خاطرات شاهحسینی از غیبت آیتالله طالقانی
بختیار بعد از انقلاب بازداشت شد؟
جوانی که روزی نامه آیتالله زنجانی را به دکتر محمد مصدق رساند رفتهرفته از اعضای فعال جبهه ملی شد تا آنجا که در راه آرمانهای این جبهه چندین بار رنج زندان را به جان خرید. حسین شاهحسینی تا جایی که در توان دارد و مجال بود در مسیر مرید خود، دکتر مصدق، گام برداشته و آنگاه که جبهه ملی به انزوا رفت و به دلیل کهولت سن دیگر مجالی برای فعالیت نداشت، خاطرات سیاسی خود را [به همت بهروز طیرانی] مکتوب کرد تا ماجرای کوششهای رهروان راه مصدق به دست آیندگان برسد. وی که دههها در عرصه سیاسی ایران حضور فعالی داشت، در خاطراتش، از چهرههای تاثیرگذار سیاسی سالهای پیش و پس از انقلاب روایاتی دارد که شاید در هیچ منبع دیگری به آن اشاره نشده باشد. «تاریخ ایرانی»، بخشهایی از این خاطرات را برگزیده که در ادامه میخوانید:
توصیه به نواب صفوی درباره مصدق
هنگامی که در دوره دکتر مصدق، نواب صفوی و یارانش در زندان بودند، یک بار به همراه مرحوم کریمآبادی از طرف دولت مامور شدیم ضمن ملاقات با آنها و اطلاع از وضعشان با مرحوم نواب و دوستانشان به گفتوگو بنشینیم و زمینه رفع کدورتها و رسیدن به تفاهم را فراهم سازیم. مرحوم کریمآبادی با فداییان اسلام رابطه خوبی داشت و آنها هم به ایشان نظر مساعدی داشتند. در داخل زندان قصر، سالن بزرگی بود که مرحوم نواب صفوی در بالای آن نشسته بود و یارانش نیز در اطرافش گردهم آمده بودند. مقداری از هدایا و از جمله کاهو و سکنجبینی که از بیرون زندان برای آنها آورده شده بود در مقابل آنها قرار داشت. در همان حال جوانی به نام سید حائرینیا وارد اتاق شد و به نواب تعظیم کرد و با احترام زیاد به آن مرحوم گفت: حضرت نواب من برای اینکه نظریات شما را به جامعه منعکس کنم، میخواهم نظر شما را درباره این موضوع بدانم، اگر شما حکومت را به دست بگیرید و کسانی علیه شما اقداماتی شبیه همین اقدامات شما انجام دهند با آنها چه برخوردی میکنید؟ نواب که فردی معتقد بود و از ابراز نظر خود ابایی نداشت صادقانه پاسخ داد: ما آنها را دستگیر میکردیم و اگر تادیب نمیشدند به مجازات میرساندیم.
با این پاسخ نواب، مرحوم کریمآبادی خطاب به نواب گفت: خب پس خدا را شکر کنید که الان شما اینجا هستید، کاهو و سکنجبین هم که دارید و دوستانتان هم به دیدنتان میآیند. بعد از آن ما با مرحوم نواب و دوستانشان به طور مفصل صحبت کردیم و تلاش کردیم تا اختلافات را حل کنیم ولی موفق نشدیم. بحث ما با مرحوم نواب و دوستانش این بود که اکنون دکتر مصدق در لاهه مشغول مذاکره و دفاع از منافع ایران است و لذا مصلحت ایجاب میکند که علیه او در داخل اقدام و تظاهری صورت نگیرد.
بگومگو با شعبان جعفری
سالها پیش از پیروزی انقلاب، حدود سالهای ۴۶-۴۵ برای جشن چهارم آبان قرار شد تمام قهرمانهای ملی در ورزش از جلوی شاه رژه بروند. آن زمان من باشگاه ورزشی خیلی خوبی به نام بوستان ورزش داشتم که روبهروی امجدیه قرار داشت و اعضای تیم والیبال و بسکتبال آنجا همه قهرمان ملی شده بودند و همگی باسواد و با تحصیلات که تفکراتشان نیز تفکر ملی و وطنخواهانه بود. البته خود من هم یک روزی قهرمان بسکتبال بودم ولی در آن سالها دیگر سن و وضع و موقعیت من اقتضا نمیکرد راسا وارد مسابقات شوم. در آن تاریخ، رئیس فدراسیون بسکتبال کشور، آقای مصطفی سلیمی و رئیس تربیت بدنی آقای سرلشگر ایزدپناه بود. آن سال بخشنامه کردند که حتما باید قهرمانان ملی همراه رئیس باشگاهشان روز چهارم آبان از برابر شاه رژه بروند. رسم چنین بود که ورزشکارانی که میخواستند رژه بروند نخست به بوستان ورزش، روبهروی امجدیه میآمدند و در آنجا گرمکن میگرفتند و ناهار میخوردند و آماده میشدند تا وقتی که شاه آمد و به جایگاه رفت، به امجدیه بروند و از برابرش رژه بروند. خوب شعبان هم با دار و دستهاش به بوستان ورزش آمد و در آنجا بود که ما با وی برخورد کردیم.
ماجرا از اینجا شروع شد که ما به او اعتراض کردیم: این کارها چیست که میکنی و آبروی ورزش را میبری؟ تو ورزشکارها را لخت میکنی و به خیابانها میکشانی و آنها هم یک مشت دختر را به تماشا میآورند و کف میزنند و هورا میکشند. این کارها غلط است و آبروی ورزش و ورزشکاری را از بین میبرد. شعبان در پاسخ گفت: هان! من میدانم تو از طرفدارهای مصدق هستی. بعد یک مقدار از این حرفها گفت. به او گفتم: بله، من طرفدار مصدق هستم، حکومت هم میداند، زندانش را هم رفتهام و مردانگیاش را هم دارم که پایش بایستم؛ ولی من میدانم اگر روزی از تو بپرسند جراتش را هم نمیکنی و چیزهای دیگر هم به او گفتم. گفت: میدهم بزنندت، گفتم: مگر کار دیگری هم از تو برمیآید. سازمان اطلاعات و امنیت هم همین را میگفت. تو به جاویدپورت مینازی (جاویدپور یک سرهنگ ارتشی بود که از سوی رژیم محافظ شعبان بود) به سرهنگ جاویدپور بگو یادت رفته در میدان بهارستان به عبدالله کرمی اهانت کرد تو گفتی: ولم کنید، مرا نکشید، بگذارید بروم. حالا دیگر شماها این شدید! شعبان گفت: نه، ما کاری نداریم. بگذار نوبت ما بشود. من به او گفتم: تو هنوز میخواهی نوبتت بشود، نوبتت مگر بهتر از این هم میشود؟
شایعه فرار بختیار از مدرسه رفاه
من در روزهای اول پیروزی انقلاب و قبل از اشتغال در سازمان تربیت بدنی، به همراه سایر دوستان شبانهروز در مدرسه رفاه به سر میبردم. یکی دو روز پس از پیروزی انقلاب من در طبقه بالای مدرسه علوی با عدهای از دوستان جلسه داشتم. در اواسط جلسه، ناگهان در حیاط اعلام شد که شاپور بختیار دستگیر شده است. با شنیدن این خبر از اتاق بیرون آمدم و با آقای خلخالی روبهرو شدم، ایشان به من گفت: شاهحسینی رفیقت را دستگیر کردند، پرسیدم چه کسی را دستگیر کردند؟ گفت شاپور بختیار را. ابتدا قصد کردم که بروم و او را ببینم ولی چون جلسه برقرار بود به اتاق جلسه بازگشتم. چون اسدالله لاجوردی مسئولیت قسمت جنوب مدرسه علوی را بر عهده داشت و فرد دستگیرشده را از آن قسمت به داخل مدرسه آورده بودند، شب به دیدن ایشان رفتم و درباره دستگیری بختیار سوال کردم. لاجوردی در پاسخ من گفت این فرد بختیار نبود. او فردی ارمنی است ولی خیلی شبیه بختیار است. من به شوخی به لاجوردی گفتم اگر واقعا بختیار است چون روزی آزادیخواه بوده است ناهار و شام درستی به او بدهید تا زنده بماند.
این مسئله گذشت. در زمان برگزاری انتخابات دوره اول مجلس شورای اسلامی، من از سوی دوستان مهندس بازرگان از حوزه تهران کاندیدای وکالت شدم. در همان حال عدهای از شهرستان کرج به سرپرستی حاج قاسم ابوطالبی به دیدن مهندس بازرگان رفتند. آنان از ایشان خواستند که چون شاهحسینی ۲۵ سال است در کرج فعالیت میکند و ما با او ارتباط داشتهایم او را از کرج نامزد وکالت مجلس کنید... در جریان مبارزات انتخاباتی، من در کرج و روستاهای اطراف آن شروع به فعالیت کردم و به تدریج کار ما توسعه پیدا کرد. در همان ایامی که من برای ورود به مجلس فعالیت انتخاباتی میکردم، اختلافاتی میان مهندس بازرگان و آقای خلخالی نیز بروز پیدا کرده بود.
روزی در سازمان تربیت بدنی مشغول کار بودم که یکی از ورزشکاران قدیمی که از قدیم مرا میشناخت با دفتر من تماس گرفت و گفت در روزنامه کیهان نوشته است که شما با کسب اجازه از مهندس بازرگان، بختیار را از زندان فراری دادهای و از این رو در تیتر کیهان آمده بختیار از مرز بازرگان خارج شد. آقای خلخالی نیز گفته است: شاهحسینی که از دوستان سابق بختیار در جبهه ملی بوده است با سوءاستفاده از اختیاراتی که در مدرسه رفاه داشته مرتکب این کار شده است و از این رو شایستگی وکالت ندارد. من بیدرنگ با روزنامه کیهان تماس گرفتم و درخواست کردم به گفتههای آقای خلخالی پاسخ دهم. فردای آن روز خبرنگار کیهان به دفتر من آمد و من نیز موضوع را تشریح کردم و کیهان هم عینا نظرات مرا چاپ کرد ولی اعلامیه آقای خلخالی اثر خود را بخشیده بود.
هنگامی که شایعه دستگیری بختیار در مدرسه علوی پیچید، بیدرنگ معلوم شد شخص دستگیرشده بختیار نبود و خبر پخش شده نادرست بوده است. در آن هنگام به جز من و آقای لاجوردی افراد دیگری نیز در مدرسه رفاه حضور داشتند و کارهای مربوط به افراد دستگیرشده که در مدرسه علوی زندانی میشدند همه زیر نظر مستقیم حاج مهدی عراقی بود و ایشان مسئولیت نگهداری از زندانیان را بر عهده داشت. اگر شایعه مزبور صحت داشت، حداقل یک نفر از کسانی که در مدرسه علوی بودند، در این باره باید سخنی میگفتند و آن را تایید یا تکذیب میکردند. در حالی که هیچ یک از آقایان کلامی در این باره عنوان نکردند. سالها بعد روزی به مناسبتی در منزل حجتالاسلام شیخ علیاصغر مروارید به صرف ناهار میهمان بودم. آقای خلخالی هم در آن مراسم حضور داشت. ایشان در حضور آقای مروارید، آقای سدهی و یکی دو نفر دیگر در پاسخ به سوال من که پرسیدم: شما به چه دلیل مرا متهم کردید که بختیار را فراری دادم، گفت: چیزی به ما گفتند و ما هم آن را مطرح کردیم و تمام شد.
میگفتند شریعتی وهابی است
در دورهای که فعالیت دکتر شریعتی اوج گرفته بود عدهای میگفتند نماز خواندن شریعتی مثل وهابیها است. آقای احمد علیبابایی پیش من آمد و گفت کاری کنیم. یک تعداد زیادی از خانمهایی را که از گردانندگان جلسات مذهبی بودند، دعوت کردیم که از آن تعداد حدود ۳۰ نفر دعوت ما را قبول کردند و به مهمانی ما آمدند. در آن مهمانی آیتالله زنجانی، آقا شیخ علیاصغر مروارید، مرحوم محمدتقی شریعتی و خود مرحوم شریعتی را هم دعوت کردیم، پیش از ناهار برنامه نماز را برپا کردیم و آن خانمها به چشم خود وضو گرفتن و نماز خواندن شریعتی و پدرش را دیدند و به آنجا رسیدند که شنیدههای آنان دروغی بیش نبوده است. خلاصه آنکه هم آیتالله هم برادرش ابوالفضل زنجانی و هم آن بخش تحصیلکرده حوزه علمیه قم که ما با آنها ارتباط داشتیم، بر این عقیده بودند که مطالب و نظرات شریعتی، مطالب تحقیقی، استخواندار و واقعی است.
ماجرای غیبت آیتالله طالقانی
با شروع کار من در سازمان تربیت بدنی و پس از گذشت مدتی از پیروزی انقلاب روزی آقای طالقانی پیغام داد و مرا به دیدار خود در خانه حاج خلیل رضایی که در کوچهای کنار بیمارستان پاسارگاد واقع در خیابان دکتر شریعتی قرار داشت، فراخواند. در موقع مقرر بدانجا رفتم و پس از سلام و احوالپرسی، آقای طالقانی سراغ جای خلوت و ساکتی را از من گرفت که چند روزی تنها در آنجا بنشیند و با هیچ کس ملاقات نکند. چون محل باغ من شناختهشده بود و ممکن بود کسانی به آنجا روند و مزاحم ایشان شوند، سه محل دیگر را معرفی کردم: یکی کنار دریاچه استادیوم آزادی که سه اتاق در آنجا ساخته بودند و در حقیقت محل زندگی سرایدار و اتاق رختکن قایقرانان بود. محل دیگر باغی بود در جاده چالوس و متعلق به تربیت بدنی که مقداری اثاث در آن گذاشته بودند و سرایداری نیز در آنجا زندگی میکرد. محل سوم خانهای بود در چالوس و متعلق به حاج آقا سوداگری که در آنجا گاهی جلسات جبهه ملی را برگزار میکردیم. با شنیدن توضیحات من مرحوم طالقانی خواست که فردا صبح تنها با اتومبیل شخصی خودم دوباره به خانه حاج خلیل رضایی بازگردم و با وی عازم یکی از این سه محل شوم.
فردا صبح پس از نماز بامداد به حضور آقای طالقانی رفتم و به اشاره ایشان رهسپار استادیوم آزادی شدیم و پس از آماده کردن ساختمان کنار دریاچه و تهیه وسایلی مانند پتو، چراغ خوراکپزی و غیره از اردوی قهرمانی، آقای طالقانی در همانجا ماوا گرفت. من به سرایدار سفارش اکید کردم که حضور آقای طالقانی در اینجا باید پوشیده بماند و با هیچ کس در این باره سخن نگوید. ظهر که مجددا به کنار دریاچه رفتم، مرحوم طالقانی را بسیار خرسند دیدم و خودش اظهار کرد چند ساعتی بدون هیاهو و سر و صدا خوابیده و برای ناهار نیز به کمک سرایدار آنجا نان و ماست و پنیر و گوجه فرنگی تهیه کرده است. ناهار را با آقای طالقانی صرف کردم و هنگام غروب مجددا به نزدش رفتم و اجازه گرفتم که من نیز شب را در آنجا بگذرانم.
در آن شب مدتی با آن مرد باصفا گفتوگو کردم و نکتهها آموختم. از سخنانش پیدا بود که از وضع موجود راضی نیست و به آنچه میخواست نرسیده است. به همین دلیل احساس ناآرامی میکرد و نمیدانست دردهایش را به چه کسی بگوید و دوست داشت به گوشه دنجی پناه برد. او همچنین بر این نکته تاکید میکرد که همگی مدیون خون شهدا هستیم و باید هوا و هوس و خودخواهیها را کنار بگذاریم و دچار عجب و غرور نشویم. فردا صبح زود نان سنگک و پنیر تهیه کردم و با سرشیری که از کرج برایم آورده بودند به نزد ایشان رفتم که در کنار استخر آزادی نشسته بود. آقای طالقانی در حال صحبت کردن بود که ناگهان زد زیر گریه و به من گفت پسر آشیخ تو میدانی که جای سپهبدها و شاهپور غلامرضا نشستهای و من سید محمود هم به جای آیتاللهها نشستهام و این همه مرید پیدا کردهام و شدم آیتالله طالقانی که نخستوزیر و وزیران و دیگر شخصیتهای سیاسی و مذهبی نزد من میآیند و مسائل و مشکلات را با من در میان میگذارند. آیات میآیند، بعد عمامهاش را برداشت و به زمین گذاشت و به سر خود زد و گفت میدانی چقدر خونها ریخته شده که من و تو به اینجا برسیم؟ هزاران نفر کشته شدهاند، هزاران نفر خونشان را دادهاند. میدانی چقدر مردم سختی و زندان کشیدهاند؟ میدانی اگر الان کوچکترین ظلمی شود من و تو مسئولیم؟ میتوانی پاسخگو باشی؟ من که نمیتوانم. تو هم تکلیف خودت را بدان، برای همه اینها ما مسئولیم. غرور نگیردت. باید به مردم جواب بدهیم. با شنیدن این صحبتها حس کردم که بدنم میلرزد، بعد رو کرد به من و گفت برو به رفیقت (حاج سید ابوالفضل زنجانی) بگو دعا کند زیرا اوضاع خیلی بد شده است. من همان روز نزد آقای زنجانی رفتم و او هم تکرار کرد که آنچه میخواستیم بدان نرسیدیم.
آقای طالقانی همچون حاج سیدرضا و حاجآقا ابوالفضل زنجانی با تصدی امور دولتی موافق نبود. آنان حتی بعد از انقلاب هم قائل به دخالت در مسائل اجرایی نبودند و میگفتند ما باید ناظر باشیم و نه مجری. در آن هنگام بسیاری از رجال سیاسی و مذهبی تهران و عدهای از مردم متوجه غیبت آقای طالقانی از تهران شده بودند، اما کسی سراغ ایشان را از من نگرفته بود، با اینکه چند نفر مرا در خانه حاج خلیل رضایی دیده بودند. حدود ساعت ۴ بعدازظهر آقای باقری کنی – برادر آقای مهدویکنی – تلفن کرد و گفت آقای شاهحسینی، آقای طالقانی را کجا بردهای. من منکر ماجرا شدم و گفتم همسرم شاهد است که من بیشتر شبها را در باغم واقع در کرج میگذرانم. پاسخ داد اینطور نیست و همه چیز زیر سر شماست و میدانید آقای طالقانی در کجا به سر میبرد. بعد تلفن را قطع کرد، پس از آن آقای حجتالاسلام شیخ محمدرضا توسلی تلفن کرد و گفت شایع شده که آقای طالقانی در باغ شما در کرج است. پاسخ منفی دادم و ایشان نیز مکالمه تلفنی را قطع کرد. فردا صبح از دفتر امام تلفن کردند و با اصرار خواستار افشای محل استقرار آقای طالقانی شدند. پاسخ دادم که مساله خاصی نیست و ایشان در اینجا استراحت میکنند. پس از آن اتومبیلی از دفتر امام فرستادند و آقای طالقانی را با احترام به شهر بردند.
حدود پانزده روز پس از این ماجرا، آقای طالقانی پیغام داد، برای دیدن او به خانهای در یوسفآباد شمالی بروم. ایشان مایل بود بار دیگر چند روزی را در ورزشگاه آزادی به سر برد. این بار آقای طالقانی به خاطر ماجرایی که برای پسرش پیش آمده بود (۲۳ فروردین ۱۳۵۸) میخواست چند روزی از تهران به دور باشد. به خود میگفتم: دوباره گرفتار شدم. پس از ۴۸ ساعت آقای طالقانی گفت: از اینجا خسته شدم، برویم به باغت در کرج. نبودن آقای طالقانی در تهران باعث شده بود عدهای برای یافتن ایشان به تکاپو افتند و با توجه به غیبت پیشین ایشان از تهران، سراغش را از من بگیرند. دو روزی که مرحوم طالقانی در باغ من بود، برای من بسیار خوشایند و دلپذیر بود که ادامه نیافت. بعد از من پرسید جای دیگری داری؟ گفتم: بله در جاده چالوس حدود پورکان. در جاده چالوس آقای علی بابایی خدمت آقای طالقانی رسید و با ایشان به گفتوگو نشست. به توصیه آقای علی بابایی قرار شد که آقای طالقانی از آنجا به باغ آقای علی بابایی در شمال برود. وقتی به تنکابن رفتیم من شب آنجا ماندم ولی فردای آن روز آقای علی بابایی با حاج احمد آقا قرار گذاشته بود به آنجا برود. همان صبح حاج احمدآقا وارد باغ شد و به دیدار آقای طالقانی شتافت. من موقع رفتن با آقا خداحافظی کردم.
***
هفتاد سال پایداری؛ خاطرات حسین شاهحسینی
جلد اول
به کوشش امیر (بهروز) طیرانی
انتشارات چاپخش
چاپ اول، ۱۳۹۴
۷۸۶ صفحه
۴۹ هزار تومان
نظر شما :