از تیغۀ شمشیر تا نغمۀ مضراب/ تجددی که علینقی وزیری میخواست
باربد اعلایی
طبق روایت روحالله خالقی در کتاب «سرگذشت موسیقی ایران»، علینقی فرزند موسی در سال ۱۲۶۶ در تهران به دنیا آمد. پدرش افسر قشون بود اما محیط خانوادگی برای آشنایی با موسیقی مساعد بود، چرا که دایی مادرش مجلس درس داشت و از جمله این که علم موسیقی را هم از روی کتاب «دُرَهُ التاج» قطبالدین شیرازی تدریس میکرد. دایی خودش پیشخدمت مخصوص مظفرالدین شاه در دوران ولیعهدی در تبریز بود که تار هم مینواخت. مادرش از اولین زنانی بود که مدرسه دخترانه دایر کرد و دستی هم در موسیقی داشت، تمبک مینواخته و آواز میخوانده است. برادر کوچکش، حسنعلی ابتدا سنتور مینواخت ولی در ادامه از موسیقی فاصله میگیرد و علاقمند نقاشی میشود. او یکی از شاگردان و همراهان کمالالملک بوده است. وقتی علینقی چهارده سال داشت، پدرش موسیخان میرپنج، به ریاست قشون استرآباد مامور میشود. در ابتدا آنچه بیش از همه در نظام توجه او را جلب میکند، شیپور نواختن است و به شیپورنواز قابلی تبدیل میشود. اولین مشقهای موسیقی را از دایی خود، حسینعلیخان روی تار فرامیگیرد. اما در نهایت دایی چیز زیادی برای آموختن به او نداشته است. حضور او در نظام باعث میشود که با صاحبمنصبان موسیقی در آن زمان آشنا باشد و اینگونه علاقمند به آموختن خط موسیقی میشود. اولین درسهای نتخوانی را از «یاور آقاخان»، صاحب منصب موزیک در آن دوران آموخت. اما داشتههای این معلم هم از نیاز علینقی کمتر بود. برای آموختن بیشتر همراه با دوستش میرمحمد حجازی که نوازنده ویولن و از شاگردان مدرسه سنلوئی بود، پیش یکی از معلمان این مدرسه که کشیشی به نام «پر ژوفروا» بود، میروند. کشیش تا حدی با تئوری موسیقی غربی آشنا بود و برای آموزش کتابی با عنوان «کومپاندیوم» که در اصل نوعی دایرهالمعارف موسیقی بود در اختیار او قرار داد. وزیری که در این هنگام ۱۶ سال داشت متوجه میشود که علم موسیقی تنها در نتخوانی خلاصه نمیشود و مقدماتی در تئوری موسیقی و هارمونی را پیش کشیش فرامیگیرد اما در ادامه فروا ایران را ترک میکند و علینقی میماند و کتابی که کشیش به او داده است.
وزیری برای ادامه آموختن به سراغ یکی از افسران موزیک به نام سلیمانخان ارمنی میرود. این افسر که سرآمد افسران موزیک در آن زمان محسوب میشد به وزیری پیشنهاد فراگرفتن نوازندگی پیانو را میدهد اما گفتهاند سلیمانخان از آن دست استادانی بوده که در آموختن خسیسی میکرده، از همین رو وزیری متوجه میشود که چیز زیادی از این استاد نمیتواند بیاموزد. گفته میشود از همین جا خیال سفر به اروپا برای آموختن علم موسیقی یکی از دغدغههای وزیری میشود؛ ایدهای که سالها بعد میتواند به آن جامۀ عمل بپوشاند. وزیری در ادامه به انجمن اخوت میپیوندد. این انجمن کمی قبل از صدور فرمان مشروطه از سوی ظهیرالدوله از رجال قاجار و داماد ناصرالدین شاه تشکیل شد؛ انجمنی که در آن سالها عمده هنرمندان و روشنفکران ایرانی را به سوی خود جذب کرده بود. در این انجمن است که وزیری با درویشخان، موسیقیدان و نوازنده بهنام آن دوران آشنا میشود. از سوی دیگر حضور در این انجمن نشانگر نزدیکی وزیری به مشروطهخواهان است. علاوه بر اینکه عدالتخواهی و آزادیخواهی از جمله آرمانهای این انجمن بود، تعدادی از مشروطهخواهان نیز در این انجمن حضور داشتند. این باعث شد که از نظر محمدعلی شاه انجمن متهم به همدلی با مشروطهخواهان باشد، از همین رو بعد از به توپ بسته شدن مجلس، خانهٔ ظهیرالدوله نیز مورد حمله و غارت قرار میگیرد. در این هنگام وزیری ۲۰ ساله بوده است. او از یک سو افسر قزاقخانه بود و از سوی دیگر نگاه به سوی مشروطهخواهان داشت.
دو ماه از دوره استبداد صغیر باقی مانده بود که وزیری با دستهٔ نظامی پدرش به سوی کرج میرود. در آنجا وزیری با یکی از افسران روس درگیر میشود و هنگامی که برای حضور در دادگاه نظامی به سوی تهران حرکت میکردند از دست مراقبان میگریزد و به انجمنهای مخفی مشروطهخواهان میپیوندد. چندی بعد که نیروهای مجاهدین به تهران میرسند، وزیری نیز با نیروهای خود به آنها میپیوندد و مامور آزادسازی باغ ظلالسلطان میشود. بعد از این وزیری دوباره به خدمت نظام بازمیگردد اما آشفتگیهای ایران و قشون باعث میشود که او از خدمت کناره بگیرد و خانهای با ماهی سه تومان اجاره کند و سه سال فقط به کار موسیقی و ساز زدن بپردازد. وزیری در این مدت درآمد و حقوقی نداشته و گفته میشود از طریق فروش لوازم خود زندگی درویشانهای میکرده است. در سال ۱۲۹۲ یکی از دوستان سابقش، سلیمانخان میکده که از صاحبمنصبان زمان بود او را به امیر شوکتالملک معرفی کرد که به دنبال افسری برای تربیت سوارکاران قشون خود در قائنات بیرجند بود. پذیرفتن این سمت باعث میشد که وزیری بتواند پیش از رفتن به قائنات سفری دو ماهه به روسیه داشته باشد. به گفته خالقی در کتاب «سرگذشت موسیقی ایران»، همین پیشنهاد سفر به اروپا یکی از دلایلی بوده که وزیری بار دیگر خدمت در نظام را قبول میکند و برای اولین بار در نقش یک افسر اروپا را میبیند. او در بازگشت به درجهٔ سرهنگی میرسد و از این بعد «کلنل» نیز به اسم او افزوده میشود. او حدود دو سال با این سمت در بیرجند خدمت کرد. در این هنگام جنگ جهانی اول در جریان بود و ارتش انگلستان در راستای اهداف خود در این جنگ وارد خاک ایران شده بود. وقتی فرمانده انگلیسی تصمیم به بازدید از سربازخانهٔ بیرجند میگیرد با مخالفت وزیری روبهرو میشود. به دلیل همین مخالفت است که وزیری مجبور به ترک بیرجند میشود و به تهران باز میگردد و برای آخرین بار لباس نظام را از تن بیرون میآورد. او بعد از بازگشت به تهران با مصطفی قلیخان بیات (صمصامالملک) آشنا میشود که او هم خیال سفر به اروپا را داشت. آنها منتظر پایان جنگ بودند تا سفر تحصیلی خود را آغاز کنند. در این میان امیر شوکتالملک که او نیز همچون وزیری مجبور به ترک بیرجند شده بود، توانست بار دیگر شرایط حضور خود در بیرجند را مهیا کند. او این بار به وزارت جنگ پیشنهاد داد که وزیری با درجه سرتیپی فرمانده قشون قائنات و سیستان شود اما در همین هنگام جنگ جهانی اول به پایان میرسد و وزیری نامهای به شوکتالملک مینویسد و از سفرش میگوید. امیر نیز در جواب مینویسد: «پدران تو همه اهل شمشیر بودهاند. تو چرا فقط دل به مضراب بستهای؟» وزیری نیز پاسخ میدهد: «از تیغهٔ شمشیر جز کینهتوزی ثمری به بار نیامده است، ولی این مضراب کوچک، دلها را به عشق و محبت میکشاند و چنان جذبهای داشت که مرا هم به سوی خود کشید.»
این چنین سفر وزیری به همراه مصطفی قلیخان بیات آغاز میشود. آنها ۶۳ روز بعد از آغاز سفر به فرانسه میرسند. در پاریس بیات میگوید: «من تحصیل کشاورزی میکنم. تو از دو کار یکی را قبول کن، مدرسهٔ نظام (سن سیر) یا مدرسه موسیقی.» که وزیری میگوید: «من دنبال سیاست نیستم. موسیقی را انتخاب کردهام.» او سه سال را در پاریس و در مدرسه عالی موسیقی فرانسه به آموختن پیانو، آواز و هارمونی مشغول شد و بعد به آلمان و برلین رفت و به مدت دو سال با ایده تاسیس مدرسه موسیقی در ایران، در کلاسهای مختلف هنرستان موسیقی برلین شرکت کرد. او در سال ۱۳۰۲ از آلمان به ایران بازگشت و در همین سال بود که مدرسه عالی موسیقی را تاسیس کرد. این مختصری بود از زندگی وزیری تا زمان تاسیس اولین مدرسه موسیقی به شیوه غربی در ایران. از اینجا اشارهای خواهیم داشت به لحظههایی مشخص از زندگی و کارنامه وزیری که به واسطه آنها میتوان شرح دقیقتری از دیدگاههای او و روزگارش داشت.
روحالله خالقی در جلد دوم کتاب «سرگذشت موسیقی ایران»، شرح نسبتا مفصلی از زندگی و کارنامه وزیری ارائه میدهد. خالقی در جایی از این کتاب شرح یک سفر را میدهد. بعد از برگزاری اولین کنسرتهای مدرسهٔ عالی موسیقی در تیرماه ۱۳۰۴، وزیری و شاگردانش راهی یک گردش ییلاقی به اطراف تهران و منطقه شهرستانک میشوند؛ جایی که هوای خوش و آب گوارای آن باعث شده بود که ناصرالدین شاه نیز عمارتی برای روزگار ییلاقی خود در آنجا تدارک ببیند و سالی یک بار با تمام دستگاه سلطنت خود به شهرستانک میآمده. خالقی در جریان گزارش این سفر ییلاقی شرح یک دیدار را میدهد. آنها با یک پیرمرد روستایی روبهرو میشوند که از زندگی و روزگارش چنین میگوید: «در آن زمان گاهی از مطبخ شاهی چیزی هم به ما میرسید. لااقل به این خوش بودیم که وقتی یک روز از صبح تا غروب از کوه سنگ میکندیم و جاده میساختیم که تخت روان حرم شاه عبور کند، ده شاهی مزد میگرفتیم که با آن میتوانستیم یک شکم سیر، نان و پنیر به بچه بدهیم. یک روز هم که به دستور آشپزباشی مشغول ساختن اجاقها بودم و در دیگهای بزرگ، خوراکهای رنگارنگ میپختند و مرغ و کبک و بره برای ناهار شاه بریان میکردند، یک دوری پلو هم به من دادند که از عطر زعفرانش مست شدم. هر چه خواستم غذای به این خوبی را تنها بخورم، به دلم نچسبید. دستمالم را درآوردم، یک نان که از سفیدی مثل برف و از گندم خالص بود و با آن ظرف پلو به من داده بودند، روی دستمال پهن کردم و بشقاب پلو را توی آن ریختم که برای زن و بچهام ببرم و هر کدام یک لقمه از این غذا که تا عمر داشتیم نخورده بودیم، برداریم و به دهان بگذاریم و بگوییم که ما هم از غذای سلطان خوردهایم. از شما چه پنهان، یک انگشت روغن با قدری برنج ته ظرف مانده بود. یک تکه نان پیدا کردم و آن را ته بشقاب مالیدم و خوردم. به قدری خوشمزه بود که کف دوری را آن قدر لیسیدم تا پاک شد. مثل اینکه آن را با شنهای رودخانه شسته بودم. آن وقت سرم را به جوی گذاردم و چند جرعه آب نوشیدم. آب رودخانۀ شهرستانک هیچ وقت مثل آن روز به من مزه نکرده بود. آن وقت فهمیدم وقتی شهریها میگویند آب رودخانهٔ ما خیلی گواراست برای چیست! شکم که سیر شد، آب اینجا به دردش میخورد. شکم گرسنه و آّب شهرستانک، اسباب بدبختی است!» پلوی صدقه داده شده لذیذترین لحظه زندگی پیرمرد را رقم زد، آنقدر که آن را برای مسافران غریبه تعریف کند. لذت خوردن غذای سلطانی چنان در جان رعیت مانده که پیرمرد حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: «حالا دوره برگشته و زمانه عوض شده و برکت از همه چیز رفته است. خوب، آن وقتها قبلهٔ عالم به فکر بندگانش بود. حالا شاه ما رفته است فرنگ گردش میکند. راستی این روزها شهرت دارد که اگر سردار سپه شاه بشود همه چیز ارزان و کار و بار ما پشتکوهیها که به مازندران نزدیکتریم و همولایتی حضرت اشرف میباشیم خیلی بهتر میشود. خوب، حق هم همین است. آدم برای همین روزها خوب است که فکر همولایتیهایش باشد. اما مگر آدم تا شاهزاده نباشد ممکن است جانشین شاه بشود.»
درست چند روز پیش از این سفر، وزیری در سخنرانیهای میان کنسرتهایش گفته بود: «امروز در عالم کم کم موضوع سلطنت و اشرافیت از میان رفته. قوای مهمه به دست جمعیت و ملت افتاده و مدارس است که توده را تربیت میکند و از صنعتگران [هنرمندان] پشتیبانی میکند.» شاید منظور وزیری از عالم آن چیزی است که در غرب دیده است اما پیرمرد رعیتی که در کاشانک مقابل آنها نشسته، فرسنگها دور از عالم مورد نظر وزیری قرار دارد. او از جهان خود میگوید و حرفهایش را آنگونه که خالقی گزارش کرده این طور ادامه داده است: «راستی ما از این مشروطهبازی هم چیزی نفهمیدیم. لااقل آن وقتها شاه عرضه و لیاقت داشت، اسبسواری میکرد، از کوه بالا میآمد، در شهرستانک عمارت میساخت و باعث آبادی اینجا میشد، از دهکدهٔ ما زن میگرفت و ما را بین سر و همسر مخصوصا میان سایر دهاتیها سرافراز میکرد. هر که در شهرستانک بود، اگر اینجاها کاری داشت و جادهسازی و عملگی میکرد، اقلا سالی یک دفعه هم یک دوری پلو میخورد. خوب، هر چه بود مملکت امن و امان بود. وقتی مامور مالیات میآمد، کدخدا سهم هر کس را معین میکرد و ما هم میدادیم. البته اگر نصف عایدی خودمان را هم میدادیم راضی بودیم. چون اسم ما رعیت است و هر چه باشد، رعیت، بندهٔ درگاه قبلهٔ عالم است. اگر هم بعضیها پیدا میشدند که نمیخواستند درست مالیات بدهند، چوب میخوردند. کدخدا و مامور دولت هم حق داشت مردم را چوب بزند. خوب، تا تقصیری نداشتند که نمیزد. آخر اربابی گفتهاند و رعیتی. دهاتیای گفتهاند و کدخدایی. دهاتی که حق ندارد حرف کدخدا را گوش نکند. بیخود که کسی کدخدا نمیشود. باید از همه ملک و زمین بیشتر داشته باشد. چون باید رشوه هم بدهد. خوب کسی که بیخود حاکم نمیشود. البته حاکم هم باید مداخلی داشته باشد. چون باید رشوه هم بدهد.»
چند روز پیش از این سفر، وزیری در سخنانی که در شب دوم کنسرتش ایراد کرد، گفته بود: «وقتی من در اروپا بودم، پادروسکی موسیقیدان، رئیسجمهور لهستان بود. وقتی در آلمان بودم، به واسطهٔ فقر عمومی، در شبانه روز یک مرتبه غذا میخوردند، ولی رفتن به کنسرتشان ترک نمیشد. در فرانسهٔ بعد از جنگ، روزی که دولت اجازه داد که موسیقی واگنر را بنوازند، مردم برای خرید بلیت سر و دست میشکستند و با کینهای که از آلمانها داشتند، برای شنیدن احساسات صنعتگر آلمانی حقشناسی میکردند.» چند روز بعد از این سخنرانی، وزیری که از مشروطهخواهان و استبدادستیزان این جامعه بوده، در مقابل پیرمردی قرار میگیرد که مشروطه را چنین تعریف میکند: «اما از وقتی مشروطه شد، ما هرچه منتظر شاه شدیم، به اینجا نیامد. مظفرالدین شاه که خدا رحمتش کند، میگفتند مرض نقرس دارد. اینجا هم که آدم نقرسی نمیتواند بیاید. بعد هم گفتند مشروطه شد. در تهران شنیدیم به مردم آش و پلو دادند، اما اینجا از این خبرها نشد. بعد آمدند و از ما وکیل خواستند. کدخدا کاغذها را به ما میداد و ما هم توی صندوق میانداختیم. سواد هم که نداشتیم نوشتهاش را بخوانیم. میگفتند این فلانالدوله یا بهمانالسلطنه است که یک دفعه هم به شهرستانک آمده و به خیلیها هم نفری یکی، دو هزار انعام داده. ما هم میگفتیم لابد مرد باسخاوتی است که انعام میدهد. بعد مظفرالدین شاه عمرش را به شما داد. پسرش روی کار آمد و شلوغ شد. او را هم ما ندیدیم و این قدر به سرش بود که وقت به شهرستانک آمدنش نبود. تا اینکه گفتند میخواست خانهٔ وکیلهای ما را روی سرشان خراب کند، اما خدا نخواست و پسرش شاه شد.»
مراد از کنار هم قرار دادن سخنان مرد روستایی با گفتههای وزیری اشاره به این نیست که روشنفکران و تجددخواهان زمان درک درستی از شرایط روزگار خود نداشتند. همین که خالقی شرح این دیدار را ثبت کرده، نشان میدهد که اتفاقا نگاه این تجددخواهان تنها محدود به پیرامون خود نبوده است، خاصه اینکه خالقی در خود کتاب اشاره میکند که یکی از همراهان از او خواسته حتما شرح دیدار با مرد روستایی را ثبت کند. باید در نظر داشت که وزیری آنچه در آن چهار سخنرانی بیان کرد نه برای مردمانی همچون مرد روستایی که برای تجددخواهانی همسو با خود سخن میگفت. نکته اینجاست که در آن نخستین سالهایی که جامعه ایرانی درگیر ایده تغییر میشود، قطبهای مخالف و موافق در دورترین و پرتضادترین وضعیت نسبت به هم قرار میگیرند. در همان سالها حسن مقدم در نمایشنامه «جعفرخان از فرنگ برگشته» (۱۳۰۱) این وضعیت دوقطبی پرتضاد را توصیف میکند. در این نمایشنامه یک سو جعفر از فرنگ برگشته قرار دارد و سوی دیگر دایی او. یکی تغییر با الگوبرداری از زندگی غربی را مد نظر قرار دارد و دیگری مدافع حفظ شرایط موجود است، آن هم با پا فشاری روی جهان پر از خرافاتش.
حسن مقدم در آن سال هیچ نتیجهای جز جدل و هرج و مرج میان این دو قطب نمیدیده است. وزیری در چنین شرایط پرتضادی زندگی و کار کرد. در این وضعیت پر تضاد و سوءتفاهم بود که او را از یک سو متهم میکردند که در حال نابود کردن موسیقی ایرانی است و از سوی دیگر جریانی که خواهان غربی شدن کامل موسیقی ایران بودند او را شکلی از سنتگرایی میدانست.
منابع:
۱- سرگذشت موسیقی ایران (سه جلد در مجلد)، روحالله خالقی، انتشارات ماهور، ۱۳۸۱
۲- چشمانداز موسیقی ایران. دکتر ساسان سپنتا. انتشارات ماهور، ۱۳۸۲
نظر شما :