ساواک میخواست از شریعتی یک کسروی بسازد
خاطرات محمدعلی نجفی- ۱
تاریخ ایرانی: سریال تلویزیونی «سربداران» مشهورترین کار هنری اوست اما جز این ۱۴ اثر دیگر را نیز در مقام کارگردان، طراح صحنه یا تهیهکننده در کارنامه دارد. محمدعلی نجفی اصالتاً اهل اصفهان است. متولد ۱۳۲۴ و دانشآموختهٔ کارشناسی ارشد شهرسازی و معماری از دانشگاه ملی. دانشگاهی که تحصیل در آن زمینهای شد برای آشناییاش با گروهی از مهندسین اسلامگرا که مسیر زندگیاش را تغییر داد. بسیاری او را جز به صفت کارگردان نمیشناسند اما او بیش از هنرمندان، خاطراتی شنیدنی از سیاستمداران دارد؛ از دکتر علی شریعتی و مهندس بازرگان و احسان طبری گرفته تا حسن آلادپوش، حبیبالله پیمان و میرحسین موسوی هر یک رنگی بر صفحات گونهگون زندگی او پاشیدهاند و یادی در خاطر او به ثبت رساندند. او همچنین از نخستین کسانی بود که اجرای تئاتر در حسینیه ارشاد را به راه انداخت؛ با تئاتری به نام «سربداران» که نامش با سرنوشت هنری او گره خورده است. مشارکت در تاسیس شرکت فیلمسازی «آیت فیلم»، ساخت دو فیلم «جُنگ اطهر» و «لیلةالقدر»، آشنایی با حلقهای از روشنفکران سینماگر، برگهای دیگری از داستان زندگی هنری نجفی در سالهای پیش از انقلاب است.
نجفی پس از پیروزی انقلاب به عنوان نخستین مسئول امور سینمایی در وزارت فرهنگ مشغول به کار شد و این شد آغاز ماجراهایی ریز و درشت که خاطراتی تلخ و شیرین را برایش رقم زد. استعفا از امور سینمایی در سال ۱۳۵۹ به جدیتر شدن فیلمسازی او پیوند خورد و نتیجه شد ساخت ۹ فیلم و سریال از جمله افسانۀ شهر لاجوردی، عشق طاهر، زمان شوریدگی و زاگرس و مشارکت در ۵ اثر دیگر سینمایی و تلویزیونی.
با نجفی از هر در سخنی گفتیم. از شرکت سمرقند و آشناییاش با شریعتی، از کانون سینماگران پیشرو و مسئولیت امور سینمایی، از جدالش با مدیرانی تازهکار که سینما را نمیشناختند و از ساختن فیلمی با دستمایه قرار دادن حزب توده. گفتوگوی «تاریخ ایرانی» با نجفی در چهار نوبت، سه بار در تهران و یک بار در اصفهان انجام شد. در خانههایی که یافتنشان آنچنان پیچیده بود که گویی آقای کارگردان جز فیلمهایش در یافتن محل زندگی نیز به ساختاری پیچیده دست یافته است.
***
میخواهیم از گذشتههای خیلی دور شروع کنیم، سالهای ۵۰ـ۴۰، از دوستانی که داشتید، از دفتر مهندسیتان، از آشناییتان با مهندس مهدی بازرگان و دکتر علی شریعتی. چه سالی با دکتر شریعتی آشنا شدید؟
با دکتر شریعتی سال ۴۶،۴۷ آشنا شدم.
کجا؟
وقتی برای اولین بار برای شنیدن سخنرانیشان به حسینیه ارشاد رفتم. در آن سخنرانی درباره چارلی چاپلین و سینما صحبت کردند. تجسم کنید در محراب کاشیکاری پشت سرشان، با کراوات از دین و مذهب صحبت میکردند و چاپلین. راستش به نظرم یک اتفاق غیرعادی بود. با خودم گفتم امشب تکلیفم را روشن میکنم. بعد از سخنرانی رفتم سراغشان؛ دیدم جمعیت زیادی با ایشان هستند. من بالای پلهها بودم و دکتر هم آن پایین میخواستند سوار ماشینشان شوند، با پررویی صدایشان کردم. گفتم: «آقای دکتر! شما میگویید که هنر دریچهای است از این دنیا به دنیایی که باید باشد و مذهب هم دری است از آن دنیا و این قدر مذهب و هنر را به هم نزدیک میکنید، در حالی که مذهب از یقین حرف میزند، شک ندارد، اما هنر درباره شکها است. هنرمند قانع نمیشود و میخواهد دنیای جدیدی را خلق کند، هنر از این شک به وجود میآید.» این حرفها را بلند زدم. یک دفعه برگشتند، وسط آدمها، یک دالانی باز شد و من توانستم پیش ایشان بروم. گفتند: «این تعریفی که از مذهب برای شما شده یک کم سؤالبرانگیز است»، ادامه دادند: «کجا صحبت کنیم؟»، گفتم: «هر جا شما بگویید»، گفتند: «یک کافه»، من گفتم: «خوب اگر این طور است ما یک دفتری داریم با دانشجوهای دیگر پروژههایمان را آنجا کار میکنیم. بیایید آنجا.» دکتر هم قبول کردند. یکی از عادتهایشان این بود که اگر قرار بود ساعت شش بروند جایی، مثلا هفت میرسیدند. این را میدانستید؟
نه، شما آن موقع دانشجوی چه رشتهای بودید؟
دانشجوی معماری دانشگاه ملی.
پس یکسری بچههای پولدار دور هم جمع شده بودید؟
نه! کار میکردیم. من از سال دوم یا سوم دانشگاه، هم تدریس میکردم و هم کار میکردم. ما برای فردای آن روز ساعت شش قرار گذاشتیم. من حدود ۲۰ دقیقه به شش به دوستان گفتم که میخواهم بروم پایین، منتظر آقای دکتر بمانم. آن موقع دفترمان توی پاساژ قندهاری بود، در خیابان انقلاب، روبهروی لالهزارنو. بچهها میگفتند که نرو! ایشان سر ساعت نمیآیند. اما باور نمیکنید، دکتر سر ساعت شش از ماشین پیاده شدند. من طاقت نیاوردم، گفتم: «آقای دکتر ماجرا چیه؟» دکتر گفتند: «وقتی مسائل اساسی است، ساعتم دقیق است.» رفتیم بالا، بچهها خیلی تعجب کردند. این اولین برخورد ما بود.
شناخت شما و بقیه دوستان نسبت به دکتر شریعتی از کجا بود؟
هیچ شناختی نداشتیم.
پس از کجا درباره دیر آمدنشان میدانستند؟
از طریق حسینیه ارشاد. من و نیلفروش آخرین کسانی بودیم که با دکتر آشنا شدیم. اما مهندس عبدالعلی بازرگان (فرزند مهدی بازرگان) و بقیه تقریبا دکتر را میشناختند. این مساله را خیلیها میدانستند. دوستانی که با آنها کار میکردیم و دفتر داشتیم پای سخنان ایشان در حسینیه ارشاد نشسته بودیم. آقای عبدالعلی بازرگان و دیگر دوستان، دکتر را میشناختند و اصلا به این موضوع هم معروف بودند. این اتفاق خیلی خوب بود، صحبتها انجام میشد و ادامه داشت، تا اینکه روزی دکتر شریعتی به من گفت مساله سینما و هنر را جدی بگیر.
میشود اسامی اعضای گروهتان را بگویید؟
هنوز هیچ گروهی تشکیل نشده بود. قرار شد در حسینیه ارشاد یکسری کلاس گذاشته شود و برای اعضایی که میآیند کارت صادر شود. یکسری کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه هم برگزار شد. کلاس هنر هم گذاشتند و به خصوص هنر نمایش که مسئولش من بودم.
منظورم کسانی بود که در آن دفتر با هم همکاری میکردید...
منظورتان اگر دفتر معماری سمرقند است که عدهای فارغالتحصیل شدند و رفتند، یک عدهای هنوز دانشجو بودند. ما حدود سال ۴۹ دفتر شرکت سمرقند را تشکیل دادیم. شرکت سمرقند را شش نفر تاسیس کردند.
آن شش نفر چه کسانی بودند؟
به ترتیبی که فارغالتحصیل شدند آقایان مهندس عبدالعلی بازرگان، مهندس میرحسین موسوی، مهندس حمید نقرهکار، حسن آلادپوش، حسن [محمد] هندی و محمدعلی نجفی.
آشناییتان با مهندس موسوی و بازرگان از داخل دانشگاه بود؟
بله، ما همگی عضو انجمن اسلامی دانشکده معماری دانشگاه ملی بودیم که بعدها تبدیل شد به انجمن اسلامی دانشگاه ملی.
چطور شد که به این انجمن پیوستید؟ با رایگیری این اتفاق افتاد؟
اصلا! خود ما این انجمن را تشکیل دادیم، به تدریج بقیه دانشجوها آمدند و عضو شدند. بیشتر کسانی که بعدا آمدند مانند آلادپوش، حاج شفیعی و هندی، بچههای مدرسه علوی بودند. خیلی سریع انجمن شکل روشنفکرانهای به خود گرفت. درباره مسائل متعدد جلسات سخنرانی هفتگی داشتیم، مثلا مهندس موسوی درباره نیهیلیسم صحبت میکردند.
استقبال هم میشد؟ چه کسانی میآمدند؟
خب مسلما بچههای دانشجو. همه جور میآمدند، استقبال هم خیلی خوب بود. علاوه بر این جلسات، در طول سال حداقل یک بار هم به مناسبت اعیاد مذهبی جشن میگرفتیم.
چه جور جشنی؟
آن موقع دیگر استادان هم میآمدند، از چهرههای معروف یکی را دعوت میکردیم به همراه پذیرایی.
سخنرانان چه کسانی بودند؟
معمولا سخنرانان ما آقای مطهری، علامه جعفری و... بودند.
این مراسمها را کجا برگزار میکردید؟
اول در آمفیتئاتر دانشکده معماری برگزار میکردیم. اما دکتر شریعتی یک بار در آمفیتئاتر اصلی دانشگاه سخنرانی داشتند. دکتر دو بار برای سخنرانی به دانشگاه ما آمدند. یک بار درباره اگزیستانسیالیسم در آمفیتئاتر اصلی، یک بار هم درباره علل انحطاط مذاهب در آمفیتئاتر دانشکده پزشکی سخنرانی کردند. این سخنرانیها با استقبال زیادی روبهرو میشد.
این مراسم مربوط به چه سالهایی است؟
همه اینها از سال ۴۸ به بعد بود. سال ۴۹ هم که آن دفتر تشکیل شد. کلاسهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد هم سال ۵۰ آغاز شد.
با این تعابیر میشود گفت شما ورودی سال ۴۴،۴۳ دانشگاه ملی هستید؟
بله، سال ۴۳ بود. اما چون دانشگاه را رها کردم و بیشتر مقوله سینما و نمایش را جدی گرفتم، فارغالتحصیلیام ۹ سال طول کشید. در مدرکم هم نوشته دوره ۶ ساله را طی ۹ سال گذراند.
اولین صحبت جدیتان با دکتر شریعتی درباره چه بود؟
یادم نیست. اما بحث وسیعی درباره مسائل اجتماعی شد. من به عنوان یک آدم مقید به مسائل دینی، از سخنان ایشان بیشتر صاحب جهانبینی شدم.
شما خیلی مذهبی بودید؟
بله، آن موقع بودم اما در یک پارادوکس قرار داشتم. به همین خاطر سخنان دکتر شریعتی را بلعیدم. احساسم این بود که دکتر شریعتی یک سوسیالیست بود که مذهب را به عنوان زبانی برای ارتباط با تودههای مردم انتخاب کرده است. برداشت من این بود.
این برداشت چطور شکل گرفت؟
ببینید این حس من است. ممکن است غلط باشد. اما شما اگر نگاه کنید ایشان از حضرت محمد(ص)، حضرت علی(ع) و فاطمه(س) سخن میگویند، بعد میروند سراغ امام حسین(ع). بعد میروند سراغ یحیی بن زید، زید بن علی و حر و هانی. یعنی میخواهم بگویم وقتی از دین سخن میگویند، از مقاطع و چهرههای مشخصی صحبت میشود که به تبیین معانی و مفاهیم خاص مورد نظر ایشان کمک میکنند. مثلا وقتی میخواهند از امام زمان(عج) سخن بگویند از مکتب انتظار میگویند، از اینکه باید منتظر باشی و در این انتظار فعال باشی.
این بحث خیلی تکرار میشود که این حلقه از دانشجویان معماری خصوصا مهندس موسوی، پای درس برخی چهرههای ملی - مذهبی از جمله دکتر پیمان مینشستند و شاگرد ایشان بودند. آیا در کنار مهمانانی چون آیتالله مطهری و دکتر شریعتی، دکتر پیمان هم به مراسم و جشنهای شما میآمد؟ یا کلاسهای خاصی با دکتر پیمان برگزار میشد؟
در آن زمان دو تا انجمن فعال بود، انجمن اسلامی مهندسین و انجمن اسلامی پزشکان. ما به دلیل وجود عبدالعلی بازرگان که دانشجوی سال بالایی ما بود و همین طور حضور مهندس موسوی و ارتباطشان با انجمن اسلامی مهندسین و پزشکان و شرایط و جایگاه مهندس مهدی بازرگان، ارتباط بهتری با این دو انجمن داشتیم. مثلا دکتر سامی از نزدیکان مهندس بازرگان بود. آن موقع هم مثل حالا نبود، مثلا به سراغ آقای مطهری به عنوان یک روحانی متفکر و آقای طالقانی به عنوان یک روحانی انقلابی میرفتیم. اگر یک زمانی جلسهای با پیمان داشتند، میرفتیم، مثلا عید یا برنامه مذهبی بود، به خاطر ارتباطمان با مهندس بازرگان هر جایی که مربوط به این دو انجمن میشد، میرفتیم و شرکت میکردیم.
مثلا میگویند مهندس مهدی بازرگان، عید مبعث مهمترین سخنرانیاش را در انجمن اسلامی مهندسین کرد.
بله درست است. مهندس بازرگان، دکتر یدالله سحابی، دکتر کاظم سامی همه صحبت میکردند. در دهه ۵۰ افرادی مثل آقای علی بابایی، از اعضای نهضت آزادی که تاجر مطرحی بود، در این زمینه خیلی سرمایهگذاری میکرد. مهندس بازرگان هم عضو نهضت آزادی بود که شاخه مذهبی جبهه ملی محسوب میشد، نه اینکه جبهه ملیها مذهبی نبودند؛ منظور کسانی است که تقید داشتند که با شعارهای مذهبی فعالیت سیاسی انجام دهند. ما تحت تاثیر همانها بودیم. مثل این بود که شاخه دانشجویی نهضت آزادی باشیم. آن موقع این تقسیمبندیها نبود. یادم است رابطۀ ما با بچههای چپ دانشگاه خیلی خوب بود. هر سخنرانی و برنامهای که میگذاشتیم، هم استادان و هم دانشجویان چپ میآمدند. با هم خیلی بحث میکردیم.
دعوا چطور؟
رابطه ما به گونهای بود که دعوا نمیشد. بسیاری از حرفهای ما، حرفهای سوسیالیستی بود، ولی در یک اصل مهم با هم فرق داشتیم. ما میگفتیم زیربنا اقتصاد نیست و توحید است، میگفتیم اقتصاد زیرشاخهای از توحید است. ما به قرآن استناد میکردیم و آنها به «کاپیتال» مارکس.
شما در صحبتهایتان از عنوان روحانی انقلابی برای آقای طالقانی استفاده کردید، مگر بحث انقلاب آن موقع مطرح بود؟
نه. بحث انقلاب نبود اما به هر حال ما فعالیت سیاسی میکردیم و روحیه مخالفت با نظم مستقر داشتیم. به همین خاطر در هیچ ادارهای نبودیم و خودمان رفتیم دفتری راه انداختیم و یکسری از پروژههای خاص را برای طراحی قبول میکردیم. یک بینش خاص مطرح بود. این دفتر «سمرقند» پایگاه فعالیتهای حسینیه ارشاد شد، حتی آرم حسینیه ارشاد را در این دفتر طراحی کردیم.
چه کسی طراحی کرد؟
خیلی جالب بود. یک تابلویی بر روی ویترین شیشهای دفتر بود که بر رویش نوشته شده بود «یا حضرت مولانا». ما بر اساس آن آرم حسینیه ارشاد را طراحی کردیم. یادم است دور میز نشسته بودیم، مهندس موسوی پشت میز و روبهروی ویترین نشسته بود، گفت: «نجفی این را نگاه کن»، به همان تابلوی «یا حضرت مولانا» اشاره کرد. گفت ببینید این لا - نه - که شعار حسینیه ارشاد از آنجا درآمده، چقدر از نظر گرافیکی قشنگ است.
برداشتیم همان لا را اتود زدیم، خیلی هم جدی شد. یادم است که دکتر شریعتی میگفتند: «تشیع با نه گفتن علی شروع شد» این برایمان مهم بود. آن موقع نه گفتن برایمان یک فعالیت سیاسی بود. یادم هست آن زمان ماشین داشتم اما گواهینامه نداشتم. میگفتیم گواهینامه اینها - حکومت- را برای چی میخواهیم؟ بعدا برای گرفتن گواهینامه عکسی برده بودم که خیلی بد بود. سرهنگ میگفت عکس از این بهتر نداری؟ گفتم خوب برای چی، من که نمیخواهم ازدواج کنم. آرم حسینیه ارشاد اینطوری طراحی شد. هرچند بعدا یک کتاب درآمد که نوشته بود اسمهای عمر و عثمان در آرم حسینیه ارشاد است.
آن کتاب از کجا درآمد؟
یک عده مخالف حسینیه ارشاد بودند، نشستند این آرم را جلوی خودشان گذاشتند و گفتند این آرم تویش عمر و عثمان دارد. میگفتند وهابیها در حسینیه ارشاد هستند. همۀ اینها طراحی ساواک بود. برنامه ساواک این بود که اول از دکتر شریعتی حمایت کند و بعد از او یک کسروی بسازد که به دست خود مسلمانها کشته شود. منتها غافل از اینکه دکتر شریعتی با توجه به جهانبینیاش و تجربههایی که در فرانسه درباره مبارزات الجزایر داشت، زیرکتر از آن بود که چنین اتفاقی برایش بیافتد. شریعتی بسیار زیرک بود. همیشه هم میگفت ما فرصت نداریم، باید همه حرفها را چاپ کنیم. شریعتی نقشی اساسی در فرهنگ مردم مذهبی ایران داشت. او فضاهای مذهبی را برای بیان حرفهایش انتخاب کرد، نه فضاهای روشنفکری. آن زمان روشنفکر خیلی داشتیم. خود من یکی از مشتریان پر و پا قرص تئاترها بودم. هم تئاتر سنگلج - ۲۵ شهریور آن موقع - و هم دانشگاه تهران و هم وقتی که در انجمن ایران و آمریکا تئاتری اجرا میشد، برای تماشا میرفتم. با اینکه خانهمان میدان خراسان بود اما ساعت ۱۲ـ۱۱ میرفتم تئاتر «در انتظار گودو» را در انجمن ایران - آمریکا میدیدم. میدانید انجمن ایران - آمریکا کجا بود؟ همین جا که الان کانون پرورش فکری است، روبهروی سینما آزادی. گاهی در زمستانها شاید ۲، ۳ ساعت طول میکشید تا به خانهمان میرسیدم. با این وجود همه تئاترها را میرفتم.
چرا این قدر علاقمند بودید که حتما تئاترها را ببینید؟
یکی به دلیل اینکه رشته معماری میخواندم. یکی هم اینکه بحث نمایش را جدی میگرفتم تا حدی که با دوربین هشت میلیمتری با سختی فراوان فیلمهای کوتاه میساختم.
دیدن این تئاترها چه تاثیری بر شما داشت؟ آیا این هم روشی برای یاد گرفتن بود؟
شاید. تئاتر را به دو دلیل میدیدم. یکی از لحاظ تکنیکی و اجرایی اثر و دیگری به دلیل مفاهیم مدرنی که در آنها مطرح میشد. رشته ما معماری بود، با آثار مدرن و افراد جدید و پیشرو آشنا بودیم. با لوکوربوزیه، میس وندرو و رایت و... آشنا بودیم. این شیوه و نگاه را در نقاشی و معماری میدیدیم، مثلا نمایشگاهها و گالریهایی که مهندس موسوی داشت، همه آثار مدرن بود.
مگر مهندس موسوی گالری داشت؟
مهندس موسوی در گالری قندریز نمایشگاه میگذاشت. اصلا آشناییاش با خانم زهره کاظمی (زهرا رهنورد) از این طریق بود. ایشان خبرنگار بود و آنجا برای مصاحبه آمده بود و یادم است در یکی از این گالریها بر سر مسائل فکری درگیر شده بودیم. وقتی ازدواج کردند، کلی خجالت میکشیدیم.
بر سر چی؟ حجاب؟
کی آن وقت حجاب داشت؟ آن موقع اصلا مسالهای به نام حجاب وجود نداشت. همه این مسائل بعد از انقلاب مطرح شد. بحث ما سر نگاه بود. ما آدمهای سیاسی بسیار رادیکالی بودیم. یکسری از بچههای گروه ما عضو مجاهدین خلق شدند مانند حسن آلادپوش و محبوبه متحدین.
یعنی مهندس موسوی آن قدر شناخته شده بود که برای مصاحبه با او میآمدند؟ مثلا به عنوان یک هنرمند جوان؟
ایشان در گالری نقاشیهایش را نمایش میداد و خبرنگار هم میآمد در گالری با او گفتوگو میکرد. اگر اشتباه نکنم خانم رهنورد خبرنگار هنری نشریه «خوشه» بود. در آن موقع مهندس موسوی حرف برای گفتن داشت. بعد از ازدواج، خانم زهره کاظمی از این رو به آن رو شدند. تبدیل به یک کاراکتر انقلابی و فعال شد. شروع کرد به کار بر روی قرآن و سوره حضرت یوسف(ع). حالا وضع به گونهای شده بود که ما در کنار ایشان لیبرال به نظر میرسیدیم.
این نگاه مذهبی شما برآمده از خاستگاه خانوادگیتان است؟
بله، جد من مرحوم آقا نجفی اصفهانی هستند. نجفی خانواده بزرگی در اصفهان است. حاج آقا نورالله نجفی که خانه ایشان را در اصفهان خانه مشروطه کردهاند، عموی پدرم هستند. پدرم روحانی و پیشنماز همان مسجدی بود که در آنجا دفنش کردند.
پس چطور به سراغ تحصیلات آکادمیک رفتید نه تحصیلات حوزوی؟
خب این تیپ کارها در خانواده ما وجود داشت و خیلیها به سراغ تحصیلات دانشگاهی رفتند، مثلا پسر عموی من ابوالحسن نجفی (مترجم، محقق و زبانشناس) است. ایشان در زندگی ما خیلی نقش داشت.
برگردیم به همان دفتر سمرقند و فعالیتهایی که در آن انجام میشد. با حضور مهندس بازرگان و مهندس موسوی چه کارهایی انجام میشد؟
گفتم که در این جمع یک بینش خاص مطرح بود. میتوان گفت دفتر سمرقند در حقیقت پاتوق و پایگاه فکری فعالیتهای حسینیه ارشاد بود. در آنجا برای ارتزاق و کسب درآمد کارهای معماری قبول میکردیم.
اما رادیکال بودید و هر پروژهای را قبول نمیکردید.
بله، فقط یکسری از پروژههای خاص را قبول میکردیم. خیلیها را هم قبول نمیکردیم.
میتوانید بگویید چه کارهایی را قبول نمیکردید؟ مثلا کارهای مربوط به دستگاههای حکومتی را؟
نه! نمیتوانم بگویم. بحث سر این نبود که پروژه دولتی بود یا نه. اگر حدس میزدیم طرف خیلی...
مثلا ساواکی است؟
نه، چطور بگویم؟ آن موقع افراد خاصی در پروژههای معماری سرمایهگذاری میکردند. یک عده از آنها آدمهای لاابالی و وابستهای بودند که سعی میکردیم فاصله بگیریم. از آن طرف اگر میدیدیم افرادی پایگاه و ریشه مذهبی دارند بالعکس با شرایط ویژه همکاری میکردیم. کارهای خوبی هم در تهران، اراک و اصفهان داشتیم.
چندتایی از پروژههای بزرگی که این جمع پیش از انقلاب انجام دادند را نام میبرید؟
آب و فاضلاب اصفهان و خانهسازیهای مشخص. مسجد قبا یکی از کارهای آقای مهندس نقرهکار بود. هر کدام از این پروژهها یک نفر مسئول داشت، مثلا کانون توحید مستقیم زیر نظر مهندس موسوی بود.
شما برای حسینیه ارشاد کاری از نظر معماری انجام ندادید؟
نه آنجا تمام شده بود. خیلی هم موافق نبودیم. یک جور فکر میکردیم طرح کلیسا است، اتفاقا آرشیتکت آن هم اوژن آفتاندلیانس ارمنی بود؛ همان آرشیتکت سینما آفریقا ـ سینهراما.
شما کی فعالیتتان را در حسینیه ارشاد آغاز کردید؟
از سال ۱۳۵۰ به بعد حسینیه ارشاد تبدیل به یک آکادمی شد، به گونهای که برخی روحانیون به آن ایراد میگرفتند. هنگامی که دکتر شریعتی در آمفیتئاتر صحبت میکردند آن قدر مخاطب وجود داشت که سخنانشان در زیرزمین با تلویزیونهای مداربسته پخش میشد. جماعت زیادی مشتاق بود. اما زیرزمین به گونهای پلاتوی ما برای تمرین تئاتر بود. جایی که الان در حال ساخت و ساز است را در نظر بگیرید، مکانی برای برگزاری کلاسهای تئوری تئاتر ما بود. در این کلاسها هم با افراد زیادی آشنا شدیم مانند آقای فخرالدین انوار، مصطفی هاشمیطبا، آقای خجسته که معاون وزارت دارایی بود و آقای مرحوم مهرزاد مینویی تدوینگر معروف. همان زمان من و آقای انوار طرح تئاتر سربداران را نوشتیم. وقتی که اولین اجرای تمرین برگزار شد؛ دکتر شریعتی گفتند فرم خیلی قوی است ولی متن نه! چند روز روی متن کار کردند. در نهایت نمایشی که اجرا شد ترکیبی از نوشته ایشان بود و متن قبلی.
چه نکتههایی به متن اضافه کردند؟
دیالوگهایی برای شیخ حسن جوری نوشتند. بروشور هم برایش نوشتند که بعدا به عنوان «تشیع سرخ» چاپ شد. نمیدانم آقای میناچی بود یا کس دیگری این بروشور را دستش گرفته بود و میگفت: «ازش خون میچکه!» یک شب هم که بیشتر اجرا نشد.
بازیگرانش چه کسانی بودند؟
همان کسانی بودند که در کلاس تئاتر حضور داشتند، مثلا آقایان عبدالله اسفندیاری، انوار و... بازی میکردند.
رضا کیانیان هم جزو بازیگران این تئاتر بود؟
من اصلا ایشان را نمیشناختم، آن زمان دانشجو بود. دکتر شریعتی معرفیاش کرد و یکی از آفیشهای تئاتر «سربداران» را اتود زد و آورد، اما بازی نمیکرد.
چه طور جلوی اجرا را گرفتند؟
فردایش که آمدیم، دیدیم که صحنه را بهم ریختهاند. بعد هم گفتند نزدیک حسینیه ارشاد نیایید. بعد هم یک هفته و ۱۰ روز دفتر سمرقند را محاصره کرده بودند و هر کسی از کارفرما و کارگر میآمد آنجا میگرفتند. همه را گرفتند. مهندس موسوی، مهندس نقرهکار، مهندس عبدالعلی بازرگان و...
شما هم بازداشت شدید؟
نه، من آن زمان نبودم. برای پروژه پایاننامهام رفته بودم اصفهان که خبر دادند.
یعنی شما بعد از اجرای یک شبه اصفهان رفتید؟
نه! به تدریج فضای حسینیه را بستند. بعد سراغ دکتر شریعتی رفتند. یک مدت پدرشان را دستگیر کردند که ایشان رفتند خودشان را معرفی کردند. قبل از این بود که دفتر سمرقند را محاصره کردند و اعضای دفتر را گرفتند. به گمانم این قضیه مربوط به اوایل بهار ۵۲ بود، در حالی که دکتر را اواخر شهریور بازداشت کردند.
دفتر را هم بستند؟
نه! اما همه افرادش را بردند. یک آقایی بود به نام فرخ که در واحد کاریابی طبقه پایین دفتر، مسئول ساختمان بود. مهندس بازرگان هم تمام مدت مدیرعامل دفتر سمرقند بود. عبدالعلی از آن افرادی بود که چهرهای مهربان دارند، آدم اصلا انتظار ندارد با کسی بلند صحبت کند. این آقای فرخ با ما رابطه عاطفی داشت. همین آقای فرخ برایم تعریف کرد: «نشسته بودم در دفتر دیدم دو تا آدم قلچماق مهندس عبدالعلی بازرگان را دارند میبرند، یک کت هم انداختهاند روی دستشان. فکر کردم موضوع چک برگشتی، چیزی است. گفتم اگر چیزی هست ما هستیم. گفتند این آقا کیه، مهندس گفتند هیچ کس، نسبتی ندارد.» آنها گفتند خوب بروید داخل ما الان خدمت میرسیم و بعد رفته بودند و این فرخ را یک کتک حسابی زده بودند. اینها هم از خاطرات آن دفتر است که برای من خیلی عزیز بود.
بعدها آیا فکر میکردید خیلی خوش شانس بودید که با چنین افرادی همراه شدید؟
شاید. راستش هنوز هم نمیدانم قضیه چی بود و چی هست. هنوز هم خودم گیج هستم. میدانید وقتی که مهندس هاشمیطبا را گرفتند و در ارتباط با او مرا هم گرفتند، بازجویم آقای جلالی تعجب میکرد چون هرچه پرونده مرا میدید فعالیتهایم مذهبی بود اما از طریق یکی از دختران وابسته به جریان چپ لو رفته بودیم. گیج شده بود. همه اینها بود اما دیگر ما اصلا فعالیتمان را رها نمیکردیم. حسینیه ارشاد تعطیل شد، ما به هنرستان «کارآموز» وابسته به انجمن اسلامی مهندسین در خیابان سمنگان رفتیم. مدرسه کمال هم نزدیک آنجا بود. مثلا من در مدرسه کمال تدریس فوق برنامه تئاتر و نمایش داشتم، یکی از شاگردانم محمدرضا شریفینیا بود.
نظر شما :