نوارهایمان را بساط میکردیم و میفروختیم
گفتوگو با ارسلان کامکار
طاهره رحیمی
تاریخ ایرانی: ارسلان کامکار، آهنگساز، نوازنده و کنسرت مایستر سابق ارکستر سمفونیک تهران، یکی از جوانترین اعضای خانواده موسیقیدان کامکار است؛ خانوادهای که به دلیل سابقه و کیفیت حضورشان، نه فقط در تولید بخشی مهم از موسیقی ایرانی در دهههای اخیر سهیم هستند که بخشی از رویدادهای موسیقایی ایران، مخصوصا در دوران انقلاب و پس از آن با نام آنها گره خورده است. برادران کامکار، همراه با دیگر اعضای گروه چاووش، پس از «جمعه سیاه» از رادیو استعفا دادند و در کنار تعدادی دیگر از موسیقیدانان کلاسیک ایرانی، بخشی از مهمترین آثار اجتماعی ـ سیاسی تاریخ موسیقی ایران را خلق کردند که تا پیش از آن کمسابقه بود. ارسلان کامکار به عنوان یکی از اعضای کم سن و سالتر خانواده، در بیشتر این رویدادها حضور فعال نداشت، اما به عنوان عضو خانواده در جریان این رویدادها و همراه دیگر اعضای خانواده بود. ضمن آنکه وی با حضور ثابت در ارکستر سمفونیک تهران، رویدادهای موسیقایی ایران را پس از انقلاب، از زاویهای دیگر نیز تجربه کرده است. «تاریخ ایرانی» با او به گفتوگو نشسته و از تجربیات و خاطراتش در این زمینه پرسیده است.
***
وقتی انقلاب شد ۱۸ ساله بودید؟
بله همسن الان پسرم.
از جوانترین اعضای چاووش بودید. در عکسی همراه دیگر نوازندهها، در کانون چاووش عود میزنید. خاطرتان هست چه سالی بود؟
نه اصلا یادم نیست. فکر کنم تا الان اصلا این عکس را هم ندیده بودم. من عضو ثابت چاووش نبودم. اردشیر که از من دو سال کوچکتر است عضو ثابت بود، اما من نه. من فقط در چند اجرا مثل دستان و مرکبخوانی با چاووش یا عارف و شیدا بودم، مثلا اجرایی را با گروه عارف به خاطر دارم که بیژن و مشکاتیان نیز در آن حضور داشتند و مرحوم بسطامی هم میخواند. خود آقای مشکاتیان گفت «میآیی عود بزنی؟» من هم گفتم «باشه» و رفتم. اجرا در تالار رودکی بود، حدود ۳۰ سال پیش، اما سال آن را دقیقا به خاطر ندارم.
چرا عضو ثابت نبودید؟
خودم خیلی علاقهمند نبودم؛ چون بیشتر کلاسیککار بودم و در ارکستر سمفونیک حضور داشتم، ضمن آنکه برای موسیقی ایرانی، هر جا که لازم بود در گروه خودمان عود میزدم. علت بعدی این است که دوستان دیگر هم حضور داشتند که اگر من میرفتم باید جای آنها را میگرفتم. در گروه شیدا آقای اسماعیل صدقیآسا عود میزد و بعدتر هم آقای محمد فیروزی.
از حالوهوای آن روزها و مخصوصا فضای چاووش چیزی خاطرتان هست؟
همان یکی دو سال اول انقلاب، فضا خیلی شورانگیز و پرهیجان بود. اصلا نمیتوانم توصیف کنم. خودمان کارها را ضبط و تکثیر میکردیم، خودمان هم میرفتیم و نوارهایمان را میفروختیم. آن زمان دیلر نبود یا چون تازه انقلاب شده، بلبشو بود و شرکتها کار نمیکردند، برای همین ما خودمان این کار را میکردیم. هر تعداد کاست که ضبط میشد، صد یا دویست تا، میرفتیم و میفروختیم. نه فقط ما کوچکترها، همه میرفتیم، از صدیق تعریف بگیرید تا بیژن؛ حتی یادم است چند فامیل که با ما زندگی میکردند، هم میآمدند. یکی میرفت میدان انقلاب، آن یکی میرفت چهارراه ولیعصر و دیگری هم مثلا میرفت میدان جمهوری. هر کداممان جایی بساط میکردیم. خیلی هم برایم سخت بود، اصلا تا آن موقع فروشندگی نکرده بودم. گرچه کار خودمان بود، اما خجالت میکشیدم؛ اما وقتی میدیدم که مثلا بیژن میرود و خودش کاستها را میفروشد، وظیفه میدانستم که من هم بروم.
چون آثار انقلابی بود، میخواستید سریع آنها را بفروشید یا چون این موسیقی تولید خودتان بود؟
هر دو. آن آلبومها، تولید خودمان بود و دوست داشتیم به گوش مردم برسد، کسی هم نبود این کار را بکند. برخی کارها هم حالوهوای انقلابی داشت و مردم بیشتر علاقه داشتند بشنوند؛ اما موضوع مهمتر این بود که باید امرار معاش میکردیم. ارکستر سمفونیک در اوایل انقلاب تقریبا تعطیل بود، من هم هنوز عضو ارکستر نشده بودم. تازه میخواستم به دانشگاه بروم. نه تنها من که هیچ کدام از برادرانم هم کاری نداشتند. قبل از انقلاب همهشان در رادیو و تلویزیون بودند؛ برادرهای من، لطفی و دیگران. همه حقوقبگیر بودند، بعد دیگر یک دفعه همه چیز رفت روی هوا. نه دانشگاه بود، نه امکان کنسرت و نه اصلا هیچ کداممان شغل دیگری بلد بودیم. هوشنگ، مسافرکشی میکرد، اصلا باورتان میشود؟ هوشنگ با کیوان ابتهاج پسر آقای ابتهاج میرفت. مسئله امرار معاش هم بود.
امکان آموزشگاههای خصوصی یا تدریس خصوصی نبود؟ مثلا در خود چاووش.
بله کانون چاووش بود، اما آن هم خیلی اوضاع به سامانی نداشت. غیر از این، آنقدرها هم هنرجو نبود. اینگونه که الان مردم طرفدار و علاقهمند به موسیقی هستند، نبود. مثلا الان بگویند چاووش باز شده، مردم میریزند؛ چون چاووش نوستالژی شده. آن زمان بسیاری حتی اسم چاووش، عارف و شیدا را نشنیده بودند و اصلا نمیدانستند اینها چیست؛ حتی شجریان محبوبیت الان را نداشت، معمولی بود. ما بعد از سالها به فکر گرفتن شاگرد خصوصی افتادیم. آموزشگاه کامکارها هم تازه ۲۰ سال است که دایر شده است.
از حالوهوا و حرفهایی که به قول خودتان اعضای بزرگتر خانه درباره انقلاب میزدند، چیزی یادتان هست؟ یا مثلا زمانی که چاووشیها از رادیو استعفا دادند؟
نه من در سنی بودم که مثل بچههای الان اصلا به این چیزها فکر نمیکردم. مثل همین دعوایی که ما با آقای علی رهبری داشتیم و بعضی اعضای جوان ارکستر سمفونیک از ما ناراحت شدند. اینها فقط میگفتند این بتهوون را بده بزنیم، درست مثل آن موقع من؛ فقط میخواستم ویولن بزنم و مدام از موتزارت و بتهوون بزنم. الان که این سوال را میپرسید تازه به این فکر میکنم که ما چه میکردیم، چه میخوردیم. تنها چیزهایی که به خاطر دارم این است که به خانه خواهرم و لطفی میرفتیم و آقای شجریان و بقیه هم میآمدند و در زیرزمین تمرین میکردند. من گاهی تماشاچی بودم و گاهی ساز میزدم یا شبها شیفت بودیم و در همان زیرزمین نوار ضبط میکردیم. یک دلخوریهایی هم از بچههای چاووش داریم.
چه دلخوریهایی؟ از چه کسانی دلخورید؟
از آقای ابتهاج و دیگران. وقتی صحبت از چاووش میشود، از همه صحبت میکنند، اما نه تنها از کامکارها که حتی از حسن کامکار هم حرفی نمیزنند؛ کسی که تمام خانه و زندگیاش را در سنندج به قیمت ۳۵۰ هزار تومان حراج کرد؛ همه چیز از خانه و قالی و بقیه وسایل، به تهران آمد و همهاش را برای خرید «دِک» - دستگاه ضبط صدا - داد. از صبح تا شب مینشست کارهای چاووش را ضبط میکرد. سوال من این است آقا شما که از چاووش یک، چاووش شش و... اسم میبرید، چه کسی آنها را تکثیر میکرد؟ چطور تکثیر میکردید؟ تا مدتی فقط پدرم بود که در همان دفتر چاووش آلبومها را تکثیر میکرد. گاهی من برای کمک میرفتم. تا دیروقت میماندیم، تکثیر میکردیم، بعد لیبل میزدیم و جلد میکردیم.
اینها در موسسه چاووش، تکثیر میشد؟
از اول نه. وقتی بیژن و پشنگ دانشجو شدند، در سهراه جمهوری کمی پایینتر از سینما آسیا، در ساختمان علومی، اتاق کرایه کرده بودند. بعد که ما هم آمدیم و بعدها که پدر و مادرم خانه را فروختند و از سنندج به تهران آمدند همه همانجا بودیم. فکر کنید ما شش، هفت نفری در سه اتاق! بعدا پدرم طبقه هفتم همانجا را خرید و یکی از اتاقهای آنجا را کلا اتاق ضبط و تکثیر کرد. بعد از آن همه اینها را به چاووش در خیابان حقوقی منتقل کرد. کمکم آقای منوچهر آزادی آمد و با لطفی و بچهها دوست شد. او فقط پخش کارها را بر عهده گرفته بود که ما دیگر دم خیابان نرویم، اما هنوز پدرم در یکی از اتاقهای چاووش کارها را ضبط و تکثیر میکرد. بعدتر شرکت روحافزا را ثبت کردیم، اما از لحاظ مالی نتوانست با بقیه شرکتها رقابت کند و دیگر ادامه نداد. پدرم احتیاجی به این چیزها نداشت، اما از روی انسانیت باید آنچه را اتفاق افتاده، گفت.
یک دلیل جدایی شما از گروه شیدا، همین دلخوریها بود؟
نه چندان. بعد از آنکه خواهرم و لطفی جدا شدند، ما هم جدا شدیم. دقیقا یادم نیست، فکر کنم سال ۶۲ یا ۶۳ جدا شدند. البته یک دفعه نبریدیم و هنوز با گروه شیدا همکاری میکردیم، اما گروه دیگر آن انسجام سابق را نداشت. چون دیگر شکل خانواده را از دست داده بود. الان همه میگویند گروه شیدا، فلانی و فلانی و... بودند، اما اسم کامکارها را نمیآورند. لطفی البته استاد مسلم بود و شکی در آن نیست، اما بچههای ما این گروه را ساختند. شیدا در واقع آن رابطه خونی میان لطفی و ما بود. من و اردشیر کوچک بودیم، اما پشنگ، بیژن و ارژنگ بودند. اگر اینها نبودند، شیدا بود، اما نه این شیدا، یک چیز دیگری بود.
چه زمانی عضو ارکستر سمفونیک تهران شدید؟ از حالوهوای آن زمان ارکستر کمی بگویید.
بعد از انقلاب، سال ۶۰ به بعد. اوایل انقلاب تا دو سال وضعیت خوب بود؛ اما بعد از آن بسیار سخت شد. باور نمیکنید، گاهی اصلا جرات نداشتم سازم را با خودم بیرون ببرم، حتی کارت تردد برای ساز داشتیم. به یاد ندارم با ساز بیرون رفته باشم و در خیابان کسی جلوی من را نگرفته باشد. معمولا پاسداری میآمد و با تندی میپرسید: «این چیه؟ باهاش چه کار میکنی؟» با ترس و لرز میگفتیم والا این ساز است، باهاش «خمینی ای امام» میزنیم. بعضیها که منطقیتر بودند، میگفتند: «آها خمینی ای امام! آها موسیقی!» اما بعضیهایشان که سختگیرتر بودند، ما را به کمیته میبردند.
شما را هم به کمیته بردند؟
بله چند بار رفتم. دوباره آن سوالها از نو. ساز را درمیآوردند و مدام ما باید میگفتیم «آقا تو را خدا اینجایش به میز نخورد، احتیاط کنید، قیمتی است.» راستش آن موقع از مردم هم میترسیدم. آنها هم گاهی با لحن بدی میپرسیدند یا بد نگاه میکردند. حسم این بود که آنها هم میگویند که اینها طاغوتیاند. هنوز هم هستند کسانی که این مسئله برایشان حل نشده و موسیقی را حرام میدانند.
از چه زمانی احساس کردید فضا بازتر شده است؟
این برخوردها به مرور کمرنگ شد؛ مثل باقی چیزها. فکر میکنم دیگر از اوایل دهه ۷۰ وضعیت بهتر شد تا امروز که اصلا افتخار میکنم با سازم بیرون بروم.
آن زمان وضعیت ارکستر سمفونیک تهران چطور بود؟ ظاهرا در همان اوایل انقلاب، گاهی رهبر ارکستر سمفونیک حتی به سختی میتوانست در میان سرودهای انقلابی، یک قطعه کلاسیک جا بدهد.
در ارکستر سمفونیک تا پنج شش سال فقط سرود انقلابی میزدیم؛ آن زمان تا سالها از سمفونی و اینها خبری نبود. تا سالها نمیتوانستیم کلاسیک بزنیم. مخصوصا آن اوایل همه چیز به هم ریخته بود و بودجه ارکستر که هیچ خود ارکستر هم روی هوا بود. ما جوانترها اصلا متوجه نبودیم، درست مثل جوانان الان ارکستر. فقط ناراحت بودیم که چرا اینقدر سرود اجرا میکنیم، کمی هم کارهای کلاسیک بزنیم. خود بچهها چیزهایی مینوشتند و این میشد سرود و ما روی سن اجرا میکردیم. به خاطر دارم در دوره آقای حشمت سنجری همین سرودها را تمرین کرده بودیم و قرار بود در ورزشگاه آزادی اجرایشان کنیم. چقدر هم زحمت کشیده و برای ارکستر سن درست کرده بودند. همه اعضای ارکستر و گروه کر هم بود. ما همینطور آماده روی صندلیها نشسته بودیم که نوبتمان شود. مدام افراد مختلف میآمدند و سخنرانی میکردند، حاضران هم صلوات میفرستادند، فرزندان شهدا میآمدند و شعر میخواندند. ما هم منتظر بودیم؛ اما یک دفعه گفتند خداحافظ و مراسم تمام شد. هاج و واج یکدیگر را نگاه میکردیم که «اِ پس ما چی؟» اصلا باورتان نمیشود، سه ساعت تمام روی سن نشستیم. بعد هم ساز را برداشتیم و برگشتیم. اصلا انگار هیچ کس سوال نکرده بود که این همه آدم با این همه ساز و تشکیلات برای چه آنجا نشسته بودند. با ارکستر چند بار به ورزشگاه آزادی رفته بودیم که یک بار اینطور شد.
شما هم در اجرای افتتاحیه مجلس دوم حضور داشتید؟
نه فکر کنم فقط سازهای بادی را بردند. بیشتر مراسم سازهای بادی را میبردند که انگار مشکل کمتری داشت؛ اما با ارکستر در چند میدان هم کنسرت دادیم و به یکی دو شهر هم رفتیم، حتی در آسایشگاههای روانی هم ساز زدیم. متاسفانه آنها با این نیت ارکستر را به اینجور جاها میفرستادند که بگویند اینها به درد اینجاها میخورند.
ظاهرا اجراها در میدانها و آسایشگاه روانی امینآباد یا سفر ارکستر به پشت جبهه در زمان جنگ با این هدف بوده که نشان دهند موسیقی هم سهمی از انقلاب دارد تا مثلا ارکستر را تعطیل نکنند.
بله، صد درصد هدف مسئولان ارکستر همین بود. ما خودمان با علاقه به جبهه رفتیم تا بگوییم ارکستر سمفونیک، مرکزی فرهنگی است، با شما همراه است و ضد انقلاب نیست. همین الان هم بگویند بروید در امینآباد ساز بزنید یا در فلان میدان کنسرت بدهید، با دل و جان میرویم. مگر این بد است که آدم میان مردم و برایشان ساز بزند؟ اما اینها توهین میکردند و هدف خوبی نداشتند. همه این کارها را کردیم که بگوییم آقا این ارکستر خوب است، به دردتان میخورد، اما هنوز که هنوز است، ما و ارکستر را جزو آدمیزاد حساب نمیکنند. با اینکه هر کاری برای ثابت کردن خودمان و ارکستر انجام دادیم، هنوز مجلس و... چیزی به نام ارکستر را به رسمیت نمیشناسند، مثلا هنوز به ارکستر بودجه نمیدهند. آدم واقعا ناراحت میشود. الان بعد از نزدیک به ۴۰ سال وزیر جدید گفته برای ارکسترهای سمفونیک و ملی بودجه میگیرند. برای برنامههای خودشان یاد ارکستر میافتند، مثلا تا نزدیک دهه فجر میشود، میگویند یک رهبر ارکستر بیاوریم و تمرین کنیم، اما دهه فجر که تمام میشود، ارکستر هم فراموش میشود.
نخستین سفر ارکستر به جبهه احتمالا اردیبهشت سال ۶۵ بود، خاطرتان هست کدام مناطق رفتید؟ واکنش رزمندگان چطور بود؟
فکر میکنم به چند پایگاه نظامی در دارخوین و اهواز رفتیم. از این رو میگویم اهواز که به خاطر دارم روی کارون قایقسواری کردیم، چون وارد شهر نمیشدیم، دقیق یادم نیست. واکنش رزمندگان هم خوب بود، میدانستند که آمدهایم برای آنها اجرا کنیم. با ما عکس میگرفتند، حتی بسیجیها هیچ واکنش منفی نشان ندادند.
به خاطر دارید، اولین اجرای گروه کامکارها بعد از انقلاب چه سالی بود؟
شاید ۲۸ یا ۳۰ سال پیش بود. ما نوارهایی ضبط کردیم که بیشتر موسیقی محلی بود. خودمان هم خیلی خوشمان آمد. مردم در مهمانیها و جمعهای خانوادگی گوش میکردند و خیلی برایشان تازگی داشت. بعد گفتیم چرا خودمان از همینها کنسرت نگذاریم، چرا اصلا گروه درست نکنیم. البته گروه کامکارها قدمت ۵۰ ساله دارد، اما شکل گروه اینطور نبود؛ پدرم بود با بچههای بزرگتر. گروه با این شکل تازه تقریبا ۳۰ سال عمر دارد. اول خواهرم، «قشنگ» خودش سهتار میزد و بعدا که کمکم «امید» پسرش بزرگ شد، او هم آمد. اولین کنسرتمان در تالار وحدت بود، سال دقیقش را به خاطر ندارم؛ اما حدود ۲۸ سال پیش بود.
برخورد مردم چطور بود؟
واقعا بینظیر بود. با لباسهای سبز روی سن تالار وحدت رفتیم. به همین شیوه الان، نیمی از کنسرت کردی بود و بخشی دیگر فارسی. شما فکر کنید اجرای موسیقی محلی شورانگیز کردی، آن هم بعد از چند سال ممنوعیت چه فضایی را درست میکند. واقعا برای خودمان هم تازگی داشت.
نظر شما :