استاد تغییر چهره
آنتونی مندز
آنتونی جی. مندز افسر بازنشسته سیا حالا بیشتر به عنوان یک نویسنده و هنرمند برای خودش فعالیت میکند، به کارگردانهای هالیوود در مزرعهٔ ۴۰ هکتاریاش مشورت میدهد و در مریلند واشنگتن این روزها میزبان خبرنگارانی است که برای ثبت تجربه او از تهران و فرار شش آمریکایی سراغش میآیند. اما این تنها بخشی از خاطرات اوست، او یکی از همان جاسوسان آمریکایی بود که بیشترین رفت و آمدها را به برلین شرقی در روزگار تسلط کمونیستها بر این بخش از آلمان داشت. چیزی که به او و زندگی خصوصیاش حال و هوایی رمزآلودتر میبخشد، همراهی همسرش در این ماموریتهاست، در واقع جونا دیاز نیز در تمام این سالها یکی از چهرههای موثر سیا بود. آنها در مراسم افتتاحیه نمایش فیلم «آرگو» همراه با بازیگران و ستارههای هالیوود روی فرش قرمز ظاهر شدند، همه محبوبیت این زوج این روزها به خاطر عملیاتی است که آنتونی مندز در ایران انجام داد. عملیات سرنوشتسازی که اگر شکل دیگری به خودش میگرفت لابد رویارویی ایران و آمریکا فرجام دیگری مییافت.
مندز خودش هم میداند که این عملیات چه تاثیر سرنوشتسازی در معادلات ایران و آمریکا داشت، برای همین در کتابش جز به جز روزهای حضورش در ایران و همه پیشدرآمدهای سفر را ثبت کرده است:
***
یازدهم سپتامبر ۱۹۷۹ سازمان از همیشه به هم ریختهتر بود، خانوادههای گروگانهای سفارت آمریکا در تهران هر روز در لابی ساختمان سیا مینشستند و بین وزارت امور خارجه و سیا در رفت و آمد بودند. همه تلفنها زنگ میخورد، همان روزها در بخش تشخیص هویتهای جعلی کار میکردم و بعد راهی شعبه تشخیص اسناد شدم. همیشه در ماموریتهای مربوط به جعل هویت و سند برای سفرهای ماموران سازمان در سراسر دنیا بودم. همان روزهای ابتدایی گروگانگیری طرحی نوشتم و مستقیما به دست کارتر رساندم، اما رییسجمهور با آن مخالفت کرد و به نظرش عملی نرسید. با این حال از همان ابتدا واحد ما در جریان همۀ آنچه قرار بود در ایران پیاده شود، قرار میگرفت.
ما به دور از ذهنترین طرحها فکر میکردیم، آن هم در زمانی که هیچ شناختی از شرایط حاکم بر ایران نداشتیم، درست در لحظهای که به این نتیجه میرسیدیم، نیروهای اطلاعات و امنیت ایران جوان و خام هستند، با حرکتی روبرو میشدیم که سخت برنامهریزی شده به نظر میرسید و همه چیز را در واحد ما به هم میریخت.
***
هنوز هم معتقدم اگر کارتر طرح ابتدایی من را میپذیرفت خیلی راحتتر از آنچه بر من و شش آمریکایی آواره در بیرون سفارت گذشت، میشد راه نجاتی پیدا کرد. با این حال در سمت جدید من درست مانند یک تازه وارد بودم، تیم کمک کنندهٔ من هر روز طرحهای بسیاری را مینوشت، اما چیزی در درونم میگفت در نهایت هم همان شم و تجربههای قبلی است که به کمکم خواهد آمد. هر روز صبح چهرههای نگران و مضطرب خانوادههای گروگانهای سفارت در صفحه اول روزنامهها از نگرانیهایشان میگفتند، تصویر چشمهای بسته گروگانهای داخل سفارت این اضطراب را چند برابر میکرد و آن شش نفری که موفق به فرار از مهلکه شده بودند، لابد در شرایط دشوارتری سر میکردند.
پنج کارمند سفارت آمریکا در لحظهای که دانشجویان ایرانی به ساختمان حمله کرده بودند، موفق به فرار از دری کوچک در سمت شمال ساختمان شده بودند و یکی هم نماینده امور کشاورزی بود که در دفتری بیرون از ساختمان سفارت بود. حالا خبر داشتیم که هر شش نفر در سفارت کانادا پناه گرفتهاند. هر چند دولت ایران در تلویزیون رسمیاش چندان درباره خبر فرار این شش نفر مانور نمیداد، اما ما به طور یقین میدانستیم که هویت آنها برای دولت جدید محرز است، پس باید هر طرحی را برای تغییر هویت این شش نفر پیاده میکردیم. یک حرکت اشتباه همه چیز را به هم میزد، شش نفر به انضمام همه گروگانها به خطر میافتادند، مذاکرات دوباره به نقطه صفر بر میگشت. و البته سفارت کانادا در ایران هم سخت در خطر قرار میگرفت. در همان روزهای ابتدایی گروگانگیری یکی از ماموران سازمان به سلامت موفق شده بود از گیتهای امنیتی فرودگاه تهران بگذرد، او اطلاعات ذیقیمتی برای ما به همراه آورده بود، از تعداد بازرسیها، ماموران گیت و نیروهای امنیتی مشهور به سپاهی که در فرودگاه پر تعداد بودند. اما مساله اینجا بود که شرایط امنیتی در ایران در حالت ناپایداری بود و ممکن بود هر لحظه شکل دیگری به خود بگیرد، باید با دیگر اتباع خارجی مطمئن در ایران این اطلاعات را دوباره مرور میکردیم. البته هنوز چند مامور سیا در ایران مانده بودند، حضور آنها در آن شرایط برای ما بسیار حیاتی بود. هیچ بیجا نیست اگر بگویم سال ۱۹۷۹ برای سازمان ما در ایران یکی از سختترین دورهها بود.
بعد از همۀ اینها اصلیترین مساله برای ما درست کردن یک هویت معتبر برای این شش نفر بود، شش نفری که در بدترین شرایط روحی و روانی به سر میبردند، سفارت کانادا پناهگاه امنی نبود، چرا که هر آن امکان داشت طرفداران حاکمیت جدید در پی تصرف آنجا یا هر سفارتخانه خارجی دیگری باشند. اما تصور اینکه برای این شش نفر هویت و پاسپورت آمریکایی درست کنیم باز هم خطرآفرین بود، با این حال روسای ما در سازمان چندان با ایده درست کردن پاسپورتهای غیر آمریکایی موافق نبودند، آنها میگفتند ادای یک آدم غیر آمریکایی را در آوردن شبیه فیلمهای کمدی است و میتواند امکان گیر افتادن را دو چندان کند. در آن سو در تسخیر سفارت گذرنامه جعلی دو مامور سیا کشف شده بود که آنها را تبعهٔ سوئیس نشان میداد، پس احتمالا حساسیت دربارهٔ استفاده از این حربه هم در ایران کم نبود. آنها با استفاده از این گذرنامههای جعلی سخت آمریکا را در مظان اتهام قرار داده بودند، دانشجوهای خشمگین این گذرنامهها را روبروی دوربینهای خبری گرفته بودند و میخواستند حقانیت خودشان را در این گروگانگیری ثابت کنند. به نظرم همین که کسی در این شرایط با گذرنامه آمریکایی میخواست از مرز ایران خارج شود به خودی خود یک اتهام بود، و با این شرایط دشوار نزدیکترین و کمخطرترین هویت برای این شش آمریکایی میتوانست دست و پا کردن گذرنامه کانادایی باشد. اما به نظرم راضی کردن دولت کانادا برای چنین ریسکی آسان نبود، تن دادن به کاری که نقض بارز قوانین حقوق شهروندی بود احتمالا در آن شرایط و در یک منطقه حساس همچون ایران برای کانادا عقلانی محسوب نمیشد. اما گزینههای دیگر خطرناکتر بودند و احتمالا مذاکره با آنها بیشتر به بنبست نزدیک بود.
گروه من سخت روی خارج شدن این شش نفر با گذرنامه کانادایی پافشاری میکرد و در عین حال بخش خاورمیانه سازمان هم طرح دیگری روی میز داشت، اواخر دههٔ هفتاد این بخش قدرت بلامنازع سرویسهای امنیتی خارجی را در ترکیه داشت، آنها اصرار داشتند در این پرونده از این اهرم قدرت استفاده کنند، بنابراین پیشنهاد کرده بودند با هماهنگی سفارت کانادا این شش نفر تا مرز زمینی ایران و ترکیه بیایند و از آنجا به ترکیه منتقل بشوند. آنها میگفتند قاچاقچیهای مطمئنی سراغ دارند. پیشنهاد بخش خاورمیانه این بود که برای این آمریکاییها گذرنامههای جعلی آمریکایی بسازیم، یعنی از هویت آمریکاییهایی که تا پیش از این به ایران رفت و آمد کرده بودند استفاده کنیم، اما در این اثنا برای ما محرز شد که همۀ این آمریکاییها را حسابی در ایران شناخته بودند، آنها مهرههای سوخته بودند و نمیشد ریسک کرد.
در نهایت گروه خاورمیانه حاضر به همکاری شد، آنها زودتر راهی کانادا شدند و با مسوولان اتاوا رایزنی را آغاز کردند. در تمام این مدت با کن تایلور سفیر کانادا در تهران در تماس بودیم، او با این استدلال که این جعل هویت در راستای اهداف حقوق بشری کانادا قابل توجیه است، در جلب رضایت دولت متبوعش نقش موثری داشت. به زودی به همراه یکی دیگر از اعضای ادارۀ خاورمیانه سازمان راهی اتاوا شدیم، ما از دولت کانادا شش پاسپورت کانادایی میخواستیم و در عین حال دو پاسپورت دیگر برای ماموران اسکورت سیا که بتوانند این شش نفر را راهنمایی کنند. پیشتر فکرش را کرده بودم، باید برای توجیه هدف حضور این شش نفر در تهران کسلکنندهترین و بیخودترین دلیل را انتخاب میکردم، مطمئن بودم بهانۀ ساخت یک فیلم احمقانه میتواند بهترین توجیه باشد.
***
در همۀ این سالها به دلیل کار کردن در بخش ساخت هویتهای جعلی و البته علاقه شخصی با صنعت فیلمسازی آمریکا در تماس بودم، در واقع میان دوستان و همکارانم هم به عنوان یک طراح حرفهای گریم و تغییر چهره شناخته میشدم. حالا وقتش بود که از این ماجرا بهره ببرم. به سراغ دوست نزدیکم جروم کالوی یکی از مشهورترین گریمورهای هالیوود رفتم. او پیش از این در ماموریتهایی به مسکو و آلمان شرقی هم به ما کمک کرده و نشان برجستهٔ همکاری با سازمان سیا هم به او اعطا شده بود. از همان اتاوا و طی یک تماس تلفنی جروم برایم توضیح داد که در مرحلهٔ اولیه یا همان پیش تولید یک فیلم برای یافتن لوکیشنها لازم است چه افرادی حضور داشته باشند. در همان اتاوا تصمیم گرفتیم این شش نفر را یک گروه فیلمسازی معرفی کنیم که برای ساخت یک فیلم به لوکیشنهایی در ایران نیاز داشتند و از بخت بدشان بد موقعی سر از تهران در آورده بودند و حالا هم درصدد بازگشت بودند.
آنها برای ساخت فیلمی به نام «آرگو» به تهران رفته بودند، فیلمی که تا آن لحظه وجود نداشت. بنابراین دست به کار شدیم و برای محکم کاری شروع کردیم به منتشر کردن آگهیهای این فیلم در روزنامههای کانادا و آمریکا. «آرگو: فیلمی آخرالزمانی از لحظۀ سوختن جهان. محصول استودیوی شماره شش».
نکته اینجا بود که حتی میتوانستیم در حین خروج این گروه از ایران به بهانه ساخت یک فیلم، تصاویر تازهای از تهران داشته باشیم و اطلاعاتی هم درباره وزارت فرهنگ کسب کنیم. وزارت فرهنگ میخواست تبلیغاتی که در سراسر جهان علیه ایران رخ داده بود را خنثی کند، پس حضور یک گروه فیلمسازی کانادایی در آن شرایط باید برای آنها خوشایند باشد.
***
ده هزار دلار برای تاسیس این کمپانی خیالی پول لازم داشتیم. راهی کالیفرنیا شدم، محلهای در هالیوود که همه استودیوهای فیلمسازی در آنجا جمع شدهاند. در کمتر از چهار روز استودیو شماره شش فیلمسازی افتتاح شد. خیلی زود صفحه اول هالیوود ریپورتر و مجله ورایتی آگهیهای مربوط به ساخت این فیلم از سوی استودیو شماره شش را کار کردند. همین آگهیها سبب شده بود که هر روز صدها تلفن از سوی روزنامهها و کارگردانهای بیکار به ما بشود، باید حواسمان را جمع میکردیم. خیلی زود فیلمنامهای دست و پا کردیم. همین تازگیها فیلم جنگ ستارگان اکران شده و سر و صدای زیادی به پا کرده بود، همه داشتند در هالیوود از روی دست این فیلم کپی میکردند، اما باید بخشی از داستان آن به خاورمیانه مربوط میشد تا دلیل این حضور را توجیه کند، بالاخره از میان انبوه فیلمنامههایی که رسیده بود میشد یکی را با ایران ربط داد. عنوان فیلم را انتخاب کردیم، «آرگو». در واقع این عنوان یک ربطی به فرهنگ و افسانههای خاورمیانه داشت. من تهیهکننده بودم، یک نسخه از فیلمنامه را آماده کردیم که من همراه خودم به تهران ببرم.
***
با دفتر کنسولگری ایران در آمریکا تماس گرفتم، من همان تهیهکنندهٔ کانادایی بودم که برای یافتن یک لوکیشن خاورمیانهای با آنها تماس گرفتم، درخواست ویزا برای ورود هشت نفر به ایران را داشتم. پنج نفر کانادایی، یک نفر لاتینتبار و یک اروپایی درست مثل تمام کمپانیهای فیلمسازی. من همان تبعۀ اروپا در این سفر بودم. برایم سابقۀ شغلی جعلی در کانادا تدارک دیده بودند و همه چیز آماده بود.
***
دیپلماتهای ایرانی در سفارت ایران در آمریکا به نظر هیچ اختیاری دربارهٔ این تصمیمگیری و صدور ویزا نداشتند. من و جولیو قرار بود از آمریکا راهی شویم و به دوستان نادیدهمان در ایران بپیوندیم. من از سفارت ایران در بن درخواست ویزا کردم و جولیو، همکار دیگرم هم از ژنو اقدام کرد. بعد از دو هفته به من ویزای ورود به ایران را دادند، آنها میخواستند تصویر عمومی که در جهان دربارۀ ایران به وجود آمده بود را به این ترتیب عوض کنند. ساخت یک فیلم از سوی کاناداییها در آن شرایط بحرانی در ایران یک امتیاز برایشان محسوب میشد.
***
پیش از سفر به تهران با یک مامور با تجربۀ سیا که بارها به سلامت به ایران رفت و آمد کرده بود، دیدار کردم. صبح ۲۵ ژانویه سال ۱۹۸۰ در فرودگاه مهرآباد بودم. ماموران گذرنامه با دقت مدارکم را بررسی کردند. از فرودگاه به هتل شرایتون رفتم، و بعد به دفتر هواپیمایی سوئیس در تهران، بلیتهای برگشت را تهیه کردیم. با هراس برای اینکه به وسوسهمان پاسخی داده باشیم با اتومبیل گشتی در اطراف سفارت آمریکا زدیم. تصویر هولناکی بود، در و دیوار سفارت با شعارهای ضد آمریکایی پر شده بود. با راهنمایی یک ایرانی خوشرو کمی بعد به سفارت کانادا رفتیم. کن تیلور هم مثل ما مضطرب بود. همۀ کارمندان سفارت تهران را ترک کرده بودند، جز شش نفر. این شش نفر هم روز ۲۶ ژانویه تهران را ترک میکردند. سفارت کانادا به وزارت امور خارجه اطلاع داده بود که این سفارتخانه به طور موقت تعطیل خواهد شد.
***
شش آمریکایی مدتی بود که در خانه شردون یکی از کارمندان بلندپایه سفارت پناه گرفته بودند. رابرت آندرز، ۲۴ ساله، افسر کنسولی، مارک جی. لیجک، ۲۹ ساله، افسر کنسولی، کورا آمبورن لیجک، ۲۵ ساله، دستیار کنسولی، هنری ل. شاتز، ۳۱ ساله، وابسته کشاورزی، جوزف د. استافورد، ۲۹ ساله، افسر کنسولی، کاتلین ف. استافورد، ۲۸ ساله، دستیار کنسولی همگی خود را در بنبست تهران به دام افتاده میدیدند. روز یکشنبه دوباره در خانهٔ شردون به دیدارشان رفتم و نقشه فرار را برایشان تشریح کردم. وقتی پاسپورتهای جعلیشان را دیدند همگی از شدت خوشحالی مسخ شده بودند. برایشان توضیح دادم که باید تغییر قیافه بدهند و در ضمن آنهایی که پاسپورت کانادایی دارند با لهجه خندهدار کاناداییها انگلیسی حرف بزنند. یکی دوتاشان باید ریشها و موهایشان را رنگ میکردند. آن شب همۀ جوانب را بررسی کردیم حتی احتمال گیر افتادن را با آنها مطرح کردم و از تکتکشان خواستم برای تمرین اعتماد به نفس در جلسه نمایشی بازجویی شرکت کنند.
***
۲۸ ژانویه طبق قرار زودتر از دیگران از هتل خارج شدم، خودم را به فرودگاه مهرآباد رساندم. قرار بود من از گیت عبور کنم و جلوی کانتر هواپیمایی سوئیس در انتظار بقیه باشم. اگر همه چیز همینطور پیش میرفت یعنی وضعیت عادی بود و خطری ما را تهدید نمیکرد. پاسپورتهای هر شش نفر از قبل مهر جعلی ورود به تهران از فرودگاه مهرآباد را داشت، آنها همه چیز را درباره ویژگیهای هویت جعلیشان به خاطر سپرده بودند و خودشان را درست شبیه هالیوودیها درست کرده بودند. همه چیز عادی بود و برای عادی شدن بیشتر از فریشاپ فرودگاه صنایع دستی ایران را هم خریده بودند و شبیه توریستهای خوشحال بودند. مسوول هواپیمایی سوئیس در فرودگاه مهرآباد هم از پیش میدانست که یک گروه فیلمبرداری قرار است از کشور خارج شوند و همه چیز را آماده کرده بود. سه ورقهای که خارجیها باید در فرودگاه پر میکردند هم همراهمان بود، برای آن شش نفر پیشتر جعل کرده و با خودمان به تهران آورده بودیم. همان وقتها بود که کن تیلور و پنج کارمند سفارت کانادا هم از راه رسیدند، آنها هم همان روز تهران را ترک میکردند.
همگی سوار هواپیما شدیم، همه چیز عالی بود و از همه جالبتر اینکه اسم هواپیمایی که با آن پرواز میکردیم هم آرگو بود. در فرودگاه زوریخ پیاده شدیم، ما دوباره به بن رفتیم و شش گروگان آزاد شده راهی یک تفریحگاه در کوههای سوئیس شدند.
***
خبر فرار شش آمریکایی به کمک سفیر کانادا به وسیله خبرنگار روزنامه لاپرس در واشنگتن که پسر سفیر کانادا در فرانسه بود، افشا شد. آن موقع هنوز در آلمان بودم، همۀ روزنامهها درباره این ماجرا نوشته بودند. دولت آمریکا هم مجبور شد کمی دربارۀ این ماجرا حرف زند. نیوزویک با تیتر درشت نوشته بود: کانادا ناجی ما شد. کن تیلور دیگر یک قهرمان اساسی شده بود، همه جا در ستایش از او حرف میزدند و مینوشتند و ما همچنان در پشت پرده بودیم. او هر روز از سوی یک مقام آمریکایی نشان لیاقت میگرفت.
***
برگشتم به کالیفرنیا، ۲۷ فیلمنامه جدید برای استودیوی فیلمسازی شماره شش فرستاده بودند. یکی از آنها فیلمنامهای بود از استیون اسپیلبرگ که به ما پیشنهاد همکاری داده بود.
دوازدهم مارس ۱۹۸۰ با رییس سیا به دیدار کارتر رفتیم. او سخت از ما قدردانی کرد و من به سمت بالاتری منصوب شدم.
***
و بعد در دسامبر ۱۹۹۷ من برای اولین بار در شبکه سی.بی.اس از نقش خودم در این عملیات گفتم.
نظر شما :