چه گوارا؛ قدیس بیدین جوانان عصر ما - آریل دورفمن
ترجمه: بهرنگ رجبی
همچون بسیاری حماسهها، قصۀ پیچیده و پُرابهامِ این پزشکِ آرژانتینی که شغل و وطنش را بههدفِ آزادیِ فرودستانِ جهان رها کرد با یک سفر آغاز شد. سالِ ۱۹۵۶ همراهِ فیدل کاسترو و عدهای آدم دیگر با قایقی قراضه بهنامِ گرانما دریای کارائیب را گذشت، برای انجام عملیات احمقانۀ حمله به کوبا و سرنگونیِ دیکتاتورِ آنجا، فولجنسیو باتیستا. در باتلاقی از ساحل دشمن پهلو گرفتند، بیشترِ نیروهایشان را طیِ نبرد از دست دادند، و بازماندگان با جنگ و تقلا و مصیبت راهیِ رشتهکوههای سییرا ماسترای کوبا شدند. کمی بیشتر از دو سالِ بعد، پس از نبردی چریکی که در آن گوارا چنان شجاعت و مهارتِ غریبی نشان داد که لقبِ «فرمانده» گرفت، شورشیها واردِ هاوانا شدند و راهی را آغاز کردند که بدل به اولین و تنها انقلابِ سوسیالیستیِ پیروزِ قارۀ امریکا شد. تصاویر پس از آن برهه بدون استثنا بزرگ و عظیماند، از جملهشان تصویری غولآسا از «چه» که فرازِ امریکاییها قد علم کرده: قدرتِ مسلطِ دنیا. «چه»، مرشدِ اخلاقیِ مردمان دارد اعلام میکند باید از ویرانههای انسانِ کهن، «انسانی نو»، انسانی بیمنیت و با عشقی سوزان به دیگران، به هستی داد. «چه»، این مردِ سودایی، انقلاب را وامیگذارد تا گرچه دچار بیماری آسم است، در جاهای دیگر نبرد را علیهِ ظلم و استبداد ادامه دهد.
اعدامش در سنِ سی و نُه سالگی در روستای والِگرانده، فقط بر شهرتِ افسانهایِ گوارا افزود. کالبدِ مسیحگونهاش دراز بر تختِ مرگ و با چشمانی غریب و کمابیش باز؛ آن واپسین کلماتِ بیپروایش («شلیک کن بزدل، قراره یه مرد رو بکشی.») که کسی یا از خودش درآورد یا خبرش را داد؛ دفنِ پنهانی و دستهای بُریدهاش، انگار قاتلان از مُردهاش بیشتر از زندهاش میترسیدند: همۀ اینها در ذهن و خاطرۀ آن روزگارِ سرکشی و تمرد زنده و شعلهور است. اواخرِ دهۀ شصت جوانها فریاد میزدند «چهگوارا زنده خواهد شد». خیلی روشن و مشخص یادم میآید توی خیابانهای سانتیاگوی شیلی جوانها این را میگفتند، سرتاسرِ امریکای لاتین لبریزِ سوگندِ مشابهی بود. «فراموشش نمیکنیم!»، «نمیگذاریم فراموش شود!»
حالا بیشتر از چهل سال گذشته و قهرمانِ مُردهمان کماکان در خاطرۀ جمعیِ مردمان زنده مانده، اما نه دقیقاً آنطور که اغلبِ ما انتظارش را داشتیم. «چه» حالا بدل شده به هیبتی که همهجا هست: چهرهاش از روی لیوانهای قهوه و پوسترها زُل زده به ما، تهِ دستهکلید و لای جواهرات جرینگ جرینگ میکند، سروکلهاش وسطِ قطعههای راک و اُپراها و اجراهای هنری پیدا میشود. این تقدس یافتنِ تصویرش همراه بوده با محو شدنِ تصویرِ واقعیِ این آدم، تصویری که افسانه و اسطوره آن را فروخوردهاند. بسیاری از آنهایی که چریک را با آن چهرۀ تحریککننده و ستارۀ روی کلاهِ بِرهاش میپرستند خیلی بعد از درگذشتِ او به دنیا آمدهاند و سردستیترین و ناقصترین شناختِ ممکن را از آن آرمانها یا زندگیاش دارند. تصویرِ «چه» بلندنظری که به حالوروزِ سربازانِ مجروحِ دشمن رسیدگی میکرد از بین رفته، تصویرِ جنگجوی حساس و شکنندهای که بر عشقش به زندگی پشت کرد از بین رفته، مبادا اثربخشی و نقشش در نبرد به چشمِ مردمان کاستی گیرد، و تصویرِ «چه» اهریمنخو و آکنده از خشم و خروش هم از بین رفته که بیمحاکمۀ عادلانه دستورِ اعدام زندانیهای زندانهای کوبا را میداد.
این محوِ پیچیدگیها سرنوشتِ معمولِ هر شمایلی است. تناقضآمیزتر اینکه دورانِ اخلاقیات انسانمحوری هم که «چه» را ستایش میکند دیگر سپری شده و دنیا تقریباً از تمامِ آن «چه»ها که او بهشان اعتقاد داشت رو گردانده. آیندهای که او پیشبینیاش را میکرد همخوان و مهربان با آرمانهای و اندیشههای او نبوده. دهۀ شصت ما گمان میکردیم گرامیداشتِ اینکه او خودش را قربانی کرد، سر برآوردنِ حرکتی اجتماعی خواهد بود، قیامِ ستمدیدگان علیهِ نظامِ حاکم و ساختنِ ــ با بهکارگیری از کلماتِ خودِ «چه» ــ دو، سه، بسیاری ویتنامِ دیگر. بهخصوص در امریکای لاتین هزاران جوانِ رعنا سرمشقی را که او نوشته بود پی گرفتند، به دشت و دمن رفتند، و آنجا سلاخی شدند یا توی سردابهای غمزده شهرها زیرِ شکنجه مُردند، و هیچ گاه نفهمیدند رؤیاهایشان را برای دستیابی به آزادی و رهاییِ تاموتمام؛ از آندست رؤیاهایی که «چه» هم داشت، هیچگاه رنگِ واقعیت نمیگیرد. اگر امروز جوانان ویتنام را الگو میگیرند، بیش از هر چیز برایشان نمونهای است از اینکه چطور جامعهای ناآرام و طغیانزده حالا میکوشد فعالانه به بازارِ جهانی بپیوندد و در آن ادغام شود. نه اسلوبِ انعطافناپذیر و غیرواقعبینانۀ گوارا برای مبارزه و نه مطلقگرایی اخلاقیاش غالب و فراگیر نشدند. مستلزمِ انقلابهای عظیمِ ربع قرنِ گذشته (در آفریقای جنوبی، ایران، فیلیپین و نیکاراگوئه)، همگی بحث و گفتوگو و مذاکره با دشمن قدیمی بوده، مصالحه و بده بستانی که نمیتوان روشی دورتر از آن به خواستِ راسخ و مصممِ «چه» برای مواجهه با مرگش متصور شد، تازه گذارهای در صلح و آرامش به دموکراسی در امریکای لاتین، شرقِ آسیا، و دنیای کمونیسم بهکنار. حتی کسی مثلِ فرمانده مارکوس، سخنگوی شورشیانِ چیاپاس مایای مکزیک، که جذَبه و مواضعِ اخلاقیاش یادآورِ «چه» است، از نظریاتِ اقتصادی یا نظامیِ مرشدش دفاع نمیکند.
پس چطور میشود این محبوبیتِ همهگیر چهگوارا بهخصوص میانِ جوانانِ مرفه، را درک کرد؟ شاید در این روزگارِ بیپدرومادرِ هویتها و پیوندهای مدام در تغییر و تحول، تصورِ ماجراجوی بیپروایی که سرنوشتِ کشورها را عوض کرد و مرزها را درنوردید و بیآنکه حتی یک بار به علائق و اصولش پشت کند از محدودیتها گذشت، برای جوانِ بیقرارِ عصرِ ما مطلوبترین ترکیب را فراهم میآورد، او را به وسطِ عرصۀ ملتهبِ رعایتهای اخلاقی میبَرَد و همزمان برای میلِ امروزینشان به زدن به کوه و در و دشت هم جذاب و دلپذیر است. برای آنها که هیچگاه جا پای او نخواهند گذاشت و ضمناً خودشان را در دنیایی از بدبینی، منافعِ شخصی، و مصرفِ دیوانهوار گرفتار میبینند، هیچچیز بهقدرِ رویکردِ «چه» در تحقیرِ آسایش و رفاهِ دنیوی و امیالِ معمول و پیشپاافتادۀ انسانی نمیتواند همدلی برانگیزد و مایۀ خشنودیشان باشد. ممکن است آدم فکر کند دوریِ «چه» از ما، این نکتۀ بدیهی که امروز دیگر تکرار کردن راهورسمِ زندگی او ناممکن است، او را اینچنین جذاب میکند. و آیا واقعاً «چه» با موهای هیپیوار و سبیلِ کمپُشتِ انقلابیاش، یک حلقۀ رابطِ پستمدرنیستیِ عالی نیست برای پیوند زدنِ دنیای امروز به فقط و فقط نشانهها و آداب و رسوم و لباسِ دهۀ شصتی که غیرمحافظهکار و پُر از فتنه بود، آن گذشتۀ مملو از آشوب؟ آیا قابل تصور است که یکی از تنها دو امریکای لاتینیای که در فهرست مهمترین شخصیتهای قرن بیستمِ هفتهنامۀ «تایم» آمده، چهرهاش خیلی راحت مسخ شود به نمادِ طغیان و تمرد چون دیگر خطرناک نیست؟
من نمیتوانم خیلی مطمئن باشم. مشکوکم جوانانِ عالم بفهمند مردی که پوسترش از روی دیوار نگاهشان میکند، نمیتواند اینقدر آدم بیربطی باشد، آن قدیسِ بیدینی که آمادۀ مرگ است چون تحملِ دنیایی را ندارد که در آن فرودستانِ زمین، آوارگان و واماندگانِ تاریخ، تا به ابد به انبوهِ حاشیههای دنیا تبعید میشوند.
حتی با اینکه دیگر به این نتیجه رسیدهام که باید احترامِ قهرمانانِ مُرده و وظیفۀ سنگینی که شهادتشان به دوشِ زندگانِ بازمانده میگذارد، نگه دارم، اما میخواهم به خودم اجازه دهم پیشگوییای بکنم. یا شاید هشداری است که دارم میدهم، همین الان روی این سیاره بیشتر از سه میلیارد نفر با درآمدِ زیر دو دلار در روز زندگی میکنند. و هر روز که میگذرد چهل هزار کودک ــ بیشتر از هر ثانیه یکی ــ از بیماریهایی مرتبط با گرسنگیِ مزمن جان میسپرند. هست، همیشه هست، شرایط ناعادلانه و نابرابرِ وحشتناکی که دههها قبل باعث شد «چه» سفرش را بهسمت گلولۀ تقدیر و عکسِ در انتظارش در بولیوی آغاز کند. قدرتمندانِ زمین باید حواسشان را جمع کنند: پسِ این تیشرتهایی که سعی کردهایم او را محصورشان کنیم، چشمانِ چهگوارا همچنان بیقرار مشتعلاند.
* آریل دورفمن، شاعر و نویسنده شیلیایی و خالق نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» است که به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده و حشمت کامرانی نیز آن را به فارسی برگردانده است.
نظر شما :