پیام آخر کانون نویسندگان ایران/ کاری نکنید که ممیزان ریشههامان را بخشکانند
سخنرانی هوشنگ گلشیری در شب دهم
ما را متهم کردند که وقتی رسما ممیزان وجود دارند، و همچنان اختناق آشکار و پنهان مسلح به پیشرفتهترین و جهنمیترین وسایل و ابزار ممکنه پای میفشارد ما، این چندین و چند تن، نمایشی ترتیب دادهایم تا ـ خدای ناکرده ـ این طاق و ایوان همه چیزش ویران را بزک کنیم.
ما را متهم کردند که هاید پارک درست کردهایم
ما را متهم کردند که مبلغ نظریهای خاص هستیم
ما را متهم کردند که در خانۀ بیگانگان آشیان گرفتهایم
ما را متهم کردند که از اینجا و آنجا دستور گرفتهایم
ما را متهم کردند که...
میگوییم تشخیص درست موقعیت و همت این و آن به ما امکان داد تا بگوییم در این سالها چه بر سر فرهنگ آوردهاند، چگونه همه چیز و هر چیز را واژگون و معلق، مسخ و کج و معوج نشان دادند تا شما، تکتک شما، بدانید که اگر این شبها جایی دیگر ادامه نیافت، اگر به این قلمها کتاب منتشر نشد، اگر کانون نویسندگان خانهای از آن نویسندگان و شما نداشت، اگر نشریهای منتشر نکرد، اهمال از جانب ما نبوده است.
میگوییم، ما از هیچ مرام و مسلک مشخصی دفاع نکردیم، و اگر اختلافی در عقاید ما دیدید، اگر این و آن سخنانی برغم یکدیگر گفتند این خود نشاندهندۀ زنده بودن ماست، نشاندهندۀ آنست که با همۀ اختناق یک رنگ نشدهایم، یکدست نشدهایم.
میگوییم، خواستیم به همه امکان بدهیم تا با شما روبرو شوند، حرفشان را بیهیچ قید و بندی بزنند و در این بده و بستان با شما و با یکدیگر بیاموزند، کم و کاستیهاشان را بدانند و پس از این بیش از آنکه کوشیدهاند بکوشند.
به ما نصیحت هم کردید. گفتید این خمار و آن ویران، این شکسته آن بسته، این آدمهای چسب و بست خورده کیانند که آمدهاند تا ما را هدایت کنند. میگوییم ما این بودیم، مایه و پایۀ آنچه مانده است از پس آن همه تندباد بیش و کم همینها بود که دیدید: چندین شکسته و چند آباد، و همین گواه آن است که ظلمت شکستن قلم و دوست با فرهنگ چهها خواهد کرد، یعنی خود نشان میدهد که وقتی نویسنده و شاعر و محقق و مترجم رابطهاش با جامعه قطع بشود سر از کدام دکه یا کاخ در خواهد آورد. مگر نیمای آغازکننده در پایان کار غزلی هم گفت، یا قصیدهای؛ اما اینجا، هنوز پایی در گذشته داریم، همپای زمانه، چند گامی آمدهایم، به سالهای دور، و حالا بازگشتهایم تا غزلی بگوییم، قصیدهای در مدح این و آن و حتی شعر نو در تهنیت. میبینید که چه ویرانیم؟ به ما گفتید، به ما بیاموزانید. چیزی برای اندیشیدن به ما بدهید. از آنچه میدانیم سخن نگویید. واقعیت عریان تحت و صلب را جلو ما بگذارید و با پایداریتان در زیر بارانی سیلآسا، با آمدن از شهرهای دور و نزدیک، از جنوب و شرق و غرب شهر به اینجا این همه را با تاکید بیان کردید.
میگوییم، ما بیش از آنکه بیاموزانیم آموختیم و تا سالهای سال صدای باران این شبها، صدای گامهای شما، سکوتهاتان، صبرتان، همهمهتان که به همهمۀ جنگل بزرگ میمانست در ما و با ما خواهد ماند. میگوییم ما از شما آموختیم تا فروتن باشیم، بیشتر بخوانیم، بیندیشیم، و با داستانها، شعرها، مقالهها، ترجمههامان و تحقیقهامان پاسخگوی نیازها، خلاها، کم و کاستیها باشیم، میگوییم تا سالهای سال حضور شما، قدمهاتان، ضربان نبضهاتان، چشمهای تیزبینتان، قلمهای ما را شورها خواهد بخشید. میگوییم ما از شما آموختیم تا پس از این چه بگوییم، و چگونه بگوییم و بسته به توان و موقعیتمان و برد اندیشههامان چگونه آزادی را پاس داریم.
از ما پرسیدند دیگران کجایند؟ خوب، سفر کرده هم داریم، عزیزان درگذشته، اینجا جای آلاحمد، صمد بهرنگی، شریعتی و شاملو و دیگران سخت خالی است، اگر نتوانستیم جایشان را پر کنیم سخت به انتظار نسل شماییم که بنویسید، بیندیشید و بخوانید.
به ما گفتید: اینان، اینها که هنوز در این مرز و بوم هستند چرا نیامدهاند، مترجمانی دیگر، شاعرانی دیگر، نویسندگانی دیگر؛ از همهشان هم به نام یاد کردید. میگوییم در فرصتی اندک همینها را میشد گرد آورد. اما آمدند، شنیدید که به ما پیوستند، از این پس هم میآیند، سربلند میکنند. آدمیتها، آریانپورها، پاکدامنها، ناطقها، دولتآبادیها، محمودها، مسکوبها، گلستانها و عزیزان دیگر با شما سخن خواهند گفت و از شما همچون ما خواهند آموخت.
پس اینکه با شما پیمان میبندیم که، قسم به قلم، قسم به باران، قسم به این شب، به آن صبح در راه، که از این پس آزادی قلم و اندیشه را پاسدارانی لایق باشیم. با شما پیمان میبندیم که با شما باشیم و هر جا و هر کجا که از ما بخواهید، در هر خانه و کاشانه، در هر آباد و ویران، زیر هر سقف که از آن شما باشد، خانۀ راستینتان باشد باز هم بیاییم، بگوییم و از شما بیاموزیم.
و شما هم پیمان ببندید که سخنان ما را گرچه میدانیم سخن آخر نبود، به همه جا خواهید برد تا دیگران در همه دهات و شهرها بشنوند. پیمان ببندید که دقیقتر، عمیقتر بیندیشید، قضاوتهای سطحی، لحظهای را رها کنید یک آدم را به ازای همۀ کارهاش، همۀ زندگیش، همه افت و خیزهاش، و وضعیت زمان و مکانش، مجموعهای که اوست به محک بزنید.
پیمان ببندید که دیگر ننشینید که برخاستن، زنده بودن، همیشه برخاستن است، همیشه زنده بودن است، حضور مدام در جهان است، درگیری مدام با هر چه ناپاکی است، ناخوبی است، کژی و کاستی است. چرا که آنکه قانع شد، آنکه به این چیز و آن یک قانع شد، توقف کرد، از حرکت و پویایی ماند، در میانۀ راه، در کیلومترشمار یک یا ده یا صد هزار مرده است، مومیایی شده است. پیمان ببندید که رهایمان نکنید. انتقادهاتان، نصیحتهاتان، حتی دشنامهاتان را از ما دریغ ندارید.
و آخرین پیام ما اعضای کانون از بهآذین، ساعدی، سلطانپور، آدمیت، آلاحمد، هزارخانی، دانشور، خویی، آزرم، و همۀ دیگران اینست که عزیزان ما که اینجاییم همه و شما که از مایید آرام همانگونه که بودید به خانههاتان که خانههای ماست بروید و کاری نکنید که ممیزان تا پیش از آنکه ببالد ریشههامان را بخشکانند، تا پیش از آنکه جنگلی بزرگ شویم قطعمان کنند.
روزتان پیروز و شامتان روز باد.
نظر شما :