سفارتی که خار چشم انقلابیون بود

مهمانان آیت‌الله - فصل اول: فرشتهٔ بیابان
۰۲ آذر ۱۳۹۳ | ۱۶:۲۶ کد : ۷۸۵۴ خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری
محمد هاشمی خود را برای مرگ آماده می‌کرد. او و مابقی، یک هفته بیشتر بود که کارشان شده بود دید زدن از پشت‌بام ساختمان‌های بلند خیابان‌های فرعی اطراف سفارت آمریکا...تا هاشمی مژده داد که قصدشان محاصرهٔ این محل است، همهمهٔ خرسندی و هیجان جماعت بلند شد...کنسولگری شبیه قلعه شده بود...دیوارها با شعارهای انقلابی پوشانده شده بودند و بر تارکشان، میله‌های سه فوتی تیز و خمیده‌ای از جنس فولاد نشسته بود...چند روز قبل‌ترش، گروهی از جوانان دزدکی وارد مجتمع شده بودند تا پرچم آمریکا را پائین بیاورند.
سفارتی که خار چشم انقلابیون بود
ترجمه: شهریار وقفی‌پور

 

تاریخ ایرانی: «مهمانان آیت‌الله» عنوان کتابی است نوشته مارک باودن، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی که پنج سال برای نوشتن آن تحقیق کرده و با حدود ۳۰ نفر از گروگان‌ها و ۲۰ نفر از گروگانگیر‌ها در جریان دو بار سفر به ایران در سال‌های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ گفت‌وگو کرده است.

 

«تاریخ ایرانی» در سی و پنجمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا در تهران، ترجمه چند فصل از این کتاب را که بیانی توصیفی – تحلیلی دارد، منتشر می‌کند.

 

***

 

پیش از سپیده‌دم، محمد هاشمی خود را برای مرگ آماده می‌کرد. وضو گرفت و بعد در اتاقش در خوابگاه دانشجویی، در جهت جنوب غربی، رو به مکه، به نماز ایستاد. خم می‌شد، سر به زمین می‌سائید و دعا می‌کرد شهادت نصیبش شود. بعد از نماز، این مرد جوان و تنومند با موهای پرپشت و ریش انبوه، هفت‌تیری را توی کمربندش چپاند، پلیوری ضخیم پوشید و در گرگ‌ومیش عازم جلسه‌ای مخفی شد.

 

در ایران سیزدهم آبان سال ۱۳۵۸ بود. تقویم زرتشتی کهن نیم قرن پیش توسط نخستین شاه خودخوانده در سلسلهٔ پهلوی، رضاخان، احیا شده بود؛ آن هم به لطف کوشش او در پیوند زدن خودنمایی‌ها و دعاوی سلطنتی‌اش با سنت‌های کهن ملت ایران. آن لاس زدن با خدایان پارس و پیشگویان ریشو نتیجهٔ عکس داده و ناگاه مانند غول چراغ جادویی که از محبسش بیرون زده باشد، در شکل سرنگون ساختن پسر آن پادشاه و کل این سلسلهٔ متکبر و متظاهر نمایان شده بود. آبان نام ایزد آب در سرزمین پارس است، نام آورنده یا نگهبان تولد دوباره و نو شدن سرزمین‌های بیابانی. بخار آبی که بر پنجرهٔ برج‌ها می‌نشست یا باران نرمی که بر پنجرهٔ عقبی ماشین‌هایی جرجر می‌کرد که در ترافیک صبحگاهی این شهر پنج میلیونی رفت‌وآمد می‌کردند، نوعی وفای به عهد بود، رحمتی باستانی، بازگشت به موقع فرشته‌ای آشنا و خوش‌قدم. آن زمانی که او از بلندی پائین می‌آمد و از درون شهر ولنگ‌ و واز و باری به هر جهت می‌گذشت، از کنار محوطهٔ گرفتهٔ دانشگاه امیرکبیر که در آن هاشمی به سوی جلسه‌اش می‌شتافت، ایران یکپارچه حرارت و هیاهو، در میانهٔ انقلاب، گیر کرده میان گذشته و حال. جرثقیل‌های افراشته پرندگانی استخوانی، آمادهٔ بال گشودن بودند، پخش و پلا بالای ردیف پشت‌بام‌های کوتاه شهر، قراولانی خشک‌رفتار در محوطه‌های ساخت‌وسازی که در این تغییر تند و خشن اقلیم سیاسی، پای در گل مانده بودند. باران نرم با ملایمت سطوح بتونی را هاشور می‌زد و گرد و خاک جوی‌های دو طرف خیابان را که مثل مویرگ‌ها چتری باز می‌شدند، نقطه نقطه رد می‌انداخت. رطوبت هاله‌ای بر گرد نور چراغ‌های خیابان می‌انداخت.

 

هاشمی قرار بود دانشجوی سال سوم فیزیک باشد، اما برای او هم، چونان بسیاری از دانشجویان تهران، علم سیاست برآمده در خیابان به جای تحصیل دانشگاهی نشسته بود. از آغاز قیام [برای سرنگونی سلطنت پهلوی] بیش از یک سال می‌گذشت و او در این مدت حتی یک بار هم سر کلاس حاضر نشده بود. در ایران، زمان عشق و شور و شر جوانی بود، جان دادن برای حضور در صفوف اول تغییر. احساس می‌کردند در کار شکل بخشیدن به آینده‌اند، آن هم نه فقط آیندهٔ خودشان، بلکه همچنین آیندهٔ کشور و جهان‌. خودکامه‌ای را سرنگون کرده بودند. سرنوشت یا چنانکه هاشمی می‌دیدش، ارادهٔ الله داشت هدایتشان می‌کرد. کلامی که در صحن دانشگاه حاکم شد، چنین بود: «ما کار شاه را ساختیم و حالا نوبت ایالات متحده است.»

 

آن روز صبح، شمار اندکی از صد و اندی نفری که از تمامی دانشگاه‌های تهران که در حال پیوستن به دانشکدهٔ مکانیک امیرکبیر بودند، خبر داشتند گردهم‌آیی برای چیست. طرح کار بزرگی را ریخته بودند که چیستی‌اش تنها بر رهبران فعال و عملگرایی چون هاشمی معلوم بود. ساعت تازه شش شده بود که هاشمی، ایستاده در برابر اتاقی مملو از مشتاقان، روی میز بلندی، اسکیس‌هایی از سفارت ایالات متحده را پهن می‌کرد، طرح‌هایی تقریبی و سردستی از مجتمع فرستادگان که چند ساختمان آن طرف‌تر، سمت غرب، بود. او و مابقی، یک هفته بیشتر بود که کارشان شده بود چشم گرداندن و بالا و پائین هدف را درآوردن، دید زدن از پشت‌بام ساختمان‌های بلند خیابان‌های فرعی آن اطراف؛ اتوبوس‌های دوطبقۀ خط تخت جمشید را که از جلوی سفارت می‌گذشت، سوار شدن و خیمه زدن در ردیف جلوی طبقهٔ دومشان؛ و ایستادن در صف‌های بلند انتظار بیرون کنسولگری‌ که به تازگی باز شده بود. آنچه نقشه‌ها نشان می‌دادند، از این قرار بود: درهای ورودی، اتاقک‌های نگهبانی و ساختمان‌ها که بزرگترینشان دفتر ثبت اسناد بود که قلب اداری سفارت بود؛ ساختمان تانکرمانند کنسولگری و عمارت دوطبقهٔ دلنوازی به رنگ سفید که در مقام خانهٔ سفیر آمریکا بود. تا هاشمی مژده داد که قصدشان محاصرهٔ این محل است، همهمهٔ خرسندی و هیجان جماعت بلند شد.

 

در نگاه به پس، کل ماجرا پیشبینی‌پذیر‌تر از این نمی‌شد. سفارت آمریکا در قلب پایتخت ایران انقلابی دهن‌کجی‌ای بود که انتظار مدارا با آن، از شهروندان برانگیخته ‌شدهٔ تهران پررویی تمام بود. باید بساطش جمع می‌شد. این سفارت مظهر هر آن چیزی بود که طغیان نوشکفته نه چشم دیدنش را داشت و نه دل اعتماد کردن به آن. دست‌کم گرفتن این خطر از جانب واشنگتن بخشی از ناکامی بزرگتر بود؛ واشنگتن از پس پیش‌بینی خطر فزاینده‌ای برنیامده بود که متحد دیرپایش در دوران جنگ سرد، یعنی محمدرضا پهلوی، شاه اکنون ملعون و گریخته‌ از میدان را تهدید کرده بود. گزارش سازمان سیا مورخهٔ اوت ۱۹۷۸، درست شش ماه قبل از آنکه شاه پهلوی از ایران برای همیشه بگریزد، با نتیجه‌گیری‌ای پایان می‌یابد مبنی بر اینکه کشور [ایران] «در موقعیتی انقلابی یا حتی ماقبل انقلابی نیست». سالی گذشته و انقلابی پا سفت کرده، اما هنوز آقایان در آمریکا با دست‌کم گرفتن قدرت آن انقلاب خوش بودند. نقاط سرنوشت‌ساز تاریخ عمدتاً از این لحاظ به هم شباهت می‌برند که واضح و آشکارند، با این حال، آمدنش به چشم کسی نمی‌آید.

 

تسخیر سفارت ایالات متحده در تهران جرقه‌ای بود از چیزی نو و حیرت‌آور. این واقعه نخستین نبرد در جنگ آمریکا علیه اسلام مبارز سازش‌ناپذیر بود. انقلاب ایران صرفاً یک نبرد قدرت محلی و کم‌اهمیت نبود؛ بلکه اقیانوس مخفی خشم اسلام‌گرایی را گشوده بود. نیم قرن مردمان سنت‌محور خاورمیانه و خاورنزدیک که بیشتر منابع نفت جهان را دارا بودند، دست‌بالا اندکی باارزش‌تر از پیاده‌نظام‌هایی در کشمکش جهان‌گستر دموکراسی سرمایه‌دارانه و دیکتاتوری کمونیستی شمرده شده بودند. ایالات متحده در کشورهای عربی پشتیبان رژیم‌های سنی محافظه‌کار و در ایران پشتیبان پهلوی بود تا به مثابه دیواره‌ای دفاعی در برابر تسلط طلبی شوروی در منطقه عمل کنند. دو ابرقدرت جهانی کشمکش میان خود، یا‌‌ همان جنگ سرد را تعیین‌کنندهٔ شکل و شمایل جهان می‌شمردند؛ از همین رو دیگر چشم‌انداز‌ها، یعنی نظرگاه‌های برآمده از به اصطلاح جهان سوم نامربوط می‌شدند یا تنها تا جایی اهمیت داشتند که بر جدال اصلی تأثیر می‌نهادند. در خاورمیانه، دیدگاه و رویایی مغفول مانده اما رو به رشد، در مساجد و مدارس مذهبی می‌بالید که مغرب زمین آن را امری غریب یا عقب‌مانده و ارتجاعی می‌شمرد و حتی بسیاری از اعراب و ایرانی‌های ثروتمند و درس‌خوانده نیز در این نظر با غربی‌ها هم‌داستان بودند؛ زیرا دیدگاه مذکور تفاوت چندانی میان دو ابرقدرت نمی‌دید. هر دو کافر بودند، استثمارگرانی ملحد که قرن‌ها سنت را از ریشه در می‌آوردند و در تعقیب حریصانهٔ ثروت و قدرت زمین مقدس را لگدمال می‌کردند. آن‌ها شیاطین توأمان مدرنیته بودند. بدیل اسلام‌گرایی که آنان پیش‌بینی می‌کردند، التقاطی دیرینه بر مبنای مضمون قرن بیستمی آشنایی بود: تمامیت‌خواهی‌ای که ریشه در مکاشفه‌ای الوهی داشت. این جنبش سال‌ها باید تلاش می‌کرد تا آشکارا دیده شود، حال آنکه فتح سفارت در تهران، بارقهٔ زودهنگامی از آن عرضه کرد. این نخستین بار بود که آمریکا می‌شنید که به نام «شیطان بزرگ» خوانده می‌شود.

 

این اتفاق چرا و چگونه رخ داد؟ معترضان ایرانی که آن روز از دیوارهای سفارت بالا آمدند، که بودند و در پی تحقق چه چیزی؟ کدام قدرت‌ها پشت سرشان بودند که برای میثاق‌های دیرپای دیپلماسی بین‌المللی تره هم خرد نمی‌کردند؟ انگیزه‌هاشان چه بود؟ چرا این رخداد ایالات متحده را چنان غافلگیر و مبهوت ساخت و چرا در برابرش چنین درمانده و دست ‌و پا بسته بودند؟ چگونه یکی از دستاوردهای تکنولوژی و آزادی غربی، چونان رسانه‌های خبری حقیقتاً جهانی، به ابزاری بدل شد برای پیشبرد برنامهٔ کاری‌ اسلامی و از این طریق، به شکلی تنگ‌بینانه توجه جهانیان را به ۵۲ دیپلمات اسیر و مستأصل معطوف ساخت و بیش از یک سال، برنامهٔ کاری سیاست آمریکا را ربود، به سقوط محبوبیت و زمین زدن ریاست‌جمهوری جیمی کار‌تر یاری رساند و عصای دست دولتی شد تا در ایران به قدرت برسد و تداوم یابد؟

 

سفارت ایالات متحده در تهران پشت دیوارهای آجری بلندی ایستاده بود، وسط شهر، در میانهٔ مسیری که از سراشیبی تند شهر پائین می‌رفت و به زمینی می‌رسید که مایل‌ها حلبی‌آباد فقیرانه بود و بعد آن، بیابان نمک، دشت کویر با وسعتی به پهنای افق. محصور درون دیوار‌ها محوطه‌ای پارک‌مانند بود، با واحه‌ای ۲۷ جریبی از گیاهان سبز در جهانی مه دود و برآمده از بتون و آجر. ساختمان اولیهٔ آن ادارهٔ ثبت اسناد، حالا در پیچ‌وتاب مهی که ایزد آب آورده بود، پنجاه و اندی فوت پشت دروازهٔ اصلی ایستاده بود، سازهٔ بلند دوطبقه‌ای که به سبک فخیم آرت دکو به گونۀ ساختمان‌های عمومی آمریکا بنا شده بود. شبیه دبیرستان آمریکایی بزرگی بود که به همین دلیل است که نامش را «هندرسن‌ های» گذاشته‌اند، به یاد لوی دابلیو هندرسن، نخستین سفیر ایالات متحده که در اوایل دههٔ پنجاه [میلادی] مورد استفاده‌اش قرار داد. زیر کاجستان پشت ادارهٔ ثبت، اینجا و آنجا ساختمان‌های بتونی جدید کنسولگری است؛ اقامتگاه اداری سفیر، سازه‌ای دوطبقه با بالکن دوطبقه‌ای که دورش را گرفته بود؛ اقامتگاهی کوچکتر برای قائم‌ مقام رئیس هیات اعزامی، یک انبار اثاثیه، یک انبار بزرگ خواروبار، یک ساختمان اداری کوچک و یک موتور آب؛ و یک ردیف چهارتایی کلبهٔ کوچک زرد مخصوص کارکنان. زمین تنیس، استخر شنا و یک گیرندهٔ ماهواره‌ای هم بود.

 

وقتی این سفارتخانه، چهار دهه پیش‌تر گشوده شد، تهران جایی بود متفاوت‌تر از حالا، شهری کوچک اما در حال گسترش. آن زمان ایالات متحده یک قدرت خارجی بود در میان بسیاری دیگر که در ایران هیات نمایندگی دیپلماتیک داشتند. روبه‌روی کنسولگری حصار چوبی تزئینی کوتاهی بود که مانع نمی‌شد منظرهٔ باغ‌های زیبای سفارت از تخت جمشید به چشم آید، تخت جمشیدی که آن زمان خیابان فرعی خلوتی بود، فرش‌شده با قلوه‌سنگ. آن روز‌ها گشودگی سفارت جدید و فاصله‌اش از صف هیأت‌های اعزامی عمده که در خیابان شلوغ فردوسی مستقر بودند، کمک کردند تا انگاره‌ای از آمریکا شکل بگیرد در مقام قدرت غربی‌ای متفاوت از مابقی، قدرتی که هیچ دوز و کلک امپریالیستی‌ای در بساطش نیست.

 

در سال‌های بعد خود تهران شلوغ و پر سر و صدا شده بود، شهری هردمبیل و بی‌هویت، توده‌ای آشفته از آدم‌هایی که روزانه در رودهای بزرگی از ماشین‌ها که از میان مایل‌ها ساختمان جعبه کبریتی دوطبقه و سه طبقهٔ زشت، به رنگ قهوه‌ای محو و خاکستری رد می‌شدند. سنگ‌فرش دلنواز خیابان تخت جمشید مدت‌ها پیش آسفالت شده بود و خیابان را پهن کرده بودند. روز‌ها خیابان با ماشین‌ها، موتورسیکلت‌ها و اتوبوس‌ها قفل می‌شد. ورودی اصلی سفارت، دروازهٔ روزولت بود که به یاد فرانکلین دی. روزولت نامگذاری شده بود که خویشاوند دورش، کرمیت روزولت، نوهٔ تئودور، افسر اطلاعاتی سازمان سیا بود که در طراحی کودتای سال ۱۹۵۳ دست داشت که حکومت منتخب ایران را سرنگون کرد و به جایش شاه را نشاند. آن زمان، کودتا حامیانی قوی در میان ایرانیان داشت و بسیاری در کشور از آن استقبال کردند؛ اما امروزه آن را شیرین‌کاری پرزرق‌وبرق آمریکایی می‌دانند، نمونه‌ای دیگر از دخالت‌های تلخ سازمان سیا در جهان.

 

در پائیز سال ۱۹۷۹، با فروکش کردن مد انقلاب، سفارت قدیم خار چشم شده بود؛ مثل کشتی جنگی دشمنی بود لنگر انداخته در چند قدمی خیابان، واقعیتی که مکرر در مکرر اثبات می‌شد. برای کشوری که مبتلا به طغیان تب اسلام‌گرایی، ملی‌گرایی و آمریکاستیزی هر دم‌ فزاینده بود، چنان حضور خودنمایانه و چشمگیری در پایتخت، بیلاخی بزرگ بود که روزانه تجربه می‌شد. اواخر اکثر حملات بالنسبه کوچک بودند. دیوارهایی که حالا محیط بر هندرسن ‌های و صحنش بود، با فحش و ناسزا و شعارهای انقلابی پوشانده شده بودند و بر تارکشان، میله‌های سه فوتی تیز و خمیده‌ای از جنس فولاد نشسته بود. چند روز قبل‌ترش، گروهی از جوانان دزدکی وارد مجتمع شده بودند و مچشان را وقتی گرفته بودند که داشتند از میلهٔ بزرگ روبه‌روی کنسولگری بالا می‌خزیدند تا پرچم آمریکا را پائین بیاورند. به عنوان سپر دفاعی در برابر سنگ‌ها و شلیک‌ گهگاهی گلوله از طرف موتورسوارانی که از مقابل سفارت رد می‌شدند، تمامی پنجره‌هایی را که رو به خیابان اصلی باز می‌شدند، با چارچوب‌های پلاستیکی ضدگلوله و کیسه‌های شن پوشاندند. کنسولگری شبیه قلعه شده بود.

 

در حالی که آمریکایی‌های داخل سفارت این‌ تغییرات را صرفاً دفاعی می‌دانستند، تصویری که ارائه می‌دادند، شدیداً شک‌برانگیز بود. ‌سفارت جا پای دشمن، پشت خطوط انقلاب بود. واشنگتن دست پشت حکومت شاه بود و بخشی بزرگ از الغای سلطنت، خواست مردم برای پایان بخشیدن به چندین دهه بندگی ایران برای عمو سام بود. با این همه، اینجا سفارت همچنان پابرجا بود. آن ایرانیانی که طرفدار ایالات متحده بودند – و هنوز شمار زیادی از مرفهان طبقهٔ متوسط و بالای جامعه را شامل می‌شدند – آرزو می‌کردند حضور سرسخت آن به این معنا باشد که بازی تمام نشده است.

 

اما این‌ها اقلیتی تحت خطر و تهدید بودند. برای تودهٔ عظیم و به‌پاخاستهٔ ایرانیانی که رویای یک جامعهٔ اسلام‌گرای بی‌نقص در جانشان مشتعل شده بود، سفارت یک تهدید بود. بی‌شک معماران شر که پشت آن دیوار‌ها بودند، شب و روز در کار دسیسه چیدن بودند. آن تو چه می‌گذشت؟ چه دسایسی توسط شیاطینی که از میان دروازه‌هایش می‌آمدند و می‌رفتند، منتشر می‌شد؟ چرا کسی جلویشان را نمی‌گرفت؟

کلید واژه ها: سفارت آمریکا محمد هاشمی


نظر شما :