میخواستیم هویدا را نجات بدهیم
۸- سفر دردسرساز شاه
تاریخ ایرانی: هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
برگردیم به بعد از تسخیر سفارت سر روز ولنتاین. آن موقع هنوز دورانی بود که کلی جلسه در دفتر دیوید نیوسام داشتیم. شاه از ایران رفته بود به مصر و بعد به مراکش. حسن، شاه مراکش، دیگر کمکم داشت از اقامت طولانی این مهمان ناخرسند میشد. جامعهاش هم قشرهایی اسلامی داشت که از حضور شاه حسابی رنجیده بودند. این بود که حسن ازش خواست راهی شود و برود. شاه فکر کرد میچسبد به دعوت ماه ژانویهٔ ما برای رفتن به ایالات متحده. سر همین بود که بعد یکی از آن جلسات دفتر نیوسام، او از من خواست بمانم. بعد گفت: «انگاری شاه داره میاد به ایالات متحده. همین زمانها باید یه تصمیمی بگیریم.» گفتم: «نمیتونین این کار رو بکنین. الان دیگه ماه ژانویه نیست. ایرانیها خوشحال نمیشن ها، که ببینن اون میاد آمریکا. اگه این اتفاق بیفته دیگه نمیشه هیچ جور رابطهای با ایران تجدید کرد.» رنگش کمکی پرید. بعد من رفتم به دفترم و تلفن کردم به سالیوان و بهش گفتم دارند میپذیرند شاه بیاید به ایالات متحده. سالیوان گفت: «اگه راهش بدن، ماها را روانهٔ تابوت کردهان.» همین پیغام را به نیوسام یا ونس هم داد و قضیه به طریقی به گوش کارتر هم رسید. کارتر زیر بار پذیرفتن شاه نرفت و در نتیجه او مجبور شد اول به باهاما و بعد در ادامه به مکزیکو برود. حامیان حسابی قدرتمند و پرنفوذش را در آمریکا بسیج کرد: دیوید راکفلر، هنری کیسینجر، برژینسکی از خود کاخ سفید و غیره. فشار شدیدی روی ما بود که شاه را بپذیریم. من در بحثها مخالف بودم. کارتر هم قبول نمیکرد. میگفت: «اگه سفارتمون رو بگیرن، چی کار میکنین؟» سر همین موضعش خیلی سفت و سخت بود. یکی از مشکلاتمان این قضیه بود اما در مواجهه با حکومت انقلابی تازه یک خروار مشکل داشتیم. اما به نظر من میآمد در واشنگتن وضعیت بسیار بهتر شده. دیگر احساس تنش و اختلاف با کاخ سفید نمیکردم. تا جایی که من تشخیص میدادم، آنها دیگر در رخدادهای ایران نقشی نداشتند و قضیه را سپرده بودند به وزارت امور خارجه. دیگر صدایی از برژینسکی یا گری سیک درنمیآمد. من تا حد خیلی زیادی هر کاری خودم میخواستم میکردم، اگرچه کار سادهای نبود چون ایرانیها به شدت به ما مشکوک بودند.
رسانههای آمریکایی هم مشکلی شده بودند. در ماههای آخر انقلاب، رسانهها ضد شاه و حامی آیتالله خمینی و انقلاب بودند. انقلاب که پیروز شد، درجا ضد آیتالله خمینی شدند. این تغییر موضع البته که دلایلی داشت. همهٔ افسران نظامی بلندپایه یا دیگر مقامهای حکومت پیشین را این خطر تهدید میکرد که سروکارشان به دادگاههای اسلامی بیافتد و اتهام فساد بخورند و بعد اعدام شوند. ماه مارس خبر شدم قرار است هویدا، نخستوزیر سابق، اعدام شود. شاه به خاطر ادای همدلی با مخالفانی که فکر میکردند هویدا فاسد و بهایی است، او را زندانی کرده بود. روز ۱۱ فوریه که درهای زندانها باز شد، هویدا بیرون نزد. شاید فکر میکرد باید آنجا بماند تا رسما تبرئه بشود. گمانم روز شنبهای بود. به چارلی ناس زنگ زدم و گفتم: «ببین، یه کاری برای هویدا بکنین. نجاتش بدین.» برایش تلگراف مختصری فرستادم دربرگیرندهٔ توصیههایی برای این کار. او رفت به دیدن یزدی. وزیر امور خارجهٔ ایران گفت «ما متوجهیم.» چارلی گفت: «اگه هویدا رو تیرباران کنین، توی ایالات متحده هیچ همدلیای با این کارتون نمیکنن، چون این آدم اونجا محبوبه.» یزدی هم جواب داد «ما تمام تلاشمون را میکنیم.» بعدش اولین خبری که به ما رسید، این بود که هویدا چند ساعت قبل از گفتوگوی چارلی با یزدی اعدام شده. همین نشان میدهد اوضاع چقدر آشفته و پر هرج و مرج بود. بعدش احزابی ناشناخته چندتایی از روحانیهای انقلابی مترقیتر را در خیابان با تیر زدند. فرمان مقابله با زنانی صادر شد که بیحجاب در خیابانها راه میرفتند. دستچپیها علیه مذهبیها راهپیمایی میکردند. اوضاع حسابی پیچیده شد.
همهٔ این مدت سفارت تلاش میکرد رابطهای معقول و طبیعی با حکومت تازه برقرار کند. هر نشانی از رابطهٔ قدیم باید پاک میشد و این یعنی همهٔ ماشینها و اسباب به جا ماندهٔ خانهها باید از کشور خارج میشد. اما این گره عظیم و درهمپیچیدهٔ قراردادهای نظامی و غیرنظامی با ایران را هم داشتیم. ایرانیها پرداختهایشان را متوقف کرده بودند و در نتیجه بسیاری کارکنانشان را از کشور خارج کرده بودند و باید راهحلی برای ادعاهای متضاد طرفهای منازعه پیدا میشد. بین ما و حکومت تازه دائم درگیری و سوءظن و تنش بود. کردها تیرباران میشدند و بعد وقتی رسانههای آمریکایی به آن حمله میکردند، تصورشان این بود که به رسانهها خط میدهیم. انقلابیها فکر میکردند منافع یهودیان در نیویورک راهبر رسانههای ایالات متحده است.
حرف منافع یهودیان پیش آمد؛ در این بازی قدرت خود من کمی بعدتر به گروهی برخوردم که باید تصمیم میگرفتند ایرانیها پناهندهٔ سیاسی هستند یا نه. یکی از موارد مطرح این بود که هر یهودی قانونا پناهندهٔ سیاسی است، چون در ایران با یهودیها بد بودند و دست کم یکی دوتا از سران برجستهٔ یهودیها را هم تیرباران کرده بودند.
بله، من هم از چنین دیدگاهی باخبر و کلا هم باهاش موافقم. ماه مه بود (بعدتر باز به این قضیه برمیگردم) که آنها یک تاجر خیلی ثروتمند یهودی را تیرباران کردند؛ فکر میکنم اسمش القانیان بود. آیتالله خمینی در کل داشت تلاش میکرد جلوی بیقانونی یا محاکمههای خیابانی را بگیرد (اگرچه وضع دادگاههای مذهبی هم خیلی بهتر نبود). برخوردش با یهودیها، مسیحیها و زرتشتیها سه دین عمدهای که در ایران در اقلیت بودند برخوردی حمایتی و به قصد حراست بود. در قانون اساسی تازه برای آنها نمایندهٔ خودشان را در مجلس قائل شده بودند. فکر میکنم نگرانی آنها اساسا در مورد وضع بیثبات همه در ایران آن زمان بود. به خاطر دشمنی آشکار حکومت تازه با اسرائیل، یهودیها بیشتر از همه حس بیثباتی داشتند و بسیاریشان میخواستند بگذارند از کشور بروند. به نظر ما این حق مشروعشان بود و خطرناک و نامعقول بود با این تمایلشان به رفتن مخالفت کنیم. مسیحیها هم از کشور میرفتند، اما نه به اجبار و اضطراری مشابه، زرتشتیها هم همچنین.
در مورد اسرائیل، سفارت یا ناسفارتش تا آخر ماند و به کارش ادامه داد. اما انقلاب که پیروز شد، قرار بود چه بر سر کارکنانش بیاید؟ خب، چارلی ناس از سفارت اسرائیل پیغام گرفت که کمک لازم دارند. من هم مشابه همین را شنیدم و به چارلی گفتم کمکشان کند بتوانند بروند. با کمک و همدستی وزارت امور خارجهٔ ایران از آنجا خارجشان کرد. حکومت تازه دلش نمیخواست یهودیها برایش مشکل تازهای درست کنند که معنایش مشکلی تازه با ایالات متحده و اروپا بود. همه جور موارد مختصری از این قبیل بود که باید حل و فصل میشدند. پایگاههای شنود سیآیای در ایران مصادره شده بودند. ایرانیها به ما اجازه دادند بیسر و صدا تعطیلشان کنیم و آدمهایشان را هم از کشور بیرون ببریم. خیلی قشقرقی راه نیانداختند. دولت تازهٔ ایران به رهبری مهدی بازرگان و همکاران غیرروحانیاش سر کار آمد. آنها طالب دستکم رابطهای معقول و محترمانه با ایالات متحده بودند. میخواستند این رابطه را بر پایهٔ اصولی مجددا برقرار کنند که مطابق آنها بتوانند استقلالشان را نشان بدهند و ابراز کنند. میخواستند همهٔ بده بستانهای قدیمی بین دو کشور بازنگری شود. دیگر نمیخواستند کلی اسلحه از ما بخرند یا کلی پول صرف پروژههایی کنند، اما طالب جنگ هم نبودند، چون میدانستند خودشان در داخل کشور به قدر کافی گیر و گرفتاری دارند. به هر حال قضیهٔ ویزا نه فقط برای یهودیها بلکه برای بسیاری از ایرانیانی که میخواستند از کشور خارج شوند، مشکل بزرگی بود. صفهای بیرون سفارت که پیش از انقلاب طولانی بود، بعد از انقلاب خیلی خیلی طولانیتر شدند.
سیاست ما در مورد صدور ویزا تغییری کرد؟
فکر میکنم در مورد اقلیتها و دیگرانی که ممکن بود در شرایط پساانقلابی ایران گرفتار سختی و رنج بشوند، خیلی دستودلباز شدیم. یک مشکل ما هم ایرانیان حاضر در خاک آمریکا بود که درخواست پناهندگی میکردند. موضع من این بود که «پرونده تشکیل بدهیم». احتمالا بعضیشان شایستگی و استحقاقش را داشتند و بعضیشان نه، به نظرم میآمد گرفتن این تصمیم انداختن خودمان در دام مشکلی تازه با ایران بود. پیشنهاد دادم گرفتن تصمیم را تا آرام و تثبیت شدن اوضاع به تأخیر بیندازیم. بعدش میتوانستیم وضعیت را سر و سامانی بدهیم. این بود که گذاشتیم هر ایرانیای که پایش به خاک ما میرسد، بیهیچ مشکلی همینطور اینجا بماند. گیر و گرفتاریهایی با شرکتهایی آمریکایی داشتیم که نمیدانستند خطر بکنند و دوباره برگردند به ایران یا نه. وضعیت درون دولت آمریکا خیلی درستتر و بیاصطکاکتر از قبل شده بود. اما هر از گاه مواردی هم پیش میآمد که آدمهایی که هنوز با شکست شاه کنار نیامده بودند، چیزهایی درز میدادند که برای ما زحمت میکرد. قضیهٔ رسانهها هم که همیشه گرفتاری بود. خب، ماه مه بود که به سر چارلی ناس زد فکر خوبی است که دیداری رسمی با آیتالله خمینی داشته باشد و پیش از آمدن سفیر تازه مشکلات پیشروی برقراری رابطهای تازه با ایران را حل و فصل کند. به نظر میآمد تا آن زمان همهٔ دیگر دیپلماتهای خارجی حاضر در شهر با آیتالله خمینی دیدار کرده بودند. ما این کار را نکرده بودیم چون کارتر و برژینسکی منعمان کرده بودند. چارلی از طریق یزدی هماهنگ کرد تا قبل انتصاب سفیر تازهٔ ما این دیدار انجام بشود.
سالیوان برگشته بود به اینجا؟
سالیوان ماه مارس [اسفندماه] برگشت به ایالات متحده و بیهیچ مراسم و تشریفات خاصی بازنشسته شد. آن زمان دولت کارتر خیلی از او خوشش نمیآمد. تعداد کارکنان سفارتخانه را به حداقل رسانده بودیم. کنسولگریهایمان تعطیل شده بودند. چارلی آنجا ماند اما فشار کار اذیتش میکرد. دولت برای سمت سفیر تازه والت کاتلر را انتخاب کرد که آن زمان در کنگو سفیر بود و قبلترش سالهایی در تبریز قائممقام کنسول بود. به نظر من انتخابی عالی بود. با خودش کلی نیرو برد به آنجا. بعد آن تاجر ثروتمند یهودی که به شاه نزدیک بود، اعدام شد و سنا به هدایت سناتور جاویتز قطعنامهای در محکومیت این سیاستها تصویب کرد. بوم. ماجرای ایران دود شد رفت هوا. بعدتر از طریق یزدی فهمیدم آیتالله خمینی بهش دستور داده به آمریکاییها نشان دهند که نمیتوانند با ما اینطوری رفتار کنند. گفته ما دلمان نمیخواهد روابطمان را با آنها قطع کنیم اما پایش بیافتد این کار را میکنیم. کاری کنید بفهمند که نمیتوانند اینطوری به ما توهین کنند. این شد که والت کاتلر را هم نپذیرفتند. گفتند در کنگو خدمت کرده و آنجا او موبوتو را راه میبرده و دلشان نمیخواهد چنین آدمی در کشورشان باشد. اما صرفا بهانه بود دیگر. خب، کاتلر از بازی بیرون رفت اما بعضی همکارانی که انتخاب کرده بود همچنان مطابق برنامهٔ قبلی راهی ایران شدند. باید یکی را پیدا میکردیم جایگزین چارلی شود. گمانم من بروس لینگن را پیشنهاد دادم که میدانستم زمانی در ایران خدمت کرده. خودم شخصا نمیشناختمش اما آن زمان برای تعطیلات رفته بود به مینهسوتا و آنجا بهش زنگ زدم و ازش پرسیدم مایل هست چند ماهی برود به ایران یا نه، تا زمانی که اوضاع سر و شکل بهتری پیدا کند. اولش کمی بیمیل بود، ولی رفت.
این بود که در طول تابستان تعداد اعضای سفارت کمکی بیشتر شد. یک جا خبر شدم به شدت نیاز به یک افسر دیگر دارند که برود به مسایل مربوط به قراردادهای تجاری رسیدگی کند و ما هم برایشان فرستادیم. بعد درخواست افسرانی برای صدور ویزا کردند. به تدریج تعداد نیروهای سفارت را بالا بردیم و به جایی رسیدیم که آنجا حتی بیشتر از همیشه افسرانی داشتیم که میتوانستند فارسی حرف بزنند. تقریبا همهٔ کسانی که آنجا بودند، دلشان میخواست آنجا باشند. چندتاییشان از دست همسرانشان فرار کرده بودند به آنجا یا به خاطر پول خوبش راهی آنجا شده بودند، اما اغلب آدمهای سفارت دلشان میخواست آنجا باشند چون قضیه یک چالش بود و آنها واقعا فکر میکردند میتوانند نقشی در بهبود اوضاع داشته باشند. به نظر من که سفارتخانهٔ معرکهای داشتیم. برگردم به مسالهٔ شاه. ژوئیهٔ ۱۹۷۹ [تیرماه ۱۳۵۸] معضل شاه کماکان پابرجا مانده بود و برای ما مدام از طرف نمایندههای کنگره نامه میآمد، در روزنامهها سرمقاله چاپ میشد، از این جور چیزها. فکر میکنم شاه این زمان دیگر رسیده بود به مکزیکو. استیو سولارز نمایندهٔ کنگره من و همسرم را دعوت کرد برویم ولفترپ شامی بخوریم و دربارهٔ ایران حرف بزنیم. من همهٔ کارهایی را که داشتیم میکردیم، برایش شرح دادم. آخر شب گفتم: «من براتون گفتم اونجا چه خبره. اشتباههای ما چیه؟ شما پیشنهاد میکنین چه کارهایی رو یه جورهای دیگهای بکنیم؟» گفت: «به نظر من که شما حسابی خط درستی رو گرفتین و دارین میرین، ولی یه چیز هست که فکر میکنم سرش قصور کردین. باید قضیهٔ شاه رو با یه روشهای بهتری رفع و رجوع کنین. مردم اصلا درک نمیکنن شما چه طور میتونین به کسی پشت کنین که اونجور دوست عزیز و پرارزشی برای ایالات متحده بوده. باید یه روش خلاقانهتری برای پرداختن به این مساله پیدا کنین.» با خودم فکر کردم اگر یک نمایندهٔ لیبرال کنگره چنین طرز فکری دارد، پس ما در موضع مخالفتمان با ورود شاه به خاک آمریکا تک و تنها هستیم. پس باید کاری کنیم. یادداشتی برای نیوسام آماده کردم و در آن گفتم ما باید به طریقی این مساله را حل و فصل کنیم. بهترین کار این بود که اعلام کنیم مساله آمدن یا نیامدن شاه نیست بلکه زمان این آمدن است. این قضیه بستگی به زمانی خواهد داشت که سفارت آمریکا در تهران امنیت کافی داشته باشد.
به پیشنهاد من باید وقتی برای پذیرش شاه برنامه میریختیم که دولت موقت بازرگان بعد از برگزاری انتخاباتی مطابق قانون اساسی تازه عوض شود و دولتی پایدار و تصمیمگیرنده سر کار بیاید. آیتالله خمینی روند روی کار آمدن دولتی تازه را شروع کرد بود و قرار بود تا حدود شش ماه دیگر این اتفاق بیافتد. وقتی این دولت تازه میآمد (که احتمالا زمانش میشد حول و حوش ژانویه و فوریهٔ ۱۹۸۰ [دی و بهمن ۱۳۵۸]) ما دیگر میتوانستیم تشخیص قطعی بدهیم که امنیت سفارتمان کافی هست یا نه. اگر بود، به ایرانیها میگفتیم آنها دیگر دولت خودشان را دارند، تشکیلاتشان موقتی نیست، دیگر بزرگ شدهاند و جفتمان باید آرام بگیریم و باید بنشینیم برای آینده قرار و مدارهای مشخص بگذاریم. بهشان میگفتیم قصد داریم شاه را بپذیریم و انتظار داریم سفارتمان امن و تحت حفاظت باشد. امنیت سفارت موضوع کلیدی برای تصمیمگیری در مورد شاه بود. یادداشت را برای دیوید نیوسام فرستادم. نسخهای هم برای بروس لینگن فرستادم و رویش نوشتم: «به محض خواندن بسوزانید.» گمانم کمی بعد آن بود که از بروس پرسیدند نظرش چیست و او هم دیدگاهی مشابه من داشت، که نباید الان شاه را بپذیریم. این بود که ماجرا همانطور معلق ماند.
بعد در سپتامبر [شهریور] یزدی آمد به نیویورک تا در مجمع عمومی سازمان ملل شرکت کند. ونس هم آنجا بود. در نیویورک یک جلسهٔ بزرگ داشتیم برای بحث در مورد مدعاهای نظامی ایران؛ مقامهایی از وزارت دفاع و دایرهٔ امور سیاسی - نظامی وزارت امور خارجه آورده بودیم تا تلاش کنیم برنامههای نظامیمان را برای او توضیح بدهیم و اینکه برای ایران چه کارها میتوانیم و چه کارها نمیتوانیم بکنیم. ایرانیها برای تجهیزاتشان قطعات یدکی میخواستند. آن زمان خیلی بهشان نمیفروختیم. مهمات میخواستند و ما کلا خیلی کم بهشان میفروختیم. این بود که به توافقهایی رسیدیم و بعد کمکم شروع کردیم بحث سر توافقات موقت برای فروش سلاح. یک هیات آموزش نظامی کوچک هم هنوز در تهران داشتیم. به نظرمان مهم میآمد که ارتباطاتی با بخشهای نظامی ایران هم برقرار کنیم؛ انقلاب این سویه از روابط ما را به شدت نابود کرده بود. میخواستیم تلاش کنیم این ارتباط مجددا برقرار شود اما قطعا هیچ چیز شبیه گذشتهٔ ما در آنجا نبود. به هر حال جلسه با یزدی خیلی خوب پیش رفت. به نظر میآمد او حرفها و توضیحات ما را درک میکند. آخر جلسه داشت میرفت بیرون که من ازش پرسیدم آیا میتواند بیاید کناری تا باهاش حرف بزنم. گفتم: «فقط میخوام شخصا براتون بگم به نظرم چقدر بیاعتمادی بین دو طرف قضایا رو سخت و پیچیده میکنه و اینکه چقدر متأسفم ما نمیتونیم سفیر تازه بفرستیم اونجا تا کارها بیفته روی روال.» به صورت شخصی و غیررسمی ازش خواستم این مشکل را حل کند. گفت: «ما لازم داریم شما سفیر تازه بفرستین. ما ازتون میخوایم سفیر بفرستین. یه پیشنهاد هم دارم. ریچارد کاتم را که استاد دانشگاه هم هست، به عنوان سفیر بفرستین.» گفتم: «من نمیتونم بهتون بگم سفیر جدید کی میشه، ولی فکر میکنم خیلی زود این کار رو بکنیم.»
اکتبر [مهرماه] تصمیم گرفتم در برگشت از سفر رسمیام به تهران، سری به دخترم در لندن بزنم که داشت سال ماقبل آخر دبیرستانش را میگذارند، کاری که افسرهای وزارت امور خارجه بعضی وقتها سرخود میکنند. همهٔ آدمهایی که در میز ایران برای من کار کرده بودند، رفته بودند به مأموریتهای چندماهه به ایران تا به سر و سامان گرفتن کارهای سفارت کمک کنند. من هم قرار بود بروم و ببینم تهران بعد از دو سال غیبت من از آنجا چه شکلی شده. قرار بود سر راه برگشت توقفی هم در لندن بکنم و بروم کاترین را ببینم.
دقیقا یادم نمیآید، ولی روز جمعهای بود، گمانم ۱۸ اکتبر، که قرار بود من کشور را به مقصد سفری ده روزه به ایران ترک کنم. آن روز صبح پیتر کنستابل که جانشین بیل کرافورد شده بود... این وسط بگذارید بگویم که بعد از انقلاب یکجور تصفیهای در واحد خاور نزدیک وزارتخانه اتفاق افتاد. وارن کریستوفر خودش را از دست کرافورد و جک میکلوش خلاص کرد و به جای آنها پیتر کنستابل و جین کون را آورد. عمدهٔ تجارب پیتر در حوزهٔ جنوب آسیا بود و به همین خاطر آدم خیلی خوبی بود برای کار کردن با من در زمینهٔ امور ایران. تشخیصش عالی بود و اگرچه ایران را نمیشناخت اما خوب میفهمید در واشنگتن چه چیزهایی ممکن است.
به هر حال، رفتم به دفتر پیتر تا با او هماهنگیهایی بکنم: راکی سودارت، معاون اول نیوسام، آنجا بود. راکی گفت: «باید بدونی همین روزهاست که شاه رو به خاک ایالات متحده بپذیریم. کاخ سفید قراره همین حول و حوش تصمیم بگیره.» پیتر گفت: «بهتره بمونی همینجا و سفرت رو لغو کنی.» گفتم: «من باید چکار کنم، پیغام بدم به تهران که شاه داره میاد اینجا، برای من خیلی خطرناکه بیام اونجا. موفق باشین.» نمیتوانستم این کار را بکنم. به شدت اعتراض کردم. استدلال معمول من این بود که اگر شما شاه را بپذیرید، کار درستی کردهاید، اما دیگر باید هر جور امیدی به برقراری مجدد روابط سیاسی با ایران را کنار بگذارید. روشن بود کارتر دارد تلاش میکند مسوولیت و وظیفهای را که در قبال این مرد داشت برآورد و روابط را هم مجددا برقرار کند. هیچ حرفی از بستن سفارت یا کاستن از میزان کارکنانش نبود.
نظر شما :