شکست عملیات نجات ما را آچمز کرد
۱۲- از فرار موفق تا نجات ناموفق
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
شما از آمریکاییهایی که پیش کاناداییها بودند، خبر داشتید؟
زیاد خبر داشتیم از آن آمریکاییهایی که زمان تسخیر سفارت توی شهر بودند و بابت همین دستگیر نشده بودند، چون تلفنی باهاشان حرف میزدیم. تماسمان با آنها برقرار شد. مشخصا به کمک کیت کوب و بیل رویر ــ که ۲۴ ساعت اول هنوز گروگان گرفته نشده بودند ــ توانستیم پیدایشان کنیم. ویکتور تومست بود که تا حد زیادی کارشان را راه انداخت. چند بار تلفنی با آن شش تا حرف زد و وقتی همینجور داشتند توی شهر اینور و آنور میرفتند، بهشان توصیه کرد کجا بروند، از جمله مدتی را هم توی آپارتمان خود تومست ماندند ــ آشپز تایلندی او هنوز داشت آنجا زندگی میکرد و بابت پناه دادن به آن شش نفر، مدتی خیلی هم مشهور شد. چند وقتی را توی محوطهٔ سفارت بریتانیا گذراندند و بعد وارد تماس و ارتباط با کاناداییها شدند. اولین تماس و گفتوگویشان با کاردار سفارت بود و دومی با آقای [جان] شردان [افسر مسوول امور مهاجرت سفارت کانادا] که آن جملات مشهورش را گفت: «خدای من، شماها کجا بودین؟ چرا زودتر به ما زنگ نزدین؟» هر وقت حرف این ماجرا پیش میآید، بابت کاری که کاناداییها کردند احساساتی میشوم. آن شش نفر تقریبا سه ماه بعدش را توی خانههای دو کانادایی گذراندند... کاردار و سفیر. جز یک آمریکایی، وابستهٔ امور کشاورزیمان، که چند هفتهای را توی سفارت سوئد مخفی بود.
بله، ازشان خبر داشتیم. راستش ما روز دوم به مسوول میز ایران در وزارت امور خارجهمان، که پیگیر مسالهٔ آمریکاییها بود، گفتیم شش تا آمریکایی هنوز در شهر هستند و به کمک وزارتخانه احتیاج دارند تا از ایران خارجشان کند. جوابشان این بود که «ببینین، ما الان سر شماها به اندازهٔ کافی دردسر داریم و سرمون گرم همین گرفتاریهاس. نگرانی برای اون شش تا رو بگذاریم واسه بعد.» مطلقا بروز نمیدادند این شش نفر آنجا در تهراناند. میدانستند، اما مخفی نگهش داشتند و بابت این کارشان بهشان احترام میگذارم و تحسینشان میکنم.
سفیر کانادا میآمد آنجا به دیدن ما و نهایتا هم بهمان گفت شش تا همکارمان پیش او هستند. او بود که به ما گفت. آن زمان دیگر با ما تماس تلفنیای نداشتند. در آن سه ماه، سفیر کانادا چند باری آمد بهمان سر زد. تا حدی مطلعمان میکرد برای خارج کردن آنها از ایران چه کارهایی دارد میشود. قدمزنان طبقهای را که اتاق مخصوص مهمانان دیپلماتیک تویش بود، میرفتیم و میآمدیم، او و من، تا مطمئن شویم صدایمان به گوش کسی نمیرسد و او بهم خبر میداد چه کار دارند میکنند، مثلا در مورد گذرنامههای تقلبی و غیره.
بعد ناگهان یک روز نه فقط فهمیدیم که آن شش تا رفتهاند بلکه خود سفیر کانادا هم رفته بود؛ سفارتش را تعطیل کرده و کل کارکنانش را هم با خودش بُرده بود. روز خیلی خوبی بود چون حس خوشی و رضایت عظیمی بهمان داد از اینکه دستکم یک موفقیت به دست آوردهایم. گولشان زده بودیم. بازی شگفتانگیزی باهاشان کرده بودیم تا آن شش نفر را از ایران خارج کنیم و البته از این نظر هم یک موفقیت بود که تا مدتی تصویر کانادا را در چشم مردم آمریکا خیلی عزیز و معظم کرد.
بعدها فهمیدم که فردا صبحش، چندتایی از خبرنگاران آمریکایی حاضر در تهران که هنوز با لگد از کشور بیرون انداخته نشده بودند، رفته بودند دم در سفارتخانه و به دانشجویی که داشته آن دست در نگهبانی میداده، گفتهاند چی شده؛ اینکه شش تا آمریکایی به کمک سفارت کانادا یواشکی فلنگ را بستهاند و از ایران خارج شدهاند. بنا به همین روایت، واکنش او این بوده که «ولی این کار غیرقانونیه». به نظر ما این یکی از بامزهترین و مفرحترین حرفهایی بود که در کل آن مدت شنیده بودیم. اینکه او که کل یک سفارتخانه را ربوده، میتواند بایستد آنجا و چنین حرفی بزند.
کمی دربارهٔ تلقی و برداشت آن زمان شما از اتفاقات و اقداماتی حرف بزنیم که در واشنگتن در جریان بود. به نظرم کمی دیر است سوال کنم اوضاع چطور پیش رفت، اما فکر میکنم حتما در یک برههای ما دیپلماتهای ایرانی حاضر در آمریکا را برای معامله به ایران پیشنهاد کردهایم دیگر، همانطور که چنین معاملهای قبلا در مورد آلمانیها و ایتالیاییها و ژاپنیها هم انجام شده بود. میتوانی بگویی آنها هم گروگان ما هستند. ولی این دقیقا در شرایطی است که دارید معامله میکنید. آن زمان یا بعدش هیچ حسی داشتید از اینکه ما داریم با دیپلماتهای ایرانی حاضر در آمریکا چه کار میکنیم؟
من خبر ندارم اصلا هیچ وقت بحث معامله یا تبادل شده باشد، یا حتی بهش فکر شده باشد. از فکرش هم حیرت میکردیم که الان ما سه تا نشستهایم توی ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران و آن وقت همتاهای ایرانیمان در واشنگتن تا اوایل آوریل [اواسط فروردینماه ۱۳۵۹] اجازه داشتند آزادانه فعالیت کنند. این نکته که سفارت ایران در واشنگتن اجازه داشت باز بماند، البته که برآمده از سیاست کارتر بود، سیاستی که خیلی موسع تعریف شده بود، اینکه همهٔ گزینهها را نگه داریم، همینطور پی هر راهی باشیم، هر مسیر ممکنی را باز نگه داریم تا اگر ارتباط نامنتظرهای از طریقش برقرار شد، بشود واردش شد. حدس میزنم کارتر فکر میکرد سفارت ایران در واشنگتن احتمالا ربطی به جایی یا کسی دارد که شاید به درد بخورد.
این قضیه من را اذیت میکرد و میتوانم با اطمینان بهتان بگویم خانوادههایمان را هم اذیت میکرد، به خصوص همسر من را. شاید قبلتر اشاره کرده باشم که اعضای کلیسای من در واشنگتن، کلیسای آیسینتز، کمکم برگزاری مراسم دعا و شبزندهداری را روبهروی ساختمان سفارت ایران شروع کردند. این بانیان مراسم به تدریج تعداد خیلی زیادی آدم جذب خودشان کردند که سر و کلهشان هر یکشنبه شب روبهروی ساختمان سفارت ایران پیدا میشد، آدمهایی که میآمدند برای شبزندهداری و دعا و خواندن آوازهای مذهبی. «سرود جنگ جمهوری» [از سرودهای میهنپرستانهٔ مشهور آمریکایی که مفاهیمی از کتاب مقدس را به رخدادهایی از جنگ داخلی آمریکا پیوند میزند] شد همخوانی اصلی گروه و هر یکشنبه شب آنجا خوانده میشد. همسرم میگفت به این امید که آدمهای نشسته در کنسولگری ایران بشنوند.
دستکم یک بار در را هم زدند، رفتند تو و عرض حالی به دادخواهی تحویلشان دادند. اما همین نکته که ما گروگان بودیم و سفارت ایران باز مانده بود، رنجآور بود. جنبهٔ جالب و غریبی از کل ماجرا بود.
اتفاقات و تحولات دیگر چی بودند؟ شنیده بودید کاناداییها شش تا آمریکایی را از ایران خارج کردهاند.
از زمان دیدار دبیرکل سازمان ملل، آقای والدهایم، از ایران در ژانویه [دیماه ۱۳۵۸] تا نهایتا قطع روابط میان دو کشور در ۶ آوریل ۱۹۸۰ [۱۷ فروردینماه ۱۳۵۹] دوران اوج تحرکات و فعالیتهای دولت کارتر به واسطه و از مجرای سازمان ملل بود؛ بهکارگیری این مسیر به این چشم که روشی است محتمل برای برقراری ارتباط و تا حدی ترغیب حکومت ایران به پاسخگویی و واکنش.
سفر دبیرکل به تهران کمکی مصیبتبار بود چون نه فقط اذیتش کردند و توی ذوقش خورد بلکه گمانم بابت جانش هم ترسید؛ جلوی رو و در حضورش تظاهرات خیلی سازماندهی شدهای برگزار کردند علیه او، با شعارهایی خیلی غیردوستانه و خصمانه علیه سازمان ملل و شخص او.
اما سفر او به تهران و بعد عزیمتش پایان تلاشها از مجرای سازمان ملل نبود چون بعدش روندی طولانی از اقدامات برای تشکیل یک هیات تحقیق زیر نظر دبیرکل شروع شد، روندی که ماهها طول کشید. در سایهٔ آخرین تحولات، قرار بود این هیات برود به تهران ــ و سر آخر هم واقعا رفت ــ به شکایتهای ایرانیها گوش کند، حرفهای دولت ایالات متحده را بشنود و ــ بهترین شکلش این بود که ــ بنشیند حس و حال خود گروگانها را هم در مورد وضعیت پیشآمده جویا شود.
ما سه تا نشسته بودیم یک گوشهٔ اتاق... ماجرا از همان اولش هم مقدر بود شکست بخورد، چون درست همان روزی که هیات تحقیق در راه تهران بود، آیتالله خمینی اعلام کرد موضوع گروگانگیری را مجلس حل میکند. ما بر اساس شناختمان از سیاستها و مواضع آیتالله خمینی و اینکه گفته بود مجلس دربارهٔ این موضوع تصمیم خواهد گرفت، حس میکردیم مقدر است هیات تحقیق شکست بخورد، که خورد، به رغم اینکه به تهران رسیدند. به رغم اینکه قطبزادهٔ وزیر امور خارجه، که آن ماهها نمایندهٔ طرفهای تا حدی عملگرای تهران بود، توانست ساز و کاری را که فکر میکرد بر وفق مرادش است، پیاده کند.
قضیه را اینجوری میدیدند که هیات میآید، صحبتهای همه را میشنود و بعد میرود، همراه این روند هم اقدامات دیگری انجام میشود که معنایشان یکجورهایی عذرخواهی آمریکا است. همزمان گروگانهایی که در محوطهٔ سفارت نگه داشته میشدند، منتقل میشدند به ساختمان وزیر امور خارجه و به عوض دانشجوها میرفتند زیر نظر دولت. آن زمان دیگر دولت در موضعی بود که میتوانست جوری برنامهٔ آزادی گروگانها را بچیند که وجههٔ ایرانیها هم حفظ شود. قبلا هم گفتم وزیر امور خارجهشان از من درخواست همکاری کرد تا تضمین بدهم وقتی گروگانها آمدند به ساختمان وزارت امور خارجه و خوب و خوش ساکن شدند، کسی فرار نخواهد کرد. ما آن قدر از شنیدن اینکه چنین تحولاتی دارد صورت میگیرد، خوشحال بودیم که بهش تضمین دادیم ــ گفتیم معلوم است که ــ ما هیچ قصد و نقشهای برای فرار نداریم. تختخوابهای سفری بُردند به اتاق بزرگی که کنار اتاق ما بود. برای ۵۰ گروگان گنجههای فلزی آوردند. این تختخوابها و گنجهها را هیچ وقت کسی صاحب نشد، چون آن روند طراحیشده به جایی نرسید. هیات تحقیق سرآخر سرخورده و ناکام از ایران رفت.
از اعضای هیات کسی با شما حرف زد؟
نه، هیچ وقت اجازه نیافتند ما را ببینند، به رغم اینکه برنامهاش ریخته شده بود. ژانویهٔ قبلش توانسته بودیم دبیرکل سازمان ملل و تعدادی از همکاران همراهش را ببینیم. شکست اقدام سازمان ملل اساسا دورهٔ تلاشهای دیپلماتیکی را پایان داد که در تقریبا شش ماه اول ماجرا، کارتر آنقدر فعالانه پیگیرشان بود. تلاشهای مداومی میکردند از طریق حقوقدانانی فرانسوی و آرژانتینی که هر از گاه سر و کلهشان پیدا میشد. نامهنگاریهای دوطرفهای هم انجام شد که خیلی هم سر و صدا کردند و از جمله یکیشان از طرف کارتر بود به آیتالله خمینی. صحت و سندیت این ماجرا را هیچ وقت کسی تمام و کمال مشخص نکرد، ما آمریکاییها که مشخصا نکردیم، اما نهایتا در واشنگتن، جیمی کارتر متوجه شد که راه روال دیپلماتیک بسته است. روز ۶ آوریل، روابط میان دو کشور را قطع کرد و به کاردار ایران در واشنگتن و کارکنان باقیماندهاش، که آن زمان دیگر خیلی کم تعداد بودند، دستور داده شد ظرف ۷ ساعت خاک ایالات متحده را ترک کنند.
دستور ترک آمریکا (که احتمالا تاریخ جای دیگری ثبتش میکند) از جمله شامل گفتههایی مشهور بود از هنری پرکت، رئیس میز ایران در وزارت امور خارجه، کسی که دستور داد کاردار ایران، علی آگاه، را به وزارتخانه بیاورند تا خبر الزام رفتن بهش ابلاغ شود. هنری پرکت در ورودی ساختمان وزارت امور خارجه از او استقبال کرد، سوار آسانسور شدند، در فاصلهٔ رسیدن از همکف تا طبقهٔ ششم ــ که قرار بود تویش خبر ابلاغ بشود ــ بین هنری و کاردار گفتوگویی درمیگیرد و در خلالش آگاه میگوید دارد با گروگانها خیلی انسانی رفتار و برخورد میشود ــ دولتش هم به کرات در تهران همین را گفته بود.
هنری پرکت آن زمان دیگر آن قدر سرخورده و مستأصل بوده که جواب مشهورش را میدهد: «اینکه مهمله.» این حرف چنان آگاه را عصبانی کرد که دیگر حاضر نمیشده ادامهٔ راه را بیاید تا دفتر طبقهٔ ششم و برمیگردد به سفارتخانهاش. نهایتا مجبور میشوند ابلاغیه را ببرند در سفارتخانه تحویلش بدهند؛ او هم مطابق دستور عمل کرد.
به هر حال این دیگر پایان روال دیپلماتیک بود. اتفاق مهم بعدی عملیات شکستخوردهٔ نجات بود در اواخر ماه آوریل، به حساب روز و شب ما در آنجا روز ۲۵ آوریل [۵ اردیبهشت ۱۳۵۹]، به حساب روز و شب اینجا، واشنگتن، ۲۶ آوریل. آن روز ــ گمانم برای همهٔ گروگانها، برای من که حتما ــ تا همیشه در زمرهٔ تلخترین خاطرات کل آن دوران بحران باقی است. دلیلش بیشتر بخاطر این نیست که عملیات نجات شکست خورد؛ این است که در روند این شکست، هشت نفر مُردند.
ما سه نفری که توی وزارت امور خارجه بودیم، چیزی از این نقشه نمیدانستیم. از روز اول گروگانگیری حدس میزدیم برنامهریزی برای چنین نقشهای در واشنگتن در جریان است و واقعا هم بود. مایک هالند، افسر امنیتی همراهمان، تشویقمان میکرد ــ نصیحتمان میکرد ــ همیشه چیزهای ضروری لازممان را توی کیسه پلاستیکی کوچک کنار تختخواب اتاقمان داشته باشیم تا اگر عملیات نجاتی انجام شد و منجیها یکهو ریختند توی اتاق، وسایلمان آماده باشد که سریع همراهشان برویم.
ما تقریبا درجا از عملیات نجات باخبر شدیم، چون آن موقع رادیوی موج کوتاه داشتیم. در نتیجه فکر میکنم قبل اینکه نگهبانهای مراقبمان که ساکن اتاق بغلی بودند، از ماجرا خبردار شوند، قضیه را فهمیدیم. روز خیلی غمگنانهای بود و بدتر هم شد وقتی بعدتر از طریق اخبار رادیو فهمیدیم هشت نفر هم کُشته شدهاند.
از جملهٔ پیامدهای ماجرا در تهران این بود که تا جایی که من میدانم همهٔ گروگانهای توی محوطهٔ سفارت را، همهٔ ۵۰ تا را، جابهجا کردند. بعضی را صرفا بُردند به جاهایی دیگر در خود تهران، بعضی را به جاهایی دیگر در خود سفارتخانه، اما بیشترشان را به شهرهای دیگر ایران. چشم بسته و دست و پا بسته پشت ونهایی بردند؛ خیلی خطرناک بود، چندتاییشان بابت تصادف ونها زخمی شدند.
کل این کارها به این قصد انجام شد که مطمئن باشند دیگر واشنگتن دست به هیچ عملیات نجات دیگری نخواهد زد، چون سخت بود بگردی همهٔ گروگانها را که توی کلی جاهای کشور پخشاند، پیدا کنی.
گروگانها باقی مدت تا آزادی را بیشتر همان جاها ماندند، اگرچه گمانم نهایتا تا نوامبر همان سال [آبانماه و آذرماه ۱۳۵۹] همهشان را برگرداندند به تهران. ما سه نفر توی ساختمان وزارت امور خارجه هم منتظر بودیم بیایند ببرندمان. اما وضعیت امنیتیمان را آنجا توی اتاقی که ما را نگه میداشتند، خیلی سفت و سختتر کردند و برخی «مزایا» را هم از ما گرفتند؛ برای ما اوضاع جز اینها فرقی نکرد.
من والاترین احترامها را برای کسانی که در آن مأموریت شرکت کردند، قائلم. راستش احترام زیادی هم برای کسانی که طراحیاش کردند و برنامهاش را ریختند، قائلم، فرقی هم نمیکند در پرتو آگاهی امروزمان معلوم باشد در روند طراحی و برنامهریزی چه خطاهای زیادی کردهاند. حرمت و احترام لایزالی هم قائلم برای آن هشت نفری که سر این ماجرا مُردند و به خصوص برای خانوادههایشان هم. سعی کردیم در سالگرد این ماجرا، روز ۲۶ آوریل، در واشنگتن این حسمان را ابراز کنیم؛ ۲۶ آوریل هر سال مراسمی در گورستان آرلینگتن کنار بنای یادبودی برای همهشان ــ که محل خاکسپاری سهتایشان هم هست ــ برگزار میشود تا فداکاریشان در یادمان باشد و بماند. مراسم را سازمانی به نام «عشقی بزرگتر از این نیست» برگزار میکند؛ جمعیتی غیردولتی و غیرانتفاعی است در واشنگتن که از زمان جنگ ویتنام برای دستگیری از خانوادهها و فرزندان کسانی که به چنین عقوبتهایی دچار آمدهاند، فعال بوده است.
بعد از شکست عملیات نجات در اواخر آوریل، تا جایی که به ما مربوط میشد و گمانم تا جایی هم که به واشنگتن مربوط میشد، تا پنج ماهی وضعیت کم و بیش خیلی آچمز بود. معلوم بود دیگر امیدی به ــ یا پیشرفتی احتمالی در ــ تلاشهای دیپلماتیک برای جستن گشایشی در وضعیت نخواهد بود، مسیری که دولت کارتر تا آن زمان هنوز دنبال میکرد.
اساسا دیگر وقت این رسیده بود که منتظر بمانیم مجلس ایران تشکیل شود تا بتواند دستور آیتالله خمینی را اجابت کند، دستور حل و فصل قضیهٔ گروگانها را. دیگر حواسمان به همه چی بود. کاملا میدانستیم مجلس با چیزی موافقت نمیکند که خود آیتالله تأیید نمیکند، یا راستش دانشجوها تأیید نمیکنند. سر قضیهٔ گروگانها، بابت انجام هر اقدامی نظر آنها خیلی مهم بود.
یکی از اتفاقات مشهوری که آن تابستان افتاد، آمدن دادستان کل سابق ایالات متحده، رمزی کلارک، به ایران بود. قبلا هم یک بار به ایران آمده بود، تابستان ۱۹۷۹ [۱۳۵۸]، همان زمانی که من هنوز در کنسولگری کاردار بودم و کار میکردم. آن زمان آمدنش خیلی برایمان مفید بود. آمد با تفنگدارها حرف زد، عملا ازشان دلجویی کرد و روحیهشان را بالا بُرد. گمانم خودش هم قدیمها تفنگدار نیروی دریایی بود، یا دستکم در نیروی دریایی خدمت کرده بود. این جور بگویم که خیلی احترام برایش قائل بودیم.
این بار در ژوئن ۱۹۸۰ [خردادماه ۱۳۵۹] آمد تا نمایندهٔ آمریکا باشد در همایشی که اسمش را گذاشته بودند «کنفرانس جنایات آمریکا» و حکومت ایران داشت در تهران برگزارش میکرد، برای کار تبلیغاتی و تأکید روی آنچه که میگفتند انواع جنایتها و اقدامهای تبهکارانه و خطاهای سیاسیای بوده که دولتهای مستقر در واشنگتن طی سالهای سال در قبال ایران کردهاند. از کلی کشورها کلی آدم آمده بودند. البته که همهشان هم حامی و طرفدار حکومت ایران بودند. رمزی کلارک اصرار داشت که آمده به آنجا تا بگوید حکومت ایران هر شکایت و گلهای هم از ایالات متحده داشته باشد، باز اشتباه است گروگانها را نگه دارند و به قول معروف دنبال آنجور انتقامی باشند. من بابت این هدفی که اعلامش هم کرد، بهش احترام میگذاشتم. با این حال به نظر من خیلی بیجا و بیمورد بود که آدمی به آن بزرگی و اهمیت بیاید به آنجا تا در چنان کنفرانسی با چنان موضوعی شرکت کند... جنایتهای ایالات متحده در قبال ایران. این بود که بعد آن ماجرا کمی از حرمت و احترامی که برایش قائل بودم، کم شد.
نظر شما :