سلیمی نمین: تعداد کم شهدای انقلاب را به نفع شاه مصادره نکنید
عباس سلیمی نمین اگر چه در مقام نقد چندان جانب انصاف را پاس نمیدارد ولی جانب حرمت را نیز فرو نمینهد. غلظت ایدئولوژیک باورهایش در کنار تندی طبع و مزاجش، اگر چه کاستیهای فراوان در تجزیه و تحلیلهایش پدید میآورد اما شرم و آزرم را از کلام او نمیزداید؛ چنانکه در بیان علت زنباره نبودن رضاشاه، پروا پیشه کرد و آنچه را که میدانست، نگفت. همچنین پرداختن به رفتارهای جنسی محمدرضا شاه را چندان خوش نداشت و در این جا نیز رغبت چندانی به موشکافی و کالبدشکافی جزئیات زندگی آخرین شاه ایران نداشت.
اجازه بدهید بی مقدمه این سئوال را مطرح کنم که به نظر شما، محمدرضا شاه که در سال 57 حاضر نشد در دفاع از تاج و تختش بجنگد، آدم نرمدلی بود یا اینکه ترسو بود؟
برای پاسخ دادن به این سئوال، ما باید شناختی از پهلویها و سیاستهای انگلیسیها داشته باشیم. بدون شناخت سیاست انگلیسیها قطعاً قادر به شناخت دقیق پهلویها نخواهیم بود و بدون شناخت دقیق پهلویها، قادر نخواهیم بود عملکرد بیگانگان را در ایران مورد ارزیابی قرار دهیم. انگلیسیها در دوران سلطه خود بر ایران، میخواستند افرادی را سر کار بیاورند که بیشترین منافع را برای آنها رقم بزند. بعد از اینکه انگلسیها نتوانستند تاثیرات لازم را بر قاجاریه بگذارند تا حداکثر منافع آنها تامین شود، دست به کودتا علیه قاجاریه زدند. قاجاریه با وجود ضعفها و بی بند و باریها و لغزشهایی که داشتند، برای انگلیسیها مطلوب نبودند زیرا دست نشانده به حساب نمیآمدند و مبنای قدرت خودشان را تا حدودی در میان مردم میجستند. طبیعی بود که توجه قاجاریه به رای و نظر مردم، برخی تلاشهای انگلیسیها برای سلطه بر ایران لطمه میزد. پادشاهان قاجار در شرایطی که بر سر دوراهی توجه به مطالبات مردم و منافع انگلیسیها قرار میگرفتند، اگر بی توجهی شان به مطالبات مردم موجب مخدوش شدن چهره شان در جامعه میشد، جانب مطالبات مردم را میگرفتند. در جریان قراردادهای رویتر، رژی و 1919، که از طریق پرداخت رشوه به برخی دولتمردان به امضا رسیده بود پادشاه قاجار در مواجهه با اعتراضات گسترده مردم قرارداد استعماری را لغو کرد تا از طریق تحقق خواسته مردم، جایگاه خودش را در جامعه حفظ کند. بنابراین انگلیسیها کسانی را مطلوب خود میدانستند که کاملاً بریده از مردم باشند؛ یعنی قدرت خودشان را به هیچ وجه از مردم نگرفته باشند. دکتر مصدق در کتاب " خاطرات و تالمات " به درستی اشاره میکند که پهلویها دست نشانده بیگانه بودند و به همین دلیل بین مصالح مردم و مصالح بیگانه، مصالح بیگانه را لحاظ میکردند: " همه میدانند که سلسلهی پهلوی مخلوق سیاست انگلیس است، چونکه تا سوم اسفند 1299 غیر از عدهای محدود کسی حتی نام رضاخان را هم نشنیده بود و بعد از سوم اسفند که تلگرافی از او بشیراز رسید هرکس از دیگری سؤال میکرد و میپرسید این کی است، کجا بوده و حالا اینطور تلگراف میکند. بدیهی است شخصی که با وسایل غیر ملی وارد کار شود نمیتواند از ملت انتظار پشتیبانی داشته باشد. بهمین جهات هم اعلیحضرت شاه فقید و سپس اعلیحضرت محمدرضاشاه هر کدام بین دو محظور قرار گرفتند. چنانچه میخواستند با یک عده وطنپرست مدارا کنند از انجام وظیفه در مقابل استثمار باز میماندند و چنانچه با این عده بسختی و خشونت عمل میکردند دیگر برای این سلسله حیثیتی باقی نمیماند تا بتوانند بکار ادامه دهند. این بود که هرکس ابراز احساساتی میکرد و یا انتقادی از اعمال شاه مینمود وصلهی عضویت حزب توده را باو میچسبانیدند و او را باشد مجازات محکوم میکردند. تبعید و قتل مدرس و فرخی در زندان که نتوانستند آنان را متهم بمرام کمونیستی بکنند یک دلیل بارز و مسلمی است برصدق این مقال و تا صفحات تاریخ باقی است خواهند گفت آنها را برای چه در زندان از بین بردند. "(خاطرات و تألمات دکتر مصدق، کوشش آقای ایرج افشار، انتشارات علمی، ص344)
در میان دست نشاندگان انگلیس آدمهای تحصیلکرده و آدمهای بی سواد و لاابالی توامان وجود داشتند. اینکه چرا انگلیسیها آدم بی هویت، بی اصل و نسب و بی سوادی مثل رضا خان را به قدرت رساندند، نکته اساسی است. مسعود بهنود در کتاب " این سه زن " اشاره میکند که رضا خان پیش از آنکه انگلیسیها او را ارتقاء بدهند، هر شب کارش بدمستی، عربده کشی و قمه کشی بود. حتی زمانی که انگلیسیها او را به فرمانفرما سپردند تا عادات بدش را کنار بگذارد، فرمانفرما هر شب بساط عرق و تریاک را برای او فراهم میکرد تا او از خانه بیرون نرود تا قمه کشی و لخت کردن مردم از سرش بیفتد. در صفحه 14 این کتاب میخوانیم: «دو سه باری مشمول عنایات فرمانفرما والی کرمانشاه قرار گرفته بود... به پیشنهاد پالکونیک اوشاکف فرمانده روس قراق کرمانشاه، و تصویب فرمانفرما، به عنوان افسر، فرمانده رسته پیاده شد... اما قمهکشی، قمار هر شبه، و بدمستی از سرش دور نشد... تابستان همان سال در رکاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور یافت که زیر نظر افسران روس کار با شصتتیر بیاموزد. لقب تازهای به جای «رضا قزاق» در انتظارش بود «رضا شصتتیر». در این زمان، به امر فرمانفرما، فطنالدوله پیشکار شاهزاده، اتاقی در کنار هشتی خانة خود به او داده بود و هر شب سینی عرق و وافور او را مهیّا میکردند.»
سئوال من مربوط به شخصیت شاه بود ولی شما دارید رضا شاه را نقد میکنید.
پهلویها ویژگیهایی داشتند که بدون ذکر این مقدمات نمیتوان آن ویژگیها را تبیین کرد. بنابراین بیان این نکات برای بررسی شخصیت محمدرضا پهلوی لازم است.
شما فرمودید در بین وابستگان به انگلستان، هم آدم باسواد وجود داشت و هم آدم بی سواد. آیا نمیتوان گفت که در بین آنها آدمهای رئوف و قسی القلب هم در کنار هم وجود داشتند؟
بله، میتوان گفت.
شما به طور ضمنی از پادشاهان قاجار دفاع کردید. به نظر شما محمدرضا شاه قسی القلب تر بود یا ناصرالدین شاه؟
تردیدی نیست که محمد رضا پهلوی قسی القلب تر بود.
ولی یکی از تفریحات ناصرالدین شاه، تماشای سر بریدن مجرمین بود ولی شاه چنین تفریحاتی نداشت!
اگر اجازه بدهید من میگویم که تفریحات او در ساواک و کمیته مشترک چه بود! سربریدن انسان را فیالفور خلاص میکند اما اینکه فردی را با شکنجه به مرگ برسانند، شاید برای آنها لذتبخش تر بوده باشد.
سرکوب مجرمین و مخالفین کجا و تماشای توام با لذت سرکوب شدن آنها کجا؟
بعد از کودتای 28 مرداد به دستور محمدرضا پهلوی، کریم پور شیرازی - مدیر مسئول یکی از نشریات - را زنده زنده سوزاندند و شاه و اشرف هم ناظر بر شکنجه او تا حد مرگ بودند. همچنین دکتر فاطمی در حالیکه به شدت بیمار بود مضروب و سپس اعلام کردند. تاریخ پهلویها سراسر از این حوادث دهشتناک است.
شاه یا اشرف؟
مطابق بعضی از روایات، خود شاه ناظر شکنجه شدن کریم پور شیرازی بود. ببینید افرادی مثل سید ضیاء و فرمانفرما هم کسانی بودند که به انگلستان گرایش داشتند و حتی سابقه خدمت فراوانی را نیز به انگلیسیها داشتند. اما چرا انگلیسیها این افراد را به جای رضا شاه به قدرت نرساندند؟ زیرا قساوت پهلویها بیشتر بود. پهلویها معنی فرهنگ و انسان را نمیفهمیدند و به راحتی جنایات مد نظر انگلیسیها را انجام میدادند. وقت انسانی درک فرهنگی نداشته باشد و منزلت انسان را نفهمد، طبیعی است که حتی پیرمرد نابینایی مثل مدرس را نیز به قتل میرساند. بعد از رضاخان، محمدرضا پهلوی توسط انگلیسیها به جای پدر به قدرت میرسد. انگلیسیها با علم به اینکه افراد دیگری هم میتوانند جانشین رضا شاه شوند، محمدرضا پهلوی را انتخاب کردند. محمدرضا در دوران پدر، برای تحصیل به سوئیس میرود. اما ماحصل تحصیل او در خارج، آن دسته گلی است که به ایران میآورد. یعنی ارنست پرون سرایدار مدرسه اش در سوئیس. شاه در آن مدرسه درس نمیخواند و براساس خاطرات فردوست صرفاً به خوشگذرانی پرداخت.
با توجه به اینکه ارنست پرون همجنسگرا بود، شما میخواهید بفرمایید شاه با او چنین رابطه ای داشت؟
من نمیخواهم وارد این مباحث شوم حالا خود شما باید بفهمید که چنین رابطه ای داشته یا نداشته.
منظور من این است که آیا اسناد و مدارک تاریخی هم موید چنین رابطه ای است؟
یکی از دلایل فرار فوزیه از دربار ایران، همین رابطه ارنست پرون با محمدرضا پهلوی است. فوزیه میگوید ارنست پرون همیشه سرزده وارد اتاق خوابمان میشد. خانواده فوزیه در مصر، بسیار لاابالی و منفور بودند. اما همین آدمهای لاابالی وقتی که وارد ایران میشوند، دربار پهلوی را به لحاظ فساد و لاابالی گری، غیرقابل تحمل مییابند.
کسی درباره وجود چنین رابطه ای میان شاه و ارنست پرون تصریحی داشته است؟
خاطراتی که نقل شده، تلویحاً موید این است که آنها چنین رابطهای داشتند. البته این موضوع خیلی مهم نیست. نکته مهم این است که سرایدار یک مدرسه در سوئیس، به چنین جایگاهی در دربار ایران میرسد. این نشان دهنده سطح فرهنگی محمدرضا پهلوی است. شما اگر وابسته باشید ولی ضمناً آدم بافرهنگی باشید و به اروپا بروید، با دو تا روشنفکر آنجا آشنا میشوید و اگر خواستید با خودتان همدم!به ایران بیاورید آنها را با خودتان به ایران میآورید. اما اگر وابسته بی فرهنگ باشید، سرایداری مثل ارنست پرون را با خودتان به دربار میآورید و او را در دربار همه کاره میکنید که حتی بتواند بدون اجازه به اطاق خوابتان وارد شود.
حالا منهای سطح فرهنگی شاه، این نکات دال بر فساد شخصی اوست...
دال بر بی هویتی او هم است. ببینید طبقات اشرافی در فسادشان هویت و مقیداتی دارند ...
ولی سئوال من این بود که شاه به لحاظ شخصیتی ترسو بود یا اینکه فاقد قساوت قلب لازم بود که در سال 57 به سرکوب گسترده متوسل نشد؟
شاه به هر جنایتی تمسک جست اما شخصیتی بود که قادر به حل مسائل سیاسی پیچیده نبود. محمدرضا پهلوی قساوت داشت اما مشکلات پیچیده یک کشور را یک سیاستمدار میتواند حل کند. محمدرضا پهلوی به عنوان یک آدم بی سواد، سیاستمدار نیست و به همین دلیل نمیتواند بحران پیچیده ای به نام انقلاب را مدیریت کند.
حداقل میتوانست دستور سرکوب گسترده بدهد.
این کار را هم کرد ولی مشکلی حل نشد. در جمعه سیاه، دستور سرکوب گسترده داد. این اصلاً دستور مستقیم شاه بود که همه را بکشید؛ حتی زنها و بچهها و پیرمردها را. اما در یک قیام گسترده مردمی، کشتار جوابگو نیست. احسان نراقی در کتاب " از کاخ شاه تا زندان اوین "، استیصال شاه را در توسل جستن به خشونت توضیح میدهد. نراقی میگوید شاه با استیصال گفت من با ملتی که با آغوش باز از گلوله استقبال میکنند، چه کار کنم؟ یعنی به این جمع بندی رسیده بود که با قتل عام و کشتار نمیتواند یک قیام مردمی را حل و فصل کند. در صفحه 154 این کتاب میخوانیم: « در این موقع، شاه که گوئی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم شده، به سمت من خم شد و گفت: «با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار میتوان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب میکند.
ـ دقیقاً، به همین دلیل است که ما نمیتوانیم به کمک نظامیان آنها را آرام سازیم.» اگر محمدرضا پهلوی میتوانست با ادامه کشتار مساله انقلاب را حل کند، قطعاً چنین کاری میکرد. شاه با سرکوب کاری از پیش نمیبرد وگرنه او دستور آتش زدن فروشگاهها را صادر کرد. او همه این شیوهها را به کار گرفت.
این اقدام ساواک بود یا دستور شاه؟
دستور مستقیم خود شاه بود.
کدام فروشگاهها؟
فروشگاههای عمومی مثل فروشگاه کوروش. تیمسار قرهباغی در این زمینه میگوید: « ا.ق-...روزی مرحوم سپهبد صمدیانپور رئیس شهربانی وقت خواست و آمد به وزارت کشور و گفت دو مطلب آمدهام خدمت شما بگویم. یکی این که میگویند یک مقدار از این کارها را خود ساواک میکند. گفتم یعنی چه؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ گفت بله، یک مبل فروشی اظهار کرده است که شب آمدند و به ما خبر دادند که فردا قرار است ناحیه شما را شلوغ کنیم و آتش بزنیم. ما میآئیم اینجا و مبلهای شما را بناست آتش بزنیم. مبلهای حسابی را بگذارید کنار و تعدادی میز و صندلی عادی جلو دست بگذارید که خسارت زیادی وارد نشود! » (چه شد که چنان شد، مصاحبه حمید احمدی با قرهباغی، نشر آران، آمریکا، صص30-29)
وی در فراز دیگری در این کتاب میافزاید: « روز چهاردهم آبان، از حوالی ظهر گزارشهایی به وزارت کشور میرسید که در نقاط مختلف شهر آتشسوزی است. اشخاص مختلف تلفن میکردند و از آتشسوزیهای متعدد خبر میدادند. از پنجرة اتاق وزیر کشور در طبقه ششم ساختمان وزارتخانه که در جنوب پارک شهر قرار داشت نگاه کردم و دیدم از نقاط مختلف آتش و دود زبانه میکشد. ضمناً بعضی اشخاص که تلفن میکردند میگفتند مأمورین فرمانداری نظامی و مأمورین پلیس که آنها هم مأمور فرمانداری نظامی تلقی میشدند ایستادهاند نگاه میکنند و هیچ اقدامی انجام نمیدهند. من تلفن کردم به سپهبد صمدیانپور رئیس شهربانی و گفتم اینطور گزارش میدهند، قضیه از چه قرار است؟ گفت بله، درست است شهر را در نقاط مختلف به آتش کشیدهاند. گفتم پس چطور اقدام نمیکنید؟ گفت فرماندار نظامی دستور داده است که مداخله نشود. »(همان،صص 95-94)
همچنین رئیس شعبه ساواک در آمریکا در زمینه دستور مستقیم شاه برای به آتش کشیدن اماکن عمومی میگوید: « بعداً تیمسار اویسی به من گفت که شاه او را محرمانه به حضور پذیرفت و به وی گفت کاری کند تا سربازانش آتشسوزیهایی را که توسط نیروهای ویژه ساواک ایجاد میشوند خاموش ننمایند.(خاطرات منصور رفیعزاده، ص366) برخی از محققین مثل عماد الدین باقی، بر اساس آمار بنیاد شهید، به این نکته اشاره کرده اند که در فاصله سالهای 42 تا 57، تعداد شهدای انقلاب اسلامی، اعم از مسلمان و مارکسیست، کمی بیش از 4000 نفر بوده است. در مقایسه با شهدای انقلاب الجزایر یا خیلی از انقلابهای دیگر، این رقم چندان هم زیاد نیست.
این امر نه به فقدان سبعیت در محمدرضا پهلوی بلکه به شیوه مبارزه امام برمیگشت. انقلاب الجزایر، انقلابی مسلحانه بود. اگر انقلاب اسلامی هم چنین ویژگی داشت، قطعاً تعداد شهدایش خیلی بیشتر میشد. شما تعداد کم شهدای انقلاب اسلامی را نباید به نفع محمدرضا پهلوی مصادره نمائید بلکه باید به نفع شیوه مبارزاتی امام تحلیل کنید.
البته مجاهدین خلق و فداییان خلق هم مبارزه مسلحانه میکردند.
آنها حداکثر تا سال 54 در این زمینه فعال بودند. ضمن اینکه صرفاً گروههای کوچکی بودند که در انقلاب تاثیر چندانی نداشتند.
مطابق آمار بنیاد شهید، تعداد کشته شدههای گروههایی از این دست نیز چندان بالا نبوده است.
عرض کردم چون گروههای کوچکی بودند.
ولی همین گروههای کوچک بعد از سال 57 تلفات به مراتب بیشتری دادند.
طبیعی است در مبارزه مسلحانه، نوع مواجهه فرق میکند. چون طرف دست به سلاح میبرد، هم نوع مجازت فرق میکند و هم نوع تقابلها فرق میکند. تقابل امام با رژیم پهلوی، مبتنی بر کار فرهنگی بود. به همین دلیل شاه نتوانست ارتش را تحریک به سرکوب کند. شاه در سال 56 به ساواک و گارد سلطنتی دستور میدهد که پارهای از نیروهای ارتشی را بکشید تا ارتش به کشتار مخالفین تحریک شود. رئیس شعبه ساواک در آمریکا در خاطرات خود در این زمینه مینویسد: چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعلیحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اویسی گفت: «وقت آن است که به این بینظمی، پایان داده شود. باید جلوی آن را گرفت.»
اویسی که خود نیز در هچل افتاده بود جواب داد: «سربازان من در زرهپوشهای خود در خیابانها مستقر شدهاند، مردم به طرف آنها میروند، با آنها دست میدهند و گلهای میخک قرمز به آنها میدهند. آنان سربازان را برادر خطاب میکنند! سربازان من دیگر بر روی آنها آتش نمیگشایند.»... شاه مدتی به فکر فرو رفت. سرانجام گفت: «اگر طبق یک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خیابان حمله کنند وعدهای را بکشند چه؟ به این ترتیب بقیه برآشفته میشوند و به سمت جمعیت شلیک میکنند. نظرت در این مورد چیست؟»(خاطرات منصور رفیعزاده، ترجمه اصغر گرشاسبی، انتشارات اهل قلم، ص367)
این دستور مستقیم شاه بود؟
بله و علت آن هم استیصال شاه در برابر سیاست امام بود. سیاست امام جلوی کشته شدن - مثلاً - پاسبانها را هم میگرفت. امام میگفت این کار خلاف شرع است.
محمدرضا شاهی که - به قول شما - حتی ارتشیان خودش را هم میکشت، چرا در سرکوب مجاهدین خلق و فداییان با شدن و حدت صد در صدی عمل نکرد؟
آن جا با شدت عمل کرد زیرا هم ساواک و هم شهربانی انگیزه سرکوب مارکسیستها را، به دلیل وابستگی آنها به بیگانگان، داشتند اما شاه در مورد انقلاب اسلامی نمیتوانست چنین کند؛ زیرا نیروهای شهربانی و ارتش اولاً خودشان ضد مارکسیسم بودند و ثانیاً میدیدند که خانواده خودشان هم که جزو مردم بودند، به میدان مبارزه علیه رژیم شاه آمده اند. نوع مبارزه امام، رژیم شاه و آمریکاییها را در کشتار مردم خلع سلاح میکند.
عباس میلانی به این نکته اشاره کرده است که آمریکا و انگلستان به شاه اجازه اتخاذ "راه حل نظامی" را ندادند. نظر شما در این باره چیست؟
نه اینکه ندارند بعد از کشتار 17 شهریور کارتر به شاه پیام داد و گفت هر سیاستی را که برای ایجاد نظم اتخاذ کنید مورد حمایت ماست اما از جهتی بله، این حرف درستی است؛ زیرا آمریکاییها تحلیل درستی از وضعیت پدیدآمده داشتند. حتی آخرین رئیس موساد هم در خاطرات خودش میگوید که شاه به ما گفت شما آیت الله خمینی را در فرانسه به قتل برسانید ولی ما قبول نکردیم. زیرا اسرائیلیها میگفتند این امر به کشته شدن چندین میلیون نفر میانجامد و ما نمیخواهیم مسئولیت و تبعات این قضیه را بپذیریم. نماینده موساد خودش میگوید در تظاهرات عاشورای 57، چهار میلیون نفر به خیابان آمدند و این 4 میلیون نفر معترض را نمیتوان با کشتار جمع کرد. انقلاب مسلحانه را میتوان به صورت گسترده سرکوب کرد اما انقلاب غیرمسلحانه و تودهوار را نه. امام به نیروهای مبارز میگفت شما شرعاً حق ندارید یک سرباز یا یک پاسبان را بکشید زیرا ممکن است آنها مخالف رژیم پهلوی باشند اما مجبور به حضور در ارتش و شهربانی باشند؛ چنانکه این گونه هم بود.
پس شما به طور قاطع معتقدید که انگاره نرم دلی و رافت محمدرضا پهلوی، از بیخ و بن غلط است.
بله. تیسمار نصیری نمونهای از به زعم شما نرم دلی محمدرضا پهلوی را اینگونه بیان میدارد: در این هنگام تیمسار(نصیری) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدایی که انگار از ته چاه درمیآمد ادامه داد: «میدانی هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را درب و داغان کردیم؟ چند تا آتشسوزی در منطقه تجاری شهر راه انداختیم؟ چه تعداد آدم درجا کشته شدند؟ و هنوز کافی نیست! او (شاه) امروز به من گفت این کافی نیست. بیشتر بکشید! بیشتر آتش بزنید. من دیگر نمیتوانم. من هم وجدان دارم. من هم فرزند دارم.» - «به خاطر خدا به من بگویید دلیل این کارها چیست؟» «برای این که چنین نشان داده شود که این اعمال تروریستی است. برای این که به مردم قبولانده شود که دشمنانی وجود دارد و این که این دشمنان کمونیست هستند.»(خاطرات منصور رفیعزاده، ص320)
یعنی شاه مستقیماً این دستور را داد؟
بله.
چرا شاه، با فرض اینکه میل به سرکوب داشت، فاقد اراده سرکوب بود؟
شاه اگر چه بی هویت و آدمکش بود ولی یک آدم خوشگذران و لاابالی بود. شاه اهل عیاشی بود نه اهل تدبیر. پدیده پیچیدهای مثل انقلاب اسلامی را باید با قتل عام و تدبیر متوقف میکردند. یعنی هم باید مردم انقلابی را میکشتند و هم اینکه انقلاب را به انحراف میکشاندند. محمدرضا پهلوی چنین آدمی نبود. او اگر میخواست تبیر سیاسی به خرج دهد، باید بازرگان و سنجابی و صدیقی را میشناخت. برای شناخت اینها نیز باید مطالعه میکرد. کسی که اصلاً اهل مطالعه نیست، نمیتواند چنین کاری کند. سیا به هر حال با افکار بازرگان و سایرین آشنا بودند. آنها به شاه میگفتند تو تدبیر کن اما شاه قابلیت تدبیر را نداشت. شاه اصلاً اهل مطالعه و تفکر نبود. ویلیام شوکراس در کتاب "آخرین سفر شاه" میگوید کثیف ترین روابط در دربار پهلوی حاکم است. او میگوید شاه در جزیره کیش به صورت کاملاً عریان در پی زنان تمام عریان بود؛ به گونهای که افسران گارد سلطنتی از دیدن چنین صحنههایی، دچار انزجار و اشمئزاز میشدند. در صفحات 360 - 359 این کتاب میخوانیم: « هیچ سابقهای وجود نداشت که رهبری مانند شاه که بر ارتش و نیروهای امنیتی وسیعی فرماندهی میکرد به این آسانی سرنگون شود. نه انگلیسیها پیشبینی کرده بودند و نه سایر کشورهای اروپای غربی...یک بار پس از آنکه [یوری لوبرانی] در جزیره کیش با شاه ملاقات کرد، با یکی از مشاوران شاه روبرو شد که از او پرسید: «آیا اعلیحضرت همایونی را دیدید؟» لوبرانی پاسخ داد: «آری.» «آیا واقعاً این جرثومه فساد و انحطاط ایران را دیدید؟» لوبرانی شگفتزده شد. میگوید: «نمیتوانستم آنچه را که میشنیدم باور کنم. این بدان معنی بود که مغز و ریشه دستگاهی که شاه به آن متکی بود پوسیده و فاسد شده است.» (صص360-359)
البته ما پادشاهان فاسد اهل فکر هم داشتهایم. اما انگلیسیها و آمریکاییها برای اینکه بتوانند منابع ایران را غارت کنند، چنن آدمهایی را نمیخواستند. و گر نه سید ضیاء هم اهل خوشگذرانی بود و هم اهل فکر بود. انگلیسیها به این جمع بندی رسیده بودند که برای غارت منابع ایران فقط باید یک آدم بی هویت بدون مطالعه بی شخصیت را به قدرت برسانند. اما همین انتخاب مایه دردسر آنها شد؛ زیرا چنین آدمی در مواجهه با پدیده پیچیده ای مثل انقلاب، نمیتواند کارایی داشته باشد؛ چرا که فاقد شخصیت لازم را برای مدیریت بحرانی مثل انقلاب است. شوکراس در کتاب خودش میگوید شاه وقتی به ایتالیا آمده بود، به شهردار ونیز رسماً گفت من امشب کسی را برای سرگرم شدنم میخواهم. شوکراس میافزاید شهردار ونیز گفت یک آدم باشخصیت چنین چیزی را مطالبه نمیکند. شوکراس میگوید در دربار محمدرضا پهلوی، حتی خواهر برای برادر جنس مخالف میفرستاد تا به خواستههای اقتصادی و مالی خودش برسد. یعنی روابطی به غایت کثیف بر آن محیط حاکم بود.
فساد جنسی را که ناصرالدین شاه قاجار هم داشت.
اصلاً قابل مقایسه نیست.
ناصرالدین شاه ظاهراً هم زنباره بود و هم همجنسگرا. دیگر چه کار باید میکرد که فسادش از نظر شما حداکثری میشد؟
فساد آنها و فساد پادشاهان و روسای جمهور در جهان امروز، دارای فرهنگ خاص فساد روسا است. یعنی قواعدی دارد. مثلاً ناصرالدین شاه، زنی را به حرمسرای خود میآورد ولی آن زن دیگر با کسی به غیر از خود ناصرالدین شاه رابطه نداشت. فساد پادشاهان خاور دور هم این طور بود، آنها با گیشاهای تربیت شده خاص آنها رابطه داشتند. اما محمدرضا پهلوی با فلان فاحشه فاحشهخانههای لندن هم، که هر آدم معمولی هرزه و کثیفی با او ارتباط داشت، ارتباط برقرار میکرد.
نمیتوان گفت محمدرضا شاه در فساد و عیاشی، آدمی خاکی و مردمی بود؟!
(خنده) نه ببینید او بی هویت بود. ما در سال 53 در انگلستان دانشجو بودیم. یادم است که در آن سال یک زن هرزه را، که مکانی برای فساد شهروندان انگلیسی در خیابان کنزینگتون رُود لندن داشت، از انگلستان برای شاه فرستادند. او در ازای سه ماه با شاه بودن، یک سرویس برلیان به قیمت نیم میلیون پوند از شاه دریافت کرد. این خاکی بودن است؟ نه، این بی هویتی است.
من نمیخواهم بر موضوع فاسد بودن شاه درنگ کنم بلکه میخواهم بگویم بی هویتی او در فساد، دال بر بیفرهنگی او بود. بیفرهنگی او و پدرش باعث میشد که به تمام خواستههای بیگانگان تن بدهند. دکتر مصدق هم به آمریکا گرایش داشت ولی بسیاری از خواستههای آمریکاییها را نمیپذیرفت. چرا؟ زیرا برخلاف شاه و رضاشاه، هویت و شخصیت داشت. به همین دلیل آمریکاییها مصدق را سرنگون میکنند و باز هم به سراغ خاندان بی هویتی چون پهلوی میروند. پاکروان - دومین رئیس ساواک - در خاطرات خودش که دخترش در فرانسه منتشر کرده میگوید که محمدرضا پهلوی هیچ مطالعه ای نداشت. جز کاتالوگهای تسلیحات چیز دیگری مطالعه نمیکرد.
چنین آدمی دارای هویت نیست و چیزی از خودش ندارد و به همین دلیل به محض مواجهه با مشکلات، میل به فرار از کشور داشت. در دهه 1320 محمدرضا پهلوی مجبور بود با نخست وزیران باسواد و قدر کار کند. افرادی مثل وثوق الدوله، انتظام و حتی رزم آرا که آدم بسیار باسوادی بود و چندین تالیف در باب جغرافیای ایران دارد. محمدرضا پهلوی وقتی که با چنین نخست وزیرانی مواجه میشود و میبیند که توان مدیریت امور را ندارد، دچار مشکل میشود. انگلیسیها بلافاصله به او میگویند که اگر به حل مشکلات اهتمام نورزی، برادرت علیرضا را بر سر کار میآوریم. یعنی او را با این تهدید در صحنه نگه میدارند. البته او بعد از اینکه میفهمد انگلیسیها به برادرش تمایل دارند، بلافاصله برادر خودش را در یک سانحه هوایی میکشد. بعدها هم برادرزاده اش - علی پهلوی - هم به همین دلیل علیه او قیام میکند. به هر حال شاه در حل مشکلات سیاسی، بی عرضه بود. او چه در دهه 1320، چه در مواجهه با ملی شدن صنعت نفت و چه در جریان انقلاب اسلامی، ناتوانی و بی قابلیتی خودش را در این زمینه نشان داد. علت خروج او از کشور در دی ماه 57، همین بی عرضگی و ناتوانی بود نه عدم تمایل و پرهیز او از قتل عام و کشتار.
شاه و رضا شاه ظاهراً اعتقادات دینی هم داشتند. نظر شما در این باره چیست؟
اگر بخواهیم بر حسب ظواهر امر قضاوت کنیم، آنهم صرفاً در اوائل حکومتشان بله این طور بوده است.
یعنی شما میفرمایید همه رفتارهای مذهبی رضاشاه یا تصریح شاه به وجود خدا، برخاسته از ریاکاری بود؟
رضاشاه در ابتدای به قدرت رسیدنش نیاز به فریبکاری داشت.
بعداً که به قدرت رسید چطور؟
بعداً که پزشکان مخصوصش بهایی و صهیونیست بودند. مثل حبیبلوی که دندان پزشکش بود و هر آنچه رنگ دین و دینداری داشت را نابود میکرد.
من که نگفتم رضاشاه محیط زندگیاش را اسلامی کرده بود. گفتم رگههایی از اعتقادات دینی در وجودش بود.
آنها تظاهر میکردند تا بتوانند مردم را فریب بدهند.
ولی نزدیکان رضاشاه میگویند که او گاهی در دربار خودش مراسم عزاداری امام حسین برپا میکرد.
رضاشاه مدتی بعد از اینکه به قدرت رسید، مانع از برگزاری مراسم عزاداری امام حسین شد. و بعداً به خاطر بزرگداشت قیام عاشورا مردم را به اشد مجازات میرساند جسارت را تا به آنجا رساند که در روزهای تاسوعا و عاشورا کارنوال شادی راه میانداخت. حسین مکی در کتاب تاریخ بیست ساله در این زمینه مینویسد: «پهلوی پس از بسلطنت رسیدن نخست محل روضة قزاقخانه را به تکیة دولت منتقل نمود و از شکوه و جلال و مدت آن کاست و پس از چند سال بکلی متروک گردانید.
سپس شهربانی برای برقراری مجالس عزاداری موانع و مشکلاتی بوجود آورد که قبلاً بایستی تحصیل اجازه نمود و بعداً هم حرکت دستههای عزادار در ایام عاشورا را ممنوع گردانید. و اگر احیاناً در بعضی خانهها محرمانه مراسم عزاداری بعمل میآمد صاحبان خانه تحت تعقیب قرار میگرفتند و بزندان میافتادند. بعداً بجای عزاداری کاروان شادی (کارناوال) در ایام عاشورا براه انداختند و صنوف را مجبور میکردند که در برپائی کارناوال پیشقدم شده هر صنفی دسته خود را شرکت دهد. خوب بخاطر دارم در اواخر سلطنت پهلوی حرکت کارناوال (کاروان شادی) مصادف بود با شب عاشورا و در کامیونها دستجات رقاصه با ساز و آواز به پایکوبی و رقص در شهر بگردش درآمده بودند.
این کار را در راستای سکولارکردن فرهنگ عمومی جامعه انجام میداد ولی مثلاً منوچهر آشتیانی به نقل از نزدیکانش که در دربار پهلوی بودند، تاکید میکند که رضاشاه اعتقادات دینی داشت.
ملکه مادر در خاطراتش میگوید رضاشاه برای اینکه مردم نتوانند روزه بگیرند، دستور داده بود که توپ سحر را مثلاً به جای ساعت 5 صبح ساعت 2 نیمه شب شلیک کنند تا زمان روزه گرفتن طولانی تر و روزه گرفتن سخت تر شود تا مردم نتوانند روزه بگیرند. رضاشاه اصلاً ضد دین بود. نه اینکه مسلمان نیم بندی بوده باشد بلکه اساساً ضد دین بود.
درباره خداباوری شاه و رضا شاه چه نظری دارید؟شما که قرار نیست خودتان را متأثر از فریبکاری نمائید؟ وقتی کسی خودش میگوید من به خدا اعتقاد دارم، مگر نه اینکه شما شرعاً باید حرف او را بپذیرید؟
در مرحله اول، بله. ولی وقتی که با همه مظاهر دینی مقابله کرد، دیگر نمیتوانیم حرف او را بپذیریم. اینها اصلاً بی هویت بودند. نه دین داشتند نه ملیت. کسی که دین و ملیت داشته باشد با مظاهر دینی و ملی مقابله میکند؟ آیا کسی که بدون هیچگونه جنگی بحرین که استان چهاردهم ایران بود به انگلیسیها بخشید را میتوانیم دارای اعتقاد بدانیم. علم وزیر دربار در این باره مینویسد: « مسئله بحرین دارد حل میشود... حالا که من و تو هستیم آیا فکر میکنی در آینده ما را خائن خواهند گفت، یا چنانکه معتقدم و اغلب سیاستمداران دنیا هم معتقدند، من که حاضر به حل مطلب بحرین شدم، خواهند گفت کار بزرگی انجام دادیم و این منطقه از دنیا را از شر کشمکشهای پوچ و بالنتیجه نفوذ کمونیسم نجات دادیم؟» (یادداشتهای امیراسدالله علم، ویراستار علینقی عالیخانی، انتشارات مازیار و معین، سال 1380، جلد اول، ص377)
علل ضعف شخصیتی و فقدان اعتماد به نفس شاه را چه میدانید؟
خوشگذرانی و اهل بزم بودن یک علت این امر بود. به علاوه اینکه او دست نشانده هم بود. آدم دست نشانده به تدریج استعدادهایش خشک میشود. کسی میتواند در شرایط خاص قدرت تصمیم گیری داشته باشد که به طور معمول درباره مسائل خودش هم تصمیم گیرنده باشد. خاندان پهلوی در مسائل کلان جامعه، خودشان تصمیم گیرنده نبودند. حتی در مورد نمایندگان مجلس. هر چند که نمایندگان مجلس دست نشانده بودند اما خانواده پهلوی درباره ورود آنها به مجلس تصمیم گیری نمیکردند. هم مصدق و هم تلگرافچی مخصوص رضاخان در خاطرات خودشان میگویند که تمام نمایندگان مجلس را در دوره رضاخان، انگلیسیها تعیین میکردند.
وقتی تصمیمات جامعه در شرایط عادی توسط بیگانگان اتخاذ میشود، فرد حاکم در شرایط ویژه دیگر نمیتواند با تکیه بر توان خودش تصمیم گیری کند. در مواجهه با انقلاب اسلامی، آمریکاییها میخواستند محمدرضا پهلوی هزینه کشتار را بپردازد و در واقع خودش تصمیم ساز باشد و شاه هم میخواست آمریکاییها تصمیم ساز باشند. یعنی نه آمریکاییها حاضر به قبول مسئولیت بودند و نه محمدرضا پهلوی. این امر رژیم شاه را دچار بحران مدیریتی کرد.
منبع: خبرآنلاین
نظر شما :