سفر به پاریس و زندگی در لندن

خاطرات هویدا از ایام تحصیل در اروپا
۲۶ فروردین ۱۳۹۴ | ۱۸:۲۰ کد : ۷۹۰۷ خاطرات امیرعباس هویدا
اروپا برای همه ما قاره‌ای بود که در آن حیات دنیا ثبات و قوام می‌گرفت. بدون شک من در آن لحظه به خود می‌بالیدم که به سوی سرزمینی می‌روم که غذای زندگی فکری من بود...امیدوارم روزی برسد که در کشور ما هم تاریخ کشورمان را که پر از وقایع معجزه‌آسا و جذاب است به جوان‌های ما آنطور که باید و شاید یاد بدهند...انگلیسی‌ها دوست ندارند کشور ما را ایران بخوانند و ترجیح می‌دهند که آن را به نام «پرشیا» بخوانند... یک شب من با عده‌ای از دوستان به شام مدعو بودیم و در آنجا برنارد شاو معروف را ملاقات کردم.
‌‌‌‌‌‌‌

بیروت، ۶ خرداد ۱۳۱۴- از راست به چپ: دکتر حسین کوزه‌کنانی، عباس دلال، دکتر بیوک اردبیلی، امیرعباس هویدا و دکتر ابراهیم انگجی، دوستان دوره تحصیل در دبیرستان بیروت

تاریخ ایرانی: امیرعباس هویدا، خاطراتش را از ایام جوانی برای سالنامه «دنیا» نوروز ۱۳۴۵ نوشت؛ خاطراتش از ایام تحصیل در اروپا ماند برای سال بعد. یاد سفرش به پاریس، زندگی‌اش در لندن و شرح ماوقع آن از زبان نخست‌وزیر وقت در نوروز ۱۳۴۶ منتشر شد.

 

***

 

بازگشت به گذشته و خم شدن بر برگ‌های وقایعی که سپری گشته و کوشش برای باز ساختن آنچه مربوط به پیش آمدهای سی سال پیش است آن هم از میان یادداشت‌هایی که به عجله روی کاغذ آمده و از میان دفترچه‌هایی که گذشت زمان رنگ آن‌ها را به زردی کشانیده و باید در اعماق کشو‌ها به جستجویشان پرداخت، بدون شک کار آسانی نیست.

 

یادآوری فصلی آقای طباطبایی هم ضرب‌المثل است و من هم که به آن عادت کرده‌ام خود به مراتب قوی‌تر و توانا‌تر از تنبلی وابسته به طبیعت انسان است، و همین تنبلی آدمی است که نمی‌گذارد گذشته‌های دور را با نور نزدیک امروزی روشن سازیم و باز همان است که ترجیح می‌دهد آنچه را که بودیم، آنچه را که می‌خواستیم و آنچه را که جزء رویاهای زندگی‌مان بود، و آنچه که امیدهای نرم و گرم زندگی بود از زیر خاکسترهای فراموشی بیرون نکشیم...

 

آدم‌ها عوض می‌شوند و خوشبختانه که اینگونه است. اکنون پس از سی سال با تردید دست به گشودن این دریچه‌ای می‌زنم که به روی گذشته‌ام باز می‌شود. سال‌های عمر با آواهای پر شور و شر و پشت سر هم سپری گشته و گاه شادمانی‌های گذران و اغلب هدیه‌های محزون بی‌پایان به همراه آورده است.

 

امروز که عمرم به آستانه پختگی و کمال روی آورده و ابر اوهام و تصورهای بیهوده را از خاطر زدوده‌ام، زیاد میل ندارم به جستجوی جوانی‌ام برآیم. زیرا که اگر به جستجوی جوانی برآیم می‌خواهم به راستی بدان دست یابم، عیناً همانطور که بود با جنبه‌های شادی‌اش و روزهای اندوهش، با پاکی بلورین و با ضعف‌های سادگی… انسان پخته امروز آیا آن جوان هفده ساله‌ای را که به سوی آن کشتی در ساحل بیروت می‌رفت تا از آنجا به اروپا برای تحصیل برود می‌شناسد؟

 

این جوان را که می‌بایست زندگی شیرین خانه‌ای را که برایش قلمروی بزرگ به شمار می‌آمد ترک کند تا به دنبال دانش و علم برود در آن قاره اروپا که آن وقت مظهر تشویق [شاید منظور تشویش بوده است] و درهم آمیختگی بود آیا باز می‌شناسد؟ راستی آن جوان هفده ساله آن وقت چه خط وصل و خطوط اشتراکی با من دارد.

 

نزدیک ظهر. آخر ماه سپتامبر است. گروهی در نزدیکی در ورودی بنای بندر بیروت به گردهم جمع شده‌اند. اتومبیل‌ها پشت سر هم رد می‌شوند و بوق می‌زنند. کاسب‌هایی که متاع خود را روی چرخشان می‌فروشند با لباس‌های رنگارنگ در وصف و خوبی مال‌التجاره خود فریاد‌ها می‌کشند. از این جمع مردم که به سوی بندر می‌روند هر بار که کشتی به بندر می‌رسد یک فریاد دسته جمعی شنیده می‌شود.

 

بنادر همه کشورهای جهان منظره‌ای فریبنده و جذاب دارد ولی بیروت این مروارید مدیترانه منظره مخصوص به خود را دارد. در آن هنگام بندر بیروت را هنوز وسیع نکرده بودند و کشتی‌ها نمی‌توانستند تا کنار اسکله بیایند. وقتی کشتی‌ها به بندر می‌رسیدند در فاصله‌ای که از چند صد متر تا یک کیلومتر با خشکی فاصله دارد لنگر می‌انداختند و وسیله پیمودن این فاصله گاه قایق موتوری بود و اغلب کرجی‌هایی که با پارو حرکت می‌کند، و همه این‌ها بر زیبایی منظره بیروت می‌افزود. اقوام و نزدیکان و دوستان مسافرین یا افرادی که فقط برای دیدن کشتی و آمد و رفت مردم می‌آمدند با هم مخلوط می‌شدند. و همه در انتظار ساعت حرکت باقی می‌ماندند. فروشندگان «پسته‌های زمینی» با لباس‌های محلی خودشان، مامورین پلیس در لباس سبزشان و با حرکات خشک و خشن، افسران و سربازان فرانسوی با آن حالت بی‌اعتنایی آمیخته به تبختر و کبر فراوان، بوی بدن و عرق مرطوب را چنان به دماغ می‌زدند که گویی می‌خواست آدمی را خفه کند مخصوصاً که گرما و رطوبت هم در این فصل به سنگینی هوا کمک می‌کند.

 

مادر نخواسته بود که در بندر با من خداحافظی کند. خداحافظی‌ها را ما با هم در خانه کردیم. من با چشمان پر اشک و گلوی فشرده با برادرم به مقصد بندر سوار تاکسی شدیم. مادرم آرامش خود را حفظ کرده و مرا به پیروی از عقل نصیحت می‌کرد. می‌دانستم که لااقل اندوه و حزنش به اندازه غم من است. اما زندگی سخت ما و نبرد بلاانقطاع و مداومی که او برای بزرگ کردن برادرم و من در این دنیا کرده بود این حالت تسلیم و شجاعت و حس وظیفه‌شناسی را به او داده بود. برای همین غم و حزن خودش را در مقابل من نشان نمی‌داد. می‌دانستم که وقتی اتومبیل در خم کوچه می‌پیچد او آرام آرام گریه را آغاز خواهد کرد.

 

تاکسی با صدای آهن پاره و لاستیک ناگهان چرخید و به اصطلاح امروزی‌ها ویراژ کرد. در بیروت قانون و آیین‌نامه عبور و مرور مفهومی ندارد. کوچه و خیابان متعلق به کسی است که اول وارد آن می‌شود و اصلاً متعلق است به شیطان‌ترین و سریع‌السیرترین راننده. در آن لحظه به خصوص نه برای عبور دست راست و نه دست چپ حق تقدمی وجود ندارد. جاده و کوچه خیابان مال کسی است که سریع‌تر می‌راند و بی‌باک‌تر است. جلو زدن از یک اتومبیل و یا حتی تراموا برای راننده بیروتی یک نوع هنر است البته هنری که گاه خطرناک است و طعمه آن قربانی‌های فراوان.

 

با همه این‌ها ما صحیح و سالم به بندر رسیدیم. دوستان و رفقای مدرسه که برای خداحافظی و سفر بخیر گفتن آمده بودند دور همه ما را گرفتند. عده‌ای از آن‌ها محزون بودند و گروهی دیگر با حسد به من نگاه می‌کردند. برای آن‌ها من مانند یکی از پهلوانان داستان‌های ژول ورن بودم. مگر این نبود که به سوی یک ماجرای رویایی می‌رفتم؟

 

 

اروپا از دریچه چشم ما در آن زمان

 

مگر این نبود که برای کشف اروپا که «مادر شیرده» دانش‌های اکتسابی حد مادر مدرسه محسوب می‌شد عازم بودم؟ همان اروپایی که از آن همه چیز آغاز می‌شد و همه چیز هم در آن پایان می‌یافت. این اروپایی که از تضاد‌ها، ضد و نقیض‌ها که پیوسته همه در حال جوش و خروش بود تشکیل شده بود و به زودی هم می‌بایست به علت یک اخلاق منحط، و کلمات فاقد معنی از هم پاره گردد.

 

معهذا در این زمان اروپا برای همه ما قاره‌ای بود که در آن حیات دنیا ثبات و قوام می‌گرفت. بدون شک من در آن لحظه به خود می‌بالیدم که به سوی سرزمینی می‌روم که غذای زندگی فکری من بود، در مدت دوازده سال که روی نیمکت‌های یک مدرسه فرانسوی بسر برده بودم.

 

به سوی خاک نامعلوم و تقدیری نامعلوم می‌رفتم. از اینکه به اجبار باید یک رشته عادات راحت و زندگی بدون واقعه و ماجرا و حتی تاریخ را ترک گویم و به سوی دنیایی بروم با تصاویر ذهنی و خیالی که اشکال و اشباح در آن بس بزرگ جلوه می‌کند، در حد و اندازه خدایان المپ، حزن و اندوه فراوانی را در خود احساس می‌کردم اما باید بگویم که مخلوط با یک نوع احساس بزرگی و عظمت.

 

 

اولین کسی که خط کوفی را خواند

 

کشتی که در انتظارم بود متعلق بود به شرکت مسافربری ماریتیم فرانسه به نام شامپولیون. این نام همان دانشمند فرانسوی است که برای اولین بار توانست خط کوفی را که در زبان فرانسه نام آن Cuneiforme می‌باشد به خوبی بخواند… در دروس مدرسه زندگی و تقدیر او را دنبال کرده بودم. نایب‌السلطنه مصر به او عنوان پاشا داده بود و اسمش شده بود «شامپولیون پاشا!» آیا این خود نشانه‌ای و اثری از تقدیر به شمار نمی‌رفت؟ سفر به اروپا سرچشمه همه دانش‌ها، با کشتی که نام آن با علم و تاریخ پیوسته است.

 

 

بار و بنه یک محصل در سفر اروپا

 

حالا دیگر همه این محبت‌ها و شور و شوق‌های دوستان برایم دردناک شده بود. اصلاً من کدام خط مشترک را با آن‌ها داشتم؟ منی که تقدیر به سوی این سرزمین اروپا که منبع همه دانش‌ها می‌دانستم هدایتم می‌کرد؟ تشریفات گمرکی به سرعت تمام شد. البته یک محصل بیچاره با خود چه می‌توانست داشته باشد. دو تا کت و شلوار و چند تا پیراهن همین. علاوه بر آن‌ها یک کتاب «مائده‌های زمینی» به قلم ژید که کتاب زیر سرم بود. البته می‌بایست صاحب دارایی نبود و پاک بود و این چنین سفر کرد. دارایی‌های زمینی معنی ندارند. مگر ژید ننوشته بود که باید چیزهای زیبا را دوست داشت تا بتوان هر چه زود‌تر از شر آن‌ها خلاص شد. بنابراین چرا آدم خود را وابسته کند به اشیاء روی زمین؟ اگر این اشیاء زیبا هستند باید قدر آن را دانست تنها به خاطر احساساتی که در دیگران بر می‌انگیزند.

 

خودپرستانه اشیاء را دوست داشتن، برای خود و به خاطر خود، در خفا و دور از نگاه آدمیان، برای من هیچگاه مفهوم و معنی نداشته است. برای همین است که حتی امروز هم با این سن، من به اشیاء مادی بستگی ندارم. یک فکر و یا یک نظریه اخلاقی برای من ارزشش عالی‌تر از همه دارایی‌های روی زمین است. فقط وقتی ما به چیز‌ها و دارایی‌های زمینی یک نوع نشان و علامت و نمایندگی فکری یا اخلاقی می‌دهیم ارزش آن را بالا‌تر می‌بریم. اگر تخت جمشید به یک نفر تعلق داشت و اگر آن یک نفر در تنهایی و برای خود آن را ستایش می‌کرد چه ارزشی داشت؟ اشیاء به توسط و به کمک دست‌هایی که آن‌ها را می‌سازند مفهوم و معنی پیدا می‌کند وگرنه چوب و سنگ و آهن خود به خود مفهومی ندارد. و این مفهوم و معنی هم از راه شور و عشقی است که دست‌ها در این اشیاء باقی گذاشته‌اند.

 

 

به سوی تقدیر و سرنوشت

 

پس از خداحافظی با دوستان و بوسیدن برادرم، سوار یکی از این کرجی‌های موتوری شدم تا به سوی کشتی و تقدیری که در انتظارم بود بروم. چه ناامیدی‌ها و ناکامی‌ها و رویاهای گم شده که در این طریق تحصیل در انتظارم بسر می‌برد. تقدیر انسانی که می‌خواهد همه چیز را به دلخواه خود انجام دهد اولین میله ترازو و اهرم و نشان در راهی طولانی و سخت به شمار می‌آید. تصور می‌کردم به سوی یک اروپا، که آن را مادر و دایه بشریت می‌دانستم می‌روم، اما به سوی خاکی مرده گام می‌نهادم، اروپایی که در شرف مرگ بود به علت کینه‌ها، عدم تفاهم‌ها و خودخواهی‌هایش. می‌رفتم یاد بگیرم که این دایه مادر وجود خارجی ندارد مگر در کتاب‌های درسی که از آن تمام فکرم را اشباع کرده بودند، در سال‌های سال و در روی نیمکت‌های مدرسه.

 

دریا متلاطم بود و کرجی موتوری ما روی آب می‌رقصید. من خیلی مرتب و منظم خودم را میان دو مسافر دیگر که با هم به سوی یک مقصد می‌رفتیم جای داده بودم و تمام حواسم متوجه چمدانم بود که در میان انبوه اثاثیه مسافران دیگر انداخته بودند. شکل این چمدان‌ها از لحاظ هندسی به نظرم مسخره می‌آمد. کوشش می‌کردم تمام دروس هندسه خود را دوباره به خاطر بیاورم برای آنکه ببینم چه فرمولی باید به کار برد تا بتوان مساحت سطح این شکل شبیه اشکال زمان بیزانس را به دست آورد. من می‌خواستم بدین ترتیب خود را مطمئن سازم که این شکل قادر خواهد بود مرکز ثقل خودش را که به میل امواج عوض می‌شد حفظ کند.

 

 

نزدیکی با دنیای درجه سوم

 

در آن روزهای خوب هر چیزی نام واقعی خود را داشت یعنی درجه سوم، یک درجه سوم بود. با همه عدم وسایل و عدم راحتی‌هایش. اسمش را مثل امروز درجه توریست نمی‌گذاشتند. در آن زمان همه به عنوان یک واقعیت بلاتردید این حقیقت را قبول داشتند که پول می‌بایست هم موقعیت بالاتری برای شخص تامین کند و هم راحتی بیشتری. اما من در زندگی‌ام جز درجه سوم نشناخته بودم. دنیای درجه سوم به من نزدیکتر بود و من به آن عادت کرده بودم. زبان آن را می‌فهمیدم. این زبان دل است که همیشه برایم آشنا است.

 

بالاخره یکی از افسران کشتی کمک کرد تا از پلکان کوچک متحرک غیرثابت بالا روم و بلافاصله بعد خود را در راهرو دراز کشتی دیدم که به طرف کابین‌ها و اطاق‌های کشتی امتداد داشت. بوی بیفتک و سیب زمینی سرخ کرده همه جا پخش بود. بدین ترتیب وجود کشور فرانسه به خوبی احساس می‌شد. با چمدان در دست به دنبال مهماندار کشتی به سوی یک اطاق (کابین) که در انتهای یک راه پر پیچ و خم (لابیرنت مانند بود) به راه افتادم. در این کابین هشت تخت گذاشته بودند، چهار تا تخت روی هم یعنی یکی بالای دیگری. چون من اول کسی بودم که آنجا رسیدم یک تخت‌خواب را که در کنار در ورودی بود انتخاب کردم. این کابین در قسمت پایین کشتی بود و بنابراین دریچه‌ای به سوی دریا نداشت و طبیعی است که بلافاصله آدم احساس ناراحتی در این فضای بسته بدون پنجره می‌کرد.

 

اما انسان زود عادت می‌کند. من فوراً یگانه کت و شلوار نو خودم را درآوردم و آن را در تنها قفسه داخل کابین آویزان کردم. باقی اشیاء و مایملک خود را در چمدان گذاشتم و کلید قفل را دوباره برای مزید اطمینان و محکم‌کاری چرخاندم.

 

 

همسفری با برادران خانه خراب

 

حالا دیگر جا گرفته بودم. چند دقیقه‌ای گذشت و سایر مسافرین هم‌اطاقی من هم رسیدند. در بین آن‌ها دو جوان ایرانی بودند که قسمتی از تحصیلات خودشان را در مدرسه متوسطه فرانسوی‌ها که به نام لیسه فرانسه معروف بود با من انجام داده بودند و من از آن‌ها در قسمت شرح کودکی‌ام در صفحات همین سالنامه (بیست و دومین سالنامه دنیا) سخن گفته‌ام. فریدون و کیومرث خانه خراب را می‌گویم. هر دو آن‌ها در عنفوان جوانی از بین رفتند. یکی در کرمانشاه طبیب بود و آنجا کشته شد و دیگری در همین تهران با مرض سکته قلبی از دار دنیا رفت. هر دو آن‌ها خوب و جدی درس خوانده بودند و در کارهای خودشان درخشان بودند. در آخرین سفر رسمی که به کرمانشاه کردم عمو و پسر عموی آن‌ها را دیدم. مدت‌های مدید از دوستان مرحوم و از گذشته‌ها صحبت کردیم. یکی از خواهران آن‌ها هم به دفترم آمد و از من خواست که شوهرش را که در وزارت دارایی کارمند است از شغلی که دارد به شغلی دیگر در یکی از ولایات منتقل شود. این کار را برایش انجام دادم. برای اولین بار بود که کسی از من نمی‌خواست به تهران بیاید بلکه تقاضا داشت در ولایات باقی بماند.

 

 

در عرشه کشتی

 

پس از اینکه نمره کابین را یادداشت کردم به طرف صحنه کشتی حرکت کردم، یعنی با دو دوست ایرانی خودم به طرف صحنه فوقانی کشتی به راه افتادیم به قصد اینکه بار دیگر منظره شهر بیروت را تماشا کنیم. مسافر‌ها همه رسیده بودند و یک مهماندار با زنگی که به دست داشت پشت سر هم به همه کسانی که برای مشایعت مسافرین به صحنه کشتی آمده بودند اعلام می‌کرد که کشتی را ترک گویند زیرا تا یک ربع ساعت دیگر کشتی لنگر خود را بر می‌داشت.

 

در صحنه کشتی حرکت بسیاری مشهود بود. اکثر مسافرین فرانسویانی بودند که به وطنشان باز می‌گشتند. عده قابل توجهی هم مصری در میان آن‌ها بود که تعطیلات تابستان را در مراکز ییلاقی کوه‌های لبنان گذرانده بودند و به مصر باز می‌گشتند. در اسکندریه می‌بایست ما پیاده شویم. کرجی‌هایی که مسافر‌ها را با خود آورده بود خالی شده و از نظر دور می‌شدند و ملاحان کشتی ما مقدمات حرکت را آماده می‌کردند.

 

 

موقعی که لنگر کشتی کشیده شد

 

چیزهای دیدنی فراوان بود. نردبان‌ها را سوی آن قسمت از دیوار کشتی که بالا صحنه کشتی قرار دارد کشیدند. لنگر کشتی با صدای کر کننده و گوش‌خراش زنجیر‌ها کشیده شد و کشتی آهسته از بندر خارج گشت. از دور دستمال‌های سفید که به علامت خداحافظی در حرکت بود دیده می‌شد. جمعیت متراکم بندر دقیقه به دقیقه کم می‌شد.

 

سپس زنگ ناهار به صدا در آمد. چون ما می‌بایست در سرویس اول ناهار بخوریم به سوی سالن غذاخوری درجه سوم حرکت کردیم. یک نفر سرپیشخدمت با لباس مرتب و منظم خود ما را به طرف یک میز که در اطراف آن چندین زن و مرد مشغول غذا خوردن بودند هدایت کرد. خودمان را معرفی کردیم. هم‌میزهای ما فرانسوی بودند و روحیه‌ای کمی شبیه روحیه کولی‌ها داشتند. غذا غنی و مفصل و فراوان بود. پیش‌غذا‌ها گوناگون و گوشت‌های کباب شده مطبوع بود.

 

 

عبور به درجه دوم و سوم ممنوع است

 

بعدازظهر سعی کردم با کشتی و تشکیلات آن آشنا شوم. اما آمد و رفت افراد درجه یک و دو و سه کشتی با هم که قبل از حرکت امکان‌پذیر بود دیگر ممکن نبود و در هر پلکان که از یک صحنه کشتی به کشتی دیگر می‌رفت نوشته‌ای گذاشته بودند که اعلام می‌کرد عبور به سمت دیگر قدغن است. ما درجه سومی‌ها از درجه دومی‌ها جدا مانده و این‌ها هم به نوبت خود به کلی از درجه اولی‌ها جدا شده بودند. شب‌ها باد صدای بریده بریده موسیقی را که از بار درجه اولی‌ها می‌آمد به گوش می‌رساند و در آن شب پر ستاره ما درجه سومی‌های فقیر روی چند تا طناب ضخیم کشتی نشسته بودیم و من به چیزهای گذشته و آنچه که در انتظارم بود می‌اندیشیدم. باد قطعات یک آواز معروف را به گوشم می‌رساند «بر جاده باران می‌آید… بر جاده باران می‌آید…» زمان در آن تنهایی لایتناهی گویی متوقف مانده بود.

 

یادگاری که من از این سفر فرانسه در خاطر دارم یادگار آن، روز‌ها و دوران پر برکت و فراوانی است که شعله‌های گرم شادی گاه آمیخته با نفرت که در درون ما شعله می‌کشید آرام آرام همه چیز را در خود می‌بلعید و چنین به نظر می‌آمد که شور و شوق ما مانند کانون یک ذره‌بین عظیم همه چیز را مشتعل می‌گرداند.

 

خورشید ابرهای پگاه را از میان بر می‌داشت. دریا با امواج سخت و رقصان خود همه جا تپه‌های مخملی کف‌آلود گذران ایجاد می‌کرد. دورادور من سکوت مطلق بود. در ساعات روز، من با چشم حرکت ابر‌ها را با آهنگ تند تپش قلب خودم دنبال می‌کردم. اضطراب عظیمی که روز اول سفر در من به وجود آمده بود دیگر از بین رفته بود. چنین به نظرم می‌آمد که همه چیز نظم خود را باز می‌یابد و بدون عجله آغاز به کار می‌شود.

 

 

آغاز نبرد اعراب و یهود

 

در حیفا توقف کردیم. آنجا پیاده شدن از کشتی قدغن بود. نبرد میان اعراب و یهود زیر چشمان دقیق انگلیس‌ها که مسئول قیمومیت ناحیه بودند در فلسطین آغاز شده بود. توقف در این بندر زیاد به طول نیانجامید. شب که شد حرکت کردیم. از دور چشمک‌های نورهای کوهستان کارمل را می‌دیدیم. بعد به اسکندریه رسیدیم. شهری که پر از رنگ و بو است. هم غنی است و هم فقیر. پس از یک دیدار سریع از شهر به کشتی بازگشتیم.

 

بچه‌ها به شکل دسته‌جمعی برای به دست آوردن سکه‌های پول که مسافرین درجه یک برای تفریح به آب می‌انداختند به زیر آب می‌رفتند. برای به دست آوردن یک تکه نان چه کار‌ها که نباید کرد! این منظره مرا به یاد فیلم‌های باغ وحش می‌انداخت که در آن محافظ مامور، طعمه‌هایی به داخل حوضچه‌ای که در آن ماهی‌ها زندگی می‌کردند می‌انداخت و ماهی برای قاپیدن غذا از آب بیرون می‌پرید. اینجا بازگشت آدمی به حیات حیوانی مطرح نبود، بازگشت به حیات ماهی‌ها مطرح بود، این از آنگونه صحنه‌ها است که تحمل آن برای من مقدور نیست.

 

صحنه‌ای دیگر شبیه این منظره که حال تهوع برایم به وجود آورد در هنگ‌کنگ دیدم. چند سال پیش در این شهر گردش می‌کردم. و این درشکه‌هایی را که یک آدم به جای اسب آن را می‌کشد و به نام «پوس پوس» معروف است دیدم که یک یا چند سیاح را حمل می‌کرد. انسانی که وقار و شخصیت آدمی‌اش درهم شکسته و به شکل حیوان در آمده در قلب قرن بیستم چه محزون است. انسان آدمی را می‌بیند که کار حیوان را می‌کند. هیچگاه فشردگی قلبم را در مقابل چنین صحنه‌ای فراموش نمی‌کنم. این انسان با موهای سفید، صورت بی‌رنگ که در آن شیارهای رنج باقی بود، با ساق‌هایی که بر آن رگ‌های برآمده آبی (نشان مرض واریس) به چشم می‌خورد درشکه‌ای را می‌کشید که در داخل آن یک جفت سیاح آمریکایی نشسته و یکی دیگر از آن‌ها عکس بر می‌داشت، این عکس‌ها را این‌ها می‌خواستند مانند غنائم با خود ببرند. و این را نوعی رنگ محلی تلقی می‌کردند. آیا براستی آدمی شان و مقام انسانی را از یاد برده است؟ من ناراحتی و خشم خود را از آنچه که به نظرم می‌آمد با یک نفر که همراهم بود در میان گذاشتم. به من گفت که شاید حق با من باشد اما اگر هیچکس سوار این درشکه نمی‌شد همان آدمی که به جای اسب یا حیوان دیگری الان درشکه را می‌کشد از گرسنگی می‌مرد. به او گفتم مرگ از بعضی انواع زندگی بهتر است. و این وظیفه جامعه است که با علم و تکنولوژی خویش شغل‌هایی به وجود آورد تا جای این نوع شغل و کار را بگیرد و نگذارد آدمی بدین پایه پست شود و شغل‌ها باید شایسته شان و مقام انسان باشد. به همین جهت ترک گفتن این شهر مایه شادمانی من شد. اما خوب می‌دانم هر وقت کشتی در بندر اسکندریه پهلو بگیرد باز بچه‌ها به خاطر به دست آوردن چند سکه به زیر آب خواهند رفت...

 

 

به یاد کتاب کونت دومونت کریستو

 

سحر است. بر روی قسمت جلو کشتی ایستاده‌ام تا هوای تازه را بهتر استنشاق کنم، و رفته رفته سواحل فرانسه به نظرم می‌آید که بزرگ و بزرگتر می‌شود. صخره‌های سفید و قرمز آن در زیر آفتاب که با افق هم‌سطح شده غیرمسکون و به رنگ سرب به نظر می‌رسد.

 

کشتی ما گویی سنگین‌تر شده و در دریای آرام و صاف خود را به زحمت به جلو می‌کشاند. از دور با دوربین می‌توان به خوبی جزیره معروف «ایف» را تشخیص داد. در کتاب کونت دومونت کریستو از این جزیره بسیار سخن رفته است. از همین جزیره بود که پس از سال‌ها کنت دومونت کریستو فرار کرد و این داستان را چقدر من در جوانی دوست داشتم.

 

 

ورود به دروازه اروپا

 

حال نزدیک مارسی شده‌ایم. این شهری که در سحرگاه تمدن ما به وسیله فینیقی‌ها ایجاد شد و اکنون دروازه اروپا و در عین حال محل و مرکز فضولات آن بشمار می‌رود. حدود ساعت ده است، بعد از هفت روز مسافرت، کشتی ما به کمک یک کشتی کوچکتر برای پهلو گرفتن در ساحل آهسته‌تر پیش می‌رفت. همه ما به هیجان آمده‌ایم، من و همه دوستانم، زیرا که به زودی زود برای اولین بار پا بر خاک اروپا خواهیم نهاد.

 

گروه ایرانی سه نفری ما در طول این سفر بزرگتر شده و چند لبنانی، سوریایی و مصری هم که مثل ما قصد دارند بخت و اقبال خود را در بهره‌برداری از منابع دانش اروپا بیازمایند به ما ملحق شده‌اند. ما همه تجربیات خود را روی هم خواهیم گذاشت تا به اتفاق به سوی پاریس، لندن یا ژنو حرکت کنیم.

 

یک سال طول خواهد کشید تا من وارد دانشگاه شوم. قصد من اینست که یک سال وقتم را صرف آشنا شدن با زبان انگلیسی کنم. دیگران به سوی شهرهای دیگر حرکت خواهند کرد. ما قسم یاد کرده‌ایم که برای همدیگر نامه بنویسیم و در دوران تعطیلات همدیگر را ببینیم و هزار‌ها وعده دیگر. همه اینگونه وعد‌ه‌ها معمولاً طعمه باد می‌شود. این ملاقات‌های کوتاه که به مجرد آنکه از کشتی بیرون آئیم همه فراموش می‌شود. آدرس و نشانی‌هایی که با هم رد و بدل کرده‌ایم روی قطعه کاغذهایی نوشته شده که قطعاً اولین نسیم آن را با خود خواهد برد.

 

 

قضاوت درباره دروازه اروپا

 

مارسی شهر عجیبی است. در آنجا شرق و غرب به هم می‌رسند و از هم دور می‌شوند. یک حالت عید و شادی در آنجا حاکم است. آنچه را که من تا به حال دیده بودم در سطح و اندازه و معیار لبنان بود. اکنون همه چیز مثل اینست که بزرگ و بزرگتر شده: کوچه‌ها، اتومبیل‌ها، آدم‌ها. برای رسیدن به محل گمرک از اسکله‌ها راهی طولانی را باید بپیماییم.

 

گمرک‌چی‌های فرانسوی با لباس متحدالشکل عجیب خودشان که گاهی زیادی کوچک و گاه زیادی بزرگ است، با آن سیگار همیشگی خودشان به زیر لب، با یک گچ علامتی روی چمدان‌ها می‌گذارند. هیکل و شکل مفلوک اسباب‌های من طوری است که میل نمی‌کنند حتی آن‌ها را باز کنند. بالاخره یک تاکسی من و دو دوست ایرانی‌ام را به سوی یک هتل نزدیک ایستگاه راه‌آهن «سنت شارل» می‌برد. البته باید بگویم که مدتی گذشت تا ما توانستیم به یک هتل دسترسی پیدا کنیم که اجاره آن در حدود توانایی جیب ما باشد. در جلوی بعضی هتل‌ها با خطوط روشن و واضح اعلام کرده بودند که در آنجا اتاق‌ها را ماهیانه یا روزانه و یا ساعتی اجاره می‌دهند. در آن عالم طفولیت و معصومیت خودم نمی‌توانستم درک کنم که چگونه ممکن است اتاقی را ساعتی اجاره کرد.

 

 

اجاره اطاق در حدود بودجه جیب

 

بالاخره در یک کوچه فرعی یک هتل کوچک پیدا کردیم که اجاره‌اش به نظرمان معقول و در حدود بودجه جیب‌مان بوده است. طبیعی است که چنین محلی از لحاظ قیافه و نمای خارج درخشان نمی‌توانست باشد و از لحاظ پاکی و تمیزی هم کمتر. تخت‌هایش میله‌های آهنی داشت و تشک‌ها سخت بود. بر میزهای بالاسری تخت‌خواب جای داغ سوخته سیگارهای فراموش شده که یادگار مشتری‌های بی‌دقت و بی‌اعتنا بود دیده می‌شد ولی وضع هتل مرا به این فکر انداخت که باید در زمانی اوضاع و احوال این هتل بهتر از این بوده باشد، اما گذشت عمر و پیری اکنون او را هم تسلیم طبقه‌ای دیگر از مشتری کرده بود که دیگر جیب‌های پر از پول نداشتند.

 

فوراً برای کسب اطلاع از تاریخ حرکت ترن به سوی پاریس رفتیم. اما در آغاز کار درک لهجه مردمان مارسی مشکل است. بالاخره توانستیم لهجه آن‌ها را بفهمیم و حتی از این طرز صحبت آن‌ها هم من بدم نیامد. لهجه مردم این شهر آوای مخصوص به خود را دارد و مخصوصاً «ر» را به طور خاصی ادا می‌کنند.

 

برای فردا صبح جا برای خودمان در ترنی که به سوی پاریس می‌رفت گرفته‌ایم و بنابراین تا ساعت یک بعدازظهر وقت کامل در پیش داریم که می‌توانیم استفاده کرده و شهر را درست ببینیم. محال است که بتوان بندر قدیم و محله‌های آن را که بعد‌ها یعنی در زمان جنگ اخیر به دست آلمانی‌ها خراب شده فراموش کرد.

 

 

حالت شهرهای بزرگ

 

کانوبیر یک خیابان بزرگ که در آن همه مردم به سرعت راه می‌روند و در اطراف آن گروهی کافه که در پیاده‌رو‌ها ساخته شده و در آن‌ها آشامیدنی‌های خنک به مشتری‌ها می‌دهند و امثال این چیز‌ها، برای من و دوستانم که از کشورهایی می‌آمدیم که همه چیز را با اندازه‌ها و معیارهای کوچک حساب می‌کردند همه چیز بزرگ جلوه می‌کرد. برای کسی که در شهرهای کوچک زندگی کرده، البته شهرهای بزرگ حالتی دارند بدون شخصیت. این شهر‌ها یا اثر عمیق روی مسافر تازه وارد می‌گذارند یا او را مقهور و منکوب خویش می‌سازند.

 

ما ناهار را در یک کافه رستوران کوچک بندر قدیمی صرف کردیم. یک غذای ملی و محلی مارسی به نام «بوئی آبس» که یک نوع آبگوشت است به ما دادند که با ماهی‌های گوناگون و گوشت‌های دریایی درست می‌کنند. باید اذعان کنم که این غذا بسیار لذیذ است به طوری که آدم به اصطلاح خودمان هوس می‌کند انگشتان خودش را هم بخورد. من خواستم ببینم چطور این غذا را درست می‌کنند. به طرف مطبخ هدایتم کردند، آشپز مردی بود چاق و قوی هیکل با سبیل‌های آویخته که بلافاصله در دیگ بزرگ را بلند کرد. شکل و منظره این همه ماهی و گوشت‌های دریایی که رنگ‌های مخصوص و زننده و شکل‌های زننده‌تر داشت به نظرم عجیب آمد. مثل این بود که در دریای متلاطم گرفتار شده باشم و حال تهوع به من مسلط شد به طوری که از آنجا به سوی بیرون دویدم. حقیقت آنست که همیشه باید غذا را خورد و چشید ولی هیچ وقت نباید آدم هوس کند ببیند که غذایی را چطور حاضر می‌کنند.

 

 

حرکت به سوی پاریس

 

فردای آن روز به ایستگاه راه‌آهن رفتیم. همانطور که گفتم من فقط یک چمدان داشتم که جای دادن آن در کوپه ترن آسان بود اما دو دوستان دیگرم خانه خراب‌ها چمدان‌های زیادی با خود آورده بودند و مجبور شدند که آن‌ها را در پاریس در قسمت امانات بگذارند. مامور راه‌آهن اسمشان را پرسید گفتند: «خانه خراب…» مامور پرسید چطور باید این اسم را بنویسد. آن‌ها اسم خودشان را هجی کردند و حرف به حرف گفتند تا مامور بتواند به آسانی آن را بنویسد ولی او با زحمت اسمشان را یادداشت کرد و بالاخره هم به قدری ناراحت شد که گفت: «گوش کنید وقتی آدم چنین اسمی دارد مسافرت نمی‌کند».

 

کوپه‌ها پر بود از مردم اهل مارسی که به طرف پاریس می‌رفتند. در زبان فرانسه اصطلاحی که برای سفر به پاریس استفاده می‌شود، اصطلاح خاصی است. می‌گویند «بالا رفتن» به طرف پاریس ولو آنکه شما از کوه به جانب پاریس سرازیر شوید، شاید برای آنکه پاریس همیشه یک نوع هدف در اذهان مردم فرانسه است.

 

همسفرهای ما خیلی دوست‌داشتنی بودند. به عقیده من همه کسانی که با درجه سوم سفر می‌کنند از هر نژاد و هر کشوری که باشند قلب‌های دوست‌پذیرتر و شوق و شور و شعله طبیعی‌تر دارند. آن حالت تاریک و عبوس و آن حالت کبر و تحقیر اغنیا را ندارند. وقتی همسفرهای تازه ما دانستند که ما ایرانی هستیم و برای اولین بار به قصد تحصیل به فرانسه می‌آییم تمام کوشش و هم خود را کردند و یا به اصطلاح خودشان خود را «چهار تکه کردند» که به ما محبت کنند.

 

 

نویسنده فرانسوی «گل‌های سرخ اصفهان»

 

به هنگام ظهر ما را در ناهار خودشان شریک کردند و به ما همه نوع راهنمایی کردند که بتوانیم جایی بهتر و راحت‌تر و ارزان‌تر پیدا کنیم. برای آن‌ها ایران سرزمین هزار و یک شب و کشوری رویایی بود که از ماورای نوشته‌های پیر لوتی مثل گل‌های سرخ اصفهان و دیگر کتاب‌ها آن را می‌شناختند.

 

ترن ما به سرعت وارد دهات فرانسه شد. من اسامی شهرهایی را که ترن در آن‌ها توقف می‌کرد به خوبی می‌دانستم. فراموش نکرده بودم که در جغرافیا ضعیف نبودم. همه این شهر‌ها وقایع تاریخی، جنگ‌ها، انقلاب‌ها، شورش‌ها و یا جنبش‌ها و نهضت‌های فرهنگی را به خاطرم می‌آورد. باید اذعان کرد که معلمین مدارس فرانسوی خوب می‌دانند که چطور تاریخ فرانسه را به شاگرد درس بدهند. معلمین فرانسوی استعدادی دارند در اینکه تاریخ را مبدل به یک رمان جالب کنند. امیدوارم روزی برسد که در کشور ما هم تاریخ کشورمان را که پر از وقایع معجزه‌آسا و جذاب است به جوان‌های ما آنطور که باید و شاید یاد بدهند. شاید لازم باشد که در این جهت هم کوششی بزرگ بشود. نحوه تدریس وقایع و شوری که باید توام با این درس در شاگرد به وجود آید دارای اهمیت اساسی است.

 

در تلویزیون من آن یک ربع ساعت تاریخ ایران را که خان ملک تدریس می‌کند اغلب نگاه می‌کنم و راستی تحت تاثیر قرار می‌گیرم. این مرد یک نوع قدرتی دارد برای آنکه تاریخ ما را زنده کند. وقتی شما صدای او را می‌شنوید و او را می‌بینید که از جنگ‌های نادرشاه حرف می‌زند مثل اینست که خودتان شاهد عینی این جنگ‌ها هستید. لرزه جنگ را احساس می‌کنید. بوق شیپور‌ها را که ارتش‌ها را صدا می‌زنند می‌شنوید و یورش سواره نظام را در تمام قوتش می‌بینید… من با تمام گرفتاری‌هایم سعی می‌کنم این برنامه را از دست ندهم.

 

 

به پاریس نزدیک می‌شویم

 

حدود شب بود که وارد پاریس شدیم. از مدتی پیش وجود و حضور پاریس از نورهای حومه آن محسوس بود. فضاهای خالی از مدتی پیش دیگر کمتر به نظر می‌رسید. با فرا رسیدن شب دیگر نمی‌شد درست دید. ولی مثل این بود که نوعی غریزه نزدیک شدن به یک شهر بزرگ را به آدم خبر می‌دهد. تنفس پاریس محسوس بود. توام با سر و صدای آهن و فولاد و صدای بوف بوف لکوموتیو ما وارد پاریس شدیم. من تقریباً چشم‌هایم را روی شیشه‌های پنجره چسبانیده بودم و سعی می‌کردم که از این منظره‌ها چیزی را ندیده نگذارم. ترن ما که یک لکوموتیو عظیم آن را با خود می‌کشید مانند اسبی بود که نزدیک طویله‌اش می‌شود و در آخرین قدم‌های مقارن با پایان دو به سرعت خود می‌افزاید و آخرین شیهه را می‌کشد.

 

 

ورود به ایستگاه گاردولیون پاریس

 

خیابان‌ها و خانه‌هایی که ما در دو طرف می‌دیدیم کاملاً روشن بود. به خوبی افرادی را که در خانه‌های خود بودند تشخیص می‌دادیم. اتومبیل‌ها در خیابان‌ها در حرکت بودند و آن وقت ناگهان ترن متوقف شد. ما وارد ایستگاه معروف گاردولیون پاریس شده بودیم. نمی‌دانم شما هم مثل من وقتی وارد یک شهر نا‌شناس می‌شوید که درباره آن قبلاً مطالب بسیار شنیده‌اید یا در کتاب‌ها خوانده‌اید همان احساس را که من کردم می‌کنید؟

 

چمدان به دست از ترن پایین آمدم و باید بگویم که موج و فشار جمعیت که به طرف در خروجی هجوم می‌برد مرا هم با خود برد به طوری که در آن لحظات دیگر دوستان همسفرم را ندیدم. برای کسی که از یک شهر نیمه دهاتی مثل بیروت می‌آید که ایستگاه راه‌آهن آن بزرگی‌اش با مقایسه با آنچه می‌دیدم در حدود یک دستمال است، این ایستگاه گاردولیون عظیم به نظر می‌رسید. بهتر بگویم دنیایی جدا جلوه می‌کرد پر از نور و سر و صدا و دود.

 

 

مطالبه بلیط پس از خروج از ترن!

 

هر لحظه و هر آن آمد و رفت ترن‌ها را بلندگو‌ها اعلام می‌کردند و من با عجله‌ای که داشتم به این و آن تنه می‌زدم اما ناگهان مامور کنترل ایستگاه مرا متوقف کرد. از من بلیط می‌خواست و این دیگر برایم کاملاً غیرمترقبه بود، نمی‌دانستم بلیطم را کجا انداخته‌ام. درست یادم نیست چه کردم اما مثل اینکه در جیب‌هایم به جستجو پرداختم و مامور کنترل با یک حالت پر از شک و بدگمانی به من خیره نگاه می‌کرد. این بلیط ملعون کجا باید باشد؟

 

در این لحظات دوستانم «خانه خراب‌ها» سر رسیدند. بلیط من نزد آن‌ها بود و بدین ترتیب با سربلندی از آنجا بیرون آمدیم. با یک تاکسی به طرف کارتیه لاتن (محله لاتین) حرکت کردیم. در آنجا بود که می‌بایست دنبال یک هتل بگردیم. کارتیه لاتن کلمه‌ای بود که مانند سحر و جادو در گوش ما صدا می‌کرد و طنین می‌انداخت. این اسم آنقدر به گوشم آشنا بود که به راستی تمام جزئیات آن و حتی تمام اطراف محله آن را ندیده می‌شناختم. در کوچه «موسیو لوپرنس» ما درست در مقابل همان هتلی بودیم که قرار بود در آنجا سکونت کنیم. در ظرف چند دقیقه چمدان‌ها و لباس‌ها را در جای خودشان گذاشتیم و صاحب جا و مسکن شدیم. سر و صورتی شستیم و یک لحظه بعد من خود را در پیاده‌رو‌های پاریس دیدم. دلم می‌خواست عظمت و بزرگی این شهر را هر چه زود‌تر ببینم. بهتر بگویم آن را احساس کنم. این شهر را هم بدون آنکه دیده باشم دوست می‌داشتم. مثل کسی که نمی‌شناسید اما آنقدر راجع به او با شما حرف زده‌اند که حقیقت و مجاز در فکرتان در مورد او با هم مخلوط شده و یک واحد که اسم آن را آشنایی و حتی دوستی می‌توان گذاشت به وجود آمده باشد. این وضع من بود. تعریف و توصیف یک پاریس را کردن مشکل است زیرا که در حقیقت در این پایتخت فرانسه پاریس‌ها هست، آنقدر پاریس هست که دلتان بخواهد. هر محله پاریس شخصیت جدای خود، تاریخ خود و تاریخچه‌های خود را دارد.

 

 

مطالعه روی خیابان‌ها و کوچه‌ها

 

بعد‌ها وقتی در سال‌های ۱۹۴۲-۱۹۴۱ من در پاریس محصل بودم در آن شهری که آلمانی‌ها اشغال کرده بودند و دیگر حرکتی در آن دیده نمی‌شد، کوچه‌ها و خیابان‌ها همه خلوت شده بود. من توانستم با وقت کافی و دقت کافی روی کوچه‌ها و محله‌های پاریس را مطالعه کنم.

 

درست در هنگام آزادی پاریس یعنی در سال ۱۹۴۵ به سمت وابسته سفارتخانه خودمان به پاریس آمدم و در مدت دو سالی که در این پست کار می‌کردم توانستم جستجو‌ها و مطالعات خود را ادامه دهم و توانستم در آن ساعت‌ها که فراغت داشتم (و این نوع ساعت‌های فراغت در سفارتخانه‌ها کم نیست) در پاریس گشت بزنم. گفتم که هر محله آن شخصیت خود را دارد ولی باید علاوه کنم که هر فصلی از سال هم رنگ تازه خود را به پاریس می‌دهد.

 

 

بهار و پاییز پاریس

 

پاریس به هنگام بهار با گل‌های درختان شاه بلوط با پاریس به هنگام پاییز به رنگ‌های زرد و قهوه‌ای و پشم شتری به کلی متفاوت است. هر فصل کشش و زیبایی و جذابیت خود را در این شهر جوری دیگر نشان می‌دهد. خوب به خاطر دارم که در همین سال یکی از عزیز‌ترین دوستانم به ملاقاتم آمد. برای اولین بار بود که او از پاریس دیدن می‌کرد. این دوست من سرشار بود از ادبیات فرانسه و عاشق پاریس، بعدازظهر‌ها ما اغلب با هم قدم می‌زدیم و شب‌ها هم در محله‌های گوناگون این شهر یا در کنار رود سن با هم راه می‌رفتیم.

 

حمید رهنما در دانشگاه آمریکایی بیروت حسابی درس خوانده بود. او در همه چیز قوی بود. الان هم همانطور است، در کارش بسیار دقیق و مراقب و بیدار است و وقتی شخص با او بحث می‌کند از کمیت اطلاعاتی که در مغزش دارد تعجب می‌نمایند. بزرگترین صفتش، گذشته از صفات قلب و دل و صمیمیت در دوستی که عالی است، صفت و قدرت تشکیلات دادن و مدیریت او است.

 

مثل من او هم درباره پاریس بسیار خوانده بود و می‌دانست و به هر جا که می‌رسیدیم این کار یک نوع بازی، بازی و مشغولیت برایمان شده بود که اسم کوچه را بدون آنکه بدان برسیم قبلاً حدس بزنیم و پیشگویی کنیم و وقایع تاریخی که در آنجا گذشته بود به یاد آوریم و یا گاهی اسم شخصیت یا فردی را که در آنجا نقش بزرگی را ایفا کرده بود بگوییم یکی زود‌تر از دیگری.

 

حقیقت این است که پاریس نماینده تمام تاریخ فرانسه است. در آن زمان حمید رهنما خیلی خجول بود. صفت بسیار خوبی که از مدتی پیش دیگر در او نمی‌بینم. من حمید را هنوز هم گاه به گاه می‌بینم ولی خیلی کمتر از آنچه که میل دارم. یک حالت جدا و دور از من به خود گرفته آمیخته با کمی خرده‌گیری. جوانی کجایی؟

 

اما اجازه بدهید با این سرعت جلو نرویم. به عقب باز گردیم و سعی نکنیم خود را در جهت حال حرکت زمان بگذاریم. دوباره به سراغ آن جوانی برویم که تازه وارد پاریس گشته و فاقد تجربه است اما به جز نیت خیر و قصد کار و کوشش چیزی در او نیست. دو روزی را که من در پاریس گذراندم قبل از حرکت به لندن به سرعت سپری گشت.

 

در آن وقت من حتی یک نفر را هم در پاریس نمی‌شناختم. دوستان ایرانی که در این سفر همراه من بودند فردای روز رسیدن ما به پاریس راه سوئیس را در پیش گرفته بودند. از طرف دیگر من هم ترجیح می‌دادم که بی‌خیال خودم در طریق کشف پاریس تنها باشم. اما در حقیقت این کشف نبود بلکه یک نگاه بود به این شهر و بس. ترنی را که به مقصد بندر «دیه پ» بود سوار شدم و از آنجا یک کشتی کوچک چند ساعت بعد با حرکات متناوب خود که آدم را از این طرف به آن طرف می‌برد مرا در ساحل انگلستان پیاده کرد.

 

برای اولین دفعه در زندگی تلاطم دریا حالم را بهم زد. و بعد یک ترن که گویی می‌خواست خبر طوفان نوح را بدهد از بس حرکت داشت و درهای اتاق‌هایش هم به طرف بیرون باز می‌شد، می‌توانیم بگویم که مرا به سوی ایستگاه ویکتوریا پرتاب کرد. شب شده بود. یک تاکسی مرا به پانسیونی هدایت کرد که می‌بایست نه ماه تمام مسکن و محل اقامت من باشد.

 

 

فرق زندگی فرانسوی با انگلیسی

 

لندن به کلی با پاریس فرق داشت. همانطور که در بالا گفتم تعلیم و تربیت در یک مدرسه فرانسوی مرا با زندگی فرانسه آشنا کرده بود. اما زندگی انگلیسی به کلی چیزی دیگر است. در اینجا همه چیز به نظرم عجیب و برخلاف عاداتی می‌آمد که در جوانی فرا گرفته بودم. حیرت‌انگیز است که یک بازوی دریا بتواند تا این درجه طبیعت اشیاء را تغییر دهد.

 

شناسایی من با زبان انگلیسی درخشان نبود. زبان انگلیسی را من به عنوان زبان اول گرفته بودم. برای آماده کردن امتحانات آخر سال مدارس متوسطه فرانسوی در قسمت «مدرن» می‌بایست دو زبان «زنده» را انتخاب کرد وگرنه زبان لاتین و یک زبان زنده دیگر به جز فرانسه را می‌بایستی یاد گرفت. من هم که قسمت «مدرن» را انتخاب کرده بودم سه زبان را انتخاب کرده بودم، انگلیسی، ایتالیایی و آلمانی. البته عربی را که ما عمیقاً و کاملاً می‌خواندیم به حساب نمی‌آورم. معمولاً زبان سومی اختیاری بود و نه اجباری و نمرات آن هم به نمرات امتحان شفاهی علاوه می‌شد. اما من زبان لاتین را هم خوانده بودم به این فکر که اطلاع از آن کمکی باشد برای زبان فرانسه‌ام.

 

 

تکلم انگلیسی به لهجه فرانسوی

 

اما آن انگلیسی «کتابی» که به من یاد داده بودند از لحاظ دستوری شاید کاملاً درست بود اما در موقع تکلم من به زبان انگلیسی، لهجه فرانسوی در صحبت کاملاً به گوش می‌خورد و این در اوائل کار مشکلات بسیاری برایم به وجود آورد تا بالاخره توانستم با کمک یک معلم خوب زبان با لهجه انگلیسی تا حدی خود را آشنا کنم. معلم به من گفت که برای درست صحبت کردن انگلیسی یک قطعه سیب زمینی پخته داغ باید در دهان بگذارم و آنگاه شروع به صحبت کنم. باید اذعان کنم که این روش خوب و درست بود. در زمان کوتاهی، لهجه من بهتر شد و من می‌توانم این روش خوب را جدا توصیه کنم به کسانی که می‌خواهند در زبان انگلیسی یک لهجه قابل قبول داشته باشند. البته پس از مدتی بدون شک دیگر احتیاجی نخواهد بود که کسی یک تکه سیب زمینی در دهان بگذارد چون دهان شکل لازم را برای ادای کلمات انگلیسی پس از مدتی تمرین به دست خواهد آورد. راستش خودم هم نمی‌دانم که آیا نتیجه خوب مربوط به شکلی است که پس از مدتی دهان به خود می‌تواند بگیرد یا این نتیجه فرضیه عکس‌العمل منتظره پاولوف است. به هر حال کار پیش می‌رود. من کوشیدم زبان انگلیسی را با پشتکار و شدت یاد بگیرم و با زندگی انگلیسی هم آشنا شوم.

 

 

دستورالعمل دینی برای صبحانه

 

گفتم که همه چیز در اینجا فرق داشت اما می‌بایست خود را هم با این شرایط منطبق سازم. از آغاز جوانی عادت داشتم که صبحانه را مختصر بخورم یعنی به عجله یک فنجان چای یا قهوه با یک تکه نان قندی با کمی مربا و همه این‌ها را تقریباً به حال ایستاده می‌خوردم و بعد هم دویدن به سوی مدرسه بود برای آنکه قبل از زنگ می‌بایست سر کلاس باشم. اما در انگلستان به کلی وضع فرق می‌کند. صبحانه مفصل تقریباً یک نوع دستورالعمل دینی برای آن‌ها است و باید که برای آن وقت کافی گذاشت. در آن کشور هیچ کاری را به عجله نمی‌شود کرد. هیچ کاری. نه صرف صبحانه و نه باقی کار‌ها را.

 

انگلیسی‌ها صبحانه را با یک آب میوه شروع می‌کنند، بعد پوریج که جو یا گندم جوشیده است و روی آن شیر بسیار چرب می‌ریزند و در یک بشقاب گود می‌خورند. بعد نوبت تخم مرغ‌ها می‌شود، همانطور که هر کس دوست دارد نیمرو یا نیم‌بند. بعد یک گوشت سرد، نان و کره و مربا (مارملاد) و بالاخره می‌توان صبحانه را با یک میوه تمام کرد.

 

خوب حقیقت واقع اینست که صبح حتی دیدن این همه غذا و خوراکی مرا مریض می‌کند و به هر حال من با همه حسن نیتم هیچ وقت نتوانستم به این سبک غذا عادت کنم. آن پیرزن صاحبخانه (اسمش میس سوان بود و کمی از هفتاد سال بیشتر داشت) که حاکم بر مقدرات ما و صبحانه‌های ما و شام‌های شب و همه چیز ما بود این حرکت مرا نوعی فحش نسبت به خودش و حتی نسبت به امپراتوری انگلیس تلقی می‌کرد.

 

 

تفاوت نشستن در سر میز غذا

 

حتی نحوه نشستن بر سر میز ناهارخوری هم در آنجا جور دیگری است، در کشورهای لاتین آدم مجاز هست که آرنج‌ها را روی میز ناهارخوری بگذارد. در انگلستان به عکس باید آرنج‌ها خارج از میز ناهارخوری باشد و این کار غذا خوردن را البته خیلی مشکل‌تر و برای شخص ناراحت‌تر می‌سازد. در فرانسه و مشرق زمین در موقع صحبت از دست‌ها استفاده می‌شود. ما با کلماتی که ادا می‌کنیم معمولاً دست‌ها را هم حرکت می‌دهیم چون حالت صحبت کردن و حتی فکر کردن را هم دست‌های انسان تا اندازه‌ای نشان می‌دهد.

 

 

تکان دادن دست در موقع صحبت کردن

 

در انگلستان کسی که حرف می‌زند نباید دست‌ها را تکان دهد. در انگلستان بسیار آهسته حرف می‌زنند اما ما عادت داریم که بلند حرف بزنیم حتی عادت داریم که فریاد بزنیم و بعضی جیغ می‌کشند. کسب عادات تازه خیلی مشکل است مخصوصاً اگر این عادات طبیعت ثانوی شده باشد و باید بگویم یک نوع عادت موروثی شده باشد. فکر می‌کنم بیچاره خانم سوان باید خیلی از دست ما رنج کشیده باشد.

 

با همه این‌ها به کار آموختن مشغول شدم و کوشیدم حداکثر سعی را به کار برم تا بیاموزم. ناهار ظهر معمولاً در آنجا زود آماده می‌شود و برای همین است که به یک تکه گوشت، کمی پوره سیب زمینی و کمی از آن کلم همیشگی (و مجموع این‌ها البته به طور آب‌پز) اکتفا می‌کنند. بوی کلم بوی زننده و نفرت‌آور آن به همه چیز اثر می‌گذارد. بر دیوارهای خانه، بر لباس‌هایی که شما به تن می‌کنید و تا کیلومتر‌ها هم این بو می‌رود. چون همه مردم کلم می‌خورند.

 

 

چای ساعت ۵ بعدازظهر

 

یک نوع عادت دیگر که عادت ملی آن‌ها است موضوع چای ساعت پنج بعدازظهر است که اسمش اینگونه است ولی در حقیقت همه عادت دارند به جای پنج که می‌گویند ساعت چهار و نیم آن را صرف کنند. دو نان شیرینی با کره، کمی مربا و یک چایی کم‌رنگ را که چای ساعت پنج (Five o ' clock) می‌گویند. برای ما که چای را پررنگ می‌آشامیم چای انگلیسی (که به سبک خودشان و بدون آنکه اصلاً آن را دم کنند حاضر می‌شود) اصلاً آن طعم را که ما دوست می‌داریم و می‌پسندیم ندارد. باید بگویم که صبح‌ها هم مارملاد که میوه رنده شده یا میوه خیلی خورد و ریز شده است مصرف می‌کنند نه مربا و سنت اینست که بعدازظهر‌ها حتماً مربا می‌خورند و نه مارملاد و اگر کسی عکس این کار را بکند مثل اینست که از دین خارج شده و کفر گفته باشد. شام خیلی ساده است. حدود ساعت هفت و نیم بعدازظهر شام صرف می‌شود و قبل از خواب هم یک فنجان چای می‌آشامند. در حقیقت همه این‌ها تار و پودهای عادات کهنه و سنت‌های قدیمی است که با کمی زحمت و مجاهدت می‌شود خود را بدان عادت داد.

 

 

پرشیا بهتر از ایران

 

من تا ماه ژوئیه در لندن ماندم. در این ماه‌ها کم کم عادات انگلیسی را فرا می‌گرفتم. با خیلی‌ها آشنا شدم و دوستان بسیاری پیدا کردم که هنوز هم تماسم را با بعضی از آن‌ها نگاه داشته‌ام. انگلیسی‌ها دوست ندارند کشور ما را ایران بخوانند و ترجیح می‌دهند که آن را به نام «پرشیا» بخوانند. فکر نمی‌کنم آنطور که بعضی از هموطنانم تصور می‌کنند علت این تمایل آن‌ها یک اصل و یا منع سیاسی داشته باشد. بلکه برای آن‌ها کلمه «پرشیا» یک کشش و زیبایی خاص دارد که از رنگ‌های تند و درخشان و فرهنگ ژرف ما سرچشمه می‌گیرد. آن‌ها در این امر تنها نیستند. مردمان دیگری در ایران و خارج از ایران هم از خود می‌پرسند که چرا ما اسم کشورمان را عضو کردیم. چند سال پیش یک آمریکایی همین سؤال را از من کرد. من کوشش کردم دلایلی را که موجب تغییر این اسم شد و منجر به تصمیم دولت شد برایش بگویم. پس از اینکه به دلایل من گوش داد با سادگی به من گفت: «فرض کنید کوکاکولا که میلیون‌ها و میلیون‌ها دلار برای شناساندن مارک خودش خرج کرده تصمیم بگیرد اسم خودش را عوض کند و اسمی را جایگزین آن کند که هیچ شباهتی با کوکاکولا ندارد و این درست همان کاری است که شما کرده‌اید. دنیای ما اسم پرشیا و پرشیان را سال‌ها است که شناخته و می‌شناسد و شما اسمی را می‌خواهید برای آن‌ها جانشین کنید که با «ایراک» (عراق) و چند کشور دیگر نزدیک و شبیه است و مخلوط می‌شود. این چه کاری است؟»

 

در تعطیلات نوئل و سال نو من به «هوو» و «برایتون» در کنار دریا رفتم. در تعطیلات پاک هم به اسکوتلاند عزیمت کردم.

 

 

هوای مه‌آلود لندن و کم و کسر آفتاب

 

آن چیزی که در انگلستان همیشه کم و کسر داشت آفتاب بود. زمستان آنجا سخت است و مه تمام شهر را می‌پوشاند و مثل این است که گلوی آدم را می‌گیرد و می‌فشارد. اگر شما پیراهن سفید به تن می‌کردید چند ساعت بعد سیاه می‌شد. من با تمام حسن نیت دنیا هم نتوانستم به این هوا عادت کنم.

 

 

تعلیم از رنه ماهو در لندن

 

در موسسه‌ای که من درس فلسفه می‌خواندم یک معلم فرانسوی داشتیم که با او آشنا شدم و بعد با هم دوست شدیم. اسمش رنه ماهو بود. وقتی او برای مبارزه با بی‌سوادی به تهران آمد من به سمت نخست‌وزیر به او خوش‌آمد گفتم. او امروز مدیرکل یونسکو است.

 

 

اولین دیدار از برنارد شاو

 

یک شب من با عده‌ای از دوستان به شام مدعو بودیم و در آنجا برنارد شاو معروف را ملاقات کردم. با این انسان عجیب که بعضی او را یک «شیطان» می‌خواندند و با فکر گزنده‌اش که به این و آن پشت سر هم حمله می‌کرد شب بسیار خوبی سپری شد.

 

 

قطع روابط ایران و فرانسه

 

من در پایان اقامت در انگلستان خود را آماده می‌کردم که برای ادامه تحصیلات دانشگاهی به فرانسه بروم. اما بدبختانه ایران مناسبات سیاسی خود را ناگهان با فرانسه قطع کرد. بدین ترتیب راه پاریس برویم بسته شده بود. می‌بایست به کشوری دیگر بروم و به دنبال دانشگاهی دیگر که درس را ادامه دهم و تحصیلاتم را هم تمام کنم. حالا چه باید کرد؟

 

 

پاریس محزون و اشغال شد

 

بعدازظهر دیر وقت یکی از روزهای پایان اکتبر بود که سفرم را با ترن پاریس به بروکسل که به نام پرنده آبی معروف است آغاز کردم. از یک طرف راضی بودم از اینکه توانسته‌ام بالاخره دانشگاهی پیدا کنم که در آن دروس خودم را ادامه دهم از طرف دیگر ناراحت بودم از اینکه به اجبار زندگی در پاریس را از برنامه‌ام حذف کرده‌ام و از این جهت به خودم وعده دادم که به مجرد اینکه مناسبات سیاسی بین تهران و پاریس بهبود یافت به این شهر باز گردم. اما نمی‌توانستم فکر کنم که جنگ و بسته شدن دانشگاه بروکسل در سال ۱۹۴۱ این آرزو را بدل به حقیقت خواهد کرد. اما نه آنطور که من انتظار داشتم. این پاریس که دیدم آن پاریسی که من آرزویش را داشتم نبود. پاریس محزون و پاریس اشغال شده‌ای بود که در آن ارتش آلمان هر روز صبح در خیابان شانزه‌لیزه رژه می‌رفت.

 

 

مفقود شدن گذرنامه

 

ترن با سرعت به سوی بروکسل پیش می‌رفت. تمام برنامه‌های مطالعاتی من به هم خورده و چیزهایی تازه کم کم شکل به خود می‌گرفت و این وضع البته مرا ناراحت می‌کرد، به قول آن‌ها سرویس دوم یا بهتر بگویم دوره دوم ناهار را اعلام کردند، من به طرف واگن رستوران رفتم و شام خواستم. رفته رفته نزدیک مرز می‌شدیم. گمرک‌چی‌های بلژیکی و ژاندارم‌ها وارد ترن شدند، گذرنامه‌ها و اسباب و اثاثیه مسافرین را نگاه می‌کردند. یکی از ژاندارم‌ها گذرنامه مرا خواست، من بلافاصله به جستجو در جیب‌هایم پرداختم به فکر اینکه فوراً گذرنامه را ارائه دهم البته بدون نتیجه. از خجالت سرخ شده بودم. چشم همه مردم متوجه من بود، باز به جستجو پرداختم و باز نتیجه همان بود، یعنی که هیچ گذرنامه نبود. با ژاندارم به طرف کوپه خودم رفتم به این فکر که شاید آن را در چمدانم پیدا کنم. بالاخره عرق‌ریزان از واگن رستوران خارج شدم، گذرنامه در چمدان نبود و راستی هر چه فکر می‌کردم نمی‌توانستم به خاطر بیاورم که چه شده؟ سعی کردم به آن‌ها توضیح دهم که مقصد من بلژیک است و برای تحصیل به آنجا می‌روم. به ژاندارم و افسری که مامور گمرک و حالا همراه ژاندارم شده بود مدارک قبولی خود را در دانشگاه بروکسل نشان دادم. با همه نیرو کشیدم که آن‌ها را رام کنم تا به من اجازه دهند مسافرتم را ادامه دهم، همه این کوشش‌ها بی‌ثمر و بی‌نتیجه ماند، بالاخره به من امر کردند که باید در اولین ایستگاه راه‌آهن از ترن پیاده شوم و به پاریس باز گردم. ناچار چمدان خودم را بستم و رضا به رضای او دادم.

 

باید به بخت و اقبال بد با تبسم جواب گفت، تحصیلات من در بلژیک با چه سرآغاز شاد و خوشی آغاز می‌شد. در یک ایستگاه که نام آن را در خاطر ندارم از ترن پایین آمدم، با حزن و اندوه و غمی بسیار چمدان به دست و با قیافه یک آدم بیچاره و از یاد رفته و فراموش شده.

 

 

در فکر پیدا کردن گذرنامه

 

در آنجا به من گفتند که ترن بعدی زود‌تر از یک ساعت بعد از نیمه شب به این ایستگاه نخواهد رسید و من ناچار روی یک صندلی فرتوت در مقابل یک قهوه سیاه مشغول فکر کردن شدم. یا بهتر بگویم مشغول نشخوار کردن افکار سیاهم شدم. اگر گذرنامه‌ام پیدا نشود چه می‌توانم بکنم، اکنون که مناسبات ما با فرانسه قطع شده آیا کنسولگری ایران در پاریس باقی است؟ و اگر باقی مانده آیا می‌تواند به من گذرنامه بدهد؟ یک رمان پلیسی آگاتا کریستی خریدم و خود را در اسرار و رموز یک واقعه جنایی خیالی غیرممکن و تحقیقات پلیسی غرق کردم. خیلی دیر وقت بود که به پاریس رسیدم و قبل از اینکه به فکر تهیه اتاق و جا برای خودم بیافتم با خود گفتم به گیشه اشیاء پیدا شده ایستگاه سری بزنم شاید گذرنامه‌ام در آنجا پیدا شود. راستی این به نظرم معجزه‌ای آمد که گذرنامه‌ام در آنجا بود و آن را صحیح و سالم به من مسترد کردند. به نظرم گذرنامه را در گیشه بلیط فروشی راه‌آهن وقتی بلیط خریدم فراموش کرده باشم. با قلبی مطمئن و پر از امید آن شب را روز کردم. فردای آن روز دوباره با ترن به سوی بروکسل حرکت کردم و چند ساعت بعد وارد ایستگاه این شهر گشتم.

 

 

بروکسل در مقایسه با پاریس

 

در مقام مقایسه با پاریس، بروکسل بوی ولایات را می‌دهد. یک نوع ولایت سرد ولی پابرجا و قرص. ساختمان‌های بروکسل شاید مطمئن‌تر و محکم‌ترند ولی قیافه‌ای تازه به دوران رسیده‌تر دارند و «بورژوا» و هیچ‌گونه نشان شادی‌های مدیترانه این فراوانی و بسیاری دنیای سختگیر بلژیک را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و روش نمی‌کند. ترامواهای قرمز رنگ با عظمت و سلانه سلانه و با سر و صدای بسیار در حرکتند. مردم رنگ به رنگ شده با قیافه‌های گرفته به سوی تقدیرشان روانند. اینجا تیپ و شکل آدم‌ها فرق می‌کند، شاید بتوان گفت که مردم اینجا بیشتر شبیه شمالی‌ها هستند. لهجه آلمانی کاملاً محسوس است. باید آدم کوشش خاصی بکند تا مطلب آن‌ها را درک کند. همه جا همه نوشته‌ها به دو زبان است، به زبان فرانسه و به زبان فلاماند. البته در آن زمان هنوز جنگ بین این دو زبان به شدت امروز خود نرسیده بود، اما از همان هنگام محسوس بود که آتش زیر خاکستر نهفته است.

 

شب اول را در یک هتل کوچک واقع در یک کوچه تنگ نزدیک ایستگاه صبح کردم که نام آن را به یاد ندارم. بعدازظهر را به گردش در شهر پرداختم و سعی کردم نقشه شهر را در ذهن و ضمیر خودم جای دهم. فکر می‌کنم با صبر و حوصله مطالعه جزئیات نقشه یک شهر که آدم نمی‌شناسد همیشه کار جالبی باشد. در مورد پاریس به کلی وضع برایم فرق می‌کرد، پاریس و فرانسه را روی نیمکت‌های مدرسه متوسطه فرانسوی بیروت در فکر ما کاملاً وارد کرده بودند اما در مورد بروکسل و بلژیک موضوع طوری دیگری بود. به نظر من روی یک نقشه به خوبی می‌توان زندگی یک شهر را درک کرد، محله‌هایی را که در شرف مرگ هستند و محله‌های دیگر که زندگی نو را آغاز می‌کنند از روی نقشه شهر می‌توان به خوبی تمیز داد. تشریح کامل شهر با چند پشیز که برای یک نقشه می‌دهید در اختیار شما قرار می‌گیرد.

 

 

به طرف دانشگاه

 

سیب زمینی سرخ کرده و بیفتک، کاهو و سوسیس غذای مطبوع برای ساکنین این شهر است. فردای آن روز صبح زود برخاستم و عازم خیابان «آونووده ناسیون» شدم که بنای دانشگاه در آنجا قرار دارد. این راه بیست دقیقه طول کشید. سر و صدای عجیب در اینجا شنیده می‌شد. گروه‌های شاگرد مدرسه در میان ساختمان‌ها و راهرو‌ها ولو بودند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. پیدا کردن کسی که بتواند اطلاعی به شما بدهد کاری مشکل به نظر می‌آمد. نشانه شاگردهای قدیمی کاسکت‌های کهنه و نوشته‌های روی آن بود. هر یک سال تحصیلی در دانشگاه به شما حق می‌داد که یک ستاره اضافی داشته باشید. طبیعی است که این ستاره‌ها نشان درس خواندن بهتر نیست و نشان تحصیلات عالیه هم نیست، این ستاره‌ها فقط نشان آنست که چه کسی زود‌تر به دانشگاه آمده است.

 

 

قیافه یک دوست ایرانی

 

داشتم حس می‌کردم در میان این جمع تنها هستم که ناگهان فکر کردم صورت یک دوست را دیده‌ام. وقتی من در مدرسه متوسطه بیروت بودم، در آن سال‌های اول گروهی بسیار از ایرانیانی که دیپلم متوسطه خود را گرفته بودند برای فرا گرفتن زبان فرانسه به بیروت آمده بودند برای آنکه بعداً بتوانند تحصیلات خود را در دانشگاه‌های فرانسه ادامه دهند، اما قطع مناسبات سیاسی بین ایران و فرانسه موجب شده بود که این‌ها در کشورهای فرانسه زبان اطراف فرانسه مانند بلژیک و سوئیس پراکنده شوند. آری درست دیده بودم. این آقای انگجی بود. انگجی‌ها چندین برادر بودند یکی از آن‌ها اکنون استاد طب است در دانشگاه تبریز و دیگری در تهران طبابت می‌کند و طبیب پلیس است. ده سال پیش وقتی من خواستم تصدیق رانندگی خودم را عوض کنم او به من کمک کرد که تشریفات کار زود‌تر تمام شود. آنجا این تشریفات با پیچ و خم‌های اداری داستانی بود. در طی آخرین سفرم برادر دیگر آن‌ها را هم پیدا کردم و همینطور دکتر امیرکبیریان را که الان گرفتاری زراعتی‌اش بیش از کارهای طبی‌اش است. در راهروهای دانشگاه انگجی مرا راهنمایی کرد که چگونه می‌توانم مراسم اسم‌نویسی را تمام کنم به طوری که با کمک او قبل از ظهر همه مدارک لازم را گرفته بودم. تصمیم گرفتم از گرفتن اتاق در شهر صرفنظر کرده و در بنای «سیته اونیورسیته» یعنی شبانه‌روزی دانشگاه اقامت کنم. شبانه‌روزی دانشگاه در چندین قدمی عمارت دانشگاه قرار دارد.


 

از چپ به راست: دکتر ناصر رفیع، الکساندر خوجامیریان و امیرعباس هویدا (دوستان ایام تحصیل در اروپا)


از راست به چپ: هوشنگ صفی‌نیا، راسخ، دکتر رفیع و امیرعباس هویدا (دوستان ایام تحصیل در اروپا)

 

هویدا با اثاثه دانشجویی در ایستگاه راه‌آهن در انتظار ورود ترن برای عزیمت به پاریس
 

هویدا با کاسکت دانشجویی که دارای یک ستاره بود؛ علامت دانشجوی سال اول دانشکده

کلید واژه ها: هویدا


نظر شما :