روشنفکران امروز و شریعتی: میراث یک متفکر
شریعتی مرتب اندیشههای خود را تنقیح و تصحیح میکرد
احمد زیدآبادی [روزنامهنگار و فعال سیاسی]
در حالی که برخی جریانها زندهیاد دکتر علی شریعتی را به عنوان مسبب تمام مصائب و مشکلات پس از انقلاب، آماج حملات و انتقادات تند و تیز خود قرار میدهند، جمعی دیگر درصدد بازگشت به اندیشههای او برآمدهاند و با طرح ایده «نوشریعتی» در این زمینه تلاش میکنند.
تکاپوی این جهتگیری متضاد در این شرایط، پیش از هر چیز نشانگر این است که سایه شریعتی بر فضای فکری ایران همچنان سنگین است و بنابراین، اندیشمندی چون او را نمیتوان به راحتی نادیده گرفت. چه بخواهیم و چه نخواهیم، دکتر شریعتی به بخشی از میراث فکری و وجدان تاریخی و ناخودآگاه جمعی جامعه ما درآمده است و از این رو، ارتقاء و پالایش این میراث برخوردی ظریفتر از هر دو جریان مخالف و موافق او را میطلبد.
از نگاه من، مخالفان سرسخت شریعتی در نسبت دادن مشکلات پس از انقلاب به او، در حقاش اجحاف و بیانصافی میکنند و موافقان پرشور او نیز متعصبانه از مواردی از اندیشهاش دفاع میکنند که تجربه نیم قرن گذشته ضعف و سستی آن را ثابت کرده است.
در بیانصافی مخالفان شریعتی همین بس که اقتصاد و سیاستِ دولتهای پس از انقلاب را به اندیشههای او نسبت میدهند، حال آنکه دوران پاسداشت و تجلیل و ارجاع به شریعتی چند ماه هم به طول نیانجامید و او به سرعت در دایره متفکران مغضوبی قرار گرفت که حتی اسم بردن از او نیز در سطح جامعه و حتی کلاسهای درس مدرسه و دانشگاه، سبب طرد و برخورد میشد.
این مخالفان در عین حال با یکسونگری آزاردهندهای، تمام دستگاه ناهمگون فکری شریعتی را در رویکرد چپگرایانه اقتصادی او خلاصه میکنند و به عناصری چون عقلگرایی، شیوه انتقادی، اصالت اومانیسم، آزادیخواهی و دشمنی سازشناپذیر او با نظامهای توتالیتر بخصوص نظام استالینیستی کمترین التفاتی نشان نمیدهند.
در واقع همین عناصر فکری در اندیشه شریعتی، بسیاری از مخاطبانِ معرفتجوی او را از افتادن در دامن ایدئولوژیهای منجمد و بسته و مدافعان خشونت و تقلید کورکورانه از رهبران گروهها و احزاب در امان نگه داشت و اگر این نمیبود، تحولات انقلاب و رویدادهای پس از آن، در چنان سطح و اندازهای خشونتآمیز و خسارتبار و خونین میشد که با آنچه اتفاق افتاد، قابل مقایسه نبود!
در عین حال، شریعتی متفکری بسیار تیزهوش و پویا و پرتلاش و حقیقتجو بود و خود را هرگز در حصار برداشتها و نظراتاش زندانی نمیکرد. او در نقد اندیشههای گذشته خود چنان بیپروا و در بحث و گفتوگوی انتقادی با دیگران چنان باز و بیتعصب و مداراجو بود که هیچ وقت در یک نقطه نمیایستاد و مرتب اندیشههای خود را تنقیح و تصحیح میکرد.
با این حساب، اگر به یاد داشته باشیم که مثلاً در دهه ۵۰ چهرهای مانند دکتر عباس میلانی تمام همّ و غماش ترجمه چهار مقاله مائو تسه تونگ بوده و یا اقتصاددانی چون دکتر محمد طبیبیان دل در گرو جنبشهای چریکی چپگرا داشته است، آیا عجیب مینماید که اگر شریعتی هم جوانمرگ نمیشد، نگاه اقتصادی و سیاسی خود را عمیقاً تعدیل میکرد؟
این در حالی است که حامیان بازگشت به شریعتی یا نوشریعتیها نیز بعضاً بر احیای بخشی از اندیشههای او اصرار میورزند که گذر روزگار اتوپیایی یا رؤیایی بودن آن را آشکار کرده است.
بنای جامعهای بر سه پایه عرفان، برابری، آزادی گر چه آرمانی وسوسهانگیز است، اما در مقام عمل، بیش از سرابی نیست! در واقع این هم از جهتی چیزی است مشابه اتوپیای ذهنی بلشویسم که فاصله پرناشدنی آن با واقعیات عینی نهایتاً به فاجعه منجر شد.
جامعه را میتوان و باید به سمت کم کردن فاصله طبقاتی، تضمین آزادیهای مشروع فردی و اجتماعی و توسعه روابط اخلاقی فراخواند و هدایت کرد، اما جمع سه اقنوم عرفان، برابری، آزادی در یک جامعه به صورت ایدهآلی که شریعتی وصف کرده است، در مقام عمل، تناقضاتی حلناشدنی میآفریند و اصرار بر آن، استفاده از زور را به تدریج موجه میسازد و به ناکجاآباد ختم میکند.
در عین حال، به نظرم برخی نوشریعتیها با تکرار لفظی این آرمان، گامی از خود شریعتی در این باره فراتر نمیروند. وظیفه آنها به واقع تبیین روشن و ترسیم سازوکاری از روابط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی است که استقرار عرفان و برابری و آزادی را در سطح یکسان در جامعه امکانپذیر نشان دهد، اما از آنها در این باره کمتر اثری دیده میشود و در عوض حمله روزانه به دشمنی فرضی به عنوان «نئولیبرالیسم» که روشن نیست چه نسبتی با وضع سیاسی و اقتصادی امروز کشور ما دارد، جای چنان تلاشی را گرفته است!
کانال تلگرامی نویسنده
باید شریعتی را خواند نه در آن ماند
هادی خانیکی [عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی]
بنده برای شریعتی سهگانه شریعتی دانشگاهی یا آکادمیک، شریعتی روشنفکر و شریعتی کنشگر یا سیاستورز قائلم و به نظرم همه این سهگانه برای امروز جامعه ما لازم است.
شریعتی برای امروز دانشگاه، معلم و محقق ما بسیار حرف دارد. باید ببینیم شریعتی در دانشگاه در چه موقعیتی بود و چه رویکردی را دنبال میکرد. اساساً چرا در دانشگاه اینقدر مورد پذیرش بود و چه باعث شده بود کلاس ۳۰-۲۰ نفره او به کلاس چند هزار نفره در حسینیه ارشاد تبدیل شود.
شریعتی خیلی در قالب اداری نمیگنجید و در عین حال تأثیرگذار بود. شریعتی روشنفکر، کلامش در حوزه بیان حقیقت و رنج، مبتنی بر حقیقت است و همواره دنبال این بود که تأثیرگذار باشد. شریعتی سیاستورز نیز اینچنین است و در عین دفاع از مبارزان زمان خود بر عنصر آگاهی تاکید میکند. بنابراین معتقدم سبک و سیاق شریعتی در این سه وجه برای امروز ما نیز لازم است.
شریعتی یک الگویی را مورد نقد قرار میدهد و در عین حال الگویی را جایگزین میکند. چه موافق و چه مخالف نظر شریعتی درباره «تشیع صفوی و علوی» باشیم میبینیم که او چیزی را تحت عنوان تشیع صفوی به نقد میکشاند و چیزی با عنوان تشیع علوی را به نمایش میگذارد؛ یعنی مخاطب خود در جامعه، قدرت و نخبگان را رها نمیکند، بلکه برای او الگویی ترسیم میکند.
اگر روشنفکر یا سیاستورز ما امروز نیز چنین رویکردی را دنبال کند، یعنی آگاهی و کنشگری سیاسی بورزد یک نوع بازآفرینی شریعتی کرده است. در حوزه آکادمیک نیز همین است.
اگر میخواهیم از اندیشهای شریعتی الگوبرداری کنیم اولاً نیازمند یک تلاش پیگیر و جمعی برای یافتن و تعیین مساله زمان خود هستیم؛ یعنی مساله را به خوبی تشخیص دهیم و سپس الگوگیری از نوع مواجهه شریعتی، البته طبیعتاً حرف شریعتی هم مثل حرف هر بزرگی ناسخ و منسوخی دارد. اینکه لازم نیست به همه آن چیزی که شریعتی در زمانه خود گفته بگوییم مساله ما هم حتماً به همان ترتیب است و بر اساس آن رفتار کنیم.
مواجهه شریعتی در زمانه خود با نظریات خودش نیز اینگونه بود. به یاد دارم میزگردی در حسینیه ارشاد برای پاسخ به انتقادات شریعتی برگزار شده بود و درآن میزگرد از او سؤال کردند شما نظریههای قبلی خود را نیز قبول دارید که او پاسخ داد مگر من در یخچال بودهام که همه نظریههای قبلی خود را قبول داشته باشم.
به نظرم با تطبیق تاریخی دوران شریعتی و زمانه خودمان بعد از رسیدن به مساله اصلی میتوان سراغ رویکردها و راهحلهای شریعتی رفت نه جز به جز حرفهایش. زیرا ما در دورانی به سر میبریم که با تنوع و تکثر در حوزههای مختلف روبرو هستیم و در این نوع تکثر حتی میتوان شریعتی را در دانشگاه، فرهنگ و سیاست متفاوت مطرح کرد.
به یاد دارم زمانی به الجزایر رفته بودم کرسی شریعتشناسی در آنجا برپا بود اما همان زمان ما در دانشگاه علوم اجتماعی تهران به دنبال این بودیم که نام دانشکده شریعتی، بماند یا نه؟ نسبت به سالهای گذشته وضعیت بهبود یافته اما در برنامههای رسمی یا به عنوان یک دوره مسالهشناسی یا راهحل، مورد توجه قرار نگرفته است.
در عالم روشنفکری هم به جای اینکه نقد شریعتی را دنبال کنند، دشنامدهی به شریعتی در سطوح مختلف را جایگزین کردند که حتی برخی از سطوح رسانههای ما را دربرگرفته است.
دردمندی و دغدغه شریعتی با دیگران متفاوت بود. این دغدغهمندی باعث شده بود که او ساعتها بحث و گفتوگو کند. زمانی با او آشنا شدم که دانشجوی سال اول دانشگاه بودم و خاطرم هست برای پاسخ به سؤال من چه زمان طولانی وقت گذاشت. همین رویکرد باعث شده بود براساس دردمندی و دغدغهمندی خود پروژهای را شروع کند و تا به نتیجهای دست نمییافت آن را رها نمیکرد.
اگر شریعتی میماند یکی از کسانی بود که حتماً دایره تأثیرگذاریاش تا امروز باقی میماند. مسئولیت ما بازخوانی و بازشناسی آثار و نظریات او براساس روزآمد کردن مسائل و تلاش برای یافتن راهحلهایی که متناسب با امروز است. یعنی نه در تاریخ بمانیم و شریعتی را بستهبندی کنیم برای امروز و نه اینکه او را به موزه بسپاریم.
شریعتی امیدوار بود نسبت به تغییراتی که در جامعه رخ میدهد و در این مسیر به حرکت مردم معتقد بود. او معتقد بود روشنفکر باید مانند یک چاشنی نارنجک بتواند بدنه نارنجک که همان جامعه است را منفجر کند و تاثیرگذار باشد.
اگر ما نیز بتوانیم آن سه مقولهای را که شریعتی به آن پرداخت یعنی عرفان، برابری و آزادی را در کنار هم قرار دهیم میتوانیم جایگاه خود را در تاثیرگذاری جامعه پیدا کنیم البته این نقیصه به دلیل بیتوجهی ما به این سه موضوع در تفکر شریعتی وجود دارد.
شریعتی در زمان خودش بیشتر مبتنی و متکی شد بر یک رویکرد فردی تا یک شکل نهادی البته آن زمان بسیاری از اینگونه افراد تنها بودند. اما افکار و تفکرات او در آن زمان سازمان نیافت.
معتقدم همچنان باید شریعتی را خواند نه به این معنا که در شریعتی ماند. این به معنی است که لازم نیست با شریعتی گزینشی برخورد کنیم اما با فهم مبانی دغدغهمندها، متدولوژی و رویکردهای او برای امروز هم میتوانیم حوزهها را به هم پیوند دهیم و به فکر مردم و مسئله مردم هم باشیم. دغدغه ایران و زمانه خودمان را داشته باشیم. بیمکان و بیزمان زندگی نکنیم.
گفتوگوی اینستاگرامی با موضوع «شریعتی و نیاز امروز ما» به همت سازمان امور دانشجویان جهاد دانشگاهی / خبرگزاری تسنیم
ایدئولوژیک کردن دین پروژه اصلی شریعتی نبود
محسن آرمین [قرآنپژوه و پژوهشگر دینی]
همین که مخالفان و منتقدان شریعتی در نقد و مخالفت و موافقت با او احساس ضرورت و مسئولیت میکنند، خود بیانگر آن است که افکار شریعتی به تاریخ نپیوسته و ظرفیتهایی برای طرح و پیامهایی برای امروز دارد. البته ممکن است این ظرفیتها و پیامها همانهایی نباشد که مخالفان به نقد و مخالفت با آن میپردازند. شاید اساساً مخالفان و منتقدان خوانشی نادرست از شریعتی دارند. در این صورت شاید اگر ظرفیتهای موجود در اندیشه شریعتی به درستی فهم شود، مشکل چندانی با آن نداشته باشند. شاید هم تحت تأثیر ارزیابیهای منفی از تحولات چهار دهه گذشته از موضع انفعالی شریعتی را نقد میکنیم. شاید برخی وجوه اندیشه او را که در زمان خود کارآمد و یا واقعاً قابل نقد است به همه اندیشه او تعمیم میدهیم.
مخالفان همانند بسیاری از موافقان شریعتی در تحلیل اندیشه او گزینشی عمل میکنند. همانگونه که برخی از موافقان او که گرایش سیاسی مخالف نظام حاکم دارند، هر عنصر و مؤلفهای در اندیشه شریعتی را که ممکن است مشابهتی با ارزشهای رسمی نظام داشته باشد، مسکوت میگذارند، مخالفان نیز آگاهانه یا ناآگاهانه تمامی عناصر و المانهای معطوف به آزادی و عناصر اومانیستی موجود در اندیشه شریعتی را مسکوت میگذارند و از او تصویر یک نظریهپرداز بنیادگرا ارائه میدهند و البته در این تحلیل و ارزیابی با روشنفکران سکولار و لیبرال مخالف او همسو هستند.
نیتخوانی کار درستی نیست. باور من این است طرد و نفی شریعتی نتیجه فضای ضدایدئولوژی و آرمانگریزی است که متأسفانه در واکنش به تجربه منفی چهار دهه گذشته در جامعه روشنفکری ما ایجاد شده است. آیا از خودمان پرسیدهایم ریشه این اتهام که پروژه شریعتی به ایدئولوژیزه کردن دین خلاصه میشود و بازگشت به خویشتن او همان دعوت به بنیادگرایی و ضدیت با مظاهر مدرن است، کجاست؟ و چطور کسی که بیشترین نقد را به ایدئولوژی کرده و در برابر آن بیشترین تأکید را بر انسانگرایی داشته، مروج ایدئولوژی و بلکه پرچمدار دعوت به ایدئولوژی در تاریخ معاصر معرفی میشود؟! چطور کسی که بیشترین نقد را به روحانیت داشته، به اصطلاح مخالفان او پایهگذار حکومت آخوندی قلمداد میشود؟ چطور کسی که بیشترین نقد را به مارکسیسم داشته، مروج افکار مارکسیستی میشود؟
کافی است به مجموعه آثار او نظری بیندازید و فقط عناوین آنها را مرور کنید تا دریابید که شریعتی در چه حوزه متنوعی قلم زده؛ سخن گفته و آیا دغدغه و مسئله و پروژه او ایدئولوژیزه کردن دین یا چپگرایی مارکسیستی بوده است یا خیر؟ به آثار او از جمله ترجمه کتاب «در نقد و ادب» مرحوم محمد مندور، نیایش الکسیس کارل، زیباترین روح پرستنده، با مخاطبهای آشنا، سلمان پاک، فاطمه فاطمه است، بازگشت به کدام خویشتن، حج، ما و اقبال و انسان اسلام و مکتبهای مغربزمین و… بنگرید، آیا آنان که شریعتی را پرچمدار تفکر ایدئولوژیک و بنیادگرایی دینی میدانند به این آثار هم عنایت داشتهاند و یا فقط امت و امامت او را دیدهاند؟!
من البته وجود موارد تهافت و تناقض در آثار شریعتی را انکار نمیکنم. او از بیست سالگی تا چهل وچهار سالگی که دعوت حق را لبیک میگوید، به مدت ۲۳ سال قلم زده و بیشترین آثارش در فاصله سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۲ تولید شده است. این حجم از مقاله و سخنرانی در فرصت اندک شش ساله، آن هم در روزگار سیاه استبداد و شرایطی پر دلهره و خفقانآلود، اگر حاوی تهافت و تناقض نباشد، باید تعجب کرد. به همین سبب نقد شریعتی را ضروری میدانم، اما به گمان من این تناقضها به هیچ وجه در حدی نیست که گوهر و حقیقت اندیشه او را تحتالشعاع قرار دهد، به گونهای که قابل تشخیص نباشد.
شریعتی احساسی نبود، جنبههای عقلانی در اندیشه شریعتی مانند هر متفکر دیگری برجسته بود. تفاوت شریعتی با متفکران آکادمیک این بود که او در پی تحول بود. مقصود او صرفاً ارائه نظریاتی علمی در محیطهای آکادمیک نبود، او نمیخواست رزومه خود را با نوشتن مقالات علمی در آیاسآی پر کند. او سودای تحول در جامعه داشت؛ شرط تحول و تغییر نیز ایجاد انگیزش و اشتیاق است. از نظر او، روشنفکر آگاه و مسئول اساساً وظیفهای جز این ندارد و این همان کاری است که پیامبران میکردند.
ایدئولوژیزه کردن دین که البته میتوان بدان نقد هم داشت، اولاً بخشی از پروژه بازگشت به خویشتن شریعتی، نه همه آن و حتی نه اصل و گوهر آن و ثانیاً اگر همدلانه بنگریم، یک چارهاندیشی متناسب با اقتضائات دوران اوست، دورانی که عصر ایدئولوژی خوانده میشود و ایدئولوژی در همه جنبشهای ضد استعماری و آزادیخواهی وجود و حضوری پررنگ دارد.
بازگشت به خویشتن شریعتی البته بازگشت به اسلام سنتی نبود، اما البته یک چارهاندیشی در صیانت از هویت در برابر مدرنیته مهاجم غربی بود. مدرنیسم در جوامع جهان سوم یک ایدئولوژی بوده و هست، حاملانی هم دارد. اگر ویژگی ایدئولوژی را سادهسازی واقعیت و تمایزیابی از دیگری و ارائه ارزشها و هنجارهایی در عرصه عمل بدانیم، مدرنیسم در جوامعی مانند جوامع ما واجد این ویژگیها بوده و هنوز هم هست. شاید همین امر موجب میشد که امثال شریعتی برای مقابله با این ایدئولوژی و دفاع از هویت ملی و دینی در عصری که ایدئولوژی تنها ابزار مقاومت و کنش اجتماعی به شمار میآمد، به ناگزیر به فکر ساختن دستگاه ایدئولوژیک از دل سنت باشند. چنین دستگاهی لاجرم با رویکرد گزینشی به سنت ساخته میشود.
رویکرد گزینشی نیز خود رویکردی ایدئولوژیک است. به گمان من متفکرانی نظیر شریعتی چارهای جز این نداشتند، چون به دنبال تحقیقات علمی و آکادمیک نبودند، بلکه به دنبال دستاویز و منطقه امنی در سنت بودند تا بتوانند با فرهنگ مهاجم از موضع اعتماد به نفس مواجه شوند. به نظر من تمسک شریعتی به ایدئولوژیک کردن دین، بخشی کوچک از پروژه بازگشت به خویشتن او و معطوف به تغییر شرایط خفقان و استبداد بوده است. چندان بر ما روشن نیست که پس از تغییر این شرایط، آیا همچنان بر ایدئولوژیک کردن دین تأکید میورزید یا خیر. وجود مؤلفههای دیگر در اندیشه و پروژه بازگشت به خویشتن شریعتی موجب میشود که در پاسخ مثبت به این پرسش احتیاط کنیم.
کانونیترین مؤلفه در پروژه و نظام اندیشگی شریعتی، مقوله «انسان» است. شریعتی به واقع یک روشنفکر مسلمانِ انسانگرا بود. انسان و منزلت و کرامت او در تمامی آثار شریعتی حضوری پررنگ دارد. از نظر او سه بعد اساسی «آگاهی»، «آزادی» و «آفرینندگی» حقیقت انسان را تشکیل میدهد. بنابراین انسان در تعریف شریعتی یعنی موجودی آگاه، آزاد و آفریننده.
شریعتی چون دغدغه انسان دارد، هشدار میدهد که تقدیر ما و مطلوب ما، سرمایهداری و لیبرالیسم و نئولیبرالیسم اقتصادی نیست، چون این نظام اقتصادی به قول او «زندگی انسان را چپه میکند».
نقد شریعتی به سرمایهداری و ماشینیسم، نه از موضع سنت است و نه بر اساس احساسات نوستالژیک مربوط به دنیای کهن، بلکه از منظر دفاع از حقیقت انسان است. نقد او به سنت هم از همین منظر است، نه از منظر مدرنیته و وجه تمایز او با بسیاری از روشنفکران و حتی برخی از روشنفکران دینی در همین نکته نهفته است.
اگر بگویم در میان متفکران معاصر کشورمان، هیچ متفکر و روشنفکری را ندیدم که به اندازه شریعتی دغدغه انسان را داشته باشد و مانند او یک انسانگرا باشد و از منظر دفاع از انسان به نقد مدرنیته، سنت، استبداد و استعمار بپردازد، سخنی به گزاف نگفتهام.
ایدئولوژیک کردن دین پروژه اصلی شریعتی نبود. بلکه اقتضای زمانه شریعتی بود و در زمان خود نیز کارآمد بود. من البته برخلاف برخی روشنفکران ایدئولوژی را به طور کلی نفی نمیکنم، بلکه معتقدم آنچه مذموم است و باید نفی شود توتالیتاریسم و ایدئولوژیهای تمامتخواهانه است. اساساً عمل اجتماعی بدون ایدئولوژی ممکن نیست. در عرصه عمل اجتماعی و تصمیمگیری در مواجهه با مشکلات نمیتوان منتظر دقتاندیشیها و ریزبینیهای محققانه و عالمانه نشست. این امور در مقام تحقیق و کشف حقیقت بسیار ارجمند و مهم هستند، اما در عرصه عمل تصمیمگیری را منتفی میکنند و صد البته که ایدئولوژی باید در برابر نتایج پژوهشهای علمی متواضع باشد. مقصودم این بود که در برابر افراط ایدئولوژی توتالیتر دچار تفریط نفی ایدئولوژی نشویم. اما پروژه اصلی شریعتی به نظر من اساساً دفاع از انسان بود و رشد و کمال انسان را در اتصال او به حقیقت عالم و رهایی از تمامی تجلیات تهدیدهای سه گانه زر و زور و تزویر در جامعه انسانی میدانست.
از این حیث به نظر من امروز بیش از چهل سال پیش به شریعتی نیازمندیم، زیرا امروز بیش از آن دوران با بحران هویت دست به گریبان هستیم. فردگرایی و اگوئیسم و مادیت ناشی از فساد نهادینه و ناپایداری مستمر اقتصادی، تهدید و تحدید آزادیها و در نتیجه احساس عمیق فقدان عدالت اقتصادی و اجتماعی، امروز جامعه ما را فراتر از بحران در بخشهای مختلف به بحران کلانی به نام بحران هویت دچار ساخته است. از این رو شریعتی صدای نیاز ما به بازسازی هویت خویش در برابر بحران هویتی است که امروز گرفتار آن هستیم.
شریعتی را باید نقد کرد. اما این نقد باید معطوف به فهم و درک عناصر اصلی و هویتی اندیشه او و زدودن عناصر تاریخی و مقید به زمان و مکان از اندیشه او باشد. گفتن اینکه: «او افکار و عقاید ارزشمندی داشت و البته معصوم نبود و اشتباهات و خطاهایی نیز داشت»، چندان کار دشواری نیست. اما اینگونه داوریها به همان اندازه که کلی و بیدردسر و آسان هستند، بیخاصیتاند و درباره هر کس میتوانند به کار برده شوند، بدون آنکه نتیجه و فایدهای را افاده کنند.
گفتوگو با ایکنا (خبرگزاری بینالمللی قرآن)
شریعتی باید بازبینی شود
تقی آزاد ارمکی [استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران]
شریعتی جامعهشناسی، تاریخ ادیان و تاریخ فرهنگ و تمدن خوانده و متخصص این حوزهها هست ولی کاری که شریعتی میکند کار جامعهشناسی نیست. شریعتی جامعهشناسی است که کار اسلامشناسی انجام میدهد. به همین دلیل است که شما در کتابهای دکتر شریعتی و آنچه که از شریعتی به طور مکتوب یا شفاهی باقی مانده او را یک اسلامشناسی میبینید که دانش او بیشتر دانش جامعهشناسی و تاریخ تمدن و فرهنگ و از این قبیل است. همین مسأله به نوعی شریعتی را دوزیست و دوگانه کرده است. هم میشود اطلاعات و تحلیلهای جامعهشناسانه در آثارش پیدا کرد و هم میشود اطلاعات مربوط به بیان تحول جوامع و تمدنها و افت و خیز تمدنها و تغییر فرهنگ و … در آنها پیدا کرد. با وجود این دوگانگی وجه غالب اندیشه شریعتی وجه اسلامشناسانه اوست. دغدغه شریعتی دغدغه روشنفکری است و نه دانشمندی. درباره او در کنار دوگانه جامعهشناس و اسلامشناس، دوگانه دانشمند و روشنفکر را نیز میتوان مطرح کرد.
وقتی کارهای او را میبینیم، متوجه میشویم که چند مرحله دارد. یک شریعتی داریم که یک اسلام را در تاریخ کشف میکند و کاشف یک نوع اسلام در تاریخ است و این را رسالت روشنفکری خود میداند. از شیعه علوی و نبوی صحبت میکند. شریعتی توجه به یک نوع تشیع به نام تشیع علوی میکند و در واقع این را کشف میکند. این توانمندی کسی مثل دکتر شریعتی است و یکی از تلاشهای اوست. تلاش دومی که او میکند این است که میخواهد این را به روز کند و تبدیل به یک آرمان کند و به مخاطب پاسخ دهد. جامعهای که در زمان او وجود دارد مخاطبهای گوناگونی هستند که با اسلام سنتی، تحجرگرایی دینی یا بیدینی آلوده شدهاند و از آن طرف با سکولاریسم و مارکسیسم و امثال اینها گرفتار شدهاند.
اتفاقات جدیدی افتاده و در دنیای جدیدی زیست میکنیم این است که کار شریعتی مهم و جدید و قابل اعتناست. شریعتی باید بازبینی شود و از کارهای او مباحث جدیدی تولید شود. البته منظورم عبور از شریعتی نیست.
شریعتیستهای ما بیشتر مدافع شریعتیاند تا شارح او. ما افرادی را لازم داریم که در عین حالی که وفادار هستند، نقد و پالایش هم صورت دهند تا ضعفها برطرف شود. ما شریعتی را میتوانیم در جریان روشنفکری ایران یا انقلاب اسلامی ایران بیاوریم و نه در جامعهشناسی.
گفتوگو با خبرگزاری مهر
اگر شریعتی نبود بنیادگرایی غالب میشد
بیژن عبدالکریمی [پژوهشگر فلسفه و عضو هیات علمی گروه فلسفه دانشگاه آزاد تهران]
به نظر من اگر شریعتی نبود، شاید بنیادگرایی بیشتر از آنچه اکنون وجود دارد، وجود داشت. شریعتی تیغ بنیادگرایی را در کشور ما کُند کرد. شریعتی برای ما امکانی فراهم کرد تا بدون آنکه به اندیشههای تئولوژیک در چارچوب بنیادگرایی تن دهیم، بتوانیم تفسیر دینی و معنوی از جهان داشته باشیم. شریعتی به ما نشان داد که میتوانیم میان مدرنیته یا مدرنیسم و بنیادگرا بودن، امکان دیگری را در نظر بگیریم. او به ما نشان داد که میان زیست جهان مدرن و سنت تاریخی خود نوعی دیالکتیک و گفتوگو برقرار کنیم. اگر شریعتی نبود، شاید امروز با آشفتگی نظری و تعارضات اجتماعی شدیدتری که با آن مواجه هستیم، روبرو میشدیم.
اگر شریعتی امروز بود، به ما کمک میکرد که مدرنیته و به تعبیری زیست جهان مدرن را به عنوان امری اجتنابناپذیر به رسمیت بشناسیم و آن را درک کنیم، نه اینکه آن را انکار کرده یا آن را مجموعهای از حوادث مستحدثه بدانیم که فکر کنیم مثلاً با راهحلهای فقهی میتوانیم راههایی برای دنیای جدید پیدا کنیم، گویی که تصور کنیم جهان جدید همان جهان قدیم است که فقط پارهای از امور مستحدثه در آن ایجاد شده است، بیآنکه درکی از این داشته باشیم که عالمیت تاریخی دگرگون شده است. شریعتی به ما کمک کرد که با جهان مدرن برخورد و مواجهه فعال داشته باشیم، نه آنطور که سنتگرایان راه مواجهه با این مسئله را برخورد واکنشی میدانند. شریعتی به ما این امکان را داد که بین میراث تاریخی با زیست جهان مدرن و عقلانیت جدید، دیالکتیک و گفتوگو برقرار کنیم. اینها دستاوردهای بزرگی است که امروز نیز همچنان برای ما مسئله محسوب میشود.
منظور شریعتی از بازگشت به خویشتن، بازگشت به خویشتن انسانی است. مرادش از خویشتن، خویشتن قومی و نژادی یا تکیه بر نوعی ایرانیت نیست. بحث بر سر این است که هر کسی یک خویشتن انسانی دارد و این خویشتن انسانی در یک خویشتن تاریخی متحقق شده است و فرد برای رسیدن به آن خویشتن انسانی، باید نوعی خودآگاهی تاریخی به وضعیت تاریخی خودش داشته باشد و خودآگاه باشد که از کجا برخاسته و چه تاریخی داشته است. به نوعی باید نسبت به میراث تاریخی خودش که هویتبخش و تعیینکننده وضعیت اوست، خودآگاهی داشته باشد. این سخن به آن معنا نیست که فکر کنیم هنر نزد ایرانیان است و بس و ما بهترین قوم تاریخ و نظرکرده خدا هستیم؛ همه این نوع تصورات نوعی جاهلیت و نژادپرستی است. اما الینه شدن، خودبیزاری و هر آنچه ارزش متعالی است، آن را متعلق به دیگری دانستن و ارزشهای خود را ندیدن، به نوعی از خودبیگانگی منتهی میشود.
سلفیگری و بنیادگرایی نوعی فرقهگرایی و تکیه بر خویشتن غیراصیل و نوعی واکنش است. اما آنچه شریعتی بیان میکند، نوعی خودآگاهی به وضعیت تاریخی و سرمایههای فرهنگی خودمان است. نمیتوان گفت از دل اندیشه شریعتی گروهی مثل فرقان بیرون میآید. این یکی از احمقانهترین حرفهایی است که در دوران بعد از انقلاب گفته شده است. این سخن درست مثل این میماند که کسی ابن ملجم را نتیجه تفکر پیامبر اسلام تلقی کند! در طول تاریخ از دل همه ادیان و دعوتهای بزرگ، گروههای انحرافی نیز به وجود آمده است. بنابراین گروه فرقان، ترور، خشونت، مقابله فیزیکی با آخوندیسم و… هیچ نسبتی با اندیشه شریعتی ندارد.
کسانی که فکر میکنند دوران شریعتی گذشته، به دلیل نافرهیختگی خودشان است که غنای فکری و فرهنگی ندارند. به همین دلیل وقتی متنی را میخوانند، به دلیل عدم غنای خودشان، غنای متن را هم نمیبینند و متن را تقلیل میدهند و آن را ویران میکنند. همیشه اگر مفهومی را از یک شبکه مفهومی و بدون ارتباط با دیگر مفاهیم بررسی کنید، نمیتوانید با آن متن ارتباط برقرار کنید. توجه داشته باشید که نگاه هولیستیک و کلگرایانه (در مقابل نگاه گزینشی و جزءنگرانه) به یک متن به این معنا نیست که دقیقاً همان حرفهای متن را عیناً تکرار کنید، بلکه آن نظام اندیشگی را باید وارد افق تاریخی و معنایی خودتان کرده، آن را در افق تاریخی روزگار خودتان مورد بازخوانی و بازتفسیر قرار دهید و میان پرسشهای روزگار خودتان با متن نوعی دیالوگ برقرار کنید. این بازخوانی و بازتفسیر امری متفکرانه و نیازمند نوعی فرهیختگی است و همه کس نمیتوانند این مسیر را طی کنند. ممکن است زمانی یک متن از اساس چنین قابلیتی را نداشته باشد که بخواهیم براساس نیازهای امروزمان با آن دیالوگ برقرار کنیم. اما درباره شریعتی چنین نیست. در آثار و اندیشههای شریعتی بصیرتهای بسیار مهمی وجود دارد که به امروز و آینده ما کمک میکند و ویژگیها و بصیرتهایی هست که با دیدگاه متفکران جهان همسویی دارد. شریعتی متفکر آینده ما است، بیش از آنکه متفکر زمان گذشته یا حال ما باشد.
آنچه منتقدان شریعتی از ایدئولوژی میفهمند، در معنا و مفهوم لیبرالی این واژه است یا در معنا و مفهوم مارکسیستی – لنینیستی آن، یعنی اندیشه به مثابه راهنمای عمل و اعتقاد به این امر که جهتگیریهای سیاسی و اجتماعی و پراکسیس اجتماعی است که نوع تفکر را تعیین میکند. منتقدان شریعتی ابتدا معنای ایدئولوژی را از متن و سیاق اندیشه شریعتی خارج کرده، سپس بدان ناجوانمردانه معنایی مارکسیستی میدهند، سپس از احساسات و هیجانات پوپولیستی ظاهراً ضداستبدادی و ضد توتالیتریانیسم موجود در فضای کنونی جامعه سوءاستفاده کرده، از منظری لیبرالی ایدئولوژی در معنای مارکسیستی و ناجوانمردانه نسبت داده شده به شریعتی را نقد میکنند. در حالی که در آثار شریعتی، ایدئولوژی اصلاً به این معنا نیست، بلکه به معنای نوعی خودآگاهی است. خودش میگوید مرادش از ایدئولوژی همان «ویدیا» در فرهنگ هند، «سوفیا» در فرهنگ یونان یا «حکمت» در فرهنگ خودمان است. اما مدعیان علم و تفکر و آزادی در دیار ما اصلاً کاری به خود متن شریعتی ندارند. شریعتی خواهان ارتقای دین تا سطح ایدئولوژی است، یعنی میخواهد دین به سطح خودآگاهی ارتقا پیدا کند و دین صرفاً یک ابژه مطالعاتی یا مقوله فرهنگی و حاصل ارث و میراث خانوادگی و دین شناسنامهای نباشد. او میخواهد فرهنگ را به خودآگاهی تبدیل کند و برای این پروژه بسیار دشوار، اصیل و ناهمهکس فهم، واژه ایدئولوژی را به کار میبرد. امروز متاسفانه واژه ایدئولوژی به دلیل شرایط سیاسی و اجتماعی ما سرنوشت منفوری پیدا کرده است. من بارها گفتهام انتقادی که دکتر سروش، دکتر شایگان و دکتر جواد طباطبایی به شریعتی وارد کردهاند، ناشی از نوعی خطای بزرگ هرمنوتیک و به دلیل عدم خوانش متن است. این بزرگان به متن وفادار نبودهاند و به دلیل همین نقد نادرست، برای چند دهه به جامعه و یکی از بزرگترین سرمایههای اجتماعی و تاریخیاش، البته در کوتاه مدت و نه در درازمدت، ضربه زدهاند.
اگر بخواهم به شریعتی انتقاد کنم، باید بگویم که در شریعتی سبقهها و صبغههای تئولوژیک میتوان یافت. اگر چه ما با شریعتی گامهای بزرگی برای گذر از تئولوژی برداشتهایم، اما هنوز میتوان رنگ و بوهایی از اندیشههای تئولوژیک را در اندیشه شریعتی پیدا کرد. انتقاد دوم من به شریعتی این است که او عبور از نیهیلیسم را خیلی ساده دید و امکان نیل به یک نظام اندیشگی بر اساس امر دینی را در جهانی که نیهیلیسم در آن خانه کرده و به دنبال آن تمام ارزشها و مبانی متافیزیکی متزلزل شده است، خیلی ساده و سهلانگارانه دید. یعنی شریعتی صعوبت گسست از نیهیلیسم را آن چنان که امروز ما با گوشت و پوست و استخوان خود لمس میکنیم، لمس نکرده بود. البته شریعتی در مقایسه با خیلی از روشنفکران و سنتگرایان همعصر خود، نیهیلیسم را به خوبی درک کرد. اما صعوبت گسست از نیهیلیسم را آن چنان که شایسته و بایسته است، درک نکرد.
نکته سوم انتقادیام نیز این است که، شریعتی همانند بسیاری از روشنفکران دیگر، کمتر به واقع بودگی و هستی اجتماعی توجه داشت و بیشتر به تحول نظری و فکری جامعه، و نه ساختارهای بنیادین و واقعبودگی اجتماعی و تاریخی ما، مثل عدم رشد طبقه متوسط، فقدان جامعه مدنی حقیقی، عدم انباشت سرمایه، عدم ظهور کار مجرد و سازماندهی اجتماعی کار و… میاندیشید. البته، در آثار او جملات معدودی دیده میشود که به ما هشدار میدهد تا به واقعیت اجتماعی نیز توجه کنیم، مثلاً میگوید ما برای ایجاد تحول در یک روستا هم میتوانیم در مقام یک معلم درس بدهیم و هم میتوانیم به این روستا یک تراکتور وارد کنیم یا با جاده این روستا را به شهر متصل کنیم. اینها دو مسیر گوناگون است. اما حساسیت اصلی خودش تغییر در ایدهها و اندیشه بود و کمتر به تغییر هستی اجتماعی (نقش جاده و تراکتور) اندیشید و بر آن تأکید ورزید و این نگرش را در صحنه کلان تاریخی و اجتماعی ما بسط نداد. شریعتی به این نکته کمتر توجه داشت که براساس آن ساختارهای بنیادین واقع بودگی و هستی اجتماعی، چه چیزی میتواند حاصل شود و چه بسا بدون تغییر زیرساختهای اجتماعی، تمامی دستاوردهای نظری و تحولات سیاسی حاصل از انقلاب را در خودش ببلعد و تلاشهای ما را به ضد خودش تبدیل بکند.
من جریانی به نام جریان نوشریعتی را به رسمیت نمیشناسم. عدهای مدعی هستند که نوعی نوشریعتیگرایی را دنبال میکنند و خودشان را میراثدار شریعتی میدانند. من فکر میکنم هنوز روشن نیست میان شریعتی، شریعتیگرایان و نوشریعتیگرایان چه تمایزی وجود دارد و جریانی با عنوان نوشریعتیگرایی چندان به منصه ظهور نرسیده است. آنانی که مدعی ظهور نوشریعتیگرایی هستند فقط یک «متن» معرفی کنند که دلالت بر نوشریعتیگرایی میکند. مرادم از متن کتاب و جزوه و بازگویی تهوعآور حرفهای اصیل خود شریعتی نیست، بلکه مرادم تکستی (Text) است که به دانشگاه یا به حوزههای علمیه و به وجدان علمی و فرهنگی جامعه راه یافته باشد و خوانده شود و سبب اثرگذاری اجتماعی و تاریخی شده باشد.
متأسفانه نوعی فرهنگ ابتذال و تأخر تاریخی تمام تاروپود حیات اجتماعی و فرهنگی و تمام جریانات اجتماعی و فرهنگی ما را در برگرفته است و متأسفانه این امر در میان معدود افرادی نیز که شریعتی را تا سر حد یک دفتر و دستک و چند موضعگیری سیاسی تقلیل داده و بر خود عنوان شریعتیگرا و نوشریعتیگرا دادهاند، صادق است. یعنی عدهای ابتدا عنوان نوشریعتیگرا برای خود قائل شدهاند و حال به دنبال مضمون برای آن میگردند؛ در صورتی که ابتدا باید مضمونی شکل میگرفت و دیگران و نه خودشان، این عنوان را به آنها میدادند. جریان نوشریعتی را در کجا باید دید؟ در حوزه سیاست؟، که حوزهای سطحی است و فاقد عمق و اصالت است. در حوزه آکادمیک؟ یا در حوزه جریان اجتماعی؟ در هیچیک از این حوزهها نیز اثری از نوشریعتیگرایی دیده نمیشود.
شریعتی اثرگذاری خود را داشته است، جامعه ما جامعهای متحول و در حال تحول است و شریعتی در دینامیسم این تحول اجتماعی، نقش داشته است و کماکان نقشآفرینی میکند. من فکر میکنم میان شریعتی و شاگردانش که اکنون مدعی میراثداری وی هستند، نسبتی وجود ندارد، یعنی بین قامت این معلم با شاگردانی که مدعی رهروی او هستند، نسبتی نمیبینم. کسانی که خود را میراثدار شریعتی میدانند، کوچکتر از آن هستند که شایسته میراثداری این معلم بزرگ باشند.
گفتوگو با ایکنا (خبرگزاری بینالمللی قرآن)
باید در شریعتی «ناقدانه» و «سنجشگرانه» اندیشید
مقصود فراستخواه [جامعهشناس و استاد دانشگاه]
شریعتی فرزند روزگار خود بود. او مؤلفی بود که تا حدی مخاطبان و زمانهاش نیز در تألیف خود او سهیم بودند. ما اغلب فکر میکنیم یک مؤلف همچون شریعتی و آلاحمد، بیرون گفتمانها و پارادایمها ایستادهاند و از بالا مینگرند و متنهای خود را با قدرت میسازند. در حالی که مؤلفها خود نیز، ساخته میشوند. مؤلفها فقط نمینویسند بلکه خود نیز نوشته میشوند. همانطور که شریعتی مینوشت، خود نیز نوشته میشد. متن شریعتی به شکل اجتماعی و در شبکهای با مقیاس ملی و جهانی آن روز ساخته شد؛ در نتیجه این شریعتی، دیگر امروز قابل تکرار نیست.
چون زمانهای که شریعتی میزیست، دوره جنگ سرد بود اما امروز از جنگ سرد گذر کردهایم. در زمانه شریعتی پارادایم چپ غالب بود در حالی که امروز پارادایم نئولیبرالی غالب است. در دوره شریعتی نوسازی در ایران یک ایدئولوژی دولتی فاسد بوروکراتیک بود؛ در نتیجه، نوسازی در زمان شریعتی امری مبتذل بود. اما امروز آن نوسازی را نداریم در برابرش برعکس، حاشیهها بر آن متن شوریدهاند و خود یک متن مسلط شدهاند. در گفتمان رسمی امروز جامعه، به نوعی خردستیزی و نوستیزی میبینیم. پس مسأله شریعتی «نوسازی» بود اما مسأله امروز ما «نوستیزی» است و دیگر آن نوسازی مبتذل مشکل ایران نیست؛ اما مشکلات دیگری هست.
نمیتوان انتظار داشت همان متن شریعتی، امروز هم بازسازی شود. البته چون شریعتی فرزند اصیل کویر در شهر بود و به لایههای پایینتر طبقه متوسط بویژه در قشرهایی با علایق مذهبی در کف جامعه تعلق داشت فهمیدنی است. گروههای دردمند بویژه مذهبی در جامعه ما هنوز دلبستگیهایی صمیمانه به اندیشه شریعتی دارند؛ چرا که او «اسلام» و «ایران» را و «سنت» و «عقلانیت» را توأمان و «خرد»، «آزادی»، «عدالت»، «عرفان» و «برابری» را یکجا میخواست.
شریعتی، فراموش نمیشود چون او بخشی از خاطرات ما و تاریخ معاصر ما است. در او ژانری و رتوریکی هست که همچنان برای بخشهایی از جامعه پژواک دارد و معنا مییابد. در نتیجه نمیتوان گفت که جذابیت شریعتی یکسره از میان رفته است؛ اما وقتی عمیقتر مطالعه میکنیم دستکم بنا به مطالعات بنده، مراجعه امروزی به شریعتی نیز نوعاً به شکلی اقتضایی است؛ به تعبیری، یک نوع مراجعه زیباشناختی و گزینشی است؛ جنبههایی از اندیشه شریعتی بنا بر مقتضیات امروزی گزینش میشود و بعضی از معانی در دستگاه فکری او به شکل مفرد و موردی، مصرف میشود. این در حالی است که در دهه ۵۰، شریعتی بهعنوان یک «دستگاه فکری منسجم» مورد رجوع قرار میگرفت؛ اما امروز شریعتی تنها مصرف میشود؛ «منبعی تاریخی» است و دیگر یک «مرجع» نیست.
شریعتی، روشنفکری «قابل احترام» و در عین حال «قابل انتقاد» است. در عین حال که نباید در شریعتی خیره شد نباید هم او را غارت کرد. این اخلاقی نیست. باید در شریعتی «ناقدانه» و «سنجشگرانه» اندیشید؛ نه اینکه در او متوقف شد. ما روی شانه غولهایی همچون شریعتی، آلاحمد، ساعدی و رحیمی ایستادهایم. چشمهای ما بهتر از آنها نمیبیند، اما چون روی شانه آنها نشستهایم شاید باهم و به کمک هم بتوانیم بیشتر ببینیم. نسلی که در زمانهای متفاوت از او زندگی میکند حق دارد دوباره در کار و بار خود مستقلانه بیندیشد و تصمیم بگیرد. نسلی که با مسألههایی به غایت پیچیده و متفاوت درگیر است که امثال شریعتی اصلاً درگیر نبودند.
در تحلیل راهبردی شریعتی، پروژه رسمی نوسازی دولتسالار از بالا، با تکیه بر خامفروشی نفت و سپس توزیع نابرابر این ثروت عمومی، آن هم بدون گفتوگو با جامعه و با بیاعتنایی به سنتهای اجتماعی، بدون توجه به بخشی از تاریخ میانی ایران، بار کجی است که به منزل نمیرود و کار ایران به سامان نمیرسد. بنده که دانشجوی آن دوره بودم این دعوت شریعتی را با پوست و گوشت و استخوانم احساس میکردم و اکنون نیز همان احساس در من هست.
اینچنین بود که شریعتی وضع ایران را مسأله میکرد و بدین نسق بود که روشنفکری از نوع شریعتی بهصورت یک نقد درونمان و یک فرآیند ریشهدار اجتماعی ساخته میشد و گر نه هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد.
نباید تاریخمان را غارت کنیم ولی اسیرش نیز نباید باشیم. شریعتی و سنت روشنفکری دینی، فقط بخشی از تاریخ معاصر ما است نباید در آن خیره شد و به آن بازگشت ولی میتوان از آن آموخت. باید آن را هم نقد کرد و هم حرمت داشت. عناصری در دل میراث شریعتی هست که هماکنون نیز به نحوی دیگر همچنان مشکل ماست.
شریعتی در برابر ساختار استبدادی یکجانبهگرایانه دولتی از فلات فرهنگی خود جامعه و از جامعه مدنی حرف میزند؛ این بذری از یک راهحل امروزی هم هست. هنوز نیز همین مسأله موضوعیت دارد. شریعتی همچنین در برابر مداخلات کشورهای بیگانه در حل مناقشات درونی ایران، روشنفکری ملی بود و به هویت ملی قائل بود. این مسأله نیز همچنان در ادبیات اصیل سیاسی ما با ارزش است. او، یک روایت اخلاقی، انسانی، عقلانی، آزادمنشانه و عدالتخواهانه از دین به دست میداد و ما امروز به این نوع روایت بیش از هر زمان دیگری نیاز داریم چراکه درک خشونتآمیز، بنیادگرا، خردستیز و تمامیتخواه از دین همچنان مسأله دنیای ما است.
به گمانم و با شناختی که از شخصیت اخلاقی و تواناییهای فکری او دارم با اطمینان میتوانم عرض کنم اگر مانده بود بهترین ناقد و ویراستار خود میشد و همچنان آن تنشهای اصیل روشنفکرانه و جامعهگرایانه و انتقادیاش را با وضع بعدی ایران دنبال میکرد. دریغا که زمانه به او فرصت نداد.
گفتوگو با روزنامه ایران
شریعتی توانست صدای رنجها باشد
محمدجواد غلامرضاکاشی [دانشیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی]
با دکتر شریعتی موافق باشیم یا مخالف، نمیتوانیم منکر توانایی منحصر به فرد کلام او در «تولید قدرت» باشیم. آنچه به کلام دکتر شریعتی استعداد تولید قدرت میداد، لزوماً آنچه میگفت نبود، بلکه موقعیتی بود که کلام از آن برمیآمد. هر آن کس که بتواند همانجا بایستد که دکتر شریعتی ایستاد، کم و بیش میتواند مولد «کلام مولد قدرت» باشد. دکتر شریعتی در میان سه نظم کلامی برآمده از سه رأس یک مثلث ایستاده بود: «سلطه»، «سنت» و «فضای هدونیستی و نیهیلیستی جامعه». شریعتی در میان این سه ضلع ایستاده بود و میتوانست صدای منحصر به فردی از بیان رنجهایی باشد که هر سه، غفلت از آنها را سبب میشوند. این سه ضلع همچنان برقرارند اما ابرمردی نیست تا از میان این سهگانه «کلام قدرتمند» بزاید.
کلام شریعتی از درون این سهگانه دهه چهل و پنجاه جامعه ایرانی برمیخاست. از یکسو حجم پرفشار تبلیغات یک مدرنسازی آمرانه و پرشتاب در جریان بود. از افتخارات بزرگی سخن میگفت که حتی اگر هم واقعی بود، به اقلیت ربط داشت و برای اکثریت مردم غیرقابل درک بود. از سوی دیگر، نهادهای سنتی بودند که به سمت عزلتگزینی از جهان مدرن فرامیخواندند و تنها برای عوام سالمند جاذبه داشتند که در خیال رخت از جهان کندن و سفر آخرت بودند. کلام سومی هم در کار بود: کلام مشوق لذتطلبی مدام از مظاهر دنیای جدید. شوخ بود و پر از رنگ و پر از جذبه جنسی. این هر سه با همه تفاوتهایشان در یک نکته مشترک بودند: یا مولد آلام عینی و ملموس نظیر طرد و سرکوب و فقر و نادیده گرفتهشدگی بودند یا بر همه آنها چشم پوشیده بودند.
کلامهای سه گانه فعال بودند و گاهی پر مشتری. اما هیچکدام قادر نبودند با واقعیت نسبتی زایشگر و خلاق ارتباط برقرار کنند. از هیچ زخمی برنمیخاستند. ایستادن در موضع زخمهای عینی مردم، جنس کلام را دگرگون میکند. نمیتواند از سنخ «سلطه» باشد چرا که درست از موضع جراحات ناشی از میخ تیز سلطه سخن میگوید. نمیتواند از سنخ کلام «سنت» باشد چرا که فوریت جراحات اجازه تأملات ملانقطی را نمیدهد. عیش جاری در «فضای هدونیستی و جستوجوگر لذت» را هم منغص میکند.
البته صرف بیان دردها و رنجهای مردم مولد کلام قدرتمند نیست. گفتار چپ در دوران شریعتی، بیش از او از دردها و رنجهای مردم سخن میگفت. مهم ایستادن در مواضع رنج مردم و تبدیل کردنشان به زخم و درد «وجدانهای عمومی» است. تنها به این شرط است که رنج از یک پدیده اقتصادی و طبقاتی و گروهی، به یک پدیده سیاسی تبدیل میشود.
با دکتر شریعتی موافق باشیم یا مخالف، نمیتوانیم منکر توانایی منحصر به فرد کلام او در «تولید قدرت» باشیم. آنچه به کلام دکتر شریعتی استعداد تولید قدرت میداد، لزوماً آنچه میگفت نبود، بلکه موقعیتی بود که کلام از آن برمیآمد. هر آن کس که بتواند همانجا بایستد که دکتر شریعتی ایستاد، کم و بیش میتواند مولد «کلام مولد قدرت» باشد. دکتر شریعتی در میان سه نظم کلامی برآمده از سه رأس یک مثلث ایستاده بود: «سلطه»، «سنت» و «فضای هدونیستی و نیهیلیستی جامعه». شریعتی در میان این سه ضلع ایستاده بود و میتوانست صدای منحصر به فردی از بیان رنجهایی باشد که هر سه، غفلت از آنها را سبب میشوند. این سه ضلع همچنان برقرارند اما ابرمردی نیست تا از میان این سهگانه «کلام قدرتمند» بزاید.
کلام شریعتی از درون این سهگانه دهه چهل و پنجاه جامعه ایرانی برمیخاست. از یکسو حجم پرفشار تبلیغات یک مدرنسازی آمرانه و پرشتاب در جریان بود. از افتخارات بزرگی سخن میگفت که حتی اگر هم واقعی بود، به اقلیت ربط داشت و برای اکثریت مردم غیرقابل درک بود. از سوی دیگر، نهادهای سنتی بودند که به سمت عزلتگزینی از جهان مدرن فرامیخواندند و تنها برای عوام سالمند جاذبه داشتند که در خیال رخت از جهان کندن و سفر آخرت بودند. کلام سومی هم در کار بود: کلام مشوق لذتطلبی مدام از مظاهر دنیای جدید. شوخ بود و پر از رنگ و پر از جذبه جنسی. این هر سه با همه تفاوتهایشان در یک نکته مشترک بودند: یا مولد آلام عینی و ملموس نظیر طرد و سرکوب و فقر و نادیده گرفتهشدگی بودند یا بر همه آنها چشم پوشیده بودند.
کلامهای سه گانه فعال بودند و گاهی پر مشتری. اما هیچکدام قادر نبودند با واقعیت نسبتی زایشگر و خلاق ارتباط برقرار کنند. از هیچ زخمی برنمیخاستند. ایستادن در موضع زخمهای عینی مردم، جنس کلام را دگرگون میکند. نمیتواند از سنخ «سلطه» باشد چرا که درست از موضع جراحات ناشی از میخ تیز سلطه سخن میگوید. نمیتواند از سنخ کلام «سنت» باشد چرا که فوریت جراحات اجازه تأملات ملانقطی را نمیدهد. عیش جاری در «فضای هدونیستی و جستوجوگر لذت» را هم منغص میکند.
البته صرف بیان دردها و رنجهای مردم مولد کلام قدرتمند نیست. گفتار چپ در دوران شریعتی، بیش از او از دردها و رنجهای مردم سخن میگفت. مهم ایستادن در مواضع رنج مردم و تبدیل کردنشان به زخم و درد «وجدانهای عمومی» است. تنها به این شرط است که رنج از یک پدیده اقتصادی و طبقاتی و گروهی، به یک پدیده سیاسی تبدیل میشود.
خلاقیت، برقراری نسبت انتقادی و حرکتآفرین با ذهنیت تاریخی و سرانجام تولید اقتدار اخلاقی، سهگانه خلق فضای تازه در عرصه سیاست است. آن سهگانه دوران شریعتی هنوز هم برقرار است. با این تفاوت که کلام مولد سلطه از نیروی کلامی سنت برای بازتولید مشروعیت بهرهبرداری وافر کرده است. در همان حال، فرهنگ مصرف و هدونیسم نیز به نحوی شگفتانگیز گسترش پیدا کرده است. این هر سه در کنار یکدیگر یک فرصت تاریخی در اختیار کلامی قرار داده که شریعتی در دوران خود مولد آن بود. آن کلام میتواند بیش از دوران شریعتی موفقیت ایجاد کند.
روزنامه ایران
شریعتی هرگونه سرمایهداری را بد مطلق میدانست
موسی غنینژاد [اقتصاددان]
خط فکری شریعتی دو مولفه اصلی دارد؛ یکی اینکه شریعتی به شدت طرفدار اسلام شیعی عملگراست که به دنبال نهضت و انقلاب است، دیگر اینکه به شدت تحت تاثیر مارکسیسم به عنوان آخرین دستاورد علمی در حوزه تاریخ و جامعهشناسی است. شریعتی با این ابزار «علمی» مارکسیستی همه تفسیرهای اسلامی را که در حوزه سیاست و اقتصاد با مارکسیسم مغایر است، «ارتجاعی» میخواند و رد میکند. شریعتی ماموریت خود را این میداند که اندیشه شیعی و به زعم خودش شیعه علوی را از آرایههای سرمایهداری که به آن چسباندهاند پاک کند و در تمام سخنرانیها و آثارش در حال انجام این ماموریت است.
با کمال تاسف باید بگویم شریعتی از نظر فکری بسیار سطحی بود. یعنی نه اسلام را به درستی و با دقت و عمق خوانده و فهمیده بود و نه اندیشههای غربی را؛ با اینکه در فرانسه به اصطلاح جامعهشناسی خوانده بود. در واقع او در هیچکدام از این حوزههای فکری معلومات عمیقی نداشت. من به این دلیل این ادعا را مطرح میکنم که در آثار شریعتی کمتر ارجاعی به متفکران مهم فرانسوی اعم از مارکسیست یا غیر آن پیدا میکنید، درحالیکه در سالهایی که شریعتی در فرانسه بود، متفکران مارکسیست مهمی مثل لویی آلتوسر شناخته شده بودند، اما در آثار شریعتی ارجاعی به آثار متفکران مهمی از این قبیل پیدا نمیکنید. در حوزه اسلام هم همینطور است. مثلاً آقای شریعتی که سرمایهداری را نقد میکند، سرمایهداری را با مفهوم کنز در اسلام یکی میگیرد، درحالیکه اگر به نوشتههای علامه طباطبایی و تفسیری که از مفهوم کنز در اسلام و گنج کردن ثروت ارائه کرده، نگاهی میانداخت، متوجه میشد که تفسیرش کاملاً اشتباه است. او اصلاً متوجه نشده است که مفهوم کنز و گنج کردن هیچ ربطی به سرمایهداری ندارد. کنز یا گنج کردن یک مفهوم کاملاً قدیمی است و امروز اصلاً وجود ندارد که بخواهیم بگوییم این سرمایهداری است یا نیست.
شریعتی در حوزه تفکر غربی هم آدمی بسیار سطحی بود. مثلاً دکترای جامعهشناسی از فرانسه داشت، اما یک جامعهشناس معتبر فرانسوی یا اروپایی پیدا نمیکنید که شریعتی در آثارش به او ارجاع داده باشد. معلوم است که هیچکدام را نخوانده است. دکتر شریعتی اهل علم نبود، اهل خطابه بود و سخنرانیهای بسیار غرا و جذابی داشت. من بارها به جلسات سخنرانیاش در حسینیه ارشاد و دانشگاه تهران رفته بودم. سخنرانیهای شریعتی بسیار جذاب و به خصوص برای جوانها جالب بود، همه را شیفته خود میکرد، ولی وقتی به خانه میرفتید و فکر میکردید بالاخره او چه گفت، چیزی دستتان نمیآمد. فقط علیه مستکبران و جهانخواران و سرمایهداران شعار میداد و میگفت دنیا متعلق به زحمتکشان و فقراست و باید این ظلم از بین برود. او این شعارها را با جملات خیلی زیبا و خطابههای خیلی جذاب بیان میکرد. اگر به کتابهای او هم نگاه کنید، همهاش همین است.
دیدگاه شریعتی این است که هرگونه سرمایهداری بد مطلق است و فرقی نمیکند سرمایهگذار یک مسلمان متعبد باشد یا یک مسیحی یا یهودی. تبدیل کردن شیعه به ابزاری برای کسب قدرت سیاسی در آرای او در واقع با هدف پیاده کردن آرمانهای سوسیالیستی پیگیری میشد که همان آرمانهای مارکسیستی مثل پیروزی کارگران و پرولتاریا و حاکم شدن آنها بر دنیاست. یکی دیگر از ویژگیهای فکری شریعتی که بر روشنفکران دینی پس از او تاثیر بسیار گذاشته، نقد او بر فقه است. اسلام برخلاف مسیحیت فقط دین آخرت نیست؛ دین دنیا هم هست. بخش مهمی از وجه دنیوی بودن دین اسلام مبتنی بر حقوق اسلامی است که متصدیان آن فقها و روحانیون هستند، اما شریعتی به شدت با فقها و روحانیون مخالف بود چون به خاطر دیدگاه مارکسیستی که داشت معتقد بود فقه شیعه انحراف از اسلام است چون به مدت سیزده، چهارده قرن درباره معاملات و تجارت و مالکیت خصوصی و در تائید اینها صحبت کرده است. این تعبیر شریعتی بود که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم مطرح میکرد. به همین علت اختلافاتی بین شریعتی و روحانیون وجود داشت. شهید مطهری و روحانیون دیگر با شریعتی مساله داشتند و از اینکه حسینیه ارشاد به پایگاه افکار مارکسیستی تبدیل شده انتقاد میکردند. طرز فکر شریعتی یعنی شیعهای که او تبلیغ میکرد، اسلام بدون فقها و بدون روحانیون بود. شاید صریح این را نمیگفت ولی این مضمون در حرفهایش بود.
روشنفکران دینی ما که در ۲۵ سال اخیر به خصوص از جریان دوم خرداد به بعد سر برآوردهاند، یعنی دکتر سروش و اعوان و انصارش، طرفدار شریعتی هستند و تقریباً همین حرفها را میزنند. درحالیکه بخش دنیوی اسلام که میتواند بسیار مدرن و برای زندگی امروزی ما کارساز باشد بخش فقه و حقوق اسلام است. اما روشنفکران دینی فقه را کاملاً کنار میگذارند. شریعتی از منظر مارکسیستی آن را رد میکرد چون معتقد بود فقها از این طریق سرمایهداری را توجیه میکنند. حالا روشنفکران دینی هم به صورت دیگری همان کار شریعتی را میکنند؛ مثلاً سروش معتقد است فقها انحصار قدرت سیاسی را به دست گرفتهاند و از این منظر فقه را رد میکند و البته از شریعتی هم همیشه در کل دفاع میکند.
نظام اقتصادی مشخصی از آرای شریعتی قابل استخراج نیست. این شعارها فقط در جهت نفی سرمایهداری است و نفی سرمایهداری به طور منطقی به معنای تائید سوسیالیسم است. البته شریعتی هم ابایی از این نداشت که از سوسیالیسم دفاع کند. او این کار را میکرد و اساساً از تاریخ اسلام و حتی قرآن تفسیر مارکسیستی ارائه میکرد. تفسیری که شریعتی از داستان «هابیل و قابیل» میدهد، کاملاً منطبق با ایده مارکسیستی است. مارکسیستها از جامعه اشتراکی اولیه سخن میگویند که در آن گویا مالکیت خصوصی وجود نداشت. آقای شریعتی میگوید هابیل نماد آن جامعه اشتراکی است و قابیل قاتل برادرش هابیل، شغل کشاورزی داشت که مالکیت خصوصی را بنیاد نهاد و دنیا را تبدیل به جهنم کرد و جنگ طبقاتی از همانجا آغاز شد. کدام فقه و مفسر قرآنی چنین تفسیری را میپذیرد؟ تفسیر شریعتی از قرآن به این شکل است. شریعتی فقط شعار میداد، البته شعارهای ایدئولوژیکی که برای جوانان جذاب و تاثیرگذار بود. تاثیرگذاری این شعارها به حدی بالا بود که تا همین حالا ادامه دارد. حتی در انتخابات ریاستجمهوری اخیر هم بعضی اوقات تاثیر این حرفها را پیدا میکنید. کاندیدایی که از ۹۶ درصدیها و ۴ درصدیها حرف میزد، در واقع همان شعارها را تکرار میکرد. روشنفکران دینی ما که باید با گذشته خود تسویه حساب کنند هنوز روشن نکردهاند که این حرفها را قبول دارند یا ندارند. سروش از یکطرف از لیبرالیسم سیاسی دفاع میکند و از طرف دیگر طرفدار دکتر شریعتی است و همان حرفهای شریعتی را به شکلی دیگر تکرار میکند و در عین استفاده از مواهب تمدن غربی با مظاهر آن مخالفت میکند. این تناقض است. نمیتوان به صورت کمی محاسبه کرد، اما به یقین میتوان گفت اندیشههای نادرست شریعتی تاثیر بسیار زیادی بر تحولات منفی جامعه ما در مقطع انقلاب و بعد از انقلاب داشته است و این تاثیر منفی متاسفانه تا امروز ادامه دارد.
گفتوگو با هفتهنامه تجارت فردا
نظر شما :