عملیات فرار شش دیپلمات آمریکایی از ایران در روزهای گروگانگیری
جاشوا بیرمن/ مجله وایرد
تاریخ ایرانی: چهارم نوامبر ۱۹۷۹(۱۳ آبان ۱۳۵۸)، مثل هر صبح دیگری روز در سفارت ایالات متحده در تهران آغاز شده بود، کارکنان سفارت زیر آسمان ابری و خاکستری مشغول کارشان بودند و بیرون پشت درهای سفارت، پلیس مسلح معترضان ضدآمریکایی که تعدادشان هم بیشمار بود را کنترل میکرد، اما صدای شعار «الله اکبر، مرگ بر آمریکا» از دروازهها رد میشد و در باغ سفارت میپیچید.
مارک و کورا لیجک اولین ماموریت خارجیشان را آغاز کرده بودند، آنها میدانستند که معنای این شعارها چیست- «خدا بزرگ است...» آنها یاد گرفته بودند که این غوغا را نشنیده بگیرند، باید وظیفهشان را انجام میدادند. اما امروز صدای اعتراضها و شعارها از همیشه بلندتر بود، آن بیرون جوری غیرمعمولی بود. کمی بعد کارمندان محلی و ایرانی سفارت که از راه رسیدند دیگر معلوم شد چه خبر است، آنها گزارش میدادند: «بیرون جلوی در خبرهایی هست.» حالا همه میدانستند که یک روز معمولی را پشت سر نخواهند گذاشت. دانشجویان مبارز به زودی پشت به پشت هم نزدیک دیوارهای سفارت میشدند. عده اندکی شروع کردند به دروازه ورودی حمله کردن و در کسری از ثانیه تعدادی از آنها وارد سفارت شدند و انگار حضور این عده باقی را هم دلگرم کرد و خیلی زود سیل جمعیت که معلوم نبود همه دانشجو هستند وارد محوطه باز سفارت شدند. پوسترهایی با تصویر آیتالله خمینی را روی دست گرفته بودند و به طرف اقامتگاه سفیر و دفتر کاردار و ارگ سفارت که کارمندان در آنجا حاضر بودند، هجوم بردند.
در ابتدا لیجکها امیدوار بودند که کسی متوجه ساختمان کنسولگری نشود و آنها بتوانند فرار کنند. چند وقتی بود که به دلیل بازسازی طبقه همکف خالی بود، شاید هیچکس گمان نمیکرد که در طبقه دوم این ساختمان ۱۲ نفر حاضر باشند، آمریکاییها و چند کارمند و چند ایرانی متقاضی ویزا حضور داشته باشند. جوزف استافورد افسر کنسولی، کاتلین و رابرت آندرز دستیارهای کنسولی و یک افسر ارشد بخش ویزا، آنها سعی کردند آرامش خودشان را حفظ کنند، حتی دست از کار هم نکشیدند. اما دیگر جایی برای حفظ آرامش باقی نمانده بود، صدای دویدنها و فریادهای دانشجویان در راهروها و محوطه باز سفارت هر آن بیشتر میشد، دانشجویان با داد و فریاد ابتدا کارکنان ایرانی سفارت را دستگیر کردند. یکی از کارمندان ایرانی گفت: «کسی روی پشت بام است.» و بعد انگار که ساختمان سست باشد، آنها لرزش را احساس میکردند. از طبقه همکف بحث بر سر به آتش کشیدن طبقه همکف و دیگر ساختمانها به گوش میرسید، شبهنظامیان هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودند، اما صدای تیربارها و شلیک یکباره از هر سوی ساختمان سفارت به گوش رسید و دیگر وقت فرار بود.
تمبرها و مدارک مربوط به اعطای ویزا را برای جلوگیری از سوءاستفاده مخدوش کردند. قرار بر این شد که گروههای چند نفری ساختمان را از در پشتی تخلیه کنند. اول از همه ایرانیهای حاضر در سفارت، زوج تازه ازدواج کرده و بعد افسران بخش کنسولی. بخت یارشان بود، چرا که ساختمان بخش کنسولی تنها بنایی بود که در ورودی مستقیم به خیابان اصلی داشت و لازم نبود حتما از محوطه سفارت برای ورود و خروج استفاده کرد. قرار بود خودشان را به ساختمان سفارت بریتانیا برسانند که شش بلوک آن سوتر بود.
در فولادی ساختمان را که باز کردند پیادهروی پیش رویشان خیس از باران بود، جلوی این در خالی از جمعیت بود و برای آنها این یعنی یک خوششانسی دیگر. گروهی که به سمت شمال خیابان دویده بودند هیچی نشده گیر افتادند و به ضرب اسلحه و زور به سفارت بازگردانده شدند. دسته دوم به سمت غرب خیابان دویده بودند، کمی آن دور و اطراف پنهان شدند تا افراد مسلح وارد سفارت بشوند و بعد شروع به دویدن کردند. آندرز، لیجک و چند ایرانی گنگ و گیج تنها سعی داشتند از آن منطقه دور شوند. دیگر نزدیک سفارت بریتانیا شده بودند که دوباره پیش رویشان با دسته دیگری از معترضان روبرو شدند که شعارگویان جلو میآمدند، زنی ایرانی که از مراجعان آن روز سفارت بود خودبهخود راهنمای گروه شده بود و مدام مسیر را عوض میکرد و میگفت: «از این مسیر نه». او بود که آنها را از دستگیرشدن تا همان لحظه نجات داده بود، زن آنها را به سمتی راهنمایی کرد که از مسیر تظاهرات فاصله بگیرند و بعد میان جمعیت گم شد. اطراف سفارت بریتانیا در آن ساعت درست به اندازهٔ سفارت آمریکا میتوانست حادثهخیز باشد، قرار بر این شد که گروه از همان مسیرهای زیگزاگ خودش را به آپارتمان آندرز در همان نزدیکی برساند. کمی جلوتر ایستگاه کمیته بود و باید برای عدم جلب توجه به ستون یک و تک به تک از جلوی آن عبور میکردند.
گروه به خانه آندرز رسیده بود، و سریع لازم بود از طریق رادیوی پرتابل از فرار و گریزها آگاه شوند، در واقع شبکه رادیویی استانداردی که برای ارتباط میان سفارتخانهها طراحی شده بود. آندرز و دوستانش متوجه شدند که عدهای در تلاشی دیوانهوار میخواهند از موقعیت خودشان خبر بدهند. آنها پیغامی دریافت کردند از طرف فردی با نام مستعار «درخت خرما» که داشت خبری را برای «چشم پرنده» مخابره میکرد: «افراد مسلح تمام سفارت را محاصره کردهاند.» او کسی نبود جز هنری لی، وابسته کشاورزی سفارت آمریکا که داشت از دفترش در طبقه ششم خیابان مشرف به سفارت را تماشا میکرد.
ساعت سه بعدازظهر بود و آن پنج نفر در آپارتمان یک خوابه آندرز نشسته بودند و هر چه میگذشت با عمق بحرانی که پیش رویشان بود بیشتر آشنا میشدند. به نظر شبکه رادیویی پرتابل سفارت هم به دست دانشجویان افتاده است، روی رادیو بیشتر گفتوگوهایی که به گوش میرسد فارسی هستند. «درخت نخل» خبر داده که فرار کرده است و سفارت خودش را کامل تسلیم کرده است.
و این همان تصویری بود که بعدها نام بحران گروگانگیری در ایران را به خود گرفت و دقیقا ۴۴۴ روز طول کشید، اتفاقی که مبارزات انتخاباتی برای جیمی کارتر را سخت تحت تاثیر خود قرار داد و برای کارتر عبور از آن بحران تبدیل به یک کابوس شد. کمی بعد دانشجویان مشهور به خط امام حرکتی را آغاز کردند که برای سالها سیاست داخلی آمریکا را هم تحت تاثیر خود قرار داد، اخبار تلویزیون ایران شبانهروز ۵۲ آمریکایی را نشان میداد که به هیات زندانی درآمدهاند و با چشمان بسته توسط دانشجویان هدایت میشوند و جرمشان «جاسوسی» است. ۵۲ آمریکایی که در آمریکا از آنها به عنوان اسیر و در ایران به عنوان جاسوس نام برده میشد برای همیشه روابط آمریکا و ایران را دستخوش تحول کرد، همه تلاشها برای نجات آنها از سوی آمریکا با بنبست روبهرو میشد، عملیات نظامی در صحرای طبس با سقوط هلیکوپترها تبدیل به یک افتضاح نظامی شد و مذاکرهها هم فایدهای نداشت. اما در این میان درست در زمانی که همه دوربینهای خبری به سمت دیوارهای سفارت آمریکا و سرنوشت آن ۵۲ نفر زوم شده بودند، در تلاطم انقلاب سازمان سیا موفق شد شش نفر آمریکایی گریخته از مهلکه گروگانگیری را از ایران خارج کند.
سازمان سیا در هرج و مرج مطلق
صبح روز بعد یعنی پنجم نوامبر تونی مندز پشت میز کارش نشسته بود، سازمان سیا آشفته بود، مردم گیج بودند و عده زیادی جلوی ساختمان سیا جمع شده بودند و خیلی از خانوادههای گروگانها به تالار اصلی آمده بودند و با دادوفریاد نگرانیهایشان را ابراز میکردند. گفته میشد این آشفتگی در وزارت امور خارجه دو چندان است. تونی مندز ۳۸ ساله یکی از چهرههای کارکشته سیا بود، در طول جنگ ویتنام او یکی از مهرههای اصلی آژانسهای جاسوسی بود، اما این بار به نظر میرسید که اوضاع از دورهٔ جنگ با ویتنام هم بدتر است. حداقل آن موقع دولت آمریکا با وجود جنگ با دولت ویتنام مذاکراتی هم داشت. اما آیتالله خمینی حتی اجازه مذاکره هم نمیداد، او همه درها را به سوی دولت آمریکا بسته بود و هیچیک از اعضای شورای انقلاب هم حاضر نبودند به حرفهای آمریکاییها گوش بدهند و دری را بگشایند. هیچ راه دیپلماتیکی برای خروج آمریکاییها از ایران نمانده بود، و تلاشهای مخفیانه آخرین امید بود. از سال گذشته که انقلاب ایران کلید خورده بود، رفته رفته سازمان سیا تمام زیرساختهای خود را در ایران از دست داده بود.
تونی مندز به عنوان رییس پیشین بخش تغییر چهره و رییس فعلی بخش احراز هویت و تایید در سازمان سیا فکر میکرد از عهده این ماجرا برمیآید و حداقل میتواند نقشهای طراحی کند که آن شش نفر را بدون درگیری از ایران خارج کند. آنها در این بخش بر شرایط هویت جعلی دهها هزار نفر از ماموران سیا در سراسر دنیا نظارت داشتند. در آن لحظه آنها فقط سه نماینده در تهران داشتند که هر سه نفرشان هم جزو گروگانهای سفارت بودند.
او ابتدا قرار بود به پروژهٔ آزادسازی ۵۲ نفر بپیوندد و راههایی برای رخنه در ایران را بررسی کند. او و افراد گروهش قریب به ۹۰ ساعت روی نقشهای کار کرده بودند که به نظرشان عملی میآمد، در واقع ایده اصلی این بود که آنها محمدرضا شاه را پنهان کنند و بعد جسدی تقلبی بسازند و خبر مرگ شاه را اعلام کنند و به این ترتیب ایران را برای آزاد شدن گروگانها راضی کنند. اما همینکه این طرح در کاخ سفید مطرح شد خیلی زود پروندهاش مختومه اعلام شد.
مندز ناامید نشده بود و مدام طرحهای پرطمطراقی را آماده میکرد، چند هفته بعد یعنی در اواخر نوامبر از سوی وزارت امور خارجه نامهای به مندز رسید، نامهای که اسرار تکاندهندهای در آن بود. همه کارمندان سفارت دستگیر شده بودند، اما شش نفر در نقطهای نامعلوم پنهان بودند و نمیشد چندان پیگیر مکان اختفای آنها شد. در ضمن دولت کارتر تاکید کرده بود که جز چند نفر در وزارت امور خارجه و مسئول بخش احراز هویت کسی از پنهان شدن این افراد باخبر نشود، چرا که ممکن بود با مطلع شدن دولت ایران زندگی این شش نفر به خطر بیفتد.
مندز چهارده سال تمام در بخش فنی سیا سابقه داشت و روی او حساب ویژهای باز کرده بودند، حتی مشاوران کارتر هم او را ناجی لحظههای سخت میدانستند. جاسازی مواد منفجره در سیگار برگ فیدل کاسترو و رها کردن گربههایی که دستگاه استراق سمع به آنها وصل بود از ایدههای اصلی مندز بود که سروصدای زیادی به پا کرد. اما اصلیترین تخصص او تغییر هویت و چهره بود. او یک بار یک افسر سیاهپوست آفریقایی را در قالب یک دیپلمات آسیایی به ماموریت فرستاده بود و یک بار هم به شکل یک بازرگان قفقازی و همه این کارها را در پایتخت لائوس، کشوری با سختگیریها و نیروی نظامی خطرناک انجام داده بود. او میکروفیلمهایی که یک مهندس روسی در اختیار سیا قرار داده بود را به آسانی در عروسکهای روسی جاسازی کرد و از فرودگاه مسکو خارج کرد و همه اینها در برابر جان صدها جاسوسی که به مدد طراحیهای او موفق به فرار از مهلکه شده بودند هیچ بود.
طراحی نقشه او برای خروج شش آمریکایی گیر افتاده در بیرون از سفارت سرراست بود، باید برای آن شش نفر هویت جعلی درست میکرد و از طریق فرودگاه مهرآباد آنها را از مرز ایران خارج میکرد. اما برای اجرای این پروژه لازم بود که با این شش نفر ارتباط برقرار شود و دستورهای لازم را برای کم کردن ریسک به آنها بدهند. دستگاههای امنیتی ایران به شکل فزایندهای قدرتمندتر میشدند.
اجرای عملیات در تهران
برنامه تهران میتوانست دشوار باشد اگر همهچیز را پیشبینی نمیکردند، گذرنامه دیپلماتیک شکبرانگیز بود و فایدهای نداشت، برای هر کشوری شکبرانگیز میشد و دردسر حسابی در فرودگاه برای مندز و دوستان نادیدهاش درست میکرد. وضعیت آن شش نفر هم در تهران اسفناک شده بود، نمیتوانستند در خانه آندرز بمانند، برای اینکه ممکن بود یکی از همسایهها خبر حضور اشخاصی در این خانه را بدهند. آنها چند روز اول مدام از این خانه به آن خانه میرفتند و در خانههای همکارانی که در سفارت به گروگان گرفته شده بودند مخفی میشدند، شبها با لباس میخوابیدند و حتی نمیتوانستند از تلفن استفاده کنند. تمام روز سخنرانیهای آیتالله خمینی را از رادیو گوش میدادند و آنهایی که زبان فارسی میدانستند مفهوم این سخنرانیها که تهدید آمریکا و شاه بود را برای بقیه ترجمه میکردند. بالاخره آندرز با جان شاندرون، دوستی که در سفارت کانادا داشت تماس گرفت. شاندرون منتظر این تلفن بود، گفت: «چرا اینقدر دیر زنگ زدید؟ البته که ما منتظر شما بودیم.»
به حداقل رساندن خطر
گروه شش نفره برای کم شدن خطر به دو دسته تقسیم شدند، یک گروه در خانه جان شاندرون پناه گرفتند و گروه دوم در خانه کن تیلور، سفیر کانادا مقیم شدند. هر دوی خانهها در محله اعیانی شمیران بودند، خانهها نزدیک یکی از قبرستانهای دوره قاجار بود و در اطرافش هم دیپلماتها، کارمندان عالیرتبه و بازرگانها و ثروتمندان زندگی میکردند. چند روز بعد هنری لی که قبلا با اسم نخل خرما خودش را معرفی کرده بود به دوستانش پیوست. او از باقی هوشمندتر بود و در این چند روز در سفارت سوئد که در نزدیکی دفتر کارش بود پناه گرفته بود و بالاخره از طریق تماس با شاندرون خودش را به سفارت کانادا رساند.
هر شش نفر دیگر آسوده شده بودند، اقامتگاه لوکس، کتابهایی به زبان انگلیسی، آبجو، شراب و ویسکی دم دستشان بود. اما حتی برای لحظهای نمیتوانستند از در این اقامتگاه بیرون بزنند. هفتهها میگذشت و آنها همینجور معطل مانده بودند. تمام روزشان به خواندن کتاب و روزنامه و ورقبازی میگذشت. با این حال همه روز سایه اعدام به جرم جاسوسی و دستگیر شدن را بالای سرشان میدیدند و به این فکر میکردند که چطور پلی با دنیای بیرون برای نجات بزنند. با گذشت زمان خطر لحظه به لحظه بیشتر میشد، دانشجویان رفتارشان شبیه به شبهنظامیان بود، آنها درست به شیوه بافندگان فرش اسنادی که در کاغذخردکنها امحا شده بود را کنار هم چیدند و مستندات تازهای همچون اسامی همه کارکنان را به دست آوردند (بعدها بر همین اساس کتابی به نام اسناد لانه جاسوسی را منتشر کردند.) آنها به تعداد واقعی کارمندان سفارت و نام و نشان همه آنها دست یافتند. علاوه بر این سپاه چند وقتی بود که سرکشی به خانههای منطقه شمیران و دیپلماتها را آغاز کرده بود و این منطقه هم سخت تحت نظر بود. آمریکاییها از پنجرههای داخل خانه میتوانستند هلیکوپترهای گشتزنی را روی آسمان شمیران ببینند. همان روزها فرد ناشناسی با کن تیلور تماس گرفته و خواسته بود با جو و کتی استافورد صحبت کند و بعد هم تلفن را قطع کرده بود. همه آنها بر شدت اضطراب تا مرز جنون و سکته میافزود.
برای بازگشت این شش نفر به خانه هم دولت آمریکا و هم کانادا دچار اضطراب شده بودند، سرنخهایی از این فرار به بیرون از وزارت امور خارجه و سیا درز کرده بود و یکی دو روزنامهنگار آمریکایی و کانادایی دلشان میخواست ته این ماجرا را در بیاورند. سیا حتی حاضر بود برای خروج این شش نفر دست به دامن قاچاقچیها بشود و برای این کار مشغول بررسی راههای فرار زمینی بودند. سازمان سیا با راث پروت، مهندسی که سیستمهای الکترونیکی زندان تهران را نصب کرده بود هم وارد مذاکره شده بود، همه راههای ممکن بررسی میشد. در نشستی که در ماه دسامبر در ناتو برگزار شد، بحث بر سر خروج این شش نفر از مرز ترکیه با پای پیاده یا دوچرخه در صورت لزوم مطرح شده بود.
آمریکاییها دیگر به شدت در شرایط اضطراری قرار داشتند، گویی قرار بود شش نفر از جهان پس از مرگ بازگردند، همه چیز به همان اندازه نشدنی به نظر میرسید. نزدیک به ۹ هفته از مخفی شدن گروه میگذشت، مارک لیجک و آندرز پیامی به زبان رمز نوشتند و از طریق کن تیلور به واشنگتن فرستادند، بعد از رمزگشایی در سیا با پیامی روبرو شدند که مفهومش برای همه دردناک بود: «ما واقعا لازم داریم که هر چه زودتر از اینجا خارج بشویم.»
لاپوشانی به سبک سیا
نقشههای سیا طراحی دقیقی شده بود و کاملا اجرایی به نظر میرسیدند و بعید بود که جلب توجه کنند. طرحی که تونی مندز ریخته بود خیال همه را راحت میکرد و البته لازم بود دولت کانادا حسابی گوش به فرمان باشد. این طرح شدنی بود، به هر حال زبان مشترک و فرهنگ مشابه این امکان را فراهم میکرد که درک شرایط دشوار نباشد و به هرحال کاناداییها هم علاقه زیادی به آمریکاییها داشتند. تونی مندز اما لازم بود که شش کانادایی را حسابی بشناسد و بتواند از دیوانسالاری ایران عبور کند و این شش نفر آمریکایی را به جای آنها قالب کند. پیشتر آمریکاییها و کاناداییهای زیادی در صنعت نفت و مدرسههای خارجی ایران مشغول بودند، اما حالا همه آنها ایران را ترک کرده بودند و دست آمریکا حسابی خالی بود. معلمها و روزنامهنگاران کانادایی گزینههای خوبی برای بدلسازی بودند، اما حالا دیگر توجیهی برای ورود و خروجشان به ایران وجود نداشت. دولت کانادا به مندز پیشنهاد کرد که یک هیات بررسی محصولات کشاورزی جعل کند و برای شش نفر با این خصوصیات جعل پاسپورت کند، اما مندز کارکشته نپذیرفت، او به رایزن دولت فدرال کانادا گفت: «واقعا به نظرتان وسط ژانویه و وقتی نیممتر برف روی زمینهای کشاورزی ایران نشسته توجیه حضور کارشناسان کشاورزی که برای بررسی شرایط آب و خاک ایران راهی شدهاند چه میتواند باشد؟» مندز حسابی گیر کرده بود، هیچکس در کانادا یا آمریکا هیچ ایده و توجیهی برای حضور یک هیات کانادایی در آن شرایط به ذهناش نمیرسید، قرار بود آمریکاییها را با پاسپورت کانادایی بیرون بیاورند، اما اصلا شش کانادایی در ایران چکار میکردند؟ سوال اصلی این بود.
بالاخره کله خودش به کار افتاد، او نقشه غیرمعمول، عجیب اما معتبری آماده کرد: کوین کاستا تهیهکننده ایرلندی سینما بود و عاشق ساختن فیلمهای حماسی با بودجههای کلان، در واقع برای هالیوود خیلی مهم نبود که در ایران چه میگذرد و ماجراهای انقلاب و آنچه در ایران میگذشت برای این جماعت اهمیتی نداشت و حتی احتمالا به اخبار هم گوش نمیکردند. مندز حالا میدانست که چه میخواهد بکند، او برنامههایش را به مافوقش گزارش کرد، برای آنها این برنامه درست مثل نوری در تاریکی بود. با این حال پیشنهاد به اندازه کافی دقیق بود و معقول و در کسبوکار جاسوسی به آن میگفتند برنامهٔ بیردخور.
برای اینکه همه چیز توجیه لازم را داشته باشد، مندز ۱۰ هزار دلار در کیفش پول گذاشت و به لسآنجلس پرواز کرد. دوست او جان چمبرز، گریمور کهنهکار هالیوود بود که جایزه بهترین گریم اسکار در سال ۱۹۶۹ را برای فیلم سیارهٔ میمونها دریافت کرده بود، البته او هم پیشتر مدتی در دفتر مندز کار کرده بود. مندز داشت آخرین نکتهها را چک میکرد، او میگفت: «اگر هر کسی سوالپیچمان کرد باید توجیه اساسی داشته باشیم.» هر لحظه ممکن بود جان این شش نفر و حتی ۵۲ نفری که گروگان بودند به خطر بیفتد و این یعنی حکم اعدام هم برای مندز و هم برای آن شش نفر در تهران. در کمتر از چهار روز مندز و دوست عزیزش جان چمبرز یک کمپانی تهیه فیلم هالیوودی جعلی تاسیس کردند. آنها برای شش عضو اصلی یک شرکت کارتهای اعتباری و پاسپورت و هویت جعل کردند.
آنها از استودیویی که بعدتر مایکل داگلاس در آن فیلم ساخت استفاده کردند. حالا لازم بود که فیلمی وجود داشته باشد که این گروه شش نفره برای ساخت آن راهی ایران شده باشند. چمبرز فیلمنامه تمام عیاری در آستین داشت. ماهها قبل تهیهکنندهای به نام «بری گلر» با او تماس گرفته و خبر داده بود که میخواهد از روی یک رمان علمی تخیلی به نام «شوالیه نور» فیلمی بسازد. جک کیربی، آرتیست و طراح کتابهای کمیک استریپ که با پروژهٔ ایکس- من میلیونها دلار پول برای هالیوود به ارمغان آورده بود هم یک پای ماجرا بود. آنها موضوع فیلم را براساس طرحی از جک کیربی طراحی کردند؛ یک داستان علمی تخیلی پر از روباتها. قرار بود چند نفری درست مثل سفر در زمان به آینده بروند و بخشی از این آینده را در ایران ببینند. اما چندی بعد بری گلر به دلیل اختلاس و پرونده مالی که داشت بازداشت شد و پروژهٔ شوالیه نور هم متوقف شد.
اما جان چمبرز دیگر میدانست که باید چکار کنند، هر چند که بری گلر هم نبود که برای فیلمنامه کمکشان کند. او فیلمنامه تازهای آماده کرد، آنها از همان داستان علمی- تخیلی که پیش دستشان بود الهام گرفتند و اینبار یک قصه عارفانه هندو را به یک داستان علمی- تخیلی گره زدند و به نظرشان در بخشی از این پروژه بازار بزرگ تهران جایی بود که آنها برای فیلمبرداری به حضور در آنجا نیاز داشتند. همه چیز عالی پیش میرفت و اسم فیلم را هم بالاخره «آرگو» گذاشتند. باید همهچیز درست و طبیعی پیش میرفت. تبلیغات برای فیلمی به نام آرگو شروع شد، پوسترهایی برای فیلم طراحی شد و آگهی تمام صفحه فیلم در هالیوود ریپورتر منتشر شد. جدول برنامهریزی و هر چیز دیگری که برای ساخت فیلم لازم بود با حضور جان چمبرز آماده شد. زیر پوسترهای فیلم نوشته بودند در آرگو بزرگترین آتشسوزی جهان را خواهید دید.
مندز و ترسهایش
۲۵ ژانویه ۱۹۸۰ سازمان سیا پیام رمزی تحویل مندز داد که در آن شخص رییسجمهور کارتر برای او آرزوی موفقیت کرده بود. او به اروپا پرواز کرد و به کنسولگری ایران در شهر بن رفت. او به مقامات ایرانی در آلمان توضیح داد که برای ساخت این فیلم باید به ایران برود و شش همکار او هم قرار است از هنگ کنگ به ایران بیایند، آنها برای بخشی از برنامه به هنگ کنگ سفر کردهاند و در ادامه ساخت فیلم در ایران را پی خواهند گرفت. او در خاطراتش از عرق سردی که بر تنش نشسته بود حرف زد، میدانست که راه برگشتی نیست، اما ایمان خودش را به نقشهای که طراحی کرده بودند از دست نداده بود.
مندز بعد از دریافت ویزای ایران با کیتهای آبرنگ و ابزار خود وارد آمریکا شد. پیش از آن با استفاده از پست دیپلماتیک هر آنچه که او میخواست آماده شده بود. کارتهای سلامت، گواهینامههای رانندگی و رسیدها و فیشهای غذا از شهرهایی مثل تورنتو و مونترال برای شش آدمی که وجود خارجی نداشتند. همچنین دوربینها و لنزهایی برای گروه فیلمبرداری که قرار بود آرگو را بسازند. به هر حال قانون کانادا با جعل سند به شدت مخالف بود، اما بعد از جنگ جهانی دوم یک تبصره استثنایی قائل شده بود که در شرایط ویژه این امکان را میداد که جعل پاسپورت و اسناد از سوی دولت برای نجات جان سیاستمداران و شهروندان انجام شود. حالا ویزای ایران هم مشخص بود که چه شکل و شمایلی دارد و مندز باید از روی همان ویزا روی پاسپورت شش نفر دیگر هم ویزای ایران را جعل میکرد. کن تیلور، سفیر کانادا در مراسم جعل حضور داشت و لحظهای را به خاطر میآورد که جوهر مندز موقع جعل خشک شده بود و او برای وارد کردن تاریخ دردسر زیادی متحمل شد. تاریخ ورود آن شش نفر به ایران یک روز قبل از ورود مندز به ایران خورد.
شب ورود مندز به ایران، سفیران دانمارک و نیوزلند به دیدار آمریکاییها آمده بود، لحظهای که کن تیلور و مندز وارد خانه ویلایی شدند، آندرز، استافورد و لیجک با میهمانانشان دور آتش نشسته بودند. آنها از دیدن مردی همراه کن تیلور که به ایران آمده بود سخت شگفتزده شدند، او ناجی آنها بود.
موقع شام مندز به آنها گفت: «باید برای فرار خودتان را آماده کنید.» او آن شب تا صبح همراه با شش آمریکایی بیدار ماند و برای آنها تمام نقشه فرار را با جزئیات توضیح داد؛ آگهیهایی را که برای حضور آنها در سینما منتشر شده بود و استودیوی فیلمسازی که به همین منظور طراحی کرده بودند، هر بخش از حرفهای مندز آنها را شگفتزدهتر میکرد. مندز پاسپورتها و کارتهای شناسایی را بین شش نفر توزیع کرد و قرار بر این شد که «کورا لیجک» تبدیل به «ترزا هریس» بشود، او فیلمنامهنویس بود. مارک هماهنگکننده گروه بود. کتی استافورد طراح صحنه شده بود و جو استافورد جانشین تهیه کننده بود. آندرز کارگردان فیلم «آرگو» بود و شاتز فیلمبردار بود، او باید با لنزها و چگونگی فیلمبرداری با دوربین پانفلکس آشنا میشد. مندز هم حسابی شکل و شمایل خودش را شبیه به تهیهکننده ایرلندی سینمای هالیوود کرده بود، با لباسهایی به همان سبک و سیاق.
جو استافورد پرسید: «خب توی گیت فرودگاه حواسمان به چی باید باشه؟» سوال خوبی بود؛ مندز میدانست که همانقدر که میتواند این بخش راحت و آسان سپری بشود، همانقدر هم ممکن است با یک گاف کوچک همهچیز نقش بر آب بشود. او باید درباره فرمهایی که افراد خارجی در فرودگاه پر میکردند اطلاعاتی را به آنها میداد، اینکه فرمهای زرد و سفید دقیقا چه کاربردی دارند. آنها باید موقع ورود به ایران کپی فرم زرد را نگه میداشتند و خب حالا این شش نفر آن کپیها را نداشتند، حالا جعل کردن این فرم هم به برنامه مندز در تهران اضافه شده بود.
استودیوی شماره شش
باب سیدل و همسرش از طرف مندز مامور شده بودند که تمام روز در دفتر استودیوی فیلمسازی شماره شش منتظر باشند و این دفتر خالی را اداره میکردند. البته در این دفتر خط تلفنی هم بود که به شکل مستقیم به سازمان سیا متصل میشد تا در صورت بروز هر خطری مراتب را به بالادستیها اطلاع بدهند. البته ماجرای کار باب سیدل و همسرش به همینجا هم ختم نشده بود، بقیه تلفنهای این شرکت مدام زنگ میخورد و خبرنگاران سعی داشتند درباره یک پروژه سینمایی ده هزار دلاری اطلاعات تازهای کسب کنند و مدام در روزنامهها و صفحات سینمایی مجلهها اخباری در اینباره منتشر میشد. اینکه گریمور فیلم آرگو همان گریمور سیارهٔ میمونهاست. ۲۵ ژانویه ۱۹۸۰ هالیوود ریپورتر در گزارش مفصلی نوشت که این فیلم علمی- تخیلی پر حادثه، از جنوب فرانسه شروع میشود و کمی بعد داستان آن در خاورمیانه و ایران میگذرد. در گزارش روزنامه آمده است که استودیوی شماره شش برای بیشتر شدن هیجان مخاطبان این فیلم فعلا اسمی از بازیگران فیلم آرگو ارائه نمیکند. باب سیدل نزدیک به ۲۵ سال بود که در هالیوود کار میکرد و حالا میدید که به مدد سیا و برنامهریزیهایش میتوان یک استودیوی تازهکار را هر روز با خبرهای ساختگی به صفحه اول روزنامهها کشاند. همین باعث شده بود که هر روز سروکلهٔ آدمهایی که میخواستند با این استودیوی جدید همکاری کنند در دفتر استودیوی شماره شش پر شود. برای همین باب مجبور شد در و دیوار دفتر را پر از پوسترها و وسایل مربوط به فیلمبرداری و ساخت فیلم کند تا شبههای ایجاد نشود، اما تعداد مراجعان به دفتر کم کم داشت تبدیل به یک معضل میشد، نویسندههایی میآمدند و پیشنهاد میکردند داستانهای علمی- تخیلی برای استودیوی شماره شش بنویسند و این روند نگرانکننده بود.
هر کسی در لباس خودش
کورا لیجک باید با استفاده از اسفنج و رنگ مو شبیه همان کسی میشد که عکسش را در پاسپورت گذاشته بودند. کتی استافورد هم همینطور، آنها با استاد مندز همسفر بودند، او فکر همه جا را کرده بود، با عینک متفاوت و موهای بلندی که به موهای او وصل میشد. البته تغییر چهره به همینجاها ختم نمیشد، در واقع کار به جایی رسیده بود که چهار مرد گروه هم به سختی این دو زن همسفرشان را تشخیص میدادند. مارک لیجک هم تبدیل به یک مرد بلوند شده بود که به نظر چرک هم میآمد و البته با لوازم آرایش همچون مژه مصنوعی و ریمل به شکل و شمایل دیگری درآمده بود. آندرز را درست شبیه به یک کارگردان متوهم فیلمهای علمی- تخیلی درست کردند، مجبورش کردند که تیشرتی که دو سایز به تنش کوچکتر بود بپوشد و در عین حال گردنبندهای عجیب و غریب به گردنش بیاندازد و موهای تنش از زیر تیشرت بیرون زده بود. یک کارمند سفارت کانادا که زبان فارسی هم میدانست و پیشترها خودش در ایران بازجویی شده بود، برای تمرین شرایط سخت مدام از آنها سوال میکرد و ازشان میخواست که درباره فیلم و داستان آن و قراردادها و خلاصه هر جزئیاتی توضیح بدهند تا اگر گیر افتادند امیدی به راه خلاص باشد. ساعت چهار بعدازظهر ۲۸ ژانویه ۱۹۸۰ آنها از میزبانان کاناداییشان خداحافظی کردند و راهی فرودگاه مهرآباد شدند. سوار ون شده بودند و کورا وظیفه داشت که همه چیز را چک کند تا مطمئن شوند که هیچ نام و نشانی از هویت قبلی همراهشان نیست. جو استافورد عصبی بود و نگران از اینکه کارها آنطور که باید پیش نرود، به نظر میرسید چهره او آنقدرها که باید تغییر نکرده است. مندز جلوتر رفته بود تا همه چیز را بسنجد و مطمئن باشد که در فرودگاه اشکالی وجود ندارد، به هر حال آن شش نفر هم همیشه در قالب یک هیات دیپلماتیک به ایران آمده بودند و حالا نمیدانستند در گیت معمولی چه چیزی در انتظارشان است.
پاسدارها در فرودگاه بودند، اما آن روزها این همه امری عادی بود و چیز غیرعادی به چشم نمیآمد. آمریکاییها با بیم و هراس وارد فرودگاه شدند. خیلی وقت بود که در ملاعام راه نرفته بودند، نزدیک به ۸۰ روز. نگرانیهایشان بیشتر و بیشتر میشد هر لحظه، سه نفر از آنها در بخش ویزای سفارت آمریکا کار میکردند و هزاران ایرانی تا آن موقع با آنها روبرو شده بودند و آنها میترسیدند که کسی بشناسدشان. بالاخره به گیت رسیدند، اما یک دقیقه بعد افسر گیت و کارکنان آنجا انگار که میانشان ولوله افتاده باشد، بعد هم غیبشان زد. مندز یک لحظه به نظرش رسید که کار همهشان ساخته شده است، اما دو دقیقه بعد کارمندان بخش گذرنامه فرودگاه با چای برگشتند و برگههای زرد و سفید خروج از ایران را جلوی روی این شش نفر گذاشتند؛ این همان بخش آداب و رسوم ایرانیها و مهماننوازیای بود که به سیاست هم ربطی نداشت. استافورد یک روزنامه محلی را که روی میز بود برداشت، در روزنامه درباره گروه کانادایی که برای فیلم ساختن به ایران آمده بودند هم نوشته بود، اما آنها فارسی نمیدانستند و امکان خواندن کامل خبر برایشان نبود، فقط از روی پوستر فیلم فهمیدند که خبر آرگو را اینجا هم کار کردهاند. هر شش نفرشان فقط زل زده بودند به مندز و منتظر یک اشاره او بودند که اگر اوضاع بد بود با خبر شوند. مندز گشتی در سالن زد، خوشبختانه پرواز شماره ۲۶۳ تاخیر نداشت. آنها چند دقیقه بعد سوار هواپیما بودند، چرخهای هواپیما جمع شده بود که مندز به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: «بچهها نجات پیدا کردیم.»
چند ساعت بعد خط تلفن ویژه استودیوی شماره شش زنگ خورد: «پروژهٔ فیلم آرگو به پایان رسید.» اندی مبهوت گوشی را زمین گذاشت.
نظر شما :