گفتوگوی اختصاصی تاریخ ایرانی با باری روزن، گروگان سابق آمریکایی: دوست دارم به ایران برگردم
سامان صفرزائی
در طی سه دهه اخیر نوشتههای بسیاری پیرامون پیامدهای سیاسی آن «از دیوار بالا رفتن» منتشر شده است. رابطه ایران و آمریکا پس از آن رخداد تیره و تار شد و تنها ماندن در جنگ هشت ساله، تحریمهای سی ساله و تهدیدهای هستهای در ده سال اخیر همگی بر ارتفاع «دیوار بلند بیاعتمادی» میان تهران و واشنگتن افزود.
باری، در تمام این سی و دو سال، به ویژه از اوایل دهه هفتاد که فرصت برای نقد تسخیر سفارت بیشتر مهیا شد، بحث روزنامهنگاران، جامعه مدنی و سیاستمداران تحولخواه بر سر بحران گروگانگیری در دایره نقد «سیاسی» باقی ماند. انباشت آن نگاه صرفاً سیاسی، نتیجهاش این است که حالا «خاطره جمعی» گروههای اجتماعی پیشرو در ایران، عمدتاً گروگانگیری را «بد» میداند، نه به دلیل اینکه ذات گروگانگیری «بد» و مملو از «خشونت» است، بلکه احتمالاً به این دلیل که گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی نتیجه «سیاسی» درخوری برای کشور به همراه نداشت.
برای آنکه قدری با ماهیت فراسیاسی بحران گروگانگیری ۶۶ دیپلمات و کارمند سفارت آمریکا آشنا شویم به سراغ باری روزن ( (Barry M. Rosen ، وابسته مطبوعاتی سفارتخانه در سال ۱۳۵۸ رفتیم. او در گفتوگوی اختصاصی با «تاریخ ایرانی» از مشقتها و رنجهایی میگوید که در آن ۴۴۴ روز او و دیگر همقطارانش با آن مواجه شدند. از تفنگهایی که دانشجویان روی سر او میگذاشتند تا به گناهانش اعتراف کند و از اینکه تجسم روزگاران پیشین با همسر و فرزندانش چگونه رویا را در او زنده نگه میداشت. گفتوگو با باری روزن به زبان انگلیسی انجام شد، با این حال وی چندین بار از واژگان فارسی برای رساندن مقصود خود بهره گرفت.
روزن که اینک در سن ۶۷ سالگی مدیر اجرایی روابط عمومی کالج باروک در منهتن نیویورک است، میگوید خاطرات دوران گروگانگیری چنان بوده که او که روزگاری به دلیل عشق به ایران در دانشگاه کلمبیا در رشته زبان و فرهنگ ایرانی تحصیل کرده بود، پس از آزادی هنوز نسبت به این سرزمین حس «عشق و نفرت» دارد.
وی در گفتوگویش با «تاریخ ایرانی» از دیدار سیزده سال پیش با عباس عبدی در پاریس میگوید، جایی که به گفته و تاکید او، گروگانگیر از گروگان و خانوادهاش «عذرخواهی» کرد تا امروز روزن، عبدی را «یک انسان» بنامد.
سه دهه پیش مردی در ایران گروگان گرفته شد که پیشتر به خاطر عشق به ایران، نام «آریانا» را برای دختر خود برگزیده بود.
***
آقای روزن شما در این سی سال در مصاحبههایی با رسانههای آمریکایی به رنجهایی اشاره کردید که در دوران گروگانگیری در تهران با آن مواجه شدید؛ آن رنجها در ۴۴۴ روز گروگانگیری در ایران چه بود؟
بله، من بارها و بارها گفتهام که ما گروگانها زیر دستان دانشجویان پیرو خط امام رنج کشیدیم. اواخر دهه ۶۰ (میلادی) من به عنوان یک عضو داوطلب گروه صلح آمریکا در ایران زندگی میکردم. همیشه برای فرهنگ ایرانی به ویژه «مهمان نوازی» اش احترام قائل بودم. اما وضعیت در آن ۴۴۴ روز اسارت هرگز اینگونه نبود. برای مدت بسیاری طنابپیچی شده و چشمبند داشتم. تنها آن زمان که میخواستم دستشویی بروم چشمبندهایم برداشته میشد. در کل ۴۴۴ روز من تنها دو مرتبه روشنایی روز را دیدم. من را به همراه دیگر گروگانها به دور کشور می بردند و در تمامی آن سفرها با طناب بسته شده بودیم و چشمبند داشتیم و به عقب کامیونی پرت شده بودیم، انگار که ما تکههای گوشت بودیم.
بعد به اوین رسیدیم، جایی که مانند جنایتکاران از ما نگهداری میشد. من حتی توسط گروهی از مردان جوان که سلاح اتوماتیک روی سرم قرار داده بودند و مجبورم میکردند برگههای گناهم را امضا کنم، بازجویی شدم. اگر امضا نمیکردم به من میگفتند که مغزم را بیرون میپاشند. من یک میلیون بار گفتم که به عنوان «وابسته مطبوعاتی» ایالات متحده در حال خدمت بودم و هرگز جاسوسی ایران را نکردم.
شما نه یک اسیر جنگی بودید و نه یک زندانی سیاسی، بلکه گروگان یک نزاع سیاسی میان یک دولت انقلابی با آمریکا بودید و تنها زمانی آزادی میشدید که این نزاع حل و فصل شود. احساس گروگان بودن چقدر وحشتناک است؟ آیا هیچ موقع این حس را داشتید که شاید هرگز آزاد نشوید، کشته شوید یا اینکه همه عمر را در زندان بگذرانید؟ هیچ وقت به یک تاریکی مطلق رسیدید؟
بله، من یک اسیر جنگی یا زندانی سیاسی نبودم اما با من مانند یک «دشمن حکومت» رفتار شد. آنهایی که به ارعاب ما دست زدند با هجوم به سفارت آمریکا که به عنوان دارایی ایالات متحده شناخته میشد، به قوانین بینالمللی تجاوز کردند. به عنوان یک گروگان هرگز نمیدانستم آیا مورد اصابت گلوله قرار میگیرم و کشته خواهم شد یا نه؟ تفنگها همواره در دست آنها بودند و فکر میکردم که چند تا از همقطارانم اعدام شدهاند.
زمان که میگذشت من احساس قدرتمندی داشتم که هیچ وقت آزاد نخواهم شد و بیشتر از همه اینکه همسرم و دو بچه کوچکم را نخواهم دید؛ پسرم «الکساندر» (که آن موقع ۴ سالش بود) و دخترم «آریانا» که دو سالش بود، من اسم او را به یاد ایران گذاشتم چرا که بسیار به ایران علاقه داشتم. روزهای بسیاری - دست کم دو ماه- با دیگر همکارانم در تاریکی مطلق زندگی کردیم. از یک سو دهشتآور بود و از دیگر سو زمان بسیاری به من داد تا درباره آنچه در زندگی اهمیت دارد فکر کنم و آن «خانواده» بود.
در مقابل چه چیزهایی به شما امید و رویا میداد؟ اصولاً چه خاطراتی برای شما امیدبخش بود. بیشتر از همه چه چیزی از آمریکا را به یاد میآوردید؟
در آن روزهای مشقتبار، تنها چیزی که برایم اهمیت داشت خانوادهام بود. میخواستم آنها را ببینم، لمسشان کنم و به تنگی در آغوش بگیرمشان و هرگز نگذارم بروند. چیزی که باعث شد به راه ادامه دهم، تصور کردن به دفعات بسیار پیرامون زندگی روزانه با خانواده بود. به دشواری تلاش میکردم تا از تصور اینکه ما وقتی با هم بودیم چگونه زندگی میکردیم، اشباع شوم. قدم زدن با پسر و دخترم را به یاد میآوردم و اینکه چقدر همسرم در آن زمان با جرات بود. اما بیش از همه دل نگران مادر بیوهام بودم و اینکه به چه درد روحی هولناکی مبتلا شده است.
اثرات روانی این گروگانگیری پس از بازگشت به خانه تا چه اندازه بر شخصیت پیشین شما تاثیر گذاشت. چقدر وقتی به آمریکا بازگشتید نسبت به دوران پیش از گروگانگیری فرق کرده بودید؟ این رخداد چه تاثیراتی بر زندگی روزمره شما گذاشت؟
وقتی به خانه بازگشتم میدانستم که فرق کردهام. آشکار بود. احساس میکردم در خانه خودم بیگانهام. بچههایم واقعاً مرا نمیشناختند و ارتباط برقرار کردن با همسرم دشوار بود. نمیتوانستم بخوابم و بسیار بیمناک بودم. در جستجوی کمک روانشناسی بودم و وزارت امور خارجه ایالات متحده در یافتن کمکهای پزشکی یاریام کرد. اما با وجود اینکه به لحاظ روحی در رنج بودم، میبایست زندگی تازهای برای خودم میساختم و خانوادهام نیاز داشتند ببینند برای آنها آنجا هستم و من میخواستم برای آنها آنجا باشم.
باید بگویم همسر فوقالعادهای دارم که همیشه همینگونه است و بچههایم خیلی پذیرا بودند. بله، میدانم هنوز مشکلاتی دارم که به من فشار میآورد اما به زندگی ادامه میدهم و میکوشم پربار باشم. من در دانشگاه کار میکنم و هیچکس نمیداند من به چه دنیایی پا گذاشته بودم اما خودم میدانم و پیش خودم نگه میدارم، مگر اینکه کسی دربارهاش از من سوال کند. میتوانم بگویم تلاش میکنم که زندگی نرمالی داشته باشم و تمامش را مدیون پشتیبانی خانوادهام هستم.
هیچ مقامی از جمهوری اسلامی – اصلاحطلبان یا اصولگرایان – حتی دانشجویان پیرو خط امام که اینک به عنوان نیروهای پیشروی سیاسی در ایران مطرح میشوند، هرگز از کاری که کردند ابراز پیشیمانی نکردند. عمدتاً میگویند این جزئی از الزامات دوران انقلاب بوده است. این چقدر برای شما دردناک است؟ شما سیزده سال پیش در کنفرانسی با عباس عبدی گفتید که او به صدمه دیدن به یک انسان بیگناه کمک کرده است. با این حال آیا اثری از مردی دیدید که در جوانی عمل اشتباهی – دست کم از منظر انسانی – مرتکب شده باشد و حالا در مواجهه با یکی از قربانیان آن عمل اشتباه پشیمان باشد؟
بله هیچ مقام جمهوری اسلامی تاکنون عذرخواهی نکرده و هرگز نیز نخواهد کرد. این خودش حرفهای بسیاری در ارتباط با سران دارد، مگر نه؟ اما من سال ۱۹۹۸ در پاریس با یکی از دانشجویان رده بالای خط امام ملاقات کردم. او عباس عبدی بود. هنگامی که کارهای بسیاری بود که ما میتوانستیم با هم انجام دهیم، او از من، همسرم و دخترم که در آن دیدار همراه من بودند، عذرخواهی کرد. او گفت وقتی به عقب نگاه میکند، گروگانگیری را اشتباه میپندارد و متاسف بود که بخشی از آن است. بله، آقای عبدی حقیقتاً یک «انسان» است.
او آنچه برای ایران بهترین است را به طور موجز بیان کرد. من قبول دارم که سیاست خارجی ایالات متحده در دوره شاه کاملاً اشتباه بود. ایالات متحده لازم نبود تا از حکومتی مستبد پشتیبانی کند. باید همانند دوره ریاستجمهوری هری ترومن (۵۲-۱۹۴۵) از ایرانی آزاد و دموکراتیک حمایت میکرد، به ویژه نخستوزیری مصدق.
تصور میکنم عبدی جای بیشتری برای اسلام در ایران دموکراتیک میخواهد و قطعاً در رویای مشت آهنین دور مردم ایران نیست. امیدوارم سلامت باشد. من خیلی راجع به او فکر میکنم و امیدوارم زندگی برای او بیش از این سخت نشود.
راجع به دکتر مصدق صحبت کردید. از قضا عدهای در ایران این توجیه را دارند که از آنجا که ایالات متحده در سال ۱۹۵۳ به سقوط دولتی دموکراتیک به طور مستقیم کمک کرد، پس گروگانگیری سال ۱۹۷۹ به عنوان «چشم در برابر چشم» باید تلقی شود و ایرادی به آن وارد نیست. این تحلیل چقدر برای شما به عنوان کسی که مصائب گروگان بودن را درک کردهاید قابل درک است؟
همانطور که پیشتر گفتم، من سیاست خارجی آمریکا از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۹ را توجیه نمیکنم. اگر در مسائل داخلی ایرانیان دخالت نکرده بود شاید ایران اکنون یک دموکراسی مشروطه بود. اما صادقانه، آنهایی که من و دیگر آمریکاییها را به گروگان گرفتند هرگز علاقهای به بازگشت دموکراسی مشروطه به ایران نداشتند. آیتالله خمینی به دموکراسی از نوع مشروطه اعتقاد نداشت. اما هرچه بود، اشغال سفارت ایالات متحده را به هیچ شیوهای نمیتوان توجیه کرد.
لطفاً کمی از مواجهه جامعه آمریکا در دهه هشتاد با این گروگانگیری بگویید. چقدر جامعه در همذاتپنداری با دردهای شما موفق بود و اساساً این ماجرا چقدر در حافظه جمعی آمریکا باقی ماند؟ امروز آیا احساس میکنید جامعه آمریکا هنوز شما را به خاطر دارد؟
به طور قطع وقتی زمان میگذرد، «بحران گروگانگیری» در افکار عمومی عقب مینشیند. چهارم نوامبر امسال سی و دو ساله میشود. اما زمانی که ما بازگشتیم، جامعه به طرز شگفتآوری مهربان بود و استقبال بگونهای غیرقابل مقاومت مثبت بود. تمام ملت با آغوشهای باز به ما خوشامد گفتند. حتی سال گذشته ما دیگر بار جشن بازگشت به خانه را در آکادمی نظامی West Point برپا کردیم. وقتی ما در سال ۱۹۸۱ آزاد شدیم یک راست به سمت West Point پرواز کردیم و یک بار دیگر، ۳۰ سال پس از آزادی، آکادمی بازگشت ما را دوباره خوشامد گفت.
به باور شما آیا با گذشت سی سال، جامعه آمریکا بحران گروگانگیری را بخشیده است؟
من میگویم که آمریکاییها در کل هنوز به شدت از ایران به دلیل بحران گروگانگیری خشمگین هستند، همچنین فعالیتهای ایران برای گسترش ظرفیت هستهای.
شما از سال ۶۷ تا ۶۹ در ایران ماندید، پیش از آن در دانشگاه فرهنگ ایران را خوانده بودید، تا جایی که گفته بودید ایران در بسیاری از چیزها مانند خانه دوم من است. این خانه دوم ۱۰ سال بعد به بدترین لوکیشن زندگی شما بدل شد. این ضد و نقیض چقدر برای شما تراژیک بود، گروگانگیری در سرزمینی که مدتها به آن عشق میورزیدید. آیا در سالهای اخیر به ویژه زمانی که در افغانستان بودید هیچگاه میلی به سفر به ایران داشتید؟ آیا از سفر دوباره به ایران میترسید؟ خاطرات هنوز آزارتان میدهد؟
بله، من برای دو سال (۶۹-۱۹۶۷) در قامت یک مرد جوان در ایران بودم و به دانشگاه کلمبیا رفتم تا در رشته مطالعات زبان و فرهنگ ایران فارغالتحصیل شوم (۷۴-۱۹۷۱). بله، بله، هنوز هم میگویم ایران خانه دوم من است اما تقریباً غیرممکن است تا با احساسی که نسبت به ایران دارم و اینکه چقدر دهشتافکنانه با من رفتار کردند، آشتی کنم. هنوز که هنوز است باعث میشود از فکر اینکه چطور در یک نفس من هم عاشق ایرانم و هم چقدر از آن متنفرم، احساس بیمار بودن بکنم.
به طور قطع دوست دارم به ایران برگردم اما خیلی نگران امنیتم هستم. مطمئن هستم اگر از طرف یک دانشگاه برای شرکت در سمیناری دعوت شوم به محض پیاده شدن از هواپیما کشته خواهم شد! هیچ راهی وجود ندارد که امنیت من تضمین شود. من به افغانستان رفتم تا در نوشتن کتاب درسی «دری» برای بچههای افغان همکاری کنم. وقتی از هرات دیدن میکردم، خیلی به ایران نزدیک شدم. دوست داشتم در نزدیکی کشوری باشم که زبان ایرانی داشت اما میدانستم هرگز نمیتوانم به ایران داخل شوم. مادامی که بازگشت به ایران یک رویا است من فکر نمیکنم هیچگاه به واقعیت بپیوندد. فقط چیزی است که باید با آن زندگی کنم و بدانم که هرگز اتفاق نمیافتد.
نظر شما :