شرکت‌ها و یا جانشینان قانونی آن‌ها پشت دروازه‌های کوبا خواهند بود. همین الان نیز برخی از آن‌ها ادعاهایی دارند. به عنوان مثال چندی پیش وارثان یک گانگستر آمریکایی به نام «مایر لانسکی» اعلام کردند که قصد دارند هتل معروف ریویرا را بازپس گیرند. این هتل در سال‌های دهه ۱۹۵۰ یکی از بدنام‌ترین و مخوف‌ترین اماکن گروه‌های مافیایی به شمار می‌رفت.

 

ژوئل به من پیشنهاد می‌دهد که خانه‌ای در بخش قدیمی هاوانا خریداری کنم. از او در مورد قیمت خانه می‌پرسم. و پاسخ ژوئل: «این خانه که معماری دوران استعمار را دارد از موقعیت بسیار خوبی برخوردار است. یکصد متر مساحت و تقریبا ۱۰۰ هزار دلار قیمت دارد.»

 

با خودم فکر می‌کنم که می‌شود با آن یک خانه برای تعطیلات ساخت. در حال حاضر افراد زیادی برای سفر به کوبا سر و دست می‌شکنند. شمار توریست‌ها در سال گذشته نزدیک به ۲۰ درصد افزایش داشته و هاوانا در حال انفجار است. افراد مشهور زیادی از ریحانا گرفته تا کیتی پری و رولینگ استونز به این شهر آمده‌اند. پاریس هیلتون و پیرس برازنان هم برای اینجا نقشه‌ها دارند و البته توماس اوپرمان هم سری به کوبا زده است؛ اما این آقای اوپرمان کیست؟

 

توماس اوپرمان، رئیس فراکسیون حزب سوسیال‌ دموکرات آلمان در مجلس این کشور است. او را در حالی که در تراس زیبای رستوران لاگاردیا نشسته است ملاقات می‌کنم. در جیب پیراهن هاوایی‌اش یک سیگار برگ کوبایی دارد. اوپرمان به تازگی سفری به مکزیک داشت تا به گفته خودش در آنجا موقعیت را بررسی کند، اما ناگهان و بدون هرگونه توضیحی مکزیک را ترک و به هاوانا آمد. احتمالا قصد دارد که در اینجا هم موقعیت را مورد بررسی قرار دهد.

 

به مناسبت حضور آقای اوپرمان است که سفارت آلمان یک مهمانی کوچک در این رستوران ترتیب داده است. اوپرمان در حالی که نوشیدنی‌اش را مزه مزه می‌کند، به تحسین منظره ساحل هاوانا مشغول است؛ اما ویرانی‌های هاوانا نیز او را ناراحت کرده و به گفته خودش بخش قدیمی پایتخت کوبا به مراتب ویران‌تر از آن چیزی است که او تصورش را می‌کرد. به باور اوپرمان، هاوانا از این نظر به سارایووی پس از جنگ شباهت دارد.

 

اما وقت غذا رسیده است. اوپرمان به هنگام صرف غذا از وضعیت کوبا می‌گوید و به گفته وی در این اواخر بازداشت‌های زیادی صورت گرفته است. البته معلوم نیست که این افراد بازداشت‌ شده زندانی سیاسی محسوب می‌شوند یا نه و باز هم گفت‌وگو‌ها در میان غذا و نوشیدنی فراموش می‌شود.

 

زیگمار گابریل، معاون صدراعظم آلمان نیز در سال جاری به هاوانا سفر کرد. یک هیات بلندپایه تجاری گابریل را در این سفر همراهی می‌کردند و از قرار معلوم و بر اساس اخبار موجود ظاهرا آلمان در حال بررسی امکانات سرمایه‌گذاری در کوبا است.

 

اوپرمان اما عقیده دارد که بازار کوبا بسیار کوچک است. او این پرسش را مطرح می‌کند که مگر چند نفر در کوبا زندگی می‌کنند؟ و یکی از کارکنان سفارت در پاسخ می‌گوید: «یازده میلیون نفر». حتی کشور کوچکی مانند آلمان شرقی سابق نیز جمعیت بیشتری داشت.

 

در این لحظه چراغ‌های رستوران خاموش می‌شود و ظاهرا در سراسر آن منطقه از شهر برق قطع شده است. اوپرمان در حالی که آشکارا خوشحال است و از غذا تعریف می‌کند می‌گوید قطعی برق امر معمولی نیست و به ندرت و در برخی نقاط شهر رخ می‌دهد. او همچنان از آن رستوران تعریف می‌کند و در‌‌ همان حال شمع‌های روشن روی میز‌ها قرار داده می‌شود و آقای اوپرمان این بار از گردش در شهر با خودروهای قدیمی مانند بیوک تعریف می‌کند و بسیار راضی نشان می‌دهد.

 

از گفته‌های اوپرمان چنین برمی‌آید که او نیز به نوعی یک گردشگر است، درست مانند بقیه این مردم؛ زیرا در کوبا از نظر سیاسی حرفی برای گفتن باقی نمانده و حتی آن بازار کوبا هم در حد یک لطیفه است. با این حال این جزیره نوعی اهمیت و جذابیت نوستالژیک دارد و همه‌ چیز یادگار زمان اوج جنگ سرد به شمار می‌آید.

 

جنگ‌های بزرگ همچنان و از مدت‌ها قبل شروع شده است. این جنگ‌ها عبارت‌اند از سوریه، عراق، روسیه، اوکراین، اتحادیه اروپا، داعش، تروریسم و پناهجویان. در این میان کوبا برخلاف این موارد یک استراحتگاه دورافتاده به شمار می‌رود. این کشور را می‌توان ژوراسیک‌ پارک سوسیالیسم عنوان کرد،‌‌ همان سوسیالیسمی که همه از برآمدن دوباره آن وحشت دارند و می‌خواهند از مرگ قطعی آن اطمینان حاصل کنند.

 

شاید این هم طنز تاریخ باشد اما سوسیالیسم کوبایی تا به حال به این اندازه محبوب و جذاب نبوده است. توریست‌ها تمایل دارند که همه‌ چیز در این کشور به همین صورت باقی بماند و قصد اکثر آن‌ها از سفر به کوبا غرق شدن در گذشته‌های دور است. این مردم به هیچ عنوان تحمل بحرانی دیگر و جبهه‌ای جدید را ندارند، حتی اگر اینترنت کوبا خوب نباشد!

 

توماس اوپرمان بالاخره تصمیم می‌گیرد که سیگار برگ کوبایی‌اش را روشن کند و ظاهرا همه در آن رستوران ناگهان ناآرام شده‌اند. گارسون‌ها بی‌هدف به این‌سو و آن‌سو می‌روند. باز دیگر چه خبر شده؟ و پاسخ می‌شنویم که کارولین شاهزاده موناکو تشریف‌فرما شده‌اند! این هم از عجایب روزگار است که اشرافی‌ترین اشراف اروپایی هم برای گذراندن تعطیلات خود به این سوسیالیسم قدیمی سفر می‌کنند.

 

آخرین روز سفرم در هاوانا به بازدید از موزه انقلاب می‌گذرد. در آنجا تلفن طلایی باتیستا را می‌بینم. به یاد دارم که در دوران کودکی این داستان را می‌شنیدم و شگفت‌زده می‌شدم: دیکتاتور باتیستا که تا سال ۱۹۵۸ بر کوبا حکومت می‌کرد یک تلفن از جنس طلا داشت! در آن زمان هنوز هم برلین شرقی از تاسیسات مخابراتی درستی برخوردار نبود.

 

اکنون خودم در برابر آن تلفن قدیمی ایستاده‌ام و به چشم می‌بینم که آن تلفن نه‌ تنها طلا نیست بلکه بسیار معمولی است و بدنه‌ای پلاستیکی دارد. به نظر می‌رسد که در‌‌ همان زمان یک کودک به صورتی ناشیانه آن را به رنگ طلا درآورده بوده است.

 

از میان موزه انقلاب می‌گذرم و هر لحظه افسرده‌تر می‌شوم. در میان آن ویترین‌های شیشه‌ای با عکس‌های سیاه و سفیدی روبه‌رو می‌شوم که بعضی از آن‌ها نوشته‌ای نیز دارد.

 

یک جفت کفش کهنه فیدل کاسترو نیز به نمایش گذاشته شده است و یک کمربند هم به چشم می‌خورد: «این کمربند خونین متعلق به خورخه دلگادو است که در خلال جنگ در تاریخ ۱۷ آوریل ۱۹۶۱ کشته شد.» باد از میان پنجره‌های خراب به داخل موزه می‌آید و یک کارمند موزه بی‌حرکت روی صندلی‌اش نشسته است. ما در موزه انقلاب ایستاده‌ایم و خود انقلاب مرده است، حتی زمان دقیق این مرگ نیز مشخص است زیرا موزه با عکسی مربوط به ماه مه سال ۱۹۹۱ به آخر می‌رسد. در زیر این عکس نوشته شده است: «فیدل و رائول در حال خوش‌آمدگویی به رزمندگان پیروز بین‌المللی که به خانه بازگشته‌اند.»

 

خوزه پرز کوئینتانا مدیر این موزه، مردی ۵۵ ساله است که ظاهرا بسیار خسته نشان می‌دهد و از این بابت عذر می‌خواهد. به گفته وی این موزه در سال ۱۹۸۸ تاسیس و از آن زمان تا امروز به ندرت بازسازی و نوسازی شده است. البته به زودی همه‌ چیز تغییر خواهد کرد. آقای کوئینتانا رویای آن روزی را می‌بیند که این موزه به تجهیزات دیجیتال برای نمایش‌های انیمیشنی مجهز شده و یک سالن تئا‌تر و یک کافه‌ تریا نیز خواهد داشت. او البته می‌خواهد انبار موزه را که در نوع خود یک گنج است به ما نشان بدهد.

 

به عنوان مثال؟ آقای کوئینتانا لبخندی می‌زند و می‌گوید: «به عنوان مثال یک کت متعلق به چه‌گوارا و همین‌طور چند تار موی سر و ریش او.» از او می‌پرسیم که آیا انقلاب همچنان ادامه دارد؟ و پاسخ: «البته! هر انقلابی دچار تغییر می‌شود اما هرگز به پایان نمی‌رسد!» و من با خودم فکر می‌کنم که در واقع سوسیالیسم کوبایی از مدت‌ها پیش به دلیل وجود انسان‌هایی مانند آقای خوزه پرز کوئینتانا زنده است.

 

و صد البته به دلیل وجود پلایو کوئروو سردبیر گرانما و شاگردان آن معلم سرمایه‌داری یعنی داریان گارسیا. اگرچه این افراد در یک امپراتوری ویران نشسته‌اند اما حداقل این امپراتوری به خود آن‌ها تعلق دارد. این امپراتوری با تلاش‌های زیاد در ۵۷ سال پیش پا گرفت. آینده همچنان مبهم است. احتمالا دیر یا زود پای سرمایه‌داری به صورت کامل در این سرزمین باز خواهد شد؛ اما به سختی می‌توان تصور کرد که کوبایی‌ها سرمایه‌داران خوبی بشوند.‌‌ همان‌طور که البته کمونیست‌های تمام‌عیار و خوبی هم نبودند.

 

آقای کوئینتانا مدیر موزه انقلاب به عنوان خداحافظی به من می‌گوید: «من آلمان را خیلی دوست دارم.» یک لحظه با خودم فکر می‌کنم که او نیز مانند بسیاری از کوبایی‌ها دوست دارد که کشورش را ترک کند؛ اما ظاهرا آقای کوئینتانا چنین قصدی ندارد.

 

او می‌گوید: «من عاشق گروه اسکورپیونز هستم!» ظاهرا دلش می‌خواهد اجرای زنده این گروه موسیقی را ببیند و من با نگاهی تاریخی به این مسئله فکر می‌کنم: غالبا هر‌گاه یک گروه موسیقی راک به یک کشور سوسیالیستی وارد شده اتفاق‌های عجیبی افتاده و این مسئله در حکم طالع نحس برای آن حاکمیت بوده است. در سال ۱۹۸۸ بود که بروس اسپرینگستن به برلین شرقی آمد و یک سال بعد دیوار برلین فروریخت و در سال ۱۹۹۱ بود که گورباچف از گروه اسکورپیونز در کرملین استقبال کرد و کوتاه‌ زمانی بعد اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دچار فروپاشی گشت.

 

و ترانه محبوب آقای کوئینتانا کدام است؟ نسیم تغییر؟ این می‌تواند پایانی زیبا برای این تاریخ باشد؛ اما آقای کوئینتانا در حالی که مقابل یک عکس قدیمی از فیدل و رائول کاسترو ایستاده است، در پاسخ می‌گوید: «نه، نه! من ترانه «هنوز عاشقت هستم» را دوست دارم.»

 

 

منبع: اشپیگل

کلید واژه ها: کاسترو کوبا


نظر شما :