در خلوت خاطرات شاهحسینی
گفتوگو با «تاریخ ایرانی»
تاریخ ایرانی: جلسات سیاسی در اندرونی خانه پدری، کلاسهای محمد نخشب در دبیرستان یگانه در سرچشمه تهران، ارتباط با آیتالله کاشانی وصی پدر، عضویت در سازمان نظارت بر آزادی انتخابات، نزدیکی به حزب زحمتکشان مظفر بقایی و... خاطرات حسین شاهحسینی در روزگار نوجوانی و جوانی را شکل دادهاند.
پسر شیخ زینالعابدین نوری شاهحسینی تهرانی از هواداران مدرس که خانهشان محل آمدورفت بزرگان سیاسی وقت بود، پس از درگذشت پدر در کنار آیتالله کاشانی قرار گرفت و به فعالیت در نهضت ملی شدن صنعت نفت پرداخت تا موسم جدایی کاشانی و مصدق که به صف یاران دومی پیوست و پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در نهضت مقاومت ملی فعالیت کرد.
در خلوت خاطرات شاهحسینی حاصل گفتوگوی تفصیلی «تاریخ ایرانی» با او در سال ۱۳۹۰ است که به شکلگیری نهضت مقاومت ملی و فعالیت سیاسی در ایران پس از کودتا میپرداخت؛ از کمک مالی آیتالله سیدرضا زنجانی به خانواده وارطان سالاخانیان ارمنی تا دیدار شاهحسینی با دکتر محمد مصدق در حصر و حال و روز قلعه احمدآباد.
***
از محیط خانوادگی شما شروع کنیم؛ از رشد و نمو در سایه پدری عالم که هم با آیتالله حاج شیخ حسین لنکرانی در ارتباط بود و هم با پدر آیتالله طالقانی؛ پدری که هم حامی آیتالله سیدحسن مدرس بود و هم همراه آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی. زندگی در چنین خانوادهای عامل خوبی است برای تن کردن کسوت روحانیون و پیوستن به مسلک سیاسیون. حسین شاهحسینی چه شد راه دوم را برگزید و چگونه در صف حامیان نهضت ملی قرار گرفت؟
من سومین فرزند پسر شیخ زینالعابدین نوری شاهحسینی هستم؛ متولد اسفندماه ۱۳۰۶ در محله سرچشمه تهران. خانواده ما مذهبی بود، پدرم هم تحصیلات قدیمه داشت، هم به مسائل جدید آشنایی داشت و کتابهای مذهبی نوشته بود، کتاب معروفش «ارغامالشیطان» علیه فرقه بهاییت بود. ایشان بدوا تحصیلات حوزوی داشت، در مدرسه مروی از شاگردهای مرحوم آشتیانی بود ولی پس از آن تغییر لباس داد، گرچه همچنان در دروس علمای روحانی شرکت میکرد. شغل پدرم در بدو امر کشاورزی بود، در شمیرانات و مازندران املاکی داشت و با عایدی آنها ما در منطقه سرچشمه تهران زندگی میکردیم، ولی در عین حال بر مبنای آنکه در کلاسهای مرحوم آشتیانی و سایر آقایان روحانی شرکت میکرد و تعدیاتی که در منطقه مازندران بر اثر ظلم و بیدادگری رضا شاه اعمال میشد را میدید، نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی روز علاقهمند شد. علاقه پدرم به مسائل سیاسی ریشه در مبارزات مرحوم مدرس داشت، چون مدرس وقتی به تهران آمد در منطقه سرچشمه پشت مدرسه سپهسالار یا کوچه میرزا محمود وزیر سکونت پیدا کرد، جلساتی هم با شرکت آقایانی که با مسائل مذهبی آشنایی داشتند در منزلش تشکیل میداد و این جاذبه بتدریج در پدرم ایجاد شد که جزء دوستان نزدیک و ارادتمندان مرحوم مدرس قرار بگیرد. این کثرت علاقهمندی تا حدی بود که مرحوم مدرس ایشان را در دوره چهارم مجلس شورای ملی کاندیدای شهر تهران کرد. البته سن من اقتضا نمیکند، ولی در کتاب خاطرات مرحوم حسن اعظامقدسی به نام «تاریخ صد ساله ایران»، شرح کامل زندگی پدر من ذکر شده که خود ایشان از پدرم پرسیده و در آنجا نقل کرده است که ارادت پدرم به مدرس در چه حدی بود تا اینکه وقتی مدرس را بازداشت و به کاشمر تبعید کردند، پدرم چون قبل از آن در جلسات متعددی با حضور مدرس و سایر رجال سیاسی شرکت میکرد و شاخص شده بود، توسط شهربانی و سرهنگ سیدمصطفی خان دستگیر شد و مدتها به زندان افتاد. قصد شهربانی این بود که پدرم از مدرس برائت بجوید اما او زیر بار نرفت و تحت شکنجه و آزار بسیار زیاد قرار گرفت که بر اثر آن از بخشی از بینایی خود محروم شد، تا اینکه در اواخر عمر مدرس خودش را به کاشمر رساند و دیداری با ایشان در اختفا داشت، اما به مجرد اینکه از کاشمر بازگشت مجددا بازداشت شد. پدرم به وسیله یکی از اقوام نزدیکمان به نام شیخ حیدرعلی نیاورانی که معمم بود و با سرتیپ کوپال، رییس وقت شهربانی ارتباطی داشت، توانست بعد از آزادی از زندان تا آخر عمر در نیاوران زندگی کند و سپس به مکه مشرف شد. ایشان سلسله مقالاتی هم در تأیید مدرس و حمله به رضا شاه در روزنامه «ستاره» نوشت که مدیرش احمد ملکی بود. پدرم که بعد از شهریور ۲۰ به عنوان شخصیتی علمی و مبارز شناخته شده بود، در انتخابات دوره چهاردهم مجلس شورای ملی در انجمن مرکزی نظارت بر انتخابات تهران انتخاب شد و بر انتخابات نظارت مستقیم داشت؛ او در عین حال در انجمن شهر تهران به عنوان نماینده صنوف مختلف انتخاب شد تا اینکه در سال ۱۳۲۴ دعوت حق را لبیک گفت و در قم به خاک سپرده شد.
گرایش به سوی آیتالله کاشانی متاثر از دیدگاههای مذهبی شما بود یا ارتباطات خانوادگی و روابط پدرتان؟
پدرم چون در طول زندگی اجتماعی خود بالاخص بعد از شهریور ۲۰ بیشتر با آیتالله کاشانی در ارتباط بود، من هم همراه ایشان به جلسات مرحوم کاشانی میرفتم و از این طریق انگیزه فعالیت سیاسی در من ایجاد شد و وارد صحنه سیاسی شدم. بعد از شهریور ۲۰ به دلیل ارتباط پدرم با کاشانی، دکتر مصدق، سیدمحمدصادق طباطبایی و معتمدالملک پیرنیا، در جلساتی که در منازل آنها تشکیل میشد، معمرین جمع میشدند و در آنجا راجع به مسائل سیاست روز اظهارنظر میکردند؛ من هم با پدرم به این جلسات میرفتم و به امور سیاسی علاقه و ذوق و شوق پیدا کردم. پدرم چون مرحوم کاشانی را به عنوان وصی خود بعد از فوت انتخاب کرده بود، به دلیل مسائل مادی مربوط به زندگی خانوادگی و عواطف پدرم، خدمت آیتالله کاشانی میرسیدیم. در مبارزاتی که کاشانی علیه هژیر و ساعد شروع کرد، من هم در کنار طرفداران کاشانی بودم گرچه هنوز سازمان سیاسی منسجمی وجود نداشت. راه و روش پدرم را ادامه دادم و مبارزه میکردم. در آن زمان چهرههایی چون مهندس فریوَر، رضازاده شفق، اللهیار صالح، دکتر سنجابی و... معروف شده بودند که میگفتند حزبی تشکیل شده به نام «حزب ایران» که تحصیلکردههای خارج از ایران آن را تشکیل دادهاند. پس از شهریور ۲۰ آزادی فعالیت احزاب بیشتر شده بود، فعالیت حزب توده زیرنظر سلیمان میرزا در بدو امر بسیار زیاد بود و مردم هم چون پناهگاهی در کار سیاسی نداشتند، بیشتر در حزب توده فعالیت میکردند، البته حزب توده هم مواضع خودش را بیشتر در قالب مذهب اعلام میکرد و شعارهایش جذابیت داشت. تعدیات و تجاوزات و زورگوییهای رضا شاه موجب شده بود که مردم در پی پناهگاهی باشند و این پناهگاه را بیشتر در مکتب حزب توده میجستند و احزاب جدید هم که تشکیل میشدند آن قدرت را نداشتند که در مقابل آن قدعلم کنند.
تنها جمعیتی که بتدریج داشت نضج میگرفت، عدهای از جوانهای دانشگاهی بودند که در دبیرستانهای تهران، در سیکل دوم یعنی کلاسهای ششم تا نهم در دبیرستانهای ملی تدریس میکردند. من قصد داشتم تحصیلاتم را از کلاس ششم تا نهم ادامه دهم؛ در مدرسه یگانه در سرچشمه تهران آقایان محمد نخشب، سرفراز، شکیب و رضایی ادبیات و املا و انشاء تدریس میکردند، ولی درون کلاسها بعضی مواقع یکی از آنها به نام آقای صفاپور، حرفهای دیگری هم میزد درباره خفقان حاکم بر روزنامهها و شرایط محاکمی که کابینه سهیلی تشکیل داده بود و حکم قاتلان مدرس، سردار اسعد بختیاری و.. را بررسی میکردند، از روزنامه اطلاعات مطالبی درباره آن دادگاهها نقل و ما را به امور اجتماعی - سیاسی علاقهمند میکرد. در دورهای هم کلاس ماشیننویسی دائر کردند که من هم به این کلاس میرفتم، عصرها تعدادی از همین جوانهای دانشگاهی به آنجا میآمدند، تعدادی هم از مدارس دیگر میآمدند و آنجا بحثهای سیاسی میکردند. آنها در انتخابات دوره چهاردهم کاندیداهایی معرفی کردند و برای ما به زبان ساده توضیح میدادند که باید مردم در انتخابات شرکت کنند، رأی دهند، صلحا را انتخاب کنند، حزب ایران این لیست را داده، شاه این لیست را داده، پسر آن شاه هم میخواهد دنبال پدرش برود و همان کارهایی که او کرده بکند و ما باید بتوانیم عناصر سالمی که از زیر گیوتین رضا شاهی نجات پیدا کردند، به مجلس بفرستیم. در برخی از جلساتی که در خانه ما تشکیل میشد، افرادی از جمله شیخالعراقین بیات، تهرانچی، رضازاده شفق، عبده، سیدمحمدصادق طباطبایی، نجمالملک، سیدجلال تهرانی و مرحوم مصدق میآمدند و درباره شرکت در انتخابات بحث میکردند. آنها معمرینی بودند که از دوره رضا شاه جان سالم به در برده بودند، دور هم راجع به انتخابات و سیاست حرف میزدند و ما هم کم و بیش بهرهای از آنها میبردیم. در همان دوره، در انتخابات تهران هم دکتر مصدق وکیل شد، هم معتمدالملک، سیدمحمدصادق طباطبایی، مهندس فریور، رضازاده شفق و آیتالله کاشانی. در آن زمان تهران ۱۲ نماینده در مجلس شورای ملی داشت، شمیرانات هم آن موقع جزء تهران بود، تا منطقه اطراف رودخانه کرج هم به نمایندگان تهران رأی میدادند. آنهایی که در دهات بودند، زیرنظر کدخداها و ژاندارمری رأی میدادند و در نتیجه لیست دولت در آنجا توفیق پیدا میکرد و در شهر تهران کسانی که با لیست دولت مخالف بودند، حائز اکثریت شدند. ما از آن موقع در جریان مبارزه پارلمانی قرار گرفتیم، البته در دوره چهاردهم فرقه دموکرات آذربایجان بخشی از ایران را تصرف و تا منطقه قزوین آمده بود و نیرو گذاشته بود، متفقین هم در ایران بودند و هرگونه مبارزهای باید تقریبا به نحوی باشد که تضادی ایجاد نشود و نیروهای خارجی در مملکت بیشتر از آن تسلط پیدا نکنند. در آن شرایط شخصیتهای سیاسی روز، شعارهای خیلی مشکلزا نمیدادند، فقط شعار اجرای قانون میدادند. خبری از شعارهای ضد سلطنتی و ضد نظام نبود، اعتراضاتی که میشد به قانونشکنی بود. روزنامههایی مثل «قیام ایران»، «ستاره» و «داد» منتشر میشدند که روزنامهنگاران مطرحی در آنها مینوشتند، کم کم سر و کله روزنامه «باختر امروز» آقای دکتر فاطمی هم در کنار روزنامه «مرد امروز» محمد مسعود پیدا شد. اینها موجب شد جامعه شاهد حرکاتی باشد. در این مقطع نیروهایی که در کنار دوستان آقای نخشب بودند، در مدارس تهران انجمنهایی تشکیل دادند، در مدرسه دارالفنون انجمن اسلامی، انجمن موسیقی، ورزش و ادبیات تشکیل شد که موجب شد انسجامی بین جوانان ایجاد شود که به فعالیت سیاسی سوق پیدا کرد. در دارالفنون برادر بزرگ آقای دکتر ابراهیم یزدی با عدهای دیگر مثل آقایان نوربخش و تهرانی انجمن اسلامی را تشکیل داد.
آقای کاظم یزدی؟
بله، کاظم یزدی. اعضای انجمنهای اسلامی مدارس پس از آنکه فارغالتحصیل شدند، به دانشگاه رفتند و از اواخر دوره چهاردهم مجلس در دانشگاه هم انجمن اسلامی زمینه تشکیل پیدا کرد. احزابی هم فعال شده بودند که در مقابل قانونشکنیها موضع میگرفتند؛ در قالب مشروطه، استقرار حاکمیت قانون را میخواستند، انتظار داشتند شاه گرچه طبق اصول مشروطه مقامی غیرمسوول است اما جلوی بیقانونیها را بگیرد. این احزاب زیاد پاپیچ نظام سلطنتی نمیشدند، به دولتها حمله میکردند. بیشتر دولتهایی که بر سر کار میآمدند نالایق بودند، مدیریت خوبی نداشتند، بودجه مملکت از بین میرفت، حیف و میل میشد، دزدی و نابسامانی زیاد بود، اینها همه موجب شده بود که جوانهای آن دوره گرایش سیاسی پیدا کنند، من هم یکی از آنها؛ ابتدا در کنار نخشب مقداری از مسائل سیاسی اطلاع پیدا کردم، بعد هم در کنار آیتالله کاشانی قرار گرفتم.
گرایش شما بسوی آیتالله کاشانی در فضایی صورت گرفت که پس از شهریور ۱۳۲۰ احزاب و جمعیتهای زیادی شکل گرفته و فعالیت میکردند و از نزدیک شاهد رونق تشکلهای سیاسی بودید و حتی با وجود ارتباط با نخشب به نهضت خداپرستان سوسیالیست هم نپیوستید. فعالیتهای بعدی شما در قالب سازمان نظارت بر آزادی انتخابات هم ناظر به نزدیکی شما به طیف هوادار کاشانی (مظفر بقایی) است. شرایط آن دوره و گرایش علاقهمندان به فعالیت سیاسی در آن روزگار به چه احزابی بود؟
شرایط کلی جامعه بگونهای بود که مردم گرایشاتی به امور سیاسی پیدا کرده بودند؛ جیرهبندی نان، توقیف روزنامهها، اخبار حیف و میلهایی که در دستگاه دولتی میشد مثل دزدی لاستیک، تعدیات و تجاوزات نیروهای متفقین در شهرهای مختلف، اینها همه موجب شده بود که در مردم انگیزههایی ایجاد شود. جمعیتهایی هم تشکیل شد، مثلا آقای خسرو هدایت در طرفداری از خانواده پهلوی حزبی تاسیس کرد به نام «حزب هدایت»، کارمندان راهآهن و کارمندان شهرداری را زیر پوشش خودش گرفت؛ اعضای حزب ایران هم انسجامی پیدا کردند. نهضت خداپرستان سوسیالیست به سرپرستی آقای نخشب هم که آن موقع به نام «حزب مردم ایران» شناخته میشدند، برای انتخابات پیش رو با حزب ایران ائتلاف کردند که بعد که اعضای حزب ایران در کابینه قوامالسلطنه حضور یافتند، از آنها انشعاب کردند و مجددا در قالب حزب خود مشغول به فعالیت شدند. سیدضیاءالدین طباطبایی که از اواخر دوره سیزدهم مجلس از فلسطین به تهران آمده بود هم «حزب اراده ملی» را تشکیل داد، دفتر حزب در میدان مخبرالدوله در خیابان سعدی جنوبی بود، حزب از مذهب استفاده سیاسی میکرد و روحانیونی که آن موقع به مسائل سیاسی توجه میکردند با توجه به گرایشهای مذهبی سیدضیاءالدین با او همکاری میکردند و توانسته بودند قشری از معمرین و شخصیتهای قدیمی را گرد خود آوردند. عدهای از جوانهایی که تازه میخواستند در ادارات دولتی استخدام شوند هم به این حزب پیوستند، بنابراین آن حزب هم بین تودههای مردم یک رونقی پیدا کرد، خاصه در بین اصنافی چون بازار و میادین هم نیرویی پیدا کرده بود. این مسائل موجب شد در انتخابات دوره چهاردهم نیروهای ملی و طرفدار اندیشههای مصدق، کاشانی، معتمدالملک و سیدمحمدصادق طباطبایی در تهران توفیق پیدا کنند، در شهرستانها هم نیروهای هوادار شاه یک مقدار توفیق پیدا کردند.
اواخر دوره چهاردهم که قوای متفقین در ایران مسلط شده بودند و در آذربایجان هم فرقه دموکرات داعیه حکومتداری داشت و کابینهای تشکیل داده بود، ساعد هم نتوانست کار مثبتی انجام دهد، از دست حکیمالملک و صدرالاشراف نیز کاری ساخته نبود، به این نتیجه رسیدند که در این دوره قوامالسلطنه شایستگی دارد و به او رأی اعتماد دادند و نخستوزیر شد. قوامالسلطنه حزب دموکرات ایران را تاسیس کرد و جشن صد روزهای گرفت و کارمندان دولت، شهرداری و شهربانی را در این حزب متشکل کرد و توانست در انتخابات دوره پانزدهم تهران توفیق حاصل کند و شخصیتهایی وارد مجلس شدند ولی لایحهای را که دولت قوام درباره واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی به مجلس فرستاده بود، مورد تصویب قرار نگرفت و قوام استعفا داد. بعد از آن تصمیمگیری درباره مساله نفت به دولتهای بعدی احاله شد، در این حین قوای متفقین ایران را تخلیه کردند و حزب دموکرات آذربایجان هم انحلال خودش را اعلام کرد و سرپرستانش به اتحاد جماهیر شوروی رفتند. در دوره نخستوزیری منصور هم مساله نفت به جایی نرسید.
در دوره پانزدهم مجلس اقلیتی متشکل از آقایان مکی، حائریزاده، بقایی و عبدالقدیر آزاد شکل گرفت، تعدادی دیگر از نمایندگان هم به آنها پیوستند. در عین حال در دوره پانزدهم، با وجودی که دوستان مصدق و معمرین سیاسی در حاشیه بودند، اما از بیرون مجلس کمکهای بسیار زیادی کردند و مجلس دوره پانزدهم که قرار بود در مورد نفت تصمیم بگیرد، عمرش کفاف نداد. در آستانه انتخابات مجلس شانزدهم، مساله روز کشور نفت بود، جامعه در اثر انتشار روزنامههایی چون «باختر»، «قیام ایران»، «مرد امروز» و روزنامههای طیف چپ در جریان تحلیلهایی درباره مساله نفت قرار گرفته بود؛ طبیعی بود وکلایی که قصد ورود به مجلس را دارند، باید نسبت به لایحه نفت نظر داشته باشند. در این برهه دکتر مصدق و نمایندگانی از مجلس پانزدهم مثل مکی، بقایی و حائریزاده مشترکا "سازمان نظارت بر آزادی انتخابات" را تشکیل دادند که پس از انتخابات با عنوان "سازمان نگهبان آزادی" به فعالیت خود ادامه داد. دکتر مظفر بقایی مسوول اجرایی سازمان نظارت بر آزادی انتخابات شد که در خیابان اکباتان از اعضا نامنویسی میکرد و میگفتند: ملت ایران! ما میخواهیم در انتخابات شانزدهم، وکلایمان حائز اهمیت بشوند، منتها چون دولت نیروی انتظامی در اختیار دارد، احتمال دارد نام عوامل خودش وارد صندوقها شوند و اگر بشوند، مساله نفت را باز به نفع سیاست استعماری تمام خواهند کرد. در چنین شرایطی سازمان نظارت بر آزادی انتخابات صاحب روزنامه «شاهد» شد. مدیر این روزنامه علی زهری بود که در آن دکتر بقایی، مکی، حائریزاده و دیگر شخصیتهای سیاسی مطلب مینوشتند. در چنین شرایطی خلیل ملکی و همراهانش از حزب توده انشعاب کردند و به سازمان نظارت بر آزادی انتخابات پیوستند. از دیگر بنیانگذاران سازمان نظارت بر آزادی انتخابات آقای حسن میرمحمدصادقی بود که گروه نیروهای جهانسوز را تشکیل داده بود؛ این نیرو پس از آن شکل گرفت که افسران و دانشجویان ناراضی دانشکده افسری تصمیم گرفتند رضا شاه را در اقدسیه تهران ترور کنند، سرتیپ شهاب اداره آنها را برعهده داشت. این طرح ناکام ماند و اعضایش به زندان افتادند. آقای حسن میرمحمدصادقی جزء این نیروها بود که در شهریور ۲۰ از زندان آزاد شد، او و همراهانش در سازمان نظارت بر آزادی انتخابات از عناصر موثر بودند که با آقای دکتر بقایی خیلی نزدیک بودند ولی در عین حال با چپها بخصوص منشعبین از حزب توده برخورد داشتند.
سازمان نظارت بر آزادی انتخابات چنان عریض و وسیع شد که در شهرستانها در انتخابات دوره شانزدهم نمایندگانی داشت که بر انتخابات نظارت میکردند. من هم عضو این سازمان بودم که برای انتخابات تلاش میکردیم. در این سازمان همراه علی اردلان بودم، ۳۰۰ نفر نامنویسی کرده بودند تا در شهر تهران در انتخابات نظارت کنیم. در این انتخابات نیروهای ملی آمدند، هنوز اسم جبهه ملی مطرح نشده بود، نیروهای ملی کاندیدای مشترکی معرفی کردند، از حزب ایران آقایان صالح، سنجابی، حسیبی و زیرکزاده بودند. علاوه بر این دکتر مصدق، آیتالله کاشانی، شایگان، نریمان هم کاندیدا شدند. ۵ نفر از این طیف حائز اهمیت شدند، بعد کاشف به عمل آمد که صندوقها را عوض کردند و دولت مجبور شد انتخابات را باطل کند. مجددا در انتخابات بعدی که در تهران برگزار شد، آقایان شایگان و نریمان انتخاب شدند، در نتیجه ۷-۸ نفر از لیست ۱۲ نفره ملیون به مجلس رفتند. از بعضی از شهرستانها هم شخصیتهای ملی وارد مجلس شدند که با آمدن آنها فراکسیون ملی در مجلس قدرتی پیدا کرد.
پس از سازمان نظارت بر آزادی انتخابات هم احزاب دیگری شکل گرفت و تنوع فضای سیاسی بیشتر شد.
بله، پس از آن احزاب سیاسی رونق گرفتند. افرادی که حول آیتالله کاشانی گرد آمده بودند، «مجمع مسلمانان مجاهد» را تاسیس کردند؛ عدهای هم که در سازمان نگهبانان آزادی بودند «حزب زحمتکشان ملت ایران» را تشکیل دادند. حزب ایران هم بود و در عین حال تودهایها هم در دانشگاه اعمال قدرت زیادی میکردند و با شعارهای تند درباره منافع کارگری علیه سرمایهداری، عده ای را تحت تأثیر قرار داده بودند. پانایرانیستها هم گروه ناسیونالیستی تشکیل دادند که یکی از افراد موثرشان محمد مهرداد بود که او را بعدها با گلوله زدند، محسن پزشکپور و داریوش فروهر و ۶-۵ نفر دیگر هم بودند که در مبارزات انتخابات دوره شانزدهم، نقش بسیار موثری ایفا کردند. این گروه بتدریج دو دسته شدند، یک دسته در کنار آقای پزشکپور ماندند، یک دستهشان در کنار داریوش فروهر. فروهر "حزب ملت ایران بر بنیاد مکتب پانایرانیسم" را تشکیل داد. در کنار نیروهای ملی، این گروه هم پیدا شد. پس گروههایی مثل حزب ملت ایران، حزب ایران، حزب زحمتکشان و حزب مردم ایران در صحنه سیاسی فعال بودند. در این شرایط روحانیتی که زیر پرچم آیتالله کاشانی وارد صحنه شده بودند، ضرورت ایجاد یک مرکز را حس کردند و آیتالله کاشانی با این هدف جامعه علمیه تهران را تشکیل داد. در جامعه علمیه تهران، میرزا سیدعلی رضوی قمی، حاج رضا زنجانی، پسران مرحوم آیتالله عبدالکریم حائری یزدی، آیتالله دزفولی، آیتالله نوری و عدهای دیگر از شخصیتهای دیگر عضو بودند؛ آیتالله گلپایگانی مسوول منطقه غرب تهران بود و آیتالله مشکوری مسوول منطقه شمیرانات. آنها اعضای هیات علمیه تهران بودند، چون احساس ضرورت میشد که یک جامعه علمی که روحانیت در آن عضویت دارد، در حرکت مردمی نقش موثری داشته باشد. جامعه اصناف و بازرگانان هم تشکیل شد که زیر پوشش نیروهای مذهبی بود. نیروهای مذهبی در پاچنار تهران در منزل سیدعلی رضوی قمی مرکزیتی ایجاد کردند که در مواقعی که ضرورتی به حرکت بازاریان بود، جامعه اصناف و بازرگانان فعال شود که تصمیمگیری صنفیشان در اتحادیه باشد ولی تصمیمهای سیاسیشان شبهای دوشنبه در منزل حاج سیدعلی رضوی قمی گرفته میشد. علاوه بر فعالیت این احزاب که حامیان حکومت دکتر مصدق بودند، چپها هم فعال بودند که منسجمترین نیروها را در اختیار داشتند.
در انتخابات پانزدهم که در دوره قوامالسلطنه تشکیل شد، دکتر مصدق با عدهای از معمرین در دربار متحصن شدند که با اعتراض به روند برگزاری انتخابات اعلام کردند این انتخابات آزاد نیست. شاه ۲۰ نفر از متحصنین را پذیرفت و سپس تحصن پایان یافت. پس از آن چند نفر از متحصنین در کابینه قوامالسلطنه وزیر شدند و قول وکالت هم به آنها داده شد که از آنجا از دکتر مصدق جدا شدند. یک تحصن هم در دوره شانزدهم مجلس برگزار شد که نمایندگان طیف اقلیت همراه مصدق در دربار متحصن شدند که پایههای جبهه ملی در همان تحصن گذاشته شد. افرادی که از تحصن دربار برگشته بودند، در منزل محمود نریمان جمع شدند، دکتر فاطمی در آنجا دو پیشنهاد را مطرح کرد، قطع ارتباط با دولت انگلستان و ملی شدن صنعت نفت. این دو پیشنهاد شاهکار مرحوم دکتر فاطمی بود که هم سیاست استعماری و هم محمدرضا شاه پاسخ آن را دادند و ایشان را اعدام کردند. حتی وقتی برای جلوگیری از اعدام فاطمی به آیتالله بروجردی متوسل شده بودند، ایشان گفتند آقا من اقدام کردم، ولی شاه گفته که او روبروی دنیا خاصه انگلستان ایستاده است، اشتباه کرد چنین کاری کرده و از این جهت حتی برای جلوگیری از اعدام دکتر فاطمی، آیتالله بروجردی هم نتوانست اقدامی بکند.
شما در آن دوران چه میکردید؟ بعد از عضویت در سازمان نظارت بر آزادی انتخابات وارد کدام یک از این تشکیلات شدید؟
در آن دوران در کنار آیتالله کاشانی بودم.
علیرغم نزدیکی به کاشانی، در مجمع مسلمانان مجاهد عضو نشدید؟
عضو مجمع مسلمانان مجاهد نبودم ولی در کنار آیتالله کاشانی بودم و تا هنگام بازگشت دکتر مصدق از دادگاه لاهه با ایشان همکاری میکردم؛ تا آن موقع در نهضت ملی ایران هم از مصدق و هم از کاشانی به شدیدترین نحو با پشتیبانی و پیشینهای که در کار سیاسی داشتم و همچنین پیشینهای که طریق پدرم داشتم، همکاری میکردم و با همه سازمانهایی که با حرکت ملی شدن صنعت نفت همکاری میکردند، مستقیما در ارتباط بودم. چون بر مبنای شغل و کسبی که داشتم و تحصیلاتی که کرده بودم، هم مورد احترام بودم و همه در این صحنهها به من فرصت میدادند و علاوه بر این در بازار هم بودم، ولی از روزی که دکتر مصدق از دادگاه لاهه برگشت و مساله ملی شدن صنعت نفت تحقق پیدا کرد، برخوردهایی که از دوستان آیتالله کاشانی و فرزندان ایشان دیدم، و حس کردم بتدریج زمینهای ایجاد میشود که آیتالله کاشانی را روبروی دکتر مصدق قرار دهند، من هم از همان موقع در کنار نیروهای طرفدار دکتر مصدق قرار گرفتم و از سمپاتیهای حزب زحمتکشان بودم و بعد که در حزب زحمتکشان انشعاب ایجاد شد و یک عده رفتند به سوی آقای خلیل ملکی و نیروی سوم شکل گرفت، من هم از حزب زحمتکشان کنارهگیری کردم ولی عضو نیروی سوم نشدم، و با این وجود با هر دو این جمعیتهایی که در ارتباط با نهضت ملی بودند، همکاری میکردم.
در سخنان شما اشارهای شد به آقای داریوش فروهر که در حزب پانایرانیست بود، او گروهی هم به نام سیاهجامگان تاسیس کرد که ردپای آن در تحولات نخستوزیری دکتر مصدق دیده میشود.
تشکیل سیاهجامگان ملهم از اندیشههای ابومسلم خراسانی بود؛ هواداران ابومسلم به دلیل اینکه عباسی بودند و لباس مشکی بر تن میکردند معروف شدند به سیاهجامگان.
فروهر بعد از اینکه از حزب پانایرانیست انشعاب کرد و "حزب ملت ایران بر بنیاد مکتب پانایرانیسم" را تشکیل داد، سیاهجامگان را ایجاد کرد یا قبل از آن؟
سیاهجامگان را بعد از آن تاسیس کرد. آنها نیروی تقریبا نظامی محسوب میشدند ولی در عین حال شاه هم همان موقع بیکار ننشست، او هم احزابی تشکیل داد. منشیزاده آمد حزبی تاسیس کرد.
با داریوش همایون؟
بله، آنها هم آمدند یک حزبی درست کردند به نام "سومکا". علاوه بر اینها کسی بود بنام آقای سپهر، ما به او میگفتیم «سپهر کوره» که کرمانشاهی بود و بر مبنای اصول ناسیونالیستی دستهای درست کرده بود به نام «فدائیان شاه» که معتقد بودند باید سلطنت کوروش را در ایران احیا کردند. این گروهها البته از سوی دربار تغذیه میشدند.
پانایرانیستها در آن مقطع در قبال شاه و دربار چه موضعی داشتند؟
به سلطنت مشروطه شاه اعتقاد صددرصد داشتند که میتواند تأمینکننده نیازها باشد.
در دوره دکتر مصدق و بعد از جریان لاهه تا کودتا شما باز به همین طریق به فعالیتهایتان در نهضت ملی بدون عضویت در احزاب ادامه میدادید؟
بله، بدون عضویت در احزاب فعالیت میکردم ولی از سوی همه این نیروها به عنوان یک طرفدار فعال نهضت ملی ایران شناخته شده بودم.
روز ۳۰ تیر ۱۳۳۱ برای شاهحسینی ۲۵ ساله طرفدار نهضت ملی نفت چگونه گذشت؟ شما با حزب زحمتکشان ارتباطات نزدیکی داشتید که این حزب در تظاهرات عمومی پس از کنارهگیری مصدق از نخستوزیری نقش عمدهای ایفا کرد و اوج آن سرمقاله مظفر بقایی، دبیرکل حزب در روزنامه شاهد (ارگان حزب زحمتکشان) در ۲۹ تیر و آن تعریض وی به شاه بود، مخصوصا آن شعر که نوشت: «گـرچه تیـر از کمان همی گذرد/ از کماندار بیند اهل خرد». بازار هم با تعطیلی مغازهها در ۲۶ تیر تبدیل به قلب اعتراضات و اعتصابات شد. شما در آن ایام در بازار چه کردید و چه دیدید؟
روز ۲۶ تیر که گفتند دکتر مصدق استعفا داده، همراه با حاج محمود مانیان و قاسم لباسچی، در بازار تهران راه افتادیم و به دوستانمان گفتیم حواستان جمع باشد، تحت تأثیر قرار نگیرید، حالا که مجسمهها را آوردند پایین دیگر ما نرویم این کار را ادامه دهیم؛ چون تودهایها عناصری هستند که میآیند بحرانآفرینی کنند، آنها متشکلاند و علاوه بر این از نظر ریشهای نمیخواهند با مصدق همکاری کنند. بهرحال محتمل است ما را فدای آنها کرده و در عین حال زودتر از آنها به ما حمله کنند، ما باید منضبط وارد شویم. شب ۳۰ تیر تصمیم به برگزاری تظاهرات گرفته شد. روز ۳۰ تیر نیروهایی که از بازار آمده بودند، در بدو امر ۵۰، ۶۰، ۷۰ نفر بیشتر نبودند ولی بازار تعطیل بود، اینها که آمدند، رفتیم تا جلوی وزارت دادگستری که ماموران حمله کردند، آقایی کیف دستش گرفته بود که سخنران خیلی خوبی بود، رسید به ما رفت بالا، روبروی در دادگستری ایستاد و سخنرانی کرد و گفت که باید نظام مردمی استقرار پیدا کند، دولتی را آوردند با این اعلامیه که آقای قوامالسلطنه داده و گفته: «کشتیبان را سیاستی دگر آمد»، قوامالسلطنه کسی است که دورههای مختلفی را گذرانده و...سخنران شروع کرد به تحریک جمعیت، تعداد حاضران هم زیاد شد، مقابل دادگستری که میخواستیم بیاییم در خیابان باب همایون، پلیس که سواره نظام شهربانی بود تیراندازی کرد، همه فرار کردند ما هم فرار کردیم ولی یک نفر بر زمین افتاد. تیراندازی که تمام شد متوجه شدیم یک نفر کشته شده است. سر آن خیابان مسجد «مادرشاه» قرار داشت، ما تختهای را از مسجد آوردیم، جنازه را روی آن انداختیم و بر شانههایمان گذاشتیم و لا اله الا الله گویان به طرف میدان توپخانه رفتیم. دیگر اختیار از دست خود ما هم خارج شده بود. مردم هر چه دلشان میخواست میگفتند، هر کاری دلشان میخواست میکردند، دیگر معلوم نبود این جنازه روی دست که بود، هر کسی از یک طرف میکشید میبرد، تا آن را بردند طرف خیابان اکباتان، ما هم به هوای همان جنازه به طرف خیابان اکباتان رفتیم، نرسیده به دفتر حزب زحمتکشان تیراندازی شد و همه فرار کردند. بعد از فرار برگشتیم دیدیم کف خیابان با خون نوشته شده بود: «یا مرگ، یا مصدق». نمیدانم چه کسی نوشته بود! ولی بعدها گفتند آن را یکی از دانشآموزان دبیرستان نظام نوشته بود. صحت و سقم آن را نمیدانم. من همراه با رفقای دیگر به میدان بهارستان رفتیم، جمعیت زیادی حاضر بودند، حدود ساعت ۱۰ صبح بود، مامورین همینطور با اسب میتاختند و مردم فرار میکردند، قرار بود مردم بروند جلوی مجلس و متمرکز شوند و ببینند نظر وکلای مجلس که متحصن شده بودند چیست، این توافقی بود که شورای عالی اصناف و بازرگانان شب پیش از آن کرده بودند. ما به مجردی که آمدیم اول خیابان صفیعلیشاه، پاسبانها ریختند و آنجا تیراندازی شد، ما هم فرار کردیم رفتیم به انتهای خیابان صفیعلیشاه، محیط که آرام شد برگشتیم دیدیم دو نفر از دوستانمان که از بچههای بازار بودند بر زمین افتادند. با رفقای بازاریمان آنها را برداشتیم از پشت خیابان صفیعلیشاه به اتحادیه صنف قهوهچیها بردیم. آنها را به بهداری میدان بهارستان بردیم، تقریبا حدود ساعت ۳-۲ بعدازظهر شد، ولی جمعیت در میدان بهارستان زیاد بود، اعتراضات گستردهای در جریان بود، اما دیگر پلیس تیراندازی نمیکرد با این حال مثل این بود که مردم در میدان بهارستان محاصره شده بودند. ناگهان دیدیم از طرف خیابان شاهآباد ماشینی بوق میزند و میگویند کنار بروید، کنار بروید. داخل ماشین آقای ظهیرالاسلام نشسته بود، در آهنی مجلس را باز کردند و ماشین به داخل رفت، ۱۰ دقیقه بعد آقای مهندس حسیبی پشت پنجرههای آهنی مجلس آمد و فریاد زد که اکنون قوامالسلطنه استعفا داده و رفته و مجلس تصمیم میگیرد که چه کسی نخستوزیر باشد و از این جهت خواهش میکنیم سکوت را رعایت کنید و از دادن هر شعاری که ایجاد تشنج کند، جلوگیری کنید تا ببینیم چه تصمیمی گرفته میشود، بنابراین دیگر ادامه شعارها به این نحو را متوقف کنید تا ببینیم چه خواهد شد. یک ساعتی گذشت، دیدیم آقای مهندس رضوی با حسیبی آمدند و گفتند باید خوشحال باشید که مجلس رأی تمایل به آقای دکتر مصدق داده است. فریاد «زندهباد مصدق» میدان را فرا گرفت، بعد آقای داریوش فروهر با چند نفر دیگر گفتند برویم سمت خانه دکتر مصدق. یک عده راه افتادند، آقای زیرکزاده هم آمد و همراه با عدهای دیگر گفتند برویم منزل دکتر مصدق؛ جمعیت از میدان بهارستان پیاده به سمت خیابان کاخ و منزل دکتر مصدق راه افتادند. ما که رسیدیم تقریبا ساعت ۴/۵ یا ۵ عصر بود، دکتر مصدق در بالکن منزلشان حرف میزد، ما صحبتهای ایشان را نشنیدیم چون صدا نمیرسید و بلندگو هم در این حد نبود، بعد دهن به دهن گفتند دکتر مصدق از مردم تشکر کرده، علاوه بر آن گفته من اگر مرده بودم بهتر از آن بود که میدیدم امروز این همه مردم شهید دادند، من قول میدهم که اهداف شما را اجرا کنم، اکنون برای گرفتن فرمان، خدمت اعلیحضرت خواهم رفت. این را گفتند و ما برگشتیم، ولی اختیار شهر دست مردم بود، پاسبان و پلیس نبودند. دکتر مظفر بقایی به میدان بهارستان آمد و به مردم گفت خودتان شهر را اداره کنید، فرصت دست گروههای چپ ندهید که بریزند خسارت به بار بیاورند. شب هم آقای مصدق در نطقی از مردم تشکر کردند و مسوولیت خود را در مقام نخستوزیری پی گرفتند.
پس از ۳۰ تیر فعالیتهای شما چه سویهای پیدا کرد؟ آیا بین چهرههای بازاری و سیاسی - مذهبی فعال در احزاب و گروههای دیگر ارتباط بیشتری برقرار شد؟
من به دلیل ارتباطاتی که داشتم، با تمام سازمانهای سیاسی مرتبط بودم. من در دو سال دولت دکتر مصدق در تلاش برای تثبیت دولت ایشان در تظاهرات، انتخابات، سخنرانیها، تشکیل سازمانها و ارتباطات بین رجال سیاسی شرکت میکردم. ما در بازار از سوی جامعه اصناف و بازرگانان تولدهای ائمه را جشن میگرفتیم. کوشش میکردیم که چهرههای مذهبی سخنرانی کنند. چهرههای مذهبی همچون آقایان سیدمهدی حاج قوام که از عرفای بسیار ارزشمند بود، شیخ باقر نهاوندی، صدر بلاغی و گلزاده غفوری هم همکاری میکردند. علاوه بر آن به دلیل اینکه در دوره هفدهم مجلس شورای ملی تعدادی معمم و واعظ بودند، کوشش ما این بود که در آن زمان در مجالس و محافل برای تثبیت دولت دکتر مصدق از چنین چهرههایی استفاده کنیم. چون مخالفین بیکار ننشسته بودند، هر روز کارشکنیهایی میکردند. ما هم هر شب و هر روز در این مجلس یا آن مجلس شرکت میکردیم.
یعنی فعالیت تشکیلاتی نداشتید؟ این برنامهها را احزاب برگزار میکردند؟
احزاب برنامههایی داشتند، من حزبی نبودم، با شورای عالی اصناف و بازرگانان همکاری میکردم که حالت حزب نبود که کمیته و شبکه داشته باشد، ۵۰ نفر تاجر قدیمی مملکت در آن بودند، بر حسب کسوتشان همه برایشان احترام قائل بودند، در جمع این ۵۰ تاجر پیشکسوت ۶، ۵ نفر جوانتر هم بودند مثل حاج قاسم لباسچی، مصطفوی و من. در شورای عالی اصناف همۀ تجار بودند، منتهی افرادی همچون آقای شمشیری در سطح بالاتری بودند و در سطح دوم آن آقای حسن میرمحمد صادقی بود که مسوولیت ما را در شورا برعهده داشت، پاتوق ما در سرای شکرعلی بود، هر روز آنجا جمع میشدیم، حاج محمود مانیان و قاسم لباسچی هم بودند، ما مسوولیت ارتباط بین سازمان بازار با احزاب دیگر را برعهده داشتیم. مثلا من به دلیل آشناییای که با داریوش فروهر داشتم، به او میگفتم سازمان بازار مثلا فردا شب این برنامهها را گذاشته شما هم کمک کنید، آنها هم به ما میگفتند ما این برنامهها را گذاشتیم شما کمک کنید. برای تثبیت دولت دکتر مصدق و حمایت از او و همچنین در مقابل جریانات چپ این برنامهها را برگزار میکردیم. در عین حال تحصیلاتم را هم پی میگرفتم.
در مصاحبههایی که با شما انجام شده نوشتهاند دانشجوی شیمی دانشگاه تهران بودید.
من در هنرسرای عالی در رشته شیمی تحصیل میکردم. چون دیپلم فنی داشتم دو سالی در هنرسرای عالی بودم و حتی پس از ۲۸ مرداد هم مشغول تحصیل بودم. هنرسرای عالی در انتهای خیابان سوم اسفند بود، آنجا هنوز دانشسرای عالی تشکیل نشده بود. البته بعدا هنرسرای عالی ضمیمه دانشگاه تهران شد و به دانشکده علوم پیوست که رشته شیمی آلی هم در ذیل آن بود. من پس از کودتای ۲۸ مرداد در جلسات کمیته دانشگاهی نهضت مقاومت ملی شرکت میکردم که احمد سلامتیان، قنادیان و برلیان حضور داشتند که عباس شیبانی، حسن حبیبی و بنیصدر هم اضافه شدند.
شما هم همراه دانشجویان هنرسرای عالی به دانشکده علوم منتقل شدید؟
من دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه تهران نشدم چون وقتی دانشجویان رشته شیمی را به دانشکده علوم منتقل کردند، در زندان بودم. من هم جزء دانشجویان تظاهرکننده در ۱۶ آذر ۳۲ و عضو کمیته مرکزی هماهنگ کننده آن حرکت بودم که پس از آن ما را بازداشت کردند و پس از آزادی وقتی به هنرسرای عالی مراجعه کردم به من گفتند آقا اینجا دیگر اصلا تعطیل شده (با خنده)، خندهام گرفت، گفتم چطور شده؟ گفتند رشته شما را بردند به دانشکده علوم، به آنجا بروید. رفتم دانشکده علوم گفتند هنوز تکلیفتان معلوم نیست، بروید تا ببینیم چه میشود؟ پس از آن هم درگیر کارهای سیاسی شدم. بعد از انقلاب همه آنهایی که محکومیتی داشتند رفتند و پیگیر مسائلشان شدند، من که رفتم دانشکده علوم گفتند همان موقع از آنهایی که از هنرسرای عالی آورده بودند، یک امتحان میگرفتند، چون شما شیمی رنگ بلد بودید، باید از شما امتحان شیمی آلی میگرفتند، همه دوستان شما قبول شدند، ولی اسم شما اصلا آن موقع در فهرست دانشجویان نبود. گفتم بله زندان بودم، گفتند دیگر موضوع منتفی است، الان هم نمیشود از شما امتحان بگیرند، دیگر زمانش گذشته و هر چه هم کوشش کردیم زیر بار نرفتند و من تحصیلاتم همان موقع متوقف شد که شد که شد، دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.
شما از شاهدان رخدادهای روز ۲۸ مرداد ۳۲ هستید؛ شاهد مستقیم جماعتی که با شعار «درود بر مصدق» در خیابانها به راه افتادند و در میانه مسیر شعارشان به «مرگ بر مصدق» تغییر کرد. آیا بطور اتفاقی با جمعیت حامی کودتا برخورد کردید یا از قبل اطلاع داشتید که قرار است اتفاقاتی بیافتد؟
روز ۲۸ مرداد من به دیدن آقای ابراهیم کریمآبادی رفتم که مدیر روزنامه «اصناف» و وکیل دادگستری و پسر اسماعیل کریمآبادی رییس صنف قهوهچی ایران بود. ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح خیابانها شلوغ بود، حدود ساعت ۱۱ تا ۱۲ که به خانه کریمآبادی در خیابان سرچشمه رسیدم دیدم چند نفر از انتهای خیابان سیروس با دوچرخه میآیند و شعارهایی که میدادند در بدو امر «درود بر مصدق» بود، ولی بتدریج شعارهای دیگری مطرح میکردند که رسید به شعار «مرگ بر مصدق»، آرام آرام مثل اینکه یک برنامه تنظیم شده است از طرف توپخانه افراد دیگری آمدند که اصلا شناخته شده نبودند، نه میتوانیم بگوییم کاسب بودند، نه اداری، بهرحال همین طور راه افتادند و این شعارها را میدادند. از طرف خیابان ری هم یک دستهای آمدند سمت سرچشمه و اینها مشترکا شروع کردند به سردادن شعار «مرگ بر مصدق» و به طرف میدان بهارستان رفتند و از آنجا به بعد با چوب و چماق به مغازهها حمله کردند. دیگر ساعت تقریبا ۱ بعدازظهر شده بود. من رفتم به آقای کریمآبادی جریان را گفتم، ایشان هم گفت برگرد برو ببین چه خبر میشود، اصلا جریان به کجا میرسد؟ خیلی سریع برگشتم دیدم آنها در میدان بهارستان ریختند داخل شرکت روزی، رفتند به دفتر روزنامه «باختر امروز» و آنجا را آتش زدند، رفتند در دفتر حزب ملت ایران که رهبرش آقای داریوش فروهر بود، در اول خیابان صفیعلیشاه، چون شب ۲۸ مرداد در آنجا جشنی گرفته بودند به مناسبت توفیقی که در روز ۲۵ مرداد کسب شده و شاه رفته بود. ریختند دفتر را بهم ریختند و آسیب زدند. از آنجا رفتند دفتر حزب ایران در کوچه ظهیرالدوله، آنجا را زیر و رو کردند. از همان خیابان پهلوی رفتند سمت اتحادیه صنف قهوهچیها و آنجا را هم ویران کردند. دیگر تقریبا ساعت ۶-۵ بعدازظهر بود که من رفتم منزل آقای کریمآبادی به ایشان ماوقع را گفتم، ایشان گفت حالا این طرف آن طرف تلفن کنیم و خبر بگیریم. تلفن کردیم به یکی از روسای جامعه اصناف و بازرگانان به نام حاج میرزا عباسعلی اسلامی که منزلش در خیابان سیروس کوچه شاهبیاتی بود. ایشان گفت هر دو زود بیایید اینجا، به خانهتان نروید. ما رفتیم منزل ایشان، از اعضای شورای عالی اصناف و بازرگانان ۱۵-۱۰ نفر دیگر هم آنجا بودند، نشسته بودند و همه هاج و واج بودند که چطور شده، چه اتفاقی افتاده است. از این طرف و آن طرف تلفنها به کار افتاد، به تمام مناطق تهران تلفن کردیم، مطلع شدیم رفتهاند به خانه مصدق و زد و خورد شده و عدهای هم در زندانها را باز کردند و آقای سرلشگر دفتری رییس شهربانی هم سخنرانی مبسوطی در جلوی زندان شهربانی کرده و همه زندانیها را آزاد کرده و علاوه بر آن یکی از آقایان معممین به نام آشیخ محمد آقا که به او میگفتند آشیخ محمد آقای نفتی که از مخالفین دکتر مصدق بود که پیش از ۲۸ مرداد برنامههایی در خانه آقای کاشانی میگذاشتند و علیه مصدق حرف میزدند و او هم توقیف شده بود، پس از آزادی با عدهای سوار ماشینها شدند و رفتند در خیابانها و شروع کردند فحاشی علیه دکتر مصدق و چپاول خانه ایشان و علاوه بر این در خیابانها وانتهایی راه انداختند، زنهایی چادر به کمر بسته، هر کدام یک دست مصنوعی خونی دستشان بود که مثلا این دست مصدق است، این دست فاطمی است، این اینجا کشته شده و... و فریاد میزدند. ماموران پلیس هم در ماشینها نشسته و آنها را نگاه میکردند و هیچگونه دخالتی نداشتند. تا ساعت ۸-۷ شب مساله به این نحو بود.
در تماسهایی که میگرفتید هشدار یا اطمینانی هم درباره وضعیت تجار حاضر در منزل حاج میرزا عباسعلی اسلامی داده شد؟
به دلیل اینکه جامعه اصناف و بازرگانان اساس مذهبی داشت، با آقای فلسفی تماس گرفتیم و پرسیدیم چه شده؟ مطلب چیست؟ گفتیم آقایان روسای اصناف - که همه شناخته شده بودند از نظر فلسفی- در اینجا هستند، باید چه کار کرد؟ مردم امنیت ندارند. آقای فلسفی گفت بنشینید آنجا تا من تکلیفتان را معلوم کنم. تقریبا ۲۷ نفر از روسای اصناف همان شب در منزل حاج میرزا عباسعلی اسلامی جمع شده بودند. آقای فلسفی با عوامل کودتا مذاکره کرد؛ حالا چه کسانی بودند نمیدانیم! که به او گفتند نه به این آقایان هیچ کاری نداریم، هر جا هستند به منزلشان بروند تا بعد تکلیفشان مشخص شود، آقای فلسفی هم همین را به ما گفت ولی باز ما احساس عدم امنیت کردیم، البته من به دلیل اینکه در آن حد معروفیت نداشتم که برای من مزاحمتی ایجاد شود چنین احساسی نداشتم، ولی آقایان کریمآبادی، اخلاقی، فرحبخش، حاج حبیبالله توتونچیان و حاج غلامحسین اتفاق و دیگر شخصیتهای معروف و مطرح نرفتند و آن شب آنجا ماندند. من شب به خانه رفتم و صبح که به خانه مرحوم حاج میرزا عباسعلی اسلامی برگشتم، ایشان گفتند برای آقایان هیچ مزاحمتی پیش نمیآید فقط خواهش میکنیم اگر میتوانند در شهر یا در جمع مردم زیاد ظاهر نشوند تا ببینیم چه خواهد شد. فردایش -۲۹ مرداد- رادیو خبر داد چه کسانی را بازداشت کردند، چه کسانی کشته شدند، دیدیم نه مطلب به این سادگی نیست. هر کسی هم از یک طرف فرار میکرد ولی من در حدی نبودم که فرار کنم.
چطور تنها یک روز پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، پیشنهاد تشکیل نهضت مقاومت ملی مطرح شد؟ ایده مقاومت در شرایطی که هنوز ابعاد کودتا مشخص نشده و موج بازداشت مقامات دولت مصدق و فعالان سیاسی ادامه داشت، چگونه شکل گرفت و مقبولیت یافت؟
عصر روز ۲۹ مرداد در منزل آقای ابراهیم کریمآبادی ]مدیر روزنامه «اصناف» و وکیل دادگستری[ بودم که محمد نخشب آمد، او را از قبل میشناختم، کلاهی بر سرش بود و با یک دوچرخه کورسی آمده بود. معلوم شد که به خانه ایشان هم حمله کردند و او از همان موقع متواری بود. با کریمآبادی و نخشب نشستیم که خب حالا چه کنیم؟ مرحوم کریمآبادی گفت جامعه اصناف و بازرگانان با فلسفی در ارتباط است و الان یک مقدار امنیت دارد، ببینیم در هیات علمیه تهران چه خبر است. کریمآبادی تلفن کرد به آقای سیدرضا زنجانی و ایشان هم گفتند بیایید پیش من. با آقای نخشب رفتیم منزل حاج رضا زنجانی، من شاید دومین یا سومین بار بود ایشان را میدیدم. آقای نخشب به دلیل نمایندگی یک حزب، با آقای زنجانی ارتباطاتی داشت. منزل ایشان خیابان اکباتان بود، در باز بود، رفتیم بالا خدمت ایشان رسیدیم و حاج زنجانی هم از شرایط و اوضاع و احوال گفت و این طرف، آن طرف تلفنهای متعددی کرد و گفت شرایط بسیار سخت است. در حین اینکه نشسته بودیم آقای عباس رادنیا آمد که از قدیمیهای بازار بود و تقریبا صنف لبنیات مملکت زیر پوشش ایشان بود. ایشان هم پرسید در این شرایط چه کنیم؟ نماز مغرب و عشا را که خواندیم، آقای زنجانی پسرش را فرستاد ۴-۳ تا کاغذ بزرگ بیاورد، گفت روی کاغذ بنویسید «نهضت ادامه دارد» همین، گفت این را بنویسید و کاغذ را هم لوله کنید. من و ایشان و آقای رادنیا شروع کردیم به نوشتن و کاغذها را لوله کردیم. تقریبا ساعت ۸/۵ شب بود، حکومت نظامی هم از ساعت ۱۱ شب شروع میشد. روی تعداد زیادی از کاغذها همین عبارت «نهضت ادامه دارد» را نوشتیم که آقای زنجانی مقداری از آنها را در یک جعبه کفش ریخت و آن را به آقای رادنیا داد و گفت این را در دستت بگیر، ۱۰ تا هم به من داد و گفت این هم در دست شما باشد. گفتیم آقا چه کار کنیم؟ گفت با من بیایید. گفتیم با شما بیاییم چه کار؟! گفت بیایید با من. ایشان عمامهاش را روی سرش گذاشت و خیلی شق و برشته عصایش را هم در دستش گرفت، عبایش را هم روی کولش انداخت، از خانه بیرون آمدیم و در خیابان فرهنگ راه افتادیم. حاج رضا زنجانی در ابتدا تعدادی از این کاغذها را روی عمامهاش گذاشت و جلوتر از ما راه میرفت، نزدیک هر خانهای میرسید که درش باز بود یا پنجرهای به بیرون داشت، از عمامهاش یک کاغذ درمیآورد و داخل خانه میانداخت. ایشان گفت به فاصله ۱۰ یا ۲۰ متری من بیایید نه نزدیکتر، از من فاصله داشته باشید، من در دستم ۱۰ تا کاغذ است، شما بشمرید، وقتی ۱۰ تا کاغذ تمام شد، تو از کنار من رد میشوی، ۱۰ تای دیگر در دست من میگذاری و میروی؛ بعد میروی از عباس رادنیا که جعبه در دست دارد و پشت سر تو میآید، ۱۰ تا کاغذ میگیری و به من میدهی. این طور تعلیم شفاهی داد، تقریبا تا ساعت ۱۰/۵، نیم ساعت مانده به حکومت نظامی کاغذها را داخل خانهها میانداختیم. ۱۰ تا کاغذ آخر را که به آقای زنجانی دادم، گفت برویم. موقع رفتن به من و رادنیا گفت شما بروید فردا صبح دوباره بیایید. من و رادنیا تحت تعقیب نبودیم، بنابراین به خانههایمان رفتیم. صبح روز بعد (۳۰ مرداد) که به منزل آقای زنجانی رفتیم، ایشان پرسید خسته شدید؟ و بعد گفت بد فکری نبود، حالا ببینیم چه میشود؟ ناهار خدمت ایشان بودیم، بعدازظهر آقای حاج حسن قاسمی و احمد توانگر که از بازاریها بودند به منزل زنجانی آمدند که باز ایشان از همین کاغذها داد و ما نوشتیم. شب که شد دوباره گفت راه بیفتیم. سه یا چهار روز متوالی کارمان این بود که به آن منطقه و مناطق اطراف میرفتیم و کاغذها را پخش میکردیم. منتها پیش از کودتای ۲۸ مرداد شبهای دوشنبه برنامهای در منزل حاج سیدعلی رضوی قمی با شرکت علمای هیات علمیه تهران و روسای جامعه اصناف و بازرگانان برگزار میشد که آقای زنجانی گفت برویم آنجا. در آنجا شنیدیم که میگفتند یک کاغذی به خانهها انداختهاند، بعد آن کاغذ را به هم نشان میدادند. از ۶۰ نفر، ۷۰ نفری که آمده بودند هر کدام چیزی میگفت، یکی میگفت اِه من این کاغذ را ندیدم، یکی میگفت به ما ندادند. همین طور زمزمه بود که آقای رضوی قمی پرسید موضوع چیه؟ گفتند چنین چیزی است. تا اینکه رسید به آقای زنجانی که ایشان گفت «در خانه ما هم انداختند، بد چیزی نیست، خوب است، بالاخره یک چیزی هست، حداقل نوشتند نهضت ادامه دارد، یعنی یک عدهای هستند، این خیلی جای امیدواری است. این نیست که همه را گرفتند. هر کسی هستند معلوم است کارشان منظم است، خیلی مرتب است، فحش ندادند، بد نگفتند، چیزی نگفتند، میگویند نهضت ادامه دارد، حالا ببینیم چیست، انشاءالله خیر است.» همه به همین نحو این حرف را قبول کردند.
حاج رضا زنجانی در آن جلسه نگفت که این فکر او بوده و یا از آن جمع به کسی پیشنهاد همکاری نداد؟
فردای آن روز که رفتیم آقای زنجانی گفت من آمیرزا سیدعلی رضوی را در جریان گذاشتم، ایشان هم آقازاده محترمشان را فرستادند با ما همکاری کنند، حالا بنشینیم ببینیم باید چه کار کرد. در بدو امر باید کوشش کنیم که مردم از این رعب و وحشت بیرون بیایند. آن ترس که بریزد آن وقت میشود کار کرد. الان مثل کسی هست که ضربه خورده و بیهوش است، ما باید هوشیارش کنیم، آن وقت میتوانیم حرکت ایجاد کنیم. همه توافق کردیم؛ آقای زنجانی گفت شما نمایندگان احزابی که میشناسید را پیدا کنید، ببینید هستند یا آنها را گرفتند. هر کس ماموریتی گرفت، من گفتم داریوش فروهر را میتوانم پیدا کنم، چون امید داشتم به آقای کریمآبادی، میدانستم او با فروهر مرتبط است و میتواند این اطلاعات را به من بدهد. حاج حسن قاسمیه گفت من میروم سراغ آقای حسیبی، احمد توانگر گفت من میروم سراغ حزب ایران، با دکتر بختیار و حسیبی و زیرکزاده آشنا هستم، ببینم میتوانم کاری کنم یا نه. آقایان ناصر صدرالحفاظی با روحانیت و قاسمیه با بازار در ارتباط بودند. گفتند حالا کوشش میکنیم اگر توانستیم از بازار فرد دیگری که شاخص باشد میآوریم. گفتند خب خود آقای توانگر این کار را بکند. جلسه بعد قرار شد هر کسی کاری داشته باشد. من فقط توانستم بفهمم که محل اختفای داریوش فروهر کجاست. دیگر بیشتر پیشروی نکردم و در پیدا کردن فروهر توفیق نداشتم. در جلسه گفته شد ما باید یک اسمی برای خودمان بگذاریم. هر کسی پیشنهادی داد، آقای ناصر صدرالحفاظی که وکیل دادگستری و پسر سیدعلی رضوی بود اسم «نهضت مقاومت ملی» را پیشنهاد داد. گفتیم نهضت مقاومت ملی چه هست؟ گفت ژنرال دوگل بعد از اینکه در جنگ بینالمللی دوم شکست خورد و آلمانیها فرانسه را تصرف کردند، گروهی را تشکیل داد به نام نهضت مقاومت ملی که علیه آلمانیها مبارزه کنند. گفتیم اسم بدی نیست. سووال شد حالا اعلامیه بعدی ما چه خواهد شد؟ تصمیم گرفته شد زیر عبارت «نهضت ادامه دارد»، بنویسیم «نهضت مقاومت ملی». حدود ۱۴ روز طول کشید تا نمایندگان احزاب پیدا شدند. آقای زنجانی با دکتر عبدالله معظمی، رئیس سابق مجلس که آن موقع توقیف نبود در ارتباط بود. قرار شد هر کاری که میخواهیم بکنیم از نظر سیاسی، با آقای معظمی تماس گرفته شود. در اولین اعلامیه قرار شد به مردم آرامش بدهیم، بگوییم مردم ایران عدهای کودتاگر آمدند، روس و انگلیس و آمریکا با هم سازش کردند، یک کودتایی کردند در این مملکت و این کودتا منجر شد به اینکه عدهای از رجال سیاسی ما را گرفتند، دکتر مصدق زنده است، در زندان است، اصلا کسی کشته نشده، فاطمی نیست، حسیبی نیست، اینها همه آزادند، اینها همه در اختفا هستند نه در اختیار دولت، بلکه در اختیار مردم هستند... خلاصه اعلامیه شرح ماوقع بود. البته به چاپخانه دسترسی نداشتیم، آقای زنجانی چاپخانهای در میدان حسنآباد در یک پاساژ به من معرفی کرد که مسوولش یک ترک و ارادتمند زنجانی بود. مطالب این دو جلسه را دکتر معظمی از طریق رادنیا در اختیار آقای زنجانی میگذاشت که در آن چاپخانه منتشر شد، بنابراین دو اعلامیه اول و دوم نهضت مقاومت ملی که بالای آن قید شده شماره ۱ و ۲، به فاصله ۱۰ روز نوشته شد. از آن تاریخ به بعد میگفتیم نهضت مقاومت ملی همان فراکسیون نهضت ملی در مجلس است، افراد جدیدی نیستند.
چرا فراکسیون نهضت ملی مجلس؟
به دلیل اینکه برد مردمی داشته باشد، نگویند که اینها چه کسی هستند؟ همین موضوع موجب شد که حاکمیت دنبال اشخاص جدید نگردد، دنبال اعضای فراکسیون نهضت ملی بروند که خیلیهایشان را گرفته بودند، خیلیها هم در حوزههای انتخابی خودشان بودند. بنابراین دو تا اعلامیه داده شد، موجودیت نهضت مقاومت ملی به جامعه اعلام شد و احزاب نمایندگانشان را فرستادند در جلسات شرکت کنند.
با این حال برخی از چهرههایی که به نهضت مقاومت ملی پیوستند، پیش از آن در هیچ حزبی فعال نبودند، نمونهاش مهندس مهدی بازرگان یا دکتر یدالله سحابی که اساتید دانشگاهی بودند، البته مهندس بازرگان در دولت مصدق در قالب هیات خلع ید فعالیت اجرایی داشت ولی فعال سیاسی محسوب نمیشد.
چون جناب مهندس بازرگان مورد اعتماد آقای حسیبی بود و مهندس حسیبی هم مورد اعتماد دکتر مصدق، وقتی قرار شد از ایشان برای مساله خلع ید انگلیس کمکی گرفته شود، آقای حسیبی استخاره کردند که بین یک عدهای، استخاره برای آقای مهندس بازرگان خوب آمد، آن موقع ایشان رییس دانشکده فنی دانشگاه تهران بود و در کارهای تحقیقاتی و علمی تخصص و تبحّری داشت. قرار شد مهندس بازرگان هم نماینده دولت در اجرای ۹ ماده خلع ید در کنار افرادی باشد که مجلسین انتخاب کردند تا به خوزستان بروند و رفتند و خدمات بسیار زیادی کردند. مهندس بازرگان بعد از خاتمه کار برگشت و به تهران آمدند و به کار در دانشکده ادامه داد و آنطور که خودشان در خاطراتشان نوشتند، طی مبارزات ملی شدن صنعت نفت تا کودتای ۲۸ مرداد که ایشان در دانشکده فنی حضور داشت، در امور سیاسی زیاد فعال نبود ولی یکی از دوستان بسیار خوب و مورد علاقه آقای بازرگان، آقای رحیم عطایی (خواهرزاده بازرگان) از کارمندان عالیرتبه راهآهن سراسری ایران و از افراد بسیار موثر در ملی شدن صنعت نفت بود که از طریق آقای ناصر صدرالحفاظی، بازرگان را معرفی کرد که با کمیته نهضت مقاومت ملی همکاری کند. این درخواست آقای ناصر صدرالحفاظی پذیرفته شد و مهندس بازرگان به نهضت مقاومت ملی راه پیدا کرد ولی همکاری ایشان در دوره اول فعالیت نهضت مقاومت ملی در کادر بالا نبود و ایشان بیشتر بر مبنای اندیشههای مذهبی با مرحوم آقای دکتر یدالله سحابی همراه بود که در کادر اساتید دانشگاه مشغول به فعالیتهایی شدند. در آن موقع تعداد بسیار زیادی از اساتید دانشگاه به دلیل همکاری با دولت مصدق یا مخالفت با حکومت سپهبد زاهدی به زندان افتاده بودند.
مهندس بازرگان در کمیته انتشارات و تبلیغات نهضت مقاومت ملی هم فعال بود؟
بعداً در واحد انتشاراتی نهضت مقاومت ملی فعال شد که این واحد زیرنظر مرحوم عطایی بود، آقای حسن میرمحمدصادقی هم همراه آنها بود.
ولی نهضت مقاومت ملی بیشتر ساختار فردی داشت تا حزبی؛ حتی برخی چهرههای شاخص حزبی و سیاسی آنطور که از ترکیب نهضت پیداست و در اقوال متعدد آمده، چنانکه باید و شاید با آن همکاری نکردند.
نهضت مقاومت ملی در بدو امر بر مبنای افراد شکل گرفت، منتها این افراد یک ریشهای داشتند. تجّار وابسته به جامعه اصناف و بازرگانان بودند، اعضای جامعه علمیه تهران با روحانیت ارتباط داشتند، ما هم با فعالین طرفدار دکتر مصدق در ارتباط بودیم. وابستگی حزبی مطرح نبود. مرحوم محمد نخشب در بدو امر از طریق آقای کریمآبادی با حاج سیدرضا زنجانی در ارتباط بود، ایشان هم دعوت شد اما نه به نام حزب، بلکه به نام فرد. بعد از آن تصمیم گرفته شد که سراغ نمایندگان احزاب برویم. این پیشنهاد را مرحوم زنجانی کرد، گفت چون ما اگر بخواهیم به صفتهای شخصی کار کنیم، محتمل است که جامعه ما را نپذیرد، پس باید یک صفتی پیدا بکنیم که در اعلامیهها و تراکتهای کوچکی که اول به نام نهضت مقاومت ملی پخش میکردیم، گفتیم اینها همه در ارتباط با فراکسیون نهضت ملی است که در مجلس تشکیل شده بود. این به خاطر توجیهی بود که باید برای مردم میکردیم و بعد از آن به نمایندگان احزاب مراجعه کردیم. آقای داریوش فروهر را هنوز نگرفته بودند، ارتباطی با ایشان برقرار شد و او هم آقای عظیما را به عنوان نماینده حزب ملت ایران معرفی کرد. با آقای دکتر سنجابی (حزب ایران) ارتباط برقرار شد که ایشان هم آقای خرگامی را معرفی کرد.
آقای فروهر در کمیته بینالاحزاب فعال بود؟
بعدا در کمیته بینالاحزاب فعال شد.
دیگر نمایندگان احزاب در نهضت مقاومت ملی چه کسانی بودند؟
آقای حاج حسن قاسمیه نماینده جامعه اصناف بود، من هم همراه با آقایان رادنیا و احمد توانگر نماینده اصناف و بازاریها بودیم. آن موقع هنوز انشعاب بین آقای دکتر محمدعلی خنجی و خلیل ملکی رخ نداده بود، قرار شد به آنها مراجعه کنیم تا نمایندهای بفرستند. آنها مشترکاً آقای مهندس وفایی را معرفی کردند. دیگر ما حزب فعالی نداشتیم که در نهضت فعال شوند و اینها کمیتههای تصمیمگیر و اجرایی را تشکیل دادند.
نیروهای امنیتی رژیم پهلوی چه زمانی و چگونه از تشکیل نهضت مقاومت ملی مطلع شدند؟
دستگاه امنیتی به پسر مرحوم حاج سیدرضا زنجانی (سعید زنجانی) مشکوک شده بود که با چپیها ارتباط دارد و او را تعقیب میکردند که بازداشت کنند. خب بالطبع تعقیب آنها به نتیجه رسید، به منزل مرحوم زنجانی در خیابان فرهنگ آمدند، منتها روزی که برای دستگیری سعید زنجانی آمدند، جلسه نهضت مقاومت ملی در طبقه دوم منزل ایشان برپا بود. قبل از آنکه مأمورین به سرپرستی سرهنگ رستگار داخل منزل شوند، خرگامی (نماینده حزب ایران در نهضت مقاومت ملی) و نخشب از منزل خارج شدند، رئیس کلانتری و مأمورین امنیتی که این منزل را زیرنظر داشتند، به این دو نفر مشکوک شدند و با وجودی که آنها را نمیشناختند حدس زدند که شاید از دوستان پسر آقای زنجانی باشند و از چپیها هستند. به همین دلیل خرگامی و نخشب را بازداشت کردند و به کلانتری بردند. وقتی داخل منزل آمدند جلسه ادامه داشت و آقایان زنجانی، حاج حسن قاسمیه، احمد توانگر، عباس رادنیا، ناصر صدرالحفّاظی، رحیم عطایی و من نشسته بودیم و داشتیم موضع نهضت مقاومت ملی درباره کودتای سپهبد زاهدی را بررسی میکردیم. این بیانیهای بود که نهضت مقاومت ملی تهیه کرده و برای آقای عبدالله معظمی فرستاده بود که ایشان یک بررسی ضمنی بکند که اگر در آن شرایط با مسائل سیاسی موجود منطبق و مصلحت است، منتشر شود. ایشان این موضع را تأیید کرد و به وسیله آقای رادنیا آورده بودند که بررسی شود. در حال بررسی بیانیه بودیم که مامورین امنیتی آمدند، آقای زنجانی زود متوجه شد و در اسرع وقت به بهانه قضای حاجت، آن بیانیه را برداشت و به داخل دستشویی برد و در آنجا مخفی کرد و به جلسه برگشت. سرهنگ رستگار و سرهنگ مولوی و مأمورین امنیتی از جمع پرسیدند آقایان برای چه اینجا نشستید؟ هر کدام چیزی گفتیم. من گفتم آقای زنجانی وصی پدر من هست و من خدمت ایشان میرسم برای اینکه در امور مربوط به پدرم از ایشان کمک بگیرم، امروز هم آمدم خدمت ایشان. آقای رادنیا گفت ما همسایه ایشان هستیم، در خیابان اینجا مغازه و فروشگاهی داریم و هر چند وقت یک بار اینجا میآیم. آقایان قاسمیه و احمد توانگر گفتند ما در بازار هستیم و سالهای سال بخاطر وجوهات آیتالله میلانی با آقای زنجانی در ارتباط هستیم، امروز هم خدمت ایشان آمدیم. البته وقتی اسامی حاضران را پرسیدند، آقایان خودشان را به اسامی دیگری معرفی کردند. من به دلیل آنکه آن موقع از ورزشکاران تیم راگبی ایران بودم و سرگرد مولوی هم سرپرست تیم ورزش ارتش بود و من را با نام و نشان و آدرس منزل میشناخت و به دفعات با جیپ آمده بود منزل و من را برای تعلیم راگبی برده بود، مجبور شدم مشخصات واقعیام را بگویم. آنها بعد از پرسوجو رفتند، جلسه ما هم تمام شد و منزل آقای زنجانی را ترک کردیم. حدود سه ساعت بعد خرگامی و نخشب که در کلانتری بودند، جیبهایشان را گشتند، در جیب آقای نخشب چیزی نبود، اما در جیب آقای خرگامی صورتجلسه نهضت مقاومت ملی بود، چون ایشان نماینده حزب ایران بود و باید گزارش جلسات نهضت مقاومت ملی را به حزب میداد. ماموران صورتجلسه را خواندند و با سرلشکر دادستان، فرماندار نظامی تهران تماس گرفتند و او هم دستور داد در اسرع وقت افرادی که اسمشان در صورتجلسه بوده بازداشت کنند. به همین دلیل نخشب و خرگامی را تحت فشار گذاشتند، نخشب گفت بله در جلسه بودم و مذاکرات هم بوده و تمام، ولی آقای خرگامی عیناً همه مطالبی که از او پرسیده بودند، تأیید کرد. حدود ساعت ۵ یا ۶ بعدازظهر بود که دستور بازداشت ما صادر شد. اما حاضران جلسه در منزل زنجانی، نه اسم واقعیشان را به مامورین گفته بودند، نه آدرسشان را. حاج حسن قاسمیه، احمد توانگر و دیگران همه با اسمهای دیگر خودشان را معرفی کرده بودند. مامورین فقط اسم و آدرس من را میدانستند، من هم مطلع نبودم که رفقا را گرفتند، آقای زنجانی هم که معلوم بود جلسات در منزلشان برگزار میشود. آقای زنجانی را اول شب بازداشت کردند، من را هم آخر شب گرفتند و بردند فرمانداری نظامی. آنجا تا با آقای زنجانی در یک اتاق قرار گرفتم، سربازی آمد و بعد از آن آقای زنجانی گفت نخشب گفته همه مطالب به وسیله خرگامی لو رفته است. آن موقع دادستان سرهنگ قربانی بود، قد بلندی داشت، محکمهاش هم در باغشاه بود. آنها به آقای زنجانی نهایت احترام را میگذاشتند، حدود ۸-۷ روز ایشان را بیشتر نگه نداشتند، آزادش کردند، اما من و تعدادی از اعضا در زندان ماندیم، ولی در عین حال آن ۵ تا رفیق ما چون اسم و منزلشان لو نرفته بود، بازداشت نشدند. آقای زنجانی هم مسوولیت همه امور را خودش به عهده گرفت و گفت من نهضت مقاومت ملی را تشکیل دادم، جلسات در منزل من بود، در نتیجه دیگر آنها را تحت تعقیب قرار ندادند، من را هم که در بازداشت بودم، تنبیه کردند که دیگر از این کارها نکنم.
اولین حرکت اعتراضی وسیع به ابتکار نهضت مقاومت ملی پس از کودتا، روز ۱۶ مهر ۱۳۳۲ برگزار شد که به تعطیلی بازار، دانشگاه و مدارس تهران انجامید. چطور شد تشکیلاتی حدود ۴۵ روز پس از شکلگیری و درحالیکه هنوز ساختار آن تکمیل و منسجم نشده بود، درصدد ساماندهی چنین اعتراضی برآمد؟
در آن ایام محاکمه دکتر مصدق شروع شده بود، نهضت مقاومت ملی هم تصمیم گرفت به آن واکنش نشان دهد. سیدرضا زنجانی در اولین اقدام اعلام کرد بازار تهران در اعتراض تعطیل شود. برای این کار دو نفر داوطلب شدند، سیدمهدی حاج قوام و سیدصادق رضوی. ساعت ۱۰ صبح روز شانزدهم مهر یکی از آنها سر چهارسو بزرگ و دیگری هم سر چهارسو کوچک بازار روی چهارپایه ایستادند و سخنرانی کردند. بازار هم تعطیل بود، منتها نه بطور کامل بلکه حدود ۸۰ درصد آن تعطیل شده بود. ما هم دور این دو سخنران نیروی حفاظتی تشکیل داده بودیم. پلیس هم در بازار بود و با چوب به درهای مغازهها میزدند تا باز کنند. اما چند مغازهای هم که تعطیل نبودند، آنها هم تعطیل کردند. پلیس وعاظ را بازداشت کرد و به زندان مهرآباد برد. شب با آقای فلسفی تماس گرفته شد، آقایان حاج قوام و رضوی را چون معمم بودند آزاد کردند. این اولین اعتراض گسترده بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود.
ولی رژیم خودش را برای تظاهرات بعدی در ۲۱ آبان و برخورد شدیدتر با آن کاملا آماده کرد، طوری که سرلشکر باتمانقلیچ، رئیس ستاد ارتش دو روز قبل از تظاهرات در اجتماع افسران در آمفی تئاتر دانشکده افسری تهدید کرده بود: «اگر قرار باشد که ما ۱۴ میلیون را بکشیم، میکشیم تا بر یک میلیون نفر حکومت کنیم!» (اسناد نهضت مقاومت ملی ایران) نحوه هماهنگی برگزاری این تظاهرات و برخوردی که با بازداشتشدگان شد، چگونه بود؟
پس از مدتی تصمیم گرفته شد نهضت مقاومت ملی را وسیعتر کنیم، کمیته اصلی تشکیل شد و به آقای حاج سیدرضا زنجانی اختیار داد، ایشان هم اعلامیه داد و از مردم خواست در اعتراض به محاکمه دکتر مصدق، بازاریها و دیگر اصناف تعطیل عمومی کنند. در این مورد بعضی از اشخاص و حتی چهرههایی از حزب توده با حاج آقا زنجانی ارتباط برقرار کردند و قول دادند به کمک نهضت مقاومت ملی بیایند. اعلامیه منتشر شد، بازار تهران تعطیل شد، اکثر مغازههای بازار بسته شد، در خیابان تظاهرات شد، دولت تانک و توپ به خیابان کشید و با فشار خیلی از دکانها کرکرهها را بالا کشیدند، سه چهار تا از طاقهای بازار را خراب کردند و شخصیتهای بازاری را توقیف کردند. آن تعدادی که توقیف کردند، به فرمانداری نظامی تهران پیش سرلشکر دادستان بردند. در مورد بعضی اشخاص آقای فلسفی واسطه شد و مراجعه کرد و در نتیجه تعدادی از آنها با نوشتن یک نامه که یک مسائلی در گذشته بوده، حالا یک مسائل دیگری پیش آمده، کوشش میکنیم که انشاءالله در فرصت جدیدتر رعایت مسائل اخلاقی و انتظامی و این حرفها بشود و... آزاد شدند. اما مرحوم حسن شمشیری و حاج محمود مانیان که از تجار معروف بودند و چند نفر دیگر نامهای ننوشتند، آنها را تهدید کردند که حجرههایتان را میبندیم، به هر حال مقاومت کردند که در نهایت تصمیم گرفتند آنها را به جزیره خارک تبعید کنند. ولی حاج سیدرضا زنجانی را توقیف کردند، تبعید نکردند و در زندان قصر تهران نگه داشتند. یکی از آقایان که معمم بود به نام آقای شمس شیرازی که از ذاکرین آقا اباعبدالله بود، او را هم در کنار اینها توقیف کردند و به همراه تعدادی از اساتید دانشگاه خصوصاً اساتید چپ به خارک تبعید کردند و فشار آوردند که جوّ سیاسی بستهتر شود ولی نهضت مقاومت ملی به کار خودش ادامه داد. مرحوم زنجانی هم پس از حدود یک ماه، یک ماه و نیم از زندان آزاد شد. حرکت بعدی تظاهرات ۱۶ آذر بود که در اعتراض به سفر ریچارد نیکسون، معاون رئیسجمهور آمریکا به تهران، تجدید روابط با انگلستان و محاکمه دکتر مصدق برگزار شد و رژیم برخورد سختی با آن کرد و ۳ نفر از دانشجویان دانشگاه تهران کشته شدند.
این برخوردها چه تاثیری بر فعالیت و ماهیت تشکیلاتی نهضت مقاومت ملی گذاشت؟
پس از آزادی ما از زندان، آقای زنجانی در کادر مرکزی بود، ولی من چون لو رفته بودم نتوانستم در مرکزیت نهضت فعال باشم، قرار شد در کمیته انتشارات نهضت مقاومت ملی فعال شوم، البته در بخش چاپ نشریات، نه توزیع. در بدو امر قرار شد چاپ نشریات را آقای زنجانی به عهده بگیرند و من هم فقط با آقای زنجانی کار کنم. پس از لو رفتن نهضت مقاومت ملی، آقای توانگر کمتر در جلسات شرکت میکرد چون در مظان اتهام شدید بود، آقای رادنیا هم کمتر حضور داشت ولی مرحوم حاج حسن قاسمیه بیشتر در جلسات شرکت میکرد؛ آقای خرگامی هم لو رفته بود. حزب ایران هم مدتی آقای اصغر گیتیبین را به نهضت مقاومت ملی معرفی کرد و بعد از گیتیبین آقای دکتر شاپور بختیار را معرفی کرد. آقای رحیم عطایی هم مهندس بازرگان را معرفی کرد و در عین حال در نیروی سوم هم انشعاب شد؛ پیش از انشعاب بین محمدعلی خنجی و خلیل ملکی، مهندس وفایی نماینده نیروی سوم در نهضت بود اما پس از انشعاب مهندس وفایی دیگر شرکت نکرد و نهضت با آقای دکتر خنجی تماس گرفت و آنها با همکاری موافقت کردند. در کمیته بینالاحزاب نهضت مقاومت ملی آقای داریوش فروهر فعال بود، اما زمانی که فروهر در زندان بود، نمایندگان دیگری را به آن کمیته معرفی میکرد که آنها سازمانهای نهضت را شکل دادند، مثل سازمان محلات، سازمان اصناف، سازمان ادارات و… ولی به دلیل اینکه حاکمیت فشار بسیار زیادی میآورد و تقریباً آن همکاریای را که مردم در ابتدا داشتند، دیگر به آن شکل وسیع نبود، مبارزه بتدریج آرامتر شد. در کمیته دانشگاهی آقایان عزتالله سحابی، مصطفی چمران، مسعود حجازی، باقر رضوی و… فعال بودند. آقایان حسن میرمحمدصادقی، حاج حسن قاسمیه، حاج قاسم لباسچی، حاج محمود مانیان و…هم در کمیته بازار فعال بودند که در نقاط مختلف بازار، مثل بازار چهل تن، بازار دروازه، بازار امامزاده یحیی، بازار امامزاده زید، کمیتههایی تشکیل دادند. علاوه بر آن سازمانهای محلی تشکیل شد که من افتخار مسوولیت آنها را داشتم، که در نقاط خارج از منطقه بازار، سازمانهای محلی مثلاً در نارمک، چهارصد دستگاه، بیسیم نجفآباد، میدان انبار، اکبرآباد، امیریه، گمرک و… تشکیل شد که حدود ۱۰ نفر، ۱۲ نفر با شغلهای مختلف که در آن محل اسکان داشتند، جمع میشدند و این سازمان هفتهای یک بار تشکیل جلسه میداد و مسائلی که در مملکت در جریان بود بررسی میکردند، اعلامیههای را توزیع میکردند و آنها را برای اعتراضات و انتقاداتی که در آن روزها مطرح میشد، آماده میکردند.
شما ظاهرا در کمیته حقوقی نهضت مقاومت ملی هم فعال بودید. کار این کمیته و نقش شما در آن چه بود؟
بعد از برپایی محاکمه دکتر مصدق و دیگر چهرههای نهضت ملی، قرار شد از دفاعیات آنها مطلع شویم. کمیته حقوقی نهضت مقاومت ملی توسط ابوالفتح بنیصدر با همکاری آقای ناصر صدرالحفاظی، وکیل دادگستری و پسر سیدعلی رضوی زیرنظر آقای زنجانی تشکیل شد. ما با مراجعه به شخصیتهای مختلف از آنها برای تامین مخارج وکلا پول میگرفتیم. من در این کمیتههای مالی و حقوقی بیشتر فعال بودم. حتی کوشش شد با دکتر فاطمی، وزیر خارجه دولت مصدق هم که پس از کودتا در اختفا بود، ارتباط برقرار شود. آقای زنجانی از محل اختفای فاطمی مطلع نبود، قرار شد از طریق احمد توانگر این ارتباط ایجاد شود. حتی برای دفاعیات فاطمی، زنجانی مشورتهایی به او میداد که از دکتر مصدق، آقای معظمی و کمیته حقوقی گرفته میشد.
ارتباط با فاطمی در دوره زندان هم ادامه داشت؟
بله، رابطی بود که پیامها را در زندان به فاطمی میرساند.
حضور چهرههایی مثل اللهیار صالح، امیرعلایی و باقر کاظمی که بیشتر در کسوت دیپلماتیک بودند، در نهضت مقاومت ملی چه تاثیری گذاشت؟
بتدریج چهرههایی که با کابینه دکتر مصدق همکاری کرده بودند، از زندانها آزاد شدند، دیگر آن خفقان اولیه حاکم نبود، فعالیت را از سرگرفتند، آمد و شدهایی به خصوص به منزل خانه آقای دکتر صدیقی میشد، خانه آقای سنجابی هم رفتوآمدهایی میشد. آقایان اللهیار صالح، باقر کاظمی و شمسالدین امیرعلایی سفرای ایران در آمریکا، فرانسه و بلژیک در دوره دکتر مصدق که پس از کودتای ۲۸ مرداد به ایران بازگشته و بواسطه فعالیتهای سیاسی زندانی شده بودند، هم فعال شده بودند. روزی که اللهیار صالح پس از کودتا از سفارت ایران در آمریکا استعفا داده و برای خداحافظی پیش آیزنهاور، رئیسجمهور آمریکا رفته بود، آیزنهاور دستش را روی شانه صالح گذاشت و گفته بود شما میتوانید اینجا در سفارت ایران بمانید، آقایان هم با شما موافق هستند، بهتر است شما باشید. ایشان خیلی به صراحت گفته بود بله بهتر است ولی من چند سالی که از این پلهها بالا میآمدم، سفیر دولت و ملت ایران بودم ولی اکنون اگر بیایم، سفیر شاه میشوم و از این جهت اجازه دهید که من هم بروم با مردم خودم هر ناراحتی هست با آنها همکاری و همرأیی داشته باشم. این گفته بسیار حسن اثر بخشیده بوده، تا حدی که آیزنهاور تا دم در آقای صالح را بدرقه کرده بود. این آقایان به ایران آمدند و در نهضت مقاومت ملی فعال شدند. البته مدتی باقر کاظمی و امیرعلایی را تبعید کردند، تا جلوی فعالیتهای آنها گرفته شود، ولی خوشبختانه آنها به مبارزه ادامه دادند تا اینکه جبهه ملی دوم تشکیل شد.
یکی از اولین اختلافاتی که در نهضت مقاومت ملی بوجود آمد بر سر چگونگی برخورد با دولت زاهدی بود. حزب ایران نظرش این بود که به هر حال دولت زاهدی را باید به عنوان یک واقعیت پذیرفت و به عنوان یک اپوزیسیون عمل کرد و دیگر اعضای نهضت مقاومت ملی مثل آیتالله زنجانی، مهندس بازرگان، رحیم عطایی، عباس رادنیا و... معتقد بودند که دولت زاهدی با کودتای آمریکایی- انگلیسی سرکار آمده و فاقد مشروعیت است. همین اختلاف چنانکه سرهنگ نجاتی در «تاریخ سیاسی بیست و پنج سالۀ ایران» نوشته به جدایی حزب ایران از نهضت مقاومت ملی انجامید. شاپور بختیار که نماینده حزب ایران در نهضت مقاومت ملی بود هم همین نظر را داشت؟
دکتر بختیار آن موقع نظرش این بود که به هیچ وجه منالوجوه نمیشود زاهدی را تأیید کنیم، ولی سایر آقایان که در هیات اجرایی حزب ایران بودند، چون عناصری اغلب دیپلمات بودند، تشخیصشان این بود که ما اگر با همین زاهدی که قبل از این در انتخابات مجلس شانزدهم نقش بسیار مؤثری در انتخاب خود ما داشته همکاری کنیم، میتوانیم شاه را به قالب قانون اساسی بازگردانیم که طبق قانون سلطنت کند نه حکومت. نظر نهضت مقاومت ملی هم این بود که با زاهدی نمیشود همکاری کرد. بختیار هم بر سر این موضوع تا آخر با حزب ایران اختلاف داشت.
وقتی حزب ایران از نهضت مقاومت ملی جدا شد، انتخاب بختیار چه بود؟
بختیار تا موقعی که جبهه ملی دوم تشکیل شد، عضو نهضت مقاومت ملی بود. در اولین جلسات شورای جبهه ملی هم در مقابل آقای مهندس بازرگان که اندیشههای مذهبی داشت، ایستاد.
با بازداشت گسترده فعالان نهضت مقاومت ملی در سال ۱۳۳۶، تقریبا فعالیت این گروه رو به تعطیلی گذاشت تا سال ۳۹ که روی کار آمدن کندی در آمریکا به ایجاد فضای باز سیاسی در ایران و تشکیل جبهه ملی دوم منجر شد. شما انتظار داشتید تنها سه سال بعد از آن بازداشتها بخاطر انتشار جزوهای درباره قرارداد نفت، آزادیهای نسبی سیاسی شکل بگیرد و فعالان اپوزیسیون این بار در قالب جبهه ملی دوم گردهم بیایند و فعالیتشان را از سر بگیرند؟
احتمال میدادیم که فساد گسترده خاندان پهلوی و دولتهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، آمریکا را وادار به تغییر رویه در ایران کند؛ چرا که مبارزه ضد کمونیستی مدنظر دولت آمریکا نیاز به ایجاد فضای باز کنترل شدهای داشت که تمایلات مردم را نیز در نظر بگیرد.
چطور شد اکثر اعضای نهضت مقاومت ملی در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ نهضت آزادی ایران را تشکیل دادند و حتی آیتالله زنجانی هم در نامهای تاسیس آن را تائید کرد؟ این تجدید فعالیت چرا با نام و در تشکلی دیگر صورت گرفت؟
مهندس بازرگان بر این نظر بود که چون بر روی اسم نهضت مقاومت ملی حساسیت وجود دارد اعضا با نام دیگری به فعالیت ادامه دهند و به همین دلیل آیتالله طالقانی، دکتر سحابی و آقایان رادنیا و رحیم عطایی به نهضت آزادی ایران پیوستند.
ولی شما به نهضت آزادی نپیوستید.
من به عضویت جبهه ملی دوم درآمدم.
علاوه بر اینکه اعضای سابق نهضت مقاومت ملی برخی در قالب جبهه ملی دوم و برخی هم در نهضت آزادی فعال شدند، بر سر همکاری با دولت علی امینی که در اردیبهشت ۴۰ به نخستوزیری رسید هم اختلاف نظر بین دو طرف پیش آمد. مهندس بازرگان در خاطراتش نوشته: «من و دوستانم عقیده داشتیم باید به امینی فرصت داد و کارهای او را ارزیابی کرد. بدون تردید شاه با نخستوزیری امینی موافق نبود. شکست سیاسی و اقتصادی رژیم و نارضایتی عموم در نتیجه عملکرد چهار نخستوزیر پس از کودتا، شاه را ناچار به قبول نخستوزیری کرده بود... اقدامات دولت امینی از جمله انتشار برنامه اصلاحات ارضی، اعلام مبارزه با فساد، دستگیری چند تن از امرای ارتش به اتهام فساد، انتقاد از روش دولتهای کودتا و وعده و وعید آزادی مطبوعات و اجتماعات توجه مردم را به خود جلب کرده بود...» اما کریم سنجابی از چهرههای شاخص جبهه ملی دوم بر این عقیده بود که «امینی با پشتیبانی صریح کندی رئیسجمهور آمریکا به قدرت رسیده بود» و «از قیام مردم ایران بهرهبرداری کرد. با وجود این برای جلب رضایت شاه و ادامهٔ حکومتش جبهه ملی را قربانی نمود. اختلاف اصلی ما با وی بر سر انتخابات مجلس بود. او که با رسیدن به حکومت مجلس را منحل کرد، قانونا موظف بود در مدت سه ماه انتخابات جدید به عمل آورد.» ریشه این اختلاف به سوابق امینی برمیگشت یا برخاسته از تفاوت سیاستورزی جبهه ملی و نهضت آزادی بود؟
علی امینی عاقد قرارداد کنسرسیوم نفت بود و جبهه ملی به چنین فردی نمیتوانست ظن درستی داشته باشد. امینی با نظر دولت آمریکا توافق کرده بود تا به عنوان یک مصلح حرکت ملی را بدون مصدق در دست گیرد. میگفت فعالیت سیاسی بدون مصدق آزاد است. آنها حتی میخواستند کلوپ جبهه ملی درست کنند بدون نام مصدق. جبهه ملی هم میگفت اعلیحضرت باید اولا تکلیف مصدق را که در حصر بود معلوم کند. بر سر این مسائل بود که جبهه ملی نمیتوانست با امینی همکاری کند. حتی عباس رادنیا از بنیانگذاران نهضت آزادی اعلامیه داد و گفت ما نمیتوانیم با عامل قرارداد کنسرسیوم همکاری کنیم، اما برخی اعضای نهضت آزادی با دولت امینی همکاری کردند. آنها اعتقاد داشتند که با کمک به امینی میتوانند شاه را مهار کنند. همین موضوع باعث بدبینی جبهه ملی به نهضت آزادی شد. جبهه ملی میگفت همکاری با امینی، نظر مردم نسبت به مصدق را خدشهدار میکند. امینی میخواست نخستوزیر بماند، مصدق هم همچنان در تبعید باشد و در عین حال رهبران ملی هم در روند اصلاحی مملکت همراهی کنند.
شما قائل به اختلاف بین شاه و امینی نبودید؟
شاه همچنان مورد تائید قدرتهای خارجی بود. امینی اگر میخواست هم نمیتوانست در مقابل شاه بایستد. البته نهضت آزادی طبق نظر رحیم عطایی معتقد بود که امینی مقابل شاه میایستد و شاه را خلع سلاح میکند. خب در این باره کسری آگاهی وجود داشت. شاه نیروی نظامی داشت، حتی در جریان اعتراضات اول بهمن ۱۳۴۰ امینی در کابینه خواسته بود نیروی نظامی دخالت نکند، اما نظامیان به دانشگاه تهران هجوم بردند تا نشان دهند دولت امینی ضعیف است.
امینی در خاطراتش گفته: «خلقالله میگویند انتخابات بکنید. گفتم آقا، این [شاه] نمیگذارد. به محض اینکه انتخابات را شروع بکنم، گرفتار هرج و مرج در تمام استانها میشویم... شاه نمیگذارد، کمااینکه مصدقالسلطنه با تمام قدرتش نتوانست انتخابات بکند. چرا؟ برای اینکه ایشان نمیگذاشت. باید یک عدهای باشند که این [شاه] نترسد، و الا خیال میکند مجلسی تشکیل شود [و] میگویند آقای دکتر امینی، مثلا رئیسجمهور.» تحلیل جبهه ملی دوم در آن شرایط چه بود که بر برگزاری انتخابات مجلس با وجود اذعان دولت به ناتوانی در انجام آن اصرار میکرد؟
ما در جبهه ملی اعتقاد داشتیم برگزاری انتخابات آزاد عملی بود. چون ضعف شاه و فشارهای خارجی شرایط را برای برگزاری انتخابات آزاد مهیا کرده بود. امینی میتوانست انتخابات آزاد برگزار کند. طبیعی است که شاه با برگزاری انتخابات آزاد موافق نیست و امینی هم اعتقادی به آن نداشت. بنظر جبهه ملی برگزاری هر انتخاباتی، بهتر از تعطیل کردن انتخابات است. در آن شرایط هر انتخاباتی برگزار میشد نیروهای ملی حائز اکثریت آرا میشدند. البته اگر حاکمیت به انتخابات آزاد تن میداد باید شرایط و اقتضائات آن را هم فراهم میکرد. شرط انتخابات آزاد، نداشتن زندانی سیاسی است، آنها اگر انتخابات آزاد برگزار میکردند مجبور میشدند مصدق را آزاد کنند. چنانکه بعد از امینی به آقای اللهیار صالح مراجعاتی شد برای قبول پست نخستوزیری که صالح گفت اول باید تکلیف آقای دکتر مصدق مشخص شود و صحیح نیست که ایشان در احمدآباد در تبعید باشد و بنده بیایم نخستوزیر شوم، اعلیحضرت همایونی با نهایت احترام باید قبول کند که در گذشته اشتباهاتی شده و آقای مصدق باید برگردند بیایند. ولی خیلیها اعتقاد داشتند که نه، باید داخل نظام شویم و این مسائل را حل کنیم، گرچه اعضای جبهه ملی این نظر را قبول نداشتند. به همین دلیل در کابینه امینی آقایان احمد صدر حاج سیدجوادی عضو نهضت آزادی، الموتی و مبشری و بقیه که از معتقدان به آقای دکتر مصدق بودند، حضور داشتند.
اما حاکمیت بعد از بازداشت اعضای جبهه ملی دوم پس از اعتراض به رفراندوم انقلاب سفید هم درصدد مذاکره با شما برآمد. آن هم قبل از ۱۵ خرداد ۴۲ بود. محتوای آن مذاکرات در زندان چه بود؟
رژیم پس از بازداشت سران جبهه ملی در بهمن ۴۱، صنعتیزاده مدیر چاپخانه فرانکلین را برای مذاکره با شورای مرکزی جبهه ملی به زندان فرستاد. پیشنهاد رژیم این بود که امکان ورود اعضای جبهه ملی به مجلس به عنوان اقلیت صالح ۳۰، ۴۰ نفره را فراهم میکند و در ازای آن جبهه ملی به مخالفت با دخالت اعلیحضرت در امور اجرایی مملکت پایان دهد. آقای اللهیار صالح رئیس شورای جبهه ملی ما را در جریان این پیشنهاد در زندان گذاشت. شورای جبهه ملی پس از مشورت به نماینده شاه پاسخ داد که چون ما در زندان هستیم و با مسائل روز آشنایی چندانی نداریم، باید اول از زندان آزاد شویم و بعدا اعلام نظر کنیم. آقای غلامحسین صدیقی به سرلشکر فولادوند که نماینده شاه بود، گفت: «تیمسار شما در دانشکده افسری مقام مافوق من بودید. من جامعهشناس هستم و با تاریخ هم آشنایی دارم. دخالت اعلیحضرت در امور اجرایی دو جنبه منفی و مثبت دارد. اگر نتیجه دخالت اعلیحضرت مثبت بود که هیچ، ولی اگر منفی بود ایشان میتوانند پاسخگو باشند؟ آن وقت سلطنت به باد میرود.» صدیقی درباره اعتصاب غذای ۲۰۰ نفر از زندانیان قزل قلعه به فولادوند گفت: «شما به اعلیحضرت بگویید این آقایان که اعتصاب غذا کردهاند مخالف سلطنت شما نیستند، مخالف دخالت شما در کار اجرایی مملکت هستند اما چون ما به مملکت خود و مشروطه اعتقاد داریم اعتصاب را میشکنیم تا شاید شاه هم به این رویه بازگردند.» صنعتیزاده هم پیغام شاه را برای ما آورد که جبهه ملی باید لیدرشیپی اعلیحضرت را قبول کند که این مغایر اصول مشروطیت بود که میگفت «شاه باید سلطنت کند، نه حکومت» و جبهه ملی هم پیشنهاد نماینده شاه را رد کرد. اللهیار صالح فرد باتجربهای بود، او اعتقاد داشت شاه قابل اعتماد و صادق نیست و فرصتطلب است. مذاکره با سران جبهه ملی در زندان هم نشانه ضعف شاه بود. احساس میکردند شاید بتوانند از این طریق خودشان را نجات دهند.
آقای شاهحسینی شما طی آن سالها و درحالیکه حاج رضا زنجانی فعالیت تشکیلاتی نداشت، همچنان با ایشان در ارتباط بودید. پیشتر در گفتوگویی اشاره کرده بودید که از طرف حاج آقا زنجانی که مسؤول مالی آیتالله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی (مؤسس حوزه علمیه قم) و وکیل شرعی آیتالله العظمی میلانی بود، مأمور شدید که از وجوه شرعی، ماهیانه مبلغ ۱۵۰ تومان به خانواده وارطان سالاخانیان، عضو ارمنی حزب توده که روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳ در زندان کشته شد، پرداخت کنید. شما خانواده وارطان را میشناختید؟
مراجع تقلید شیعه نمایندگانی دارند که در استانها و کشورهای مختلف نظریات آنها را پیاده میکنند و منابع مالی هم از طریق همان آقایان تأمین میشود. مرحوم آیتالله میلانی، به دلیل علاقه و اعتقادی که به حاج سیدرضا زنجانی داشت، به ایشان نمایندگی داده بود که در هر نقطهای مراجعاتی در مورد امور مذهبی داشتند، به آقای زنجانی مراجعه کنند و ایشان دارای اختیارات اخذ وجوهات و به مصرف رساندن آن به هر شکل که مصلحت میدانست بود، یعنی این اجازه را داده بودند. در نتیجه کسانی که مقلّد آقای میلانی بودند میرفتند خدمت آقای زنجانی و وجوهات شرعیشان را به ایشان میپرداختند. حاج آقا زنجانی هم علاوه بر اینکه بخشی از آن را خرج مبارزات ضد استبدادی در قالب نهضت مقاومت ملی میکرد، بخشی را هم در اختیار سایر آقایان و علمای دیگر برای امور مذهبی میگذاشت و بخشی را نیز به عنوان کمک مالی به بعضی از خانوادههای زندانیان سیاسی اختصاص میداد. از جمله آنها خانواده وارطان سالاخانیان بود که آقای زنجانی مطلع شده بود خانهشان در خیابان شاهآباد است. سالاخانیان از فعالان سیاسی ارمنی بود که با حزب توده همکاری میکرد که سال ۳۳ او را کشته بودند و خانوادهاش دچار مضیقه مالی بود. حاج رضا زنجانی هر ماهه در فهرستی که به من میداد، نشانی این خانه هم در آن بود، البته من درباره اینکه این خانه کیست، هیچ چیز نمیدانستم. مبلغی پول در پاکت میگذاشت و میبردم، در بعضی مواقع حتی عیدی هم میداد، میگذاشت در یک پاکت، تلفن میکرد من میرفتم خدمتشان، پاکت را میبردم در یکی از کوچههای خیابان شاهآباد، دو تا خانه آنجا بود، یکی از خانهها در چوبی کوتاهی داشت، در میزدم خانمی میآمد؛ دفعه اول هم که پاکت را دادم، نه او از من چیزی پرسید، نه من چیزی به او گفتم، گرفت. طی آن سالها بعضی مواقع دو ماه یکبار، بعضی مواقع هر ماه میرفتم، به هیچ وجه نمیدانستم اینها چه کسی هستند، بعدها فهمیدم که این خانه وارطان است و یکی دیگر هم بود که میگفتند همراه وارطان بوده و یک خانه بالاتر بود. پرداخت این مبالغ تا زمان درگذشت آقای زنجانی در دی ۶۲ ادامه داشت.
بعد از انقلاب هم این پرداختها منظم بود؟
تا انقلاب منظم پرداخت میکردیم. بعد از انقلاب هم گاهی من میرفتم اما نه همیشه، به ندرت بود. روزی که مراسم ختم آقای زنجانی در مسجد ارک تهران برگزار شد، سعید زنجانی، فرزند ایشان دم در ایستاده بود که چند نفر را نشان داد و از من پرسید این آقایانی که آمدند چه کسانی هستند؟ من دیدم دو تا از فرزندان وارطان آمدند، یکی صلیبی هم به گردن داشت. آنها دیگر من را میشناختند، ولی من آنها را تا آن موقع درست نمیشناختم. من آنها را بردم کنار حوض مسجد ارک نشاندم، داخل شبستان نبردم. من آنها را پیش سعید زنجانی بردم و فقط گفتم ایشان فرزند آقای زنجانی هستند.
هیچ وقت نپرسیدید که چرا از وجوهات شرعی یک مرجع تقلید مسلمان به خانواده یک تودهای مسیحی کمک مالی میکنند؟
یک بار از مرحوم زنجانی پرسیدم آقا افراد این خانهای که میروم پاکتها را میدهم، مسیحی هستند؟ گفت بله، مگر شما نمیگویید دین توحیدی، دین ابراهیمی، مسیحیها هم دینشان دین ابراهیمی است، همه اینها اولاد آدم هستند. او این را میگفت که هر کسی که با دیکتاتوری مخالفت کند و مخالف ظالم باشد و از مظلوم حمایت کند، باید به او کمک کرد، تو هم اگر توانستی کمک کن. این درسی بود که او به ما داد.
آیتالله زنجانی در دورهای که دکتر مصدق در حصر بود نیز با ایشان ارتباط داشت؟
حاج آقا زنجانی از طریق آقایان احمد و غلامحسین مصدق با دکتر مصدق در ارتباط بود. ارتباطات در حدی بود که روزی احمد مصدق آمد و نامهای به زنجانی داد و بستهای هم گذاشت. من آنجا نشسته بودم و دیدم که زنجانی گفت آقای مصدق این پولها را برای نماز و روزه قضا شده خانمشان که فوت کرده دادند و در این نامه هم ذکر کردند. زنجانی به من گفت شما فردا به مشهد بروید، این نامه را به آقای میلانی بدهید چون بخشی از آن را برای ایشان نوشتهاند و این پولها را هم به ایشان بدهید. من رفتم و این کار را انجام دادم. یک بار دیگر هم قبل از کنگره جبهه ملی که دکتر مصدق فقط میتوانست از قلعه احمدآباد خارج شود و در باغ انگوری قدم بزند، آقای زنجانی به مصدق نامهای نوشت و به من گفت در کنار قلعه احمدآباد مزرعهای هست متعلق به آقایی به نام کاشانی، بروید آنجا و نامه را بدهید و پاسخ را دریافت کنید و برگردید. من رفتم و دو روز در مزرعه آقای کاشانی ماندم که مجاور املاک آقای دکتر مصدق بود. وقتی آنجا رسیدم، آقای کاشانی ساعت ۸.۵ صبح گفت برویم دیدن آقای مصدق. انتهای باغ آقای کاشانی باغ انگوری بود که مصدق آنجا قدم میزد. وسط باغ ایستادیم که آقای مصدق از در بالای باغ وارد شد، ظاهرا مطلع بود که قرار است من بروم. سلام کردم و کاغذ را دادم و وقتی گرفت گفت شما تا کی هستید؟ گفتم تا فردا هستم. گفت فردا همین ساعت همین جا بیایید. فردا همان ساعت رفتم و تنها حرفی که به من زد این بود که شما هم در این جبهه (ملی) هستید؟ گفتم بله افتخار دارم. پرسید شما در تهران هستید؟ گفتم بله، گفت اسم شما؟ گفتم شاهحسینی هستم. دیگر چیزی نپرسید و من هم چیزی نگفتم. نامه را گرفتم و آوردم و به آقای زنجانی تحویل دادم. البته نه میدانستم محتوای این نامهها چیست و نه درصدد بودم اطلاع داشته باشم. این موضوع دو بار طرف یک ماه و نیم اتفاق افتاد و باز به همان باغ رفتم و دیگر هم خدمت ایشان نرسیدم.
روز ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ چطور از درگذشت دکتر مصدق مطلع شدید؟
آقای رادنیا به من تلفن کرد و گفت چه نشستهاید که آقای مصدق فوت کردند. میدانستیم که دکتر مصدق بیمار بود و در بیمارستان نجمیه تهران بستری بود. آقای زنجانی قصد ملاقات با ایشان را داشت که توفیق پیدا نکرد. فقط داریوش فروهر و پروانه اسکندری و کاظم حسیبی توانستند در بیمارستان دکتر مصدق را ملاقات کنند. یکی دو بار که آقای مصدق را به حوالی قیطریه برای هواخوری میبردند، برخی ایشان را دیده بودند. بعد از شنیدن خبر فوت آقای مصدق به منزل حاج سیدرضا زنجانی رفتم که گفتند آقای زنجانی با رادنیا رفتهاند. عصر دوباره به منزل ایشان رفتم که آقای زنجانی گفت که صبح که مطلع شدم گفتم کاری کنید که فردا تشییع برگزار شود و طوری شود که مردم باخبر شوند. غلامحسین مصدق با پروفسور عدل مذاکره کرده و گفته که وصیت پدرم این بوده که او را در آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه دفن کنند، پروفسور عدل به ملاقات شاه رفت و شاه گفت نه، در همان قلعهای که زندگی میکرد همان جا دفن کنند، مراسم هم نمیخواهد. در نتیجه پروفسور عدل به دولت گفت و دولت هم ممانعت کرد. ۷، ۸ نفر اولی که از خبر مطلع شدند خودشان را به آنجا رساندند، فروهر و حسیبی و حقشناس توانستند در تشییع شرکت کنند.
آیتالله زنجانی در مصاحبهای با روزنامه اطلاعات (۱۳ اسفند ۵۷) گفته بود: «من پیشنهاد کردم جنازه را در بیمارستان غسل بدهیم و بیسر و صدا، شبانه در سرقبرآقا که مقبره امام جمعه اسبق تهرانست به خاک بسپاریم، این پیشنهاد دو علت داشت: یکی آنکه مرحوم مصدق با خاندان امامی خویشاوند بود و از جهت دفن اشکالی پیش نمیآمد. دیگر اینکه سرقبرآقا وسط شهر بود و من میخواستم قبر دکتر مصدق در میان مردم باشد، بعد دکتر غلامحسین مصدق وصیتنامه را آورد و خواندیم، معلوم شد طبق وصیت باید جنازه آن مرحوم در ابن بابویه در مزار شهدای سی تیر به خاک سپرده شود. البته اطلاع دارید که اجازه ندادند و رژیم شاه حتی از مرده دکتر مصدق هم وحشت داشتند! بدین ترتیب در همان احمدآباد که تبعیدگاه او بود به خاک سپرده شد.»
آن قبرستان در انتهای خیابان سرقبرآقا بود و آن «آقا»، پدربزرگ همسر دکتر مصدق، حاج آقا امامی امام جمعه اول تهران بود. پیشنهاد شد آقای دکتر مصدق را در قبرستان سرقبرآقا دفن کنند و بعد هم طبق وصیتنامه دفن ایشان در ابن بابویه مطرح شد، اما بالاخره در همان احمدآباد دفن شد.
و شما به مراسم تشییع نرسیدید؟
ما به مراسم تشییع ایشان نرسیدیم. حدود ظهر بود که آقای مصدق دفن شد.
در برخی خاطرات نقل شده حتی از سوی اعضای خانواده مصدق آمده که دکتر سحابی، پیکر مصدق را غسل داد و مهندس بازرگان هم ایشان را کفن کرد. اما بازرگان آن زمان در زندان بود و سال ۴۶ آزاد شد. حتی در خاطراتی که خانم پروانه فروهر سال ۵۷ نوشت، به حاضران در مراسم تشییع جنازه مصدق اشاره کرد اما بازرگان در میان آنها نبود. ایشان نوشته: «با دستهای مهندس حسیبی که چهرهاش یادآور مبارزههای ملی شدن صنعت نفت است و نگاه مهربانش گویای ایمان بیپایانش و داریوش فروهر رهروی راستین و وفادار راه مصدق که او هم به تازگی از زندان آزاد شده بود و با کمک بچههای ده که خاک میبردند و سنگ میآوردند، مزار مصدق کنده و آماده شد. با رسیدن آیتالله زنجانی همه به نماز ایستادند. کشاورز صدر بر خلاف همیشه ساکت بود و به پهنای صورت اشک میریخت. ک - استوان نویسندهٔ کتاب موازنهٔ منفی که خدا رحمتش کند و دکتر صدیقی که در آخرین لحظات افسرده و غمین با حلقهٔ بزرگی از گل رسید. سرهنگ مجللی از یاران جوان مصدق، هوشنگ کشاورز صدر، حسن پارسا، منصور سروش و منوچهر مسعودی و دیگران که از آنها کسی جز خانوادهٔ مصدق کسی را به یاد نمیآورم، بودند.»
بله، آقای بازرگان آن زمان زندان بود. آقای دکتر سحابی در مراسم شرکت کرد و مصدق را غسل داد. اتفاقا ما دو روز بعد برای ملاقات به زندان قصر رفتیم و آقای بازرگان گفت ما همین جا در زندان ختم میگیریم.
شما هم مراسم ختم گرفتید؟
عصر روز ۱۴ اسفند که به دیدن آقای زنجانی رفتیم، پرسیدیم تکلیف چیست که ایشان گفت بگذارید ببینیم انعکاس خبر درگذشت مصدق در روزنامهها چطور است؟ در این فکر بودیم که اگر دولت فردا اعلام کرد مراسمی در مسجد سپهسالار که تحت کنترل است یا جای دیگری برای نخستوزیر سابق مملکت برگزار میشود، تکلیف ما چیست، باید برویم یا نرویم. روزنامهها هم خبر را منتشر نکردند. تازه فردای آن روز در شهر خبر درگذشت آقای مصدق پیچید. بعد گفته شد که اجازه نمیدهند جایی برای آقای مصدق ختم بگیرند. آقای زنجانی بعدا به ما گفت اینها نمیفهمند اگر ختمی برگزار میکردند، پلیس هم بود و خودشان هم جمعیت جمع میکردند، خودشان هم حرف میزدند، ما هم حرفی نمیزدیم ولی این کار را هم نکردند و اینطور مظلومیت دکتر مصدق بیشتر نشان داده شد. البته بعد برای مراسم شب هفتم اجازه دادند که عدهای بروند، منتهی این اجازه به این شکل بود که اول خیابان احمدآباد اسامی را میپرسیدند و شب چهلم جمعیت بیشتری جمع شدند و سالهای بعد مراسم چهاردهم اسفند کمی پربارتر برگزار شد و مرحوم فروهر در این مراسم نقش بسیار موثری داشت و همت او و همسرش پروانه اسکندری باعث شد هر ساله تا قبل از انقلاب چهاردهم اسفند مراسم برگزار شود. اولین مراسم ۱۴ اسفند پس از انقلاب نیز با حضور جمعیت عظیمی برگزار شد که آیتالله طالقانی سخنرانی کرد.
شاپور بختیار پس از نخستوزیری وعده داده بود پیکر دکتر مصدق که بطور امانی در احمدآباد دفن شده را به آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه منتقل کند؛ آیا واقعا تلاشی کرد و فرصت نشد یا در حد همان وعده متوقف ماند؟
آقای دکتر بختیار رئیس دفتری داشت به اسم شریفی که از طریق او پیغام رساند که با حاج رضا زنجانی سر آرامگاه مصدق برود. آقای زنجانی موافقت نکرد، گفت اگر میخواهد خودش برود. بختیار اگر واقعا میخواست مقبره دکتر مصدق را به ابن بابویه منتقل کند این کار را میکرد، اما نکرد. آقای بنیصدر هم این کار را نکرد. الان هم که به آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه بروید آرامگاه مصدق آن بالا مشخص است. سنگ بزرگی گذاشته بودند که متاسفانه آن سنگ را شکستهاند.
امروز قلعه احمدآباد چه وضعیتی دارد؟ چطور اداره میشود؟
غلامحسین مصدق قلعه احمدآباد که ۸۵۰۰ متر است را وقف کرد و هیاتی مشخص کرد بنام هیات متولیان قلعه احمدآباد که در راس آن قبلا خود دکتر غلامحسین مصدق بود که بعد از فوت ایشان پسرش دکتر محمود مصدق تولیت را برعهده گرفت و آقایان مرحوم علی اردلان، داریوش فروهر، دکتر سحابی، جواد مادرشاهی، احمد صدر حاج سیدجوادی، دکتر تابنده، دکتر احدی، خسرو سیف و بنده عضو هیات متولیان قلعه احمدآباد هستیم. قلعه هم زیرنظر سازمان میراث فرهنگی است اما متاسفانه کوچکترین کمکی نمیکنند و هیات متولیان حساب جاری دارد که شماره و بانک آن را برای دریافت کمکهایی برای حفظ قلعه و آثار آن اعلام کرده است.
چهرهها و سفرای خارجی هم به دیدار قلعه احمدآباد میروند؟
تا آنجا که من مطلع هستم، سفرای هلند، آلمان، پاکستان، ایتالیا و هند طی سالهای اخیر (در اوایل دوره احمدینژاد) از احمدآباد بازدید کردهاند که این دیدارها در زمان آقای خاتمی بیشتر بود. طی این مدت یک هیات علمی از ایتالیا و گروه تحقیقاتی از زلاندنو هم به احمدآباد رفتهاند. اما از دو سال قبل این برنامهها را متوقف کردهاند و اجازه نمیدهند حتی خانواده دکتر مصدق در سالگرد تولد و درگذشت ایشان در ۲۹ اردیبهشت و ۱۴ اسفند در احمدآباد حضور پیدا کنند.
نظر شما :