گفتوگو با مازیار بهروز/ منتقدان جنبش چریکی در بیراهه
آقای بهروز در این گفتوگوی از راه دور در یک شب مهتابی در ایران و یک صبح دلانگیز در ایالات متحده، با گشاده رویی و حوصله بسیار پرسشهایم را پاسخ گفت. کوشیدم برای اینکه مکملی بر این گفتوگو بیاورم با مهدی پرتوی مترجم خوش سلیقه و کوشنده این کتاب که از متن انگلیسی برگردانده شده هم گفتوگویی انجام دهم اما به دلیل کمی وقت و وسواس پسندیده او، انجام این کار میسر نشد اما در اینجا جملهای را از مهدی پرتوی برای معرفی اثر مازیار بهروز وام میگیرم؛ کتاب شورشیان آرمانخواه چنانکه از عنوان دومش - ناکامی چپ در ایران - پیداست به کاوش و بررسی علل ناکامی چپ در ایران و به ویژه فروپاشی نهاییاش در دهه ۱۳۶۰ میپردازد که مهمترین و ارزشمندترین ویژگی آن است.
***
شما در کتاب شورشیان آرمانخواه شخص شاه را مسبب اصلی رادیکالیزه شدن فضای مبارزات و شکلگیری جریانات مسلحانه در مواجهه با رژیم پهلوی دانستهاید. ممکن است در آغاز کمی درباره این دیدگاه توضیح بدهید؟ به هر حال، آنچه در مطالعات و تحلیلهای تاریخی به آن بسیار پرداخته میشود این موضوع است که شاه با انقلاب سفید، اصلاحات ارضی و اساسا پروژه اصلاحات سعی داشت تودهای مردم را با خود همراه کند. حتی بعضی ناظران بر این عقیدهاند که انقلاب سفید شاه برخی روشنفکران وقت را نیز خلع سلاح کرد. اما چرا همگام با این اصلاحات عمدهترین مبارزات علیه رژیم آغاز میشود و در سالهای بعد شکل مسلحانه به خود میگیرد؟
اجازه دهید برای پاسخ به پرسش شما از نظریه اروند آبراهامیان یاری جوییم؛ آقای ارواند آبراهامیان به اصلاحات شاه و تحولاتی که او برای ایران در نظر داشت عنوان «توسعه ناموزون» را نهادهاند. از این منظر، توسعه ناموزون یعنی اینکه در ایران زمان شاه سعی شد کشور از لحاظ اقتصادی و زیربنایی اصلاح گردد و توسعه داده شود. از آن جمله میتوان به اصلاحات ارضی، صنعتی شدن و شهری شدن ایران و... اشاره کرد. اما همگام با آن تحولات لازم در نظام سیاسی و فرهنگی جامعه ایجاد نشد، بنابراین توسعه ناموزون پدید بیاید. در سالهای میانی عمر رژیم شاه از یک طرف اصلاحات اقتصادی و توسعه زیربنایی وجود داشت اما از طرف دیگر نظام سیاسی مستبد، پلیسی و به هر حال عاری از مشارکت مردم بود و قانون اساسی را نیز رعایت نمیکرد و به عبارتی قانونگریز بود. در واقع شاه از سویی ایرانی پیشرفته را در افق دید داشت اما با یک نظام سیاسی شبیه به شاهنشاهی ساسانیان که در آن حاکمان به مردم پاسخ گو نبودند. این تضاد به عدم توازن در نظام سیاسی- اجتماعی ایران قبل از انقلاب انجامید و همین ناموزون بودن تحول و توسعه در کشور خودش باعث ایجاد اصطکاک شد.
اما به گمان من برای درک بهتر چرایی شکلگیری جریانات مسلحانه باید جو جهانی آن دوران را نیز مد نظر داشت. جو جهانی آن نسل از جوانها چه در کشورهای اروپایی و آمریکا و چه در دیگر کشورها مثل کشورهای خاورمیانه اصولا جوی بود که بسیار ستیزهجو و تندرو. این نسل که در دهه ۴۰ خورشیدی (۱۹۶۰ میلادی) به سن بلوغ رسیده بود متاثر بود از انقلاب کوبا، انقلاب الجزایر و شعلهور شدن جنگ ویتنام و جنبش ضدجنگ در اروپا. اصولا دهه ۱۹۶۰ میلادی دههای بود که جوانانش تا حد زیادی ستیزهجو و تندرو شده بودند و به نظر من باید قبل از هر چیز انعکاس این تحول جهانی را در ایران مد نظر قرار داد.
ارتباط این توسعه ناموزون که شما با استفاده از نظر آقای آبراهامیان بیان میکنید با جریانات سیاسی-اجتماعی رادیکال که دست به مبارزات مسلحانه زدند، چیست؟
آن نسلی که در ایران تفنگ به دست گرفت و مبارزه را شروع کرد معترض شاه بود و به طور علنی هم این باور را بیان میکرد. امروزه وقتی به اعترافاتی که اینان در دادگاهها کردند یا بازجوییها یا خاطراتشان را نگاه میکنیم، مشخص میشود که این نسل معترض نبودن فضای تنفس در جو سیاسی آن دوران بودند و خودشان در مواجهه با نظامی هستیم که حرف حساب را نمیفهمد و اجازه بیان عقاید متفاوت با خود را نمیدهد، پس قیام علیه آن را از لحاظ تاریخی مشروع میدید. از این منظر به گمان من اینکه اینها با اصلاحات ارضی موافق یا مخالف بودند، مساله ثانوی است. به این معنی که میتوان منتقد اصلاحات شاه بود اما یک مجرایی برای بیان نقد و انتقاد داشت که در این صورت دیگر نیازی به مبارزه مسلحانه نیست ولی زمانی هست که شما منتقد سیاستهای رژیم هستید اما دنبال راهحلهای دیگری میگردید زیرا راهحلهای معمول و قانونی کاربرد ندارد. مبارزه مسلحانه را باید از این منظر دید و به بررسی نشست.
شما گفتهاید که نیروهای چپ، جامعه ایرانی را به درستی نشناختند و آن اندیشه مارکسیستی که دنبالش بودند را نتوانستند با جامعه ایرانی تطبیق بدهند. ببینید از سویی ما جریان چپ را داریم که در برابر رژیم شاه معترض است و برای بیان این اعتراض دست به اسلحه میبرد، مدل مبارزاتیاش هم مارکسیستی است. حالا بفرمایید عدم تطبیق اندیشه مارکسیستی با جامعه ایرانی یعنی چه؟
بله. من چنین چیزی را گفتهام و معتقد هستم که چپ ایران مآلا نتوانست جامعه ایران را خوب بشناسد و از طریق ارتباط با مردم ایران، یک زبان و یک فرهنگ لغت را ایجاد کند که بتواند با مردم ایران بهخصوص با کارگران و دهقانان که خودش را نماینده آنها میدانست صحبت کند. همچنین نتوانست به دغدغهها، مشکلات و مسایل مردم به درستی پی ببرد. به تعبیری نتوانست بفهمد مشکل توده مردم چیست.
آیا میتوان رویکرد شاه نسبت به دادن امکانات به کارگران را سیاستی برای کوتاه کردن دست جریانات چپ از این طبقه و نیز راهحلی برای بر هم زدن پایگاه طبقاتی جریانات چپ دانست؟
ببینید، شاه نگران نفوذ کمونیسم بود، هم به دلیل متحد آمریکا بودن در جنگ سرد، هم به خاطر مرز مشترک با شوروی و هم برای سابقه محبوبیت اندیشه مارکسیسم، حداقل برای بخشی از جامعه ایران. چون او از کمونیسم میترسید، میخواست سرکوب کمونیسم را همراه کند با رسیدگی به کارگران که جنبش کارگری و پیوند آن با جنبش کمونیستی که آن زمان مساله مهمی در سطح مسایل جهانی و جنگ سرد بود در ایران ایجاد نشود و بتواند آن را عقیم و خنثی کند. بنابراین چپ ایران باید متوجه این حالت «رشوه دادن» شاه به طبقه کارگر میشد. یا نمونه دیگرش خود مساله اصلاحات ارضی است. اگرچه من معتقدم که بخشهایی از چپ مساله اصلاحات ارضی را به درستی فهمیدند اما بخشهای دیگر، بهخصوص چپ مستقر در خارج کشور، چنین نبود. بخشهای زیادی از نیروهای چپ میگفتند؛ اصلاحات ارضی اصلا تاثیری نداشته است. و ایران اصلا سرمایهداری نشده و این اصلاحات ارضی تقلبی است. این تفکر در جریانات مائوئیستی خارج از کشور بیشتر رواج داشت. بخشی دیگر مانند حزب توده درک تضادمندی از انقلاب سفید داشتند و بالاخره عدهای دیگر میگفتند که اصلاحات ارضی اتفاق افتاده و نفیاش نمیکردند، ولی میگفتند که تضادهای طبقاتی فروکش نکرده است و ما همچنان با یک دوران انقلابی روبهرو هستیم. چون درباره تمامی این موارد مفصل نوشتهام و در اینجا دیگر وارد جزییات نمیشوم. همه این مجموعه را که کنار هم جمع میکنیم به این نتیجه میرسیم که چپ ایران که بیشتر اعضایش از طبقه متوسط شهری و تحصیلکرده بودند احتمالا از جامعهای که میخواستند در آن تحول انقلابی به وجود بیاورند، شناختشان کافی نبوده است.
آقای بهروز! در مباحثات میان حمید اشرف و تقی شهرام، اشرف خطاب به شهرام میگوید که خاستگاه و نیز پایگاه طبقاتی طیف چپ طبقه کارگر است در حالی که طیف مذهبی و برای نمونه مجاهدین خلق از میان خرده بورژوازی سنتی برآمده است. نظر شما در اینباره چیست؟ آیا شما معتقدید که چپ ایرانی پایگاه طبقاتی کارگری نداشت؟
نه اینکه نداشت، اما در میان کارگران پایگاه محدودی داشت. چپ ایران در زمان شاه امکان محدودی برای ارتباط با طبقه کارگر داشت. حکومت شاه در واقع جامعه مدنی را غصب کرده بود و هیچکس امکان رابطه با یک تشکل مستقل از حکومت را نداشت. تمام گردهماییهای اجتماعی که از دولت مستقل بود مصادره شده بودند. این شامل اتحادیههای کارگری، تعاونیها و... میشد. احزاب سیاسی هم که نمیتوانستند فعالیت کنند. همینطور آزادی بیان در ایران وجود نداشت. چپ ایران زمانی که میخواست از طریق غیرقهری و غیرخشونتبار فعالیت کند سرکوب میشد و این سرکوب خودش عامل اساسی بود که دست به اسلحه ببرد. وقتی که دست به اسلحه هم برد سرکوب، بیشتر شد و نیز قهر حکومتی بیشتر شد زیرا دیگر جنگ شروع شده بود و ساواک دیگر مانند یک جریان هار به جامعه حمله میکرد تا جنبش چریکی را بشکند و از بین ببرد. بنابراین، چپ ایران امکان گستردهای نداشت که با طبقه کارگر ارتباط برقرار کند و آن را مورد خطاب قرار دهد. من در کارهایم کوشش کردهام این واقعیت را توضیح دهم. همچنین آقای آبراهامیان هم با آمار و ارقام نشان دادهاند که تعداد محدودی از کادرهای جریان چپ ایران (در دوران بعد از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲) از طبقه کارگر بودند. اما پایگاه واقعی چپ ایران در دانشگاهها بود و این یعنی طبقه متوسط. افرادی هم که بعد از کتاب من خاطرات نوشتند یا تحلیل کردهاند یا مانند آقای پیمان وهابزاده کار پژوهشی عرضه کردهاند. همگی گفتهاند که مهمترین جایگاهی که مثلا سازمان چریکهای فدایی خلق رویش حساب میکرد و از آنجا عضوگیری میکرد دانشگاه بود نه کارخانه. این نشان میدهد که ساواک موفق شده بود رابطه چپ ایران را با پایگاه اجتماعیای که خود چپ مدعی رهبریاش بود، محدود کند ولی از سوی دیگر ارتباط چپ با دانشگاه را که بیشترین اعضای سازمانهای چریکی از آنجا گرفته میشدند را نتوانست تا روز انقلاب قطع کند.
پس در وجود فضای اختناق محض هیچ شکی وجود ندارد. خب، در همین اختناق هم بود که جنبش چریکی شکل گرفت و احمدزاده «مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک را نوشت و پویان «رد تئوری بقا» را. برای نمونه پویان مدل «دو مطلق» را مطرح کرد که در آن یک سو قدرت مطلق رژیم وجود داشت و یک سو ضعف مطلق خلق. آیا میتوانیم نتیجه بگیریم که این تئوری درست است؟ بالاخره حکومت در موضع قدرت مطلق بود و مردم در موضع ضعف مطلق.
درستی و غلطی در تاریخ به نظر من بیمعنی است. باید ببینیم که اینها چه میگفتند و چیزهایی که میگفتند چقدر به انقلاب ۵۷ مربوط است. درستی و غلطی یک قضاوت ارزشی است که کار من نیست. از این منظر نباید فراموش کرد که آقای بازرگان در دادگاه به رییس دادگاه هشدار داده بود که وی و همراهانش آخرین گروهی هستند که به صورت قانونی مبارزه میکنند. نوشتهها و تحلیلهای پویان و جنبش مسلحانه را باید در این چارچوب تاریخی مورد بررسی قرار داد. اینان چند نکته را مورد اشاره قرار میدادند از جمله میگفتند از یک سوی در ایران احزاب سیاسی آزاد وجود ندارد و بنابراین گرایشهای سیاسی موجود اصلا امکان فعالیت ندارند. از سوی دیگر برای مبارزه انقلابی نیاز به سازماندهی انقلابی هست که همان حزب پیشرو یا پیشآهنگ باشد. اما چون چیزی به عنوان حزب پیشاهنگ که بتواند رهبری انقلاب کند را نداریم بنابراین اول باید آن را به وجود بیاوریم. خب، جریانات مسلحانه با تمام اختلافهایی که با هم داشتند و بر سر این موضع مشترک بودند و اختلافی نداشتند که باید یک جریان سیاسی پیشاهنگی به وجود بیاید که انقلاب را رهبری کند.
اختلاف آنجا آغاز میشد که چگونه این جریان پیشآهنگ را به وجود آورند. از این منظر پویان میگفت ما در شرایطی قرار داریم که شرایط انقلابی موجود است، یعنی مردم حکومت را نمیخواهند و در پاسخ به این پرسش که خب اگر مردم این حکومت را نمیخواهند پس چرا برای سرنگونیاش به پا نمیخیزند، نظریه «دو مطلق» را طرح میکند. پاسخاش هم این بود که چون مطلقا سرکوب شدهاند، مطلقا روحیهشان را از دست دادهاند. بنابراین کاری که پیشاهنگ میکند این است که این قدرت مطلق حکومت و ضعف مطلق به گفته آنها «خلق» را از بین ببرد. تز دو مطلق اینجا معنی پیدا میکرد. پویان میگفت، پیشاهنگ یعنی «ما» که اسلحه دستمان است، حمله میکنیم و مطلق حکومت را ترک میاندازیم و میشکنیم و از طریق این ترک مطلق دوم یعنی ضعف مردم ترک میخورد و جنبش رو میآید. در این روند هم سازمان پیشآهنگ از درون جنبش چریکی متولد میشود و رشد میکند و هم قدرت مطلق حاکمیت در ذهن مردم (خلق) میشکند.
این دیدگاه از نظر شما چه ایرادی دارد؟
به نظر من، این نظریه در مورد آماده بودن شرایط انقلابی برداشت نادرستی داشت و تاثیر انقلاب سفید در کم کردن مشکلات اجتماعی (حداقل برای یک دوره) را دستکم میگرفت. اما یک نکته درباره نظریه پویان درست بود. او و همقطارانش به حکومتی حمله کردند که خودش را قدرتمند میدانست و آنها این مطلق حکومت را شکستند یا دستکم بر پیکر آن ترکهایی ایجاد کردند. حالا اینکه این ترک موجب انقلاب شد یا نشد یک مساله دیگر است که باید در جای دیگر بررسی شود اما رفتند، گفتند شما حکومتتان غیرقانونی است، قانون را رعایت نمیکنید، از کودتا بیرون آمدهاید، تمامیتخواه هستید و اجازه صحبت و انتقاد مسالمتآمیز نمیدهید، بنابراین ما هم اسلحه دست میگیریم و این شکل و شمایل مطلق شما را ترک میاندازیم و وقتی این اتفاق بیفتد خلق پشتیبان ما خواهد بود و به مبارزه برخواهد خواست. این «خلق» که آنان گمان میکردند بلافاصله به صحنه خواهد آمد به صحنه نیامدند اما آن مطلق قدر قدرتی حکومت به گمان من شکسته شد.
آقای بهروز! شما در نوشتههایتان مساله فقر فلسفه را در میان جریانهای چپ مورد اشاره قرار دادهاید و مثلا نوشتهاید اگر بیژن جزنی زنده میماند وضع فرق میکرد؟ منظور شما از فقر فلسفه چیست؟ آیا همان عدم انطباق اندیشههای مارکسیستی با شرایط ایران را مدنظر دارید؟
فقر فلسفه یعنی اینکه مسایل پایهای جامعه ایران، مسایل پایهای جنبش کمونیستی و تاریخ جنبش کمونیستی دنیا را نشناختن. همه اینها را که روی هم بگذاریم من مساله فقر فلسفه را از آنها استنتاج کردهام. ببینید، یک مورد این است که تلفات جنبش چریکی بالا بود. یعنی کسانی که وارد جنبش چریکی میشدند اکثرا به سرعت از بین میرفتند آنچنانکه رهبری اولیه جنبش چریکی بلافاصله از بین رفت. جزنی اتفاقا استثنا بود چون او قبل از اینکه جنبش چریکی شروع شود به زندان افتاد و بیشتر کارهایش را تا قبل از کشته شدن توسط رژیم از داخل زندان به بیرون فرستاد ولی بقیه رهبران چریکها در درگیریها کشته میشدند؛ کسانی مثل پویان، احمدزاده، اشرف، مومنی و حتی شعاعیان. اینها بلافاصله کشته شدند بنابراین رهبری نسل دوم توان تئوریک نسل اول را نداشتند. مشکل فقر فلسفی که وجود داشت کمی هم اینجا تشدید میشد به این دلیل که کادرهای مجرب فکری نمیتوانستند جایگزین کادرهای رهبری شوند که کشته شده بودند. در حالی که باید در نظر داشت کادر فکری درست کردن خودش یک جریان طولانی و پر هزینه است.
یک مورد دیگر، حزب توده است که در خارج کشور توانسته بود تعداد زیادی از کادرهایش را حفظ کند. ولی مشکل حزب توده این بود که اولا؛ سالهای زیادی از جامعه ایران جدا بود و تشکیلات اساسی در داخل کشور نداشت و در اروپای شرقی ماندگار شده بود. مشکل دیگرش هم این بود که از تفکرها و نظرهای حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی کپیبرداری میکرد. یعنی همیشه اینگونه بود که تلاش میکرد آنچه را که در ایران میدید در کلیشه و قالبی که از شوروی گرفته بود، بگنجاند. آنها سعی میکردند حقایق ایران را با چکش در قالب تفکرات شوروی کنند. این خودش الزاما فقر فلسفه به وجود میآورد. یعنی شما در شناخت جامعه خودی ناکارآمد میشوید.
جنبش چریکی ایران چه در ایام زیست سیاسی- اجتماعیاش و چه بعدها در ایام پس از انقلاب منتقدانی داشت؛ خصوصا در سالهای پس از انقلاب. اما یک مساله اساسی در اینباره وجود دارد که منتقدان جنبش چریکی نه در سالهای دهه ۵۰ و نه در سالهای پس از انقلاب، آلترناتیو روشنی برای آن نداشتند و نمیدانستند مدل آلترناتیوی که در روزگار اختناق و سرکوب رژیم به جای جنبشهای چریکی وجود داشت چه باید میبود....
این بزرگترین ضعف آنهاست که مبارزه مسلحانه را نقد میکنند. همان زمان هم همین کار را میکردند، یعنی میگفتند ما مبارزه مسلحانه را قبول نداریم و این کار انحرافی است. ولی نمیگفتند چه کاری باید کرد و چه میتوان کرد یا اگر میتوان کرد چرا نمیکردند. این مشکل اساسی نقد در همان زمان بود و همین اکنون هم هست.
نقد من اما این است که مبارزه مسلحانه در هدفی که داشت ناکام بود و به آن هدف نرسید. این را باید قبول کرد. ولی باید دید که کاری که چریکها کردند چه تاثیراتی داشت. باید از این مساله یک ارزیابی داشته باشیم. اینکه مدام بیاییم و بگوییم این کار در آن زمان غلط بود واقعا به درک مساله آن برهه خیلی مهم از تاریخ ایران کمک نمیکند، همینطور به درک آن نسلی که از جوانان ایرانی تفنگ دست گرفتند. به درک اینکه چرا آنها آن کار را کردند؟ چرا این هزینه سنگین را پرداختند؟ این شجاعت و اتکا به نفس را از کجا آوردند؟ و... نقدهای مبتنی بر نفی کامل به کمک ارزیابی ما کمک نمیکند. مساله نباید این باشد که من درست میگفتم مبارزه مسلحانه درست بود یا مبارزه مسلحانه غلط بود! باید از این بحث خارج شد و ارزیابی کرد. بدون اینکه بخواهیم ببینیم چه کسی درست میگفته و چه کسی غلط باید ببینیم که اینها چه کار کردهاند. مثلا صحبتی که بین حمید اشرف و تقی شهرام صورت گرفته را ببینید. مهم این است که این دو نفر نشستهاند روبهروی هم و با چه اعتماد به نفسی دارند صحبت میکنند. به نظر من به جای اینکه بگوییم مبارزه مسلحانه درست بود یا غلط بود باید بگوییم که این نسل چرا این کار را کرد و این اعتماد به نفس از کجا آمده بود و کاری که کرد چه تاثیرات دیگری داشت. مثلا آیا بعد از انقلاب شما میتوانستید راجع به چپ ایران صحبت کنید اگر مبارزات مسلحانه نبود؟ اگر میتوانستید صحبت کنید چپ ایران که بعد از انقلاب منهای جنبش چریکی میراثاش فقط حزب توده چه جور میراثی بود؟ باید بر سر این موضوعات صحبت کرد به جای اینکه بگوییم چه چیزهایی خوب بود چه چیزهایی بد.
آقای بهروز! این پرسشی است که از بسیاری چهرههای سیاسی و پژوهشگران تاریخی پرسیدهام و میخواهم نظر شما را نیز در اینباره بدانم. شما تاثیرات متقابل نیروهای چپ و نیروهای مذهبی را چطور ارزیابی میکنید؟ این دو طیف چه میزان اثربخشی روی هم داشتند؟ خودتان در شورشیان آرمانخواه نوشتهاید که بعد از سیاهکل جریانات مسلحانه مذهبی احساس کردند ممکن است از رهبری انقلاب عقب بمانند...
من فکر میکنم جریانات مذهبی در سازماندهی و مبارزه و همچنین در وامگیری نظری از چپ ایران تاثیر گرفتهاند. مثلا بخش اعظمی از صحبتهایی که دکتر شریعتی و مجاهدین خلق از تشیع میکردند تحت تاثیر جریانهای مارکسیستی بود. همینطور نوع سازماندهی که در تشکیلات انجام میدادند یا تقسیمبندیهایشان در ادبیات سیاسی - اجتماعی به خصوص در سالهای بعد از انقلاب. مثل قرار دادن کلمه استکبار به جای امپریالیسم و....
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :