خاطرات عبدالحمید بنابی از روزهای انقلاب در تبریز
علما و مردم نیز آن شعار را تکرار کردند. بدینگونه نقشهی منافقین نقش برآب شد و جمعیت به طرف دانشگاه حرکت کرد و در دانشگاه قطعنامهای از سوی راهپیماییکنندگان قرائت گردید. گفتنی است در تمام جریانات انقلاب از آغاز تا پیروزی و بعد از پیروزی، رهبری انقلاب با روحانیت بود، اما دانشگاهیان هم حضوری مؤثر داشتند؛ البته امام و روحانیت این واقعیت را میدیدند و به دانشگاه توجه بیشتری داشتند.
پیروزی انقلاب در تبریز و تداوم آن
به نظر اینجانب که یکی از شاهدان زندهی حوادث انقلاب در تبریز هستم، انقلاب اسلامی در تبریز در روز 21 بهمن به پیروزی نهایی رسید؛ مراکز دولتی و طاغوتی سقوط کرد و بهدست مردم افتاد. شهید قاضی فرمانده و رهبر انقلاب در تبریز و بنده مجری اوامر و مشاور ایشان در این قضایا بودم. البته در 22 بهمن در تهران، پیروزی نهایی به دست آمد و به این خاطر 22 بهمن به نام روز «پیروزی نهایی انقلاب اسلامی» معروف گردید. حق هم همین بود، زیرا امامخمینی رهبر انقلاب در پایتخت حضور داشت و موقعیت تهران هم با دیگر شهرها فرق میکرد.
شهید قاضی بسیار فعال و سرش بسیار شلوغ و جانش نیز خسته بود. ایشان مسئولیت تمام امور انقلاب در تبریز را برعهده داشت و بنا به لطفی که به اینجانب مینمود، بسیاری از امور را به من سپرده بود؛ بهطوری که 24 ساعته وقتم در اختیار امور انقلاب در تبریز قرار داشت. از طرفی چون در مدرسهی علمیهی ولیعصر امکان آن همه فعالیت نبود، به ساختمان کاخ جوانان، محل فعلی سازمان تبلیغات اسلامی رفتیم و آنجا را به ستاد انقلاب اسلامی تبدیل کردیم. برادرم آقا شیخ عبدالمجید چند روزی مسئولیت مراقبت از استانداری را بر عهده گرفت. آقا شیخ جواد نیز بانکها و یکی از مراکز شهربانی را تحتنظر داشت. همچنین دوست صمیمی ما جناب حجتالاسلام والمسلمین آقا شیخاسحاق سرایی در آن ایام و در اکثر عرصههای انقلاب یار و همگام ما بود.
ساواک خیلی مقاومت نکرد، یکی دو روز قبل از سقوط، تمام پروندهها را به ستاد ارتش تبریز انتقال دادند. احتمال میرفت که با ادامهی انقلاب، مردم خشمگین تبریز، به ساختمان ساواک بریزند و آنجا را به آتش بکشند؛ بنابراین پروندهها را به ارتش فرستادند که محفوظ بماند. خودشان هم مرکز ساواک را ترک کرده، رفتند. البته این پروندهها سرگذشتی برای خود دارد و نقلوانتقال آنها بعد از پیروزی به کمیتهی انقلاب که تحتنظر بنده بود، باعث شد برخی مغرضان به شایعات بیاساسی دامن بزنند که از آن سخن خواهم گفت.
دستگیری فرماندار نظامی تبریز
یکیدو روز بعد از پیروزی انقلاب با دوستان انقلابی صحبت کردیم و قرارگذاشتیم که فرماندار نظامی تبریز سرلشکر احمد بیدآبادی را دستگیر کنیم. چون به موافقت رسیدیم، بلند شدیم و به محضر آیتالله قاضی رفتیم. بنده موضوع را از طرف جمع به ایشان گفتم و پیشنهاد کردم که «سرتیپ ارزیلی» را به جای بیدآبادی بگذاریم که معاون او و از اهالی سردرود تبریز بود. شهید قاضی فرمود: «هر چه صلاح است، انجام بدهید». وقتی تأیید ایشان را دیدیم، برخاستیم و یکراست به پادگان ارتش رفتیم. این هم گفتنی است که در آن ایام دیگر تمام درها به روی ما، که انقلابی و روحانی و از اطرافیان آیتالله قاضی بودیم، باز بود و مسئولین ادارات و مراکز دولتی، تقریباً منفعل شده بودند. وقتی وارد ستاد ارتش شدیم، ابتدا بنده با سرتیپ ارزیلی صحبت کردم و به او گفتم که بناست بیدآبادی برود و شما به جای او منصوب شوید. او هم گرچه تعارف و تواضع به خرج داد، ولی معلوم شد که بیمیل نیست!
بعد من به تنهایی وارد اتاق سرلشکر بیدآبادی شدم. سرتیب باقری فرمانده پایگاه شکاری نیروی هوایی تبریز نیز در آنجا بود و با بیدآبادی نزدیک هم نشسته و صحبت میکردند. وقتی مرا دیدند، هر دو بلند شدند. به سرتیپ باقری گفتم: «با سرلشکر بیدآبادی صحبت خصوصی دارم». او بیرون رفت. بعد سرلشکر بیدآبادی از پشت میزش به طرف من آمد و دست داد. در این حال بنده رفتم پشت میز به جای او نشستم! او هم روبهرویم نشست، در واقع همه چیز را تا ته قضیه خواند. با کمال آرامش به او گفتم: «جناب سرلشکر، وضع شهر را خودتان بهتر میدانید و میبینید که چقدر درهموبرهم و غیرعادی است. الآن هم فریادهای مردم خشمگین را از پنجره میشنوید که در بیرون تجمع کردهاند، همهچیز تمام شده است. به نظر ما، بهتر است شما کنار بروید، تا کسی را به جای شما بیاوریم، اگر تأخیر کنید، من احتمال میدهم مردم و نیروهای انقلابی تا ساعتی دیگر به پادگان بریزند و کار به جاهای باریکی بکشد!».
سرلشکر بیدآبادی که چند ماه با کمال خشونت برای حفظ تاجوتخت محمدرضا پهلوی، مردم تبریز را در خیابانها سرکوب، انقلابیون را دستگیر کرده و جوانان را به خاک و خون کشیده بود، بعد از شنیدن سخنان من، چنان منفعل و مستأصل شد که به گریه افتاد!... .
در این حال از اتاق او با مرکز رادیو تبریز تماس گرفتم و گفتم: «بیدآبادی توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد، این خبر را اعلام کنید مردم مطلع شوند». گرچه رادیو هنوز صددرصد در دست انقلابیون و طرفداران آیتالله قاضی نبود، ولی وضع عمومی طوری پیش میرفت که همه چیز در مسیر سیل انقلاب افتاده بود و... بالاخره رادیو خبر دستگیری فرماندار نظامی را اعلام کرد.
از بیرون پادگان هم فریادهای خشمگین مردم فضا را پرکرده بود. سرلشکر بیدآبادی که از اوج تفرعن و قساوت، به حضیض ذلت و بدبختی افتاده بود، با گریه گفت: «پس خانوادهی من چه میشود؟!».
گفتم: «تو ناراحت آنها نباش، آنها را با کمال احترام به هرجا که مایل باشید، میفرستیم، مطمئن باش که هیچ آسیبی به آنها نخواهد رسید».
ما او را در اتاقش دستگیر کردیم و بعد با هماهنگی آیتالله قاضی، به تهران فرستاده شد و در دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه و اعدام گردید. مرحوم شیخ صادق خلخالی میگفت: «بیدآبادی در دادگاه تا حدی رفتار و روحیهی طبیعی داشت و میگفت ما مردم را کشتهایم، باید بهسزای اعمال خود برسیم و اعدام شویم، راه دیگری نداریم!»
واقعیت قضیه دستگیری سرلشکر بیدآبادی همین است که گفتم، اما در برخی نوشتهها و مصاحبهها دیدم که نوشتهاند و گفتهاند آیتالله قاضی شخص دیگری را برای دستگیری بیدآبادی فرستاده بود. بنده ابتدا تعجب میکردم که این قبیل ادعاهای بیاساس چیست که برخی افراد دارند! بعد به این نتیجه رسیدم که احتمال دارد بعد از رفتن ما، و در ساعاتی که در پادگان و دفتر بیدآبادی بودیم و او را دستگیر میکردیم و سپس مشغول وقایع بیرون پادگان شدیم، در این فاصله شاید کسان دیگری از بیت آیتالله قاضی و حتی با اطلاع ایشان برای دستگیری بیدآبادی به سوی پادگان آمده باشند و حرفشان تا اینجا احتمالاً درست باشد. اما صحبت با سرتیپ ارزیلی و سرلشکر بیدآبادی و تسلیمشدن او و دستگیریاش توسط بنده بود و چنانکه گفتم هیچکس دیگری در آنجا حضور نداشت؛ حتی دوستان و همراهان من هم در بیرون بودند.
این اتفاق ظاهراً در 27 بهمن 1357 رخ داد و بعد از دستگیری بیدآبادی، سرتیپ ارزیلی از طرف شهید قاضی به فرماندهی پادگان ارتش تبریز منصوب شد.
غارت پادگان تبریز
بعد از دستگیری سرلشکر بیدآبادی، از پادگان بیرون آمدیم. ناگهان چشممان افتاد به انبوه بیشمار مردمی که تمام خیابان ارتش را پرکرده بودند و شعار میدادند. ساعتی قبل که ما آمدیم، این همه جمعیت نبود. در بین مردم دستههای سیاسی و گروههای مخالف رژیم هم بودند مثل فدائیان خلق، مجاهدین خلق و... این گروهها از بین مردم شعار میدادند:« ارتش باید منحل شود!...».
وقتی وضع را چنین دیدم، به یقین دانستم که اینها به پادگان تعرض خواهند کرد و نیروهای نظامی و محافظان پادگان هم در این حالت مقاومت نخواهند کرد؛ چرا که هر کس به فکر خود بود که به دست مردم نیفتد. از آنجایی که احتمال تصرف پادگان را بسیار قوی دیدم، یکی دو نفر از همراهانم را به دنبال آیتالله قاضی فرستادم تا تشریف بیاورند، شاید به خاطر ایشان از آشفتگی اوضاع کاسته شود. آن بزرگوار هم بدون معطلی آمد. بنده خطرناکبودن وضع پادگان و شعارهای گروههای کمونیست را به استحضار ایشان رساندم، فرمود: «چارهای جز این نیست که با این جماعت حاضر صحبت کنیم، شاید آرام شوند». آنگاه به اینجانب گفت: «شما با این مردم حرف بزنید، سعی کنید آرام شوند و این فتنه بخوابد!»
من با صدایی بلند شروع به سخنرانی کردم و گفتم:«ای مردم، ای برادران و خواهران، ما انقلاب کردهایم و باید از این پس خود حافظ نظم و انضباط جامعه باشیم. مملکت ما باید همهچیز داشته باشد تا آباد گردد. در دنیا کدام کشوری است که ارتش منظم و قانونمند ندارد، پشتوانهی دفاعی ملت، ارتش مردمی و وفادار و مجهز است. این شعار خیلی خطرناک و برضد امنیت ملی است که میگویند: «ارتش باید منحل شود!» اگر ارتش منحل شود، اسلحه و مهمات و تجهیزات نظامی به دست نااهلان و دشمنان ملت میافتد، آنوقت نظم و آرامش شهرها و امنیت کشور در معرض خوف و خطر و تعدی اشخاص فرصتطلب و ناباب قرار میگیرد و سنگ روی سنگ بند نمیشود، و این مسئله عواقب وخیمی برای ملت ما دربرخواهد داشت. بهتر است بههوش باشیم، فریب دشمنان و فرصتطلبان را نخوریم. ما امروز به پیروزی رسیدهایم، به حفظ و آرامش و امنیت و وحدت ملی نیاز مبرم داریم، وگرنه همهی زحمات، مبارزات و خون شهیدان هدر خواهد رفت... »
خلاصه، سخنرانی پرشوری با الهام از اوضاع جاری به این مضمون ایراد کردم و مردم آرام شدند؛ اما گروههای کمونیستی، مجاهدین، فداییها و افراد فرصتطلب دیگری که بعدها سر از حزب خلق مسلمان درآوردند، شروع به سروصدا کردند و وضع آرامشده را به هرجومرج کشاندند. آنگاه زنی جوان، جسور و زبانآوری را که ظاهراً از چریکهای فدائی خلق بود، بالای سر خود بلند کردند! آن زن شروع کرد به دادوبیداد و تحریک مردم و گروههای کمونیستی خودشان؛ با تمام پررویی و با صدای بلندی گفت:«ای رفقا، دوستان و مردم عزیز! حرفهای این آقا همه بیجاست! اینها میخواهند وضع را به نفع رژیم شاه حفظ کنند، گول این حرفها را نخورید! ما باید خودمان ارتش را در اختیار بگیریم و آن جنایتکاران آدمکش و ضدخلق را از پادگان بیرون بیندازیم. اسلحه مال مردم است، باید در دست مردم و فرزندان شجاع مردم و دست خودمان باشد تا دشمنان از آن در کشتن خلق و فرزندان قهرمان خلق سوءاستفاده نکنند!...»
آن زن سخنانی قریب به این مضمون و با الفاظ بسیار تحریکآمیز گفت و وضع به هم خورد، به طوری که دیگر قابل کنترل نبود... گروههای مزبور از در و دیوار به داخل پادگان ریختند. بسیاری از جوانان و مردم عادی و انقلابی و ضدانقلاب هم در بین آنها بودند و من بعضیها را میشناختم و الآن هم میشناسم، بعضیها الآن هم در برخی از ادارات مشغول به کارند! بدینگونه اسلحه به دست مردم افتاد! همان سلاحها بعدها در اختیار مجاهدین خلق، فدائیها و حزب خلق مسلمان قرار گرفت.
ما از طریق نیروهای انقلابی خود به تمام مساجد پیام دادیم که اگر سلاحی در دست افراد دیدند، از آنها بگیرند و جمعآوری نمایند. بدینوسیله، مقداری از تفنگها و سلاحهای بهغارترفته جمعآوری شد و کسانی که ریگی به کفش نداشتند، آوردند و تحویل دادند؛ اما گروههای چپ و کمونیست از جمله مجاهدین و فدائیها، ندادند که ندادند.
از آن پس آسمان تبریز حدود یکماه پر از صدای شلیک گلوله بود. برخی ساواکی، عدهای ضدانقلاب، بعضی کمونیست و تعدادی هم آدمهای فرصتطلب بودند که از اسلحه خوششان میآمد و چون مانعی نمیدیدند هوس شلیک میکردند!... و ضدانقلابهایی که در همان ایام به برخی مراکز، مثل صدا و سیما، بانکها، بیمارستانها و... حمله میکردند، همان اسلحه را در دست داشتند؛ اوضاع عجیبی بود. سلاحهایی را که از طریق مساجد جمعآوری شده بود، در اختیار نیروهای کمیتهی انقلاب گذاشتیم که حدود 3600 نفر عضو داشت. گرچه در این قضیه چندان حساب و کتابی در کار نبود، زیرا در آن وضع فقط یک قبض رسید میگرفتیم و تفنگ را تحویلشان میدادیم. البته اقتضای اوضاع جامعهی انقلابی جز این نمیتوانست باشد و در آن البته در آن شرایط چارهی دیگری نبود؛ به هر حال نیروهای انقلابی میبایست سلاحی در دست میگرفتند تا اوضاع را کنترل کنند. در حالیکه بسیاری از آنها و نیروهای کمیته، شیوهی درست استفاده از سلاح را بلد نبودند. بعضیها بردند و اصلاً تحویل ندادند و رفتند! و جمعی هم بعدها با همان سلاحها سر از شاخهی نظامیحزب خلق مسلمان درآوردند! به هر حال، وضع همان بود که گفتم، نه قانونی در کار بود، نه مقررات اجرایی و... وضع آشفتهتر از آن بود که بتوان وصف کرد. خدا میداند که در آن شرایط، ما و بیشتر از همه شهید بزرگوار آیتالله قاضی که رهبری خط امام در حفظ انقلاب و عادیسازی اوضاع را بهعهده داشت و سنگینی تمام حوادث بر دوش او و یارانش بود، چه فشارهایی را تحمل کردیم.
نقش اقلیتهای مذهبی تبریز در انقلاب
اقلیتهای مذهبی تبریز بهویژه ارامنه در جریانهای انقلاب اسلامی، اگر هیچ نقش فعالی نداشتند، دستکم مخالفتی هم نکردند؛ لذا دشمنان انقلاب نتوانستند از آنها برضد نظام اسلامی سوءاستفاده کنند و این در نوع خود بسیار با ارزش است. مردان و زنان ارامنه بعد از انقلاب، در ملأعام، شئون اجتماعی و رفتار و پوشش ضروری و متعارف الزامی را رعایت کردند. در قضیهی هشت سال دفاع مقدس، جوانان سرباز ارمنی در جبههها حضور داشتند و در راه حفظ وطن خود جانبازی و فداکاری نمودند. ما برای این همکاری و همگامی هموطنان ارمنی ارزش قائل هستیم.
من چندبار در کلیساهای تبریز برای این هموطنان محترم سخنرانی داشتهام که علمای محترم و برجستهی تبریز از جمله: آیتالله سیدمحمدعلی انگجی، میرزاعلیاکبر محدث، شیخعبدالحسین غروی و آیتالله قزلجهای هم حضور داشتهاند.
منبع: خاطرات شیخ عبدالحمید بنابی، تدوین: محمد باقری و مصطفی قلیزاده علیار، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی،1388، صص176-168.
نظر شما :