کلاهی به سادگی در حزب جمهوری اسلامی نفوذ کرد
گفتوگو با علیرضا نادعلی
سید مهدی دزفولی
تاریخ ایرانی: علیرضا نادعلی از اعضای قدیمی و باسابقه حزب جمهوری اسلامی است که در دفتر مرکزی حزب در سرچشمه تهران از همکاران نزدیک محمدرضا کلاهی صمدی (عامل بمبگذاری ۷ تیر ۱۳۶۰ در دفتر حزب جمهوری اسلامی) بود و به همین خاطر اطلاعات خوب و دقیقی از کلاهی در اختیار دارد. به همین مناسبت و به بهانه ساخت مستندی پیرامون حزب جمهوری اسلامی با وی همراه شدیم تا بخشی از خاطرات او را مرور کنیم که در ادامه میخوانید:
***
آقای نادعلی اگر امکان دارد معرفی اجمالی از خود بفرمائید و اینکه چطور شد وارد حزب جمهوری اسلامی شدید؟
من علیرضا نادعلی متولد سال ۱۳۴۰ هستم و در همان اوایل تشکیل حزب جمهوری اسلامی وارد حزب شدم اما در ابتدا به دفتر اصلی حزب در سرچشمه تهران نرفتم. ما در دفتری حوالی میدان اعدام آن زمان (میدان محمدیه فعلی) بودیم که ناحیه پنج حزب محسوب میشد و در آن زمان شهید بهشتی کلاسهایی را برگزار میکردند که بسیار خوب و جذاب بود و من هم در آن کلاسها شرکت میکردم. روزی شهید بهشتی من را دیدند و از علاقه من برای شرکت در کلاسها خوششان آمد و خب چون من جثه کوچکی داشتم و تند و سریع هم بودم، ایشان به شهید مالکی که آن زمان مسئول دفتر استان تهران حزب بود، گفتند اگر تمایل دارم من را به دفتر اصلی حزب در سرچشمه تهران منتقل کنند و من هم قبول کردم و به دفتر اصلی حزب رفتم.
شهید مالکی هم از شهدای حزب بودند؟
بله شهید حبیب مالکی و برادرشان که فرماندار ایرانشهر بود هر دو از شهدای حزب بودند. خدا رحمتشان کند. واقعا انسانهای خوب و پاکی بودند.
از نحوه آشنایی خود با محمدرضا کلاهی بگویید.
زمانی که من به دفتر اصلی حزب آمدم کلاهی در آنجا بود و نمیدانم چطور با حزب آشنا شده بود و چه کسی او را به آنجا آورده بود اما در ظاهر فرد زرنگی بود و خیلی جدی هم در کارها ظاهر شده بود که توانست سریع به دفتر مرکزی بیاید و خود را در آنجا تثبیت کند. اصلا به همین دلیل بود که در حزب جاگیر شده و تقریبا اعتماد افراد را به خود جلب کرده بود. آن زمان هم در حزب آنقدر جو صمیمیت و دوستی بود که کسی به کس دیگر بدگمانی و تردید نداشت. من هم با او صمیمی شده بودم و با هم رفیق بودیم.
چطور شد که با کلاهی همکار شدید و به قول خودتان خیلی صمیمی بودید؟
کار ما یکی بود. ما مسئول تدارکات و تبلیغات بودیم، مثلا اگر بروشور و یا جزوهای قرار بود تهیه شود و یا صورت جلساتحزب آماده شود ما مسئول انجام آن بودیم و به همین دلیل رابطه نزدیکی با هم داشتیم. مثلا ما جزواتی را برای رهبران حزب آماده میکردیم که درجهبندی داشت و از درجه ۱ شروع میشد تا درجههای پائینتر که برای اعضای عادی حزب بود.
در این مدت زمانی که با هم دوست بودید چطور شد که اصلا به کلاهی شک نکردید؟ واقعا رفتار مشکوکی از او ندیدید؟
حقیقتش این است که برخی رفتارهای مشکوک را از کلاهی دیدم. همانند اینکه مثلا اگر قرار بود کتابچهای برای حزب آماده شود سریع و ظرف یک روز این کار را انجام میداد و این حیرتانگیز بود چون علیالقاعده کسی نمیتواند این کار را در یک روز انجام دهد آن هم با وسایل و امکانات محدودی که آن روزها وجود داشت. کلاهی یک موتور داشت که با آن این طرف و آن طرف میرفت و وقتی بر میگشت کارها را انجام داده بود. این نشان میداد که برخیها در بیرون به او کمک میکردند اما آن زمان اینها به چشم ما نمیآمد و همانطوری که گفتم جو اطمینان در حزب فراوان بود اما بعد از انفجار که من به اینها فکر میکردم تازه متوجه شدم چقدر ما از مرحله پرت بودیم و متوجه نبودیم که ممکن است این آدم نفوذی باشد و با دیگران در بیرون رابطه داشته باشد.
از فضای حزب جمهوری اسلامی در آن روزها تعریف کنید.
حزب جمهوری اسلامی واقعا فضای خوب و سالمی داشت و حقیقتا شهید بهشتی مرد پاک و نازنینی بودند. همیشه خوش برخورد و مهربان بودند و با همه افراد حزب از دربان گرفته تا اعضای اصلی خوش و بش میکردند و خوش برخورد بودند.
دیگر اعضای حزب را چطور میدیدید؟ مثلا مقام معظم رهبری که آن زمان امام جمعه تهران هم بودند و یا آیتالله هاشمی و موسوی اردبیلی و شهید باهنر و…؟
مقام معظم رهبری که آن زمان هم امام جمعه تهران بودند و هم نماینده مجلس و کمتر فرصت میکردند که به حزب بیایند اما ایشان هم واقعا تاثیرگذار و دلسوز حزب بودند و تا آنجایی که فرصت میکردند به حزب میآمدند و در جلسات شرکت میکردند. آیتالله هاشمی و موسوی اردبیلی هم که آن زمان رئیس مجلس و از اعضای شورای عالی قضایی بودند و خیلی فرصت شرکت در حزب را نداشتند اما این بزرگواران هم به حزب میآمدند و کارهای حزب را پیش میبردند و همانند آیتالله خامنهای دلسوز انقلاب اسلامی و حزب جمهوری اسلامی بودند. البته بعد از انفجار و اینکه کشور بیشتر درگیر جنگ شد این بزرگواران خیلی کمتر میتوانستند به حزب بیایند و در جلسات شرکت کنند. اساسا شاید یکی از دلایلی که باعث شد حزب در سال ۶۶ به کار خود پایان دهد همین مشغله و عدم فرصت برگزاری جلسات بود.
از روابط درون حزب و اعضای آن بگویید.
در حزب میان اعضا رابطه خوبی برقرار بود هرچند که اختلاف نظرهایی هم وجود داشت اما منحیثالمجموع روابط خوب و برادرانه بود. حتی در حزب اگر افرادی سعی داشتند از دیگران ایرادی هم بگیرند خود شهید بهشتی مانع این کار میشدند. در حزب خانمی بود که تایپیست خوب و به قول خودمان حرفهای بود و در آن زمان هم تایپیست حرفهای و ماهر در جامعه کم بود و ایشان خیلی سریع نامهها و صورتجلسات و … را تایپ و آماده میکرد اما ایشان مانتویی بود و در آن زمان هم فضای حزب جمهوری اسلامی به گونهای نبود که فردی مانتویی در حزب باشد جز همین خانم و مابقی خواهران همگی چادری بودند. روزی در جلسه حزب یکی از اعضا نمیدانم به چه دلیل این بحث را مطرح کرد و گفت فلان خانم مانتویی است و این در شان حزب نیست و این را با آب و تاب ادامه داد. اتفاقا این خواهر ما هم در جلسه بود و رنگ از رخشان پرید و ناراحت شد. من به شهید بهشتی نگاه کردم که ببینیم ایشان چه واکنشی نشان میدهند. دیدم ایشان همینطور که آرام مشغول یادداشت کردن مطالب قبلی بودند و سرشان پائین بود جواب دادند اگر خواهری پوشش مانتو دارند و این پوشش هم آراسته و بلند است و منافاتی با پوشش اسلامی ندارد ایرادی ندارد که در حزب فعالیت کنند البته چادر حجاب برتر و بهتری است اما این منافاتی با پوششهای مناسب دیگر ندارد. برای من که تصور میکردم شهید بهشتی ممکن است برخورد تندی بکنند این پاسخ آرام و متین ایشان بسیار جالب بود. آن خواهر ما هم که شوکه شده بود بعد از این پاسخ شهید بهشتی آرام شد که برخورد تندی با ایشان نشده است. شهید بهشتی چنین فردی بودند، نه انسانی تندرو بودند و نه فردی که تحت تاثیر محیط قرار بگیرند. میانهروی و اعتدال خودشان را داشتند. بالاخره ایشان فقیه و مجتهد هم بودند و بر احکام اسلام آگاهی داشتند و بیدلیل مطلبی را نمیگفتند.
گفتید در حزب برخی اختلاف نظرها هم وجود داشت. اگر امکان دارد در این باره مصادیقی ذکر کنید.
در حزب برخی اختلاف نظرها بود که طبیعی هم بود. کار تشکیلاتی و حزبی سیاسی بالاخره اختلاف نظر ایجاد میکند، مثلا برخی از اوقات میان شهید سید حسن آیت که آن زمان دبیر سیاسی حزب بود و روزهای سهشنبه درسهایی از تاریخ معاصر ایران را تدریس میکرد با سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی یعنی مهندس میرحسین موسوی که ایشان هم از اعضای شورای مرکزی حزب بود اختلاف نظرهایی وجود داشت و گاهی اینها بروز هم میکرد. شهید دیالمه هم مواضع خودش را داشت و اختلاف نظرهایی با بعضی از اعضای حزب پیدا میکرد.
بر سر چه چیزهایی این اختلاف نظرها بروز میکرد؟
من خیلی به خاطر ندارم اما مثلا یادم هست که در مورد دکتر مصدق و اینها بود که ظاهرا شهید آیت، مصدق را فردی راستین و صادق و خوب نمیدانست اما مهندس موسوی عکس این نظر را داشت. درباره مسائل و دیدگاههای اقتصادی هم گهگاه اختلافاتی در میان اعضای شورای مرکزی حزب بروز میکرد.
از روزهای پرالتهاب سال ۶۰ و انفجار ۷ تیر چه خاطراتی دارید؟
از بهار سال ۶۰ فضای جامعه به خاطر مسائل بنیصدر کمی به هم ریخته شده بود و فضای جنگ تحمیلی هم که بر کشور حکمفرما بود. همه اینها باعث شده بود کشور در تب و تاب عجیبی قرار بگیرد. اواخر خرداد ماه آن سال هم که بنیصدر عزل شد منافقین بیانیه دادند و ترورها را آغاز کردند اما واقعا ما فکر نمیکردیم که آنها بخواهند دست به یک اقدام اینگونه همانند ۷ تیر ۶۰ بزنند. در حزب ما نه نگهبان خاصی داشتیم، نه اسلحهای داشتیم و نه حتی دستگاهی برای بازرسی بدنی افراد. حتی یک زمانی یکی از دوستان برای اینکه نشان دهد چقدر امنیت فضای حزب پائین است در لای روزنامه اسلحهای را گذاشته بود و با خود به داخل حزب آورد و کسی هم متوجه نشده بود! یعنی آنقدر امنیت حزب پائین بود. بعد از انفجار البته چند قبضه اسلحه به ما دادند برای محافظت از حزب که آن هم چیز خاصی نبود. در اوایلی که ما به حزب رفته بودیم همینها هم نبود و من به خاطر دارم ما با چوب نگهبانی میدادیم و از حزب محافظت میکردیم!
روز قبل از انفجار یعنی ۶ تیر ۶۰ آیتالله خامنهای در مسجد جامع ابوذر تهران ترور میشوند. این موضوع باعث نشد که جلسه ۷ تیر حزب لغو شود و یا در مورد آن تشکیک ایجاد شود؟
خیر. چون شاید اعضا فکر میکردند ترورها در همین حد ترور فردی باشد نه اینکه بخواهند مثلا جایی مثل حزب جمهوری اسلامی را منفجر کنند.
یکی از اعضای حزب میگفت ظاهرا کلاهی گهگاه به صورت علنی به دلیل فضای مسموم آن زمان جامعه علیه شهید بهشتی صحبت میکرد. این درست است؟
خیر. من که با کلاهی رابطه نزدیکی داشتم اصلا چنین چیزی را از او ندیدم و نشنیدم. اتفاقا خیلی سعی میکرد خود را معتقد نشان دهد و به شهید بهشتی هم احترام میگذاشت!
آقای مجتبی همدانی، مسئول شاخه دانشجویی حزب گفته که کلاهی فقط در حد یک کارمند ساده حزب بوده و مثلا پلیکپی میبرده و میآورده و سمت خاصی نداشته است.
خیر. اینطور نبود. شاید اگر کلاهی آن کار را انجام نمیداد و در حزب میماند تا یک ماه بعد به سمت معاون تشکیلات حزب ارتقا پیدا میکرد و مثلا معاون شهید مالکی هم میشد، چون خیلی جو مثبت و خوبی را به نفع خودش درست کرده بود. من خاطرهای از برخوردهای منافقانه کلاهی برای شما بگویم. آقای حسین فریدون برادر آقای دکتر حسن روحانی هم در حزب مشغول بود و با ما رفاقتی داشت. ایشان هم میتواند در مورد این برخوردهای منافقانه کلاهی شهادت بدهد، مثلا کلاهی به ما میگفت برویم مدرسه شهید مطهری نماز جماعت ظهر و عصر را بخوانیم و برگردیم و یا مثلا بچهها را به ناهار دعوت میکرد و یا میوهای تهیه میکرد و میآورد به حیاط حزب و مینشست با دیگران شروع میکرد به حرف زدن و بسیار هم خودش را خونگرم و صمیمی نشان میداد و همینها باعث میشد تا دیگران به او اعتماد کنند. با همین روشها توانسته بود نظرات دیگر در حزب را به سمت خودش جلب کند.
آقای غفوریفرد گفته آنقدر ورود به حزب آسان بوده که حتی فرم ورودی به حزب هم توسط گروههای گزینشی کنترل و چک نمیشده است و مثلا در برگه سؤال، قسمتی وجود داشته است با این مضمون که مقلد چه کسی هستید و کلاهی در مقابل آن نوشته بود از کسی تقلید نمیکنم و این تازه بعد از انفجار و چک کردن برگه او کشف شده است! ظاهرا کلاهی حتی عکس پرسنلی هم به دفتر حزب نداده بود.
من در جریان اینها نبودم. اما این درست است که حزب تشکیلات گزینشی خاصی نداشت. حزب یک گروه واقعا مردمی بود. ما حتی از حزب حقوق خاصی هم نمیگرفتیم با اینکه ۲۴ ساعته در حزب بودیم. البته بعدها به ما گفتند فکر میکنید چقدر حقوق به شما داده شود خوب است که من گفتم اگر کرایه اتوبوس من و مثلا یک مقدار پول داده شود که اگر چیزی نیاز دارم بگیرم خوب است. گفتند چقدر مثلا؟ من گفتم ۵۰۰ تومان! که بعد خود دوستان برای من ۲۰۰۰ تومان حقوق رد کردند.
واقعا هم در آن زمان نگاه به حزب به این صورت بود که یک عده دلسوز و موافق انقلاب اسلامی در آنجا جمع شده بودیم تا به انقلاب کمک کنیم. به همین دلیل هم نگاهی تردیدآمیز به اعضا و دوستان خود نداشتیم. ما در حزب واقعا صمیمی بودیم. خاطرم هست با کلاهی عصرها هندوانه میگرفتیم و در گوشه حیاط حزب که تختی گذاشته بودیم مینشستیم و هندوانه میخوردیم و کلی با یکدیگر شوخی میکردیم. آنقدر نزدیک بودیم که با دوستان کلی عکس یادگاری داریم. اما کلاهی آن زمان با ما به هیچ عنوان عکس یادگاری نمیانداخت. واقعا هم برایمان عجیب بود تا اینکه بعد از انفجار دلیلش را فهمیدیم! و متاسفانه در آن زمان اصلا به این برخوردهای کلاهی دقت نمیکردیم. این هم که شما گفتید عکس پرسنلی در حزب نداشت را میتوان قبول کرد به همان دلیلی که گفتم. کلاهی دانشجوی سال اول یا دوم دانشگاه بود. آن زمان هم یکی دو بار با هم به دانشگاه رفته بودیم برای انجام کارهای دانشگاهیاش و ظاهرا هم بعد از انفجار عکسش را از پرونده دانشجوییاش پیدا کرده بودند چون باید به دانشگاه عکس میداد! آن زمان چون انقلاب فرهنگی شده بود دانشگاهها تعطیل بودند و کلاهی هم مثل من ۲۴ ساعته در حزب بود.
در مورد حادثه ۷ تیر و اتفاقات آن روز اگر امکان دارد کمی توضیح دهید.
من آن روز قرار نبود در حزب باشم. دلیلش هم آن بود که چند شب قبل که جلسهای در حزب برگزار شده بود من مسئول تدارکات بودم و داشتم چای میریختم که آقای زوارهای آمد قوری چای را از من بگیرد و چون قد ایشان بلند بود و قد من کوتاه، قوری از دست ایشان رها شد و من هم نتوانستم قوری را بگیرم و به زمین افتاد و برای چند لحظه جلسه به هم ریخت. مرحوم شهید بهشتی هم که انسان منظم و با قاعدهای بودند برای جریمه من به شهید حبیب مالکی گفتند آقای نادعلی سه شب در جلسات نباشند و من هم قرار شد که سه شب به عنوان جریمه در جلسات نباشم. آن شب شهید مالکی به من مراجعه کرد و گفت شما در جلسه باش و امشب جلسه مهمی است و من با شهید بهشتی صحبت میکنم در مورد شما. اما من چون به شهید بهشتی ارادت داشتم گفتم که نه به خاطر احترام به شهید بهشتی من امشب در جلسه شرکت نمیکنم. کلاهی قرار شد جای من در جلسه باشد. اصرار هم داشت که آن روز من را سریعتر بفرستد که بروم. یک کیفی هم داشت که همیشه من با آن شوخی میکردم و یک لگد به کیفش میزدم که این چیه تو داری و... آن روز خیلی عجیب بود که دائم حواسش به من بود که لگدی به کیف نزنم! حوالی عصر من راهی منزل شدم. بعدها دوستان گفتند ظاهرا کلاهی وقتی کیف را داخل جلسه گذاشته بود و میخواست به بهانه خرید از حزب بیرون برود موتورش جلوی در حزب خاموش میشود که باعث جلب توجه شده بود و استرس زیادی هم گویا داشته است. من این را بعدها از آقای خلیلی که شاهد این اتفاقات بوده شنیدم. حوالی غروب که به منزل رسیدم داشتم لباسهایم را عوض میکردم که یکباره صدای انفجاری شنیدم. از منزل بیرون آمدم پرسیدم چه شده است؟ گفتند فلان جا ظاهرا آسیب دیده است. پرسان پرسان رفتم و سوار بر موتور شدم تا اینکه به حزب رسیدم و دیدم دفتر حزب منفجر شده است و تا ساعتها با دوستان تلاش کردیم تا آواربرداری کنیم.
کلاهی ظاهرا دو بمب در جلسه گذاشته بود. یکی در جعبهای که مخصوص کاغذها بود و جزوات منتشر شده آن روز در آن قرار داشته و دیگری را در همان کیف چرمی که با خود به همراه داشت جاسازی کرده بود. آنقدر شدت انفجار زیاد بوده که سقف جلسات حزب که بتونی بود، کاملا فرو ریخته و خیلی از حاضرین در جلسه بر اثر خفگی به شهادت رسیده بودند. میز سخنرانی شهید بهشتی کنار ستون بود و میز منشی جلسه هم با فاصلهای نزدیک در کنار ایشان قرار داشت. آنقدر شدت انفجار زیاد بود که منشی جلسه پرتاب شده بود به طرف دیگر جلسه و جنازه ایشان دو، سه روز بعد پیدا شده بود. واقعا شب تلخ و بدی بود (با گریه) هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم. تا سه شب بعد من و دوستانم بیدار بودیم تا جنازهها را از زیر آوار در بیاوریم و حالمان اصلا مساعد نبود.
ظاهرا یک سال بعد شهید لاجوردی با شما تماس گرفت که فردی را به همین نام و ظاهر کلاهی پیدا کردهاند؟
بله.
اگر میشود در مورد آن ماجرا کمی توضیح دهید.
سال ۶۱ شهید لاجوردی با من تماس گرفتند و گفتند سریع خودت را به اوین برسان. من گفتم آقای لاجوردی من بهارستان هستم و تا بخواهم به اوین برسم زمان زیادی طول میکشد. ایشان گفتند همان جا بمان همین الان فردی را دنبالت میفرستم. حدود نیم ساعت بعد یک ماشین به دنبال من آمد و ما به اوین رفتیم. شهید لاجوردی من را به بهداری اوین بردند و گفتند ببین این فرد همان کلاهی است؟ من بدن آن فرد را که دیدم به شدت شبیه کلاهی بود. مثلا کلاهی یک خال کف پایش داشت و این فرد هم دقیقا همان خال را داشت. کلاهی به خاطر یک تصادف ابروی سمت راستش خط داشت که این فرد هم همان را داشت. اما بدنش به شدت ورم کرده و صورتش سیاه شده بود و دکترها به شدت تلاش میکردند زنده نگهش دارند. به شهید لاجوردی گفتم ۷۰-۶۰ درصد شبیه کلاهی است اما صورتش سیاه است و نمیتوانم کاملا تشخیص بدهم. شهید لاجوردی گفتند داروی نظافت خورده و به همین دلیل به این شکل در آمده است. بعدها که آن فرد به هوش آمد مشخص شد اصالتا اهل یکی از روستاهای همدان است و به دلیل مشکلات خانوادگی دست به خودکشی زده بود و هیچ ارتباطی هم با کلاهی نداشته است و عمرش اینطور به دنیا بود تا زنده بماند.
بعد از ماجرای ۷ تیر ۶۰ در حزب ماندید؟ از کلاهی دیگر خبری نشد؟
من بعد از آن ماجرا حال خوشی نداشتم. خدا نخواست که شهید بشوم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم. از کلاهی هم دیگر خبری نشد. فقط چند سال بعد عکسی از عروسی مسعود رجوی و فیروزه بنیصدر دیدم که کلاهی پشت سر رجوی بود و عینکی زده و موهایش هم که فر بود را صاف کرده بود. تقریبا سعی کرده بود تغییر چهره بدهد اما من به دلیل شناختی که از قبل داشتم توانستم تشخیص دهم کلاهی است!
بعد از انفجار دفتر حزب و به خاطر اینکه رابطه نزدیکی با کلاهی داشتید شما را بازجویی نکردند؟
من را بازجویی کردند اما چون تمامی اعضای حزب من را میشناختند و میدانستند من چه کسی هستم و از کجا آمدهام خیلی با من کاری نداشتند. البته یک شب به منزل من ریختند و بازرسی کردند که طبیعی هم بود اما اینطور نبود که خیلی من را اذیت کنند.
نظر شما :