خاطرات فریدون تنکابنی از شب‌های شعر گوته: سانسور ممیزی شد

۰۱ آبان ۱۳۹۱ | ۱۴:۵۶ کد : ۲۷۰۴ از دیگر رسانه‌ها
فریدون تنکابنی، نویسنده، در ده شب شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران که در پاییز ۵۶ در انستیتو گوته تهران برگزار شد شرکت داشت و در شب نهم، داستان «هذیان‌های دیوانه‌ای گرفتار در قفس تنگ آهنین داغ» را برای حاضران در باغ انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان خواند. آنچه در پی می‌آید گزیده سخنان اوست در گفت‌و‌گو با شمیم دوستدار که در شهریور ۱۳۹۱ در کلن انجام شده و بی‌بی‌سی منتشر کرده است:

 

شب‌های کانون نویسندگان یا شب‌های انستیتو گوته در سال ۵۶، یک اتفاق استثنایی و فوق‌العاده بود. برای همین فکر می‌کنم در ذهن همه آن‌هایی که در برگزاری این شب‌ها نقش داشتند، مانده باشد. خلاصه‌ای می‌گویم از تاریخچه آن شب‌ها.

 

انستیتو گوته هر سال یک شب شعر برگزار می‌کرد و یک شاعر را دعوت می‌کرد؛ مثلا یک سال شاملو بود. یک سال اخوان بود. سال ۵۶ می‌خواست باز همین کار را بکند. نمی‌دانم چه شده بود که دوست ما، جلال سرفراز، که نویسنده کیهان بود در جریان قرار می‌گیرد و می‌گوید چرا می‌خواهید یک شاعر را دعوت بکنید؟ بیایید عده بیشتری را دعوت کنید و آن‌ها می‌گویند باشد و می‌پرسند تو چه کار می‌توانی بکنی؟ و جلال سرفراز هم آمد با اعضای کانون نویسندگان و آقای به‌آذین، که عضو هیات دبیران بود صحبت کرد و قرار شد به صورت ده شب برگزار شود و اولش یک نویسنده درباره موضوعی سخنرانی بکند، بعد در قسمت دوم، شاعران شعر‌هایشان را بخوانند.

 

به این ترتیب شروع شد. البته ما انتظار داشتیم که استقبال بشود و عده زیادی بیایند ولی استقبالی که شد برای ما غیرمنتظره بود. یعنی هر شب ده ـ  دوازده هزار نفر به خصوص بیشتر از جوانان و دانشجویان می‌آمدند و روی زمین چمن انجمن ایران و آلمان می‌نشستند و بعد برای اینکه هیچ صحبتی پیش نیاید و نگویند که ما به انستیتو گوته یا آلمانی‌ها وابسته هستیم- البته آلمانی‌ها آن سابقه سوء مثلا انگلیس را نداشتند- ما خودمان همه کار‌ها را مستقل انجام دادیم. مثلاً باغ انجمن را برای آن ده شب اجاره کردیم. خوب، کانون که چنین پولی نداشت ولی مسئله را با حاضران مطرح کردیم و آن‌ها استقبال خوبی کردند و پول زیادی جمع‌آوری شد و ما کرایه انجمن ایران و آلمان را دادیم. خوب، برای اینکه مثلاً رستورانی در محل انجمن بود که پول در می‌آورد و در این ده شب عملاً تعطیل شده بود. این کار را برای اینکه جبران خسارت آن‌ها بشود کردیم. و یک نکته دیگر اینکه، این شب‌ها به نام کانون نویسندگان بود. اگر به نام یک شاعر یا نویسنده بود، خب مسئولیتش با خودش بود ولی چون به نام کانون نویسندگان بود هیات دبیران گفت که ما این سخنرانی‌ها را که قرار است آنجا ایراد بشود، قبلا ببینیم. عده‌ای خواستند این را حمل بر یک نوع سانسور بکنند، در صورتی که کانون اولین هدفش مبارزه با سانسور بود. چون هیات دبیران ملاحظاتی داشت؛ می‌گفت ما می‌خواهیم از این فرصتی که به دست ما افتاده ازش بهره‌برداری کنیم تا آخر نه اینکه مثلاً بیاییم شب اول تندروی کنیم و دستگاه هم بیاید کاسه و کوزه ما را به هم بریزد. این مسئله‌ای انضباطی بود.

 

برخی این مسئله انضباطی را حمل بر سانسور کردند. من خودم مطلبم را به هیات دبیران دادم و خواندند و یکی دو تغییر خیلی جزئی دادند. یا مثلاً قرار گذاشته بودیم که در آن شب‌ها کلمه سانسور را که برای هیات حاکمه حساسیت‌انگیز بود، به کار نبریم و کلمه‌ای را که در قانون اساسی مشروطه بود، یعنی ممیزی، به کار ببریم ولی بعضی‌ها آمدند که بیشتر هم انگیزه‌شان خودنمایی بود- مثل شمس آل‌احمد که می‌خواست ادای برادرش جلال را دربیاورد یا اسلام کاظمیه که: «ما می‌گوییم سانسور!»

 

حالا چه فرقی می‌کرد؟ بالاخره این شب‌ها به خوبی و خوشی برگزار شد و اگرچه پلیس و حتما مقامات امنیتی آن بیرون بودند ولی دخالتی نکردند.

 

 

حرف محمد قاضی

 

شب اول خانم دانشور سخنرانی کرد و شب‌های بعد همین طور به ترتیب دیگران. یک شب هم محمد قاضی، مترجم معروف آمد که تازه رفته بود آلمان و حنجره‌اش را عمل کرده بود و به قول دوستان با آن قارقارک حرف می‌زد. او آمد و چیزی نوشته بود و داد یکی از دوستان آن را خواند. جزو خاطراتش، چیز بامزه‌ای که گفت این بود که پزشک به من گفت: «اگر حنجره‌ات را عمل کنیم تو دیگر نمی‌توانی حرف بزنی. من گفتم که چه خوب! چون من از جایی می‌آیم که آدم هر چه حرف نزند بهتر است.» این صحبت قاضی با استقبال شنوندگان روبه‌رو شد.

 

چیز دیگری که در آن شب‌ها اتفاق افتاد و سرپیچی از انضباطی بود که مقرر شده بود، این بود که در قسمت دوم شب‌ها که چند شاعر شعر می‌خواندند، هر کدامشان باید یکی دو تا شعر می‌خواندند که وقت به آن‌های دیگر برسد. نوبت دوست ما، سعید سلطانپور که شد شروع کرد شعر‌هایش را خواندن. همه شعر‌هایش هم چریکی بود و بمب و انفجار و نارنجک و از این چیز‌ها. آن جماعت هم خوب مستعد بودند و هر شعری که او می‌خواند دست می‌زدند و تشویقش می‌کردند. بالاخره از وقتش خیلی هم تجاوز کرده بود و نوبت به شاعران دیگر نمی‌رسید. دوست ما، منوچهر هزارخانی که عضو هیات دبیران بود رفت و گوشه کتش را کشید و گفت: «سعید جان وقتت تمام شده.» او اصلا توجهی نکرد و بعد آن طور که هزارخانی تعریف می‌کرد با پایش می‌زد به هزارخانی. هزارخانی آمد گفت من از پسش برنمی‌آیم. بالاخره به‌آذین رفت و با هزار خواهش و تمنا او را از تریبون یا به قول معروف از خر شیطان پیاده کرد.

 

از این اتفاق‌های فرعی هم می‌افتاد ولی در مجموع، خیلی موفقیت‌آمیز بود و می‌شود گفت که از آن سری تظاهراتی و گردهمایی‌هایی که بعد ادامه پیدا کرد تا زمان انقلاب مثلاً دانشکده‌ها و اداره‌ها و جاهای دیگر این اولینش و شروعش و بزرگترینش بود و همین جا بگویم: تحت تاثیر این محیط، به کانون نویسندگان ایران که کانونی صنفی بود، عملاً وظیفه یک حزب سیاسی را تحمیل کردند. یعنی چون حزب سیاسی دیگری نبود همه ازش انتظار داشتند که این وظیفه را انجام بدهد و از اعضای کانون هم برای سلسله سخنرانی‌هایی که گفتم - در دانشگاه‌ها و ادارات و جاهایی که اعتصاب می‌کردند- دعوت می‌کردند که سخنرانی کنند.

 

کانون نویسندگان،‌ همیشه یک حرکت جمعی بود. نمونه‌اش هیات دبیران کانون بود که همیشه سعی می‌شد از گرایش‌های مختلف فکری باشد و در انحصار یک فکر خاص نباشد. مثلا خانم دانشور بود، دکتر هزارخانی بود، به‌آذین بود، کسرایی بود، حاج سیدجوادی بود، پرهام بود و همین طور از طیف‌های مختلف فکری.

 

چون این کار برگزاری ده شب سپرده شد به کانون، گفتند که نمی‌شود که یکی شعر بخواند یکی نخواند. یکی سخنرانی بکند یکی نکند. بنابراین ما کاری بکنیم که همه این امکان را داشته باشند که حرفشان را بزنند و البته تم اصلی سخنرانی سخنرانان هم‌‌ همان مسئله آزادی، آزادی بیان و مبارزه با سانسور بود و بعد طبیعتاً شعرهایی که شاعران می‌خوانند همین طور از طیف‌های مختلف بود. مثلاً از آن طرف، سعید سلطانپور بود و از طرف دیگر آقای موسوی گرمارودی بود که به طیف مذهبی وابسته بود و به این ترتیب بود که این فکر نشأت گرفت و به این صورت برگزار شد.

 

از همه قشری و از تمام تهران آمده بودند و حتی یک عده از شهرستان‌ها آمده بودند و البته طبیعی است که آن موقع بیشتر دانشجو‌ها بودند که چنین علاقه و شوری داشتند. اسم کانون کافی بود که همه را به محل برگزاری این ده شب بکشاند.

 

من در مقدمه صحبتم در شب نهم، در اشاره به سانسور از نویسنده طنزنویس روسی، سادریکوف شچتدرین مثال آوردم که گفت: «خوانندگان من را از من گرفته‌اند.» من هم گفتم حالا این بلا سر من هم آمده. خوانندگان من را هم از من گرفته‌اند یعنی به کتاب‌های من اجازه نمی‌دهند چاپ شوند. حالا من شنوندگان را جانشین خوانندگان می‌کنم و این داستان را می‌خوانم و علت اینکه این داستان را خواندم این بود که داستان طنزآمیزی بود و مسایل اجتماعی را به صورت طنز مطرح کرده بودم و هم اینکه آخرین داستانی بود که تا آن موقع من نوشته بودم.

 

 

اجازه برگزاری

 

همان موقع هم مردم می‌پرسیدند که دستگاه چه طور به شما اجازه برگزاری این ده شب را داد؟ همان زمان قدرقدرتی شاه و ساواک، مردم به نظر من، در ذهنیتشان خیلی مستبد‌تر از ساواک و شاه بودند و می‌گفتند: «چرا اجازه دادند؟ حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.»

 

مثلا من یادم است «یادداشت‌های شهر شلوغ» من که منتشر شد و با اجازه اداره نگارش اداره فرهنگ هنر هم بود، مرا بردند دادگاه نظامی محاکمه کردند. همه می‌پرسیدند چرا اصلا اجازه انتشار دادند؟ ولی آن موقع همه خیلی سلیقگی عمل می‌کردند. دستور کلی‌ای نبود.

 

روزنامه‌های رسمی، اطلاعات و کیهان، خبر این شب‌ها را منتشر نمی‌کردند. فقط در یکی از همین روزنامه‌ها، مقاله‌ای آمد که به ما نیش زده بودند که این‌ها یعنی ما در کانون به سفارت آلمان پناه برده‌ایم.

 

به هر حال بهانه‌ای برای برخورد نبود. یک گردهمایی بود که شاعران و نویسندگانی می‌خواستند شعر‌هایشان را بخوانند و حرف‌هایشان را بزنند. بعد هم که فضای سیاسی به فرموده کار‌تر، آزاد‌تر شد. به هر حال کانون از این موقعیت مناسب به سود خودش بهره‌برداری کرد، بدون اینکه به حاکمیت آوانسی داده باشد.

کلید واژه ها: ده شب فریدون تنکابنی کانون نویسندگان


نظر شما :