در دوره شاه علاقه به ایران باستان بیشتر نشد
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
موضع دولت ایران چه بود؟ داریم دربارهٔ دههٔ ۳۰ شمسی حرف میزنیم و...
خب...
مشخصاً از رشتهٔ ایرانشناسی خوشش میآمد...
بله. کلاً تا زمان سقوط مصدق همه چیز خیلی باز و آزاد بود. با این حال فقط برای اینکه نمونهای دستتان بدهم، باید اشاره کنم به مشکلات کار در ایران. من سال ۱۳۲۷ از شیراز رفتم به کازرون تا بعد از آنجا بروم اماکن تاریخی سرمشهد را ببینم، و حکومت نمیخواست ــ در شیراز بهم گفتند حق ندارم بروم، چون مطلقاً هیچ نظارتی روی آن منطقه نداشتند. این شد که من هم مجبور شدم با قشقاییها تماس بگیرم که در واقع آن زمان به قول همه حاکم جنوب ایران بودند. بعد هم همراه قشقاییها رفتم به آن جاهایی که میخواستم. یعنی جاهایی از ایران کم و بیش مستقل از تهران بودند؛ البته که در حرف و به لحاظ واقعیت کشوری زیر نظر تهران بودند و هر از گاهی مالیات هم میدادند.
نگاه حکومت به آدمهایی چون خود شما که داشتید آنجا کار میکردید مثبت بود یا نگران بودند و ترس داشتند؟
خب، کمی نگران بودند و ترس داشتند چون تا قبلش هیچ وقت چنین اتفاقهایی نیفتاده بود. کلی آدم داشتند میآمدند به ایران و خب مقدار زیادی شک و مقدار زیادی مشکلات بود. جا دارد بگویم یکی از مشکلاتی که من بارها مجبور میشدم نه فقط برای آمریکاییها بلکه به اروپاییهایی هم که به ایران و به خصوص به استان فارس میآمدند، به شیرازی که من تویش مستقر بودم، توضیح بدهم و بابتش نصیحتشان کنم این بود که میگفتم: «ببینید، باید برای کارهایی که میخواهید بکنید مجوز بگیرید.» آن زمان که من همراه قشقاییها رفتم به سرمشهد ــ مجبور شدم همراه قشقاییها بروم ــ مجوز دولتی نداشتم ولی بعد آن دیگر باید برای رفتن به هر جایی و انجام هر کاری مجوز میگرفتیم. خب، تصور کنید که یک مقام اداری هست که در تهران نشسته، و یک کسی هم میخواهد به دلیلی در مورد بلوچها تحقیق کند. مسئول اداری با خودش فکر میکند «من باید به این آدم مجوز رفتن بدهم. خب، چی بابت این کار نصیبم میشود؟ فرض کن آنجا اتفاقی برای این آدم بیفتد. فرض کن بلوچها او را بکشند یا بدزدند. بعد همهٔ تقصیرها میافتد به گردن من. ممکن است کارم را از دست بدهم. خب پس برای چی بهش مجوز بدهم؟» این احساسی است که غالب آدمهای دولتی دارند و تصادفاً مختص ایران هم نیست. تقریباً همه جا همین است. یکی از مشکلات، مشکل اداری است.
تا آخر همین حس را داشتید؟
بله، همیشه همین بود. گفتم که، همیشه به آدمهایی که میآمدند به آنجا، اروپاییها و آمریکاییها هم، توصیه میکردم خودشان را جای آدمی بگذارند که قرار است بهشان مجوز بدهد و بعد برای گرفتن مجوز اقدام کنند. و اطمینان بدهند که اگر توی دردسر افتادند، در تهران کسی توی دردسر نخواهد افتاد. اطمینان بدهند کسی بابت کارهای آنها ناراحت و دلخور نخواهد شد. دلایل دیگری هم برای مخالفتها بود. خیلی پیش میآمد که جایی سر و صدا و غوغایی نباشد اما راهزن داشته باشد، و میدانید دیگر، هیچ کس دلش نمیخواست مسئولیت دادن اجازه برای رفتن آدمهایی به آنجا را به عهده بگیرد، به خصوص مسئولیت دادن اجازه به خارجیها را.
کی متوجه شدید بالاخره دانشگاهیها و دانشجوهای ایرانی هم به نوع تحقیقی که شما میکنید، علاقهمند شدهاند، مثلاً اینکه ببینید دانشجوهای ایرانی هم به ایرانشناسی علاقهمند شده باشند یا چنین علاقهای را در دانشگاههای ایران حس کنید؟
خب علاقه که همیشه بود، اما مدام زیاد میشد، به این معنا که ایرانیها به تدریج به جنبهها و جلوههای زیادی از کشور خودشان علاقهمند شدند که تا قبل آن هیچ توجهی بهشان نمیکردند، مثلاً انسانشناسی و باستانشناسی کمکم گل کردند و پیشرفت کردند. اما یک نکته را هم باید بهتان بگویم؛ بعد بالا رفتن ناگهانی قیمت نفت و سرازیر شدن پول به ایران، بیشتر آدمها علاقهشان را از دست دادند، خیلی شبیه کشورهای دیگر که آدمها به فکر پول درآوردن و جان خودشان را به در بردن میافتند. بگذارید توضیح بدهم چرا. من قدیم در آمریکا درس میدادم، فارسی قدیم و اوستا و فقط دو، سه تا دانشجو داشتم. اولین بار که به شیراز رفتم تا آنجا به زبان فارسی درس بدهم، خیلی تصادفی اعلام کردم یکی از درسها فارسی قدیم است. روز اول کلاس سروکلهٔ بیشتر از ۲۰ دانشجو پیدا شد و با خودم گفتم: «خدای من، خیلی خوشحالم که اینجا هستم، جایی که آدمها واقعاً به این مباحث علاقه دارند و دسته دسته به کلاسهایش میآیند.» خب، باید بهتان بگویم که پنج، ششتایشان از دانشکدهٔ کشاورزی بودند، چهار، پنج تا از دانشکدهٔ پزشکی، سه، چهارتا هم از دانشکدهٔ مهندسی. بهشان گفتم «شما چرا آمدهاید اینجا؟» گفتند: «ما باید یک درس اختیاری برداریم و در فهرست کلاسها فارسی قدیم را دیدیم و با خودمان گفتیم فارسی قدیم است دیگر ــ من فارسی مدرن را که بلدم، پس حتماً درس راحتی است برای قبول شدن، با یک بشکن ردش میکنم.» وقتی برایشان توضیح دادم که قضیه اصلاً هم به این راحتیها نیست، خیلی فرق دارد و متنها هم به خط میخی است ــ خب، جلسهٔ بعد فقط سه تا دانشجو آمدند از دانشکدهٔ زبان فارسی. خب، این را هم بگویم که همه جا همین است، حقیقتش همین است. کلی ستایشهای متملقانه از گذشتهٔ ایران میکنند و البته که بهش افتخار هم میکنند، اما صادقانهاش اینکه خیلی اشتیاقی به کار کردن در موردش نبود. مثلاً چند سال پیش از انقلاب، وزارت علوم من را فرستاد به شهرهای مختلف، به دانشگاههای مشهد، تبریز، اصفهان، تا ببینم وضعیت تدریس دروس مربوط به ایران پیش از اسلام چطور است ــ تاریخ ایران باستان، باستانشناسی، زبان پهلوی، فارسی قدیم، اوستا. باید بگویم هر جا رفتم ماجرا یک شکل بود: برای این درسها دانشجو نداریم و سر همه گرم چیزهایی دیگر است و به این مباحث علاقهای ندارند. میخواهم بگویم به رغم این نکته که مردم فکر میکنند در دوران حکومت شاه روند شگرف و عظیمی از علاقهمندی دوبارهٔ آدمها به آموختن دربارهٔ ایران باستان بوده ولی اینطور نیست. خیلی ساده، اصلا این اتفاق نیفتاد.
در مقایسه با درسهای مربوط به دوران اسلامی، درسهای دوران پیش از اسلام خیلی خواهانی نداشت...
بله، قطعاً. اوضاع درسهای دوران اسلامی ایران خیلی بهتر بود، اما میدانید، باز هم فقط کافی بود حتی تعداد دانشجوهایی را نگاه کنی که زبان فارسی یا تاریخ ایران یا یک شکلی از ایرانشناسی میخواندند. در مقایسه با آنهایی که میرفتند اقتصاد، مهندسی، کشاورزی، پزشکی و غیره میخواندند، خیلی کم بودند. برای کشوری که داشت پیشرفت میکرد، این چیزها مهمتر بود دیگر. اما حقایق موجود این نظر را که در آن سالها علاقه به گذشتهٔ ایران و کار کردن روی آن به شدت افزایش یافت، تأیید نمیکنند. خب، قطعاً تعدادی محقق و پژوهشگر پیدا شدند، تا قبلش همین را هم نداشتند، به خصوص در تهران و در دانشگاه تهران. نهادهایی تأسیس شدند که کارشان اختصاصاً در حوزهٔ زبان فارسی بود؛ بنیاد فرهنگ ایران که پرویز ناتل خانلری ادارهاش میکرد، چندتایی فرهنگ لغات پهلوی و همچنین متنهای پهلوی را منتشر کرد. در نتیجه قطعاً گروه کوچکی از آدمها بودند که زندگیشان را وقف این مباحث کرده بودند و خیلی هم خوب آموزش دیده بودند؛ واقعاً از این آدمها هم داشتیم. حرفی که میزنم این است که قضیه خیلی فراگیر نشد. ولی حتماً تعدادی محقق و پژوهشگر درجه یک بودند و کار میکردند.
نظر شما :