روایتی از مخالفت آیتالله طالقانی با کادیلاکسواری
***
لطفا در آغاز سخن، از شیوههای تربیتی پدر بزرگوارتان برایمان بگویید؟ ایشان در این باره چگونه رفتار میکردند؟
مهمترین ویژگی آقا این بود که هیچوقت سعی نمیکرد با زور و تحکم حرفش را به کرسی بنشاند، همیشه از شیوههای اقناعی استفاده میکرد و به همین دلیل حرفش تاثیر داشت. به علاوه، به تفریحات سالم فرزندانش اهمیت میداد. چون عاشق گردش در طبیعت و مسافرت بود، هر وقت در زندان یا تبعید نبود، حتماً به سفر میرفتیم، مخصوصاً تابستانها که سفر به گلیرد جزو برنامههای آقا بود. آقا در همه جا دوست و مرید زیاد داشت، برای همین غالباً میتوانست کار آدمهایی را که به او مراجعه میکردند، به یک نحوی راه بیندازد. این افراد در اینگونه مسافرتها، برای جبران هم که شده، زیاد به ایشان محبت میکردند. یادم هست عید فطرها به ما بچهها خیلی خوش میگذشت. عدهای از مسجد میآمدند و تکبیرگویان آقا را به مسجد میبردند. آقا هم از قبل با عدهای برنامهریزی میکرد و جایی خارج از شهر میرفتیم. اگر هم جا گیر نمیآمد، میرفتیم مدرسه کمال، اما غالباً سعی میکردند یک جای تفریحی پیدا کنند و رفقای آقا باغهایی را که در کرج داشتند در اختیار میگذاشتند. یک بار به دانشکده کشاورزی حصارک کرج رفتیم. یک بار هم به کرج رفتیم و نماز مغرب را هم روی تاج سد خواندیم.
هزینه این گردشها چگونه تأمین میشد؟
کسانی که مشارکت میکردند یک هزینه جزئی میدادند و باقی هزینهها را خود آقا و دوستانشان تأمین میکردند. جاهایی هم که میرفتیم، غالباً رایگان بودند. بعد هم برنامههای متنوعی میگذاشتند و مثلاً برای بچههای سئوالی را مطرح میکردند و هر کسی که جواب درست میداد، کتابی، چیزی جایزه میگرفت. روزهای عید فطر، صبح آقا نماز عید فطر را در مسجد هدایت میخواند و بعد هم سوار اتوبوس میشدیم و راه میافتادیم.
ظاهراً عید فطرها فقط مخصوص گردش نبودند و مرحوم طالقانی از این مناسبت برای مبارزات سیاسی هم استفاده میکرد؟
همینطور است. در عید فطر سال ۴۶ خودمان را طبق معمول آماده کرده بودیم که به گردش برویم. آقا به مسجد رفت و نماز را خواند و اعلام کرد امسال میخواهیم فطریهها را برای آوارگان فلسطین جمع کنیم. پارچه سفیدی پهن شد و اول از همه خود آقا چند برابر فطریه خانواده را وسط ریخت. بقیه هم همین کار را کردند. یا مثلاً برای جمال عبدالناصر ختم گرفت و بعد هم به سفارت مصر رفت و دفتر یادبود او را امضا کرد، در حالی که آقایان روحانی، معمولاً این کارها را نمیکردند. یا مثلاً برای استقلال الجزایر در مسجد هدایت جشن گرفت. یا مثلاً بعد از فوت مرحوم تختی در حالی که هیچ یک از روحانیون به مجلس ختم او نرفتند، در مراسم او شرکت کرد. از هیچکس و هیچ چیز جز خدا نمیترسید. جزو اولین کسانی بود که خطر صهیونیسم را گوشزد کرد. آن موقعها عربها، ایرانیها را حامی اسرائیل میدانستند و آقا همیشه ناراحت بود و میگفت: خیلی درد دارد انسان چنین چیزی را میشنود... دلیلش هم پشتیبانی بیچون و چرای رژیم شاه از اسرائیل بود.
یادم هست در سال ۴۷، آقا باز میخواست یکی از برنامههای این جوری را اجرا کند که از کلانتری ۹ آمدند و چند تا مأمور سر کوچه و جلوی خانه ما گذاشتند و اولتیماتوم دادند که حق ندارید از خانه بیرون بروید. یک صندلی گذاشتند سر کوچه و یکی هم دم در خانه ما. بامزه این بود که سر این صندلی دم در خانه ما، با هم مسابقه میدادند، چون اولاً تکلیفشان معلوم میشد، ثانیاً صبحانه، ناهار و شامشان از طرف ما برقرار بود. خلاصه این صندلی سرقفلی پیدا کرده بود! آقا هم گاهی میآمد و با آنها شوخی و صحبت میکرد که یک وقت حوصلهشان سر نرود! خلاصه بعد از مدتی با مأمورها رفیق شدیم و آنها را به اسم کوچک صدا میزدیم! آنها هم قرار بود نگذارند کسی جز اعضای خانواده وارد یا خارج شوند، اما تقریباً همه را راه میدادند!
هزینه زندگی شما چگونه تأمین میشد؟ آیا پدرتان وجوهات شرعیه میگرفتند؟
بعضی از علما از جمله مرحوم امام و مرحوم آیتالله میلانی به ایشان اجازه داده بودند وجوهات بگیرند و هر جور صلاح میدانند هزینه کنند، ولی آقا شخصاً نمیگرفتند و فقط برای اموری که به مبارزه مربوط میشد، حوالههایی میدادند. خرج زندگی ما از حقوق تدریس در مدرسه سپهسالار تأمین میشد. درآمد انتشار کتابهای آقا هم صرف خرج بنده میشد، چون کتابها را میفروختم و خرج میکردم!! (باخنده)
از جنبه مالی، به خانواده سخت نمیگذشت؟
نه، آنقدرها. یک زندگی معمولی داشتیم. اگر هم مشکلی بود، ما بچهها زیاد متوجه نمیشدیم. مادرمان ارثهایی برده بود، از جمله زمینهایی که یک نفر بالا کشیده بود. یادم هست مادرمان دستمان را میگرفت و آنقدر به دفتر طرف که در خیابان لالهزار بود رفتیم تا بالاخره بخشی از آنها زنده شد. مادرمان از همان پول یک خانه برای خواهرمان که تازه ازدواج کرده بود خرید و بخشی از پول خانه شمیران را هم تأمین کرد.
خود آقا هم در ورکش طالقان زمین داشت، منتهی هیچوقت دنبال گرفتنش نبود و بعضیها خوردند و یک آب هم رویش! بماند که زمینهای طالقان اصولاً درآمدی نداشتند. بعضی از اهالی آنجا گوسفند نذر ما تحفهها، یعنی پسرهای آقا میکردند و بعد هم این گوسفندها زاد و ولد میکردند. گوسفندهای حسین گمانم پانزده تایی شدند! گوسفندهای مرا هم گفتند: گرگ خورده است! هر وقت هم این بندگان خدا به تهران میآمدند و سری به آقا میزدند، خیک ماستی یا پنیری میآوردند. ۳۰، ۴۰ تا درخت گردو هم به آقا ارث رسیده بود که محصول یکی از آنها باید به ۳۰، ۴۰ نفر میرسید. سهم ما هم میشد دو سه تا خورش فسنجان که مادرمان زحمتش را میکشید. این هم درآمد ما از طالقان بود که البته به عهد ماضی برمیگردد که این جور سهم دادنها و حلال و حرامها رسم بود. اواخر که دیگر از همین درآمد هم خبری نبود.
موقعی که ایشان به تبعید فرستاده میشدند یا زندان بودند، چه میکردید؟
اینکه چیز عجیبی نبود. آقا همیشه میگفت: رخت و لباس و رختخوابم را پیش زندانبانها امانت میگذارم و میگویم زود برمیگردم! عادت کرده بودیم. مادرمان هم کارش شده بود اینکه آقا را بگیرند و از فردایش راه بیفتد برود پیش دوست و آشنا که بفهمد آقا را کجا بردهاند و باید چه کار کنیم. هیچوقت هم به روی خودش نمیآورد که چقدر اضطراب دارد. بعد هم که جای آقا معلوم میشد تکلیف مشخص بود. قابلمه، لباس و مایحتاج آقا را میزدیم زیر بغلمان و راه میافتادیم طرف زندان! آقا هم که زندان بود، آقایی به اسم کاشانی ـ که خدا پدرش را بیامرزد ـ حقوق مدرسه سپهسالار را دم در خانه میفرستاد. البته این حقوق هم، دو سه سال مانده به انقلاب و بعد از انقلاب قطع شد! حقیقتاً اگر خانمی و درایت مادرم نبود، نمیدانم آخر عمرش به چه روزی میافتاد. الحمدلله تا آخر عمر با عزت زندگی کرد.
برگردیم به سؤال اصلی این گفتوگو. از شیوههای تربیتی پدرتان میگفتید، فکر میکنم در این باره خاطرات زیادی برای گفتن داشته باشید؟
آقا خیلی خوشمشرب بود و اشاره کردم که اصلاً سختگیری بیمعنی نداشت. آن روزها آقایان رادیو را حرام میدانستند، ولی پدرمان یک رادیو داشت که با آن رادیوهای عربی را میگرفت و به اخبار گوش میداد و البته از صدای آن، سرمان باد میکرد! هیچوقت هم رادیو را قایم نمیکرد و وقتی نبود ما برمیداشتیم گوش میدادیم! در مورد لباس هم یک حاج آقای جاویدانی در بازار بود که آقا میگفت: بروید هر جور لباسی میخواهید، از ایشان بگیرید. تنها سفارش را مادرمان میکرد که یک شماره بزرگتر بگیرید که به درد سال بعدتان هم بخورد، در نتیجه همیشه لباسها به تنمان گریه میکردند. در مورد کفش پیش آقایی به اسم اشکان میرفتیم. لوازمالتحریر را هم از انتشارات محمدی که کتابهای آقا را چاپ میکرد، میگرفتیم. خداییش هیچکدام خرجتراشی الکی نمیکردیم. من در سن پانزده، شانزده سالگی شروع به کار کردم و خودم پول درمیآوردم.
چه کاری میکردید؟
دوازده ساله که بودم رانندگی را یاد گرفتم. در پانزده سالگی یک روز از مادرم قهر کردم و گفتم: خودم میروم کار میکنم. دوست خیاطی داشتیم که روزها خیاطی میکرد و شبها سرویس کارخانه چیتسازی بود. رفتم و از او خواستم برایم کار جور کند. او هم سرویس شبهای کارخانه را برایم جور کرد. روزها درس میخواندم، شبها کار میکردم. حقوق خوبی هم میدادند.
پدرتان مخالفت نکردند؟
نه، آقا فقط میگفت: پول حلال در بیاورید و حلال و حرام حالیتان باشد. میگفت کار، مرد را مرد میکند!
تفریحتان چه بود؟
بیشتر سینما. یواشکی میرفتیم و به آقا نمیگفتیم، چون میدانستیم موافق نیست. آقا حواسش به همه چیز بود، ولی تحکم نمیکرد که لج کنیم تا بالاخره یک روز خودم لو دادم که میروم سینما. ماجرا هم سیاسی بود. قصه از این قرار بود که یک بار در پیشپردههایی که قبل از پخش فیلمها نشان میدادند، بابایی را که خیلی هم به پدرمان اظهار ارادت میکرد و همیشه به خانه ما میآمد، دیدم که داشت به شاه قرآن میداد. خدا خدا میکردم آقا مرا دعوا نکند که تو اصلاً چرا به سینما رفتی که ببینی! اما ظاهراً موضوع به قدری مهم بود که آقا چند بار از من پرسید: مطمئنی خودش بود؟ و من گفتم بله، خودم دیدم. معلوم شد این خبررسانی ما خیلی لازم بود و آقا حواسش را در مورد آن آدم جمع کرد.
در مورد دخترها چطور رفتار میکردند؟ توصیهشان به آنها چه بود؟
دخترها باید حجابشان را کامل حفظ میکردند. آقا میگفت: دانشگاه بروید، اما حجابتان را حفظ کنید و حواستان هم باشد که شأن مرا به عنوان یک روحانی رعایت کنید. پدر به دخترها هم تحکم نمیکردند. همه چیز را میگفت، اما تصمیم را به عهده خود آنها میگذاشت. حوصله و سعهصدر عجیبی داشت و با همه مدارا میکرد، اگر غیر از این بود، باید از صبح تا شب با این و آن دعوا میکرد و مثلا دیگر برخی از کسبه اطراف مسجد هدایت که مثلاً در کافه کار میکردند، نماز مغرب نمیآمدند مسجد و پشت سر آقا نماز نمیخواندند! آقا میگفت: خیلی از اینها آدمهای خوبی هستند که قربانی شرایط شدهاند که رژیم عمداً به وجود آورده است. خیابان اسلامبول که مسجد هدایت در آنجا بود، پاتوق کافهروها و سینماروها بود. مهم اینجاست که آقا اینها را مسجدرو کرد!
گاهی که مأموران ساواک یا کلانتری برای مزاحمت به مسجد میآمدند، عده زیادی از همینها میایستادند و از آقا دفاع میکردند. آقا موقعی هم که در زندان بود و او را قاطی قاچاقچیها، دزدها و قاتلها انداخته بودند تا زجر بکشد، جوری رفتار کرده بود که خیلیهایشان مرید آقا شدند و اخباری را که آقا میخواست برای بیرون از زندان بفرستد، به وسیله آنها رد میکرد! بعد از انقلاب هر چند وقت یک بار هم یکی از این داش مشتیها میآمد و میگفت با آقا کار دارم! ما هر چه نگاه میکردیم بین آنها و آقا تناسبی نمیدیدیم، اما آقا میگفت: فوری بیاوریدش پیش من! بعضی از آنها متمول هم بودند و حاضر میشدند دار و ندارشان را بدهند به آقا که خرج انقلاب کند.
ظاهراً شما خیلی پدرتان را قبول دارید؟ این سؤال را از این بابت میپرسم که معمولا و مخصوصا امروزه، فرزندان از یک سنی به بعد، دیگر پدرانشان را قبول ندارند؟
هم ظاهراً، هم باطناً. اگر امروز بچهها پدر و مادرهایشان را قبول ندارند، به خاطر این است که پدر و مادرها هم بچهها را قبول ندارند و فقط میخواهند حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آقا اهل این کارها را نبود. با بزرگ و کوچک طوری حرف میزد و رفتار میکرد که همه حس میکردند مهمترین آدم زندگی آقا هستند! اینکه آقا همیشه از شورا و مشورت حرف میزد، فقط حرف نبود و این مساله را قبل از هر جایی در خانواده خودش رعایت میکرد و میگفت گاهی به ذهن یک بچه کوچک فکری میرسد که به ذهن صد تا آدم بزرگ هم نمیرسد! ما خیلی راحت حرفهایمان را به آقا میزدیم. اگر با حرف ما مخالف هم بود، دلیل مخالفتش را میگفت، ولی تحکم نمیکرد. سختگیر نبود و میگفت: اگر خیلی پیله کنی، بچه لجبازی میکند! میگفت: من به شما میگویم مثلا اگر از کوچه کناری بروی، یکی هست که با گلوله به مغزت شلیک میکند، اما اگر از این کوچه بروی صحیح و سالم به خانه میرسی، حالا انتخاب با خود توست که از کدام مسیر بروی!
شما در اغلب عکسها چه در دوران کودکی و چه در جوانی، در کنار پدرتان هستید. دلیل آن چیست؟
آقا خوشمشرب بود و آدم دوست داشت همیشه همراهش باشد. خیلی وقتها هم، من رانندهاش بودم. اگر هم کسی میپیچید جلویم، چهار تا لیچار به او میگفتم! گاهی که کسی در ماشین بود، آقا به شوخی میگفت: «ما هیچ، دستکم رعایت مهمان را بکن!» خارج شهر هم که میرفتیم، خیلی خوش میگذشت.
چرا ایشان در میان اقشار مختلف این قدر محبوبیت داشت؟
چون با همه مدارا میکرد. حقیقتاً دلسوز و مهربان بود. حاضر بود سلامتی، عمر و همه چیزش را بدهد که آدمها را به راه درست برگردند. یادم هست در شمال یک خانواده بسیار متمول بهایی زندگی میکردند که مردم به کلی طردشان کرده بودند و اگر هم به ضرورت به خانهاش میرفتند، لب به چیزی نمیزدند. یک روز آقا به افراد متدین آنجا حکم کرد دنبال سرش راه بیفتند و به خانه آنها بروند. بعد هم حسابی با آنها گرم گرفت و به آنها محبت کرد. این کار آقا بهقدری تأثیرگذار بود که آن مرد پس از مدتی مسلمان شد! ایشان از این کارها زیاد میکرد.
بر حسب شواهد، بیاعتنایی مرحوم آیتالله طالقانی به دنیا و مظاهر آن، بسیار نادر و کمنظیر است. در این زمینه هم خاطراتی را نقل کنید؟
در این باره خاطرهای را نقل میکنم. اول انقلاب ماشینهای سفارت آمریکا را حراج کردند و یکی از دوستان ما یک کادیلاک ۷۱ خریده بود. یک روز آن را آورد دم در دفتر و گفت: «آقا را با این جابهجا کنید». شب خواستم آقا را با آن ماشین جایی ببرم. عصبانی شد و گفت: «این بازیها چیست که در میآورید؟ فکر نمیکنی اگر مردم مرا سوار چنین ماشینی ببینند بگویید اینها فقط بلدند به ما بگویند به دنیا نچسبید؟ هنوز هیچی نشده است سوار این جور ماشینها میشوند، وای به روزی که حکومت را در دست بگیرند!» گفتم: «پولی که این بنده خدا برای خرید این ماشین داده، از پول یک پیکان هم کمتر است.» گفت: «مگر این روی پیشانی ماشین نوشته است؟ مردم ظاهر قضیه را میبینند، کسی خبر از قیمتش ندارد.» خلاصه نتوانستیم آقا را سوار کادیلاک کنیم!
چه شد که در زمان حیات و پس از درگذشت آیتالله طالقانی، فرزندان ایشان صاحب پست و مقام نشدند؟
کاش فقط همین بود. در دوره انقلاب، من هر چه را هم که داشتم فروختم و خرج دفتر آقا کردم و آخر سر از پدرم پول توجیبی میگرفتم! خط قرمز آقا همین بود که بچههایش گرفتار این جور مسائل شوند، در حالی که حقیقتاً امکان کارهایی که آقازادههای دیگر کردند، به دلیل محبوبیت آقا و اعتمادی که همه اقشار به او داشتند، برای ما به مراتب فراهمتر بود. آقا میگفت: «تنها راه خراب کردنم این است که بچههایم گرفتار مفاسد اقتصادی شوند.»
منبع: مشرق
نظر شما :