لطفالله میثمی: علت بازداشت اعضای نهضت آزادی کشف نوشتهای از مهندس سحابی بود
لطفالله میثمی با انتشار دو جلد از خاطراتش به شرح روند و فعالیت نهضت آزادی ایران و سازمان مجاهدین خلق از ابتدای شکلگیری پرداخته است که بخشی از این خاطرات از برهه زمانی شکلگیری سازمان چریکهای فدایی خلق و پراکسیس آنها عبور میکند. میثمی معتقد است نیروهای مذهبی تحلیل دقیقتری از جامعه ایران داشتهاند. او خط مشی چریکهای سیاهکل را به مدد رخداد پیش آمده برای آنها با اعتماد مطلق به جای بیاعتمادی به تودهها، سکون مطلق به جای تحرک مطلق و نیز سقوط به جای صعود نقد میکند.
پایان دهه ۴۰ که امیرپرویز پویان «رد تئوری بقا» را نوشت، تز «دو مطلق» را مطرح کرد؛ یکی قدرت مطلق شاه و دیگری ضعف مطلق مردم. نیروهای چپ بر این باور بودند که باید یک تشکل پیشاهنگ وجود داشته باشد تا بتواند قدرت مطلق شاه را بشکند تا از طریق آن ضعف مطلق مردم هم شکسته شود، تعادل نیروها برقرار شود و مردم هم پس از آن بتوانند به پشتیبانی نیروی پیشاهنگ برخیزند. گفته میشود که نیروهای مذهبی از طیفهای چپ متاثر بودند. پرسش نخست این است که در بین نیروهای مذهبی چه تاکتیک و استراتژیای برای گرایش به کار مسلحانه وجود داشت؟ آیا شما هم از تزهایی مثل تزهای پویان (رد تئوری بقا و ضرورت مبارزه مسلحانه) و تزهای احمدزاده (مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک) متاثر بودید؟
اولا همه نیروهای چپ «رد تئوری بقا» را قبول نداشتند. مثلا تودهایها که اصلا این تئوری را قبول نداشتند یا مائوییستها. به عبارتی مارکسیستهای کلاسیک کلا این نظریات را قبول نداشتند. به بیان دیگر میخواهم بگویم خود این نظریات به طور کلی در درون طیفهای چپ هم بلامنازع نبود. در جریان مذهبی هم مثلا اگر سازمان مجاهدین خلق را بگوییم که یک جریان تشکیلاتی و سیاسی - راهبردی و مذهبی بود، نقدی به این تزها وجود داشت که من در خاطراتم این نقدها را آوردهام. ایدههایی که در کتاب «از نهضت آزادی تا مجاهدین» آمده ایدههای من نیست. من از سعید محسن میشنیدم یک عده به عنوان پیشتاز میآیند و راه شهید شدن را به مردم یاد میدهند. این درست نیست. جامعه ما جامعهای ملهم از امام حسین (ع) است، شیعه به عنوان یک جریان مبارز در طول تاریخ بوده و همین طور در تاریخ معاصر هم ما نمونههای زیادی داریم.
مردم در دوران قیام ۳۰ تیر۱۳۳۱ و قیام ملی ۱۵خرداد ۱۳۴۲ شهید تقدیم کردند. این چیزها در مورد جامعه ما صدق نمیکند. مردم ما دنبال یک عمل صالح در زمانی هستند که خونشان بیهوده ریخته نشود وگرنه از مرگ و... نمیترسند. عمل درست عملی است که حسابشده و تداوم داشته باشد. در ۳۰ تیر مگر همین مردم نبودند که زیر تانک خوابیدند. یا در جنگ هشت ساله که ۲۶۰ هزار نفر شهید و یک میلیون مجروح دادیم.
نقدی که مجاهدین به این تئوری داشتند این بود که «بقای رزمنده» را تایید میکردند. آخر باید بقایی داشته باشیم که بتوانیم برزمیم و این چه رویکردی است که به نام رد تئوری بقا همه کشته شوند و جنبش تداوم نیابد. با این نظریهها بود که همه کادرهای فدایی خلق از بین رفتند و شهید شدند و از کادرهای اصلی نفرات بسیار کمی ماندند که البته آنها هم در سال ۵۵ همهشان شهید شدند. ما میگفتیم که به جای بیاعتمادی مطلق به تودهها باید اعتماد نسبی داشته باشیم. مثلا مجاهدین دیدگاهی داشتند که میگفتند باید با گروههای ملی و گروههای مذهبی که سالها مبارزه کردهاند، اما مربوط به مردماند ارتباط داشته باشیم که اگر عملیاتمان شروع شد آنها تاییدمان کنند و برای ملت شناختهشده باشیم. برای نمونه مهندس سحابی، مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی، اللهیار صالح و... همین طور هم شد و همه تایید کردند.
وقتی جنبش مجاهدین آغاز شد همه اینها جنبش را تایید میکردند یعنی جنبش جدا از توده نبود. در نزد نیروهای چپ اما مهم این بود که به مردم یاد دهند شهید شوند. این رویکرد درستی نبود زیرا مردم ما مقامشان بالاتر از این حرفها بود. مثلا مجاهد اصل حرکتش این بود که مردم در ۱۵ خرداد قیام کردند و چیزی نمانده بود که این قیام، نظام را سرنگون کند اما اگر ۱۵ خرداد مردم ما برای نماز و ناهار به خانههایشان نرفته بودند، ارتش نمیتوانست مستقر شود و مردم را به رگبار ببندد. قیام خیلی دموکراتیکی بود و تظاهرات قبل از آن یعنی ۱۲ خرداد هم عظیم بود. این بود که حنیفنژاد از این قیام الهام گرفت که میشود نظام را سرنگون کرد و مردم قدرت دارند و قدرتشان طوری است که به لحاظ اجتماعی میشود مثل انقلاب فرانسه تحولی ایجاد کرد، بنابراین «ضعف مطلق» برای مردم درست نبود. من نمیخواهم مقایسه کنم البته حنیفنژاد با انقلاب فرانسه هم مقایسه نمیکرد، ولی میگفت که قیام ملی ۱۵ خرداد یک تحول انقلابی یعنی سرنگونکننده بود. تا آن موقع کسی تصور سرنگونی سلطنت را نداشت. سپس این تصور به وجود آمد که ملت، این قدرت را دارد که این کار را بکند. مثلا در زمان مصدق، شاه عرصه را آنقدر بر خود تنگ دید که این سرباز فداکار! - شاه - فرار را بر قرار ترجیح داد. خب این قدرت ملت را میرساند.
آقای میثمی اما بعد از ۱۵ خرداد یعنی تا پایان دهه ۴۰ قدرت رژیم شاه مدام تثبیت و حتی رو به تحکیم و گسترش بیشتر بود، حتی شوروی هم از شاه در بخشهایی حمایت میکرد. مثلا ساخت کارخانه ذوبآهن اصفهان و برخی صنایع دیگر که البته گفته میشد برایگذار ایران از وضعیت فئودالی به وضعیت سرمایهداری بوده است و... در آن فضای قدرت مطلق و اختناق ویژهای که وجود داشت آیا تئوریها فرق نمیکرد؟ یعنی با چیزی که درگذشته توسط طیفهای مذهبی و حتی بچههای چپ تحلیل میشد؟
همانطور که گفتم ۱۵ خرداد نمونه قدرت ملت بود. اینکه مردم قیام کردند و حالا شورشی که کور تلقی شد و سرکوب شد، اما اگر میگذاشتند ادامه پیدا کند و آیتالله خمینی (ره) را دستگیر نمیکردند، آلترناتیو خیلی پرشکوهی بود. نیروهای ملی و مذهبی و دانشگاهی همه با هم متحد شده بودند. جبهه ملی و نهضت آزادی همه متحد شده بودند و همه چیز علیه استبداد شاه بود. با دستگیری آیتالله خمینی (ره) در شب ۱۵ خرداد به لحاظ راهبردی این حرکت را پنچر کرد. در واقع میخواهم بگویم که در تحلیلهای مجاهدین توان مردم خیلی زیاد بود و ابدا ضعف مطلق نبود چون این مردم قیام کرده بودند.
بعضی از تحلیلگران بر این باورند که ایراد اساسی نیروهای چپ این بود که جامعه ایران را به درستی نشناختند و اصلا فهم درستی از اندیشههای مارکسیستی که بنا بود به ساختار سیاسی - اجتماعی ایران منتقل کنند، نداشتند. با توجه به نکته اولی که گفتید، اکنون پرسش این است که آیا تحلیل نیروهای مذهبی از جامعه ایران به واقعیت نزدیکتر بود؟ شما فرق تحلیل طیفهای مذهبی از جامعه ایران را با تحلیل چپها اساسا در چه میبینید؟
تحلیل چپ در خاطرات من آمده است. مثلا آنها در قضیه سیاهکل سه اصل داشتند: تحرک مطلق به جای توقف، صعود به جای نزول و عدم اعتماد مطلق به تودهها به جای اعتماد مطلق. هر سه این تحلیلها در سیاهکل شکست خورد. یعنی وقتی ساواک رفت انبارکها را از طریق شکنجه افرادی که در شهر دستگیر کرده بود، پیدا کرد و چریکها در جنگلها دیدند انبارکها تخلیه شده و بیآذوقه ماندهاند، مجبور شدند بروند پایین. پس به جای صعود، سقوط کردند. بعد به خانههای روستایی رفتند و کفشهایشان را هم درآوردند یعنی به جای تحرک مطلق، سکون کامل! ضمن اینکه به روستاییان نیز اعتماد کردند، آن هم در زمانی که ۷۰ هزار نیروی ارتشی و امنیتی آنجا را محاصره کرده بودند و این روستاییان آنها را تحویل ژاندارمری دادند. این یعنی اینکه سه اصل مهم چریکهای فدایی در عملیات به بنبست رسید. ولی مجاهدین میگفتند به جای عدم اعتماد مطلق ما باید به تودهها اعتماد نسبی کنیم. مثلا حنیفنژاد میگفت: «ما بیاعتمادی مطلق به تودهها نداریم، اعتماد مطلق هم نداریم پس در این شرایط باید به تودهها اعتماد نسبی کرد.» مثلا به جای سیاهکل که شرایط تحلیلیاش سخت است ما باید برویم به کردستان زیرا تودهها آنجا زیادند و سابقه مبارزاتی نیز داشتهاند. به بیان بهتر خط مشی اسلامی و مردمی کردستان را انتخاب میکند که مردمش سابقه مبارزاتی داشتهاند و میشد با تودههای رزمنده آنجا پیوند بخورد.
در فرق بین تاکتیک و استراتژی چه؟ آیا مبارزات مسلحانه برای نیروهای مذهبی نیز، هم استراتژی و هم تاکتیک بود؟
ببینید برای مثال ما در مبارزاتمان به خانوادهها خیلی بها میدادیم اما آنها میگفتند باید ترک خانواده کرد، البته بعدا ثابت شد که این خانوادهها بودند که آمدند جلو زندانها و چه حماسههایی ایجاد کردند. چپها بعدها فهمیدند که به عشق به خانواده توجه نمیکردند و عشق به خانواده را یک فاکتور غیرمجاز میدانستند.
نگفتید مبارزات مسلحانه برای مذهبیها تاکتیک بود یا استراتژی؟
خیر، آنها قبول نداشتند.
مثلا مطرح شده است که نیروهای مذهبی برای ضربه زدن به رژیم، بانک را منفجر میکردند و میگفتند همین کار میتواند به رژیم تلنگر بزند.
خیر، مذهبیها این کار را نمیکردند. بانک زدن کار چپها بود.
منظورم بانک عمران است که توسط مجاهدین منفجر شد که در دیالوگهای تقی شهرام و حمید اشرف هم به آن اشاره شده است.
بانک نبود. جایی در نزدیکی بانک بود. از مجاهدین هیچکس بانک نزد. بالاخره منابع مالی ما از محل همین پیوندهایی که با اعضا و مردم داشتیم، تامین میشد و نیازی به بانک زدن نبود.
آقای میثمی یک مساله اساسی در مبارزات مسلحانه علیه رژیم شاه مساله تودهایسازی مبارزات بود. نیروهای چپ برای اینکه مبارزات چریکی را تودهای کنند تئوریهای خودشان را داشتند، اما شما بفرمایید آیا در میان بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق هم تلاشی برای اینکه مبارزات مسلحانه تودهای شود، وجود داشت؟
بله. یکی از این تلاشها تئوری قطبها بود. مثلا حمایتهای آقای طالقانی که سالها مفسر قرآن بود و بعد نهضت آزادی را تشکیل داد. شما ببینید وقتی بازرگان، طالقانی و سحابی محکوم شدند همه مراجع اعلامیه دادند و محکوم شدن آنها را محکوم کردند. حتی آیتالله خمینی هم اطلاعیه دادند. خب چنین افرادی آمدند و مجاهدین را تایید کردند. ما مدل چریک جدا از توده نبودیم یعنی آنقدر طرفدار داشتیم که نمیتوانستیم عضوگیری کنیم. به عبارتی موفق شدیم در بین روشنفکران نیز تودهای شویم. دکتر اقبال در مراسمی گفته بود که مجاهدین در دانشگاه به تودههای دانشجویی پیوند خوردند و اگر این موج به ۱۰ میلیون دانشآموز هم بکشد، دیگر نمیشود جلویشان را گرفت. در میان روحانیت هم همه از مجاهدین حمایت میکردند. ما حتی یک روحانی نداریم که با مبارزه مسلحانه مجاهدین مخالفت کرده باشد، حتی یک نفر. بعد از ماجرای ترور شمسآبادی بود که این کار محکوم شد.
این امر به چه دلیل بود؟ آیا صرفا به خاطر پیشینه مذهبی جامعه ایران بود؟
مجاهدین خلق از سال ۳۸ و۳۹ در انجمن اسلامی، نهضت آزادی و جبهه ملی بودند و یک سیری را طی کرده بودند. یعنی چریک جدا از توده نبود. ما در تئوری، چریک جدا از توده نبودیم و این را من در همه نوشتههایم مطرح کردهام.
آقای سلیمینمین در گفتوگو با خود من در رابطه با سخنان مرحوم مهندس بازرگان در دادگاه - که گفته بودند ما آخرین گروهی هستیم که به صورت قانونی مبارزه میکنیم و بعد از ما مبارزات رادیکالتر خواهد شد - اشاره کردند که همه طیفهای مبارز، مدنظر بازرگان نبودند و طیفهای جوانتر نهضت آزادی مدنظرشان بوده است که به دلیل ایراداتی که در تشکیلات وجود داشت از مسنترها و سابقهدارها جدا شده و تصمیم داشتند عمل رادیکالتری انجام دهند. شما نظرتان در اینباره چیست؟
این نظر هم درست نیست. بچههای مجاهدین هیچ وقت ضد نهضت آزادی نشدند بلکه حتی آنها از درون زندان پیغام داده بودند که کار مبارزات جدی شود.
آقای مهندس بازرگان چه چشماندازی میدیدند که چنین پیشبینی کردند؟
ایشان اولا ادعای جامعهشناسی نداشت ولی بالاخره سالها در خارج و داخل بوده و جامعه را حس میکرد. برخی میگویند بازرگان جامعهشناسی است که جامعه را حس میکرد در حالی که تئوریهای جامعهشناسی نخوانده بود. مثلا سازگاری ایرانیان که مطرح میکند واقعبینانه است و ایشان جامعه را میشناخت. حتی علت اینکه نهضت آزادی را به محاکمه کشاندند و زندانی کردند هم این بود که نوشتهای به قلم مهندس سحابی کشف شد که بسیار تند بود و مضمونش این بود که گرچه ما شاه را قبول نداریم ولی طبق قانون عمل میکنیم؛ یعنی اینها شاه را قبول نداشتند ولی قانونی بودند. در خود مارکسیستها همین گفتوگوی شهرام را با حمید اشرف حتما شنیدهاید. این داستان در اوایل سال ۵۵ اتفاق افتاد. ولی در خاطرات فرخ نگهدار که اخیرا گفتوگو کرده، میگوید که ما در اسفندماه ۵۳ و آخرین ملاقاتی که با جزنی داشتیم، جزنی گفت: این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست، شاه، ما را اعدام میکند. در همان روز جزنی پیشبینی کرده که اگر کمر استبداد در ایران بشکند کسی که نیرو دارد، خمینی است. میخواهم بگویم آن زمان هم خود جزنی نقش نیروهای مذهبی را میدیده و انکار نمیکرده است ولی جالب است که یک سال بعد تقی شهرام میگوید من بلایی سر نیروهای مذهبی میآورم که نتوانند قدعلم کنند. یعنی آنقدر ذهنی بود که میگفت مارکسیسم بر اسلام پیروز شده است.
البته جزنی سال ۴۹ هم یک پیشبینی در همین زمینه کرده بوده و گفته است که خمینی قدرتمند است.
بله، سال ۵۲ هم از ایشان شنیده بودیم که میگفت کسی نیرو دارد که توانست قیام ۱۵ خرداد را ساماندهی کند.
آقای میثمی اینکه گفته میشود حنیفنژاد و سعید محسن کادرهای سازمان را از شرکت در جلسات دکتر شریعتی منع میکردند، صحت دارد؟ و اگر دارد چه دلیلی داشت؟
منع نمیکردند. خود من آن زمان حضور داشتم و چنین چیزی نبود. مثلا در تیم ما فیروزیان از شریعتی دفاع میکرد. محمد اکبریآهنگر از یاران نزدیک دکتر شریعتی و از بچههای نزدیک مجاهدین هم بود و اینگونه نبود. ما کار فرهنگی میکردیم، دکتر شریعتی هم کار فرهنگی میکرد. ما میگفتیم مردم آگاهی داشتند و مثلا میگفتند شاه معاویه است یا یزید. اما نظر سازمان این بود که چیزی که ما میخواهیم آگاهی تشکیلاتی، سازماندهی و استراتژیک است. تفاوت این دو آگاهی در این بود زیرا سالها مبارزه کرده و شاه را شناخته بودند. اما بعدها به این رسیده بودیم که باید یک چتر دفاعی هم داشته باشیم.
دکتر شریعتی به بچهها دیالکتیک میگفت، تضاد هم میگفت. مثلا آقای رفیعی نیز هم طرفدار مجاهدین بود و هم از شاگردان دکتر شریعتی، به کلاسهای دکتر شریعتی هم میرفت. اگر شنیده میشد که شریعتی با مجاهدین اختلاف دارد، کلاسهای او خلوت میشد، البته بعضی از مجاهدین حرفهایی زدند که نمیتوان آنها را ملاک گرفت زیرا بدنه مهم است. دکتر شریعتی بعد از شهادت سعید محسن و حنیفنژاد بود که کتاب «پس از شهادت» را نوشت.
آقای میثمی در همان سالهای بحبوحه انقلاب، پس از آن و حتی تا همین امروز هم بودند و هستند کسانی که مبارزه مسلحانه را از اساس نفی میکردند. عدهای از صاحبنظران و ناظران سیاسی و پژوهشگران تاریخ، پرسشی را در اینباره مطرح میکنند که اگر در سالهای اختناق رژیم شاه مبارزات مسلحانه و رادیکال قهرآمیز نبود چه آلترناتیوی را میشد برای آن مطرح کرد؟ نظر شما چیست؟
مساله مهم این است که همه گروهها اعم از سازمانهای موتلفه اسلامی، حزب اسلامی ملل، جبهه ملی، نهضت آزادی، انجمن اسلامی دانشجویان در داخل و خارج نیز کنفدراسیونها، همه مبارزات مسلحانه را تایید میکردند.
آیا منتقدانی که بعدها مبارزات مسلحانه را به نقد و نفی کشیدند هیچ وقت میتوانند آلترناتیوی برای مبارزات مسلحانه در آن فضا متصور شوند؟
نشدند دیگر. واقعیت این بود که آلترناتیوی وجود نداشت. دکتر رییسی ساکن انگلستان بود و برایم نقل میکرد که آقای هاشمی در سال ۵۴ سفری به عراق، اروپا و آمریکا داشت. در انگلستان به خانه آقای رییسی میرود. آنجا میگوید که من رفتم پیش امام و مرحوم امام میخواستند مجاهدین را تایید کنند، خوب آن موقع مجاهدین حماسهای شده بودند. آقای هاشمی میگوید بهتر است مجاهدین را نه تایید کنید و نه تکذیب و همان روش سابق خودتان را ادامه دهید. چون میدانست که درون سازمان چه خبر شده و مساله گرایشات مارکسیستی پیش آمده است.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :