پیشگامان جنبش دانشجویی
اندیشمندانی که فکر اروپا را تغییر دادند
تئودور آدورنو (۱۹۶۹- ۱۹۰۳)
این فرزند یکی از تجار بزرگ شراب در شهر فرانکفورت همواره به عنوان مردی پیشرو، بینهایت بافرهنگ و در عین حال بدخلق و ازخودراضی شهرت داشت. این ویژگیهای وی البته با علایق تخصصی او سازگار بود. «تئودور ویزنگروند» که تازه از سال ۱۹۴۳ به صورت رسمی نام فامیل پدربزرگش، یعنی آدورنو را به ارث برد، قصد داشت همزمان استاد ادبیات، تئوریسین موسیقی و آهنگساز، جامعهشناس و یک روشنفکر نئومارکسیست باشد. آدورنو در آغاز با اندیشمندانی مانند والتر بنیامین و زیگفرید کراکوئر آشنا شد و سپس آهنگسازان مکتب وین به ویژه «آلبن برگ» در زمان تبعید و همکاری با انستیتوی تحقیقات اجتماعی هورخایمر جایگاهی ویژه نزد او داشتند.
آدورنو در سال ۱۹۳۸ به نیویورک مهاجرت کرد و در سال ۱۹۴۱ به شهر لسآنجلس رفت، یعنی همان شهری که با توجه به کثرت مهاجرین ژرمن، کانونی برای فرهنگ آلمانی محسوب میشد. آدورنو تحقیقاتی را در مورد «شخصیتهای خودکامه» آغاز کرد و در همان حال در مورد موسیقی فیلم و بعدها درباره یهودیستیزی آثاری از خود بر جای گذاشت. در همان زمان همکاری نزدیکتری را با هورخایمر آغاز کرد که حاصل آن کتاب «دیالکتیک روشنگری» بود. کتاب «فلسفه موسیقی جدید» آدورنو همگامی زیادی با رمان آلمانی «دکتر فاستوس» نوشته توماس مان داشت و وی تا مدتی با آن نویسنده بزرگ در رابطه بود.
آدورنو در سالهای نخست دهه ۱۹۵۰ بالاخره به فرانکفورت بازگشت و در کسوت یک منتقد چپگرا «انستیتوی هنر» را بنیاد گذاشت، در همان دوران آثار نوشتاری وی به اوج شهرت خود رسید. از سال ۱۹۵۸ و به عنوان مدیر انستیتوی تحقیقات اجتماعی لقب نگهبان جام «تئوری انتقادی» را به خود اختصاص داد و در کارهای بعدی خود یعنی «دیالکتیک منفی» و «تئوری زیباییشناسی» تلاش کرد دیدگاهها و باورهای خود را به نوعی وحدت و انسجام برساند. آدورنو با شعارهای پوچگرایانهای مانند «در دوران دورویی و پستی، چیزی به نام زندگی درست وجود ندارد» و یا «شعر سرودن آن هم بعد از آشویتس، کاری وحشیانه است» به نوعی افکار عمومی را تکان داد.
آدورنو در مقام یک نظریهپرداز و پیشگام فکری دانشجویان انقلابی در سال ۱۹۶۷، اعلام کرد که این حرکت باید نتایجی عملی داشته باشد و به همین خاطر خشم دانشجویان شورشی را متوجه خود کرد. آنها نه تنها کلاسهای درس آدورنو را تعطیل کردند بلکه به انستیتوی وی نیز حمله بردند. آدورنو هم بیکار ننشست و برای مقابله با دانشجویان از پلیس کمک خواست.
این روشنفکر مریض و تلخکام در نهایت در آغاز آگوست سال ۱۹۶۹ و در حالی که تعطیلات خود را در کوههای سوئیس میگذراند، بر اثر سکته درگذشت.
ماکس هورخایمر (۱۹۷۳-۱۸۹۵)
فعالیت تحت عنوان مدیر انستیتوی مطالعات اجتماعی فرانکفورت در سال ۱۹۳۰، از این فرزند یکی از کارخانهداران اشتوتگارت، یک سازماندهنده روشنفکر ساخت. این انستیتوی وقفی و ساختمانهای متعلق به آن در واقع با هدف خدمت به تئوری مارکسیستی وقف شده بود. هورخایمر در سال ۱۹۳۲ مجله خود را نیز راهاندازی کرد، به موازات آن نیز به عنوان استاد فلسفه اجتماعی در دانشگاه مشغول به تدریس بود. او حتی در دوران تبعید نیز همکاران و همفکرانی در نقاط دور و نزدیک داشت که از میان آنان میتوان از دوست دوران جوانیاش فریدریش پولوک و همینطور از تئودور آدورنو، اریش فروم، لئو لونتال، هربرت مارکوزه و همینطور از آن روشنفکر تکرو یعنی والتر بنیامین یاد کرد. هورخایمر با کتاب «در نقد عقلانیت ابزاری» (۱۹۴۷) تلاش کرد از ایدئولوژی مارکسیستی به عنوان یک فرهنگ انتقادی فراگیر و جامع استفاده کند. این روشنفکر برجسته آلمانی در سال ۱۹۵۷ در یک خانه سالمندان واقع در تسین سوئیس ساکن شد و در همان زمان بدبینانهترین عقایدش را انتشار داد. در سال ۱۹۶۰ شهروندی افتخاری فرانکفورت را کسب کرد و در سال ۱۹۷۳ در خلال سفری به نورنبرگ درگذشت.
هربرت مارکوزه (۱۹۷۹-۱۸۹۸)
این استاد مسلم ادبیات و فلسفه نقشی بزرگ و در عین حال شگفتانگیز در جنبش دانشجویی داشت. مارکوزه که فرزند یک خانواده بورژوای برلینی بود، دستیاری اندیشمند فرایبورگی یعنی مارتین هایدگر را بر عهده داشت و بیشتر به چهرهای نظریهپرداز و فرهیخته شهرت یافته بود؛ اما به قدرت رسیدن هیتلر این وضعیت را تغییر داد و مارکوزه در آغاز به انستیتوی فرانکفورت پیوست و سپس به تبعید ژنو رفت و پس از آن یعنی در سال ۱۹۳۴ راهی ایالات متحده آمریکا شد. در خلال جنگ برای نهاد موسوم به دفتر سرویسهای استراتژیک کار میکرد؛ نهادی که بعدها به سازمان سیا تبدیل شد.
مارکوزه از سال ۱۹۵۱ تدریس در دانشگاههای آمریکا و در نهایت دانشگاه سندیگو را شروع کرد، هدفش این بود که ایدئولوژی مارکسیستی را از نظر روانی و اجتماعی تعمیق بخشد. او در کتاب معروف خود به نام «اروس و تمدن» (۱۹۵۵) به تفسیر این اندیشه پرداخته است. مارکوزه بعدها در کتاب «انسان تکبعدی» (۱۹۶۴) هر شکل از «سرکوب» را به شدت مورد انتقاد قرار داد و از خود چهرهای «مخالف هر گونه تشکیلات» به معرض نمایش گذاشت.
مارکوزه در کسوت یک ناطق چیرهدست در گردهماییهای دانشجویان معترض شرکت میکرد و از لزوم مبارزه با سرمایهداری و جامعه مصرفی میگفت و عقیده داشت که جامعه غرب هنوز با دموکراسی واقعی فاصله زیادی دارد. این در حالی بود که وی چندان اشارهای به بوروکراسی پستاستالینی در کشورهای بلوک شرق نداشت. مارکوزه در عرصههای دیگر نیز نام و چهرهای ماندگار از خود بر جای گذاشت. در سال ۱۹۲۵ یعنی سالها پیش از روی کار آمدن هیتلر، آثار فریدریش شیلر را به فهرست درآورد و این فهرست تا به امروز نیز اعتبار دارد.
یورگن هابرماس (۱۹۲۹)
هابرماس نیز از جمله استادان چپگرایی است که هرگز به فلسفه بسنده نکرده است. این زاده دوسلدورف، در سال ۱۹۵۶ با استفاده از بورس تحصیلی به انستیتوی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت وارد و به عنوان دستیار هورخایمر و آدورنو به کار مشغول شد. وی در سال ۱۹۶۱ تحقیقات خود را به صورت کتاب «دگرگونی ساختاری حوزه عمومی» منتشر کرد؛ کتابی که هنوز هم به آن استناد میشود. در سال ۱۹۶۴ به عنوان جانشین هورخایمر در رشته فلسفه و جامعهشناسی به تدریس مشغول شد. هابرماس نیز در جریان جنبش دانشجویی دهه ۱۹۶۰ نقش زیادی ایفا کرد و چهره یک چپ به شدت رادیکال را از خود نشان داد.
هابرماس از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۱ یک انستیتوی پژوهشهای اجتماعی را در اشتارنبرگ را اداره میکرد، پس از آن نیز و تا به امروز در فرانکفورت تدریس میکند. او در کتاب «نظریه کنش ارتباطی» (۱۹۸۱) دیگر نه به عنوان یک منتقد سرمایهداری بلکه به عنوان حامی گفتمان جامعه آزاد وارد عرصه میشود. هابرماس از جمله واقعبینترین نظریهپردازان و پیشگامان فکری دهه شصت تا به امروز به شمار میآید.
ویلهلم رایش (۱۹۵۷-۱۸۹۷)
این اتریشی که زاده روستایی کوچک بود، پس از اتمام تحصیلات مقدماتی وارد دانشکده پزشکی وین شد و سپس به دستیاری زیگموند فروید رسید. در سال ۱۹۳۹ راهی ایالات متحده آمریکا شد و در همان کشور به عنوان یک تبعیدی رحل اقامت افکند. این دوران برای ویلهلم رایش از نظر روحی و روانی دورانی توام با رضایت و عدم رضایت بود. رایش از همه همگنان و حتی از شخص فروید نیز در رابطه با ترویج اندیشه سکس آزاد رادیکالتر نشان میداد. او در کتابهایش یعنی «کارکرد ارگاسم» (۱۹۲۷)، «ماتریالیسم دیالکتیک و روانکاوی» (۱۹۲۹)، «تحلیل شخصیت» (۱۹۳۳) و «سکسوالیته و مبارزه فرهنگی» (۱۹۳۶) تلاش کرد روانشناسی، علوم جنسی و مارکسیسم را با یکدیگر تلفیق کند. رایش بر این باور بود که فاشیسم و «کاراکتر اقتدارگرا» به موازات یکدیگر قرار دارند.
رایش در ایالات متحده آمریکا نیز اندیشههای جنسی را تبلیغ میکرد؛ اندیشههایی که نه تنها از نظر بسیاری از همکارانش کاملا پوچ و بیمعنی بود بلکه از نظر قوانین آمریکا نیز محدودیتها و مجازاتهایی برای مروجان آن در نظر گرفته شده بود، به همین خاطر در سال ۱۹۵۶ به زندان افتاد و در همانجا جان خود را از دست داد. تازه سالها بعد از مرگش به عنوان «پیامبر چپگرای انقلاب جنسی» دوباره کشف و افکارش مورد بررسی قرار گرفت.
ژان پل سارتر (۱۹۸۰-۱۹۰۵)
سیمون دوبوآر (۱۹۸۶-۱۹۰۸)
آیا این دو نفر یک زوج رویایی بودند؟ به هر حال اگزیستانسیالیستهای چپگرا و فمینیستها که چنین عقیدهای دارند. مرد فارغالتحصیل ممتاز و نمونه مدرسه عالی خواص پاریس موسوم به ENS بود و زن دانشجوی ممتاز سوربن به حساب میآمد. مرد از سال ۱۹۳۸ به خاطر رمانها و نمایشنامههایی مانند «کار از کار گذشت» و آثار فلسفی مثل «هستی و نیستی» به عنوان یکی از مهمترین نویسندگان و اندیشمندان جهان مورد تقدیر و تشویق قرار گرفت و زن به عنوان نویسنده، اندیشمند و به ویژه به خاطر اثر پرفروشش یعنی کتاب فمینیستی «جنس دوم» همواره تحقیر شد؛ اما هر دو به دلیل مخالفت با جنگ فرانسه در الجزایر، روابطشان با چهگوارا و فیدل کاسترو، حمایت از جنبش دانشجویی و مخالفت با جنگ ویتنام به چهرههای کلیدی چپگرایان بدل شدند. بسیاری از جلوههای روابط متقابل این دو نفر نیز برای دیگران جالب بود، مثلا اینکه یکدیگر را «شما» خطاب میکردند؛ مسئلهای که در غرب معمول نبود.
سارتر در برخی از آثار خود مانند «نقد عقل دیالکتیکی» (۱۹۶۰) تلاش کرد مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم را به یکدیگر پیوند دهد؛ اما این کار در واقع نوعی تناقض آشکار از دو طرف بود. در سال ۱۹۵۴ جایزه گنکور به سارتر تعلق گرفت اما هنگامی که در سال ۱۹۶۴ نام وی به عنوان برنده جایزه نوبل اعلام شد، از پذیرش آن سر باز زد و بدین ترتیب شان و منزلت خود را بیش از پیش بالا برد. زوج سارتر و دوبوآر از اواسط دهه پنجاه بیشتر ماههای سال را در شهر رم به سر میبردند و در همین شهر بود که دوبوآر از سارتر کاملا نابیناشده پرستاری میکرد. البته سارتر با وجود مشکل بینایی همچنان گاهی پرجنجال ظاهر میشد، از جمله اقدامات جنجالی وی میتوان از ملاقات با «آندریاس بادر» یکی از رهبران گروه تروریستی بادرماینهوف در زندان اشتوتگارت یاد کرد.
سارتر و دوبوآر که هرگز در طول روابط خود در یک آپارتمان مشترک زندگی نکرده بودند، پس از مرگ در یک گور مشترک در گورستان مونپارناس به خاک سپرده شدند.
سوزان سانتاگ (۲۰۰۴-۱۹۳۳)
زندگی این اندیشمند و روشنفکرزاده شهر نیویورک همواره با ادبیات، فیلم، هنر و بحث و جدل در مورد این سه پدیده درآمیخته بود. او همواره در شیکاگو و آکسفورد تا پاریس در تلاش برای نزدیک کردن به اصطلاح روحها و جانهای بزرگ بود و خیلی زود قلمزنی و نویسندگی در عرصه ادبیات را آغاز کرد. یادداشتهای موسوم به «یادداشتهای اردوگاه» (۱۹۶۴) و اثر دادنامهگونه و رادیکال «علیه تفسیر» (۱۹۶۶) برای او شهرت به ارمغان آورد.
سانتاگ ۱۷ ساله بود که ازدواج کرد، حاصل این ازدواج یک پسر بود؛ اما سال ۱۹۵۸ از شوهرش جدا شد و بیشتر در کسوت یک فمینیست ظاهر گردید. سوزان سانتاگ با وجود آشناییاش با شمار زیادی از کنشگران کلیدی جنبش دانشجویی، فعالیت سیاسی چندانی نداشت. با این حال کاریزمای خاص، جهانوطنی و صراحت روشنفکرانه از وی زنی محبوب ساخت. وی در سال ۱۹۶۷ کتابی جنجالی و ظاهرا ضد نژادپرستی به نام «نژاد سفید، سرطان تاریخ بشر است» منتشر کرد و جنجالهای زیادی را رقم زد؛ اما در نهایت بیش از پیش از او چهرهای آوانگارد به نمایش گذاشته شد.
سوزان سانتاگ که از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۰ باز هم رمانهای زیادی را به رشته تحریر درآورد، پس از آنکه چندین بار غول سرطان را شکست داد، سرانجام در سال ۲۰۰۴ مغلوب این غول وحشتناک شد و در زادگاهش نیویورک درگذشت.
منبع: اشپیگل
نظر شما :