تکثیر فاشیسم در اروپا
نازیهای غیرآلمانی میآیند
ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی
تاریخ ایرانی: همزمان با تحولات آلمان، در بسیاری از کشورهای اروپایی نیز جنبشهای ناسیونالسوسیالیستی به صورتهای مختلف آغاز شد. این جنبشها از نظر سیاسی پیرو فاشیستهای ایتالیایی و نازیهای آلمانی بودند. اما طرفداران و رهبران این جنبشها هرگز به موقعیت سیاسی و قدرت دست نیافتند البته به غیر از آن دسته از کشورهایی که پس از آغاز جنگ جهانی دوم توسط آلمان اشغال شدند. طرفداران این جنبشها غالبا به عنوان عوامل و بازوهای آلمان نازی شهرت داشته و وجهه و اعتباری نداشتند. افزون بر آن روابط این جنبشها با نیروهای اشغالگر نیز غالبا تنشآلود بود. در ادامه مطلب تاریخچه کوتاهی از جنبشهای فاشیستی در دیگر کشورهای اروپایی آمده است.
بریتانیا: «زندهباد سیاهجامگان»
سباستیان بُرگر
این خیابان به سمت پایین از میان شرق لندن میگذرد. خیابانی راست و مستقیم که «کِیبِل» نام دارد و از قرن ۱۸ به دلیل آنکه محل بافت و آمادهسازی ریسمانهای مخصوص دریانوردی بود، شهرت یافت. این خیابان تقریبا دو کیلومتری بعدها به یکی از راههای ارتباطی مهم محلههای فقیرنشین در شرق لندن بدل شد. خیابان کِیبِل آن زمان یعنی در سالهای دهه ۱۹۳۰ بیش از همه مهاجران یهودی و مغازههای فقیرانه آنها را در خود جای داده بود.
اما شهرت افسانهای این خیابان به دلیل یک جنگ خیابانی است که به «نبرد کِیبِل استریت» معروف است. روز ۴ اکتبر سال ۱۹۳۶ بود که نزدیک به ۲۰ هزار نفر متشکل از کمونیستها، سوسیالدموکراتها، کارگران بندر و جمعی از ساکنان این محله در برابر رژه پیروزی برنامهریزی شده اتحادیه فاشیستهای بریتانیا (BUF) به رهبری «اسوالد موزلی» قرار گرفتند و با آنها درگیر شدند. تظاهرکنندگان فاشیست تلاش داشتند که از سد یکصد نفره پلیسها و موانع ایجاد شده عبور کرده و به تظاهراتی که از قبل سازماندهی شده بود ادامه دهند. بین ۸۰ تا ۱۵۰ نفر بازداشت و بیش از یکصد نفر مجروح شدند و همین مساله باعث شد که رئیس پلیس لندن موزلی را وادار به لغو آن رژه تحریکبرانگیز افراد BUF کند.
مخالفان رهبر فاشیستها این شکست را جشن گرفته و از آن به عنوان آغازی بر پایان مسیری سیاسی یاد کردند که به نحو خطرناکی در حال نزدیک شدن به قدرت در این کشور بود. موزلی اشرافزاده و ثروتمند که به خانوادهای بسیار مشهور و بانفوذ تعلق داشت از جمله یکی از استعدادهای درخشان سیاسی دهه ۱۹۳۰ به شمار میرفت. تا مدتها چنین به نظر میرسید که این کهنه سرباز جنگ میتواند بخشهایی از طبقات مرفه را همراه با بخشهایی از مردم بیکار شده و ساکنان محلههای فقیرنشین علیه محافظه کاران، لیبرالها و سوسیالدموکراتهای حاکم بسیج کند.
اما در سال ۱۹۳۶ نشانههای البته کمرنگی از یک جهش اقتصادی نمایان و محسوس بود. نیروهای مخالف تا اندازه زیادی تضعیف شدند و در همان فصل پاییز بود که موزلی یکی از مهمترین حامیان خود را از دست داد. او بارها از آدولف هیتلر پول گدایی کرده بود. در آن زمان درخواست ۱۰۰ هزار پوند برای مخارج سالیانه داشت، مبلغی که امروز معادل شش میلیون پوند و یا هفت میلیون یورو است. یوزف گوبلز وزیر تبلیغات رایش در دفتر خاطرات روزانه خود به تاریخ ۱۹ ژوئن ۱۹۳۶ نوشته است: «موزلی به شدت نیازمند پول است و این پول را از ما میخواهد.» در واقع هیتلر در همان روز و پس از صرف ناهار با گوبلز و معشوقه زیبای موزلی یعنی «دایانا گینِس» موافقت خود با پرداخت این مبلغ به همتای حزبی خود در بریتانیا را اعلام کرد. البته مبلغ موافقت شده تنها یک دهم مبلغ درخواستی رهبر فاشیستهای بریتانیا بود. گوبلز در دفتر خاطرات خود نوشته است: «چه کسی میداند که اصلا این فرد به درد میخورد یا نه؟»
به هر حال از جزئیات ماجرا چندان اطلاعی در دست نیست. اما این را میدانیم که موزلی و خانم گینس در آغاز اکتبر همان سال در خانه گوبلز به صورت پنهانی ازدواج کردند و شخص «پیشوا» نیز به آنان تبریک گفت. اما روز ۲۱ اکتبر پس از آنکه هیتلر به شدت از موزلی انتقاد کرد، گوبلز هم تردید را کنار گذاشت وعقیدهاش در مورد متحدان بریتانیایی را تغییر داد. او در دفتر خاطرات خود با لحنی مطیعانه و خاضعانه نوشت: «موزلی نه تنها مرد بزرگی نیست بلکه فقط یک کلاهبردار و شیاد است.»
اتحادیه فاشیستهای بریتانیا در همان سال ضربهای دیگر را نیز شاهد بود. هنگامی که بحران بر سر پادشاهی ادوارد هشتم بالا گرفت و داستان معشوقه مطلقه وی یعنی والیس سیمپسون علنی گردید، فاشیستها در اقدامی نادر با کمونیستها متحد شده و در راهپیمایی اتحاد برای آشتی با سلسله پادشاهی شرکت کردند. اما کوتاه زمانی پس از انصراف ادوارد از تخت سلطنت، مجلس عوام بریتانیا قانونی را برای حفظ نظم عمومی به تصویب رساند که بر اساس آن پوشیدن هرگونه اونیفورم سیاسی و از جمله پوشیدن آن پیراهنهای مشکی مخصوص گروههای فشار موسوم به «سیاهجامگان» که زیر مجموعه BUF محسوب میشدند، ممنوع اعلام شد.
اینکه فاشیسم نتوانست در جزیره انگلستان موفقیت مهمی در کارنامه خود ثبت کند، بیش از همه به دلیل نهادینه شدن نظام پارلمانی در این کشور بود. حتی تا به امروز نیز اکثریت رایدهندگان بریتانیایی در مورد روی کار آمدن احزاب جدید تردید زیادی نشان داده و میدهند.
پس از انتخابات دسامبر ۱۹۲۳ که با پیروزی حزب کارگر به پایان رسید، دولتی حداقلی تشکیل شد و اکنون راستهای افراطی میدیدند که هشدار آنها در مورد «خطر سرخ» به نوعی تایید شده است. از جمله گروههایی که در این انتخابات به پیروزی قابل توجه رسیدند «حزب فاشیست بریتانیا» بود که در همان سال تاسیس شده بود. حزب «British Fascisti» اگرچه چندان شباهتی به حزب فاشیست ایتالیا نداشت اما به گفته مورخین آلمانی از جمله «ولفگانگ ویپرمان»، نام تقریبا ایتالیایی این حزب تا اندازه زیادی برای مردم هراسآور بود. با وجود همه این نگرانیها اما «روثا لینتورن -اورمن» موسس این حزب و یکی از معدود زنان بریتانیایی حاضر در جنگ جهانی اول که در حوزه دفاع غیرنظامی به عنوان راهنما و پیشاهنگ سابقه و شهرت داشت توانست با تغییر نام حزبش به «British Fascists» تا سال ۱۹۲۶ هزاران نفر را به عضویت آن درآورد.
آنچه که این نخستین جنبش فاشیستی در بریتانیا از آن بهرهای نداشت، وجود یک رهبری کاریزماتیک در راس آن بود. اما با روی کار آمدن موزلی شیک و عاقل و متولد ۱۸۹۶ که کاملا با آن الیت پیر به رهبری نخستوزیر وقت در تضاد بود، تا اندازهای این نقیصه جبران شد.
موزلی که بر اثر سانحه سقوط هواپیما در جبهههای غربی جنگ اول جهانی به شدت مجروح شده بود، در آغاز کار مسیر سیاسی خود را منطبق با حزب محافظهکار کرد و توانست در ۲۲ سالگی به عنوان نماینده راهی مجلس عوام شود. موزلی به دلیل نفرت از رفتارهای افراطی شبهنظامیان بریتانیایی در ایرلند، تصمیم به ترک حزب محافظهکار گرفت و چندی بعد به حزب کارگر پیوست و توانست در سال ۱۹۲۹ پستی البته خارج از کابینه به دست آورد.
رمزی مکدونالد نخستوزیر وقت بریتانیا به این جوان پرشور یعنی موزلی ماموریت داد که برای مبارزه با بیکاری فراگیر در کشور به تنظیم و تکمیل یک برنامه مناسب اقدام کند. اما موزلی به دلیل اختلافها بر سر دولتیسازی و بدهیهای صندوق برنامههای حمایتی، در سال ۱۹۳۱ حزب کارگر را نیز ترک گفت و در آغاز حزبی به نام «حزب نوین» و سپس در سال ۱۹۳۲ بالاخره BUF را تاسیس کرد.
این بلندپروازی موزلی البته ثمراتی نیز داشت و چیزی نگذشت که شمار زیادی از فاشیستهای پیشکسوت بازمانده از دهه ۱۹۲۰ به این اتحادیه تازه تاسیس پیوستند. شخص موزلی نیز به صورتی خستگیناپذیر در کسوت رهبر اتحادیه سفر میکرد و از رفقای حزبی در آلمان و ایتالیا درس میگرفت. او به نوعی حامل نفرت و کینه از یهودیان نیز بود؛ نفرتی که در بخشهای زیادی از طبقه مرفه یک ویژگی ریشهدار محسوب میشد.
موزلی حتی موفق شد که برای مدتی کوتاه نظر روزنامههایی با تیراژهای میلیونی را به خود جلب کند. روزنامه دیلیمیل در ژانویه ۱۹۳۴ تیتری برای مقاله صاحب امتیاز خود یعنی هارولد هارمسورث انتخاب کرد که در نوع خود بسیار جالب و گویا بود: «زندهباد سیاهجامگان». در آن دوران اوج رکود اقتصادی البته به راحتی این امکان وجود داشت که حتی با نشریات مورد حمایت هیتلر نیز دل مردم را به دست آورد. اما یهودستیزی مفرط و فزاینده اتحادیه فاشیستهای بریتانیا و حضور اوباش و اراذل عضو این اتحادیه در یکی از گردهماییها و رسیدن اخبار وحشتناک در مورد «شب چاقوی بلند» هیتلر و شکست «کودتای رم» در تابستان ۱۹۳۴، ستاره بخت موزلی را خیلی زود خاموش کرد. در همان سال بود که حمایت رسانهها را نیز از دست داد.
پس از آغاز جنگ دوم جهانی و نزدیکی اتحادیه فاشیستهای بریتانیا به آلمان و ایتالیا، آخرین ضربه کاری نیز به موزلی وارد آمد و زندگی سیاسی وی به پایان رسید. به دستور وینستون چرچیل نخستوزیر وقت بریتانیا، موزلی و همسر و صدها تن از اعضای اتحادیهاش در سال ۱۹۴۰ تحت بازداشت قرار گرفتند و فعالیتهای حزب آنان ممنوع اعلام شد. موزلی پس از پایان جنگ غالبا در خارج از انگلستان زندگی میکرد و علیه مهاجرت رنگینپوستان فعالیت میکرد.
این اشرافزاده ثروتمند این امکان و شانس را داشت که در سال ۱۹۸۰ به مرگ طبیعی و در خانه خودش از دنیا برود؛ شانسی که نصیب یکی از همقطاران نزدیکش نشد. «ویلیام جویس» متولد بروکلین و بزرگ شده ایرلند از جمله اعضای حزب فاشیست بریتانیا بود و زمانی در سالهای دهه ۱۹۳۰ مسئولیت تبلیغات موزلی را بر عهده داشت. جویس در سال ۱۹۳۹ به آلمان مهاجرت کرد و از آن کشور و از طریق ایستگاه رادیوی موسوم به Germany calling و به زبان ایرلندی از بریتانیاییها میخواست که تسلیم آلمان شوند. به همین خاطر بود که جویس به اندازه کافی دشمن داشت و با پایان جنگ او نیز در برابر قاضی قرار گرفت و به اتهام خیانت به کشور محاکمه و روز ۳ ژانویه ۱۹۴۶ به دار آویخته شد.
فرانسه: تحقیر بورژوازی
اووه کلوسمان
«ژاک دوریو» که در واقع یک ابزارساز بود خیلی زود متوجه شد تا چه اندازه برای به شور و شوق درآوردن شنوندگانش استعداد و توانایی دارد. هنگامی که در جولای ۱۹۴۱ بر کینه و نفرت از بریتانیا دامن میزد و میگفت: «انگلستان، اروپا را گم کرده است»، هزاران پاریسی با تمام توان و احساس خود برای وی دست میزدند.
دوریو در دوران عضویت در جنبش کمونیستی قدرت بیان خود را آزموده بود. او در کسوت دبیرکل اتحادیه جوانان کمونیست و از سال ۱۹۳۱ به عنوان شهردار سندنیس واقع در شمال پاریس، یکی از مطرحترین سیاستمداران حزب کمونیست فرانسه (KP) محسوب میشد. سال ۱۹۳۴ از حزب کمونیست اخراج شد زیرا به صورت مستقل با سوسیالیستها همکاری کرده بود. اما در سال ۱۹۳۶ چرخشی به راست داشت و «حزب ملت فرانسه» (PPF) را تاسیس کرد. این حزب همزمان ضد کمونیسم و ضد سرمایهداری محسوب میشد و برای یک «دولت ملی فرانسوی» و «ایدهآل یک ناسیونالیسم شبهنظامی» تبلیغ میکرد.
حزب ملت فرانسه در سال ۱۹۳۷ نزدیک به یکصد هزار عضو داشت و تیراژ هفته نامهاش یعنی «عدالت ملی» به ۱۳۰ هزار نسخه میرسید. هر زمان که برای گردهمایی عمومی فراخوان داده میشد، محل مورد نظر مملو از جمعیت طرفدار PPF بود. در همان زمان شمار بالایی از کمونیستهای سابق و روشنفکران به حزب ملت فرانسه پیوستند و پیر داریو دوراشل نویسنده معروف یکی از اعضای کادر رهبری این حزب به شمار میرفت. دوراشل در یکی از کتابهای خود تلاش کرد که «فاشیسم سوسیالیستی» را در چارچوب یک فلسفه درآورده و آن را در این چارچوب تعریف کند. برتران دوژوونل، دیگر نویسنده معروف فرانسوی نیز سردبیری روزنامه این حزب را بر عهده داشت. چپگراترین فرد این حزب راستگرا هم یکی از کمونیستهای بینالمللی سابق به نام ویکتور بارتلمی بود. او که متولد سال ۱۹۰۶ بود در واقع یکی از اعضای موسس جبهه ملی فرانسه به شمار میآمد.
حزب ملت فرانسه که به نفع یک «انقلاب مردمی با هدف یک فرانسه نوین و آزاد و مستقل» تبلیغ میکرد، خیلی زود جذب نازیها شد. یکی از دلایل این جذب زودهنگام هم این بود که رژیم نازی آلمان بسیار ماهرانه فرانسه را به اصطلاح در تله انداخت. سازمان جوانان هیتلری در همان زمان اقدام به تبادل جوانان فرانسوی و آلمانی بین دو کشور کرد و آن را سازمان داد. افزون بر آن «اتو آبتز» یکی از کارگزاران ارشد جوانان هیتلری که از سال ۱۹۴۰ به عنوان سفیر آلمان در فرانسه انتخاب شد، به خوبی از تاثیر حمله گسترده به این کشور رمانتیک و به اصطلاح قابل اشتعال آگاه بود. این ناسیونالسوسیالیست آلمانی که همسری فرانسوی داشت از گروهی از نویسندگان و روزنامهنگاران فرانسه دعوت کرد که برای حضور در کنگره حزب رایش به آلمان سفر کنند.
از جمله نویسندگان فرانسوی که در سال ۱۹۳۷ به عنوان میهمان در کنگره نازیها در شهر نورنبرگ آلمان حضور داشت باید از «رابرت براسیلاک» نام برد. این جوان ۲۸ ساله در آن زمان یکی از بزرگترین استعدادهای ادبیات فرانسوی به شمار میرفت. در ۲۲ سالگی کتابی به نام «ویرژیل امروزی» انتشار داد که از آن به عنوان اثری به شدت موشکافانه در مورد معاصران آگوستوس قیصر روم یاد میکنند. چند سال بعد اما مشخص شد که نزدیک شدن این نویسنده به قدرت سرنوشتی غمانگیز برای وی رقم زده است زیرا براسیلاک پس از آزادی فرانسه به اتهام خیانت به کشور محاکمه و اعدام شد.
به هر حال رژه و حضور نازیها در نورنبرگ سال ۱۹۳۷ از نظر این جوان کاتولیک «هفته مقدس کنگره رایش» بود و او حتی از «دعای عشای ربانی هیتلری» نیز سخن گفت و نوشت. براسیلاک در سال ۱۹۴۱ و پس از اشغال فرانسه همراه با گروهی دیگر از نویسندگان فرانسوی برای شرکت در یک نشست با حضور شعرای اروپایی راهی وایمار شد. از جمله افراد این گروه میتوان از برخی اعضای آکادمی فرانسه مانند «آبل بونارد» و آن رماننویس مالیخولیایی «ژاک شاردون» یاد کرد.
وظیفه پذیرایی و استقبال از این میهمانان فرانسوی بر عهده وزارت تبلیغات رایش بود. او به هنگام کشف گور دستهجمعی افسران لهستانی در سال ۱۹۴۱ در کاتین، یعنی همان افسرانی که به دست سربازان شوروی کشته شده بودند، گفت که از صمیم قلب اعتقاد دارد آلمان از اروپا در برابر چنین جنایاتی مراقبت و دفاع میکند. براسیلاک تاکید کرد و هشدار داد که چنانچه شوروی در این جنگ پیروز شود آنگاه است که «همین بوی تعفن کاتین در لوور نیز به مشام خواهد رسید». از قرار معلوم براسیلاک خبر نداشت که افراد یگان B عملیاتی اساس در حوزه اسمولنسک در نزدیکی کاتین، ۱۴۲۳۵۹ انسان بیگناه را در بهار سال ۱۹۴۳ به قتل رساندهاند. براسیلاک تعقیب و بازداشت یهودیان را نیز توجیه میکرد. این شاعر خوشچهره و جوان در سال ۱۹۴۲ در رابطه با اذیت و آزار یهودیان در یکی از نشریات حزبی نوشت: «باید همه یهودیها را اخراج کرده و در این رابطه به بچهها نیز رحم نکنیم.»
داریو لاروشه نیز در جریان جنگ به نفع اتحاد با هیتلر تبلیغ میکرد. او برای خوشخدمتی به نازیهای اشغالگر از تحقیر بوژوازی فرانسوی ابایی نداشت، همان طبقه اجتماعی که در کتابش به نام «بورژواهای خوابزده» (۱۹۳۷) آنها را به عنوان موجوداتی در حال زوال مسخره کرده بود. لاروشه در طول اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان سردبیری مجله وزین و ادبی «نوول روو فرانسوا» را بر عهده داشت. این مجله هنوز هم منتشر میشود. با این حال از دفتر خاطرات روزانه لاروشه چنین استنباط میشود که وی تا اندازهای دچار شک و تردیدهای سیاسی بوده است. او در پایان جولای ۱۹۴۳ در مورد سرنگونی موسولینی نوشته است: «مارکسیستها کاملا حق داشتند. فاشیسم چیزی بیشتر از یک مانع بورژوایی نیست.» لاروشه شک و تردیدها و بدبینیهایش را در رمان خود به نام «رویای بولیویایی» که در سال ۱۹۴۳ منتشر شد بازتاب داده است. او در این کتاب از سقوط یک دیکتاتور خیالی اهل بولیوی میگوید، سقوطی که علت اصلی آن تردید و در عین حال خیرهسری و لجاجت است. این دیکتاتور شباهت زیادی به هیتلر دارد. لاروشه در جولای ۱۹۴۴ طی یک یادداشت دستنویس آورده است: «هیتلر به دلیل عدم شناخت مارکس شکستخورده به نظر میرسد.»
طرفداران حزب ملت فرانسه بیش از هر چیز به این دلیل ناامید شده بودند زیرا به چشم خود میدیدند فردی مانند دوریو که در سال ۱۹۴۲ آشکارا برای برپایی یک «دولت توتالیتر» و «پایان دادن به غارتهای سرمایهداری» شعار میداد ناامید شده است. فرانسویها همچنین میدیدند که ظاهرا آلمان قصد ندارد اداره امور این کشور را به یک دولت فرانسوی واگذار کند. در عین حال رایش سوم همه امیدهای خود را به مارشال پتن راستگرای محافظهکار دوخته بود. از سوی دیگر حزب ملت فرانسه به دلیل اعتراض به بمباران فرانسه توسط نیروهای متفقین تا اندازهای وجهه از دست رفته خود در میان مردم را احیا کرد. این حزب در سال ۱۹۴۲ از نویسندگان کشورش خواست که «علیه جنانیات انگلیسیها» مقاله بنویسند و البته با استقبال گرمی نیز روبرو شد. تبلیغات دوریو به نفع لژیون داوطلبان فرانسوی برای جنگ علیه شوروی هم موفقیتآمیز بود.
به نوشته «دیتر ولف»، مورخ آلمانی درگیریها میان همکاران و طرفداران نیروهای اشغالگر و جنبش مقاومت فرانسه از سال ۱۹۴۳ ابعاد تازهای یافت و «به نوعی جنگ داخلی فرانسوی» بدل شد. پیکارجویان به اصطلاح زیرزمینی جنبش مقاومت اعضای حزب ملت فرانسه را به قتل میرساندند و این حزب نیز با راهاندازی گروههای خشونتطلب دست به انتقام زد و به شکار نیروهای مقاومت اقدام کرد. با آغاز حمله نیروهای متفقین در جولای ۱۹۴۴، ارتش آزاد فرانسه به فرماندهی ژنرال شارل دوگل نیز جنگ علیه آلمانیها را شروع کرد. ارتش آزاد در پایان آگوست ۱۹۴۴ توانست پاریس را به تصرف خود درآورد. شمار افراد این ارتش در آن مقطع به یک میلیون نفر رسید و آنها توانستند سراسر خاک فرانسه را تحت کنترل خود بگیرند.
دوریو در پایان سال ۱۹۴۴ به سیگمارینگن در جنوب غرب فرانسه نقل مکان کرد، همان ناحیهای که دولت ویشی یا همان دولت فرانسوی تحتالحمایه آلمانیها نیز در آن مستقر شده بود. دوریو در اواخر فوریه سال ۱۹۴۵ و در جریان یکی از بمبارانهای متفقین جان خود را از دست داد. چند هفته پس از آن بود که داریو لاروشه نیز در پاریس زندگی را بدرود گفت. رابرت براسیلاک در ژانویه ۱۹۴۵ پس از یک محاکمه کوتاه و نمایشی به مرگ محکوم شد. البته جمعی از نویسندگان فرانسوی از جمله مخالفان همکاری با آلمانها یعنی آلبرکامو، فرانسوا ماوریک و پل والری از ژنرال دوگل درخواست کردند که براسیلاک ۳۵ ساله را عفو و از اعدام نجات دهد. اما ژنرال این درخواست را رد کرد و براسیلاک در ۶ فوریه ۱۹۴۵ تیرباران شد.
ژاک دوریو کمونیست سابق و از جمله مدافعان و مبلغان اصلی اندیشههای فاشیستی در فرانسه
نروژ: نظریه آلمان بزرگ
راینر تراوب
هنگامی که یگانهای آلمانی در سال ۱۹۴۰ خاک کشور سه میلیون نفری نروژ را به اشغال خود درآوردند، افسری نروژی به نام سرگرد کسلینگ خود را «پیشوا»ی حزب ازهمگسیخته موسوم به «مجمع ملی» نامید و در برابر نفرت و اکراه هموطنانش اعلام کرد که از این پس رئیس دولت نروژ است. وینستون چرچیل نخستوزیر بریتانیا در این میان واکنش تندی نشان داده و در یک نطق پرشور رادیویی از آن مرد نروژی به عنوان تجسم یک خائن پست و فرومایه و همدست کثیف دشمن یاد کرد. تا به امروز نیز نام «کسلینگ» در کتابهای لغت مترادف با «خائن» درج شده است. اما این تنها نیمی از واقعیت به شمار میآید.
«ویدکون کسلینگ» تا پیش از آنکه در آستانه چهل سالگی در کسوت یک فاشیست درآید، همکار بسیار نزدیک «فریتوف نانسن» کاشف مشهور قطب بود و شهرتش از جنسی کاملا دیگر به حساب میآمد. نانسن در سال ۱۹۲۱ یعنی در خلال آن قحطی مرگبار پس از انقلاب روسیه از سوی جامعه ملل متحد به عنوان فردی معتمد به مدیریت یک نهاد کمکرسان بینالمللی انتخاب شده بود. یکی از دستیاران اصلی نانسن در این نهاد افسری زباندان و انساندوست بود که در آن زمان یک چپگرا محسوب میشد و همسری اوکراینی داشت.
کسلینگ در پایان سال ۱۹۲۹ و در حالی که کاملا از استالینیسم ناامید بود به کشورش نروژ و شهر اسلو بازگشت. در آنجا بود که خیلی زود در کانون یک گروه فاشیستی متشکل از افسران ارتش، وکلای دعاوی و مدیران دولتی قرار گرفت، گروهی که وعده میداد به کمک یک رژیم کاملا توتالیتاریستی، نروژ را از شر وجود کمونیستها نجات دهد.
عرصه سیاسی نروژ در پاییز سال ۱۹۳۰ و در جریان انتخابات پارلمانی به شدت دگرگون شد و سال بعد کسلینگ به عنوان وزیر دفاع به کابینه محافظهکار نروژ راه یافت. تلاشهای او برای بیرون راندن نخستوزیر و گرفتن جای او در دولت ناکام ماند و این در حالی بود که کسلینگ از حمایتهای یک فرد بسیار خاص و محبوب برخوردار بود یعنی «کنوت هامسون» برنده جایزه نوبل ادبیات که رژیم از وی چندان دل خوشی نیز نداشت. کسلینگ دو سال بعد از کابینه اخراج شد و در سال ۱۹۳۳ حزب خود به نام «مجمع ملی» را تاسیس و در مبارزات انتخاباتی تاکید کرد: «ما خواهان یک راهحل کاملا ویژه هستیم، راهحلی که نه فاشیستی باشد و نه ناسیونالسوسیالیستی.»
این استقلال ادعایی کسلینگ به صورت جدی چیزی بود که ظاهرا خود وی نیز در آن زمان به آن اعتقاد داشت. این کشیشزاده واقعا باور داشت که یک ماموریت فلسفی و رسالت مذهبی بر عهده دارد و نروژ را مرکز کائنات میدانست و و مهمتر از آن این کشور را میهن اولیه و کهن «نژاد نروژی» عنوان میکرد!
طرفداران کسلینگ حافظه و دانش و ذهن باز و تیزهوشانه او را میستودند. این مرد چپگرا به همین اندازه در نطق و سخنوری در برابر ملت بیاستعداد بود و به هیچ عنوان نمیتوانست در مقابل چشم دیگران سخن بگوید. به همین خاطر بود که مجمع ملی در انتخاباتهای ۱۹۳۳ و ۱۹۳۷ همچنان یک گروه از هم گسیخته باقی ماند.
پس از آغاز جنگ کسلینگ طرح تاسیس یک «اتحادیه صلح نروژ بزرگ» با شرکت آلمان، انگلستان و فرانسه را ارائه داد. در دسامبر ۱۹۳۹ طی دو ملاقات با هیتلر در برلین در مورد ایدئولوژی نژادی آلفرد روزنبرگ صحبت کرد. در همان حال کسلینگ نسبت به اشغال کشور استراتژیک و مهم نروژ توسط نیروهای انگلیسی هشدار داد و از هیتلر خواست که برای انجام مداخله پیشگیرانه آلمان یک کودتا با هدف تشکیل یک «اتحادیه آلمان بزرگ» انجام شود.
پس از آنکه نیروی دریایی بریتانیا در فوریه سال ۱۹۴۰ یک فروند کشتی جنگی آلمان را در قلمرو نروژ به قعر دریا فرستاد، هیتلر نیز تصمیم به حمله به نروژ را عملی کرد. در همان حال که نیروهای آلمانی در روز ۹ آوریل ۱۹۴۰ در بنادر نروژ پیاده میشدند، اعضای دولت و پارلمان این کشور به سوی شمال نروژ فرار میکردند. بدین ترتیب بود که سرگرد کسلینگ خود را رئیس دولت نروژ نامید. اما دولت منتخب و پادشاه مشروطه نروژ یعنی شاه هاکون از به رسمیت شناختن کودتاچیان سر باز زدند و آنها نیز در ژوئن همان سال به لندن نقل مکان کردند.
آلمانها نیز کسلینگ را بیش از پیش منزوی کردند و به وی گفته شد که پیشوا او را به عنوان فرد ذخیره محسوب میکند و باید هر چه زودتر به نفع یک «کمیته دولتی» متشکل از بزرگان نروژی کنار بکشد و استعفا دهد. هیتلر در همین راستا یک افسر SA به نام گیوزف تربوفن را به عنوان کمیسر رایش در نروژ منصوب کرد. تربوفن که در محافل خصوصی هماره از کسلینگ به عنوان فردی «مقاوم اما احمق» یاد میکرد، به عنوان یک لطف و امتیاز به وی ماموریت داد که برای شرکت در یک دوره «آموزش حقوق اساسی» به آلمان سفر کند.
اما در فوریه ۱۹۴۲ بود که نازیها در اقدامی غیرمترقبه کسلینگ را به عنوان نخستوزیر منصوب کردند. او نیز به کاخ سلطنتی نقل مکان کرد و از آنجا امور اداری را سازماندهی کرده و قوانین جدیدی را به تصویب رساند. البته کسلینگ هرگز نتوانست تصمیم مهمی بگیرد و به همین خاطر به شدت ناامید شد. افزون بر آن مجبور بود که همواره بار سنگین خیانت را بر دوش بکشد و به شخصیتی تراژیک بدل شود. در عین حال کسلینگ همچنان بر این باور بود که میتوان یک اتحادیه مشترک با حقوق برابر میان نروژ و آلمان تشکیل داد.
در این موقعیت آن نازی مشهور یعنی کنوت هامسون نیز که در مجمع ناسیونال حضور داشت نمیتوانست به کسلینگ کمک کند. هامسون البته رابطه خوبی با طرفدار پروپاقرص آثارش یعنی یوزف گوبلز داشت و در سال ۱۹۴۳ از طرف شخص هیتلر به آن خانه ییلاقی واقع در ایالت بایر دعوت شد.
اما آن تبلیغات نمایشی در نظر گرفته شده یعنی ملاقات اتفاقی میان پیشوا و آن نویسنده معروف و جهانی امکانپذیر نشد زیرا هامسون نیز مانند دوستش کسلینگ به شدت علیه رژیم آن کمیسر رایش یعنی تربوفن در نروژ انتقاد کرد. به همین خاطر هیتلر پیش از زمان تعیین شده گفتوگوها را پایان داد و با عصبانیت محل را ترک کرد. اما هامسون با وجود همه این مسائل تا به آخر به هیتلر وفادار ماند.
کسلینگ در آوریل ۱۹۴۳ باز هم لب به انتقاد تند گشود و گفت که سیاست آلمان سر تا پا دروغ و غیرصادقانه است. او دولت آلمان را به خیانت سازمانیافته به ملت آلمان متهم کرد و از هیتلر به عنوان «امپریالیسم معنوی» نام برد. کسلینگ یک هفته بعد از آن در حالی که کاملا ناامید و تلخکام بود، جلسه با هیتلر در کاخ کاسهایم را ترک گفت زیرا از قرار معلوم پیشوای یک بار دیگر آزادی و استقلال دوباره نروژ را به پس از پایان جنگ موکول کرده بود.
هنگامی که در اواخر جنگ، مقاومت در برابر اشغال نظامی افزایش یافت، تربوفن کارگزار هیتلر در نروژ تنها امکان این انتخاب را به نخستوزیر داد که از نروژیهای اصیل در کابینه استفاده کند و یا مخالفان را به دادگاههای نظامی آلمان تحویل دهد. کسلینگ اما خود مسئولیت همه این کارها را بر عهده گرفت و همین تصمیم بود که دو سال بعد وی را در برابر قاضی قرار داد و به اتهام خیانت از نوع درجه یک به کشور محاکمه و در ۲۴ اکتبر ۱۹۴۵ تیرباران شد. تربوفن یا همان کارگزار ارشد رایش در نروژ نیز در ماه مه ۱۹۴۵ و پس از تسلیم آلمان خود را منفجر کرد.
کسلینگ تا لحظه آخر خود را بیگناه میدانست و این مساله در مورد دوست و یار دیرینش یعنی هامسون نیز صدق میکرد. البته هامسون تنها به پرداخت جریمه نقدی محکوم شد. یک هفته پس از خودکشی هیتلر اما هامسون طی نوشتاری در یکی از روزنامههای اسلو به تحسین و تمجید از پیشوای نازیها پرداخت و نوشت: «او قربانی شرایط سخت شد. هیتلر مبارز راه انسانیت و یک مبلغ انجیلی بود که عدالت را برای همه نوع بشر میخواست. او یک اصلاحطلب به تمام معنی درجه یک بود.» این مقاله در آخرین روز جنگ دوم جهانی به چاپ رسید.
ویدکون کیسلینگ در کنار هاینریش هیملر، فرمانده اساس
کنوت هامسون نویسنده و برنده جایزه نوبل در ژوئن ۱۹۴۳ و هنگام ملاقات با هیتلر در خانه ییلاقی واقع در اوبرسالزبورگ
هلند: رهبر هشت درصدی
راینر تراوب
«جنبش ناسیونالسوسیالیست» در سال ۱۹۳۱ در صحنه سیاسی هلند ظاهر شد. در راس این حزب جدید فاشیستی یک سرمهندس آب به نام «آنتون آدریان موسرت» قرار داشت. الگوی موسرت همان خیزش تندروانه و افراطی آدولف هیتلر بود. بخش بزرگی از برنامه جنبش نیز برگرفته از برنامه حزب نازی آلمان بود و این حزب هلندی در سال ۱۹۳۲ بر اساس الگوی اسآ یک گروه ضربت و فشار نیز تشکیل داد. موسرت به عنوان فردی تندرو و متعصب در دیگر موارد از فاشیسم ایتالیا پیروی و الگوبرداری میکرد.
این خردهبورژوای ازخودراضی و سختگیر که در سال ۱۸۹۴ متولد شده بود، در دفتر مرکزی حزب واقع در شهر اوترشت هلند به اصطلاح مو را از ماست میکشید اما به نوعی از واقعیات زندگی دور بود. دوستان و همقطاران موسرت هیچ کاریزما و نکته جالبی در وجود وی پیدا نمیکردند.
بحران جهانی اقتصاد آثار مخرب خود را در هلند نیز بر جای گذاشته بود و به عبارت دیگر در سالهای نخستین دهه ۱۹۳۰ بود که بحران جهانی اقتصاد به هلند نیز رسید. میزان تولیدات صنعتی هلند بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۳ به بیش از نصف کاهش یافت و بخشهایی از مردم کاملا فقیر شدند. در این میان اما موسرت رهبر جنبش ناسیونالسوسیالیست هلند بود که قصد داشت به هر صورت ممکن به مرد قدرتمند کشورش بدل شود. در همان دوره بود که شمار اعضای حزب او به ۵۰ هزار نفر رسید و هنگامی که این حزب برای نخستین بار در آوریل ۱۹۳۵ در انتخابات شرکت کرد، ۳۰۰ هزار نفر یعنی نزدیک به هشت درصد از رایدهندگان به نفع این حزب رای دادند.
در نوامبر ۱۹۳۶ آدولف هیتلر رهبر فاشیستهای هلند را به حضور پذیرفت. موسرت نیز پس از این ملاقات در کسوت «پیشوای اهل اوترشت» در رثای پیشوای آلمانی چنین گفت: «چشمهایی به رنگ آبی روشن و درخششی خاص و خارقالعاده دیدم. من برای نخستین بار در زندگیام با کسی ملاقات میکنم که بزرگیاش را بلافاصله متوجه میشوم. چه خوشبخت ملتی است که چنین رهبری دارد.»
نسخه هلندی فاشیسم در آن روزها به اوج دوران خود رسیده بود. اقتصاد هم در حال بهبودی بود. در سال ۱۹۳۷ اما آرای فاشیستهای هلندی به نصف کاهش یافت. فعالیتهای گروه فشار این حزب در مرحله نخست ممنوع و در مرحله بعد این گروه منحل اعلام گردید. تا سال ۱۹۴۰ شمار اعضای جنبش ناسیونالسوسیالیست به ۲۹ هزار نفر کاهش پیدا کرد.
در ماه مه همان سال ارتش آلمان نازی به خاک کشور بیطرف هلند حمله برد، همان کشوری که در آن زمان یک نخستوزیر عضو حزب دموکرات مسیحی آن را اداره میکرد. موسرت به همراه انبوه طرفداران خود به اربابان جدید پیوست. پیشوای هلندی در سال ۱۹۴۱ و پس از مذاکراتی طولانی با اربابهای خود در برلین، به پیشوای آلمان سوگند وفاداری یاد کرد: «به تو سوگند میخورم ای آدلف هیتلر! سوگند میخورم که تا آخرین نفس به پیشوای ژرمنها وفادار بمانم و امیدوارم که خداوند مرا در این راه یاری دهد.»
آنچه که برای این خائن و همدست دشمن باقی ماند چیزی نبود به غیر از نفرت و کینه هموطنانش و همینطور نگاه تمسخرآمیز ناسیونالسوسیالیستهایی مانند گوبلز که در دفتر یادداشت روزانه خود در سپتامبر ۱۹۴۲ چنین تصویری از موسرت ارایه داده است: «او منفورترین مرد در سراسر هلند به شمار میرود. البته این مرد برای ما در حکم یک فاکتور سیاسی است که میتوانیم کاملا روی او حساب کنیم. او بدون ما در برابر خشم و کینه هموطنانش بیپناه و بیدفاع است.»
جالب آنکه اشغالگران نه تنها اهمیتی به موسرت نمیدادند بلکه برای تمسخر لقب دهن پرکن و بیمسمای «پیشوای ملت هلند» را به او اعطا کردند اما حاضر نشدند برای این پیشوا جایگاه مهمی قایل شوند. موسرت در طبقه «دبیرخانه سیاسی» ساکن شد و تنها وظیفهاش دادن مشاوره به «آرتور سایس - اینکوارت» کمیسر منصوب هیتلر بود. موسرت در تاریخ ۷ مه ۱۹۴۵ در همان ساختمان بازداشت و پس از محاکمه به اتهام خیانت به کشور، دقیقا یک سال بعد یعنی روز هفتم ماه مه ۱۹۴۶ در برابر جوخه اعدام قرار گرفت.
آنتوان موسرت در حال سخنرانی در مارس سال ۱۹۴۳
اتریش: حکومت دیکتاتوری ضعیف
کریستینا مارولدت
«انگلبرت دولفوس» با یک متر و نیم قد، کاملا یک مرد کوتاهقامت اتریشی به حساب میآمد. نازیها از روی تمسخر به وی لقب «مرد میلیمتری» داده بودند. اما این سیاستمدار سوسیال مسیحی نقشی بزرگ در تاریخ کشورش ایفا کرد زیرا این دولفوس یعنی همان مردی که از سال ۱۹۳۲ صدارت اتریش را بر عهده داشت، در مارس ۱۹۳۳ و طی یک کودتا به عمر دموکراسی پارلمانی در این کشور پایان داد. دولفوس از نگرانی مردم از اینکه بار دیگر ناسیونالسوسیالیستها در انتخابات پارلمانی رای بیاورند استفاده کرد و البته بحران موجود در پارلمان نیز به کمک وی آمد و توانست «قانون اختیارات ویژه زمان جنگ» را به اجرا درآورد؛ همان قانونی که طبق آن صدراعظم میتوانست در زمان جنگ به عنوان جانشین پارلمان به تدوین و تصویب قوانین اقدام کند. بدین ترتیب آزادی مطبوعات محدود و قانون ممنوعیت تجمعات به تصویب رسید. دولفوس به کمک نیروی پلیس از ورود نمایندگان مجلس به محل جدید نشستها جلوگیری به عمل آورد. حزب کمونیست، حزب نازی و سوسیالدموکراتها رفته رفته از هرگونه فعالیتی منع و مخالفان سیاسی بدون طی تشریفات قانونی و قضایی بازداشت و به «اردوگاههای اقامتی» منتقل شدند. افزون بر آن دولفوس در ماه مه سال ۱۹۳۳ اقدام به تشکیل نهادی به نام «جبهه خانه پدری» کرد؛ جبههای که از سازمانهای تابعه حزب خودش و اتحادیه فراحزبی «اتریشیهای وفادار به دولت» تشکیل میشد.
چهار ماه بعد دولفوس اعلام کرد که «دوران حکومت احزاب سپری شده است». او که در میدان ترابرن وین سخنرانی میکرد گفت که قصد دارد «یک اتریش آلمانی، مسیحی و سوسیال بنا کند، کشوری که بر پایه و اساسی محکم قرار داشته و تحت یک رهبری قدرتمند و اقتدارگرا اداره شود.» این به اصطلاح فاشیسم اتریشی به هیچ عنوان با آن ناسیونالسوسیالیسم بیرحم و خشن قابل مقایسه نبود اما این سئوال مطرح است که آیا این به اصطلاح دیکتاتوری صدراعظمی یک حکومت فاشیستی بود؟ بسیاری از مورخان در این مورد تردید دارند. رژیم دولفوس و جانشینش یعنی «کورت شوشینگ» بر خلاف رژیمهای آلمان و ایتالیا از یک شخصیت کاریزماتیک در رأس جریان و از یک ایدئولوژی مشخص بیبهره بود. آن «جبهه سرزمین پدری» یک جنبش تودهای نبود بلکه پیوندی به اصطلاح دیکته شده از بالا میان الیت اتریش به حساب میآمد. در گردهماییهای این جبهه غالبا کارمندان، افسران سابق، دانشگاهیان و اعضای به اصطلاح ارتش ملی حضور داشتند.
آن رژیمی که دولفوس پایه گذاشت در آغاز کار از نظر سیاسی علیه چپها بود اما رفته رفته از سوی نازیها مورد تهدید فزایندهای قرار گرفت. در همین حال شعارهای ناسیونال سوسیالیستی و درخواست برای پیوستن و الحاق اتریش به آلمان روز به روز در میان مردم طرفداران بیشتری پیدا کرد. شمار اعضای حزب نازی اتریش بین سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۵با وجود ممنوعیت این حزب از ۴۰ هزار به ۱۵۰ هزار نفر افزایش یافت.
کودتای طرحریزی شده از سوی هیتلر در جولای ۱۹۳۴ اگر چه به مرگ دولفوس براثر اصابت گلوله منجر شد اما نتوانست رژیم برساخته او را سرنگون کند. با این حال شوشینگ جانشین دولفوس بعدها یعنی در سال ۱۹۳۶ از سوی موسولینی که تا آن زمان خود را حامی استقلال اتریش معرفی میکرد، برای نزدیک شدن به هیتلر تحت فشار قرار گرفت.
«پیشوا» در سال ۱۹۳۸ و طی ملاقاتی با شوشینگ در آن خانه ییلاقی معروف، وی را مجبور کرد که یک ناسیونالسوسیالیست را در کابینه خود وارد کرده و فعالیتهای حزب نازی آلمان در اتریش را آزاد اعلام کند. شوشینگ در ۱۱ مارس همان سال بالاخره تسلیم فشارهای آلمان شد و پس از لغو همهپرسی که به احتمال زیاد نتیجه آن رای مخالف به الحاق اتریش به آلمان بود استعفا داد. او در نطق خداحافظی خود اعلام کرد که «ما از خشونت دوری میکنیم». و بدین صورت بود که آزمون دولت ریشسفیدان در اتریش پایان گرفت. یک روز بعد بود که یگانهای هیتلر به خاک اتریش وارد شدند و با استقبال گرم طرفداران خود، این همسایه کوچک را به خاک آلمان ضمیمه کردند.
کورت شوشینگ صدراعظم اتریش از به اصطلاح صلیب عصایی به عنوان نماد رژیم ارتجاعی خود استفاده میکرد.
رومانی: زمین آبا و اجدادی تشنه به خون
دیتمار پیپر
فاشیسم در رومانی نیز مانند آلمان و ایتالیا کوتاه زمانی پس از پایان جنگ جهانی اول و با حملات ناسیونالیستی به «سیستم» کار خود را آغاز کرد. بعدها افراطیهای محلی در انتخابات به پیروزی بزرگی دست یافتند و در سالهای دهه ۱۹۳۰ بود که جمعیت این گروه به ۲۵۰ هزار عضو سازماندهیشده بالغ شد و از این نظر تنها احزاب هیتلر و موسولینی به پای آنها میرسیدند.
شخصیت اصلی و رهبر این گروه مردی به شدت ضد یهود به نام «کورنلیو زلا کودرانو» بود. کودرانو در سال ۱۹۲۲ یک «انجمن دانشجویان مسیحی» در دانشگاه ایاشی تأسیس کرده و حملات علیه سیاستمداران دموکرات، بانکداران یهودی و خاخامها را طراحی میکرد. به همین دلیل بود که برای چند ماهی به زندان افتاد و در همان دوران زندان بود که به شدت تحت تأثیر «ارتزنگل میشائل» قرار گرفت. در جولای ۱۹۲۷ «لژیون ارتزنگل میشائل» را تأسیس کرد و بدین ترتیب توانست حمایت روحانیون را بدست آورد. کوردانو در کسوت یک رهبر مذهبی درآمد و نظریات سیاسی متعددی منتشر کرد. همه اعضای لژیون موظف بودند که به وی سوگند وفاداری بخورند. هر لژیونر یک کیسه چرمی کوچک تحویل میگرفت که پر از «خاک مقدس و تشنه به خون نیاکان» بود و این کیسه کوچک باید همواره روی سینه شخص حمل شود.
کوردانو در سال ۱۹۳۰ «گارد آهنین» را به عنوان یک سازمان فراگیر و مرکزی تأسیس کرد. البته فعالیتهای این گروه بارها ممنوع اعلام شد اما «جنبش لژیونرها» همواره فعال ماند. فاشیستهای رومانی تحت لوای حزبی به نام «همه چیز برای سرزمین پدری» در انتخابات پارلمانی شرکت کردند و در سال ۱۹۳۷ موفق به کسب ۱۵.۶ درصد از آرا شده و به عنوان سومی
نظر شما :