دبیری: درباره مداخله انگلیسیها در ایران نباید مبالغه کرد
میزگرد بررسی روابط ایران و بریتانیا در دوره معاصر-۳
اعمال نفوذ بریتانیا در ایران در دوره معاصر، تاریخنگاری مبتنی بر پررنگ کردن نقش انگلیس در عزل و نصب دولتها و جایگاه دولتمردان آنگلوفیل (متمایل به انگلیس) در صحنه سیاسی ایران از محورهای میزگرد «تاریخ ایرانی» بود که در ادامه متن کامل اظهارات محمدرضا دبیری آمده است:
***
پس از ورود معترضان به سفارت بریتانیا در تهران و باغ قلهک در هشتم آذر ماه، مفسران بسیاری نوشتند جوانان خشمگین از دیوار بلند بیاعتمادی تاریخی بین دو کشور بالا رفتند؛ به قول تحلیلگر بیبیسی عصبانیتی که اظهار شد، بازتاب دهنده خصومت وسیعتر و آشکارکننده تاریخ پر تنش روابط دو کشور است. آنچه رخ داد را باید بواقع ادامه همان بیاعتمادی تاریخی دانست یا خود نمودی بود از تاریخ بیاعتمادی، با مظاهر عینی و بعضا ذهنی آن. آنچه در پس ذهن و ضمیر ایرانیان با عبارت مرسوم «کار، کار انگلیسیهاست» جا خوش کرده، از چه مشاهدات و قضاوتهایی نشات گرفته است؟ انگلیس در تاریخ بالاخص ۶۰ ساله اخیر ایران از ملی شدن صنعت نفت تاکنون، میراثدار یا میراثبر کدام خصومت یا توطئه است که حتی یا به عمد یا به استخفاف بجای بریتانیا، «انگلیس» نامیده میشود؟ چگونه است که در روابط دیپلماتیک، تاریخ هنوز به سیاست روز چنگ میزند و هر آنچه امروز میگذرد، ارجاع به دیروز میشود؟
پرسش اصلی این میزگرد این است که مبنای بیاعتمادی تاریخی ایرانیها به انگلیس چیست؟ آیا این بیاعتمادی تاریخی صحت دارد یا بیاساس است یا هر دو؟ من فکر میکنم این بیاعتمادی از جهاتی صحت دارد ولی در بسیاری موارد هم بیپایه یا به تعبیر بهتری بیتناسب است. بحثِ عملکردِ انگلیس را نباید براساس مقاطع و نقاط عطفِ تاریخی در کشور خودمان بررسی کنیم، بلکه باید ببینیم که انگلیس در مقاطعِ تاریخی و نقاط عطف تحولاتِ بینالمللی چه نقشی داشته و چگونه عمل کرده است. در نیمۀ اولِ قرن نوزدهم یا بعد از جنگهای ناپلئونی، انگلیس به قدرت فائقهای بدل شد؛ قدرتی که دارای منافع جهانی و گسترده در افریقا، امریکای لاتین، آسیای دور، خاورمیانه و حتی در اروپا بود. اتفاقا در جایی که کمتر حضور و ظهور داشت همان خاک اروپا بود ولی در باقی مناطق جهان نفوذ و منافع بسیاری داشت.
میشود گفت که جز دورانی در گذشته که پرتغالیها و اسپانیاییها، دنیای مستعمرات را به دو قسمت و بین فرزندانشان تقسیم کرده بودند، قدرتِ جهانی وجود نداشت. انگلیس اولین قدرتِ جهانی جدید بود که شکل گرفت، هندوستان را مستعمره خود کرد و کمپانی هند شرقی را به وجود آورد. بعد از جنگ تریاک در خاور دور، در قرن نوزدهم، انگلیس به قدرتی بدل شد که آفتاب در قلمروی امپراتوریِ آن غروب نمیکرد و تقریبا هیچ تحولی در صحنه بینالمللی صورت نمیگرفت مگر آنکه دست انگلیس در کار باشد. پس اینکه گفته میشد انگلیس روباه پیر و مکار است، بیجهت نبوده و چنین چیزهایی وجود داشته است. البته سالها به انگلیس گفته میشد «عجوزه» ولی واقعا عجوزه [به معنای پیرزن] نبود، چون خیلی هم توانا بود و همه کاری از دستش برمیآمد و در تمام تحولاتی که در دنیا حادث میشد، حداقل در بخشهایی از خاورمیانه، به نوعی دست داشت.
در مقطع زمانی دیگری شاهد هستیم که محور عمده سیاست خارجی انگلیس به چگونگی حفظ مستعمرۀ هندوستان و ایجاد مناطق حائل برای حفاظت از گنجینه هند برمیگردد. نزد تمامی جهانگشایان آن روزگار و از جمله ناپلئون و پطرکبیر، اهمیت هندوستان مضاعف میشود و میبینیم که تزارهای روس در وصیتنامهشان به این موضوع اشاره میکنند که چطور باید به هندوستان دست یافت، چون هند را بزرگترین ذخیرۀ عالم میدانستند و معتقد بودند که هر کس به هندوستان دست یابد، آقای دنیا خواهد بود. برای حفظ هندوستان بود که مناطقِ حائل ایجاد شد و داستانهای مربوط به رقابتهای روس و انگلیس پیش آمد که رودیارد کیپلینگ (نویسنده و رماننویس هندیالاصل انگلیسی و برنده جایزه نوبل ادبیات) تحتِ عنوان «بازی بزرگ» از آن یاد میکند. طبیعی است که کشور ما هم به عنوان خاکریز مهم خشکی در این حائل دستخوش اعمال نفوذهایی قرار میگیرد و از چنین شرایطی متاثر میشود. ایران در دلِ روسیه تزاری بود. چون تزارهای روس نفوذ بسیار زیادی در شرق و جنوب و آسیای مرکزی پیدا کرده بودند و تلاش برای همسو کردن ایران داشتند، در ایران رقیبی پیدا کردند به اسم انگلیس که بسیار فعال بود و در مواقعی درصدد برقراری موازنه قوا بود و در مقاطعی هم میخواست حریف را از صحنه خارج کند. پس در تمامِ این مقاطع زمانی زمینههای بیاعتمادی و اعمال نفوذهای تاریخی بسیار دیده میشوند و کاربرد اصطلاح «کار، کارِ انگلیس است»، مناسبت دارد و صحیح است. پس از جنگ جهانی اول و در حقیقت، بعد از جنگهای کریمه است که علائم احتضارِ چندین امپراتوری به چشم میخورد و صدای شکستن استخوانهایشان به گوش میرسد. یکی از آنها امپراتوری عثمانی است و اینجاست که انگلیسیها، قراردادی برای چگونگیِ تقسیم خاورمیانه تهیه میکنند. آن زمان، فرانسه و انگلیس قدرتهای اروپایی بودند و در تقسیمِ خاورمیانه نقشی جدی داشتند. در این مراحل آمریکا اصلا دخالتی در امور سیاسی ایران نداشت.
در حقیقت، با مروری بر این مقاطع تاریخی، مشخص میشود که دو عاملِ بسیار جدید در بازی قدرت و محاسبات طرفین وارد میشود: کشف نفت در ایران و اهمیت یافتنِ مقولۀ انرژی به ویژه در زمانِ جنگ جهانی اول. بتدریج تاثیر نفت هویدا میشود و انگلیسیها نیز بیش از پیش به اهمیت نفت واقف میشوند و با پی بردن به اهمیت و نقش انرژی، دامنۀ سیطره و نفوذشان در کشورهای نفتخیز بیشتر و بیشتر میشود. انگلیسیها ابتدا در ایران با استفاده از قرارداد دارسی درصدد گسترش نفوذ خود برمیآیند و سپس این اعمال نفوذ به دیگر کشورهای عربی و خاورمیانهای گسترش مییابد. پس در این دوران اعمال نفوذ و تاثیرگذاری انگلیسیها بیپایه نیست. حتی با اعطای امتیازِ نفت شمال به روسها یا سرمایهگذاری امریکاییها در افغانستان مخالفت میکردند و میگفتند به موجبِ قرارداد دارسی، امتیازِ انتقال نفت از خطوط لوله ایران نیز به طور انحصاری در اختیار انگلیس است. به هیچکس اجازه نمیدادند نفت این منطقه را که میبایست از خطوط لوله ایران عبور کند، انتقال دهد و در حقیقت انحصارطلبی میکردند. پس نفت هم عاملی حیاتی بود که نقش بسیار مهمی در سیاستهای انگلیس ایفا کرد و بنابراین بیاعتمادیهای تاریخی بر این اساس، زمینه و مبنایِ درستی داشت. یک عامل دیگر که پس از جنگ جهانی اول، سیاست بینالمللی را تغییر داد، پیدایش بلشویسم یا رژیم اشتراکی و کمونیستی در دنیا بود که قبلا هیچ سابقهای نداشت، لذا دنیا تمام هم و غم و اولویتهای خود اعم از منافع مربوط به انرژی و تجارت و... را به نوعی کنار گذاشت تا ببیند چگونه باید با این پدیدۀ تازه که هیچ تجربهای برای مقابله با آن ندارد، مواجه شود. انگلیس هم در صف مقدم رویارویی با بلشویسم قرار داشت.
دوست عزیزم، جنابِ فریدون مجلسی اشارهای فرمودند به قرارداد ۱۹۱۹ و تاکید کردند که این قرارداد هیچگاه ماهیت حقوقی پیدا نکرد ولی چرا اینطور شد؟ وقتی این قرارداد امضا شد، یکی از طرفداران و طراحانِ اصلیاش لرد کِرزِن بود که اگر نگوییم عاشق ولی بسیار طرفدار ایران بود. او در تمام مناطق و نواحی پیرامون مثل هندوستان، تبت و... سفر کرده بود و فردی مطلع و صاحبنظر بود. او میگفت در کلِ منطقۀ خاورمیانه تنها کشوری که قابلیت رشد و توسعه دارد ایران است و آن زمان معتقد بود باید ویترینی درست کرد و این ویترین را به دنیای عقبمانده نشان داد تا بدانند چگونه باید عمل کنند. بعدها آمریکاییها هم از چنین ایدهای الگوبرداری کردند که به اصل ۴ معروف شد. من در یک مطالعۀ تطبیقی بین قرارداد ۱۹۱۹ و الگوبرداری امریکاییها به این نتیجه رسیدم که اینها چندان فرقی با هم ندارند و اگر اسمِ ژنرالهای امریکایی را به جای افسران بریتانیایی بگذارید، همان میشود، البته امریکاییها کمی ناشیتر و شاید پولدارتر بودند و به همراهِ خود پول و کمک مالی بیشتری آوردند اما انگلیسیها پول زیادی نیاوردند چون میخواستند از عواید گمرکی و منابع محلی استفاده کنند، البته فرصت زیادی هم پیدا نکردند و شرایط زمانی هم فرق میکرد.
علتِ اینکه قرارداد ۱۹۱۹ تصویب نشد این بود که مجلسِ شورای ملی به دلیل وقوعِ جنگ جهانی اول تعطیل بود (دوران فترت اول). اصلا مجلسی در کار نبود که بخواهد این قرارداد را تصویب کند. بعد از اینکه مجلس افتتاح شد و سوسیالیستهایی مانند سلیمان میرزا اسکندری و یا رجالی مانند مرحوم مدرس با این قرارداد مخالفت کردند، قرارداد وثوقالدوله هم منتفی شد. آن هم در شرایطی بود که در انگلیس برای اولین بار کارگران رأی بیشتری به دست آورده و به این نتیجه رسیده بودند که لازم نیست در خاورمیانه خیلی هزینه کنند، درست برخلافِ محافظهکاران که مایل به خرج کردن در این منطقه بودند. لذا با موافقتِ انگلیسیها، در داخلِ ایران این مخالفتها اوج گرفت، شعرها سروده شد و نمایندگان صحبتها کردند، عدهای هم قهرمان شدند و جالب است که سیدضیاءالدین طباطبایی که معروف بود مهرۀ انگلیس است، در حکومت صد روزهاش یادداشت لغو و بیاعتباری این قرارداد را به سفارتِ انگلیس فرستاد. آنها هم آن را تائید کردند یعنی کس دیگری نیامد تا قرارداد ۱۹۱۹ را لغو کند. سیدضیاء هم که میخواست وجاهت ملی پیدا کند، این ماجرا را در بوق و کرنا کرد.
بواقع در این مقطع، مبارزه با کمونیسم و مارکسیسم - لنینیسم، اولویتِ اول انگلیس بود که هنوز باقیماندۀ هیمنه قدرت جهانیاش را در اختیار داشت و به قدرت درجۀ دوم و سوم تبدیل نشده بود. هنوز منافعِ انگلیس در همه جا وجود داشت. در چنین مقطعی از تاریخ میبینیم که بسیاری از مداخلات، عزل و نصبها و اعمال نفوذها با در نظر داشتنِ این اولویت انجام میشد، مساله این بود که چگونه میشود مارکسیستها و طرفدارانِ روسیه جدید را به بازی راه نداد یا آنها را به نحوی تصفیه کرد. قرارداد ۱۹۱۹ هنوز تصویب نشده، بیش از یک سال اجرا شد، ژنرالها و مستشاران نظامی و مالی انگلیسی وارد کشور شدند و امور مالی و نظامی را در دست گرفتند. تا یک سال و اندی هم مفاد قرارداد اجرا شد ولی بعد از آن، موضوع عوض شد و جنگ با بلشویکها در گیلان و قضایای مربوط به میرزا کوچکخان بحثهای جدیدی پیش آورد. انگلیسیها که در قرارداد ۱۹۰۷ و سپس در ۱۹۱۵ یعنی در جریان جنگ جهانی اول توافق کرده بودند که مناطقِ تحت نفوذ و بیطرف و حائل بین خودشان و روسها داشته باشند، بعد از جنگ جهانی اول، ایران یک کاسه و یکجا بدستشان افتاد. طبیعی است که اکثر حرکات اساسی سیاسی در این دوره با اشارۀ انگلیسیها صورت میگرفت. اینها واقعیتهایی است که وجود داشته و نمیشود در یک گزاره تاریخی بگوییم که خیر، چنین چیزی نبوده است. انگلیسیها حکومتها را بر سر کار میآوردند، مناصب را تقسیم میکردند و نمیتوان گفت که نقشی نداشتند و معصوم بودند. کوچکترین حرکتی در این مملکت در آن مقطع زمانی که کودتا هم صورت گرفت، بدون دخالت انگلیس نبود.
توجه داشته باشید که مملکت هم در وضعیتِ اشغال بود. تا پیش از پایان جنگ، در شمال و غرب کشور، از یکسو عثمانیها قرار داشتند و از سوی دیگر روسها. باشگاهِ کلوپ شاهنشاهی که بعدها کلوپ انقلاب شد، در ابتدا پاتوق روسها بود. تمام این قدرتها در ایران پایگاههایی جدی داشتند. بنابراین انگلیسیهایی که در این مقطع به ایران آمدند، همان انگلیسیهایی نبودند که بخواهند زیرمیزی با ما قرارداد امضا کنند بلکه حرفها و منافعی داشتند و عملا به ما تحکم میکردند. در این واقعیت تردیدی نیست. مجلس ما هم که در دوران مهاجرت بود و نمایندگان در کرمانشاه حکومت تشکیل داده بودند و میخواستند احمد شاه را همراه مهاجرین ببرند. البته او با تمهیدات و اخطار انگلیسیها جایی نرفت، پس نه مجلسی داشتیم و نه حکومتی. در جنوب هم که انگلیسیها قدرت را در دست داشتند. میبینید که در این شرایط، واقعا عنوانِ روباه مکار برای انگلیس کاملا مصداق پیدا میکند.
در دورانِ جنگ جهانی دوم برای انگلیس، هم شریک و هم رقیبی پیدا شد، یعنی امریکا هم رقیب بود و هم شریک. اینها [انگلیسیها و امریکاییها] در مبارزه با کمونیسم و مارکسیسم - لنینیسم شریکِ هم و در تقسیمِ منافع مالی و نفتی رقیب یکدیگر بودند. امریکا میگفت که در جریانِ جنگ جهانی سربازهایم در اروپا کشته شدهاند و اروپاییها را نجات دادم و در پیروزیشان نقش داشتم، ما در کنار هم آلمان نازی را به زانو درآوردیم بنابراین سهم میخواست. سیاستِ جدید امریکا در عرصۀ بینالمللی باعث شد که طرفدارانِ انزواطلبی در داخلِ امریکا تضعیف شوند و طرفداران مداخله در اروپا تقویت شوند. صنایع و کمپانیهای نفتی امریکایی بدون آسیبدیدگی، بدون اینکه در جریان جنگ حتی یک گلوله در خاکشان شلیک شده باشد، به شدت تقویت شدند و رشد کردند و پس از جنگ، سهمشان را میخواستند، سهم بزرگی هم میخواستند و در نتیجه رقابتِ شدیدی درگرفت. به دوران پایانِ جنگ دوم تا روی کار آمدنِ دکتر مصدق نگاه کنید، دورانی که گویی آمریکاییها میخواهند با فشارِ آرنجهایشان از این طرف و آن طرف جایی برای خود باز کنند و انگلیسیها به تدریج جایگاهشان را از دست میدهند. در ارتش هم این وضعیت وجود داشت. از یکسو سرهنگ دیهیمی و تیمسار اخوی و دار و دستۀ سرلشگر ارفع بودند و از سوی دیگر نظامیان جوان و جاهطلبی چون رزمآرا که در مقطعی از طرف آمریکاییها حمایت میشدند؛ یعنی دعوایی که وجود داشت، ناشی از رقابتِ بین انگلیس و امریکا و البته رقابتِ حزب توده در ایران بود. از این دوره به بعد هر دو قدرت، در امورِ مملکت مداخله و مشارکت داشتند. پس در این دوره هم که میگفتند «کار، کارِ انگلیسیهاست» خیلی بیمبنا و بیپایه نبود ولی بسیاری از کارهایی که به انگلیسیها نسبت میدادند، به آنها ربطی نداشت.
اینجا اشاره شد که در کودتای ۲۸ مرداد حتی یک سرباز خارجی هم دخالت نداشت، در اینگونه کودتاها اساسا با نیروهای خارجی نمیآیند بلکه با طرفداران داخلی خودشان میآیند و دولت را ساقط میکنند. اینکه میگویند نیروهای خودشان را تقویت کردند، درست است برای نمونه انگلیسیها برادران رشیدیان و یا امریکاییها خیلیهای دیگر را حمایت کردند. همه هم اغلب مارکدار و تابلودار و مشخص بودند. نمیتوان منکر شد که انگلیسیها و شرکت نفت انگلیس در این مورد هیچ نقشی نداشتند. اما پس از جنگ کره، انگلیس دیگر یک قدرت جهانی نبود و جایگزینی به نام امریکا پیدا کرد؛ امریکایی که اصل مونروئه را فراموش کرده و منافعی جهانی پیدا کرده و در مقابلِ کمونیسم سینه سپر میکرد و یک پای جهانِ دوقطبی شده بود. انگلیس دیگر این ظرفیت را نداشت که مبارزه کند و مجبور بود که خود را عقب بکشد، نیروهایش را از خاورمیانه و در دهه ۱۹۶۰ از شرق سوئز بیرون میبرد و در مقابل، امریکاییها در همۀ مناطق، همچون ویتنام و کره و... کابویوار وارد صحنه میشدند. آمریکاییها زمانی که وارد مناطقِ مختلف شدند، شناختِ فرهنگی لازم را نداشتند ولی انگلیسیها از شناخت و تجربۀ بیشتری برخوردار بودند. حضور سربازان و نیروهای نظامی وقتی موضوعیت دارد که منافع ویژهای را برای آن کشور در بر داشته باشد و چون منافعِ انگلیسیها دیگر تناسبی با هزینههای نظامی و حضور سربازانشان نداشت، خودشان نیروهایشان را خارج کردند، ولی در مواردی چون حضورِ نیروهای انگلیسی در خلیج فارس و مسالۀ جزایر و بحرین میبینیم که خود انگلیسیها میآیند مذاکره میکنند و میگویند که در نفت و تجارت و تامین امنیت تنگه هرمز و حمایت از دوستان قدیمی سهیم هستند ولی در اصل این امریکاست که باید سینه سپر کرده و دخالت کند و قدرتهای محلی را تعدیل کند؛ منظور از قدرتهای محلی در آن دوره، عراق و ایران و عربستان بودند. عراق تا حدودی میدان نفوذ شوروی بود و عربستان هنوز قدرت زیادی نداشت و ساختار سنتی و قبیلهایِ عقبماندهای داشت. تنها کشوری که ظرفیتِ ژاندارمی را داشت، ایران بود. ما هم ظرفیتش را به صورت بالقوه داشتیم ولی بالفعل نشده بود، چون هنوز به ما اجازه نداده بودند، ولی بعد از سیاستِ دو ستونی نیکسون این اجازه به ما داده شد، لیست فروش تسلیحات را به ما دادند، نیروی دریایی ما تقویت شد، اساسنامهای برای وزارت خارجه ایران نوشته شد که با هویتِ ژاندارمی ما هماهنگی داشته باشد و منافع فرامرزی ایران را تامین کند تا در تحولات منطقهای نقشآفرینی کند. روند تحولات بینالمللی به جایی رسید که ایران توانست از این فرصتِ پیش آمده استفاده کند. برچسبهایی هم که تودهایها و چپیها در تحقیر ژاندارمی ایران در منطقه میزدند، کارگر نشد و ایران نشان داد که مدتها میخواسته ژاندارمِ منطقه باشد. به این ترتیب در مقطعی اعمالِ کنترل و نفوذ در مناطق گستردهتری که امریکا از حضور مستقیم در آنجا معذور بود به ایران واگذار شد.
با جایگزینی امریکا در منطقه خلیج فارس، دیگر این گزارۀ قرن نوزدهمی مصداق نداشت که «هیچ برگی بدون اجازۀ امپراتوری بریتانیا از درخت فرو نمیافتد». ولی انگلیسیها همچنان در چندین حوزه در جهانِ امروز نقش دارند. آنها هنوز در بحثِ تامینِ انرژی جهانی و امنیتِ حمل و نقل دریایی سهم بزرگی دارند، به علاوه یکی از مراکز مالی و تجاری و بیمهای اثرگذار در اقتصادِ بینالملل همچنان در دست انگلیسیهاست. لندنِ امروز نه به دلیل حضور استعمارگرانِ پیشین در آن بلکه به دلیلِ اهمیت بانکداری و مرکزیتِ تجاریاش مورد توجه و اثرگذاری است ولی در اینکه در هر اتفاقی که در این منطقه از جهان رخ میدهد، آن روباه مکار و یا عجوزه پیر نقش دارد، نباید خیلی مبالغه کرد.
در تاریخنگاری معاصر علاوه بر جایگاهی که برخی بطور افراطی و برخی با تفریط برای جایگاه انگلیس در رخدادهای تاریخی قائلند و برخی حتی در پس هر رویدادی داخلی، رگههایی از نیت و خواست انگلیسی را میجویند، کشف و افشای رجال آنگلوفیل (متمایل به انگلیس) هم در حال ازدیاد است و برخی متون رسمی تاریخی پر شده از معرفی رجال خائن، وطنفروش، جاسوس و عامل انگلیس، فراماسون و... آیا این پیشینه پرتنش در روابط در باورپذیری وجود انبوه چنین عاملان انگلیسی دخیل است و این خود عامل رقابتهای داخلی و ابزاری برای بیرون راندن رقبا از صحنه سیاسی بوده یا این آنگلوفیلها بنا به جایگاه و موقعیت انگلیس در ایران وجود و نفوذ داشتند و در تعدادشان اغراق شده یا تعابیری چون جاسوس و فراماسون در وصف و تعریفشان بکار رفته است که تعبیر درستی برای آنها نیست؟
انجمنها یا تشکلهای موسوم به فراماسونری در خود اروپا با الهام از ارزشهای انقلاب کبیر فرانسه به وجود آمدند و آن اصول سهگانه انقلاب فرانسه یعنی برابری، برادری و آزادی هم در این انجمنها محترم شمرده میشد. بگذارید خاطرهای را برایتان نقل کنم، سالها قبل از سوی وزارت امور خارجه و برای انجام ماموریتی در حوزۀ حقوق بینالملل، سفری به قطب جنوب داشتم. در این مسیر ابتدا به استرالیا و از آنجا به جزیرۀ تاسمانیا رفتیم. در فرودگاهِ آن جزیره، در تابلویی دیدم که نوشتهاند فراماسونها فلان روز و فلان ساعت، در فلان جا جمع میشوند و جلسه دارند. میزی هم در گوشهای گذاشته بودند و مسئولی داشت که به افراد کارت دعوت میداد. وقتی از این زاویه به موضوع نگاه کنید، میبینید که فراماسونری کارکردِ کلوپ یا باشگاه را دارد و در اروپا هم چنین محافلی هست که عدهای از علاقهمندان در آنجا جمع میشوند، حتی در فرانسه به شوخی گفته میشود برای پیشرفت و ترقی باید عضو یکی از این گروهها بود؛ یهودیها، فراماسونها یا همجنسگرایان. پس در اروپا و جاهای دیگری از جهان، به طور روشن و آشکار چنین انجمنها و محافلی وجود دارد ولی در اشکال مخفی و پنهانی آن، شاهد نوعی دستهبندی و باندبازی برای حمایت از یک گروه، جریان یا تفکر هستیم. انقلاب سون یات سن در چین از انجمنهای اخوت در اروپا تغذیه شد، ولی نمیتوان به صرفِ ارتباط این مجموعهها و محافل با قدرتهایی در خارج به سرعت قضاوت کرد که همه این افراد خائن بودهاند. خائن یا خادم بودنِ افراد و قضاوت در این باره وظیفۀ مورخ و تاریخدان نیست. مدام گفته میشود که تاریخ باید قضاوت کند ولی واقعا چرا باید تاریخ قضاوتگر باشد؟ وظیفۀ تاریخ این است که وقایع را به طور دقیق و صحیح ثبت و ضبط کند. قضاوت، کار افرادی مثل ماست که لباسِ اندیشههای خود را بر تاریخ میپوشانیم تا آن اندیشهها و عقاید را به دیگران حُقنه کنیم.
دربارۀ فراماسونری هم بیتردید ارتباطاتی وجود داشته که بیشتر به کار اَنگ زدن و برچسب زدن و کوبیدنِ یکدیگر میآمد. گفته میشد کتابِ اسماعیل رائین (فراماسونری و فراموشخانه در ایران) در ایتالیا چاپ شده، ولی اصلا چنین چیزی نبود. این کتاب در تهران منتشر شد و مربوط به زمانی بود که رقابتهای شدیدی بین دار و دستۀ انگلیسیها و امریکاییها پیش آمده بود. عدهای میخواستند رجالِ آنگلوفیل (نزدیک به انگلیس) را تصفیه کنند و امریکاییها را جایگزین آنها سازند. کسانی باید با بهانههایی از این دست، افراد دیگری را از دور خارج میکردند. قبل از آن هم نامههایی از خانه سدان، رئیس شرکت نفت بیرون آوردند و انگزنیهایی پیش آمد که بسیار مخرب و مضر بود. تودهایها و مارکسیستهای عملیاتی، تخصص بیشتری در برچسب زدن به افراد و جنگ روانی داشتند، ولی این وضعیت محدود به تودهایها و چپها نبود و دیگرانی هم بودند که برای کنار زدن همدیگر به انگ زدن روی میآوردند. ولی خوب این واقعیت هم وجود داشت که به هر حال، تشکیلاتی وجود داشته و اعضای آن ارتباطات و مناسباتی با هم داشتهاند و نمیتوان اصلِ این موضوع را انکار کرد.
نظر شما :