شاه به روایت سفیر انگلیس: احساس میکرد سقراط است
بخشی از وجود شاه زرتشتی بود...داشت به روح کوروش التماس میکرد...میگفت چرا جوانها نسبت به من قدرنشناساند؟...به پسرش اعتماد نمیکرد.
ادامه مطلببخشی از وجود شاه زرتشتی بود...داشت به روح کوروش التماس میکرد...میگفت چرا جوانها نسبت به من قدرنشناساند؟...به پسرش اعتماد نمیکرد.
ادامه مطلباسدالله علم رسم و رفتارهای ما را دوست داشت. او خودش را کمی شبیه اعیان انگلیسی میکرد که اصلاً شبیه پولدارهای آمریکایی نیستند...علم مانع میشد شاه کارهایی را بکند...شاه زیاد به علم تکیه میکرد. اعتماد شاه را داشت. ارتباطش قطع نمیشد. هر روز شاه را میدید...علم زندگیاش را وقف شاه کرده بود. زندگی خانوادگی نداشت...علم احتمالاً خیلی خوشحال بوده که دارد میمیرد. به نظر من زمان درستی مُرد. هیچ چیز خوب پیش نرفت.
ادامه مطلبدر نامهٔ خداحافظی نوشتم تنها ناراضیانی که قابلیت قدرت گرفتن دارند، روحانیون هستند...به من گفتند شاه سرطان پوست دارد.
ادامه مطلباسدالله علم خودش را کمی شبیه اعیان انگلیسی میکرد...علم در مورد موضوعات مختلف، همیشه تأثیرگذارترین آدم بود...علم زندگیاش را وقف شاه کرده بود. زندگی خانوادگی نداشت...آداب و رسوم فرانسوی هیچوقت دست از سر هویدا برنداشت...شاه همیشه فکر میکرد بخش فارسی بیبیسی پر از مخالفان اوست، که حقیقت نداشت...امریکاییها هیچ وقت آدمی شبیه اردشیر زاهدی ندیده بودند. هیچوقت نتوانستند درست و حسابی هضمش کنند...آدمهای درجه دو برنامه پانوراما صحنههایی از فقر در اصفهان را نشان میدادند و شاه هم عصبانی میشد.
ادامه مطلبفرح اصلاً نفوذی در سیاست نداشت...شاه دلش نمیخواست دربارهٔ سیاستهای داخلیاش حرف بزند.
ادامه مطلبمن به لحاظ فرهنگ و تمدن، ایران را پیشرفتهتر از بریتانیا میدانم... شاه گفت: «هر وقت دوست داری به جای ایران از لغت پرشیا استفاده کن.»...ما دادگاه عالی جنایی داشتیم که دقیقاً شبیه ساواک عمل میکرد... باور عامی بود که حتی شاه یکجورهایی زیر نفوذ غریب و موذیانهٔ بریتانیا است. هیچ کس درست و حسابی نمیدانست این نفوذ چه طوری است و روی چی تأثیر گذاشته، اما باوری بود که دست از سر مملکتشان برنداشت و همیشه بود. و اشکال دسیسهآمیزی هم به خودش میگرفت، مثلاً این که مصدق در واقع عامل بریتانیا است.
ادامه مطلبشاه آن قدر ضعیف بود که نمیتوانست طمع خانوادهاش را مهار کند...پسر بزرگش را خیلی ناجور لوس کرده بود...شاه میدانست پسر بزرگش که قرار بود بعد از او شاه بشود، واقعاً چیزهایی را که برای نگه داشتن مملکت لازم است، ندارد...شاه هر دو سال یکبار تمام فرماندههای ارشد نیروی دریاییاش را مرخص و عوض میکرد...کلی از مؤسسههای بریتانیایی قراردادهایشان را با ایران به یمن شاپور ریپورتر مساعدتهای او توانستند ببندند...شاپور ریپورتر هیچوقت نباید لقب «سر» میگرفت، ولی گرفت.
ادامه مطلبشاه کودکی خیلی آزارنده و پُراضطرابی داشت. کودکیاش خوش و شاد نبود، راحت نبود...آن زمان که من مشغول مذاکرات با مصدق بودم، شاه را اصلاً حساب نمیکردند، آدم عیاش و خوشگذرانی بود...شاه میگفت «چرا جوانهای من این قدر نسبت به من قدرنشناساند، من که این همه کار براشون کردهام»...شاه نمیتوانست به کسی اعتماد کند...به شاه گفتم دارین عقوبت میدین چون شما میخواین خیلی سریع زندگی مردم کشورتون رو تغییر بدین...همه چیز همین بود: «شاه عطا میکند...»
ادامه مطلبیک بخشی از وجود شاه زرتشتی بود نه مسلمان...شاه قوبلایخان را هم درونش داشت ــ ما عادت داشتیم صداهایی کهن از درون او بشنویم که پیشگویی جنگ میکردند...شاه در پاسارگاد سخنرانیای کرد به لحن لابه و التماس خطاب به استخوانهای اجدادش. تقریباً داشت به روح کوروش التماس میکرد...من نمیتوانستم با اطمینان بگویم شاه مسلمان واقعی است و فکر میکنم این یکی از چیزهایی بود که باعث شد آن جشنهای دو هزار و پانصدمین سالگرد کوروش کبیر را راه بیندازد... سفیر امریکا تقریباً تا دم ربوده شدن رفت.
ادامه مطلبگذاشتیم شاه شارجه را بگیرد، همزمان که داشتیم امارات متحده عربی را تأسیس میکردیم...برای ایران لازم بود در مورد آنجا با آن شاهراه حیاتیاش، احساس آسودگی کند و خیالش راحت باشد تا بعد بتواند از امارات تازه متحد عربی دست بردارد...ملکه سر مسابقات اسبدوانی اَسکُت از شاه و شهبانو در قصر وینزور پذیرایی کرد....به ملکه گفتم مردهای ایرانی سوار مادیان نمیشوند، حتی سوار نرهای اخته هم نمیشوند...دعوت ملکه از شاه فداکاری بزرگی بود. ملکه تعطیلات کوتاه مدتش را فدا کرد.
ادامه مطلبشاه میخواست ایران را جوری بسازد که بشود پادشاهی خاورمیانه...ما اصلاً انتظار نداشتیم بتوانیم مجموعهای از شیخنشینهای کوچک را با همدیگر جمع کنیم...مذاکره کردن سر قضیه جزایر با شاه خیلی سخت بود...میتوانستیم سر تُنبها خیلی راحت و ساده به راهحل و توافق برسیم، اما در واقعیت قضیه خیلی زمان بُرد... اسدالله علم مانع میشد قضایا به سمتی برود که به بنبست برسیم...شاه موضوع شارجه را به نفع خودش تمام کرد. نصف شارجه را گرفتند و شیخ شارجه هم خبر شد و توی همان نصفهٔ دیگر ماند و کاری نکرد.
ادامه مطلبسال ۱۹۵۱ یک ماهی یا در همین حدود همراه هیات اعزامی نمایندهٔ بریتانیا برای مذاکرات با مصدق رفته بودم به ایران...مصدق حوصلهٔ سفارت بریتانیا را نداشت، آنها توی بازی نبودند... شاه به آن دسته از افراد وزارت امور خارجۀ بریتانیا که اسمشان را گذاشته بود «عشق اعراب» بسیار مشکوک بود. شاه نفرت شخصی شدیدی از جهان عرب داشت...شاه توی یکی از آن دورههای معمول شک عظیمش به بیبیسی و پانوراما و همهٔ اینها بود، شکی که بعدها هم قرار بود به تناوب سروکلهاش پیدا شود. من که خیلی زود با این شک رودررو شدم.
ادامه مطلب