نتیجهٔ بازنگری سیاست آمریکا بازسازی رابطه با ایران بود
۳- بازگشت به ایران پس از انقلاب
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
شما پسر یک خانوادهٔ کشاورزید مال مینهسوتا؛ احتمالا تا پیش از آن هیچوقت در معرض اسلام نبودید و بعد بهتان مأموریت میدهند بروید به آنجا. به شما حساسیتها را آموزش دادند؟
نه. در مورد نقش اسلام در ایران و حساسیتها هیچ آموزش و توصیهای به من داده نشد. یادم نمیآید به هیچکداممان چنین آموزشی داده باشند. یادم نمیآید خیلی هم فکری در مورد این قضیه کرده باشیم. بیشترمان فکر میکردیم باید اوضاع را بر این بستر درک کنیم که آنها مسلمانند. خیلی به اختلاف میان اسلام شیعه و اسلام سنی فکر نمیکردیم ــ که تأثیر دارد چون در اسلام شیعه است که روحانیها نقش سیاسی بازی میکنند. راستش آن زمان تنها فکری که در مورد اسلام داشتیم این بود که باید بهش احترام بگذاریم. میدانستیم به خاطر غیرمسلمان بودنمان، به خاطر مسیحی بودنمان، حق نداریم پا درون صحن حرم مشهد بگذاریم چون به چشم مسلمانهای آنجا تجاوز و تخطی از بدترین نوعش محسوب میشود. به این اعتقاداتشان احترام میگذاشتیم. خیلی به دید سیاسی به قضیه نگاه نمیکردیم. به نظرمان نمیآمد و حس نمیکردیم اسلام یک نیروی سیاسی است.
به اسلام احترام میگذاشتیم به خصوص چون در مشهد آن زمان درست قبل رفتن من، دختر رئیس مرکز توسعهٔ بینالمللیمان... مرکز توسعهٔ بینالمللیمان برنامهٔ مفصلی در ایران داشت که بعد از سرنگونی مصدق حتی مفصلتر هم شد... این دختر حجاب کرده بوده، چادر، و رفته بوده توی حرم. کسی او را شناخته بود و غوغایی شده بود سر ماجرا، اگرچه آسیب جسمیای به دختر نزده بودند. متأسفم که دلمشغولی ما به اسلام عمدتا خلاصه میشد به عکاسی از مساجد باشکوهشان.
آیا سیاست ما در قبال اسرائیل مشکلی پیش میآورد؟
نه، من موردی یادم نمیآید. قضیهٔ اسرائیل قطعا آن موقع هنوز عامل سیاسی مهم و برجستهای نبود.
شما کمی بعدترش در عربستان سعودی خدمت کردید که آنجا اسلام بین همه فراگیر است. عملا همهچیز را رهبران مذهبی اداره میکنند. آنجا اسرائیل عامل مهمی در برخوردها بود و مدام و مدام به یاد و به رویتان آورده میشد. اما در ایران راحت بودید از شر این ماجرا؟
بله. یادم نمیآید مایهٔ گرفتاری شده باشد. بگذارید این را صراحتا و به وضوح بگویم که من افسر مسوول در امور اقتصادی بودم و فعالیتی در زمینهٔ گزارش یا تحلیل سیاسی نداشتم. شاید باید بیشتر سرک میکشیدم توی سیاست. اما یادم نمیآید در گفتوگوها با همکارانم در آن سفارتخانه، اسرائیل هیچوقت موضوع خیلی مهمی باشد. در گذر زمان بود که موضوع مهمی شد. امروز که مطمئنا هست. شاید آن زمان هم بوده، اما جوری که من حسش نمیکردم.
سؤال آخر دربارهٔ این دوره. فساد چی؟ شما افسر مسوول در امور اقتصادی بودید و روی مواردی مثل سیمان و غیره کار میکردید؛ در مورد فساد نگرانیای بود؟
قطعا بود. ما بیخیال شانه بالا میانداختیم و لبخند میزدیم. فکر میکردیم این جزئی از روان جمعی ایرانیها است، ویژگی کار کردن در ایران، روال معمول انجام امور. خیلی به این قضیه فکر نمیکردیم. بود دیگر، رشوه و زیرمیزی و از این قبیل مسایل در بازار شایع بود. حقیقت داشت، ما میدانستیم وضع این است. قبلتر هم گفتهام که من در روزها و هفتههای اول سفرم به تهران، سمتی گرفتم در دفتر رئیس مرکز توسعهٔ بینالمللیمان، آدمی که آن زمان داشت برنامهٔ اصل چهار را در تهران اداره میکرد و پیش میبرد. مأمور دونپایهای بودم و کارم بیشتر بردن و رساندن پیغام و بسته بود؛ قبل آن بود که بروم به سفارتخانه و واحد اقتصادی آنجا. این را میگویم چون همان زمان یک مأمور کم و بیش دونپایهٔ دیگر هم در آن دفتر بود، جوانی ایرانی به اسم زاهدی، پسر سرلشکری که داشت مملکت را میگرداند. زاهدی پسر نهایتا شد آخرین سفیر شاه در واشنگتن. توی آن دفتر من و او با همدیگر کار میکردیم. بله، من مطمئنم اگر کسی برود برنامهٔ توسعهٔ بینالمللی ما را در ایران بررسی کند، برنامهای که طی سالهای بعدترش مفصلتر و بزرگتر هم شد، کلی فساد تویش پیدا میکند. اما نمیتوانم الان مشخصا نمونهٔ مستندی مربوط به آن زمان را اشاره کنم یا به یاد بیاورم.
در مدتی که آنجا بودید، اتفاق خاصی افتاد؟
نه. ما در ایران کلی سفر میرفتیم و شهرهای مختلف کشور را میدیدیم. دورهٔ معرکهای بود برای گشتن تهران. کیف میکردیم. مأموریت معرکهای بود، به خصوص بابت سفیری که همهمان برایش احترام قائل بودیم. قائممقامش، بیل رونتری، چهرهٔ دیپلماتیک مهم دیگری در تاریخ دیپلماسی بعد از جنگ ما بود. دورهٔ هیجانانگیزی بود به خاطر سیاست آن زمان، پیامد حکومت مصدق. آغاز آنچه در ادامه بدل شد به رابطهای بسیار گسترده و سرانجام فاجعهبار میان آمریکا و ایران. این رابطه در سالهایی پا گرفت که من آنجا بودم و در سالهایی به اوجش رسید که من برای بار دوم رفتم آنجا خدمت کنم.
آنجا کبدم متورم شد و افسوس که کلی از وقتم را در مشهد هدر داد. خوشبختانه بابت میسیونرهای پرسبیتری، اوضاع مراقبتهای پزشکیمان معقول بود. اغراق نمیکنم اگر بگویم پرسبیتریها و کاتولیکها... به خصوص پرسبیتریها در مناطق شمالی ایران... نقش خیلی مهمی در تغییر دادن نگاه ایرانیها به ایالات متحده بازی کردند. ماجرا فقط هم مختص ایران نیست؛ فکر کنم کلی کشورهای دیگر هم در جای جای جهان هستند که میتوانی تأثیر این عامل را تویشان تشخیص بدهی. اما در ایران به خاطر نقشی که آنها در پی افکندن بنای آموزش عملی و کارآمد ــ به خصوص به زنان ــ و مراکز پزشکی درست و حسابی داشتند، تأثیرشان عظیم بود. در مورد روابط آیندهٔ ایران و آمریکا من هنوز هم بر این باورم که این احساس آنها نسبت به ما از بین نرفته ــ میان ایرانیهای سندارتری که وجه خوب حضور ایالات متحده را یادشان است که قطعا از بین نرفته. این تأثیری نیرومند و کارا بود که آمریکاییها گذاشتند، تأثیری که من حسابی احترام و ستایشش میکنم.
در خاورمیانه خیلی میسیونرها رو میآوردند به آموزش و پزشکی، چون حرف زدن اغلب جواب نمیداد و فایدهای نداشت.
این هم بود ولی آنها حس میکردند اینکه در این زمینهها دلها را همراه خودشان کنند، راهی است برایشان که گفتوگو ممکن شود.
خب، به یک دید موفق هم بودند چون وجه خوب ایالات متحده و ته مایهای از حسن نیتش را نشان دادند.
بله. نمیدانم چند نفر گرویدند به کلیسای پرسبیتری، اما شک دارم کمتر از پنجاه نفر هم بوده؛ شاید هم دارم اغراق میکنم.
سال ۱۹۵۶ تهران را ترک کردید و برگشتید به مقر وزارت امور خارجه در واشنگتن، تا کمی کمتر از ربع قرن بعد که دوباره برگشتید به ایران. قبل این سفر دومی در مالت بودید. کی مالت را ترک کردید؟
همان روزی از مالت آمدم بیرون که بریتانیاییها آنجا مراسم برگزار کردند و به حضور نظامیشان در آن کشور پایان دادند. بعد مقرر کردند دوباره برگردم به واشنگتن؛ بودن در وزارت امور خارجه کاری است معمول در مورد افسرهایی که عجالتا جای دیگری کار مناسب یا به دردبخوری برایشان نیست. من را فرستادند به واحد بازرسی. در واحد بازرسی شدم سرپرست هیاتی اعزامی که قرار بود برود به اروگوئه، آرژانتین و پاراگوئه و شروع کردم به انجام کارهای لازم. یک ماهی یا در همین حدود را به آماده شدن برای این سفر گذراندم و اوایل ژوئن ۱۹۷۹ [اوسط خردادماه ۱۳۵۸] در آستانهٔ سفر به این سه کشور برای بازرسی سفارتخانههای آمریکا بودم که مرخصیای گرفتم و رفتم به مینهسوتا پیش خانواده.
آنجا که بودم، مدیرکل وزارت امور خارجه به من تلفن کرد و گفت وزیر میخواهد من به جای آن سه کشور بروم به تهران و برای یک دورهٔ چهار تا شش هفتهای کاردار سفارت باشم تا در این مدت وزارتخانه و کاخ سفید تصمیم بگیرند بالاخره میخواهیم چهجور حضور دیپلماتیکی در ایران داشته باشیم، متعاقب انقلاب و همچنین رفتن سفیر سولیوان از ایران در ماه مارس و اینکه کارداری هم که در تهران مانده بود، چارلز ناس، نیاز به تغییر سمت و استراحت داشت.
یادم نیست درجا در تلفن گفتم «بله، معلومه که میرم»، یا اینکه گفتم «باهاتون تماس میگیرم». امیدوارم دستکم بابت همسرم هم که شده، گفته باشم «بذارین باهاتون تماس میگیرم.» در این مورد حافظهام خوب یاری نمیکند. اما حافظهام یاری میکند مکالمهای مال کم و بیش ۲۶ سال قبلترش را ــ پیشتر هم بهش اشاره کردم ــ در همان مزرعه، حین مرخصی ــ دوران مأموریتم در هامبورگ که تمام شده بود و بعدترش قرار بود به کوبهٔ ژاپن بروم و بشوم معاون کنسول و همهٔ وسایلم را هم فرستاده بودم به کوبه. آن زمان هم یکی از افسرهایی که وزارت امور خارجه کار میکرد، تلفن مشابهی به من زد و گفت «قرار نیست بری کوبه؛ قراره بری تهران.» چون متعاقب سقوط مصدق در تابستان همان سال، سفارتخانهٔ آنجا داشت نیرو اضافه میکرد و نیاز به افسرهایی داشت که بتوانند بروند به آنجا. آن زمان من مجرد بودم و بنابراین احتمالا میتوانستم بروم دیگر. در نتیجه مأموریتم به کوبه لغو شد و فرستادنم به تهران. به این چشم که نگاه کنی، با این تماس سال ۱۹۷۹ تاریخ داشت خودش را برای من تکرار میکرد.
چه احساسی داشتید در مورد این قضیه؟
یادم هست از مالت که برگشته بودم و داشتم آمادهٔ مأموریت بازرسی میشدم... روزهایی بود که من و خیلیهای دیگر بابت دوران خدمتی که قبلتر در آنجا گذرانده بودیم، بابت اینکه قدیمها خودمان دستی در امور ایران داشتیم، اتفاقات متعاقب انقلاب ایران را با دقت پی میگرفتیم. یادم هست یک بار داشتم با هنری پرکت حرف میزدم که آن زمان مسوول میز ایران بود، دربارهٔ اینکه در ایران چه خبر است و او هم گمانم به شوخی گفت «تو دلت نمیخواد بری تهران؟» من هم پیفپیفی کردم و گفتم خیلی وقت است از آنجا دورم و آدم مناسبی برای رفتن به ایران نیستم. اما در مینهسوتا و توی مزرعه که بهم تلفن زدند و گفتند وزیر امور خارجه میخواهد تو بروی به تهران، اولین واکنش غریزیام برای منی که یک افسر وفادار وزارتخانه بودم، این بود که بگویم «بله، معلومه که میرم.»
این هم یادم هست که احساس هیجان داشتم. ایران جایی بود که ماجرا و جنب و جوش داشت. مطمئن نیستم گفتم تماس میگیرم بهشان خبر میدهم یا درجا گفتم «آره». این قضیه مهم است چون همسرم آن زمان شک جدی داشت برای رفتن به ایران. بهم گفت «خیلی خب، اگه دلت میخواد بری، برو.» اما سفت و سخت شک داشت و یادم هست بهم گفت ایران جای رفتن نیست، اینکه اصلا نباید برویم به آنجا. به نظر او کاری که ما باید میکردیم این بود که حصاری دور ایران بکشیم و بگذاریم خودشان مشکلاتشان را حل کنند، نه اینکه خطر کنیم و پا بگذاریم به آنجا. اما همسر وفاداری بود، در روزگاری که همسرها خیلی تحفهای نبودند و گفت «راهتو بگیر و برو اگه دلت میخواد بری.» این شد که من رفتم.
میخواهم در روایتم وقفهای بدهم تا اتفاقی را تعریف کنم که دیروز در مورد واحد اروپای وزارتخانه برایم افتاد. تماس گرفته بودم با میز پرتغال در وزارتخانه تا بپرسم آیا میتوانند همراه بستههای دیپلماتیک به لیسبون، نسخهای از کتابی را که من دربارهٔ تجربههایم از ایران نوشتهام، برای سفیر سوئیس در پرتغال بفرستند. سفیر فعلی سوئیس در پرتغال تصادفا همان سفیر سوئیس در تهران در دوران حضور من در آنجا است که آن زمان حسابی هم به من و به امور سفارتخانهٔ ما کمک میکرد. الان افسر مسوول میز پرتغال در وزارت امور خارجه کمی لهجه دارد و مشخصا اهل شبه قاره است. اسمش را که بهم گفت دیگر حتم کردم مال شبه قاره است، چون اسمش احمد بود. زادهٔ پاکستان است و تا نوجوانی را آنجا زندگی کرده و حالا هم یک شهروند تبعهٔ آمریکا است که از بین این همه جا، افسر مسوول میز پرتغال است. بهش گفتم فکر کنم احتمالا اولین پاکستانی ـ آمریکاییای باشد که عضو مجموعهٔ وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده شده. او هم گفت فکر میکند همینطور باشد. بیآنکه بخواهم، برای من شد نمونهای جذاب و جالب گواه اینکه در ایالات متحده آمریکا هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
بنا به توضیحی که در واشنگتن به شما دادند و بعدتر که خودتان رفتید به آنجا، وضعیت ایران چطور بود؟ و شما قرار بود چه کاری در قبالش بکنید؟
در فوریهٔ ۱۹۷۹ [بهمنماه ۱۳۵۷] انقلاب شده بود. سفیر سولیوان مسوول سفارت بود. میدانید که در بحبوحهٔ انقلاب، یک بار ریخته بودند توی سفارتخانه. انقلابیهایی تحت تأثیر شور و شوق و هیجان انقلاب حمله کرده و شش ساعت آنجا را تسخیر کرده بودند، اما سرکردههای کسانی که آن زمان داشتند به قدرت میرسیدند هنوز مقامی نداشتند، از جملهشان وزیر آیندهٔ امور خارجه ابراهیم یزدی، ماجرا را جمع کرده و مهار امور را دوباره برگردانده بودند به دست سفیر سولیوان. از آن به بعد سفارتخانه نگهبانهایی انقلابی داشت که ما آدمهای داخل محوطه مؤدبانه بهشان میگفتیم بزنبهادرها. یک گروهشان را (راستش اولش سه تا گروه از سه دار و دستهٔ انقلابی متفاوت از همدیگر را) گذاشته بودند در داخل سفارتخانه برای حفاظت از ما. سفیر سولیوان مدتی را، تا ماه مارس [اسفندماه] سر کارش باقی ماند.
اینجا در واشنگتن مسوولان مرتبط با امور ایران، از آدمهای میز ایران تا رئیسجمهور، شروع کردند به بررسی اینکه حالا باید چکار کنند. تلاش کنیم دوباره با حکومت ایران رابطه برقرار کنیم یا بیخیال بشویم و به این نتیجه برسیم که امیدی به رابطهٔ مجدد نیست؟ اوایل مارس ۱۹۷۹ روند بازنگری سیاست ما در قبال ایران شروع شد که من نقشی در آن نداشتم چون آن زمان هنوز در مالت بودم. نتیجهٔ بازنگری این بود که منافع ما در ایران و به خصوص در منطقه هنوز آنقدری برایمان اهمیت دارد که نیاز به تلاش برای بازسازی رابطه باشد که سعی کنیم رابطهای با این جماعت تازهٔ نوآمده برقرار کنیم. آن زمان جماعت سابق دیگر یا از قدرت برافتاده بودند یا داشتند برمیافتادند، یا در زندان بودند یا در تبعید.
نظر شما :