«سیانور»: فراتر از انتظار، رها از کلیشهها
فیلمی که خلاقانه دوره جنبش چریکی را به تصویر کشیده است
تاریخ ایرانی: از ویلیام استابز (W.Stubbs) کشیش و مورخ شهیر انگلیسی قرن نوزدهم نقل شده که گفته است: «هیچ کار تاریخی بدون عنصری از کینه امکانپذیر نیست.» این اشاره او در حقیقت اذعان به این واقعیت است که حتی یک مورخ – در معنای علمی و دقیق خود – نمیتواند بدون در نظر گرفتن پیشداوریها، گرایشها یا خشم و نفرتهای احتمالیاش صرفا «راوی» تاریخ باشد. اگر این گفته را در خصوص پژوهشهایی که به صورت روشمند و علمی به امر تاریخی میپردازند بپذیریم، تکلیف آن دسته از هنرهای نمایشی که در قالب «ژانر تاریخی» به روایت پارههایی از تاریخ میپردازند به طریق اولی روشن است. اضافه شدن ضرورتها و محدودیتهای خاص هنرهای نمایشی – به ویژه سینما - و لزوم حفظ جذابیتهای دراماتیک تا اندازه زیادی ممکن است هنرمند راوی تاریخ را از واقعیتهای تاریخی محض و عریان دور سازد. علاوه بر این، هرچه رابطه میان سوژه تاریخی و حساسیتهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی موجود بیشتر باشد، احتمال تأثیرپذیری آگاهانه یا ناآگاهانه از عوامل و انگیزههای مزبور هم ممکن است بیشتر شود. به همین جهت است که تحلیل تاریخی همهجانبه معمولاً پس از گذشت «مدت زمان کافی» میسر است که بسته به میزان حساسیت جامعه نسبت به موضوع ممکن است از چند دهه تا چند قرن در نوسان باشد.
با این مقدمه، در وهلۀ نخست باید شجاعت نویسنده و کارگردان «سیانور» را برای پرداختن به یک امر تاریخی نسبتاً متاخر – که آثار و پسلرزههای آن هنوز هم در جامعه ایران احساس میشود - ستود. «سیانور» البته روایتی «بیطرفانه» و به دور از داوری ارزشی از تاریخ نیست و شاید خالقان آن هم ادعای بیطرفی نداشته باشند اما تحریف آگاهانه و تعمدی «وقایع تاریخی» بر مبنای گرایشهای فکری یا ایدئولوژیک - که در بسیاری از فیلمها و سریالهای مرتبط با تاریخ معاصر به رویه ثابت تبدیل شده - در «سیانور» به چشم نمیخورد و مهمتر از آن اینکه فیلم خلاقانه، واقعگرایانه و بدون بکارگیری کلیشههای نخنمای رایج، دوره تاریخی مورد نظر را به خوبی به تصویر کشیده است.
یکی از نقطه قوت برجسته فیلم که فضای کلی آن را باورپذیر میسازد، طراحی صحنه و لباس است که توسط آیدین ظریف به شکلی زیبا و استادانه انجام شده است. او کوچکترین جزئیات را نیز در نظر گرفته است و مایه تاسف فراوان است که این کار ارزشمند ظریف - و همچنین بازی درخشان مهدی هاشمی – آنگونه که باید به چشم هیات داوران جشنواره فیلم فجر نیامده است. فیلمبرداری مطلوب علیرضا برازنده که با تکنیک قدیمیتر نگاتیو صورت گرفته نیز دست کارگردان را در نمایش جزئیات باز گذاشته است.
البته اعتبار فیلم را در وهلۀ نخست باید به مسعود احمدیان داد، به خاطر فیلمنامهای که با قدرت و بر مبنای یک آگاهی تاریخی و سیاسی نسبتاً وسیع نگاشته شده است. با توجه به محدودیت زمانی، مهرههای اصلی قصه خوب و دقیق انتخاب و شخصیتپردازی شدهاند و دیالوگها پخته و منطبق با خصوصیات اخلاقی و عقبه اجتماعی هر شخصیت است. به نحوی که میتوان گفت هر شخصیتی با ادبیات مخصوص به خود که معرف پایگاه اجتماعی و هویت فکری و ایدئولوژیک خودش است سخن میگوید.
اگرچه ضرباهنگ و چینش حوادث مناسب و فلاشبکها در مجموع از روال منطقی برخوردار است و به مخاطبی که با زمینه تاریخی فیلم ناآشناست، اجازه میدهد تا حد امکان با قصه همراه شود؛ ولی چند اشتباه کوچک و بزرگ که بیشتر از جنبه گاهنگاری (کرونولوژی) درخور تامل هستند به فیلم لطمه وارد کرده است: مهمترین آنها مربوط به صحنه شناسایی جسد لیلا زمردیان (با بازی بهنوش طباطبایی) توسط وحید افراخته (حامد کمیلی) است. میدانیم که وحید افراخته همراه با تعدادی دیگر از اعضای مارکسیست و مسلمان سازمان مجاهدین خلق در روز سوم بهمن ماه ۱۳۵۴ اعدام شد. در حالی که لیلا زمردیان حدود یک سال بعد و در دی ماه ۱۳۵۵ در جریان درگیری با نیروهای ساواک خودکشی کرد. به عبارت دیگر، در فیلم بهروز شعیبی جنازه لیلا توسط کسی شناسایی میشود که خود حدود یک سال قبل اعدام شده است! به همین ترتیب، در فلاشبک دوران نامزدی هما اعتمادی (هانیه توسلی)، اشاره او و نامزدش امیر فخرا (پدرام شریفی) به دو فیلم «پستچی» و «صادق کرده» (هر دو محصول ۱۳۵۱) با توجه به سن و سال فرزند هما و «زمان حال روایت» (۱۳۵۴) صحیح به نظر نمیرسد.
در یک تحلیل کلی، شخصیتهای فیلم را در سه گروه میتوان طبقهبندی کرد: نخست کاراکترهایی نظیر مرتضی صمدیه لباف (بابک حمیدیان)، وحید افراخته (حامد کمیلی)، مجید شریفواقفی (بهروز شعیبی)، لیلا زمردیان (بهنوش طباطبایی) و... که با نام و هویت تاریخی واقعی خود در فیلم حضور دارند. دوم شخصیتهایی که نام آنها غیرواقعی است؛ اما با نادیده گرفتن برخی تفاوتها، میتوان آنها را با شخصیتهای تاریخی حقیقی تطبیق داد. به عنوان مثال، رویدادهای حیات هما اعتمادی (هانیه توسلی) تا اندازه زیادی با شخصیت «منیژه اشرفزاده کرمانی» تطابق دارد یا تیمسار شهامت (آتیلا پسیانی) میتواند منطبق با شخصیت «پرویز ثابتی» باشد (هرچند که ثابتی هیچگاه نظامی نبوده و وجه روشنفکری شخصیت تیمسار شهامت نیز در وجود او چندان بارز نیست). گروه سوم شخصیتهایی نظیر امیر فخرا (پدرام شریفی) یا سروان کامیار (رضا مولایی) هستند که مابهازای تاریخی مشخصی برای آنها نمیتوان پیدا کرد. قرار دادن شخصیتهای خیالی در کنار چهرههای حقیقی، فینفسه بیاشکال است و در آثار برجسته ژانر تاریخی نیز نمونههای موفقی داشته است؛ به ویژه که در «سیانور» این کاراکترهای غیرواقعی متناسب با فضای کلی فیلم شخصیتپردازی شده و در ارتباط منطقی با شخصیتهای حقیقی قرار گرفتهاند. واضح است که اضافه شدن شخصیت خیالی «امیر فخرا» برای ایجاد توازن دراماتیک در داستان و خلق یک پسزمینه عاشقانه صورت گرفته که هم در تلطیف فضای خشن و پلیسی فیلم موثر است و هم با ایجاد تعلیق پایانی، فیلم را برای مخاطب عام جذابتر میکند. با این همه، ورود ناگهانی و بیمقدمه او به حساسترین پرونده امنیتی ساواک – که ظاهرا بدون بررسی سوابق زندگی شخصیاش صورت میگیرد - در کنار بازی نه چندان قدرتمند پدرام شریفی جایگاه او را تا حدی تصنعی جلوه میدهد.
گذشته از این مورد خاص، شخصیتپردازی تمام عناصر اصلی فیلم بالنسبه مطلوب و بازیها در مجموع قابل قبول است: بهنوش طباطبایی به خوبی از عهده نقش لیلا (صدیقه) زمردیان برآمده و شخصیت او را همانطور که بوده به تصویر کشیده است: درهم شکسته، مردد، تلقینپذیر و «خودکمبین» (تعبیری که لیلا درباره خودش به کار برده است). با این حال، به نظر میرسد برخی از حواشی فیلم با واقعیات - یا دستکم واقعیات شناختهشده - زندگی لیلا زمردیان مطابقت ندارد. به عنوان مثال، بیخبر ماندن لیلا از ترور مجید و مرتضی و ایجاد تصور فرار آنها متکی به هیچ مستند تاریخی نیست و بلکه برعکس شواهد روشنی وجود دارد که نشان میدهد او با علم به خطرات احتمالی که ممکن است برای این دو به وجود آید فعالیتهای آنها را به مرکزیت (تقی شهرام و بهرام آرام) گزارش کرده است. مهمترین سند در تائید این امر نامه مورخ ۱۳۵۴.۲.۱۰ لیلا به مرکزیت سازمان است که در آن مینویسد: «دلم میخواست گفتن من با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد. یعنی به A [مجید شریف واقفی] و رفقایش خیانتی نکرده باشم و در ضمن به شما [تقی شهرام و مرکزیت] هم خیانتی نکرده باشم.»
این نامه که حدود یک هفته پیش از ترور مجید شریف واقفی نوشته شده روشن میکند که لیلا از خطر تصفیه خشونتبار مجید و دوستانش توسط سازمان و امکان تهدید «حیات» آنها آگاه بوده و - هرچند با وجدان ناراحت و احساس خیانت - با علم به این خطرات آنها را لو داده است. با این حال در فیلم چهرهای به غایت معصوم از لیلا نمایش داده میشود و احتمالا برای سنگینتر کردن بار گناهان تقی شهرام و یا به منظور ایجاد جذابیت بیشتر، رابطه او با کوپل (زوج) سازمانیاش، مجید شریف – که به نظر میرسد بیشتر مبتنی بر الزامات محملی و تشکیلاتی بوده – تا سطح یک رابطه عمیق عاشقانه ارتقا مییابد؛ ولی در عوض بیننده این فرصت را نمییابد که با پیشینه اجتماعی و زمینه فکری و خانوادگی لیلا آشنا شده، به دلایل ضعف شخصیت او پی برده و دریابد که چرا صدیقه زمردیان – دختری از یک خانواده متمول سنتی - به نقطهای میرسد که تبدیل به «ابزار» صرف شده و اقتدار دیکتهشده از سوی یک فرد را بیهیچ چونوچرایی به عنوان «خواست و اراده سازمان» پذیرفته و اجرا میکند.
احمدیان و شعیبی به همین شکل فرصت واکاوی عمیق یکی دیگر از پیچیدهترین و مرموزترین شخصیتهای جنبش چریکی ایران را نیز از دست میدهند: شخصیت چندوجهی وحید (رحمان) افراخته در چند جای فیلم با ارجاع دادن به عبارت «یهودای خائن» سادهسازی میشود، بدون اینکه دلایل شکستن ناگهانی چریکی که در چندین عملیات نظامی نقشی محوری و شجاعانه داشته و به هنگام دستگیری با سیانور خودکشی کرده است، مورد بررسی عمیقتر قرار گیرد. این سادهسازی و سادهانگاری تاثیر خود را در سبک بازی حامد کمیلی نیز برجا میگذارد و او ناخواسته نمایشگر چهرهای میشود که گویی خیانت، بزدلی و فقدان اراده و قدرت تصمیمگیری ویژگی ذاتی اوست. در مقابل، شخصیتپردازی چندلایه و عمیقتر «هما» در کنار نقشآفرینی قابل قبول هانیه توسلی این شخصیت را نه تنها به مشابه تاریخی خود - منیژه اشرفزاده کرمانی - نزدیکتر میکند، بلکه تصویری سمبلیک از شخصیت «دختر چریک یا زن مبارز» آن سالها ارائه میدهد که اگر با نمونههای پیشین - مثلا شخصیتهای فیلم نیمه پنهان خانم تهمینه میلانی - مقایسه شود به مراتب پختهتر و واقعیتر از کار درآمده است. نقطه اوج حضور این شخصیت در فیلم، سکانس پایانی است که او ناتوان و ناامید به نامزد سابق خود میگوید: «ماها قرار بود دنیا رو عوض کنیم ولی حالا حال خودمون هم خوب نیست...»
از نظر قدرت نقشآفرینی، ستاره بیرقیب فیلم البته مهدی هاشمی است. بازیگری که بارها نشان داده است با توجه به ماهیت نقش و کیفیت کارگردانی میتواند از صفر تا صد در نوسان باشد، این بار با بازی در فیلم بهروز شعیبی یکی از درخشانترین و باورپذیرترین نقشهای زندگی هنری خود را ایفا و خاطره بازی سالها قبل خود در تئاتر به یاد ماندنی «پیروزی در شیکاگو» را زنده کرد. به گونهای که میتوان گفت شخصیت «بهمنش» به دور از کلیشههای مندرس «چراغ سقفی» و «کراوات و سبیل چخماقی»، باورپذیرترین و حقیقیترین چهرهای است که در سینمای ایران از یک «ساواکی» ارائه شده: معجون غریبی از هوشمندی، وفاداری، انضباط و وظیفهشناسی در کنار لودگی، لمپنیزم و البته شقاوت و بیرحمی فوقالعاده.
نقطه اوج این بیرحمی را نه در صحنههای شکنجه فیزیکی متهمان، بلکه در سکانس مواجهه او با «هما» (هانیه توسلی) میتوان مشاهده کرد که با گفتن یک جمله کوتاه آخرین امید و تنها نقطه اتکای روانی یک محکوم به اعدام را از او سلب کرده و او را نسبت به نامزد سابقش و تنها کسی که تا پایان کار به او وفادار بوده بدبین میکند. بهمنش در سطح پلیسی و عملیاتی فردی کارآزموده و هوشمند است ولی در «تحلیل اجتماعی و روانشناختی» متهمان به همان اندازه ضعیف و کمتوان به نظر میرسد. او از درک منطق حاکم بر رفتار و عملکرد این جوانان عاجز است و به همین دلیل مرتب از آنها میپرسد: «آخه شما چه تونه؟ چه مرگتونه؟» پرسشی که به احتمال بسیار زیاد بیش از هر سوال دیگری در اتاقهای بازجویی ساواک و «کمیته مشترک ضدخرابکاری» و در مواجهه با جوانان عضو جنبشهای چریکی تکرار شده و اگر تحلیلگران امنیتی رژیم سلطنتی میتوانستند پاسخ صحیح و علمی برای آن پیدا کنند ممکن بود سرنوشت آن رژیم را دیگرگون سازند.
خوشبختانه در «سیانور» ما با «انسانهای» خوب، بد یا بینابین مواجه هستیم و نه «هیولاها» و «فرشتهها». البته تمایلات و گرایشهای اعتقادی و ایدئولوژیک سازندگان فیلم بیتردید بر «پیام اصلی» آن تاثیرگذار بوده و با نادیده گرفتن پسزمینه عاشقانه فیلم میتوان چهره مجید شریف واقفی (بهروز شعیبی) و مرتضی صمدیه لباف (بابک حمیدیان) را به عنوان شخصیتهای مثبت محوری فیلم تشخیص داد: سیمای اصیل و نجیب دو «چریک مسلمان» که از نظر نویسنده برخلاف ساواکیهای و آدمهای بخش مارکسیستشده سازمان که «هر دو به فکر حذف کردن هستند»، به اقناع از طریق گفتوگو میاندیشند و «حذف برای آنها راهحل نیست.» اما باید دید این تصویر تا چه حد با واقعیات تاریخی تطابق دارد؟
تردیدی نیست که از هر منظر و با هر ایدئولوژی که به ماجرا نگریسته شود چهرههای مبارز، مقاوم و باورمندی نظیر صمدیه لباف و شریف واقفی با کسانی نظیر تقی شهرام یا بهرام آرام که «علم مبارزه» آنها را به قاتلانی خونسرد و بیرحم مبدل کرده بود قابل قیاس نیستند؛ اما تاکید چندباره فیلم بر «عدم تمایل» صمدیه به هدف قرار دادن افراخته به واسطه باور نداشتن به «اندیشه حذف و خشونت» بیش از آنکه مستند به واقعیات تاریخی باشد متکی به شهادت اشخاصی نظیر لطفالله میثمی و سعید شاهسوندی (خائن شماره ۳ از نظر جریان مارکسیستی) است که هنوز هم دلبستگی عاطفی شدیدی به مرتضی و مجید دارند. قدر مسلم این است که مرتضی در مواجهه با وحید افراخته دستکم دو گلوله شلیک کرده است و اگر ادعای او مبنی بر «قصد ترساندن» وحید پذیرفتنی بوده و از این جهت روایت فیلم در مورد «دشمنشناسی» و «جوانمردی» او قابل پذیرش باشد، سکانس هدف قرار گرفتن مجید شریف واقفی که او را در هیات یک «شهید صلحطلب» و «مسیح آماده مصلوب شدن» به تصویر میکشد به غایت دور از حقیقت است.
مجید و مرتضی ممکن است در این مورد خاص غافلگیر شده یا در برابر یک نوع تضاد درونی قرار گرفته باشندi ولی در هرحال نباید فراموش کرد که این هر دو در درون سازمان و گفتمانی فعالیت سیاسی مسلحانه میکردهاند که «حذف قاطعانه و بیرحمانه» هر نوع مانع موجود بر سر روند تکامل «جنبش انقلابی» را «عمل صالح زمان» تلقی میکرد و در راه رسیدن به آن هدف بزرگ، نه تنها جان انسانها را چندان ارزشمند تلقی نمینمود، بلکه پراگماتیسم انقلابی را بر مصالح عینی سیاسی و اجتماعی ترجیح میداد. تفکر حذفی مبتنی بر «قاطعیت انقلابی» البته طاعونی نبود که تقی شهرام و دوستانش با ایدئولوژی جدید به درون سازمان آورده باشند بلکه بررسی عملکرد سازمان در دوران پیش از کودتای «پرچمدار» و همچنین رویه بعدی میراثداران اصلی بخش مسلمان سازمان و برخی از دیگر نحلههای برآمده از آن به روشنی بیانگر تقدیس و تکریم چنین شکلی از فرهنگ خشونت و حذف است.
نمونه بارز اینگونه خشونتها را میتوان در مورد ترور تیمسار زندیپور - دومین رئیس کمیته مشترک - که اتفاقا مرتضی صمدیه هم در آن مشارکت داشت، مشاهده کرد که هم از نقطه نظر اخلاقی و هم از منظر تاکتیکی ملاحظات مهمی نسبت به آن قابل طرح است: تیمسار سرتیپ توپخانه رضا زندیپور برخلاف تصور رایج اساسا عنصری امنیتی یا ساواکی نبود. او ازجمله افسران با دانش و آموزشدیده مرکز توپخانه اصفهان بود که بعدا به فرماندهی توپخانه لشگر ۶۴ رضاییه (ارومیه) منصوب شد و ظاهرا حسب توصیه تیمسار فردوست از ابتدای دهه ۱۳۵۰ به ساواک مامور و سپس به ریاست کمیته مشترک انتخاب گردید. شاید به دلیل همین پیشینه، نوع «برخوردهای شخصی» او با زندانیان جوان تا اندازه زیادی متفاوت از پرسنل ساواک و عموما توام با احترام و نرمخویی بود و بنا به گزارش شماری از زندانیان سیاسی، زندیپور گامهای کوچکی هم برای بهبود زندگی روزمره زندانیان برداشت.ii
با این همه، چون ریاست کمیته اساسا مقامی تشریفاتی و اداری بود و امور جاری با هماهنگی پرویز ثابتی و از طریق سربازجو رضا عطارپور (ملقب به حسینزاده) اداره میشد و نیز به جهت تقارن تصدی وی با دوران اوج فعالیتهای چریکی، دوران مسئولیت زندیپور عملا به یکی از تاریکترین و دهشتناکترین ایام کمیته مشترک تبدیل شد. شکنجه منجر به قتل امیرمراد نانکلی – جوان درشتاندام عضو شاخه کارگری مجاهدین - در همین دوران رخ داد و فاطمه امینی - معلم جوان هوادار سازمان - نیز در روزهای پایانی مسئولیت زندیپور دستگیر شد و تحت وحشیانهترین شکنجهها قرار گرفت، به گونهای که دو سه ماه بعد بر اثر عفونت ناشی از جراحت و سوختگی جان خود را از دست داد. خود تیمسار زندیپور نیز همانند بسیاری از کسانی که تصور میکنند در «سیستم بد» میتوان «کار خوب» انجام داد، سرنوشتی تلخ پیدا کرد و در حقیقت قربانی یک اشتباه فاحش حفاظتی شد که احتمالا با برخوردهای شخصی ملایم او با زندانیان بیارتباط نبود.
ماجرا از این قرار بود که «سیمینتاج جریری» یکی از دختران دانشجوی هوادار سازمان که پرونده سبکی داشت در سال ۱۳۵۲ دستگیر و بعدا با وساطت زندیپور از زندان آزاد شد. زندیپور در زمان آزادی تلفن و آدرس خود را به او داد که چنانچه با مشکلی مواجه شد آن را با تیمسار در میان بگذارد.iii جریری، بلافاصله پس از آزادی به سازمان وصل شده و اطلاعات ذیقیمت بهدستآمده را در اختیار وحید افراخته قرار داد. به این ترتیب، منزل زندیپور در خیابان فرح شمالی (سهروردی فعلی) شناسایی شد و تحت نظر قرار گرفت و او در روزهای پایانی اسفند ۱۳۵۳ به وسیله یک تیم هفتنفره از مجاهدین مارکسیست و غیرمارکسیست - شامل وحید افراخته و مرتضی صمدیه لباف - در مقابل منزل خود و در برابر دیدگان فرزند خردسالش به قتل رسید. یکی از دلایل انتخاب زندیپور به عنوان هدف این بود که او به استفاده از محافظ اعتقادی نداشت و صرفا از یک درجهدار میانسال ارتش - به نام اسدالله عطوفی - به عنوان راننده استفاده میکرد که این فرد نیز توسط تیم ترور کشته شد.
«حذف» زندیپور در آن مقطع زمانی برای هر دو بخش مارکسیست و مسلمان سازمان دارای اهمیت فراوان بود. این ترور برای بخش مارکسیست جنبه اعلام موجودیت و تعیین ایدئولوژی و خطمشی جدید داشت. به همین دلیل، برای نخستین بار اعلامیه مربوط به این ترور بدون آیه «فضلالله المجاهدین...» که در واقع آرم سازمان بود منتشر شد. برای صمدیه لباف و دیگر مسلمانان شاخه مجید شریف نیز مشارکت در این ترور نوعی اعلام آمادگی برای مبارزه تلقی شده و نافی ادعاهای شهرام (در جزوه معروف «سبز»)در زمینه «عدم حاکمیت شناخت و تفکر علمی مبارزه در بخش مذهبی سازمان» محسوب میگردید. آنچه برای هر دو گروه کمترین اهمیت را داشت ابعاد اخلاقی و انسانی این اقدام و آثار و پیامدهای سیاسی و اجتماعی آن بود. قتل عطوفی – درجهدار راننده زندیپور - حتی با معیارهای اخلاق تشکیلاتی قابل توجیه نبود و تاثیر بسیار بدی در بین مردم داشت. بدتر از آن قتل پدر در برابر چشمان فرزند خردسال بود. اقدامی که با هیچ معیار اخلاقی – جز فلسفه اصالت عمل انقلابی - قابل قبول به نظر نمیرسید.
از نظر تاکتیکی نیز قتل زندیپور تاثیر مثبتی نداشت و اوضاع را در درون و بیرون زندان وخیمتر و جو امنیتی و پلیسی را تشدید کرد. نخستین واکنش شدید و عصبی رژیم به این اقدام قتل غیرقانونی ۹ زندانی سیاسی - شامل دو زندانی مجاهد خلق - در تپههای اوین بود. فعالیت شبانهروزی گشتیهای کمیته در خیابانهای تهران و سختتر شدن بازجوییها و شکنجهها در داخل زندانها از دیگر پیامدهای این «حذف» بود.
برخلاف آنچه در صحنههای بازجویی صمدیه در این فیلم ادعا میشود، اسلحه سازمان صرفا به سوی عناصر رژیم یا غیرخودیها گرفته نشده بود، بلکه مدتها پیش از برخورد با جریان مجید شریف نمونههای قطعی و مسلمی از حذف «خودیها» و اعضای سازمان را میتوان پیدا کرد که بیهیچ تردیدی بخش غیرمارکسیست سازمان - و به ویژه شخص مجید شریف واقفی - از آنها مطلع بوده است. نخستین مورد تصفیه سازمانی در میان مجاهدین خلق به احتمال بسیار زیاد مربوط به یکی از کادرهای اولیه سازمان به نام محمدجواد سعیدی (حلاجنسب) است که در پاییز ۱۳۵۲ و به دنبال اعلام تمایل به کنارهگیری از کار سیاسی و از سر گرفتن زندگی عادی، از سوی مرکزیت وقت سازمان غیابا به مرگ محکوم و این حکم به وسیله بهرام آرام به اجرا گذاشته شد و سپس جسد به همان سبکی که در مورد مجید شریف عمل شد به بیابان برده و سوزانده شد. با توجه به اینکه مجید شریف واقفی در این مقطع همراه با رضا رضایی و بهرام آرام در مرکزیت سازمان قرار داشته است، قطعا از نحوه برخورد با سعیدی مطلع بوده و به احتمال بسیار زیاد در این تصمیمگیری مشارکت هم داشته است. iv مورد بسیار فجیعتر تصفیههای درون سازمانی، مربوط به جوانی به نام «مرتضی هودشتیان» است که در سال ۱۳۵۳ در یک خانه تشکیلاتی در عراق بر اساس یک ظن بیبنیاد به همکاری با ساواک متهم و بر اثر شکنجه اعضای دیگر تشکیلات کشته شد. v با توجه به اینکه مرتضی هودشتیان تحت مسئولیت مستقیم مجید شریف واقفی قرار داشت بسیار بعید است که او از سرنوشت این عضو بیاطلاع بوده باشد. هرچند که تصمیم به شکنجه کردن مرتضی به صورت شخصی از سوی محسن فاضل گرفته شد و مرکزیت وقت سازمان او را به خاطر این اشتباه توبیخ کرد.
با وجود همه اشکالات و ضعفها و علیرغم اینکه بهروز شعیبی به اقتضای سن نمیتوانسته فضای دهه ۱۳۵۰ را لمس کرده باشد باید گفت او با بهرهگیری از مشاورههای خوب فیلمنامهنویس موفق شده فضاسازی و شخصیتپردازی قابل قبولی ارائه دهد که مشابه آن شاید صرفا در فیلم «بایکوت» محسن مخملباف - کارگردانی که خود زندانی سیاسی بوده و فضای جنبش چریکی را از نزدیک لمس کرده - قابل مشاهده باشد، با این تفاوت که روایت شعیبی بسیار دقیقتر، بالنسبه بیطرفانهتر و به دور از نزاعهای روز ایدئولوژیک است. بر این اساس، با الهام گرفتن از یکی از تکیه کلامهای مهدی هاشمی در همین فیلم باید گفت که بهروز شعیبی و تیم همراه او در سیانور «فراتر از انتظار» ظاهر شده و ثابت کردند که حتی در چارچوب قرائت رسمی از تاریخ معاصر میتوان آثار قابل قبولی تولید کرد که تا حد زیادی از کلیشههای رایج فاصله داشته باشند.
پینوشتها:
i سعید شاهسوندی (نفر سوم تیم شریف واقفی) میگوید آنها احتمال ربایش مجید و مرتضی را میداده و خود را برای این وضعیت آماده کرده بودند ولی فرض ترور را به هیچ وجه محتمل نمیدانستهاند. ن. ک: https://www.tribunezamaneh.com/archives/103844
ii به عنوان نمونه ر.ک: مصاحبه رادیو صدای ایران با سعید شاهسوندی، بخش ۳۲، بازنشر در http://irandidban.com/fa/print-6727
و نیز:
http://www.hamneshinbahar.net/indexm2.php?id=8&pg=%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA
iii رک: ثابتی پرویز، در دامگه حادثه، گفتوگو از عرفان قانعیفرد، ص ۲۷۵
iv تاریخ ایرانی: روایت شاهسوندی از اولین قربانی تصفیه فیزیکی مجاهدین خلق
http://tarikhirani.ir/Modules/News/Phtml/News.PrintVersion.Html.php?Lang=fa&TypeId=4&NewsId=4897
v ر.ک: محسن نجات حسینی، بر فراز خلیج فارس، ص ۳۶۰
نظر شما :