چه بر سر فیلسوفان مخالف هیتلر آمد؟

زندگی تراژیک والتر بنیامین، فیلسوف یهودی ضد نازی
۱۱ فروردین ۱۳۹۶ | ۱۸:۳۸ کد : ۵۷۹۸ کتاب
زندگی تراژیک والتر بنیامین، فیلسوف یهودی ضد نازی
چه بر سر فیلسوفان مخالف هیتلر آمد؟
فرزانه ابراهیم‌زاده

 

تاریخ ایرانی: برلین، زمستان ۱۹۳۳، خانواده‌ای خوش‌پوش با لباس‌هایی گرم در خیابان‌های سنگ‌فرش ‌شده برلین قدم می‌زدند. دو دختربچه که کفش‌های واکس‌زده زیبایی با جوراب‌های پشمی به پا داشتند، کلاه‌های پشمی‌شان را روی گوش‌ها کشیده بودند و بسته‌های بزرگی را با خود حمل می‌کردند؛ گویی عازم سفری طولانی بودند. یکی‌شان کنار مادر راه می‌رفت و دیگری در کنار پدر؛ پدر و مادر آن‌قدر محکم دست بچه‌هایشان را گرفته بودند که رنگ از انگشتان دختربچه‌ها پریده بود. این خانواده کوچک به تبعیدی نامعلوم می‌رفتند که سرنوشت بسیاری از یهودیان برلین در آستانه قدرت گرفتن رایش سوم بود؛ اما کمی آن‌سوتر از این صحنه مردی میانسال پشت پنجره ایستاده بود و رفتن آن‌ها را تماشا می‌کرد؛ مردی که خود می‌دانست این سرنوشت او هم خواهد بود. این مرد کسی نبود جز والتر بنیامین، نویسنده یهودی - آلمانی که در آن زمان ستاره‌ای بود که داشت کم‌کم طلوع می‌کرد. نشریه‌ای برجسته ادعا می‌کند: «ویراستاران او را بهترین نویسنده آلمانی‌زبان می‌دانستند، البته فقط آن‌هایی که یهودی بودند.»

 

او یکی از فیلسوفانی است که در کتابی با عنوان «فیلسوفان هیتلر» در مقابل رایش سوم قرار می‌گیرد و زندگی پر فراز و نشیبش روایت می‌شود.

 

 

مخالفان و موافقان رایش

 

والتر بنیامین یکی از فیلسوفان مشهور عصر رایش سوم بود که در مقابل فیلسوفانی قرار داشت که در پیشبرد اندیشه‌های هیتلر به او کمک زیادی کردند و به «فیلسوفان هیتلر» مشهور شدند. فیلسوفان هیتلر گروهی بودند که قبل، بعد و در جریان هولوکاست دور هیتلر بودند؛ فیلسوفانی چون هایدگر و اشمیت که به تفکر نژادپرستانه او کمک زیادی کردند: «از ۱۹۳۳ تا یک دهه بعد، بقیه رویای هیتلر محقق شد. هیتلر با تبدیل خود به پیشوای «فیلسوف»، وانمود کردن نبوغش به کل کشور و تصفیه کردن گذشته از مجاری مسموم فکری، برای واقعیتی جدید راهی گشود تا از نظم جدید جهانی‌اش حمایت کند. ذهن آلمانی، ذهن او بود. بیشتر نهادهای آموزشی و دانشگاه‌ها و آموزش‌ها، پژوهش‌ها و فیلسوفانی که در آن‌ها بودند، دیدگاه او را پشتیبانی می‌کردند. نژادپرستی، جنگ و ظلم تدریس می‌‌شد و در قالب قانون درآمد و این شکوه غایی را نبوغی کاریزماتیک ایجاد کرده بود.»

 

اما در مقابل این گروه، فیلسوفان مخالف هیتلر بودند: «هدف اصلی خشم هیتلر، حالا بیکار و فقیر بودند و ناتوان و بدنام تلقی می‌شدند. خشونت علیه آن‌ها رسمیت یافته و به شکل قانون درآمده بود. یهودیانی که در آلمان مانده بودند گداوار زندگی می‌کردند و جامعه‌شان در خطر نابودی کامل بود. آیا کسی می‌توانست جان سالم به در برد؟ آن فیلسوفان یهودی‌ای که هیتلر آن‌ها را دشمن تصور می‌کرد، گروهی بسیار خبره و ماهر بودند. آنچه روزنبرگ، بویلمر و کریک در کنار کلنگ‌های خام ذهن و مطیع دیگر در حال نابودی‌اش بودند، بخشی از برجسته‌ترین ذهن‌های تاریخ فکری اروپا بودند. حالا این متفکران یهودی بایست به نیرویی که هیچ اراده و علاقه‌ای در همکاری با آن‌ها نداشت، یعنی نیرویی که به طور فزاینده در پی نابودی یهودیت بود، واکنشی نشان می‌دادند.»

 

اما در میان این فیلسوفان مخالف هیتلر شاید سرنوشت والتر بنیامین با توجه به پایان تراژیکش جایگاه مهمی در کتاب «فیلسوفان هیتلر» نوشته ایوون شرات دارد.

 

 

زندانی حصار خانه

 

والتر بنیامین چنین معرفی می‌شود: از فضلای یهودی، شخصی فوق‌العاده و آن‌قدر بدشانس که شاهد اولین وحشیگری علیه یهودیان بود. او به توصیف دوستانش: «با آن وزن سنگین آلمانی‌اش با چالاکی ذهنی‌اش که اغلب باعث می‌شد چشمانش از پشت عینک برق بزند، تعارضی شدید داشت. عکس کوچکی از او برایم به یادگار مانده است که در آن با موهای خاکستری کوتاهش (در آنجا چهل‌ ساله است)، چهره یهودی و سبیل سیاهش، جلوی دالان خانه‌ام روی صندلی حصیری نشسته و همان ژست همیشگی‌اش را دارد، سرش به جلو خم شده است و چانه‌اش را به دست تکیه داده است. هیچ وقت ندیده بودم که موقع فکر کردن، چانه‌اش را به دستش تکیه ندهد؛ مگر آنکه پیپ بزرگش که خیلی دوست داشت، در دستش بود.»

 

بنیامین آن‌طور که دوستانش گفته‌اند علاوه بر هیکل تنومندش حالت عصبی داشت و احساس می‌کرد جرات خارج شدن از چهاردیواری‌اش را ندارد. او با توجه به شرایط آلمان در سال‌های ۱۹۳۰ به بعد آرزو می‌کرد که در این کشور نباشد چون می‌دانست که نازی‌ها در حال قدرت گرفتن هستند اما در نوامبر ۱۹۳۲ مجبور شد به زادگاهش برلین بازگردد.

 

در برلین شاهد جشن‌های نازی‌ها بود که مثل قارچ در شهر رشد می‌کردند. در مورد همدستانی مانند هایدگر، بویلمر و کریک که از منصب جدیدشان لذت می‌بردند، چیزهایی شنیده بود و همه‌ جا دسته‌هایی از افراد تهدیدگر را در خیابان می‌دید، توده‌ای از سایه‌ها که همه‌جا بودند.

 

بنیامین در مقام نویسنده از ۱۹۳۲ تا اوایل بهار ۱۹۳۳ در دنیای کوچک آپارتمانش پنهان ماند؛ اما خیلی زود از سرنوشت دوستانش باخبر شد: «برخی از آن‌ها که نوشته‌های روی دیوار را دیده بودند فراری شدند؛ افرادی مثل برتولت برشت نمایشنامه‌نویس، فیلسوف مارکسیست یهودی - آلمانی، ارنست بلوخ و زیگفریت کراکائور نویسنده. دیگران که بداقبال‌تر بودند، در شب‌های ۲۷ و ۲۸ فوریه، زمان حمله آتشین به رایشس‌تاگ، خیلی زود در زندان‌های سیاسی و اتاق‌های شکنجه‌ اس.آ. ناپدید شدند.»

 

برتولت برشت، فیلسوف و نمایشنامه‌نویس شناخته‌شده در واکنش به این رویدادها نوشت: «برای مبارزان در زندان‌های سیاسی/ شمایی که بعید است از آنجا جان سالم به در برید/ در زندان‌های سیاسی دفن می‌شوید/ که از واژه انسانی محرومید/ که تحت سلطه وحشیگری هستید/ کتک می‌خورید/ ولی بی‌اعتبار نمی‌شوید/ ناپدید می‌شوید/ ولی فراموش نمی‌شوید!»‍

 

والتر بنیامین برخلاف برشت روحیه جنگاوری نداشت و اهل تعامل بود؛ همین باعث دلسردی و ناامیدی‌اش می‌شد. او در نامه‌ای به یکی از دوستان فیلسوف یهودی‌اش نوشت: «دیگر نمی‌توان هوا را تنفس کرد؛ البته این واقعیت برای کسی که گلویش را گرفته‌اند دیگر اهمیتی ندارد.»

 

او می‌دانست رایش سوم شبحی زودگذر نیست و با این کابوس باید زندگی کند و برای همین خانواده‌اش را وادار کرد تا از آلمان خارج شوند. او بیشتر از همه نگران پسرش اشتفان بود که تحت تکفل همسر سابقش دورا سوفی بود. دورا برخلاف بنیامین بسیار به فروپاشی فاشیسم امیدوار بود و قصد خروج از برلین نداشت. این موضوع بنیامین را مضطرب می‌کرد. او در نامه‌ای به شولم، دوست صمیمی‌اش نوشت: «آرزو دارم مطمئن شوم اشتفان در خارج از آلمان در امان است… وقتی در پاریس بودم،‌ دورا را با این حرف‌ها تحریک می‌کردم. از پاسخ او فهمیدم که ظاهرا می‌خواهد منتظر بماند و ببیند اوضاع چطور پیش می‌رود. در ضمن،‌ آیین‌نامه‌ها و شرایط مختلفی برای یهودیان در دبیرستان‌ها و مدارس راهنمایی تصویب شده است. هنوز نمی‌دانم که این قوانین در اشتفان تاثیر خواهند داشت یا نه؛ ولی مسئله مهم‌تر این است که او در جناح چپ است و این را در نظر ندارد که اگر فردی یهودی بخواهد جان خود را نجات دهد، باید همین امروز آلمان را ترک کند.»

 

بنیامین آن‌چنان‌که از نامه‌هایش مشخص است بارها از دورا می‌خواهد که از آلمان خارج شود. او می‌دانست که دورانش تمام شده است؛ او یهودی‌ای بود که با فعالیت‌های سیاسی ارتباط داشت و نظراتش را خرابکارانه می‌پنداشتند. بنیامین گزینه‌هایش را مرور کرد: باید فرار می‌کرد؛ ولی به کجا و چگونه؟ مشکل اینجا بود که نازی‌ها راه‌های امرار معاشش را قطع کرده بودند. او دیگر درآمدی نداشت، تنها از طریق روزنامه‌نگاری در نشریه رسمی دانشگاه، کار در رادیو و خبرگزاری فونگ اشتونک در برلین و روزنامه فرانکفورتر زایتونگ روزگار می‌گذراند. در ۱۹۳۳ نازی‌ها با سرعت و به طور کامل بر رادیو مسلط شدند و بنیامین شغلش را در آنجا از دست داد. وقتی چاپ آثارش متوقف شد، فرانکفورتر زایتونگ به او گفت صبر کن و ببین.

 

او از فقر و گرسنگی می‌ترسید: «این وحشت برخلاف هر حالتی از تجلی که تطابقی کامل با وحشت رسمی ندارد، واقعا به ارتفاعات دست‌نیافتی می‌رسد. در چنین شرایطی، بیشترین احتیاط سیاسی، مانند همان کاری که من تا به حال انجام داده‌ام، ممکن است فرد را از آزار مصون دارد، ولی نمی‌تواند در برابر گرسنگی از او حمایت کند.»

 

این ترس در نهایت باعث شد تا والتر بنیامین پنجره‌ها را ببندد، وسایلش را جمع کند و مانند بسیاری از هم‌کیشانش شهرش را ترک کند تا از طریق پاریس به ایبیزا در اسپانیا برود؛ اما سفر خیلی سخت بود و او خیلی زود دل‌تنگ خانه شد، ولی می‌دانست که دیگر زمانی برایش باقی نمانده است. وقتی به ایبیزا رسید، اخباری از برادرش جورج به دستش رسید؛ پلیس آلمان او را در آوریل ۱۹۳۳ دستگیر کرده و بعد از چندین جابه‌جایی به زندان پلوتزنسه منتقل کرده بود. جورج بنیامین فعالیت سیاسی با گرایش‌های چپ داشت و همین به قیمت جانش تمام شد. او بارها شکنجه‌های سختی شد و رفتار بسیار وحشیانه‌ای با او شد و در نهایت هم با برق در زندان سیاسی خودکشی کرد.

 

 

بازگشت به کودکی

 

زندگی والتر اما در تبعید خودخواسته ایبیزا در جریان بود. او برای رهایی از رنج تبعید در سرزمینی با گرمای خفه‌کننده و غیرقابل‌تحمل تصمیم گرفت به نوستالژی‌های دوران شادی بازگردد، پس به خاطرات کودکی‌اش برگشت و روی مجموعه‌ای کار کرد که بعدها به یکی از الهام‌بخش‌ترین تفاسیر کودکی جهان تبدیل شد. او خاطرات کودکی‌اش را در برلین چنین شروع کرد: «در ۱۹۳۲ وقتی خارج از کشور بودم، برایم آشکار شده بود که باید بدرودی طولانی و احتمالا مادام‌العمر با زادگاهم داشته باشم. چندین بار در دلم فرایند این مایه‌کوبی را چیزی سودمند تجربه کردم. در این موقعیت هم تصمیم گرفتم از همین شیوه پیروی کنم و عمدا آن تصاویری را به ذهنم می‌آورم که در غربت بیش از هر چیزی، دلتنگی برای وطن را پررنگ می‌کند: تصاویر کودکی…»

 

او در آن اتاق خالی از هر چیزی شهر زادگاهش را چنین به یاد می‌آورد: «آهنگ راه‌آهن کلان‌شهر و صدای ضربه‌های چوب خاک‌گیر بر روی فرش، لالایی من بود. خواب‌های من در چنین قالبی شکل می‌گرفت: ابتدا رویاهایی نامنظم وجود دارد، بعد احتمالا با صدای جریان آب یا بوی شیر قطع می‌شود و در نهایت به رویاهای طولانی تکراری می‌‌رسد؛ رویاهای مربوط به سفر و باران. اینجا، بهار نماهایی از سبزی را پیش می‌کشد، در حالی که خانه‌ای خاکستری در پس‌زمینه‌اش داشت و مدتی بعد، وقتی سایبانی خاک‌آلود از برگ‌ها، روزی هزار بار دیوارهای خانه را رنگ‌آمیزی می‌کند، صدای شاخه‌های درختان مرا وارد شناختی می‌کرد که هنوز با آن برابر نبودم. حیاط برای همه چیز به نشانه یا اشاره‌ای بدل شده بود. برخی از آن‌ها پیام‌هایی بودند که در پرده‌های سبزی که به بالا می‌رفتند زیر طوفان غبار دفن شوند… درشکه‌چی‌ها عادت داشتند موقع آب دادن به اسب‌هایشان، شنل‌هایشان را روی نرده بگذارند. با این کار شنل‌ها با باقی‌مانده یونجه‌هایی که روی آبشخور مانده بود، کثیف نمی‌شد؛ آبشخوری که آبش را از پمپی که از پیاده‌رو بیرون زده بود، تامین می‌کردند.»

 

این تصاویری بود که بنیامین جوان از کودکی و جوانی خود به یاد داشت. او متولد ۱۵ ژوئیه ۱۸۹۲ در برلین بود؛ شهری که در آن زمان در میان تاسیس امپراتوری آلمان و جنگ اول بین‌الملل داشت به یک کلان‌شهر تبدیل می‌شد. برلین کودکی والتر بنیامین با سرعتی وحشتناک رو به رشد و صنعتی شدن بود و در آن زمان یکی از مدرن‌ترین شهرهای زمانه خودش بود. او در خانه‌ای بزرگ در محله ماکدبورکر پلاتز در یکی از قدیمی‌ترین و ثروتمندترین بخش‌های برلین بزرگ شد. پدرش تاجری ثروتمند و موفق بود که به انسانی خوب و مردم‌دار معروف بود و تنها مشکلش این بود که همه چیز را از دریچه تجارت می‌دید. برای همین هم مادرش بود که کار اداره خانه را بر عهده داشت.

 

والتر بنیامین تا ۹ سالگی زیر نظر معلم شخصی خود تحصیل کرد؛ اما در این زمان بود که به شبانه‌روزی کایزر فریدریش در شارلوتن ‌بورگ رفت؛ مدرسه‌ای با قوانین شوکه‌کننده. دوران مدرسه دوران سختی برای والتر بنیامین بود. او در این دوران بیشتر اوقات بیمار بود و همین بیماری‌های مداوم باعث شد تا سرانجام مادر و پدرش تصمیم بگیرند او را برای سلامتی‌اش، از مدرسه کایزر فریدریش بیرون بیاورند و به شبانه‌روزی دیگری به اسم هاوبیندا در تورینگا بفرستند: «او فقط دو سال آنجا بود؛ ولی همین تجربه تاثیر عمیقی در او داشت. این اولین رویارویی او با محیط روشنفکری بود. تئودور لسینگ، فیلسوف و استاد دانشگاه و روزنامه‌نگار که بعدها به دست نازی‌ها به قتل رسید تا سال ۱۹۰۴ در این مدرسه معلم بود. نویسندگان و موسیقی‌دان‌ها و اندیشمندان و استعدادهای تئاتری بی‌شماری در این مدرسه درس خوانده‌اند.»

 

بنیامین تا پانزده‌ سالگی به فلسفه و ادبیات و زیباشناسی علاقه‌مند شده بود؛ اما باز به همان مدرسه منفور کایزر فریدریش بازگشت؛ منتهی این بار خودش را مجهز به وسایلی کرد که می‌توانست برای استقلال تازه‌‌یافته‌اش بجنگد. تا هفده‌ سالگی همه امتحاناتش را با موفقیت به پایان رساند و چند سال بعد را به مطالعه آثار گوته، شیللر، شکسپیر و ایبسن اختصاص داد، همچنین برای مجله مدرسه متن‌‌هایی خلاقانه و روزنامه‌نگارانه می‌نوشت. در سال ۱۹۱۱ آنجا را ترک کرد و تجارب دوست‌نداشتنی‌اش را پشت سر گذاشت.

 

او آن‌چنان‌که در زندگی‌نامه‌اش نوشته آماده ماجراهای تازه زندگی بود: «وقتی دیگران بیدار بودند، شعاع نوری که از زیر در می‌آمد، آیا اولین علامت عزیمت نبود؟ آیا این شعاع نور شب انتظار بچه را نمی‌ربود؛ همان‌طور که شعاع نوری که از زیر پرده افتاده صحنه می‌آید، شب تماشاگران را می‌رباید؟ به نظر من کشتی رویاها ما را با خود می‌برد و بعد تخت‌خواب ما اغلب بر روی امواج متلاطم گفت‌وگو و افشانه سروصدای بشقاب‌ها تکان می‌خورد و اول صبح ما را تب‌دار و بی‌قرار پیاده می‌کند؛ گویی سفری را پشت سر گذاشتیم که در آستانه شروع شدن بوده است.»

 

او بعد از مدتی سفر به دور اروپا به دانشگاه آلبرت لودویگ رفت، تحت تاثیر هاینریش ریکرت فیلسوف قرار گرفت و در حالی در سخنرانی‌های او نشست که هایدگر در کنارش می‌نشست؛ فیلسوفی که برخلاف او بعدها از طرفداران پیشوا شد و در پیشبرد اهداف هیتلر به او کمک‌های زیادی کرد.

 

او در دوران تحصیلاتش با فیلسوفان صهیونیست مواجه شد اما در تمام این مدت سعی کرد فاصله‌اش را با افراطیون این گروه نگه دارد. او بیشتر از هم‌صحبتی با گرهارت شولم و راینر ماریا ریلکه شاعر اتریشی بهره می‌برد.

 

در خلال جنگ جهانی اول ازدواج کرد و پسرش اشتفان در سال ۱۹۱۸ به دنیا آمد. پدر شدن در زندگی بنیامین تاثیر زیادی گذاشت. او در همین سال‌ها وارد فرانکفورتر زایتونگ و لیترایش ولت شد و آثارش را در آن‌ها منتشر کرد. در همین زمان او بزرگ‌ترین اثرش یعنی «پروژه پاساژها» را شروع کرد؛ اثری که بی‌تردید در شهرت او تاثیر زیادی داشت. آنچه در مورد بنیامین منحصربه‌فرد بود، حساسیت او به پیرامونش بود که با نوشته‌های رمانتیک درباره طبیعت ارتباط داشت؛ قدردانی از غنای فرهنگی شهر، معماری یا هنر که دست‌کم تقدیری این‌جهانی بود. از دیگر سو شعر رمانتیک، قلمرویی بود که می‌شد در آن احساسات پاک‌تر و بی‌حفاظ‌تری کشف کرد، مثل اشعار کیتز و وردزورث. بی‌نظیری بنیامین در این بود که حس خودجوشی بچه‌گانه و اتحاد حسی بی‌حفاظ با دنیای پیرامونش را با توجه به ملاحظاتش در مورد شهر معنا کرده بود - البته نه صرفا معماری و فرهنگ صوری شهر که الگوهای روزمره آن. او جنبه‌ بومی و عملی و حتی شغلی و صنعتی شهر را با حالی عرفانی و رمزآلود تجربه می‌کرد. هر چیزی حضوری برای بنیامین داشت؛ چه صدای پرده کرکره جلوی پنجره، چه سایه گلدان حیاط، قطاری در دوردست یا خیابانی سنگ‌فرش شده.

 

این‌گونه حساسیت‌ها را بنیامین از دوران کودکی حفظ کرده بود. کودکی که در دورنمای شهری ایجاد شده بود. او می‌نویسد: «از همان ابتدا یاد گرفتم خودم را در واژگانی که واقعا مبهم بودند پنهان کنم. در واقع موهبت درک شباهت‌ها چیزی نیست جز اثر ضعیف اجباری کهنه برای شبیه بودن و تقلید کردن. این اجبار در من به واسطه واژگان عمل می‌کند، نه واژگانی که مرا شبیه به بچه‌های خوش‌رفتار می‌کرد که واژگانی که مرا به مکان‌های زندگی، مبلمان و لباس‌ها شبیه می‌کردند. شباهت به پیرامونم، مرا از شکل انداخته بود. من مانند حلزونی که در لاکش زندگی می‌کند در قرن نوزدهم سکنی گزیده بودم. مسکنی که حالا مانند لاکی خالی پیش رویم بود.»

 

قرن نوزدهم آن‌طور که در این کتاب نوشته شده شاهد شکوفایی رمانتیسمی بود که خود واکنشی بود به صنعتی شدن. بنیامین آن احساساتی را که معمولا علیه تمدن مدرن به کار می‌رفت به سمت آن چرخاند. او آن جنبه‌هایی از رمانتیسم را احساس می‌کرد که در آن‌ها دست انسان در کار خلق کردن بود. انسانی که سازنده بود دشمن بنیامین نبود؛ او دنیایی معنادار را نابود نمی‌کرد. دیگر فیلسوفان عرفانی، مانند هایدگر از برهان‌های رمانتیک برای تقبیح مدرنیته استفاده می‌کردند. هایدگر حتی برای توسعه این دیدگاهش از آرای فیلسوف یهودی استفاده و مدرنیته را درهم‌شکننده گذشته‌ای طبیعی‌تر تلقی ‌کرد؛ شکلی از خشونت که باید با خشونتی هم‌سنگ روبه‌رو می‌شد.

 

در چنین فضایی بود که او در نامه‌ای به تئودور آدورنو نگرانی‌اش را از فلسفه نازی‌ها به زبان آورد: «در ضمن می‌خواهم اطلاعات بیشتری در مورد نگرانی شما از تخریب افراطی «شهود ماهیت‌ها» به دست بیاورم. آیا حالا که خود هوسرل می‌بیند که این مفهوم به ابزاری در دست افرادی مثل هایدگر تبدیل شده است، باز هم از آن استقبال می‌کند؟»

 

او در راه مبارزه با خطر نازیسم و فلسفه هایدگر تلاشی ناامیدانه را شروع کرد چراکه از لحاظ فکری هم جنگنده نبود.‌ همین جنگنده نبودن شاید دلیلی بود که در نهایت تبعید خودخواسته را در حالی انتخاب کند که همه آنچه دوست داشت یعنی کتاب‌هایش را در برلین گذاشت. در تبعید هم زندگی خوبی نداشت و جدا از بیماری برای به دست آوردن غذا و حتی آب می‌جنگید. به خاطر همین مشکلات بود که او با بدنی بیمار تصمیم گرفت به پاریس برود.

 

 

از مخالفت با رژیم تا لغو شهروندی‌

 

پاریس وضعیت بهتری نداشت اما دوستان و کتابخانه‌هایی داشت که او می‌توانست در آنجا سر کند. در پاریس با هانا آرنت دیدار کرد که مانند او پناهنده سیاسی بود. در نیمه دهه ۱۹۳۰ بود که او بار دیگر نوشتن در مجلات را آغاز کرد و بنیاد فرانکفورت هم کمک‌هزینه‌ای برایش فرستاد؛ بنیادی که با گروهی از فیلسوفان مشهور آلمانی یهودی و چپ تشکیل شده بود. آن‌ها در آن زمان در نیویورک دور هم جمع شده بودند و به کسانی چون والتر بنیامین حقوق ثابت می‌دادند. او با افراد برجسته این گروه یعنی تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر پیوندش را محکم‌تر کرد. این بنیاد در ۱۹۳۶ در نشریه خود، مجله‌ای برای پژوهش‌های اجتماعی، مقاله‌ای را چاپ کرد که از مشهورترین مقالات بنیامین شد: «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی»

 

اما آن سال‌ها برای کسانی چون بنیامین سال‌های سختی بودند و زمان برای آنان به پایان می‌رسید. در فوریه ۱۹۳۹ گشتاپو بنیامین را مخالف رژیم شناسایی کرد و سفارت آلمان در نامه‌ای که به او نوشت لغو شهروندی‌اش را اعلام کرد. بنیامین نوشت: «کابوسی که مردم را در این موقعیت پریشان می‌کند باز هم به اندازه کابوس اردوگاه‌های کار اجباری که بعد از سال‌ها زندانی بودن نصیب فرد می‌شود، ‌نیست.»

 

هیتلر، اول سپتامبر به لهستان و بریتانیا و فرانسه حمله کرد و تهدید اردوگاه کار اجباری نزدیکتر شد؛ حالا فرانسه دشمن آلمان بود. بنیامین، خانه،‌ وسایل معاش، کشور و حق شهروندی‌اش را از دست داده بود - حالا اگر مراقب نبود کتابخانه‌اش را نیز از دست می‌داد.

 

با شروع جنگ آلمانی‌ها، اتریشی‌ها، چک‌ها، اسلواک‌ها و مجارهای هفده تا پنجاه ساله فورا در فرانسه جمع‌آوری شدند؛ این خارجی‌ها را به اردوگاه‌های موقت فرستادند. آن‌هایی را که در پاریس بودند به استاد دو کولومب فرستادند، استادیوم فوتبالی که مکانی مناسب برای اسکان صدها هزار آواره نبود. بنیامین هم بین آن‌ها بود.

 

آن‌ها در شرایط سخت زندگی می‌کردند و با آن‌ها مثل اسیران جنگی رفتار می‌شد. او در نوامبر ۱۹۳۹ آزاد شد و به پاریس برگشت و در حالی که کل جریان را دست‌کم گرفته بود، برای دوستش شولم نوشت: «آن‌ها بعد از جنگ اعلام کردند که من مثل همه پناهندگان آلمانی باید به اردوگاه پناهندگان بروم.» البته تجربه اردوگاه‌ پناهندگان آن‌قدر وحشتناک بود که رویدادهای بعدی را رقم زد و بنیامین را به سوی سرنوشتش هدایت کرد.

 

در فرانسه با وجود جنگ بنیامین رساله «درباره مفهوم تاریخ» را تکمیل کرد. او آخرین نامه‌اش را در ۱۱ ژانویه ۱۹۴۰ برای شولم نوشت: «تنهایی که وضعیت طبیعی من است، بیش از هر چیز مرهون شرایط امروز است.»

 

شرایط پاریس خطرناک بود. ارتش هیتلر به قلب فرانسه نفوذ کرده بود و در حال گرفتن شهری بود که بنیامین فکر می‌کرد در آن امنیت دارد. او در پاریس از پشت پنجره خانه‌اش مردمانی را می‌دید که مانند سال ۱۹۳۳ برلین در حال فرار کردن هستند؛ اما این بار وضعیت پاریس بسیار خطرناک‌تر بود: یک توده بزرگ در حال مهاجرت بودند و بیش از دو میلیون نفر با ماشین، گاری‌های اسبی یا پیاده فرار می‌کردند، در حالی که در چرخ‌های دستی کالسکه‌ بچه‌ها یا بر پشتشان هر چیزی را که می‌توانستند از دارایی‌شان نجات می‌دادند. آن‌ها به پنج تا شش میلیون بلژیکی یا فرانسوی‌های شمالی‌ ملحق شدند که از دست نازی‌ها فرار می‌کردند. این آوارگان با کاروانی بی‌انتها از بقچه‌های لباس و اثاثیه به سمت جنوب فرانسه می‌رفتند.

 

 

تراژدی تبعید

 

بنیامین هم به این توده پیوست و به لوردس گریخت. او می‌دانست که در فرانسه نمی‌تواند امنیت داشته باشد و باید از آنجا خارج شود. او در اوت ۱۹۴۰ برای تئودور آدرنو از اضطراب‌هایش نوشت: «… همان‌طور که می‌دانی اوضاع و احوال خودم هم مانند آثارم خوب نیست. شرایطی که در سپتامبر با آن روبه‌رو شدم به راحتی می‌تواند هر زمان دیگری تکرار شود، البته با دورنمایی کاملا متفاوت. در چند ماه اخیر افراد زیادی را دیدم که به راحتی ثباتشان را از دست نمی‌دادند… همه چیز یک‌شبه وارونه شد... الان هفته‌هاست که از یک روز بعد یا حتی یک ساعت بعدم مطمئن نیستم. مجبورم همه روزنامه‌ها را بخوانم (روزنامه‌هایی که حالا در اینجا تنها در یک برگ چاپ می‌شوند) و به همه برنامه‌های رادیویی گوش دهم تا شاید خبری مهم به دست بیاورم…»

 

او سعی کرد از فرانسه خارج شود به کنسولگری مارسی رفت تا مجوز خروج بگیرد. دوستانش آدورنو و ماکس هورکهایمر هم صحبت‌هایی کردند اما نتوانست مجوزی برای ورود به آمریکا بگیرد. او هر روز حس می‌کرد در تله‌ای تنگ‌تر افتاده است. فکر کرد باید به کشوری بی‌طرف مثل پرتغال برود و از آن راه به آمریکا برسد، راه رسیدن به پرتغال، اسپانیا بود؛ کشوری که فرار او را به تراژدی کامل تبدیل کرد. او در ۲۵ اکتبر ۱۹۴۰ از جنوب فرانسه و رشته‌کوه پیرنه فرار کرد، به گروهی کوهنورد ملحق و در میانشان مخفی شد.

 

او با کمک راهنمایی محلی خودش را به مرز اسپانیا رساند و به جایی رسید که تصویری از رهایی را جلوی چشمش می‌گذاشت اما این ماجرا پایان خوشی نداشت؛ زیبایی آن منظره با لباسی نظامی بر هم خورد، پلیس اسپانیا جلوی آن‌ها را گرفت. بنیامین سعی کرد ترس به دلش راه ندهد، مجوز قطعی داشتند و از این رو به خودش قوت قلب می‌داد؛ ولی وقتی پلیس به آن کاغذ چروکیده نگاه می‌کرد قلب بنیامین به شدت در سینه‌اش می‌تپید. کل گروه ویزای عبور از اسپانیا را داشتند که در موقع شروع سفرشان معتبر بود؛ اما پلیس به آن‌ها توضیح داد که شب گذشته طبق دستورات جدید دولت اسپانیا، آن‌ ویزاها فاقد ارزش شده‌اند. فراری‌ها دیگر حق نداشتند از اسپانیا عبور کنند. از آن بدتر این که دولت دستور داده بود پناهندگانی که از فرانسه می‌آیند، به سرعت به فرانسه پس فرستاده شوند. بنیامین با دلسردی به علف‌های لگدمال‌شده‌ مسیری که از آن آمده بودند نگاه کرد. او نمی‌توانست بازگردد.

 

آن شب والتر بنیامین با ناامیدی کامل آخرین تماس‌های تلفنی‌اش را گرفت و تقاضای کمک کرد؛ اما هیچ کدام به جایی نرسید؛ او که از خانه‌اش اخراج شده بود و از زندگی مرفه به فقر و بدبختی رسیده بود، احساس بیچارگی می‌کرد و یک بار دیگر به دام افتاده بود. در دست نازی‌ها بود و نهایتا به آلمان فرستاده می‌شد. می‌دانست مانند بقیه یهودیان در آلمان به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده خواهد شد.

 

بعد از این تماس‌ها بود که تصمیم نهایی خود را گرفت؛ تنها یک انتخاب داشت. آن شب وقتی اعضای گشتاپو در طبقه پایین از نوشیدنی‌های بعد از شامشان لذت می‌بردند، بنیامین شیشه‌ کوچکی را که همراهش بود، از جیبش درآورد. به قول خودش آن شیشه حاوی دوزی از مورفین بود که برای کشتن یک اسب کافی بود. بنیامین آن سم جادویی «خود رهایی»‌اش را بلعید.

 

نام والتر بنیامین فردای آن روز در فهرست مردگان در پوربو ثبت شد. مرگ او در ساعت ۱۰ شب روز ۲۶ سپتامبر ۱۹۴۰ گزارش شد.

 

***

 

فیلسوفان هیتلر

ایووان شرات

مترجم/ مصحح: حسین کاظمی یزدی

ناشر رایزن

چاپ اول، ۱۳۹۵

۳۲۰ صفحه

۳۴ هزار تومان

کلید واژه ها: هیتلر والتر بنیامین آلمان نازی


نظر شما :