فرزندان طالقانی: به فوت پدرمان مشکوکیم
* مهدی طالقانی: ورود به کار سیاسی مرحوم طالقانی از سال ١٣١٨ بوده، زمان رضاخان. ایشان نخستین بار به زندان رفته و حدود ٣ ماه هم حبس بوده است. از آن موقع استارتش خورده و از سال ١٣٢٠ به بعد در تاسیس انجمن اسلامی دانشگاهها فعال بوده است.
* حسین طالقانی: آن موقع که آقا به زندان رفت، اتفاقا زندان موقت شهربانی در سال ١٣١٧ بود. تقریبا همان موقع چند نفر از سران حزب توده هم زندانی بودند که یکی از آنها همسلول آقا بود. نمیدانم اَرانی بود یا کسی دیگر. اتفاقا آقا به جای اینکه جبهه بگیرد، میگوید «خیلی خب، حالا ما هر دو مثل هم هستیم. جایی هستیم که دستمان به هیچ جا نمیرسد و میتوانیم راجع به موضوعات مباحثه کنیم. شما میگویید همه دنیا به صورت اتفاق و حادثه به وجود آمده و ما میگوییم که نه یک واجدالوجودی بوده که نظمی به این هستی داده است.» پدرم تجربه خیلی سادهای را مثال میزند و میگوید «ما چهار تا لنگه کفش داریم. اگر قرار باشد اتفاقی این چهار تا جلوی پای ما جفت شوند، از حالا همین کفشها را به سوی آسمان پرتاب میکنیم تا ببینیم چند دفعه باید این کار تکرار شود تا جفت شوند که شاید هم اصلا اتفاق نیفتد.» در واقع منظورشان این بوده که باید نظمی بوده باشد، نه اینکه همینجوری همه چیز جفتوجور شده باشد. اصلا اینکه طالقانی یک مقدار فرق دارد، به دلیل اعتقادش به برقراری دیالوگ بود. آقا میگفت اگر با طرفتان از نظر فکری مشکل دارید، اولا که حذف فیزیکیاش اصلا جایز نیست. کسی که خداوند به او جان داده، شمای بشر به خاطر این مسائل نمیتوانید جانش را بگیرید.
* حسین طالقانی: هفت، هشت ساله بودم، شنیدم کسروی حرفهایی میزند که برای آقایان خوشایند نیست، دیدم آقا تمام کتابهای کسروی را در کتابخانهاش دارد. از ایشان سوال کردم که نظرشان راجع به او چیست؟ گفت: «ما باعث شدیم کسروی نسبت به دین اینطوری جهتگیری کند. اگر ما درست عمل میکردیم، او هم درست میشد.» اتفاقا در این مورد با فداییان اسلام اصلا موافق نبود که او را حذف فیزیکی کردند. همیشه هم همین رویه را با دگراندیش و مخالف داشت و میگفت باید اقناع باشد و اجبار را نمیپذیرفت.
* حسین طالقانی: ایشان دقیقا پشتیبان مرحوم مصدق بود، حتی آقا برای التیام روابط بین مصدق و کاشانی رفته و دیده بود که آقای کاشانی دارد خربزه میخورد. آقای طالقانی به مرحوم کاشانی میگوید که مواظب باش! پوست خربزه زیر پایت نگذارند! واقعیت این است که آقا، مصدق را یک رهبر برجسته نه فقط برای ایران بلکه برای خاورمیانه میدانست.
* مهدی طالقانی: سال ۵۷ به دلیل اینکه مبارزات گسترده شد و مرحوم طالقانی یک وجهه کشوری پیدا کرد، به طوری که مردم از همه جای ایران به ایشان مراجعه میکردند، به پیشنهاد مرحوم بازرگان که گفتند شما دیگر نمیتوانید در چارچوب یک تشکیلات حزبی بمانید و بهتر است از حزب جدا شوید، ایشان گفتند که من علاقهمند به نهضت آزادی هستم، دوستشان هم دارم ولی دیگر عضو نهضت آزادی نیستم؛ ولی به هر حال دوستیشان با مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی برقرار بوده است. البته توصیههایی هم به مرحوم بازرگان داشتند. بزرگترین توصیهشان این بود که دولت موقت را قبول نکن. منتها آقای مطهری اصرار داشتند که آقای بازرگان قبول کند و ایشان هم پذیرفت.
* مهدی طالقانی: مجاهدین خلق به مسجد هدایت میآمدند، مشتریهای مسجد هدایت بودند و چیز خاصی نداشتند. اصلا سنشان هم به آقای طالقانی نمیخورد که رفتوآمد داشته باشند ولی میآمدند مسجد هدایت و جرقه فکریشان از مسجد هدایت زده شد.
* حسین طالقانی: ایشان سعی داشت که اینها [مجاهدین خلق] را هدایت کند ولی متاسفانه آنها خط خودشان را داشتند و به قول آقا غوره نشده میخواستند مویز شوند. آقای هاشمی در خاطراتش گفته که ما برای مجاهدین پول جمع میکردیم ولی از آن تاریخ [سال ۵۴] با این انشعاب ضربه سهمگینی به این تشکیلات خورد، حتی آنقدر شدید بود که در یک مورد شهرام داشت آقا را گروگان میگرفت و تهدید میکرد که یا ما را تایید میکنی یا تو را میکشیم! بعد هم گردن ساواک میاندازیم و تو را شهیدنما میکنیم.
* مهدی طالقانی: آقای طالقانی در آخرین سخنرانیاش به آنها [مجاهدین خلق] توپید. مرحوم طالقانی سال ۵۸ فوت کرد. اینها آمدند و یکی دو تا عکس با آقای طالقانی داشتند، بعضی از آدمهای حوزوی و غیرحوزوی را هم دیدهام که نمیدانم چه دشمنی با طالقانی دارند یا شاید هم حسادت میکنند که هر جا مینشینند میگویند آقای طالقانی حامی مجاهدین بوده! اگر واقعیت این است، سال ۵۸ که مرحوم طالقانی فوت کرده، اینها هنوز در مملکت فعال بودند و حمایت میشدند و همهجا سخنرانی میگذاشتند، هیچ کس هم جلودارشان نبوده. از اواخر سال ۵۹ وقتی دست به اسلحه بردند، تازه نظام با آنها برخورد کرد و تا آن موقع کاری با آنها نداشت.
* مهدی طالقانی: آقای طالقانی در آخرین سخنرانی خود در بهشتزهرا خطاب به منافقان گفت: «آقا اینها فکر کردهاند کسی هستند، تو که دستت پینه نبسته که داری داد میزنی و میخواهی از کارگر حمایت کنی. تو غلط میکنی. من خودم را میخواستم برای شما فدا کنم اما شما ارزشش را نداشتید.» این را صریحا گفته است.
* مهدی طالقانی: مبارزات آقای طالقانی زمانی که انقلاب پیروز شد به حدی بود که به اندازه ایشان هیچکس مبارزه نکرده بود. مبارزات ایشان از همه آقایانی که مطرح بودند خیلی بیشتر بود و هیچ ادعایی هم بعد از انقلاب نداشت. آقای احمد جلالی سوال میکند که آقای طالقانی شما نمیخواهی کاندیدای ریاستجمهوری شوی؟ ایشان میگوید نه.
* حسین طالقانی: البته ایشان همیشه همسفره بود، یعنی مینشست با آنها [مارکسیستها] غذا میخورد اما یک فتوایی در زندان اوین دادند که همه علما امضا کردند، ایشان هم به احترام سایر دوستان امضا کرد و این یکی از اشکالات ایشان بوده است.
* مهدی طالقانی: محمود دولتآبادی با ایشان در اوین همسلول بوده است. محمود دولتآبادی هم اتهامش این بوده که چپ بوده ولی میگوید من هر غصه و گرفتاریای که داشتم، میآمدم و به آقای طالقانی میگفتم. صبحها با آقای طالقانی در حیاط زندان قدم میزدیم، یک سیگار او میکشید و یک سیگار هم دست من میداد و با هم صحبت میکردیم. میگفت مرا تهدیدات بسیار بدی کرده بودند که به زندگیات فشار میآوریم و همسرت را دستگیر میکنیم و... میگفت من واقعا از این قضایا میترسیدم، بعد با آقای طالقانی که صحبت میکردم، ایشان آنچنان به من دلداری میداد که انگار نه انگار که مرا چنین تهدیدی کردهاند. میگفت که آقای طالقانی به من آرامش میداد.
* حسین طالقانی: فداییان اسلام معتقد به حذف فیزیکی آدمها بودند که فکر نمیکنم طالقانی با این قضیه موافق بود. البته آن موقع که این داستانها بود، بنده ٨ ساله بودم. نواب صفوی، خلیل طهماسبی، عبدخدایی و... به منزل ما در امیریه میآمدند، تحت تعقیب بودند. نواب صفوی خیلی ایدهآلیست و تند بود، حتی وقتی که به آنجا آمد، پدرم گفت که مشکل داریم. در ابتدا حتی گفت «به خانه من نیایید، چون خودم هم تحت نظر هستم. ضمن اینکه اگر شما بیایید، اینجا لانه زنبور است و پیدایتان میکنند.» آن بندهخداها سعی کردند جای دیگری پیدا کنند ولی هیچ جا به آنها پناه ندادند. [...] گفته بود «طالقانی خیلی مَرده برویم آنجا جوابمان نمیکند.» عبدخدایی از طرف نواب آمده بود که قبل از آن خبر دهد که آقای نواب صفوی گفته به خانه شما بیاییم. پدرم گفته بود من خودم تحت نظر هستم. عبدخدایی میگوید آقا آتشی روشن کرد که اینها گرمشان شود، منتها صبح که شده بود، آقای نواب صفوی که دربهدر دنبالش میگشتند، به بالای پشتبام رفته بود که اذان بگوید! آقای طالقانی هم گفته بود «اگر سید میخواهد خودکشی کند، چرا در خانه من؟ برو صدایش کن و بگو بیاید، من راضی نیستم.»
* مهدی طالقانی: [نواب صفوی در ایام پنهان شدن در خانه آیتالله طالقانی] چون روزها بیکار بود، به من نماز یاد میداد و بعد از من میپرسید و ١٠ شاهی یا یک قران به من میداد. من هم با پولی که میداد، میرفتم بستنی میخوردم. به عشق ١٠ شاهی نماز را یاد گرفتم. (خنده)
* حسین طالقانی: بعد از اینکه [فداییان اسلام] از منزل ما رفتند نمیدانم به کجا پناه بردند، آنچه شنیدهایم این است که پدرم آنها را به طالقان در روستایی به نام ورکش آورده بود و اهالی ورکش هم از آنجا که به آقا خیلی علاقهمند بودند، اینها را پذیرفته بودند و پذیرایی میکردند. آنها هم که دیده بودند وضع بهداشتی آن روستا بد است، شروع به انجام یکسری اقدامات کردند.
* مهدی طالقانی: آقای طالقانی تنها کسی بود که از اول انقلاب تا به حال برای مرحوم دکتر مصدق بزرگداشت گرفته است؛ در تاریخ ۱۴ اسفند ۵۷، منتها آنجا آقای طالقانی جملهای میگوید «فداییان اسلام دو کار کردند: یکی اینکه رزمآرا ترور شد و نفت ملی شد.» حالا اینکه چه ربطی به هم دارد را از آقای طالقانی باید بپرسید. (خنده)
* حسین طالقانی: آقا ۶ آبان ۵۷ در حالی که بیمار بود، از بهداری زندان درآمد. البته میخواستند ۴ آبان آزادشان کنند ولی آقا نپذیرفت، چون میگفت تولد شاه است و میخواهند به این ربطش دهند. از زمانی که بیرون آمد حرکتها شروع شد. البته قبل از آن از ۱۷ شهریور من خودم در میدان ۱۷ شهریور بودم. از آن طرف هم امام به هر حال یکسری اعلامیههایی میداد که این اعلامیهها توسط تلفن ضبط کاست میشد و این نوارهای کاست توسعه پیدا میکرد. خیلی از این کارها از طریق منزل آقای طالقانی بود؛ ولی یکسری چیزها هم بود که واقعا مسئولیتش به گردن آقا افتاده بود و امکان عملی شدنش هم نبود، فرضا امام گفت که سربازها از پادگانها فرار کنند و بروند. همه به در خانه ما آمدند، یعنی شاید نزدیک به چند هزار سرباز و درجهدار و گفتند که امام دستور داده و ما هم از پادگانها بیرون آمدهایم. چه کار کنیم؟ آقا میگفت ما که پادگان نداریم اینها را جا دهیم، چه باید کرد؟ کلی از آنها اسلحه گرفتیم و لباسهایشان را عوض کردیم. از بازاریها خواستند که یک مقدار لباس بیاورند. به هر حال خانه آقا تبدیل به پایگاه شده بود. آنقدر تعداد مراجعان زیاد بودند که آقا لاجرم الزام داشت هر روز با آن حالش سخنرانی کند.
* مهدی طالقانی: با برگزاری راهپیماییها پول زیادی جمع میشد و در منزل مرحوم طالقانی دو، سه نفری بودند که پول میشمردند و از این ماخذ کارمندان، پرسنل دولتی، روزنامهها و اعتصابیون حقوقشان را از خانه آقای طالقانی میگرفتند.
* مهدی طالقانی: در ضمن یکی از حرکتهایی که به نظرم حدود ۴۰ درصد انقلاب را پیش برد، راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا بود. آقای طالقانی اعلامیهای داد که روز تاسوعا مصادف است با روز جهانی حقوق بشر. ما در این روز به سمت میدان شهیاد راهپیمایی میکنیم. منتها به مرحوم علیآبادی گفت که به چند نفر دیگر هم اعلامیه را بدهند تا امضا کنند. به هر کس که پیشنهاد شد، گفتند بسیار خطرناک است، تیراندازی و درگیری میشود. آقای طالقانی هم میگفت اگر نظم و انضباط خاصی باشد، هیچ درگیری رخ نخواهد داد. خلاصه کسی زیر بار امضای این اعلامیه نرفت که منجر به تغییر متن شد و آقای طالقانی نوشت «من و خانوادهام از منزلم واقع در پیچ شمیران حرکت میکنیم» و آن جمعیت آمد که میگویند شاه با بالگرد گشت زده و گفته بود «میگویید شهر در امن و امان است، پس چرا ٢ میلیون آدم در خیابان است؟»
* مهدی طالقانی: [آقای طالقانی] نفی همه مدیران گذشته را قبول نداشت. به یاد دارم در دوره مرحوم مهندس بازرگان یک نفر بود به اسم آقای خردجو که رئیس بانک صنعت و معدن بود، اما بعد از انقلاب به دلیل آنکه میگفتند طاغوتی است مانع ادامه کارش شده بودند. آقا میگفت کسانی که شایستگی دارند را باید بیشتر بها دهیم. آقای صدر حاج سیدجوادی، دادستان زمان اعلیحضرت بود ولی از ایشان استفاده کردند.
* حسین طالقانی: واقعیت این است که هشت، نه ماه بیشتر بعد از انقلاب آقا زنده نبود و در این مدت هم درگیری بود. تازه انقلاب شده بود و درست شب عید خبر دادند که در کردستان جنگ است و در سنندج کردها یک طرف و ارتش یک طرف. کردهای مقیم مرکز نزد آقا آمدند و گفتند که شما یک فکری بکنید، دارد خونریزی میشود. ایشان بلافاصله گفت که همین فردا صبح به سنندج میآیم. ما وسیلهای گرفتیم و رفتیم ولی ایشان با یک هواپیمای C130 ارتش به همراه چند نفر دیگر که امام راهی کرده بودند، آمدند؛ به همراه آقایان بهشتی، هاشمی و بنیصدر.
* حسین طالقانی: ما با خودرو به کرمانشاه رفتیم. دیدیم که از یک طرف کردها در خانه سازمانی بودند و یک طرف هم پادگان بود و ارتش و تیراندازی شدید. یک عده آدمهای بیگناه هم در این میان از بین میرفتند. ما آمدیم و شرح ماجرا را به مرحوم پدرم گفتیم. ایشان با توجه به اینکه آقای بهشتی میخواستند علمای منطقه را جمع کنند، یکباره گفتند که من به سنندج میروم. شما اگر میخواهید همینجا جلسهتان را تشکیل دهید. آنها به تبع آقای طالقانی دیدند که موقع تعلل نیست و به سنندج آمدند.
* حسین طالقانی: زخمیهای زیادی بودند. با محمدرضا رفتیم که کشتهها را با وانت حمل کنیم اما از دو طرف تیراندازی میکردند و ما فرار کردیم. آنجا دو گروه بودند: یکی چپها و یکی هم مذهبیها. یک عده هم کومله بودند. آقا با اینها به توافقی رسیدند که ما شما را به عنوان نماینده این مردم نمیتوانیم تلقی کنیم. شما گروههای سیاسی هستید. اینجا باید انتخابات برگزار شود و شورا تشکیل شود و ما به آن شورایی احترام میگذاریم که مورد حمایت مردم باشد؛ اما آقای قطبزاده زیر بار نمیرفت، چون آن طرف چپها بودند و قطبزاده در واقع مسلمان و رهبر مسلمانها بود. در هر صورت قطبزاده هم ناچار شد بپذیرد و شورا بعدا تشکیل شد.
* حسین طالقانی: ایشان میگفت که هر کاری بهتر از جنگ است و این اعتقاد را داشت. میگفت بالاخره باید یک راهحل غیر از درگیری پیدا کرد. مطمئنا اگر زنده بود ممکن بود در همان جنگ عراق هم چنین ایدهای را پیش میبرد و خیلی اتفاقات ممکن بود نیفتد.
* مهدی طالقانی: مثلا به احتمال زیاد [اگر آقای طالقانی زنده بود] جلوی تسخیر سفارت آمریکا را میگرفت و اگر به آنجا هجوم نمیبردند، جنگی مثل جنگ عراق درست نمیشد، چون آمریکا از جنگ عراق پشتیبانی میکرد، اگر ما چنین کاری را نمیکردیم، خیلی اتفاقات ممکن بود نیفتد.
* مهدی طالقانی: من جاهایی گفتهام که کمی به فوت مرحوم طالقانی مشکوک شدهام، چون چیزهای عجیبوغریبی هم در فوت ایشان پیش آمد؛ مثل اینکه هم تلفن خانه ایشان و هم تلفن آنجایی که ایشان جلسه و نشست داشت قطع میشود! خودرویی که قرار بود صبح تا غروب، شب تا صبح در خدمت ایشان باشد را میفرستند برود. ایشان مشکل پیدا میکند و میگوید قلبم درد میکند، در حالی که اطرافشان ۶ بیمارستان بود اما هیچ کسی را برای نجات ایشان نمیآورند. آن فردی هم که آنجا بوده، پیاده از خیابان ایران به میدان عشرتآباد میرود که دکتر شیبانی را بیاورد که در عمرش پزشکی نکرده! خب، مرد حسابی چرا نرفتی از بیمارستانهای اطراف آدم بیاوری؟! چرا یک خودرو صدا نکردی؟! میآمدی بیرون و یک تاکسی صدا میکردی یا جلوی یک خودروی شخصی را میگرفتی و میگفتی آقای طالقانی حالش بد است. کدام خودرو نمیایستاد؟ چرا باید پیاده به دنبال دکتر بروی؟ اینها شکیاتی است که برای شخص من به وجود آمده. حالا شاید حسین آقا شک نداشته باشد.
* حسین طالقانی: البته خانه قبلیشان هم دزد رفته بود ولی پولی برنداشته بود و یک مشت مدارک و نامه به هم ریخته بود و رفته بود. در مجموع شکبرانگیز است.
* مهدی طالقانی: خانه آقای طالقانی دزد رفته بود! آخر ببینید اینها همه یک چیزی در خود دارد.
* مهدی طالقانی: وقتی بچه بودیم و بالا میخوابیدیم، مادرمان صبح به صبح میآمد و میگفت بلند شوید و بروید نماز بخوانید؛ اما ما تنبل بودیم و نمیخواستیم صبح ساعت ۴ از خواب بلند شویم و برویم نماز بخوانیم. خلاصه بلند میشدیم و غر میزدیم. یک روز پدرمان گفت این نمازی که اینجوری اینها میخواهند بخوانند، نه به درد خدا میخورد و نه به درد خلق خدا. اینها باید خودشان به یک جایی برسند که لازم است نماز بخوانند، آنقدر زور به اینها نیاور! یعنی ما فشار مذهبی نداشتیم.
* مهدی طالقانی: حالا حسین آقا اینها که خیلی متعادل بودند؛ اما من خیلی شیطان بودم و با همه دخترهای همسایه گپ میزدم و صحبت میکردم. البته در حد حرف زدن و صحبت کردن، آقا هم بود و میدید ولی بنده خدا چیزی نمیگفت. در واقع محدودیتی به آن صورت نداشتیم.
* مهدی طالقانی: همیشه مجلات عربی و مسائل روز کشورهای عربی با پست برای ما میآمد و ایشان همه را مطالعه میکردند. زمانی که علما رادیو را حرام میدانستند و میگفتند نباید گوش کرد، رادیو داشت و گوش میکرد، حتی یکی از همشهریانمان آمد و گفت: «مگر علما نگفتهاند رادیو حرام است؟» گفت: «برای شماها حرام است برای من واجبترین چیز است. باید از دنیا مطلع باشم.» آقای طالقانی سال ۱۳۲۴ در رادیو ایران به اندازه ٢٠ دقیقه صحبت میکرده آن هم به عنوان بحثهای علمی، مذهبی و اخلاقی و اینها را طی یک کتاب بعدا با عنوان گفتارها چاپ میکند.
* حسین طالقانی: آن زمان به خصوص کسانی که در کسوت روحانیت بودند، دخترها را خیلی کم میگذاشتند حتی تا حد دبیرستان برای درس خواندن بروند. میگفتند دختری که درس بخواند نامهنگاری میکند. در صورتی که پدر ما هیچ موقع محدودیتی برای ما ایجاد نکرد. خواهرم وحیده وقتی که در رشته داروسازی قبول شد، پدر زندان بود. وحیده به آنجا رفت و از پدر اجازه خواست و او گفت که «بله حتما برو. خوب هم درس بخوان. فقط سعی کن یک جور هیاتی داشته باشی که قابل قبول باشد از نظر خانواده.» ایشان هم رفت و درسش را خواند، حتی خاطرم هست که پدرم دانشسرای مقدماتی تدریس میکرد. من یک بچه پنج، شش ساله بودم و گاهی که سر کلاس میرفتند مرا با خودشان میبردند. پدرم هیچ اجباری نکرده بود ولی شاگردهای دختر به میل خودشان روسری سر میکردند. مطلقا حرفی در کلاس نشنیدم که به آنها بگوید حتما این کار را بکنند. وقتی هم که بیرون میآمدند همه روسریها را برمیداشتند و میرفتند؛ یعنی هیچ چیز را با اکراه و اجبار قبول نداشت. هم کشف حجاب رضاخان را قبول نداشت که یک اجبار بود و هم اینطور چادر سر کردنها را. کمااینکه در همان مصاحبه اولش راجع به حجاب گفت در کشورهای مختلف با وجود شرایط آبوهوایی مختلف ممکن است که متفاوت باشد. بعد مثال میزد گاندی را که لباسش در هندوستان این است. میگفت ما نمیتوانیم یک قانون کلی در اسلام بگذاریم که برای همه جا یک جور باشد.
* مهدی طالقانی: اگر ایشان زنده میماند اصلاحطلب اصولگرا میشد. اصولگرا نه به این معنی که مصطلح شده است. علاوه بر این پدرم اولا به وحدت معتقد بود و میگفت وقتی یک عده جهت مشخصی دارند فارغ از تمام دغدغههایی که دارند باید در یک اصولی با هم مشترکاتی داشته باشند و با هم وحدت داشته باشند و جلو بروند و اینجور جامعه در حال تشتت نباشد.
* مهدی طالقانی: بعد از انقلاب یعنی از روزی که ایشان از زندان آزاد شد، گرفتاری ما بچهها همه شروع شد! چون باید مملکت را یک جوری اداره میکردیم و هر کداممان یک طرف. حسین آقا یک طرف، ابوالحسن یک طرف، محمدرضا یک طرف و هر کدام باید یک طرف یک کاری میکردیم، مثلا من مسئول کمیته پزشکی بودم و در ضمن بازرس کمیتهها. در واقع یک سری پزشک و بیمارستان را برای مجروحانی که در انقلاب درگیر میشدند و تیر میخوردند، تجهیز کرده بودم و آنها را در این بیمارستانها میبردیم و بستری میکردیم یا از دست ساواک فراریشان میدادیم. یکی از برادرهایم هم مسئول گرفتن اسلحه از سربازان فراری بود. فکر کنید یک سری آدم مراجعه میکردند و هر کدام درخواستی داشتند؛ یکی پول نداشت، یکی صاحبخانهاش بیرونش کرده بود. یکی فاحشه بود و میآمد و میگفت شغلم این بوده و حالا توبه کردهام و چه کار کنم؟ اصلا باید برای اینها مکان تهیه میکردیم. این کارها را هم کردیم.
* حسین طالقانی: بنده هم مسئول کارخانهها و رسیدگی به اعتصابات بودم. وقتی کارگران خط لوله نفت اعتصاب کرده بودند، به اینها قبلا در زمان شاه هر ۱۵ روز حقوق میدادند. طوری بود که اگر این حقوق را نمیدادند، هیچ پساندازی نداشتند که زندگیشان را ادامه دهند. وقتی اعتصاب کردند دیگر پولی به آنها پرداخت نمیشد. باید برای این راهحلی پیدا میکردیم. این مسئله را با مرحوم پدر مطرح کردم و ایشان یک اعلامیه داد؛ پول زیادی جمع شد، سرگروههای اعتصابی میآمدند و با آنها مشارکت میکردیم. حسابهای بانکیشان گرفته میشد و به حسابشان پول واریز میشد.
* حسین طالقانی: ما دیگر وقتی پدر فوت کرد، از خودمان سلب مسئولیت کردیم. برای اینکه احتمال میدادیم در آینده اگر از هر کدام ما خطایی سر بزند به پای پدرمان نوشته میشود. به همین دلیل همه به سر کار قبل از انقلابمان برگشتیم. خواهرانم هم همینطور؛ فقط اعظم خانم یک مقدار استثنا بود. ما هم دارای «ژن خوب» بودیم که الان مدتی است که مطرح میشود؛ اما نخواستیم از این ژن خوب سوءاستفاده کنیم.
* حسین طالقانی: آقای صباغیان به من گفت چرا در کار دولت مسئولیت قبول نمیکنید؟ من گفتم نزد پدرم هستم و مسائل مربوط به دفتر را انجام میدهم. گفت که شما شانه خالی میکنید. میخواست یک معاونتی در صنایع به من بسپارد. گفتم نخیر من به دلیل این نسبت حاضر نیستم این کار را بکنم. شاید شایستگی داشته باشم ولی اگر هر خرابکاری انجام دهم به حساب پدرم نوشته میشود؛ لذا حاضر به پذیرش نشدم. حتما اطلاع دارید که خیلی از جلسات هیات دولت در خانه آقا برگزار میشد. آنجا مهندس بازرگان و بقیه مینشستند و مسائل را بررسی میکردند. من هم پذیرایی میکردم. وقتی که این صحبت شد که چرا مسئولیت قبول نمیکنم، پدرم گفت که واقعا حرف درستی زدی. ما انقلاب نکردیم که بچههایمان مسئول شوند. هر کس شایسته است باید همان شود.
* مهدی طالقانی: همه بچهها قبل از انقلاب کار میکردیم و وضع مالیمان هم خوب بود. ایشان (حسین طالقانی) مهندس کارخانه بود و بنده کار آزاد و مغازه توزیع لوازم یدکی داشتیم. عشق ماشین هم داشتم و آخرین مدلهای خودرو را همیشه سوار میشدم؛ ولی انقلاب آنچنان شد که بنده از همان یک سال بعد از فوت آقا دیگر واقعا پول نداشتم که جایی را اجاره کنم و بنشینم. به شدت وضع مالیمان بد شد و من یکی از بالاترین بدهکاران شدم. تا اینکه الحمدالله الان دستمان به دهنمان میرسد. دیناری پول از آقا به ما نرسید. یک خانه پیچ شمیران را داشتیم که فروختیم و به مادرمان دادیم. پدر ما زمان شاه میرفت مدرسه سپهسالار و حقوقش را میدادند؛ اما انقلاب که شد دیناری حقوق برای آقای طالقانی نبود. ایشان هم اصلا نیازی نبود حقوق بگیرد. منتها مادر ما بعد از فوت ایشان چگونه باید زندگی خود را میگذراند؟ دیدیم خانه بزرگ است، خانه را فروختیم و آپارتمانی در گیشا برایش گرفتیم و مابقی پول را در بانک گذاشتیم و بهرهاش را میگرفت. طفلک با آن سن ظهر به ظهر و عصر به عصر دم نانوایی میرفت و نان میگرفت. یک بار در نانوایی یکی او را شناخته و گفته بود که این خانم آقای طالقانی است که آمده نان بخرد و در صف ایستاده. نانوا او را شناخته بود و مادرم دیگر برای نان خریدن به آنجا نرفت، چون میگفت اینجا مرا میشناسند و خارج از صف میخواهند به من نان بدهند.
* حسین طالقانی: خانه طالقان هم که محل بازدید مردم شده است و به میراث فرهنگی دادهاند. همانطور که قبلا گفتم ۶ میلیون هزینه داشته و ٢٧٠ میلیون صورتحساب خدمت آقا آورده بودند. البته میخواهند از قِبَل خانه آقا چیزی دستگیرشان شود. در واقع میراث فرهنگی به آنجا نظارت دارد.
* مهدی طالقانی: من از نظر شخصیتی مهندس سحابی را بیشتر به آقا نزدیک میدانم. نه اینکه پدرم باشد و بگویم ولی طالقانی تک بود. طالقانی شخصیتی بود که وقتی پیشهوری آذربایجان را گرفته بود و میخواست حکومت مستقل تشکیل بدهد و سپاه دولتی را توسط قوامالسلطنه برای سرکوب اینها میفرستند، طالقانی تنها روحانی بود که با قطار به زنجان رفت تا ببیند اوضاع چگونه است، یعنی گفته بودند که پیشهوری اموال مردم را میگیرد و به حقوق مردم تجاوز میکند. با آن قطاری که میرفتند، خبرنگاران خارجی و داخلی هم بودند. وقتی یک روحانی را با خود میبینند، تعجب میکنند و میگویند ما خبرنگاریم، شما چی؟ آقا گفته بود من هم خبرنگارم، مگر خبرنگار باید لباس خاصی بپوشد؟ من هم با این لباسم خبرنگارم! بعدا که مرحوم بروجردی فهمیده بود ایشان رفته، گزارشی خواسته بود، ایشان شرح واقعیات را گفته بود، نه آن چیزی که دولت قوامالسلطنه میخواست به مردم بگوید.
* حسین طالقانی: خارج از مسائل سیاسی، من پدرم را به عنوان آدمی که مسائل انسانی برایش مهم است، میشناسم. شاید مسائل انسانی برایش نسبت به مسائل سیاسی اولویت داشت، حتی وقتی با MBC آمریکا مصاحبه کرد گفت که ما از بد حادثه در این قضایای سیاسی افتادیم وگرنه کار ما این نیست. ایشان اعتقادی به اینکه کار سیاسی بکند، نداشت؛ ولی میگفت ناچار بوده که این کار را انجام دهد. واقعیت این است که برای انسان ارزش زیادی قائل بود. میگفت یک فرد میتواند نشاندهنده یک جامعه باشد. وقتی یک فرد را میکشیم یک جامعه را میکشیم. این اعتقاد راسخ او بود و برای جان انسانها خیلی ارزش قائل بود.
* مهدی طالقانی: مرحوم مطهری از دوستان ایشان و خیلی هم با آقای طالقانی رفیق بود و به مسجد هدایت هم برای سخنرانی میآمد؛ ولی شاید سیستم مبارزه آقای طالقانی را قبول نداشته. فکر میکنم مرحوم مطهری کلا دو، سه ماه از کل عمرش را به زندان رفته، آقای طالقانی ده، یازده سال حبس، زندان و تبعید داشته است یا آقای دکتر بهشتی همینطور. آقای هاشمی یک دورهای با ایشان همبند و زندانی بود. آقای مهدویکنی، لاهوتی و منتظری از جمله کسانی بودند که از نظر شکل و فرم سیاسیونی بودند که هم مبارزه سیاسی داشتند و هم زندان میرفتند؛ ولی بقیه دوستان خیلی اهل زندان رفتن نبودند و برایشان پیش نیامد. شاید هم رژیم گذشته روی اینها زوم کرده بوده و به بقیه خیلی کاری نداشته است. آقای طالقانی ممنوعالخروج بودند و تا زمان انقلاب نمیتوانستند از کشور خارج شوند. قرار بود برای مرحوم دکتر مصدق به مکه برود. پسر مرحوم دکتر مصدق میگوید که پدر خواسته شما برای من به مکه بروید؛ یعنی نایبالزیاره باشند، چون اجازه نمیدادند آقای مصدق به حج واجب بروند. آقای طالقانی میگوید من ممنوعالخروجم ولی اگر نباشم، میروم. اقدام هم میکند ولی ممنوعالخروج بود و نتوانست برود.
* مهدی طالقانی: از فرزندان آقایان فکر کنم بچههای آقای طالقانی از همه بیشتر به زندان رفتند و آمدند. من رفتم و حسین آقا خیلی بیشتر از من رفته. مجتبی نرفته. فقط هفت، هشت ساعت او را گرفتند. هم آقای غرضی و هم آقای بشارتی این اشتباه را کردند. اعظم چهار سال زندان بوده. دایی و زندایی من به خاطر آقا به زندان رفتهاند؛ یعنی فکر نمیکنم در بین آقایان اینجوری خانوادگی به زندان رفته باشند. بعد هم برایش حرف درآوردند که با مجاهدین خلق در ارتباط بوده است. او چپ بود، چه ربطی به مجاهدین خلق دارد؟ بعد هم چپکی بودنش را قبل از انقلاب رها کرد. (خنده)
* حسین طالقانی: یادم هست زمانی داشتم کتابهایی از تکامل انسان را میخواندم. پدرم بلافاصله گفت این چه کتابی است؟ تمام شد به من هم بده بخوانم. یا نظرات ماکس پلانک را در مورد فیزیک هستهای میخواند.
* حسین طالقانی: [در سالهای زندان آقای طالقانی] هر کس باید نان خودش را درمیآورد. بنده دانشجو بودم شبها در کارخانه کار میکردم و حقوق میگرفتم. جالب این است که من دانشگاه پهلوی بودم، پدرم دشمن درجه یک پهلوی بود، با این همه نگفتند که تو چون پسر او هستی نباید اینجا درس بخوانی. سال ۴۶ که من دانشگاه قبول شدم، پدر زندان بود. به او گفتم که دانشگاه قبول شدم و دارم میروم. گفت که پس به نحوی خرج خودت را دربیاور. دیدم که شوخی ندارد، رفتم و بالاخره کار گیر آوردم. آن زمان هم مثل حالا نبود و اگر اهل کار بودی، کار پیدا میشد.
* حسین طالقانی: اتفاقا وقتی پدر صحبت میکرد، میگفت آدمی که وارد سیاست میشود اصلا نباید ازدواج کند. (خنده)
* مهدی طالقانی: [در مورد دو بار ازدواج آقای طالقانی] گول خوردند آقا (خنده) البته شوخی میکنم. حالا دیگر در یک سنی بوده که مادر من هم سنوسال کمی داشته و آقا هم در سن جوانی بوده به هر حال برایش پیش آمده.
* مهدی طالقانی: شورای انقلاب اصلا جا نداشت و در جاهای مختلفی برگزار میشد. بیشترین جایی که برگزار میشد، همین جایی بود که آقای طالقانی فوت کرد، منزل آقای کلهر که پدرخانم برادر من بود، آنجا برگزار میشد. یادم هست که آقای مهدویکنی هم بیشترین شکایت را از من میکرد. (خنده)
* مهدی طالقانی: من یک بازرسی برای کمیتههایی که به وجود آمده بود، گذاشته بودم. کمیتهها ماشاءالله خلاف زیاد داشتند. من هم سر خود میرفتم و یک کمیتهای را تخلیه و تعطیل میکردم و اسلحهشان را میگرفتم و بیرونشان میکردم. اینها میرفتند و از من به آقای مهدویکنی شکایت میکردند که ما کمیته هستیم و این آقا ما را بیرون کرده است. آقای مهدوی هم علت را جویا میشد. بعضا در آنجا مواد مخدر میفروختند، آیا من باید نگاهشان میکردم؟ من میرفتم و تعطیل میکردم. البته آقای مهدویکنی هم بیشتر میپذیرفت.
* مهدی طالقانی: آقای خامنهای خاطرات خوبی از مرحوم طالقانی دارد. زمانی که آقا دادگاهی بوده، ایشان هم چند بار شرکت کردهاند و ایشان را از نزدیک دیدهاند. از تبعید هم که مرخصی به تهران میآمدند، نزد آقای طالقانی میآمدند.
* حسین طالقانی: من یکبار آقای خامنهای را دیدم که از تبعید برگشته بودند و به منزل ما آمده بودند. بعد از تبعید در ایرانشهر، به خانه ما آمد. من در زندان دچار رماتیسم مفصلی پا شده بودم و پاهایم کاملا متورم شده بود و نمیتوانستم راه بروم. پیش پدرم بودم و همانجا رختخواب انداخته بودم و در اتاق پدرم میخوابیدم، مهمانها هم همانجا میآمدند. دیدم که زنگ زدند و آقای خامنهای آمدند. نخستین بار بود که میدیدمشان و به اصطلاح دیدم که کتابی در مورد فلسطین نوشته بود. خیلی چهره روشنفکری داشت و گفتههای روشنفکری از ایشان به یاد دارم. بعد از آن دیگر ندیدمشان.
* مهدی طالقانی: از آنجا که آقا نمیتوانست لب دریا بیاید ولی میدانست که ما دوست داریم به دریا برویم، به ما پول توجیبی میداد که به لب دریا برویم و استفاده کنیم. میگفت من که نمیتوانم بیایم، اقلا شما بروید. به خاطر اینکه همه بیحجاب بودند ایشان نمیآمد ولی باکی نداشت که به ما پول توجیبی بدهد.
* حسین طالقانی: [در نخستین نماز جمعه بعد از انقلاب به امامت آیتالله طالقانی] افراد از همه گرایشها بودند، حتی یک عده آدمهایی که اصلا نماز به عمرشان نخوانده بودند هم آمده بودند. کمااینکه آقا سید احمد خمینی بعدا به امام(ره) گزارش داده بود که نماز جمعه گرفت، حسابی هم گرفت. آقا میگفت که ممکن است نگیرد؛ یعنی مردم آنقدر استقبال نکنند. ایشان اصرار داشت که نماز جمعه برقرار شود ولی اینکه امامجمعهاش او باشد را نمیخواست. خودش نمیخواست امامجمعه باشد. منتها امام گفته بود اگر آقای طالقانی باشد، حتما نماز جمعه خوبی میشود و میگیرد که این اتفاق افتاد.
* حسین طالقانی: از همان شورای انقلاب آقا یک مقدار جهت گرفت. در جلسات شورای انقلاب هم آنچنان شرکت نمیکرد. همانطور که در مجلس خبرگان هم زیاد نمیرفت. از نظر خودش میگفت که داریم بیراهه میرویم. انقلاب پیروز شده بود و عدهای فکر میکردند که خودشان این کار را کردهاند.
* حسین طالقانی: آن زمانی که در دانشگاه اعتصاب کردیم و من هم جزو سردمداران بودم و بعد مرا از دانشگاه اخراج کردند، به تهران آمدم. پدرم گفت که برو طالقان و ببین زمینهایی که داریم دست کیست و خودت یک کاری را شروع کن. من آمدم و اتفاقا همینجا چند تا قطعه بود. با آن کشاورزی که کار میکرد، صحبت کردم و گفتم که خود من هستم. بعد از آن چند جای دیگر هم داشتیم و اضافه کردیم و خلاصه اینجا چیزی حدود دو هکتار شد. بعد دورش فنس کشیدم و شروع به درخت کاشتن کردم. تا اینکه به من اعلام کردند که دانشگاه مرا دوباره پذیرفته است؛ اما بعد دیگر تصمیم گرفتم کلا در تهران زندگی نکنم و از سال ٨٩ اینجا هستم.
منبع: روزنامه شهروند [۱۴ شهریور ۱۳۹۶]
نظر شما :