گفتوگویی منتشر نشده با محسن دعاگو: کلاهی اصرار کرد در جلسه حزب جمهوری اسلامی بمانم
سید مهدی دزفولی
گفتوگو با مرحوم دعاگو را یک سال پیش از درگذشت ایشان در آبان ماه ۱۳۹۲ انجام دادیم اما زمانی مجال انتشار آن فراهم شد که ایشان در قید حیات نیستند. بخشی از گفتوگوی دعاگو که در ادامه میخوانید در مستند «داستان ناتمام یک حزب» مورد استفاده قرار گرفته است که به بازخوانی فعالیتهای حزب جمهوری اسلامی از بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۶ میپردازد.
***
در کتاب خاطرات خود نقل کردهاید که بهمن ماه ۱۳۵۷ از طرف آیتالله هاشمی رفسنجانی با شما تماس گرفته شد و زمانی که از قم به تهران مراجعت کردید به حزب دعوت شدید و شاخه ایدئولوژیک حزب را تاسیس کردید. کمی درباره این موضوع توضیح دهید.
به گمانم در همان روزهای پیروزی انقلاب اسلامی بود که من در قم بودم و آقای هاشمی با من تماس گرفت که سریع خودت را به تهران برسان. من سریع به تهران مراجعت کردم و خدمت آقای هاشمی رسیدم و همینطور که مشغول صحبت بودیم ایشان گفت که ما و جمعی از دوستان همانند آیتالله بهشتی و آیتالله خامنهای تصمیم گرفتیم حزبی را تاسیس کنیم. آن زمان هم هنوز اسم حزب، جمهوری اسلامی نبود و اسم دیگری داشت. بعد از صحبتی که من با ایشان داشتم و ابراز آمادگی کردم که همکاری کنیم ایشان پیشنهاد داد که به دلیل فعالیتهایی که دارم، شاخه ایدئولوژیک و فکری حزب را تاسیس کنم. با مرحوم شهید بهشتی هم صحبتی شد و ایشان بسیار پسندیدند و حتی چند ماهی وظیفهای بر عهده من گذاشتند تا روی بحث اقتصاد اسلامی کار کنم و مثلا معنای واژههایی که در قرآن در مورد موضوعات اقتصادی به کار رفته است را استخراج کنم، مانند تفاوت ملک و مالک و شبیه به اینها. ما در شاخه ایدئولوژیک حزب مشغول بودیم و جزوات و کتابهایی را هم منتشر میکردیم که کتابهای خوبی بودند.
ظاهرا شما از قدیم هم با آیتالله خامنهای آشنا بودید؟
بله، من اصالتا اهل خراسان هستم و در حوزه مشهد نزد آیتالله خامنهای چندین سال تلمذ کردم و ما از قدیم خدمت ایشان ارادت داشتیم و داریم. حتی من چند ماهی در زندان مشهد با آقای سید هادی خامنهای همبند بودم. اما من از طرف آقای هاشمی رفسنجانی به حزب جمهوری اسلامی دعوت شدم.
به نظر شما چرا باید حزب جمهوری اسلامی شاخه ایدئولوژیک داشته باشد؟
آن زمان اوج فعالیتهای فرهنگی و فکری گروهها و احزاب مختلف در کشور بود. مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق و حزب توده فعال بودند و همه سعی داشتند جوانان و مردم را با بحثهای فکری به طرف خود جذب کنند. ما هم وظیفه داشتیم نظرات اسلام را استخراج کرده و به مردم عرضه کنیم و کارهای خوبی هم زیر نظر آیتالله موسوی اردبیلی انجام دادیم.
شما در کتاب خود اشاره کردهاید که برخی از روحانیون با فعالیتهای حزب مخالف بودند و این مخالفت هم در اصل با رهبران حزب همانند شهید بهشتی بود. علت این اختلاف چه بود؟
زمانی که حزب تاسیس شد برخیها چشم دیدن شهید بهشتی و فعالیتهای گسترده حزب را نداشتند. مثلا یک آقایی در مسجد جوزستان نیاوران قبل از انقلاب تفسیر قرآن میگفت که به شدت هم تفاسیر شاذ و عجیب بود. یک بار شهید بهشتی به من گفتند به فلانی بگو درست و بر اساس موازین تفسیر قرآن بگوید. من هم این پیام را به آن آقا منتقل کردم و ایشان هم ظاهرا از دست شهید بهشتی ناراحت شده بود و این ناراحتی بعد از انقلاب و تا زمان شهادت شهید بهشتی هم ادامه داشت.
شما فعالیتهای حزب در همان سالهای ابتدایی را چطور ارزیابی میکنید؟
حزب واقعا قوی و موثر بود. اگر حزب جمهوری اسلامی نبود خیلی از برنامههای نظام و انقلاب پیش نمیرفت. حزب به خوبی توانسته بود نیروهای حزباللهی را سازماندهی کند و ما هم اکثر وقتمان در حزب سپری میشد. من همان زمان از امام حکم گرفته و امام جمعه شمیرانات هم بودم و به جز حزب فقط وقت میکردم به امامت جمعه بپردازم. خانواده ما هم از این وضع اتفاقا خیلی ناراضی بودند.
شبی که کلاهی ملعون بمب را در حزب منفجر کرد قرار بود من هم در حزب باشم. خیلی به من اصرار کرد که جلسه مهمی است و تو هم حتما باید در این جلسه باشی. همان زمان همسرم با دفتر حزب تماس گرفت و پشت تلفن گریه و گلایه کرد که این چه وضعی است که برای ما درست کردهای و هیچ وقت هم خانه نیستی و من طاقت این اوضاع را دیگر ندارم. من همان زمان با یک پیکان به طرف منزل راه افتادم. کلاهی جلوی در من را دید و گفت کجا داری میروی و من گفتم آقا زندگی من دارد از بین میرود و من سریع به طرف منزل رفتم. زمانی که به منزل رسیدم خبر دادند که بمبی منفجر شده و عده زیادی به شهادت رسیدهاند و من هم سراسیمه به طرف دفتر حزب بازگشتم.
شما قبل از این انفجار با کلاهی آشنا بودید؟
بله من کلاهی را میشناختم اما در حد کم.
به او مشکوک نشده بودید؟
حقیقتش خیر. اما چند ماه قبل از این انفجار یک بار من در دفتر حزب بودم و قصد داشتم با جایی تماس بگیرم و دیدم خط روی خط افتاده است و فردی از طرف دیگر میگوید باید سریعتر کار را تمام کرد و اجازه نداد آنها نفس بکشند. تلفن قطع شد و من دلهره عجیبی گرفتم که خدایا قرار است چه اتفاقی رخ دهد و این حرفها چه معنی میداد؟ بعد از انفجار دفتر حزب تازه من متوجه شدم برنامه چه بوده است و چه برنامهریزیهایی کرده بودند تا نیروهای حزباللهی را از میان بردارند.
شما ظاهرا از جمله افرادی بودید که از حزب خارج شدید. دلیل این خروج چه بود؟
بعد از اینکه حزب دچار اختلافات فراوانی شد و مسائل مختلفی در حزب پیش آمد که خبر آنها به امام هم میرسید، امام دستور دادند که ائمه جمعه یا باید در حزب عضویت داشته باشند و یا باید در مقام ائمه جمعه باشند و در هر دو سمت نمیتوانند مشغول باشند. من متوجه شدم که نظر امام دیگر نسبت به حزب مثبت نیست و الا امام این شرط را نمیگذاشتند به همین دلیل سریع از حزب خارج شدم و فقط سمت امامت جمعه را داشتم و چند ماه بعد هم حزب جمهوری اسلامی فعالیتهای خود را متوقف کرد.
به نظر شما چرا امام این حکم را داده بودند؟
ظاهرا امام جمعه یکی از شهرستانها زمانی که بحث بین حزب و امامت جمعه شده بود در یک جلسهای گفته بود حزب برای من بسیار مهمتر از امامت جمعه است و خبر این حرف هم به امام رسیده بود و ایشان هم به شدت ناراحت شده بودند و بعدا از آن این دستور را داده بودند.
به نظر شما مجموعا فعالیتهای حزب جمهوری اسلامی در ۹ سالی که مشغول به کار بود مثبت است و یا منفی؟
من برداشت مثبتی از حزب جمهوری اسلامی و رهبران آن دارم. اولا رهبران حزب از بهترین مبارزین و معتقدترین آنها بودند و واقعا دلسوز جامعه و انقلاب بودند. ثانیا حزب جمهوری اسلامی واقعا توانست کار بزرگی را انجام دهد اما خب شرایط زمانی بعد از سالها دیگر اجازه نداد که حزب به فعالیتهای خود ادامه دهد و سرانجام هم فعالیتهای آن متوقف شد.
نظر شما :