اتاق وزارت خارجه ایران، سفارت آمریکا شد
۱۰- از اتاق وزیر تا زندان
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
حالا که داریم در مورد این موضوع حرف میزنیم، برخورد شما با تفنگدارهای نیروی دریایی که توی سفارتخانه داشتید، چطور بود و اصولا کاربرد این تفنگدارها چیست؟ شما این نیروهای نظامی آموزش دیده را در اختیار دارید و اما این واقعیت هم هست که اگر به سمت جمعیت شلیک کنید، همهچیز به باد فنا میرود. خب پس داشتن تفنگدار در سفارت به چه درد میخورد؟ آن زمان چه احساسی در مورد این قضیه داشتید؟
خب من جزو ستایشگرهای پر و پا قرص این رستهٔ تفنگدارها هستم. همیشه این محافظان امنیتی تفنگدار را یاران دیپلماسی خواندهام و از داشتنشان در آنجا هم خوشحال بودم و لذت بردم. هنوز هم فکر میکنم سازوکار خوبی بود، به خصوص چون این تفنگدارها خودشان امکان خاص انتخاب شغل و حوزهٔ خدمتشان را دارند و در نتیجه میتوانند از کاری که میکنند، لذت هم ببرند. ریخت و ظاهرشان که خیلی خوب است. تصویری هوشمند و تر و تمیزند از آمریکا. برای مردم خیلی کشورها، وقتی پا به محوطهٔ سفارتخانهٔ ایالات متحده میگذارند، این اولین تصویری است که از آمریکا در ذهنشان مینشیند: تفنگدار دارند. شما میتوانید هر چی میخواهید بگویید، اما به نظر من سرجمع نقششان مثبت است. اما حضور رستۀ امنیتی تفنگدارها در محوطهٔ سفارتخانههای آمریکا بابت جنگیدن و انجام عملیات پر زد و خورد نیست. قصد و هدف آنها این نیست. قصد و هدفشان نمیتواند این باشد. آنها آنجایند تا زمان بخرند و البته که حین پیشرفت این روند خریدن زمان از محوطه و نیروها حفاظت کنند. در جریان حیات معمول و طبیعی یک سفارتخانه و یک هیات دیپلماتیک، حضور آنها بابت افزایش و تقویت امنیت لازم برای دفاتر و اسناد و غیرهٔ ماست. نگهبانانی هستند که از سفارتخانه حفاظت میکنند و نقشی هم که ایفا میکنند، مفید است.
در تهران همهٔ اینها برای ما روشن و بدیهی بود. اولین هجوم به سفارتخانه در ماه فوریه، در بحبوحهٔ انقلاب، وضعیت خیلی خطرناکی را در پی آورد؛ آن موقع تفنگدارها در جاهایی مختلف از محوطه و دور از همدیگر مستقر بودند تا عملا بتوانند با یک رستهٔ امنیتی گمانم ۱۵ یا ۲۰ نفره از تفنگدارها از محوطهای ۲۷جریبی [حدود ۱۱۰ هزار متر مربع] دفاع کنند. من سر حملهٔ اول آنجا نبودم و بنابراین نمیتوانم دقیق بگویم آن زمان چندتا تفنگدار آنجا بودند، اما تا جایی که من میدانم، هیچوقت تعدادشان بیشتر از این نشد؛ در حملهٔ ماه نوامبر [آبانماه] به ما هم بیشتر نبود. فکر میکنم آن زمان ۱۶ تفنگدار داشتیم که چندتایشان هم برای مرخصی رفته بودند به خارج از ایران.
اما سر حملهٔ ماه فوریه تفنگدارها وارد رویارویی نفر به نفر خیلی سختی شده بودند. دستور رستهٔ امنیتی تفنگدارها همیشه در همهٔ سفارتخانهها این است که حق ندارند به تشخیص خودشان شلیک کنند، مگر تا وقتی که خودشان در خطر جانی یا جرحی باشند؛ در غیر این صورت فقط با دستور مقام ارشد حاضر در سفارت حق شلیک دارند که معمولا سفیر یا کاردار است. در تهران و سر حملهٔ اول در ماه فوریه هم وضع همین بود، اما چون تفنگدارها دور از همدیگر در محوطه پخش بودند، نیاز به اینکه سرخود تصمیم بگیرند، برایشان پیش آمد. بعضیشان ناگزیر از مواجهه با موقعیتهایی دشوار شده بودند.
هنوز هم در مورد تعداد ایرانیهایی که سر آن حادثه کشته شدند، ابهامهایی هست، اما بنا به اطلاع ما یکی، دو نفر کشته شدند. فکر میکنم دستکم یک نفر که بابت شلیک تفنگدارهای ما کشته شد. ماه فوریه، انقلابیهایی که ریخته بودند تو، یکی از تفنگدارهای ما را گرفتند و برای مدتی بردند به جایی. شرح ماجرای او علنا نوشته شده. من آن زمان آنجا نبودم اما حدود ۲۴ ساعت و تا قبل از اینکه موفق شویم برش گردانیم، وضعیت خیلی پرخطر بوده.
همهٔ اینها پسزمینهٔ موقعیتی است که من مواجهش شدم، وقتی روز ۴ نوامبر ۱۹۷۹ [۱۳ آبانماه ۱۳۵۸] به آن مشکل برخوردم. من مطلقا بهشان دستور شلیک ندادم. آنها هم مطلقا شلیک نکردند. نسبتا همان اوایل ماجرا بود که بهشان دستور دادم در صورت لزوم از گاز اشکآور استفاده کنند، اگرچه فکر میکنم شاید باید زودتر از آن از گاز اشکآور استفاده میکردیم. اما ما وقتی عملا ریختند توی محوطه، از گاز اشکآور استفاده نکردیم؛ آن زمان پایگاه نیروهای جنگیمان کلا توی خود کنسولگری بود. راستی آن روز صبح یک مشکل هم این بود که بعضی تفنگدارها توی اقامتگاه مسکونی تفنگدارها بودند درست پشت محوطهٔ سفارت، آن دست خیابان و دیوارهای ما. زنگ هشدار را که زدند، آنها راهی برای ورود مجدد به سفارتخانه نداشتند. یکی دوتایشان توی خود اقامتگاه دستگیر شدند و همین هم وضعیت را برای گرفتن این تصمیم پیچیدهتر کرد که آیا باید تسلیم شویم یا نه. نهایتا از گاز اشکآور هم استفاده کردیم... باز هم بگویم که من داشتم از جای گرم و نرمم در ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران امر و نهی میکردم، از آن سر شهر. من آنجا نبودم، در نتیجه جزئیات دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت ماجرا را باید کس دیگری بگوید. اما چیزی که من بر اساس مکالمات تلفنی و بیسیمیمان میدانم این است که یکی دوتا از تفنگدارها عملا نتوانستند برگردند به کنسولگری و در آنجا باشند.
به هر حال نهایتا صدها تظاهرکننده ساختمان کنسولگری را محاصره کردند، مسلح به چیزهایی مختلف... بعضیشان به پارچه و پرچم، بعضی به شعارهای اعتراضی، بعضی به اسلحههای واقعی، بعضی به دیلمهایی برای باز کردن پنجرهٔ زیرزمین ساختمان کنسولگری که مشرف به زمین کف محوطه بود. از همان جا بود که به زور وارد ساختمان شدند؛ تو که آمدند، تا حدی بابت گاز اشکآور هراسان شده بودند، اما نه آن قدری که مانعشان بشود و جلویشان را بگیرد. تفنگدارها عقبنشینی کردند به طبقهٔ اول و نهایتا هم به طبقهٔ دوم و پشت در فولادی آنجا.
باز هم زمان گذشت و این مساله بیشتر مطرح شد که حالا که به اجبار توی سنگر طبقهٔ دوم کنسولگری پناه گرفتهایم، باید چه کار کنیم. سر آخر یک جایی الن گلاسینسکی رفت پایین پلهها بیرون توی محوطه تا بکوشد با سرکردههای تظاهرکنندهها مذاکره کند. خودش را هم دستگیر کردند و نگه داشتند. به من این خبر را دادند. یادم نمیآید از آن به بعد دیگر از اتفاقات آتی آنجا خبردار شده باشم، اگرچه بعدتر جان لیمبرت مستقیما من را در جریان قرار داد، یکی از افسرهای سیاسی سفارت و کسی که بین آدمهای ما سلیسترین فارسی را حرف میزد، همان کسی که بالاخره یک جا تصمیم گرفت آن در طبقهٔ دوم را باز کند. من تمام و کمال خبر ندارم این تصمیم تا چه حد با دیگر آدمهای مسوول سفارت یا با کسانی که در راهروی کنسولگری مسوول وضعیت شده بودند، هماهنگ شده بود. به هر حال او هم رفت بیرون و دستگیر شد. یک جا بهم خبر دادند دارد از زیر در طبقهٔ دوم، دود به داخل میآید، که یعنی به رغم آن در فولادی میخواستند ساختمان را آتش بزنند و با خاک یکسان کنند.
این و دیگر گزارشها از سفارت نشان میداد که هیچ راه شدنیای برای دفاع از کنسولگری نیست، که به قدر کافی آن حجم از اقلامی را که من محرمانه میدانستم، نابود کردهایم، و بهشان دستور دادم هر وقت به این نتیجه رسیدند که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد، تسلیم شوند. آنها هم سرآخر تسلیم شدند. بهتر است باقی قصه را کسانی تعریف کنند که آنجا در طبقهٔ دوم بودند.
بعد تظاهرکنندهها از دری که حالا باز شده بود، ریختند تو، همهٔ آدمها را خیلی شل و سست بستند، به خصوص دستهایشان را. چشمهایشان را هم بستند و مجبورشان کردند بنشینند کف زمین. اتاق اسناد محرمانه را کمی دیرتر گرفتند، اما نهایتا آدمهای آن اتاق هم بعد تمام کردن کار نابودسازی اقلامشان تسلیم شدند. بعد از دستور من برای تسلیم و اشغال طبقهٔ دوم، معلوم بود که تماس من را هم به وضوح خاتمه دادند. هم بیسیم و هم تلفن قطع شد.
ما سه تا، ویکتور تومست و مایک هالند و من، ماندیم و این حس وحشتناک که اتفاقی نه کاملا غیرمنتظره اما جدیای افتاده. میگویم نه کاملا غیرمنتظره چون احساسمان هنوز این بود که احتمالا قرار است ماجرا چیزی شبیه اتفاقی باشد که فوریه افتاده بود.
همان جوری قضیه را جمع و جور میکنیم دیگر. قبلا هم از این مشکلات داشتهایم و همهشان یکی، دو روزه حل و فصل شدهاند.
خب آن زمان شدند دیگر، ولی اینبار نشدند. من همان جا ماندم تا شب شد، نزدیک آخر شب، دیگر داشتیم به نیمهشب نزدیک میشدیم و من هنوز نشسته بودم پشت میز وزیر امور خارجه به گفتوگوی تلفنی با واشنگتن؛ وزیر امور خارجهٔ ایران مشغول تماسهای تلفنی با کلی آدم در شهر. یک جا بهم گفت باید برود به جلسهٔ هیات دولت: «شما میخواین چی کار کنین؟» بهش گفتم: «شما به من بگین چی کار کنم، چون شما مسوول تأمین امنیت من و همکارانم هستین. من نمیتونم برم بیرون تو خیابون. نمیخوام الان برگردم سفارت و بگیرنم.»
قبلترش هم این بحث شده بود که آیا فکر خوبی است من برگردم به سفارتخانه یا نه. آنجور که اوضاع داشت پیش میرفت، این فکر خیلی سریع کنار گذاشته شد. بهتر بود من و دوتا همکارم همان جایی که بودیم بمانیم و ببینیم از طرف دولت میتوانیم ماجرا را حل و فصل کنیم یا نه.
بهش گفتم مسوولیت اوست که به من بگوید باید چه کار کنم. گفتم نمیتوانم بروم بیرون و بکوشم سفارتخانهٔ کشور دیگری را راضی کنم مسوولیت من و دوتا همکارم را قبول کند. به هر حال این خطر هم بود که اگر بیرون برویم، پیدایمان کنند و ما را بگیرند.
این شد که او هم گفت «خب ببین، بهتره شماها بمونین اینجا. ما تا صبح قضیه رو حل میکنیم.» شخصا من را برد پایین به یکی از اتاقهای مخصوص مهمانان دیپلماتیک. من و دوتا همکارم از صبح تا آن موقع هیچ چیز قابلی نخورده بودیم، فقط چای و شیرینی خشک و خرماهایی که یزدی از سفرش برای مراسم روز استقلال الجزایر سوغاتی آورده بود. هماهنگ کرد که از آشپزخانۀ وزارت امور خارجه چیزی برایمان بیاورند بخوریم. تقریبا قبل نیمهشب بود ــ او رفت به جلسهٔ هیات دولت.
خب توی آن اتاق مجلل پر اسباب و اثاثیهٔ فرانسوی سعی کردیم تا جایی که میتوانیم آرام و راحت باشیم. نوبتی سعی کردیم آن شب را روی آن مبلهای ناراحت بخوابیم. برههٔ زمانی خیلی زجربار و اذیتکنندهای بود، اما ضمنا برههای زمانی هم بود که هنوز مصمم بودیم خودمان را مجاب کنیم که قضیه را حل و فصل خواهیم کرد. اعتقادمان واقعا این بود ــ یا به خودمان میگفتیم اعتقادمان این است.
و البته این چیزی بود که هر عقل سلیم و تجربهای یاد آدم میدهد، اینکه اوضاع اینطور نمیپاید.
فردا صبح شد. تمام شب را داشتیم تلفنی با واشنگتن حرف میزدیم. با افرادی در وزارت امور خارجهٔ ایران هم که رابطهٔ دوستانهای با ما داشتند، تلفنی در تماس بودیم. جابهجا با «کیت کوب» هم در تماس بودیم که همراه «بیل رویر» هنوز گروگان گرفته نشده بودند. آنها انجمن فرهنگی ایران و آمریکا را میگرداندند که جای دیگری از شهر بود و بعدتر گروگان گرفته شدند، روز دوم. رئیس واحد تشریفات وزارت امور خارجه آمد بهمان سر زد؛ آدمهای آشپزخانهٔ آنجا آمدند که خیلی هم مهربان بودند. تلفنی با سفرای دیگر کشورها در شهر هم تماس داشتیم و امکان همهٔ این تماسها را هم دفتر وزیر امور خارجه فراهم کرد. خود وزیر هم روز دوم یک بار آمد پایین ما را ببیند. یکی دو باری هم با قائممقام وزیر حرف زدیم.
همزمان که همهٔ اینها در جریان بود، واشنگتن از طریق کسی که با من در تماس بود، مدام از ما میپرسید به نظرمان اوضاع چطور است و برآوردمان از ماجرا چیست؛ برآورد خودشان را هم از موضعشان در آنجا به ما میدادند. بالاخره خود رئیسجمهور کارتر هم وارد میدان شد و تصمیم گرفت پیغامهایی برای آیتالله خمینی بفرستد. تصمیم گرفت رمزی کلارک، دادستان کل سابق آمریکا و ویلیام میلر، از افسران بازنشستهٔ وزارت امور خارجه که پیشتر در ایران خدمت کرده بود و کلی ارتباطات در ایران داشت، به خصوص با چهرههای ملیگرای غیرروحانی در هیات حاکمهٔ حکومت انقلابی، به تهران بفرستد. فکرشان این بود که آنها را برای گفتوگوهای مستقیم با آیتالله خمینی و حل و فصل ماجرا به تهران بفرستند.
این بود که تبدیل شدیم به یک سفارتخانهٔ خارجی موقت درون ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران که داشت میکوشید اجازههای لازم را برای فرود هواپیمای در راه بگیرد. وزارت امور خارجه این امکان را بهمان داد که کماکان به فعالیتهای «معمول»مان به عنوان کاردار و معاون و افسر امنیتی ادامه بدهیم. تصادفا توی آن اتاق، رانندهٔ ماشین من هم پیشمان بود، کارمند ارمنی - ایرانی ما که سالها برای سفرای آمریکا در تهران رانندگی کرده بود. به قول معروف او را هم آن هفتهٔ اول یا در همین حدود گروگان گرفته بودند، تا اینکه بالاخره بهش اجازه دادند یواشکی از ساختمان وزارت امور خارجه بیرون بزند.
البته که بهرغم همکاری تمامعیار وزارت امور خارجهٔ ایران و فراهم کردن دقیق مقدمات فرود هواپیما و غیره، هیات دونفرهٔ کلارک ـ میلر هیچوقت به تهران نرسید، چون نهایتا آیتالله گفت نه. آیتالله که به چیزی نه میگفت، دیگر تمام بود. او تصمیمش را سفت و سخت گرفته بود که هیچ گفتوگویی با دولت کارتر نکند. این بود که هیات دونفرهٔ کلارک ـ میلر تا آنکارا یا استانبول آمدند. فکر کنم یک هفتهای آنجا ماندند به انتظار.
خب این شد سرنوشت هیات دونفرهٔ کلارک ـ میلر که ما سه نفر توی ساختمان وزارتخانهٔ امور خارجهٔ ایران کلی بهش امید بسته بودیم. این هیات فرصتی بود که در بالاترین سطح با حکومت ایران ارتباط برقرار کنیم، سرپرستهایش دوتا آدم بودند که به گمان ما انقلابیهای ایران دوستان خودشان میشمردند ــ که به نظر من واقعا هم چنین بود. رمزی کلارک دوست صادق و صریحی بود. همان تابستان کمی بعد اینکه من رسیدم به تهران، سفری آمد به آنجا. او را دوست انقلاب به حساب میآوردند. دوست کلی از آدمهای انقلاب بود، به خصوص غیرروحانیها. بیل میلر هم همینطور بود. برای همین ما کلی امید به این اقدام بسته بودیم، اطمینان داشتیم موفق میشوند. البته که وقتی آیتالله بهشان اجازهٔ ورود به خاک ایران نداد، آن امید هم دود شد.
همزمان ما سه نفر توی ساختمان وزارت امور خارجه، تا دو سه روزی کماکان ارتباط بیست و چهار ساعتهمان را با واشنگتن حفظ کردیم. نهایتا آن ارتباط هم قطع شد، اگرچه تا مدتی بعدش هنوز تماس تلفنی روزانه را داشتیم، و تا چند ماه بعدش، تا فوریه [بهمنماه]، از تلکس وزارت امور خارجه برای ارتباط با واشنگتن استفاده میکردیم. معلوم است که در این دوران دیگر مکاتبات خیلی محتاطانه و حساب شده بودند و اطلاعات حساس را در بر نمیگرفتند، چون از طریق دستگاههای ایران رد و بدل میشدند. اما برایمان راهی بود برای صحبت با واشنگتن. به ما سه نفر حس نقش داشتن در ماجرا را میداد. برای روحیهمان عالی بود. میتوانستیم سوال بپرسیم و جوابها را با اطلاعاتی که از طریق وزارت امور خارجهٔ ایران بهمان میرسید، کنار همدیگر بگذاریم و به این صورت برآوردی از حال و هوای تهران، از حال و هوای رخدادها در تهران، به دست بیاوریم.
بدیهی است که از همهچیز جدا افتاده بودید دیگر. کجا بودید، توی یک اتاق؟
اولش یکجور سفارتخانهٔ در تبعید بودیم، در اتاق مهمانان دیپلماتیک ساختمان وزارت امور خارجه و جدا از باقی.
میتوانستید با آدمهای در رفتوآمد آنجا حرف بزنید تا بفهمید بیرون چه خبر است؟
در حد نسبتا محدودی میتوانستیم خبر بگیریم. نمیتوانستیم برویم بیرون توی خیابان و از آدمها بپرسیم حال و هوا چیست. اما میتوانستیم از پنجرهها ببینیم آن بیرون شور و حال مردم چطوری است. رئیس واحد تشریفات وزارتخانه میآمد به دیدنمان، آن اوایل تقریبا هر روز. مفصل باهاش حرف میزدم؛ معلوم بود حسابی مراقب حرفهایی که میزند، هست. روشن بود با ما همدلی میکند. از آن ایرانیهای قدیمی بود، از آن رئیسهای تشریفاتی که میخواهند هر طور شده در چارچوب تشریفات رسمی تعریف شده همکاری کنند؛ شک ندارم او، که خودش دیپلماتی حرفهای بود، بابت اتفاقات رخ داده به شدت ناراحت بود. اما باید حسابی مراقب حرفهایی که میزد، میبود. ولی از لابهلای حرفهایی که با او میزدیم، میتوانستیم چیزهایی بخوانیم.
با آدمهای آشپزخانه حرف میزدیم؛ رفتار آنها هم دوستانه بود. کمی بعد اینکه ما را گرفتند، سر و کلهٔ محافظانی ارتشی پیدا شد که دیگر در کل آن مدت نگهبان ما ماندند، تا وقتی که در ادامهٔ ماجرا ما را بردند به زندان. با آنها هم میتوانستیم حرف بزنیم.
اما از همهٔ اینها مهمتر اینکه هرازگاه سفرای کشورهای دیگر میآمدند بهمان سر میزدند. چندتاییشان اجازه داشتند بیایند ما را ببینند. سفیر بریتانیا یکی دو باری آمد به دیدن ما. آن چند روز اول میتوانستیم تلفنی باهاشان حرف بزنیم. سفیر کانادا میآمد به دیدنمان، سفیر آلمان، سفیر ترکیه.
به رادیو، تلویزیون ایران هم دسترسی داشتیم. ویکتور تومست به قدری سلیس فارسی بلد است که میتوانست تلویزیون تماشا کند و اخبار را به ما بدهد. من آن قدر خوب فارسی بلد نیستم. از جمع همهٔ این شنیدهها ما نهایتا میتوانستیم تا حدودی به واشنگتن بگوییم وضعیت چطوری است، برآورد ما از اوضاع چیست، پیشنهادات احتمالیمان را برای پوشش رسانهای و جهتدهی به روابط عمومی بگوییم. وارد مسائل حساسیتبرانگیز نمیتوانستیم بشویم، جز در مواردی که امکانش پیش میآمد نظرات و پیشنهادات حساسیتبرانگیزمان را به سفرای مهمان منتقل کنیم تا بعدش هم آنها بروند و خودشان به واشنگتن گزارش بدهند.
ماجرا عمدتا همین طور ادامه داشت و این دیدارها، اگرچه مرتب نبودند، طی ماههای آتی بدل شدند به یک مجرای ارتباطی مستمر و خیلی پایدار. سفیر سوئیس مرتب میآمد به دیدنمان و آوریل سال بعدش [فروردینماه ۱۳۵۹] که ایالات متحده دیگر با ایران قطع رابطه کرد، سفارتخانهٔ او شد حافظ منافع ما در تهران. بعضی وقتها هر هفته میآمد به دیدنمان؛ دیدارهایش همیشه اینقدر زیاد نبود اما به نسبت آن قدری زیاد بود که ما بتوانیم از طریقش پیغامهایی برسانیم، پیغامهایی که متنشان را خودمان نوشته بودیم و کم و بیش پنهانی رد میکردیم به او، اگرچه حین صحبت با او خیلی هم زیر نظر نبودیم. ورق کاغذی به او رد میکردیم و او هم با تلگراف ارسالش میکرد به واشنگتن. برای همین هم الان یک پرونده در بایگانی وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده هست مربوط به تلگرافهای لینگن در این دوره. کلی هستند و توی بعضیشان اطلاعات خیلی حساسی هم هست. دوست دارم فکر کنم طی آن ۴۴۴ روز بعدی که بحران ادامه یافت، بعضیشان تا حدی به کار و کمک واشنگتن هم آمدند.
نظر شما :