عمویی: حزب توده بعد از کودتای ۲۸ مرداد خودزنی کرد/ مگر حزب توده همه کاره مملکت بود؟
جناب آقای عمویی! نورالدین کیانوری در کتاب «حزب توده ایران و دکتر مصدق» میگوید بعد از آنکه در ۳۰ تیر، امکان اینکه نیروهای سلطنتطلب از طریق قانونی بتوانند دکتر مصدق را براندازند ضعیف شد، آنها به سمت حرکات خزنده کودتایی پیش رفتند و در شهریور ۳۱ اولین حرکت انجام شد، در اسفند ۳۱ حرکت خود را ادامه داده و در مرداد ۳۲ حرکت نهایی را صورت دادند. شما (حزب توده ایران) این اطلاعات را از چه طریق در رابطه با «کودتا» کسب میکردید؟
ببینید در آستانه «کودتای ۲۸ مرداد» هستیم و همه ساله به کرات در سالروز این ایام با پرسشهایی در این زمینه روبهرو میشوم؛ گاهی وقتها هم به این نتیجه میرسم که در اینباره صحبت نکنم. اما به واقع وقتی که بیشتر در اینباره تمرکز میکنم، به این نتیجه میرسم که مساله ۲۸ مرداد میتواند از زوایای گوناگونی مورد بحث قرار بگیرد؛ چهبسا ناگفتههایی در آن وجود دارد که تنها با چند باره گفتن ابعاد این واقعه را تکمیلتر خواهد کرد.
به همین دلیل در پاسخ به سوال شما باید بگویم که، ما در آن سالها در سازمانی بودیم به نام «سازمان افسران حزب توده ایران»؛ رفقای ما در سازمان افسری بدون اغراق جزو نخبگان افسران ارتش شاه بودند، دلیلش هم بارها به خود من گفته شد؛ روزی که خواستند دستگیرم کنند، «امجدی» و «مولوی» آمدند و در دفتر رئیس ستاد دانشکده افسری مستقر شدند، رئیس ستاد آمد و به آقای «امجدی» گفت که این «عمویی» بهترین افسر دانشکده افسری است؛ او هم پوزخندی زد و گفت که متاسفانه ما به هر پادگانی که میرویم فرماندهانش کسی را به عنوان بهترین افسر معرفی میکنند و بعد تودهای از کار درمیآید. البته این موضوع اصلا تصادفی نبود. چرا که در ارتش شاه افسرها به شیوههای گوناگونی خودشان را بالا میکشیدند و شرایط ارتقایشان را فراهم میکردند که نشان و درجه بگیرند؛ ولی رفقای ما که چنین منشی نداشتند، در نتیجه با کار و دانششان نخبه ارتش میشدند. آن وقتها اصلا ستوان۲ را در دانشکده نگه نمیداشتند، ولی موقعیت من در دانشکده افسری آنچنان بود که برای تعیین محل خدمت، خودم داوطلب شدم که به «سراوان» و مناطق بد آب و هوای جنوب بروم، اما علیرغم میل باطنی من از گارد شاهنشاهی آمدند و من را به گارد بردند. میلی به رفتن به گارد نداشتم چرا که تا پیش از این شاهد رفتار و کردار افسران گارد بودهام؛ شاهد چاپلوسیها و... و این نفرتآور بود. به همین دلیل به سرهنگ گفتم که هنوز تجربه خدمت در گارد اعلیحضرت را ندارم، اجازه بدهید که تجربه کافی را پیدا کرده و آموزش ببینم، باید به خارج از تهران بروم و تجربههایی در زمینه کار کردن و فرماندهی پیدا کنم. فرمانده گروهان من خیلی متعجب شد که نپذیرفتم، گفت که «اعلیحضرت وقتی که روزانه افسرها را میبیند، قطعا موقع ترفیعات اسمش در فهرست خواهد بود.»
زمان تعیین موقعیتها اصلا دانشکده گفت که ما «عمویی» را برای خودمان میخواهیم؛ و من را در دانشکده نگه داشتند. تا به حال این موضوع که یک ستوان۲ فرمانده گروهان شود، در دانشکده سابقه نداشت اما من فرمانده گروهان شدم. سازمان ما نیز از اینکه من این امکان را داشتم که صد دانشجو و صد سرباز بیسواد را پرورش دهم و رویشان اثر بگذارم و جذب سازمان کنم خیلی خوشحال شد. بعدها با آشنایی که با سایر رفقای سازمان پیدا کردم، متوجه شدم که بیشتر آنها، از من بهتر هستند و افسرهای خیلی خوبی داشتیم.
خب، در یک سازمان با ارتباطاتی که اعضایش با سایر افسرها و در محافل به خصوص در باشگاه افسران دارند، گپ و گفت فراوانی ایجاد میشود؛ هر کس از جایی خبری بیان میکند و آنجا یکسری اطلاعات کسب میشود، و از شاخههای گوناگون سازمان افسری این اطلاعات میرود. حزب هم با آن گستره تشکیلاتی افرادی در کارخانهها، بازار و صنوف داشت؛ گزارش این اطلاعات جزو وظایف افراد بود. این اطلاعات در بخش اطلاعات متمرکز میشد، آن وقت پالایش میشد و برداشت اصلی از آن، یک خبر مهمی میشد که میتوانست به یک کانال معین، مثلا به دکتر مصدق، فرستاده شود. ما از همه این شیوهها برای مطلع کردن دکتر مصدق استفاده میکردیم.
آیا در حزب برای ارایه این اطلاعات به دکتر مصدق اتفاق نظر وجود داشت؟ ما شاهد این هستیم که از اردیبهشت ۱۳۳۰ تا ۳۰ تیر ۱۳۳۱ حزب در نفی و رد دکتر مصدق حرف میزند. علت ارسال این اطلاعات به دکتر مصدق چه بود، حال آنکه در روزنامههای حزب - در این بازه زمانی- علیه دکتر مصدق مطلب نوشته میشد؟
در این ایامی که شما اشاره کردید منظور ما مقابله حزب با مصدق یا نفی او نبوده؛ ما به کابینه ایراد داشتیم، اصلا کابینهای که سرلشکر زاهدی وزیر کشورش باشد برای حزب، قابل پذیرش نبود. تاکنون دوستان «جبهه ملی» ما به هر دلیلی نخواستند که در رابطه با این کابینه - کابینه اول دکتر مصدق- صحبتی بکنند؛ حزب صریحا عدم پذیرش خود را درباره ترکیب کابینه اظهار کرده بود و اگر نقدی وجود داشت، فراتر از نقد، اصلا محکوم میکردیم که چرا در کابینه دکتر مصدق «زاهدی» هست؟ آیا این بیانگر یک گرایش معینی است؟ این نشانه چیست؟ خب البته بعدا هم معلوم شد واقعیتش این است که مصدق تصور میکرد میتواند آمریکا و انگلیس را در مقابل هم در چارچوب ملی شدن نفت ببیند؛ غافل از اینکه درست است که اینها با هم برای غارت سرمایههای ملی کشورهای مختلف رقیب هستند، اما هر جا لازم باشد برای شکستن هر مقاومتی که در مقابلشان باشد متحد میشوند. به تجربه هم بعدها مشخص شد، ابتدا هیاتهای مختلف «جاکسون» و... میآمدند و با نمایندههای دکتر مصدق دیدار میکردند، و انصافا مصدق تسلیم آنها نشد، معمولا «مهندس حسیبی» طرف مذاکره اینها بود، و تخصص ملیون هم از آن «مهندس حسیبی» بود، بعد از مدتها که این نوع رفت و آمدها انجام گرفت، و به جایی نرسید، آقای «هریمن»، یک چهره سرشناس آمریکایی، دیپلمات برجسته، برای حل مشکل نفت و برای اینکه ایران را وادار به پذیرش کند وارد ایران شد، که خوشبختانه مصدق زیر بار «هریمن» هم نرفت.
برای اینکه میزان مخالفت با امپریالیسم آمریکا هم نمایان شود، حزب در روز ورود «هریمن» به ایران، تظاهرات گستردهای را در سراسر ایران انجام داد (تیر ماه ۱۳۳۰)، در تهران انبوه جمعیت در میدان بهارستان حضور یافتند، تمام خیابانهای منتهی به بهارستان مملو از جمعیت بود، آن روز من خودم از دانشکده افسری رفتم منزل، لباسم را عوض کردم، رفتم که استقبال مردم را ببینم؛ باور کنید من هرگز چنین جمعیتی را ندیده بودم، جز البته در انقلاب سال ۵۷ هرگز این چنین جمعیتی برای یک تظاهرات ندیده بودم. خب با کمال تاسف شهربانی این تظاهرات را به گلوله بست و کشتار وحشتناکی انجام داد و این تصور در حزب به وجود آمد که یعنی مصدق برای استقبال از «هریمن» این طور کشتار میکند؟ در کل تاریخ سیاسی زندگی مصدق چنین چیزی سابقه ندارد، عملا خود دکتر مصدق پاسخ ما را داد، عاملان این تظاهرات را به محاکمه کشاند، دستور داد برایشان دادگاه تشکیل شود، اتفاقا این موضوع در کتاب «خاطرات و تاملات» خود مصدق نیز وجود دارد، میگوید من اینها را به محاکمه کشاندم، اما نفوذ دربار سبب شد که تبرئه شوند؛ امتحان خوبی داد مصدق، ضمن اینکه در داخل حزب یک احساس تحریک شدهای درباره عملکرد حکومت بود، ولی عاقلان حزب به خصوص در کمیته ایالتی «دکتر تمدن»، خیلی روشنبین بودند، او از آنهایی بود که از روز اول مخالف بود چیزی در «نامه مردم» یا «رهبر» علیه مصدق نوشته شود، میگفت چه بخواهیم چه نخواهیم متحد اصلی ما در مبارزه با دربار همین ملیها هستند، کاستیهایشان جای خودش محفوظ، ولی بالاخره برای پیروز شدن... به هر حال وقتی ما بخواهیم در مقابل استبداد مقابله کنیم، نیروهای فراوانی به غیر از چپ وجود دارد، منتها با نوسانات مختلفی که دارند، به این ترتیب بود که مصدق نشان داد تسلیم «هریمن» هم نشد، و این موضوع به تصحیح نگرش و همچنین روش حزب در قبال دکتر مصدق کمک بزرگی کرد.
همچنین انتقادات به کابینه دکتر مصدق خیلی تند بود، ولی وقتی که یک چنین تجربیاتی کسب شد و مصدق چنین چهرهای از خود نشان داد، در درون حزب هم نظرات مساعد زیاد شد تا آنجا که واقعه۳۰ تیر پیش آمد. ببینید مصدق کارشکنیها را میدید، اینکه دربار جلوی کارش را میگرفت و... مصدق هم نیاز داشت به اختیاراتی فراتر از آن حدی که امکان داشت، مصدق تنها نخستوزیری بود که رئیس ستاد ارتش را تعیین میکرد، وزیر جنگ را تعیین میکرد، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری و تمام نیروهای نظامی مملکت زیر فرمان آقای نخستوزیر بود، هرگز در رژیم پهلوی نخستوزیری چنین امکاناتی نداشته، حتی قبل از پهلوی، در مشروطیت نیز هیچکدام از صدراعظمها چنین اختیاراتی نداشتند، مصدق تنها نخستوزیری بود که اینقدر دایره اختیاراتش فراگیر و گسترده بود.
به آن روزی اشاره کردید که به پیشنهاد حزب، تظاهرات کردید، و به دستور وزیر کشور مصدق، شهربانی یک کشتار گستردهای کرد، و طبیعی است که یک کدورتی بین شما و مصدق به عنوان کسی که مسوولیت دولت را در دست دارد، پیش بیاید، چه واقعهای باعث شد این کدورت از بین برود و باعث شود که شما رویهتان نسبت به ایشان عوض شود؟
سوال بجا و کاملا درستی است، با کشتار شهربانی یک برانگیختگی همگانی در بین رفقای حزبی ما به وجود آمده بود. اما موضعگیری قاطع مصدق داستان را عوض کرد. دکتر مصدق مسوولان این کشتار را محکوم کرد، به محاکمه کشاند، و از قوه قضائیه خواست که اینها را محاکمه کند، منتها قوه قضائیه زیر نفوذ دربار بود، این روند حوادث بعد از ۳۰ تیر را دکتر مصدق در «خاطرات و تاملات»اش آورده، به صراحت میگوید که متاسفانه دربار جلوی به نتیجه رسیدن را گرفت و... خب این عمل مشخص کرد که مصدق مسوول این کار نیست و آن رویداد ورای اختیاراتش بوده، وقتی که در کابینه کسی مثل «زاهدی» وجود داشته باشد، در قسمت اقتصادش کسی مثل «گلشائیان» باشد، قوه قضائیهاش «آقای لطفی» با کارکرد ضعیف که اتفاقا تا آخر هم بر سر کار بود، دیگر چه انتظاری میتوان داشت؟ به هر حال رفتهرفته دید واقعیتر شد، زیرا مصدق به دور از واکنشهای احساسی، نشان داد که واقعا یک شخصیت ملی است، واقعا در چارچوب منافع مملکت مینشیند و با این هیاتها مذاکره میکند، در نتیجه در حزب، آن فضای عمومی نسبت به مصدق مثبت شد، که منجر به تصحیح روش خود حزب هم شد.
به نظر میرسد که در حزب دو جریان با هم در حال رقابت بودهاند، در حد کادر رهبری، یک جریان که معتقد به رهبری مصدق بود و یک جریان که او را وابسته به غرب میدانست؛ مشخصا «احمد قاسمی» نماینده کسانی بود که ضد مصدق بودند، و «مهندس علی علوی» جزو دستههایی بود که از مصدق دفاع میکرد، چنین موازنهای در درون حزب وجود داشت، این موازنه چگونه به نفع همکاری با مصدق شکسته شد و در کجاها کارشکنی صورت میگرفت؟
تقسیمبندی شما درست است، ولی کمی ناقص است. بار اصلی دفاع از مصدق در کمیته ایالتی تهران بود، «دکتر تمدن» و دیگرانی که آنجا بودند، آنها خیلی زود به این نتیجه رسیدند که مصدق آمریکایی نیست، جواب «هریمن» را داد، آن کشتار را که مخالفان مصدق در دربار راه انداخته بودند برای بدنام کردن مصدق؛ ولی مصدق عاملان آن را به دادگاه کشاند، اگرچه به نتیجه نرسید ولی همین عمل ماهیت مصدق را مشخص کرد. در نتیجه فشار کمیته ایالتی زیاد شد و تاثیرات بحثها کار خودش را کرد «احمد قاسمی» در اقلیت قرار گرفت و در حقیقت منطق قابل قبولی هم برای قانع کردن دیگران نداشت؛ در بدنه حزب هم همین حس وجود داشت و مجموعه این عوامل باعث شد که حزب یک بازنگری در نگرشاش کرد، موضعش را نسبت به مصدق تغییر داد. به خصوص از آن زمان به بعد که مصدق خواهان اختیاراتش شده بود و شاه ترتیب اثر نداده بود و مصدق مجبور به استعفا شده بود.
ماجرا از این قرار بود که مصدق به شاه گفته بود که من سوگند خوردهام و به آن وفادارم، اما برای پیشبرد سیاستم نیاز به این اختیارات دارم، و از شاه درخواست کرده بود یا اختیارات یا استعفا؟ و شاه هم قبول نکرده بود و طبیعی بود که مصدق، استعفایش را داد. این اتفاق، مملکت را تکان داد؛ یادم میآید برادر شاه - علیرضا - با ماشین آمده بود که اطلاعات دست اول بگیرد، و مثل اینکه یکسری از افراد او را شناخته بودند و به محض دیدن او فورا شروع میکنند به اسم آوردن، اول یکی را میزند فرار میکند، او خبر دست اول را به شاه میرساند و اعلام خطر میکند که ممکن است ارتش با مردم همگام شود. برای همین دستور داده شد که ارتش به پادگانهایش برگردد، و نیروی انتظامی کشتار نکنند، به این ترتیب بود که شاه موافقت کرد و قوامالسلطنه سخنرانی کذایی خودش با عنوان «کشتیبان را سیاست دیگر آمد» ترتیب داد و شمشیرها از رو بسته شد. اما حرکت توده مردم آنقدر وسیع بود که اصلا در چهارراهها هم یک پاسبان پیدا نمیشد، یک کارگر ایستاده بود و آمد و رفتها را تنظیم میکرد، این مناظر، خیلی دیدنی بود.
ما به مرداد ۱۳۳۲ میرسیم؛ «ماشاءالله ورقا» که آن موقع مسوول دایره اطلاعاتی شهربانی بود، در کتابش میگوید که این اطلاعاتش در مورد کودتا را از طرقی کسب کرده به خسرو روزبه مستقیم اطلاع داده بود و او هم این اطلاعات را به حزب رد کرده بود. در عین حال شما در مصاحبهای گفتهاید که برادر یکی از افسران گارد، خبر کودتا را به کمیته مرکزی میرساند و خبر هم به دکتر مصدق میرسد، من میخواهم کانالهایی که خبر داده شد، موثق بودن کانالها و اینکه حتما خبر کودتا به مصدق رسیده باشد را بدانم.
من حداقل از سه کانال خبر دارم، یکی «سروان اسماعیل فیاضی» که افسر گارد شاهنشاهی بود و من شرح آن را به تفصیل در کتاب «درد زمانه» گفتهام؛ با اینکه سر پست بوده، و زمان هم خیلی محدود، اما چون خبر خیلی مهم بوده، نمیتوانسته که صبر کند که افسر بعدی برای نگهبانی بیاید، از کاخ میآید بیرون و چون خانهاش هم نزدیک بوده برادرش را میبیند، میدانست که برادرش عضو سازمان جوانان است. صدایش میزند و میگوید که برود این خبر را به هر کدام از مسوولان حزبی اطلاع بدهد، خبر هم خیلی ساده است، گارد آماده است که حکم عزل مصدق را «نصیری» ببرد برای ابلاغ، اگر نپذیرفت دستگیرش کند، آقای «ناصر بانکی» آن موقع دانشجو بوده، دوست برادر «سروان فیاضی»، او آشنایی داشت به نام آقافخر در کمیته ایالتی، اطلاعات را به او رساند، و تاکید داشت که ضرورت دارد همین امشب خبر برسد، همان شب هم میرسد. این یکی از کانالهاست. کانال دیگر کانال «ماشاءالله ورقا» است، که مستقیما با «روزبه» ارتباط داشت، به علت حساسیتی که پست «ورقا» داشت، در هیچ حوزه سازمانی شرکت نمیکرد، فقط ارتباطش با «روزبه» بود، که مسوول شعبه اطلاعات سازمان افسران بود، معاون «دکتر یزدی» در حزب هم بود، در عین حال، کانال دیگر «مهدی همایونی» بود. همه اینها از سازمان افسری میرود دست «روزبه»، او هم که در شعبه اطلاعات بوده، در کمیته مرکزی مطرح و تصمیم گرفته میشود، به هر حال کانالهای مختلفی برای ارتباط با مصدق وجود داشت.
آقای مصدق در «خاطرات و تاملات»اش میگوید که ناشناسی در ۲۴ مرداد تماس میگیرد و خبر کودتا را میدهد. آقای «سروان مهران فشارکی» که از اعضای حفاظت منزل دکتر مصدق بوده میگوید قبل از آمدن «نصیری» موتورسواری آمد و نامه سربستهای برای دکتر آورد؛ شما تایید میکنید؟
کاملا درست است.
آن زنگ ناشناس که به خود دکتر مصدق خبر میدهد چه کسی بوده؟
زنگ ناشناس مربوط به رابطه خانوادگیای است که مربوط به «مریم فرمانفرما» معروف به «مریم فیروز» میشود، فامیل دکتر مصدق.
دختر دایی و پسرعمه میشدند؟
بله، این موافقت را مصدق کرده بود که هر وقت «مریم خانم» میخواهد صحبتی داشته باشد به اصطلاح خودش به اندرون ایشان زنگ بزند، و مستقیما با همدیگر حرف بزنند. درباره این اقدامات که حزب انجام داده، هر چه ما گفتیم و میگوییم مستند هم وجود دارد، همان وقتها هم در روزنامهها منعکس میشد، دوستان ملی ما منکر میشوند و میگویند که نه، و خوشبختانه کتاب خاطرات «دکتر شایگان» منتشر شد، «دکتر شایگان» به صراحت بیان میکند که «من روز ۲۷ام میخواستم پیش دکتر بروم، کسی آمد، کسی که فرهنگی بود و من میشناختمش، آدم موقری هم بود، آمد و گفت که من از طرف حزب آمدم و پیامی برای دکتر دارم، ولی من دسترسی ندارم که ایشان را ببینم، من از طرف حزب میگویم که ما در دفاع از دکتر مصدق آماده مقابله با کودتاچیها هستیم، ولی نه سلاحی داریم نه چیز دیگری، احتیاج داریم که مقابل نیروهای ارتش مسلح باشیم، و نه فقط ما بلکه هواداران خود شما، شما بخواهید از مردم که با کودتای احتمالی مقابله کنند.» و به گمان من این نوشته «دکتر شایگان» نقطه پایانی است بر عدم پذیرشهایی که از طرف دوستان ملی ما صورت میگیرد.
در فاصله ۲۵ تا ۲۸ مرداد سازمان افسری در چه وضعیتی به سر میبرد؟ آیا این شادی شکست شاه و فرارش به بغداد و بعد به ایتالیا باعث شده بود که شما هم سستتر شوید؟ روابطتان را از دست بدهید؟ یا اینکه دستور دکتر مصدق برای سرکوب تظاهرات در عصر ۲۷ مرداد باعث شده بود که حزب سازماندهیاش را از دست بدهد و نتواند در کودتای ۲۸ مرداد کنش خوبی داشته باشد؟
نه، هیچکدام از اینها نبود، ما اطلاعات دقیق داشتیم که به رغم شکست اقدام کودتایی «نصیری» در شب بیست و پنجم، تدارک برای اقدام اصلی در ارتش باز هم صورت میگیرد، منتها این بار خیلی خیلی محتاطانه؛ اگر آن موقع ما دقیقا از زمان حرکت که چه کسی و چه پیامی دارد به مصدق اطلاع پیدا کردیم و به او خبر دادیم، این بار خیلی پنهانی، ما فقط جابهجاییها و رفت و آمدها را متوجه میشدیم، ولی اینکه دقیقا دارند چه کار میکنند ارزیابی حزب بر تدارک کودتای مجدد هست، و به همین علت هم مرتب به مصدق اطلاع داده میشد که آقا اینها دارند این کار را میکنند، پاسخ مصدق غالبا این بود که ما بر اوضاع مسلط هستیم، ستاد ارتش و شهربانی مراقبت میکنند، با یک اطمینان خاطری بیان میکرد؛ غافل از اینکه ارتش را دست کسی سپرده که اصلا سابقه فرماندهی ندارد، یک افسر دفتری بود «سرتیپ ریاحی». متاسفانه اطرافیان مصدق افراد ناصالحی بودند، بعضی مثل «سرتیپ محمد دفتری»، با وجود اینکه نسبت فامیلی با مصدق داشت با کودتاچیها بود، یا رئیس ستاد ارتش به کلی رفته بود خانه دخترش ترک پست کرده بود، یعنی بزرگترین خیانتی که یک فرمانده در حین عملیات نظامی میخواهد انجام بدهد، شما ببینید خود من را به عنوان یک فرمانده گروهان، تسلیحات را در سلطنتآباد به من دادند و من را به پاسگاه پلیس راهآهن فرستادند و من برای سپردن چنین ماموریتی خوشحال بودم چرا که گمان میکردم این منطقه کارگری است و اگر قرار باشد با آن مقابله بشود حداقل یک نیروی نظامی میتواند پیشاپیش کارگرها حرکت کند، آتش دشمن را خاموش کند، تیراندازی و هدایتشان کند به سمت پادگانهایی مثل باغشاه، دانشکده افسری، دانشکده پلیس و... که بتوانند اسلحه به دست بیاورند و با کودتاچیها مقابله کنند؛ در مقابل اما از رئیس ستاد ارتش خبری نبود، او بیخبر از اینکه چه اتفاقی دارد میافتد به رغم تلفنهای مکرر به دکتر مصدق میگوید ما بر اوضاع مسلطیم. در آخرین تلفن که حوالی ظهر برقرار میشود میگوید ما کاری نمیتوانیم بکنیم و شما هر کاری میتوانید انجام دهید!
شب قبلش در عصر ۲۷ مرداد دکتر مصدق دستور سرکوب هرگونه تظاهرات را در شهر میدهد و میگوید که هیچ تظاهراتی نباید در شهر برگزار شود، «دکتر کیانوری» ادعا میکند که بسیاری از رابطهای حزبی در اثر این دستور دکتر مصدق دستگیر میشوند و سازمان حزبی به نوعی از هم پاشیده میشود. آیا چنین چیزی صحیح است؟
ببینید سازمان حزبی پاشیده نشده بود، اما ارتباطات گسسته شده بود، «دکتر کیانوری» درست میگوید. روز ۲۷ مرداد سفیر آمریکا که در مسافرت بود باعجله خودش را به تهران میرساند و بلافاصله تقاضای دیدار با مصدق را میکند و به او اجازه داده میشود که بیاید. اولین مطلبی که میگوید این است که اگر وضع به این ترتیبی باشد که در خیابانهای تهران است هیات دیپلماتیک آمریکا امنیت ندارد و ایران را ترک میکند. مصدق میگوید که نه، من در حضور شما دستور میدهم که هر بیاحترامی و تظاهرات علیه آمریکا را سرکوب کنند. آنجا زنگ میزند به «سرهنگ اشرفی» فرماندار نظامی تهران و عینا این دستور را میدهد و در اینجا تنها نیرویی که تظاهرات میکرد حزب بود. در مقابل آنها سرکوب کردند، دستگیر کردند و ۶۰۰ نفر از رفقای ما را بازداشت کردند. شما ببینید وقتی که ارتباطات یک حزب مخفی قطع شود از نو باید سازماندهی و ارتباط برقرار شود و در این بین بسیاری از مسایل پنهان آشکار میشود؛ در کار سازمانی مخفی ارتباطات خیلی اهمیت دارد، حتما خوانده یا شنیدهاید که وقتی مبارزات مسلحانه در ایران آغاز شد اینها قرارهایشان محدود و محدودتر شد؛ طوری که ۲۴ ساعت شد ۱۶ ساعت، ۱۶ ساعت تبدیل شد به ۱۲ ساعت، یعنی در آن فاصله اگر کسی را میگرفتند، تخلیه اطلاعات میکردند و به ضرب شکنجه ارتباطات گسسته میشد. فعالیت پنهانی چیز سادهای نیست. شما ببینید در ۲۷ مرداد چه ضربهای به حزب وارد شد و ارتباطات به حداقل رسید، البته در سازمان نظامی ما این را نداشتیم.
آقای عمویی! شما در سازمان نظامی شاهد کودتا هستید، شاهد این هستید که افسران گارد دارند کودتا میکنند؛ کسانی را دارید که دور و بر «زاهدی» هستند، کسانی را دارید که جلوی خانه مصدق هستند و کسانی را دارید که جزو حملهکنندگان به خانه او هستند. چرا سازمان افسری حزب توده ایران به عنوان یک سازمان انقلابی به صورت مستقل یا حزبی خودش وارد عمل نشد؟ چرا باید منتظر حرف دکتر مصدق باشد برای اینکه عمل کند؟ مگر شما شعار نمیدادید که «کودتا را به ضد کودتا بدل خواهیم کرد»؟
بله، این شعار در روزنامه ما چاپ شد، ولی این به این معنا نبود که ضد کودتا را حزب به تنهایی انجام میدهد، ما با حمایتی که از مصدق میکردیم بر این باور بودیم که مجموعه نیروهای ضد کودتا، حزب توده ایران، جبهه ملی و در راس آن دکتر مصدق، باید در مقابل دربار بجنگیم. سازمان نظامی خودش نمیتوانست بیاید این کار را بکند، حق هم نداشت که بیاید، علاوه بر سازمان نظامی حزب توده ایران- حزب توده مگر همهکاره مملکت بود؟ - امکاناتش محدود بود، درست است منسجمترین سازمان سیاسی کشور بود، اما نه ارتش در اختیارش بود و نه شهربانی، توپ و تانک نداشت! ما با کلی گرفتاری توانستیم بعد از کودتا یک تیم نارنجکسازی تشکیل دهیم، حتی تلفاتی هم دادیم، «سرگرد مظفری» هم چشمش را از دست داد و هم دستش را، مجبور شدیم به هر شکلی که هست او را از مملکت خارج کنیم برای معالجه، اما برای مقابله با کودتا ما نیاز به پیام دکتر مصدق داشتیم، اگر این پیام مبنی بر مقابله با کودتا که وظیفه همه میهندوستان است، از طرف مصدق صادر میشد، اولین نیرویی که به میدان میآمد حزب ما بود، آماده بودیم، من حتی همان موقع اشاره کردم، تکرار میکنم، دانشکده افسری که به کودتا پیوست، «سرتیپ زنگنه» مردد بود، اگر پیام میآمد خیلی از این افرادی که دچار تردید بودند نظرشان عوض میشد، به فرض عوض هم نمیشد، مصدق یک شخصیت ملی بود، کسی که مقابله کرده با سیاستهای بربادده دربار، حالا از مردم میخواهد که در مقابل کودتا مقاومت کنند و به میدان بیایند، ما که تجربه ۳۰ تیر را داریم، باید از آن واقعه درس بزرگی میگرفتیم، به جای اینکه ملیون ما درس بگیرند، درست عکسش را عمل کردند و امروز هم که این کار را نقد میکنیم، در جواب میگویند حزب توده سازمان نظامی داشت ولی شما همهچیز را داشتید، رئیس ستاد ارتش را داشتید، وزیر جنگ را داشتید، شهربانی، پادگانها، اسلحهخانه و... اما در واقع ما به غیر از چند تفنگ که از اینور و آنور تهیه کرده بودیم و احیانا چند تا راکت، چیزی در اختیار نداشتیم.
ببینید به نظر من دوستان ملی ما یک مقدار باید انصاف داشته باشند، خودشان را نقد کنند، حزب توده ایران به گمان من، نهتنها خودش را نقد کرد بلکه خودزنی هم کرد؛ حتی در این مساله افراط هم کردند؛ درباره وظایف حزب در این مقطع من مدعی نیستم که تمام و کمال و به خوبی آنچنان که باید انجام گرفته بود، اما وظیفه اصلی متعلق به دولت ملی مصدق بود که همه امکانات را در اختیار داشت، علاوه بر آن هم حزب توده ایران با نگرشی که بعد از ۳۰ تیر ۳۱ پیدا کرد و حمایت همهجانبهاش. به گمان من مصدق در آستانه کودتا تنها طرفداری که داشت حزب توده ایران بود؛ یعنی در خود جبهه ملی تزلزل فراوان بود. متاسفانه رهبران جبهه ملی از دو گروه تشکیل میشدند، برخی از نوع «دکتر بقایی» که خیانت کردند، هم به جبهه ملی و هم به ملت ایران، چون اینها ارتباط مستقیم با خارجیها داشتند و مجری نظرات آنها بودند، «بقایی»، «مکی»، «حائریزاده» و امثال آنها که تعداد زیادی از آنها شیفته آمریکا و امپریالیسم بودند، اصلا باورشان این بود که آمریکا به اندازه انگلیس مستعمرهدار نبوده، اما در واقع تمام آمریکای لاتین، طیول آمریکا بود و آمریکا با این شعار که استعمار آنها را از بین خواهد برد، اسپانیا را شکست داد و از آنجا بیرون راند. کاری که در ویتنام انجام داد؛ فرانسه را بیرون کرد و خودش رفت آنجا، چه فاجعهای! اما، آقایان با همه این مسایل، اینقدر شیفته فرهنگ و منش آمریکایی بودند که آمریکا را مستعمرهدار نمیدانستند و با کمال تاسف اینها در کابینه مصدق تاثیرگذار بودند.
یعنی «دکتر شایگان»، «محمود نریمان» و «دکتر فاطمی»...؟
من فکر میکنم در اینها «اللهیار صالح»، «نریمان» و «شایگان» آدمهای سالمی بودند، ولی «فاطمی» جنگنده بود، مبارز بود، ببینید فرق هست بین «آدم سالم» و «آدم سالم و مبارز»؛ ما خیلی آدمها را داریم که انسانهای خوبی هستند، دزد نیستند، کلاش نیستند، وابسته نیستند، ولی الزاما اینها مبارزه نمیکنند، تن به خطر نمیدهند، مبارزه کردن برد و باخت دارد، کشته شدن دارد، پیروز شدن دارد، باید چنین خمیرهای در وجود انسانی باشد که آماده فداکاری باشد، زندگیاش را وقف این کار کند، نمونههایی داریم، حالا جالب اینجاست که پیشینه اینها متفاوت است، «شایگان» همیشه آدم سالمی بود، «صالح» و «نریمان» همیشه سالم بودند، ولی «فاطمی» که همکار قوامالسلطنه بود در حزب دموکراتش، پلهپله آمد تا شد وزیر خارجه فعال دکتر مصدق و اینقدر توانمند و مبارز.
اینکه گفتید حزب توده برای کنش فعالانه در مقابله با کودتا، منتظر بود تا از او خواسته شود، کمی درکش مشکل است چرا که حزب توده تنها حزبی بود که میشد از آن انتظار داشت بدون اینکه مصدق یا هرکس دیگری از او بخواهد، وارد عمل شود و کاری کند، همانطور که قبل از آن هم کرده بود، بدون اینکه کسی از او بخواهد؛ شاید به همین دلیل هم باشد که الان که گفته میشود حزب توده، مصدق را تنها گذاشت... به هر حال به نظر میرسد این موضوع باید روشن شود، آنهایی که فکر میکنند حزب توده، مصدق را تنها گذاشت، چرا اینگونه فکر میکنند و چگونه میتوان این گزاره را از اذهان پاک کرد؟
انگشت روی مساله بسیار حساس و درستی گذاشتید، بعد از کودتای ۲۸ مرداد تا سال ۵۷ به رغم انتقاداتی که حزب در روزنامههای خودش از خودش کرد و به گمان من در بخشی حتی خودزنی هم کرد، این دوستان ملی ما حتی یکبار هم خودشان را نقد نکردند، دکتر مصدق چهره برجسته ملی قابل احترامی است، اما این نافی اشتباهاتش نیست، آیا با تهدیدی که «هندرسون» سفیر آمریکا میکند نخستوزیر ملی ما باید تسلیم او شود؟ به نظر من اینجا یک مقطع انتخاب بوده، دکتر مصدق اینجا انتخاب کرد آیا سرنوشت کشور را تحویل دربار بدهد یا ملت؟ مصدق آدم سالمی است ولی مبارز و جنگنده نیست، از طرق قانونی و مجلس میتوانست کار کند، از طریق سخنرانی برای مردم، کما اینکه این کار را کرد؛ اما آنجا که نقطه پایانی جنگ با دربار است با وجود حمایتهایی که آمریکا از دربار خواهد کرد، یک فرد مبارزی مثل «فاطمی» میخواهد؛ «فاطمی» مرد این کار بود. حزب نیاز داشت به پیام مصدق، زیرا به خوبی میدانست که به تنهایی نمیتواند این کار را بکند، به خصوص اینکه پیش از آن، خبر خطر کودتا را در «به سوی آینده» و «شجاعت» هم منتشر کرده بود.
از طریق روزنامههایی که توقیف شدند؟
بله، این اقدام فضا را مشخص میکند، که درست است عواملی که در حکومت بودند زیر چتر مصدق در کابینهاش هستند، ولی عواملیاند که «به سوی آینده» را توقیف کرده بودند، ما مرتب روزنامه به جای «به سوی آینده» منتشر میکردیم، شاید ۱۰، ۱۲ روزنامه درآمدند و توقیف شدند، توسط چه کسی توقیف میشد؟ توسط همین عوامل دولتی دکتر مصدق. روزنامه «شجاعت» خبر کودتای شب ۲۵ام را قبل از اینکه اعلامیه دولت، خبر را بدهد چاپ کرد؛ خب اینها نمیپذیرفتند که این روزنامه که خبر را زودتر چاپ کرده، از کجا این خبر را داشته است؟ ما هرچه به اینها میگفتیم که حزب دارد همکاری میکند، موضوع را رها نکرده، منفعل نیست، به این ترتیب، جلوی کودتا را گرفته زیر بار نرفتند که نرفتند.
چقدر نقش «نیروی سوم» «خلیل ملکی» را در فاصله انداختن بین حزب توده و مصدق پررنگ میدانید؟ چون «خلیل ملکی» و نیروهایش اولین اصل مبارزهشان، مبارزه با حزب توده بود و در عین حال از یاران راستین دکتر مصدق بودند، همانطور که «خلیل ملکی» به دکتر مصدق گفته بود که من حاضرم تا جهنم با شما بیایم؛ نقش او را چقدر در این موضوع موثر میدانید؟
خیلی زیاد. من به کتاب خاطرات خود «خلیل ملکی» استناد میکنم؛ صریحا میگوید که «من بارها به دکتر مصدق گفتم برای اینکه حکومت شما موفق شود و بتواند اصل ملی شدن را جا بیندازد، باید کفه آمریکا یک مقدار غلیظتر شود و وقتی مصدق میپرسد که چگونه؟ میگوید دست و بال حزب توده را که از جمله سیاستهای شوروی هست ببندید.» مصدق میگوید مگر من صدرالاشرافم؟ (نخستوزیر سالهای ۲۳ و ۲۴) ببینید نیروی سوم ملکی مطرح میکرد که من نه طرفدار سرمایهداری هستم و نه طرفدار سوسیالیسم نوع شوروی، یک نیروی سومی هستم که از خواستهای ملی و عدالت اجتماعی تشکیل شده، با این چهره به کابینه میرود و به ملیها نزدیک میشود و مرتب در گوششان میخواند و اثر هم به هر حال گذاشته بود، «فروهر» را با خودش همراه کرده بود، «فروهر» میگفت که این مرد ولکن حزب توده نبود، یاد «فروهر» گرامی، ما را تجهیز میکرد، یکبار دست در جیبش کرد و عکسی درآورد و گفت آقای «عمویی» ببین من چه لاتی بودم آن موقع، یک چاقو در دستش گرفته بود و هیکلی هم داشت و مشغول حمله به تظاهرات تودهایها بود.
این عکس در کتاب خاطرات «دکتر کیانوری» است، منتشر شده... با یک کراوات سیاه رنگ به سبک فاشیستها...
جالب است، «زیرکزاده» در خاطراتش میگوید که ما برای اینکه با تظاهرات تودهایها مقابله کنیم دستور دادیم که از این چوبها، پرچم نیم متری درست کنند و همهاش را پرچم ایران بزنند وقتی لازم شد پرچم را بکشند؛ ولی خوشبختانه پانایرانیستها قبل از ما این کار را میکنند، یعنی ما خیلی تنها نیستیم در این زمینه، شما ببینید این مطلب را جزو افتخاراتشان بیان میکنند؛ وقتی که دید این طور شد دیگر نگران داوری جامعه نخواهد بود.
امروز که شصتمین سال بعد از کودتاست، ملیها و مذهبیها و سلطنتطلبها و چپها هرکدام یک نگاهی به آن واقعه دارند و به نظر میرسد در نگاهشان به آن واقعه یک دگردیسی اتفاق افتاده است. سوال من این است فارغ از اینکه میگویند سیاست تصمیمگیری در لحظه است و امروز نمیتوان درباره یک تصمیم در ۶۰ سال پیش اظهارنظر کرد، شما وقتی امروز بعد از ۶۰ سال از ۲۸ مرداد، عملکرد خود و جریانتان را مرور میکنید معتقدید آیا بهترین تصمیم را گرفتید؟ یا میتوانستید به نحوی عمل کنید که احیانا دستاوردهای بیشتری داشته باشید؟
من معتقدم به رغم اینکه ۶۰ سال از آن زمان گذشته، حزب توده ایران جز آن تصمیمی که گرفت تصمیم دیگری نمیتوانست بگیرد، برای اینکه موضع حزب نسبت به دربار و سلطنتطلبها روشن بود و هرگونه حرکتی که میخواست در مقابله با کودتا کند اولین نیرویی که در مقابلش میایستاد کودتاچیها بودند و برای این، کاری را کرد که حکومت مصدق سرنگون نشود، ولی نیروی حزب برای این کار کافی نبود، به خصوص اینکه روزنامه «شاهد» متعلق به «دکتر مظفر بقایی» و «نیروی سوم» «خلیل ملکی» مرتب مینوشتند که کودتا، ترفندی است که حزب توده برای دستیابی به قدرت خودش بهکار میبرد، یعنی در اذهان طوری مطرح میکردند که حزب توده میخواهد خودش کودتا کند و برای همین جنجالی تحت عنوان خطر کودتا بیان میکند، حالا اگر حزب تصمیمی غیر از آن تصمیم مبتنی بر وارد آمدن به میدان میگرفت درست همان چیزی میشد که «بقایی» داشت در روزنامهاش تبلیغ میکرد، یعنی مصدق از طرفداران خود نمیخواهد که به میدان بیایند و جبهه ملی هم کاری نمیکند. پس بدون تردید این اتهام به یک فعل مشخص تبدیل میشد که کودتا دارد توسط خود تودهایها انجام میگیرد و تودهایها دارند برای سرنگونی مصدق کار میکنند؛ من برخلاف نظراتی که آن موقع به عنوان افسر سازمان نظامی داشتم، به صراحت میگویم که ما در حوزه حزب بعد از کودتا تا مدتها حسرت میخوردیم که چرا حزب به ما دستور نداد وارد عمل شویم؛ آنقدر اعتراض کردیم، که حزب مجبور شد «آقافخر» که عضو کمیته ایالتی بود را برای اقناع ما به حوزه بفرستد، چون رهبری سازمان نتوانسته بود ما را قانع کند، در نتیجه گفتند کسی را میفرستیم و «آقافخر» را فرستادند، در جلسات متعدد ما بحث کردیم، آخر سر «آقافخر» از ما خواست که اجازه دهیم دو بیت شعر برایمان بخواند، چرا که از نظر او به جای اینکه او ما را قانع کند، ما او را قانع کرده بودیم. بعدها در سال ۳۷ من در زندان، دوباره «آقافخر» را دیدم، به او گفتم که «آقافخر» حالا یکی، دوتا شعر بخوان، الان وقتش است، آن موقع وقتش نبود.
امروز در میان برخی افراد نسل جدید که نه آن روز را دیده و نه درک کردهاند و درباره آن تنها در کتابها خواندهاند، یک چرخش دیدگاهی نسبت به آن رویداد پیش آمده به نحوی که بعضا ۲۸ مرداد را نه کودتا که «رستاخیز ملی» میدانند؛ شما فکر میکنید که چرا این تفکر نسبت به آن رویداد در این نسل به وجود آمده و پررنگتر هم شده است؟
من متاسفم از اینکه چنین چیزی میشنوم، چون من در این حد نمیدانستم که کودتای ۲۸ مرداد را یک رستاخیز ملی بدانند، سلطنتطلبها این را میگفتند، برای من مایه تاسف است اگر اینچنین باشد، به عکس در نسل جوانمان کسانی را میبینم که برای سعادت مملکت مبارزه سیاسی از نوع مبارزهای که حزب انجام میداده را کافی نمیدانند، یعنی اینها را رادیکالتر میبینم، قاعدتا و منطقا هم این طور باید باشد، سلطنتطلبها بیشتر در نسلهای گذشته و فسیلها دیده میشوند، «رستاخیز ملی» اصطلاحی است که در ۲۸ مرداد از طرف شاه بهکار برده شد، اگر چنین باشد از کاستی کار ماست، یعنی ما نتوانستیم رسالتمان را حداقل برای انتقال تجربیات و آن چیزی که واقعا رخداده انجام دهیم، به رغم اینکه همه ساله در ۲۸ مرداد مصاحبه و مقاله نوشته میشود و... اما اصلا جوهره آنچه در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ رخ داد بیان نشده، چه فاجعهای بود، من یکجا در مصاحبهای گفتم با توجه به نگرشی که حزب نسبت به مصدق پیدا کرده بود و با توجه به تسلیم نشدن مصدق در برابر خواستهای آمریکا و انگلیس، راه نوعی دموکراتیسم در ایران داشت هموار میشد، من باورم این است که اگر کودتای ۲۸ مرداد رخ نمیداد ما به یک مسیر خیلی مترقی رهنمون میشدیم، نه فقط آن کودتا مانع از رسیدن به چنین چشماندازی شد که کودتای ۲۸ مرداد پیشرفت ملت ایران را در آن مقطع زمانی از بین برد.
آنهایی که امروز عملکرد حزب توده را در مقطع ۲۸ مرداد، خیانتکارانه و نادرست میدانند، به تریبونهایی دسترسی دارند که به راحتی میتوانند انواع اتهامها را روانه این حزب کنند. در کنار این موضوع بخشی از این بدبینی ممکن است به دلیل یکسری اتفاقاتی که در تاریخ حزب توده افتاده، باشد و آن اتفاقها ممکن است عدهای را نسبت به عملکرد حزب در ۲۸ مرداد بدبین کرده باشد، مثلا بحث فرقه دموکرات پیشهوری؛ تا چه حد اتفاقاتی که در خود حزب افتاده را برای دامن زدن به این بدبینی و فضاسازی موثر میدانید؟
در زمان شاه، نه فقط ما را کشتند و دهانمان را بستند و به زندان انداختند، بلکه مرتب علیه ما تاریخسازی کردند، خب طبیعی است که خودبهخود در یک طول زمانی، آثار خودش را برجای میگذارد، این دال بر این نیست که فرهنگ حزب ما ضعیف بوده است، اصلا نگذاشتند این فرهنگ گسترش پیدا کند و به گوش مردم برسد، ۲۵ سال در زمان شاه صدای «عموییها» جایی شنیده نشد، زیرا اساسا مجال صحبت کردن به ما را ندادند و شروع کردند به تحریف کردن، آنقدر در آن سالها این روند ادامه پیدا کرد که حالا مثلا کسی میآید و از کودتای ۲۸ مرداد به عنوان «رستاخیز ملی» یاد میکند، این شناخت وظیفه ما را سنگینتر میکند، ما موظفیم که آنچه اتفاق افتاده را برای نسل جوانمان مطرح کنیم، و من فکر میکنم آنچه در بضاعتم بوده را در این زمینه انجام دادهام.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :