انگلیسیها ارباب جنوب کشورم بودند
خاطرات هویدا از مراجعت به ایران
***
در همین صفحات من از سالهای گذشته و از یادبودهای طفولیت و جوانی خودم سخن گفتهام. رویدادهای مهمی را که در دوران پیش از جنگ برای زندگی من شایان اهمیت بود شرح دادم. دورانی بود بدون غم و غصه برای گروهی که در یک نوع تنبلی عجیب و غریب یا شاید بتوان گفت روشنفکرانه بسر میبردند. در آن زمان هر چیزی جای خود را داشت محکم و مستقر. بعضی از ممالک بزرگ آن زمان در یک محیط ثابت و مستقر با بقایا و پسماندههای پیروزیهای گذشته که میبایست به زودی نفس آتشین جنگ آن را به کلی درهم ریزد، زندگی میکردند.
این احساس استقرار و ثبات تا مرحله فکر «همیشگی بودن» آن که گویی اشیاء را هم به زمین بسته و مدافع یک نظم موجود لایتغیر ابدی و همیشگی، مردمان را بسیار بیاعتنا و بیغم بار آورده بود. مقارن با همین زمان در سرزمینها و ممالکی دیگر آدمیانی دیگر به نام همان «فلسفه» و همان «فرهنگ» سلاحهای خود را از نیام کشیده بودند.
پیوسته من در قضاوتهایم نسبت به وقایع و انسانهای این دوران کوشیدهام که بیطرف باشم. اما همیشه هم به خاطر داشتهام که بیطرفی چیزی است و بیاعتنایی چیزی دیگر. بیطرفی جز برخورد دادن وقایع با تفسیرهای گوناگون و مقایسه نتایج حاصله، بدون عقاید از پیش ساخته و بدون آنکه انتخابهای خودکامه در کار باشد و بدون نیت بد و پلید و دیدن همه چیز با درستی و راستی و امانت چیز دیگری نیست.
خاطرات من در سالنامه دنیا به ترتیب زمان و به طور منظم و پشت سرهم نیامده است. در این یادداشتها من از دورهای به دورهای دیگر به اصطلاح «پریدهام» و شاید روزی صبر و مداومت یک دوست چون آقای طباطبایی مدیر روزنامه و سالنامه دنیا بتواند کمی نظم و ترتیب در این نوشتهها به وجود آورد و شاید او بتواند روزی همه این یادداشتها را تحت عنوان «در جستجوی زمان» نشر دهد و موجب خوشنودی مرا فراهم آورد. در این عنوان یادگار و الهامی هست از مارسل پروست که به دنبال «زمان از دست رفته» بود. اما من فکر نمیکنم که «زمان» را بتوان «از دست رفته» تلقی کرد.
هر زمان ارزش خاص خود را دارد. باید کوشید و آن ارزش را درک کرد. بدبختانه انسانها ارزش و بهای اشیاء را اغلب خوب میشناسند، اما بسیار و فراوان نیستند آنهایی که ارزش و بهای این «زمان»ها و «وقت»ها را هم بشناسند.
در نامهای که کامو در سال ۱۹۵۴ به خانم پل فینشل نوشته اینطور نظرش را بیان کرده است: هر یک از ما تا آنجا که میتواند زندگی و تجربه برای خود ذخیره میکند تا روزی که به طور صریح و روشن بیفایده بودن و بیثمر بودن این تجربهها را احساس کند و تازه این احساس بیثمری عمیقترین و بارزترین مظهر تجربه انسانی است. آن وقت باید قبول کرد که تجربه ما قطعا و بدون شک یک شکست است و در این هنگام ما با تمام قوا کوشش میکنیم که با انواع تدابیر و فورمولها و کوششها یک نوع نقاب بسازیم تا به کمک آن یک حقیقت لخت و ساده و بیپیرایه را بپوشانیم یعنی این حقیقت را که وضع ممکن است نومید کننده باشد. اما معنی این استنباط فردی چنین نیست که باید بدبین هم باشیم زیرا که در این دنیای ما عشق هست و هنر هست.
شاید کامو در قسمتی از استدلال خود حق داشته باشد اما در اینجا فراموش کرده تا درباره مرگ که تجربه نهایی در همه زمینهها است و در مقابل آن همه مردمان یکسان و مساوی هستند سخن بگوید. شاید تنها در این محل است که همه آدمیان با همدیگر یکسان و مساوی هستند.
نفهمیدم چرا به این حاشیه پرداختم. شاید با ورق زدن «یادداشتهای روزانه» یا آنکه در دوران همه این سالها که یادداشتهای خودم را بر روی کاغذ آوردهام دریافتهام که این «یادداشتها» هرگز نمیتواند آینههای واقعی و درست اندیشهها و اعمال ما باشد. با همه اینها کوشیدهام همه را بنویسم و نسبت به خودم هم امین باشم. آنچه که من با آن اکنون خود را روبرو میبینم لابد دیگران نیز با آن موجه میشوند. مثلا یک داستان عشقی چیزی هست معمولی و مبتذل. اینگونه چیزها همه روز برای همه کس پیش میآید یا ممکن است پیش آید. اما وقتی ما فکر میکنیم که عشق ما، درست میگویم عشق ما با مال دیگران فرق دارد، رنج میبریم و اشک میریزیم. اما دیگران هم همین راه را میروند و همین کار را میکنند و آنها که بعد از ما خواهند آمد هم همین کار را خواهند کرد. داستانی عادی و شاید هم مبتذل. اما این داستانهای انسانی تا ابد تکرار میشود و پیوسته هم تکرار میشود تا به ابدیت ملحق گردد.
برای توضیح و تشریح اولین تماسهایم با کشورم، پس از سالها که در خارج گذراندم بایستی دوباره در جهت عکس جریان سالها پیش برویم و این کاری است بسی دشوار برای همه مردمان زیرا که قدرت و نیروی بسیار عظیم فراموشی انسان حیرتانگیز است. اگر قرار باشد از هموطنان عزیز خود بخواهیم که آنها نیز چنین کنند و به قضاوت در مورد افراد و یا اشیاء بنشینند قطعا برایشان سخت و مشکل خواهد بود زیرا آن نقطه قیاس یا آن مخرج مشترک بین آنچه که بودیم و آنچه که امروز هستیم دیگر در میان نیست.
اکنون یک ربع قرن سپری گشته و من میل دارم عینا صفحاتی چند از دفترچه یادداشت خودم را در اینجا بیاورم:
«تهران!» با بوی ذغال سنگ و لوکوموتیوها این فریاد را از چند دهان میشنوم. ناگهان ایستگاه راهآهن آنجا است. بدون هیچگونه شباهت با ایستگاههای کشورهای اروپایی که من دیدهام. در آنجاها رسیدن ترن به ایستگاه کم کم و آهسته آهسته محسوس میگردد و ناگهان تمام ایستگاه در مقابل شما قد علم نمیکند. جمعیتی مختلف و مختلط در سکو در انتظار بسر میبرد با عدهای افراد نظامی و عادی که در میان آنها انگلیسها، روسها و آمریکایی بیشتر هستند و مسلطتر چند افسر و پلیس ایرانی با لباس متحدالشکل به رنگ آبی آسمانی و کلاههای بیضی شکل که گویی شقیقههای آنها را میفشارد نیز هستند. من و مسافران دیگر از سکو فورا وارد یک سالن بزرگ میشویم که نقشهای هندسی بر روی دیوارهای آن عظیم به نظرم میآید.
تهران زیبا است. اما چگونه زیبا؟ مانند دمشق؟ زیبا مانند بیتالمقدس؟ یا زیبا مانند قاهره؟ نه تهران شبیه هیچکدام نیست. زیبایی آن با زیبایی این پایتختها که ذکر کردم فرق کلی دارد. با زیبایی همه شهرهای بزرگ اروپا هم فرق دارد.
با آنکه تهران گذشتهای تاریخی دارد اما میتوان گفت که شهر جدیدی است. فریبندگی و جذابیت و یک نوع طلسم و افسونی که در خود دارد مربوط به بازارهایش نیست. (شاید از این جهت رنگهای محلی شهر «حلب» بیشتر باشد) و مربوط به محلههای جنوب شهر که بیشتر ساختمانهای آن گلی است نیز نمیباشد و ارتباطی هم به مساجد متعدد شهر ندارد (شاید از لحاظ مساجد تشابهی بسیار بتوان با مساجد شهر بغداد یافت).
زیبایی شهر تهران بیشتر مربوط به کارهای ربع قرن اخیر و آن رشته کارهایی است که عصای سحرآسای اعلیحضرت رضاشاه در این شهر به مرحله عمل در آورده است. آنها که عاشق شرق هستند از قدرت درک و هوش و عظمت وی و نه از بذل و دهشی که در بناهای تهران به کار رفته حیرت میکنند. یک خیابان با دورنمای پنج کیلومتری آیا در مشرق زمین فراوان است؟ در تهران مانند آن بسیار هست. این خیابانهای عظیم که گویی از روی یک خطکش مستقیم شکافته شده و بنا گشته و دورادور آن را پردههایی زیبا و گویی مشبک از سپیدارها و چنارها پوشانده و در شمال و مشرق به کوهستانهای پوشیده از برف نگرد اثری عجیب در انسان باقی میگذارد. خواهید گفت برای ایجاد چند خیابان و چند درخت کافی است که یک مهندس شهرساز و یک مهندس کشاورز باغساز دست به کار شوند. اما اشتباه در همین جا است.
مثلا به شهر دمشق نگاه کنید. باید از کمک مالکین نیز که میخواهند به میل مهندسین معمار خانههایی بسازند که کلبههای حقیر نباشد و مغازههایی ایجاد کند که دکانهای کوچک نباشد استفاده کرد و باید یک دولتی باشد که ترجیح دهد کاخهای نو برای وزارتخانههای خود ایجاد کند و به روسازی و تعمیر ارزان قیمت چند خانه اعیانهای ورشکست شده اکتفاء نکند. اما همانطور که همه میگویند رضاشاه افق دیدی بزرگ داشت، بسیار بزرگ، حتی از دید مردم صاحب هنر و هنردوستان او تهران را مانند پایتخت یک کشور چهل میلیونی مجهز کرد در صورتی که کشور بیش از هیجده میلیون جمعیت ندارد. به هر جا نگاه کنیم بناهایی با تناسبهای عظیم ایجاد گشته که همه مدرن و نو هستند اما این تازگی و مدرنیسم خاصی است چون هیچ چیز به اندازه چیزهای نو پیر نمیشود. در شهرداری از معماری قصور ایتالیا اثرهایی هست. در ساختمان وزارت جنگ بناهای نورمبرگ به یاد میآید. کاخ شاهنشاه با ظرافت و زیبایی خاص آن مثل این است که طرح و نقشه آن در مدرسههای هنرهای زیبا پاریس در سالهای ۱۹۰۰ به مسابقه گذاشته شده باشد. مگر کار هخامنشیها را در بناهای بانک ملی و شهربانی دوباره احیا نکردند؟ که به یاد آن شاهزادگان زمان قدیم انتخاب گشته و انتخاب جالبی است. موزه ایران باستان به نسبت کوچکتر، طاق تیسفون را تقلید کرد. بانک رهنی و کارگشایی، مدرسه آمریکایی و این همه بناهای قدیمی مگر بر روی نماهای خود سنگنبشتههای قدیم ایران را تجدید و نقش نکردهاند؟
کاخ وزارت خارجه همان پاکی و صلابت قصرها و کاخهای مظهر قدرت را دارد و درها و پنجرههای تنگ آن شکافهایی که در استحکامات قدیم بنا میکردند تا از آنجا بتوانند نظارت کنند به خاطر میآورد و یک نوع تامل و تفکر در شخص به وجود میآورد که هماهنگ با مهماندوستی لطیف و دوراندیش یک ملت دقیق و صلحجو نیست.
بدون تردید زیباترین موفقیت را در معماری دانشگاه تهران باید دانست و این بنا چه امید و وعدهای برای آتیه ما است. گویی هیچ چیز را به دست اتفاق نسپردهاند. نوعی توافق و هماهنگی هم بین نمای این بناها و روح جوانانی که در جستجوی علم هستند وجود دارد.
تردیدی نیست که پیروی از یک نوع نظم خشک و قاطع، کسالت و خستگی ممکن است به وجود آورد و به این جهت است که چند حیاط خلوت با گلهای ایرانی و چند ایوان ظریف به بهترین شکل و نحو نظم خشک این پنجرهها را با لطافت خاصی میشکند و آنچه که باقی میماند تقارن رضایتبخشی است که باید پاسخگوی منطق جوانها باشد زیرا که گاه منطق میتواند کمبود تجربه را تا اندازهای جبران کند.
همه این دریچههایی که بر روی منطقهای سبز و بر روی کوهستان پر برف باز میشود آیا میتوانند افقهایی دورتر و درخشانتر بر روی آرزوها و خواستههای هوش و ذکای آدمی در جهان بگشایند؟ نکتهگیران و ایرادگیران میگویند این هنر معماری دانشگاه کمی بیش از آنچه که باید نازک و ظریف است. آیا نوجوانان اینگونه نیستند؟ به نظر گروهی دیگر این یک نوع «تجمل» بیهوده است و عبث. به نظر من اینطور نیست. زیبایی و سادگی همیشه موجب تشویق و تقویت آرزوها و خواستهها میشود در جهت بهبود و بهتر کردن، و احساسهایی را که جنبه انسانی دارد بیشتر تقویت میکند و آن را توسعه میدهد و این همان است که مهندسین معمار این دانشگاه زیبا به خوبی درک کردهاند. چرا در اروپا در همان نقاط که روح کاوشگر ریاضتکش در آن حاکم است زشتی یک نوع میراث دنیوی شده است. در تمام اروپا گردش کنید و در میان باعظمتترین مناظر آن خرابههای رومن و گوتیک و دیرهای قدیم را خواهید دید. در این نقاط است که اوج پاکترین روح اشراق را میتوان دید.
اگر بناهای زیبای عمومی این چنین هستند نباید باغهای پرطراوت خانههای شخصی را که اغلب از چشم افراد معمولی پوشیدهاند و مخفیترین و بارزترین صفات روح ایرانی را منعکس میکند فراموش کرد. اینها خانههای قدیمی ایرانی است با ایوانهایی که مشرف بر باغها و بستانها است و در کنار آن خانههای کوچک تازهساز است که تالارها و سالنهای کوچک و بزرگ آن آماده پذیرایی میباشد. در کنار همه اینها اغلب اراضی وسیعی وجود دارد که به صورت زمین خالی باقی مانده و در انتظار آن است که بناهایی هم آنجا ایجاد گردد. اما گاه دیده میشود که وقتی بنای بزرگ و زیبایی که شبیه قصر است ساخته میشود، در کنار آن و در همسایگی آن همه مصالح باقی مانده و غیرقابل استفاده و وسایل کار و گاه ساختمانهایی موقت ناهنجار تا مدتها بر جای میماند.
یک شهر در مدت بیست سال تمام نمیشود مخصوصا که هم بنا بر طبیعت و محل آن و هم گاه به علت ساکنین آن وسایل و امکانات برایش کافی نیست. تهران نه رودخانه دارد، نه دریاچه و حتی میتوان گفت که تهران علیرغم طبیعت و موقعیت خود هنوز زمین و خاک لازم مورد نیاز خود را هم در اختیار نگرفته است. چندین درختی که هست آبهای جویها را جذب میکند و جویها و قناتهایی که رویش را نبستهاند متاسفانه گاه امراض را بیش از آسایش و راحتی افراد توزیع و پخش میکند. حال چکار باید کرد که یک جوی آب در عین حال یک جوی حامل زبالهها نباشد و این داستان مربوط میشود به آن طرف سکه.
اولین تماس با خاک کشورم چنین بود، این خاکی که در تمام مدت دوری خودم در زمینهای اجنبی بدان اندیشیده بودم، این سرزمین که مرا با قدرت و کشش عظیم به سوی خود میخواند و این خاکی که گذشته من و آینده من هر دو بدان بستگی داشت و این خاکی که احساس میکردم با همه چیز آن هماهنگی دارم. به راستی این خاک هم چندان خوشبخت و سعادتمند نبود.
من از سوریه و عراق به بصره وارد شدم. از آنجا به بلم کوچکی نشستیم و وارد خاک ایران شدیم. اتومبیلی که تاریخ ساخت آن به دوران قهرمانی کشش موتوری میرسید ما را به اهواز آورد. از راننده خواستم که سرحدات کشورم را برایم مشخص کند. بدبختانه نشان مشخص و معلوم و علایمی که مرکز را معین کند یا حتی سرحد گمرک را معلوم نماید در این حدود نبود. انگلیسها که مانند ارباب در عراق و جنوب کشورم مسلط بودند احتیاج نداشتند که با ایجاد ادارات ایرانی دردسر برای خود ایجاد کنند و بسیار ساده و راحت علایم و آثار حاکمیت ما را در این منطقه از بین برده بودند. حال برای یک وطنخواه تازه وارد در میان این رملها و شنهای گرم چگونه ممکن است بداند ایران خودش از کجا شروع میشود؟
میخواستم در مرز لحظهای توقف کنم و اشکهای شادی و اشکهای غم و درد خود را نثار کنم، شادی از اینکه کشور خودم را اکنون میبینم، کشوری که از ورای صفحات کتابهای پادشاهان از زبان فردوسی شناخته و دوست داشته بودم و اشعار آن را در میان بازوان مادرم فرا گرفته بودم اکنون به چشم میبینم و زمین آن را زیر پای خود احساس میکنم و اشکهای خود را به پای آن میریزم. کشورم که در سرحدات آن نیروهای خارجی ساکنند، نیروهای خارجی که به عنوان فاتح در شنهای آرام ایران خستگی خود را بدر میکردند و میکوشیدند که شنهای داغ و خطرناک آفریقا را فراموش کنند. اهواز در حقیقت شهر نبود، خرابههایی داغزده در کنار رودخانهای خشک، این اهواز بود، با یک نوع زندگی شلوغ، پر سر و صدا و پر هیاهو، کوچههای تنگ و کثیف، مردمی پا برهنه و ژنده و در هر گوشه گداهایی که به هر تازه وارد یورش میبردند و خلاصه یک نوع فقر و مسکنت و بینوایی انسانی در همه جای آن به نظر میرسید که بیرقدار آن زمانهایی بود که در آن مجبور به زیستن بودیم.
احساس غریبهگی عجیبی، نسبت به این شهر در خود کردم. از آن چیزی سر در نمیآوردم. آنجا که باغهای زیبا و درختان و طراوت به چشم میخورد مقر اشغالگران بود. «آنها» در اینجاها زندگی میکردند و خستگی از تنشان بدر میکردند. ورود به این نقاط برای ایرانیها قدغن بود، ورود به خاک خودشان، خانه خودشان را ممنوع اعلام کرده بودند، ایرانیان ابتداییترین حق خود را از دست داده بودند، جمله «Only for Allied Personal»، «تنها برای افراد متفقین معنی روشنی داشت». ایرانی تو در بیرون بمان. تو به طبقه ما تعلق نداری. ما و نجسها هر دو در یک جهت و یک سمت و یک طبقه قرار داشتیم. سگها حقوق بیشتری داشتند. مگر نبود که آنها را در بعضی کلوبها با اربابهایشان راه میدادند.
طبقه جوان ایران امروز، شما که این روزهای خفت را ندیدهاید و یا فراموش کردهاید، بکوشید تا آن را باز به خاطر بیاورید و این ایام بدون افتخار و سربلندی را باید که همیشه در مد نظر داشته باشند. در خوزستان دو قدرت مشخص وجود داشت، ارتش اشغالگر و شرکت نفت که دو بازوی یک رود بودند که بعد با هم تلاقی میکردند و بیگانه تو بودی و بیگانه من بودم.
وقتی در کوچههای اهواز شروع به قدم زدن کردم و بعدها هم در شهرهای دیگر کشورم این چنین کردم کلمات رومن رولاند به خاطر میآمد «چگونه میتوان اجازه داد به ملتی که از بیش از بیست و پنج قرن» تاکنون کوشش میکند و خلق میکند (رومن رولان از فرانسه حرف میزند و رقم ده قرن را ذکر میکند) به ملتی که هزار بار (رومن رولان رقم بیست را ذکر میکند) آزمایش آتش را دیده و فولاد آبدیده شده و به ملتی که هیچگاه نمرده اما هزار بار احیا و زنده شده، فحش دهند و آن را مورد اهانت قرار دهند.»
این مطالب را من از همان خانه آنها و دانش آنها و در پیش خود آنها یاد گرفتم، آنها که خود را فاتح میدانستند، برای من این جملات و این مطالب معانی بسیار در برداشت اما آیا برای آنها هم اینگونه معنی داشت؟ این سؤالی است که هنوز هم از خود میپرسم.
حقیقت اینست که یک نسل ایرانی از منابع اروپایی دانشی را آموخته بود که آن را نوعی معجزه میپنداشت. تصور میکرد که این دانش آن کلمه سحرآمیزی است که کلید باز شدن هر در بستهای محسوب میشود، حال میخواهد این در عالم ما مکان ما باشد یا زمان ما، در دنیای ماده باشد یا معنی، این نسل خیال میکرد این همان مفتاح است که همه درهای ترقی را و همه درهای آینده را به راحتی میگشاید اما این فکر به خاطرش نمیآمد که فقط تکه پارهها و قطعاتی از دانش و علم را به ما یاد داده بودند و تنها آنچه که میتوانست معنی واقعی داشته باشد اثرهای کوشش خودمان است و تنها به کمک وجدان و ادراک خودمان است که ما میتوانیم دنیای تازهای بنا کنیم. بیگانه نمیتواند درهای بسته را به روی ما باز کند، تنها کوشش و کاوش ما و وجدان و تخیل و ادراک ما است که میتواند به ما کمک کند. ما میبایست به خودمان و به درون خودمان بازگردیم. میبایست به سوی منابع مادی و معنوی خود بازگردیم و در آنجا نیروی لازم را برای ساختن آینده خود بیابیم.
یک روز مدتها بعد، پس از سپری شدن یک ربع قرن، در یک لحظه فراغ شهریار ایران همین کلمات را به نخستوزیر خودش فرمود. در آن لحظه بود که درک کردم اگر من نیز مانند میلیونها افراد هموطن رنج بردهام، انسانی دیگر و بزرگتر بیش از همه ما این رنجها را متحمل گشته، بیش از همه ما زیرا که او در پشت فرمان مملکت جای داشته، او که سنین عمرش سنین عمر ماست اما از دانشی بیانتها در وجدان جوانی خویش سیراب بوده و توانسته قایق زندگی ما را در میان طوفانهای تاریک به سوی هدف خود راهنمایی کند. در آن هنگام و در میان آن جزر و مد و رعد و برق و سیاهی و تلاطمها که کشتیهای بزرگ و بسی نیرومندتر یکی پس از دیگری به قعر دریاهای شکست و ناکامی فرو میرفتند.
شهریار ما میدانست و به من فرمود که جهت سیر و حرکت تاریخ با ماست، زیرا که تاریخ را انسانها میسازند و آن هم البته در جهت و سمتی سیر خواهد کرد که انسانها میخواهند که سیر کند و در میان هوسهای عجیب و غریب و بندبازانه وقایع او توانست آن جهت تاریخ را که میخواست، بر آینده ما نقش کند. شهریار ما میدانست که ایرانی در طی قرون از مراحل گذشته که تحول جهانی نو گشتن را از ما میخواست و اگر به این تحول سر نمینهادیم ایران خطر انحطاط در پیش داشت. نفوذ و نو گشتن ایران را نمیشد بر پایه اوهام و خیالها و تصوراتی دور بنا کرد.
در حقیقت نفوذ و تجدید حیات اصولی ایران ارتباط مستقیم داشت با سرعتی که میتوانستیم خود را با جهاتی در حال تغییر دائم، منطبق سازیم. خیالی واهیتر و تصوری باطلتر از این نبود که تصور کنیم دنیا وظیفه دارد و مکلف است که به ما کمک کند. او از همان آغاز بهتر از هر کس میدانست که ما همان چیزی نصیبمان خواهد شد که عرضه و شایستگی آن را داریم. این راهی بود که میبایست طی کرد. این همان راهی بود که شهریار را به سوی ششم بهمن ماه ۱۳۴۱ هدایت کرد.
امروز هم که انقلاب انجام شده، باید بدانیم که بزرگترین دشمن ما دوری و پرهیز است از آنچه که باید کرد. با منابع ما هیچ هدف اقتصادی نمیتواند جاهطلبانه باشد به شرط آنکه هوش و اراده خودمان را کاملا در خدمت ترقی کشورمان بگذاریم. ما نه فقط باید خودمان را به انقلاب صنعتی قرن گذشته برسانیم بلکه کاری سختتر و مشکلتر در پیش داریم و آن اینست که باید خودمان را با انقلاب تکنیک و علمی که امروز راه خود را میپیماید و از آنچه که میپنداریم هم سریعتر است و هم مهمتر منطبق سازیم.
ما نمیتوانیم همانطور که بعضی از اقتصاددانان ممتاز ما (که وابسته و پیوسته هستند به جملات پر طمطراق کتابهای درسی خارجی) میگویند و به ما تذکر میدهند گوش فرا دهیم و در مورد توسعه کشورمان از قدمی به قدمی دیگر و از مرحلهای به مرحله دیگر با گامهای به اصطلاح آنها «منظم» پیش برویم. باید برای رسیدن به هزاره سوم همگام با کشورهای دیگر مراحل را یکی پس از دیگری بسوزانیم و پیش برویم. راهی دیگر نیست.
پس از مسافرتی که از یک هفته هم بیشتر طول کشید، از راه سوریه و عراق که در جنگ بودند کوفته و خسته و لبریز از یک حس که شادی و غم در آن بهم آمیخته بود به تهران رسیدم. در ترن بین اهواز و تهران پیشآمدی ناراحت کننده روی داد. در کوپه ترن با یک هموطن آشنایی پیدا کردم که ماموریت رسمی داشت و به من گفت که با پدرم سابقا آشنایی و دوستی داشته و اسمش آقای رکنی بود. ما تازه با هم مشغول صحبت شده بودیم که رئیس قطار از ما خواست که به کوپه دیگری برویم و با چند افسر انگلیسی همکوپه باشیم. آشنای «همقطار» من به صراحت پیشنهاد او را رد کرد. من هم مثل او کردم اما رئیس قطار پافشاری کرد. (فکر میکنم میخواست خودش به تنهایی از کوپه ما استفاده کند) و در ضمن گفت که ما باید شاد و راضی باشیم که در جوار چند افسر انگلیسی خواهیم بود. جای شما خالی بود که قیافه رکنی را در این موقع ببینید. ناگهان مانند فلفلهای قرمز زیر آفتاب خوزستان سرخ شد و کلمات بسیار خشن و سختی از دهانش بیرون پرید. خطاب به رئیس قطار و افسرهای انگلیسی فریاد کرد: «گفتی افتخار، لذت، شادی برای ما ایرانیها که در جوار این اشغالگرها باشیم…» من هم سخنان او را دنبال کردم. این اولین تظاهر ضد خارجی بود که دیدم. رئیس قطار هم سخنی نگفت و راه خودش را پیش گرفت و رفت. دیگر کسی در طول راه مزاحم من و رکنی نشد.
در تهران میتوانم بگویم کمی «گم» شده بودم. کسی را نمیشناختم. آدرس یک مهمانخانه را خواستم و آدرس هتل لالهزار را به من دادند. درشکهای که یک اسب پیر و فرتوت که فقط پوستی بر استخوانهایش باقی مانده بود و آن را میکشید، مرا لنگ لنگان با چمدان بزرگی که به همراهم بود به مرکز شهر رسانید.
هتل لالهزار مشتریهای خارجی داشت که بیشترشان عرب بودند و در میان دسته سربازان خارجی پشت ویترین مغازهها را نگاه میکردند. دوش گرفتم و کوشش کردم که با بعضی از اقوام مادریام تماس بگیرم. همان شب پس از تماس با آنها از هتل به منزل داییام رفتم که بسیار محبوب و دوستداشتنی با خانمش و فرزندانش زندگی میکرد و با مهر و محبت فراوان مرا در میان خودشان پذیرفتند و آنها تمام سعی و کوشش خود را به جای آوردند که زندگی را برایم راحت و مطلوب کنند. مدتها در خانه آنها ماندم. منزل آنها در خیابان ولیآباد بود که در آن هنگام وضع و حالت یک ده را داشت. خانهای ایرانی بود با ستونهایی که به روی یک باغ به سبک خاص تهران باز میشد با یک حوض آب در میان. پسر داییام پسری بسیار خجول به نظرم آمد. او امروز یکی از اطبای معروف و مورد علاقه است و دختر داییام که بسیار جوان بود، اکنون عروسی کرده و با خوشبختی زندگی میکند. در آن خانه زندگی میکردند و هر دو هم به مدرسه میرفتند. ما زمستان شبها را در زیر کرسی میگذراندیم و آنها برایم از داستانهای قدیم سخنها میگفتند.
هنوز یک هفته نگذشته بود که در جستجوی کاری برآمدم اما در آغاز میبایست تصدیقها و دیپلمهایم را به جریان اندازم و این نیاز به وقت داشت و چون میخواستم وارد وزارت خارجه شوم خودم به قسمت پرسنل آن مراجعه کردم. معلوم شد عجب کار گستاخانهای کردهام. اینطوری که نمیشود وارد وزارت خارجه شد، میبایستی کسی را در جریان گذاشت که کسی دیگر را بشناسد تا شخص اخیر بتواند اقدام لازم را نزد شخص ثالث بکند و این شخص هم بتواند دیگری را ببیند و و...
در این هنگام بود که برای دیدن دوستم حمید رهنما رفتم که در آن هنگام از طریق قلم خودش و در سمت سردبیر روزنامه ایران آشناها داشت و من هم همکاری خود را با آن روزنامه آغاز کرده بودم. حمید رهنما شاید اولین شخصی بود که مرا در محافل آن روز ایران وارد کرد و چند راز را برای آنکه بتوانم گلیم خودم را از آب بکشم برایم فاش کرد و گفت که باید کسی را در وزارت خارجه پیدا کنم که مرا معرفی کند و به دنبال تقاضایم باشد. در این لحظه یادم آمد که یکی از دوستان پدرم مدیر یکی از ادارات وزارت خارجه است و به دیدن آقای ابوالحسن بهنام رفتم که از دیدن من شاد شد و به من قول داد که دنبال تقاضای مرا خواهد گرفت. یک هفته بعد او به من اطلاع داد که برای ملاقاتش بروم. او مرا به وزیر خارجه آقای ساعد معرفی کرد.
آقای ساعد در پشت میز بزرگ و حتی میتوانم بگویم بسیار بزرگ وزارت خارجه کوچکتر و چاقتر به نظر میآمد. با چشمان بیدار و دقیق و با آن تبسم مطمئن که بر لبها داشت. این ملایمت و خوشمشربی و مطبوعیت میتوانم بگویم حتی در روزهای بسیار سخت که برای شخص ساعد و برای مملکت پیش آمد هیچگاه او را ترک نگفته است. در حین صحبت ما که نزدیک به ده دقیقه طول کشید یادگارهایی که از پدرم به خاطر داشت چون او را خوب میشناخت یادآور شد و دستور داد که در استخدام من تسهیلات لازم را فراهم آورند.
ساعد یکی از جالبترین قیافههای سیاست کشور ما است. او قسمت اعظم خدمات خودش را در سفارتخانهها در خارج انجام داده است. از لحاظ نیکدلی و خوش مشربی و حسن سلوک معروفیت دارد اما در پشت این خوش قلبی و خوشبینی روحی هست بیدار و ذکاوتی بسیار تیز.
حال هم که ملاقات وی در راهروهای سنا اغلب نصیبم میگردد با هم بحثها و سخنها داریم و برایش احترامی بزرگ قائلم. پس از ملاقات با وزیر، آقای بهنام مرا برای ملاقات با معاون پرسنل (کارگزینی امروز) آقای رحمت اتابکی برد. دفتر او در راهرو موازی با راهروی وزیر بود.
در آن زمان اهمیت هر اداره در نزدیک بودن آن به دفتر صاحب جاه یعنی وزیر بود و با آن ارتباط مستقیم داشت. رحمت اتابکی همیشه دارای تحرک فراوان بود. بعدها هم او را در سمت کنسول در بیروت و سفیر ایران در بیروت دیدم که تغییر نکرده بود. آقای اتابکی بدون آنکه اقدام عادی و آسان همیشگی اداره پرسنل را بکند و از من بخواهد که فردا مراجعه کنم بلافاصله اوراق استخدام را به من داد که امضاء کردم. به من پیشنهاد کرد که به سمت کارآموز تا مسابقه ورودی آینده در وزارت خارجه مشغول کار شوم. فردای آن روز هم خودش شخصا مرا به رئیس کابینه معرفی کرد و بدین ترتیب پس از دو ماه آمد و رفت بدون آنکه دیپلمهایم مورد تصدیق قطعی قرار گرفته باشد (چون شورای عالی فرهنگ در آن هنگام جلسه نداشت) من کارآموز شدم در کابینه وزیر.
اسم کابینه وزیر بسیار پر طمطراق است، اما کار افراد در آنجا اینست که آنها نامههای وارده را باز میکنند و نامههای صادره را ثبت و همه را در یک پاکت جای میدهند و باید شخص همه کوشش خود را به جا آورد که یادداشت مربوط به سفارت شوروی را اشتباها در پاکتی که پشت آن اسم ممالک متحده آمریکا است جای ندهد. اگرچه در آن هنگام هر دو آنها متفق بودند. رئیس کابینه آقای ضیاءالدین قریب مرا به یک تالار بزرگ که منضم به اطاق خودش بود هدایت کرد و طی چند کلمه مرا به همکاران تازهام معرفی کرد.
آن وقت ما هشت نفر بودیم. با بعضی از آنها دوست شدم. بلافاصله مرا وادار به ثبت نامههای خروجی کردند، کاری که زیاد مطلوب نیست. میبایست در تمام روز، نامهها را خواند، آنها را خلاصه کرد، ثبت کرد و بعد آنها را خلاصه و در چند کلمه در دفتر اندیکاتور روی آنها نمره زد.
احمد اقبال سفیر سابق ما در بلگراد مسئول نامههایی بود که تحویل وزارتخانه میشد. جمشید مفتاح تحویل نامهها را در داخل به عهده داشت (او اکنون ژنرال کنسول ما در هامبورگ است). فریدون آدمیت سفیر سابق ما در هندوستان مسئول نامههایی بود که میبایست امضاء شود و فریدون دیبا سفیر سابق ما در بروکسل و مدیرکل فعلی وزارت خارجه آدرس نامهها را روی پاکتها مینوشت و خط بسیار خوبی هم نداشت. کم کم ما گروهی شدیم که اغلب بعدازظهرها در کافه فردوسی در خیابان اسلامبول همدیگر را میدیدیم.
در این زمان فریدون آدمیت که آدم بسیار باسوادی است و روح کاوشگری دارد مشغول تهیه کتابی بود درباره زندگی امیرکبیر و با ما در این مورد بسیار سخن میگفت. آن وقتها جوانی بود خجول و جدی و بسیار خوب. در سالهای اخیر نمیدانم چرا او را ندیدهام. تصور میکنم که باید مشغول تهیه یک کتاب یا انجام مطالعهای باشد.
رفقای دیگر و از جمله خود من کمتر به نوشتن توجه داشتیم و بیشتر میخواستیم دنیایی که ما را احاطه کرده ببینیم و بشناسیم…
هویدا با دوستان ایرانی در دوران تحصیل در دانشگاه بروکسل
هویدا در روزهای آخر اقامت در اروپا
هویدا در روزهای اول بازگشت به ایران
ستوان دوم امیرعباس هویدا در مهرماه ۱۳۲۳ پس از نیل به درجه افسری
او طی مراسمی که در محوطه زمین چمن دانشکده افسری برپا شد، از شاه جایزه گرفت.
نظر شما :